درگیر افکارم بودم به آینده فکر میکردم به آرزوها به رویاها به تخیلات به مشکلات به خوشی ها .... در همین افکار روز و شب گذشت و...
دو روز مثل برق و باد گذشت و عروسی محمد رسید. اصلاً حوصله عروسی نداشتم، اما محمد بهترین دوست من بود؛
بهترین دوستی که اگه تو این چند سال باهاش آشنا نمیشدم، خدا میدونست که چی به سرم میاومد، برای همین هم تصمیم گرفته بودم که حتماً توی مراسم شرکت کنم.
حوله رو روی موهای خیسم انداختم، چندبار روی سرم کشیدم و بعد جلوی آیینه ایستادم و سشوار رو روی موهام گرفتم.
صداش بدجوری رو اعصاب بود. ولی خب... چاره چی بود. بعد از چند دقیقه که موهام کاملاً خشک شد، سشوار رو خاموش کردم و توی کشو گذاشتم.
به طرف کمد رفتم و درش رو باز کردم. چند دست لباس تمیز و دست نخورده به چوب لباسی بود. خیلی وقت بود که اونها رو نپوشیده بودم. دو دست از کتها رو بیرون آوردم و نگاهی بهشون انداختم.
دو به شَک بود که کدومشون رو بپوشم. به هر حال باید یکی رو انتخاب میکردم و کردم. کت مشکی رو روی تخت انداختم و کت قهوهای رو تو کمد گذاشتم. به نظرم سیاه، بهترین گزینه بود.
بعد از پوشیدنش، جلوی آیینه ایستادم و برای لحظاتی کل هیکلم رو ورانداز کردم. لبخندی رو صورتم نشست. خوش تیپ شده بودم. اما یکمرتبه صدایی توی گوشم پیچید «بیخیال حالا مثلاً چه فرقی داره؟»
بله. خیلی وقت بود که دیگه این چیزها برام اهمیت نداشت. نفس عمیقی کشیدم. کمی ژل به موهام زدم و بعد هم کمی ادکلن. ناسلامتی عروسی بود ، نمیتونستم که مثل زامبیا برم!! سوئیچ رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم.
نیم ساعتی طول کشید تا جلوی در تالار رسیدم.
ماشین رو همون اطراف پارک کردم به سمت تالار رفتم. صدای آهنگ رو از بیست کیلومتری هم میشد شنید. با راهنمایی مسئول تالار، به سمت سالن مردونه رفتم. سالن خیلی شلوغ بود و سر و صدا اونقدر زیاد که دلم میخواست همون موقع برگردم.
اما چارهای جز موندن نبود. به سمت یه میز خالی رفتم و نشستم. چند تا پسر بچه، همراه با آهنگی که خواننده روی سن میخوند، مشغول رقصیدن بودن. به پشتی صندلی تکیه زدم و به حرکات آکروباتیکشون خیره شدم.
زمان زیادی نگذشت که خواننده، ورود داماد به سالن رو اعلام کرد.
اقوام نزدیک به افتخار محمد بلند شدن و جلوی در سالن رفتن تا همراهیش کنن. بلافاصله صدای آهنگ مبارک باد تو سالن پیچید.
با دیدن داماد یه لحظه شک کردم. فکر کردم اشتباه اومدم. اما نه، خود محمد بود. چقدر تغییر کرده بود! توی کت و شلوار دامادی واقعاً جذاب شده بود.
فکر کردم اگه بره قسمت زنونه، چه غوغایی میشه! با این فکر، خنده، صورتم رو پر کرد. به سمتش رفتم. هرچند اطرافش شلوغ بود، اما با دیدن من، به سمتم اومد.
ـ سلاااام!
ـ بَه سلـــــام آقا بهراد خودمون! چطوری؟
ـ محمد! به قول این پسرای تو خیابون، عجب تیکهای شدی.یه وقت نری زنونه ها!!بی رفیق میشیم
زد زیر خنده.
ـ خودت رو ندیدی پس!... بری بیرون، سه سوته رو هوا بردنت.
ـ شکست نفسی میکنی.
ـ خوشحالم کردی که اومدی.
ـ برو به فامیلا برس، بعداً بیشتر با هم حرف میزنیم.
ـ باشه... راستی از خودت پذیرایی کن!
ـ باشه! حتماً!
لبخندی زد و به سمت اقوامی که برای احوالپرسی به سمتش اومده بودن رفت.
گرچه هیچکدوم رو نمیشناختم، اما هرازگاهی مجبور بودم به بعضیها که با کنجکاوی نگاهم میکردن، سلام کنم.
خلاصه اون شب هم با همه سردردهایی که ناشی از سر و صدای زیاد سراغم اومد، با خوبی و خوشی تموم شد
. خیلی خوشحال بودم که محمد سروسامون گرفته و براش آرزوی خوشبختی میکردم. از خدا میخواستم که تا آخر عمر عشقش پیشش باشه و هیچوقت ازش جدا نشه.
همیشه قدر عشق و علاقه عشقش رو نسبت به خودش بفهمه و تا آخر عمر پاش بایسته....
پنجشنبه شب بود و مثل هر هفته راهی بهشت زهرا شدم. همیشه عادت داشتم که دم دمای غروب به بهشت زهرا برم و برای مامان فاتحه بفرستم.
مخصوصاً توی این چند روز که بیشتر از قبل مضطرب و ناآروم بودم. ماشین رو کناری پارک کردم و بعد از خریدن یه شیشه گلاب و یه دسته گل به سمت قبر مامان رفتم. از دور دو نفر رو دیدم که انگار بالای سر قبر مامان بودن. کمی که دقت کردم، چهرهشون برام آشنا اومد. آره... درست حدس زدم، یاسمینا و شوهرش بودن. اما چرا این موقع شب؟ نمیخواستم باهاشون روبهرو شم، اما دیگه دیر شده بود.
سعید من رو دیده بود. تنها یک کلمه به زبونم اومد و اون سلام بود. سعید سری تکون داد و یاسمینا برگشت سمت من. سرم پایین بود، اما خشمی رو که یاسمینا رو از جا بلند کرد، با همه وجود حس کردم.
قدمهای یاسمینا رو میدیدم که بهم نزدیک میشد. سر جا خشکم زده بود. یکمرتبه صدای سیلیای که صورتم رو به سمت دیگری برگردوند، همه وجودم رو لرزوند.
یک لحظه چشمم به چشمهای پر از کینه یاسمینا افتاد و بعد... سر به زیر انداختم. خب حق هم داشت.
انتظار نداشتم با اون همه نامردی و خیانت، وایسه جلوم و قربون صدقهام بره. صدای سعید اومد که گفت:
ـ یاسمینا! این چه کاری بود؟!
و یاسمینا گفت:
ـ این سیلی رو خیلی وقت پیش باید بهش میزدم! روزی که گوهربانو اونقدر از دستش حرص خورد، اونقدر از رفتن یاسمین عذاب کشید که آخرش...
هیچ کلمهای سر زبونم نمیاومد تا بهش بگم. همونطور سر به زیر، در سکوت ایستاده بودم.
ـ امیدوارم تاوان همه کارهات رو بدی...
صدای محکمش به صدایی بغضآلود تبدیل شد.
ـ تاوان اینکه هم خواهرم رو ازم گرفتی، هم مادرت رو که درست مثل مادرم دوستش داشتم. هیچوقت نمیبخشمت پستفطرت!
و بعد فریاد زد:
ـ هیچوقت!
سعید که عصبانیت یاسمینا رو دید به سمتش اومد. بازوش رو گرفت و از من دورش کرد.
ـ یاسمینا! بسه! بریم!
یاسمینا تفی جلوی پام انداخت و به همراه سعید رفت. اما صداش توی گوشم میپیچید: «خواهرم رو ازم گرفتی... امیدوارم تاوان همه کارهات رو بدی! پستفطرت!» تاوان بدم؟! مگه تاوان دیگهای هم مونده که نداده باشم؟ مگه چوب دیگهای هم هست که نخورده باشم؟ بیاختیار نگاهم به سمت قبر مامان چرخید.
یکمرتبه غم همه عالم، بغضی شد و توی گلوم نشست. نمیخواستم بشکنمش، هیچوقت... با خودم عهد بسته بودم که دیگه اشک نریزم. جلوی سنگ قبر زانو زدم و چشمهام رو بستم.
- مامان! من رو ببخش! ببخش که اینقدر بد بودم!
ببخش که جواب همه خوبیهات رو با بدی و نامردی دادم. آره! میدونم! من اشتباه کردم! ولی مامان! به علی قسم دیگه خسته شدم! به امام حسین دیگه نمیکشم! تو خودت شاهدی که چه بغضهایی رو قورت دادم. چون مَردم، نباید گریه کنم! آره، من مَردم... ولی به روح خودت قسم، آهن نیستم. فولاد نیستم. منم آدمم! یه ظرفیتی دارم. تو خودت میدونی که پشیمون شدم. تو خودت دیدی که تاوان همه کارهام رو پس دادم!
روم نمیشه از خدا بخوام... اونقدر جلوش شرمندهام که دیگه نمیتونم روبهروش بایستم و ازش بخوام که کمکم کنه.
تو مادری! میدونم که دعات پیشش مستجابه. ازت میخوام که دعا کنی همه چیز درست بشه! دعا کن یاسمین برگرده! دعا کن همه چیز دوباره مثل قبل بشه!
زیر درختی که کنار قبر بود، نشستم و سرم رو به تنهاش تکیه دادم. چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم!
«گریه نمیکنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم رو بهم میزنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمیکنه، قدم میزنه
گریه نمیکنم نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیس، نه اینکه شادم
یه اتفاق نصفه نیمهام که
یهو میون زندگی افتادم
یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم، ولی بی ستاره
یه قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب رو داره
اگه یکی باشه، من رو بفهمه
براش غرورم رو بهم میزنم
گریه که سهله، زیر چتر شونهاش
تا آخر دنیا قدم میزنم
گریه نمیکنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم رو بهم میزنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمیکنه، قدم می زنه...»
ـ الو! بهراد جان؟!
ـ بفرمایید!
ـ چطوری پسر؟
ـ شما؟
ـ شهابی!
ـ عه آقای دکتر! شمایین؟
ـ بله خودمم!
ـ خوب هستین؟
ـ خیلی ممنون!
ـ خوش خبر باشید!
ـ راستش... بله... خبر خوش دارم...
بیاختیار لبخندی روی لبم نشست.
ـ کجاست؟
ـ تو یه آموزشگاه نقاشی تو مازندران کار میکنه!
ـ مازندران؟
ـ آره.
ـ اونجا چی کار میکنه؟!
ـ نمیدونم، فقط از صاحب کار قدیمیش پرسیدم، گفت که اونجاست.
ـ آدرس آموزشگاهش رو دارید؟
ـ گرفتم ازش.
ـ آقای دکتر خیلی ازتون ممنونم، جبران میکنم...
ـ خواهش میکنم پسرم. نتیجه رو حتماً به منم خبر بده!
ـ به روی چشمم.
ـ من نشانی رو برات پیامک میکنم...
- خیلی لطف میکنید... واقعاً ممنونتون هستم!
- سلامت باشی پسرم! فعلاً خداحافظ!
ـ خداحافظتون!
گوشی رو قطع کردم. برای لحظاتی مات و مبهوت مونده بودم. باورم نمیشد. یعنی واقعاً یاسمین پیدا شد؟... خدایا شکرت... شکرت...
یاسمین:
با صدای برخورد تگرگ به پنجره چشمهام رو باز کردم. هوا به شدت ابری بود و بارون و تگرگ با هم میبارید. سراسیمه پتو رو از روم کنار زدم. به طرف پنجره رفتم و پرده رو کشیدم.
ـ مامانی!
با شنیدن صدای خوابآلود بهزاد به سمتش رفتم. معلوم بود که حسابی ترسیده.
ـ جون دلم!
ـ صدای چیه؟
دستی روی موهای لختش کشیدم و با مهربونی گفتم:
ـ هیچی عزیزم! صدای تگرگه!
ـ چقدر صداش زیاده!
ـ اوهوم! خیلی! بخواب!
سرش رو روی بالشت جا به جا کرد و همونطور که به سقف زل زده بود، گفت:
ـ خوابم نمیاد!
کنارش دراز کشیدم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و همونطور که با اون یکی دستم چتریهاش رو از جلوی چشمهاش کنار میزدم، پرسیدم:
ـ چرا؟
ـ چون یه خواب دیدم!
ـ جداً؟... خب، تعریف کن ببینم.
ـ خواب دیدم که تو یه جای تاریک تنها بودم. تو پیشم نبودی! گوشه دیوار نشسته بودم و گریه میکردم. خیلی گریه میکردم.
حس کردم بغضی صداش رو گرفته کرده.
ـ بعدش چی شد؟
ـ بعدش صدای یه آقاهه رو شنیدم. نمیدونم کی بود! ولی همش صدام میکرد. چند دقیقه بعد، پیدام کرد. سریع اومد طرفم و محکم بغلم کرد.
انگار او هم مثل من داشت گریه میکرد...
ـ صورتش رو ندیدی؟
ـ نه! همه جا تاریک بود. خواستم ازش بپرسم که کیه، ولی صدای تگرگا نذاشت و بیدار شدم.
چشمهام پر از اشک بود و برای اینکه بهزاد نبینه، سر رو بالش گذاشتم و به سقف خیره شدم.
ـ مامان!
ـ جونم!
ـ به نظرت اون آقاهه کی بود؟ دزد بود؟
لبخندی زدم و گفتم:
ـ نه عزیزم! دزدا نمیتونن تو خواب فرشتهها بیان!
ـ مگه من فرشتهام؟
حالا دیگه اشکها لای موهام گم شده بودن. چرخیدم سمتش. بوسهای روی دستش زدم و گفتم:
ـ اوهوم! تو فرشتهای. بچهها همهشون فرشتهان.
خندید. من هم خندیدم ولی پر از بغض.
ـ حالا بگیر بخواب! ساعت تازه هفت صبحه.
ـ باوشه.
ـ آفرین.
پتو رو روش کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. جلوی روشویی ایستادم و تو آیینه به خودم خیره شدم. هنوزم همون بودم. با اینکه تو این پنج سال خیلی سختی کشیدم، اما هیچ تغییری توی چهرهام پیدا نشده بود.
تنها تغییری که اتفاق افتاد، توی روحم بود. تغییر احساسم! تغییر زندگیم! یه مشت آب روی صورتم ریختم و بلافاصله حوله رو روی صورتم انداختم و خشکش کردم.
به سمت اتاق نقاشیم رفتم. به محض باز شدن در، بوی رنگ مشامم رو پر کرد؛ بویی که عاشقش بودم. اطراف اتاق پر بود از بومهای خام و نقاشیهای نیمه و رنگهای مختلف.
اتاق در ظاهر شلوغ، اما مرتب بود، هرچند به سختی میشد توش راه رفت.
با دقت زیاد به سمت صندلیای که کنار پنجره بود، رفتم. روی صندلی نشستم و نگاهی کلی به اطراف اتاق انداختم. یکمرتبه چهره آشنایی بین تمام وسائل درخشید.
چهرهای که با یه پارچه سفید پوشونده شده بود و فقط نیمرخش مشخص بود. سرم رو برگردوندم. خودش بود!
به سمتش رفتم و روبروش ایستادم. با تردید دستم رو به سمت پارچه بردم. بیاختیار دستم لرزید. پارچه از روی تابلو سُر خورد.
پارچه سُر خورد و همراه با اون بغض سنگینی توی گلوم نشست. دلیلش رو خوب میدونستم؛ یه عشق قدیمی، یه قلب شکسته، یه دلتنگی که با تنفر آمیخته بود...
یادمه روزهایی که تازه شروع به کار کردم، این نقاشی رو کشیدم. اون روز خیلی روز بدی بود. دلتنگ کسی شده بودم که عاشقش بودم، اما گذاشتمش و رفتم.
ولی این رفتن حق بهراد بود، گرچه پنج سال عذاب کشیدم، اما باید میرفتم. اگه میموندم، طاقت نمیآوردم که در مقابل اون همه خواهش و تمنا برنگردم. گرچه دلم خیلی از دستش گرفت، گرچه قلبی که با تموم وجود دوستش داشت رو شکست، اما نمیدونم چرا این عشق لعنتی یک ذره هم از وجودم بیرون نرفت.
همیشه سعی کردم که با پر کردن وقتم، با نقاشی کشیدن، خودم رو مشغول کنم تا کمکم فراموشش کنم. اما نشد... هیچوقت نشد... همون روز این تابلو رو از روی عکس سه در چهار کوچیکی که داشتم، کشیدم. ولی از روزی که تموم شد، با یه پارچه پوشوندمش. طاقت دیدنش رو نداشتم.
اشکهام رو پاک کردم و پارچه رو دوباره روی تابلو انداختم. به طرف پنجره رفتم و بازش کردم. با تمام وجودم نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم....
ـ ماماااان!
ـ بلهههه؟
ـ من مهد نمیرم!
ـ عه! چرا آخه؟
ـ باید بریم پارک، دلم برای پارک تنگ شده.
همونطور که لباسش رو توی دستم گرفته بودم و دنبالش میدویدم، گفتم:
ـ پس کلاسم رو چه کار کنم بچه؟! بیا حاضر شو، زود بریم. قول میدم عصر ببرمت دریا!
ـ دریا نمیخوام! من پارک میخوام.
ـ بهزاد! تو چهار روز گذشته، شش بار پارک بودی! تو رو خدا بیخیال شو!
با یه جست از دستم فرار کرد و پشت مبل ایستاد.
ـ نهههه!
دست به سینه ایستادم و یه لنگه از ابروهام رو بالا انداختم.
ـ ببینم! تو که نمیخوای پولهامون تموم شه! هوم؟ اگه من نرم سر کلاس آموزشگاه، بهم پول نمیدن. اگه آموزشگاه بهم پول نده، دیگه حتی بستنی هم نمیتونیم بخریم.
با خنده گفت:
ـ به حاج خانوم میگم، برام میخره!
با خنده گفتم:
ـ بستنی رو حاج خانوم میخره، غذا رو چه کار میکنیم؟ حالا اگر نمیخوای از گشنگی بمیریم، بیا این لباس رو بپوش تا بریم. دیر شد!
ـ یه شرطی داره!
ـ هوووووووف. بفرما!
ـ باید قول بدی که بعد از کلاست بریم پارک!
با کلافگی نفسم رو بیرون دادم.
ـ باشه! قول میدم!
انگشت کوچیکش رو جلو آورد و گفت:
ـ قول قول؟
با دیدن این حرکتش صحنههایی از گذشته جلوی چشمم اومد. یادمه هروقت میخواستم به بهراد قول بدم یا قول بگیرم از این حرکت استفاده میکردم.
ـ مامان!
ـ بله!
ـ قول؟
با دیدن انگشت کوچیکش که به طرفم اومده بود، لبخندی زدم و انگشتم رو چفت انگشتش کردم.
بعد از رسوندن بهزاد به مهد کودک، مستقیم به سمت آموزشگاه رفتم. نگاهی به ساعت انداختم، 4:15 بود و این یعنی یک ربع دیر کرده بودم. با عجله به سمت دفتر رفتم.
ـ سلام آقای شامخی! بچهها سر کلاسن؟
ـ سلام! بله. بچهها اومدن. تشریف ببرید.
ـ باشه! ممنون.
خواستم برم که گفت:
ـ راستی خانوم یاوری!
برگشتم.
ـ بله!
ـ حدوداً یک ساعت پیش یه آقایی اومده بود اینجا و سراغ شما رو میگرفت.
ـ سراغ من رو؟!
ـ بله!
ـ چی میگفت؟
ـ هیچی! فقط پرسید که شما اینجا کار میکنی یا نه. منم همونطور که خودتون بهم سپردید، دست به سرش کردم.
نفسی از سر آسودگی کشیدم، اما آقای شامخی ادامه داد:
ـ خیلی سراسیمه به نظر میاومد. وقتی بهش گفتم که شما اینجا نیستین، حال عجیبی پیدا کرد. به نظر میاومد که اوضاعش خوب نیست!
دلهره جای آسودگی نشست. دلم بیاختیار لرزید.
ـ آقای شامخی! چهرهاش یادتون هست؟
ـ زیاد دقت نکردم... به نظرم یه پسر قد بلند 29، 30 ساله بود.
ـ اسمش چی؟ اسمش رو نگفت؟
ـ چرا گفت...
با تردید بهش زل زدم.
ـ اگه اشتباه نکنم، بهراد شکری، بهراد شاکری... یه همچین چیزایی!
با شنیدن اسم بهراد، یک لحظه قلبم به شدت به تپش افتاد، اونقدر که حس کردم همین حالاست که همه از شنیدن صداش کر بشن. ولی نه... آروم باش قلبم! بهراد دیگه برای تو مُرده! اون بهراد دیگه مُرده، پنج سال پیش مُرده... تو حق نداری با شنیدن اسمش تپش بگیری! حق نداری لامصب!
ـ خانوم یاوری! حالتون خوبه؟
ـ بله... بله! خوبم!
ـ مطمئنید؟
ـ بله! حالم خوبه. خیلی ممنون.
نه! خوب نبودم... مطمئن بودم که خوب نیستم. توی دلم به خودم لعنت فرستادم که چرا به همه سپردم هرکس سراغم رو گرفت، هیچ نشونی از من بهش ندن. ولی... اگه قرار بود که خودم رو از زندگی گذشتهام جدا کنم، باید این کار رو میکردم...
به هر ترتیبی بود، اون جلسه رو گذروندم. هرچند آروم و قرار نداشتم و لحظهشماری میکردم تا هر چه زودتر کلاس تموم بشه و برم دنبال بهزاد. ساعت هفت بود که از کلاس بیرون اومدم و به سمت مهدکودک رفتم. توی راه چندباری نزدیک بود تصادف کنم. دلم آشوب بود. حس میکردم که امروز قراره اتفاق مهمی بیفته. شاید هم دلم میخواست که اون اتفاق مهم بیفته. اینکه چه اتفاقی... نمیدونستم.
جلوی در مهدکودک نگه داشتم و تک بوقی زدم. بعد از چند دقیقه بهزاد با خوشحالی از مهد بیرون اومد و سوار شد.
ـ سلااام!
ـ سلام عزیزممم! چطوری؟
به روبرو زل زد.
ـ خیلی خوبم. حالا بریم.
ـ کجا؟!
ـ پارک دیگه!
با کف دست رو پیشونیم کوبیدم و گفتم:
ـ اوخ، اصلاً یادم نبود.
لحنش حالت اعتراض گرفت و با چهره مظلومانهای گفت:
ـ عه مامان! تو قول دادی!
نگاهی بهش انداختم. بهزاد درست مثل اسمش، با بهراد مو نمیزد. انگار که بهراد بود، تو قالب کوچیک. نگاهش هم درست مثل نگاه او بود و همیشه همین بود که عذابم میداد. هیچوقت نتونستم از بهراد جدا شم، چرا که بهزاد جای پدرش رو پر کرده بود. چهرهاش، خلق و خوش، رفتارش. شاید بخاطر همین بود که توی این پنج سال، حتی یک لحظه هم نتونستم بهراد رو فراموش کنم.
برخلاف اینکه حال خوبی نداشتم، چارهای نداشتم که ببرمش. قول داده بودم و دلخوشی این بچه هم همین یه پارک بود. بهتر بود اجازه میدادم تا وقتی تو عالم بچگیه، از این دنیا لذت ببره.
ـ باشه! ولی قول بده موقع برگشتن گریه نکنی و مثل پسرای خوب باهم برگردیم خونه!
خندید، از همون خندههای دوست داشتنی.
ـ چشم مامان جون! قول میدم!
لبخندی زدم و ماشین رو روشن کردم.
ـ آفرین!
بهراد:
خیلی حس بدیه وقتی کل دنیا رو زیر و رو میکنی تا کسی رو پیدا کنی، اما او نیست. به هر دری میزنی، اما نمیتونی هیچ اثری ازش پیدا کنی.
انگار که آب شده و رفته توی زمین. حالا اگر اون آدم همون کسی باشه که از ته دل عاشق باشی، اونوقت که دیگه فبها. این حس و حال درست حس و حال اون روزهای من بود.
بعد از اینکه دکتر بهم خبر داد که یاسمین اومده مازندران، همون روز راه افتادم. از اون آموزشگاهی که دکتر نشانیش رو بهم داد بگیر تا هرجا که فکرش رو میکردم، دنبال یاسمین گشتم، اما نبود.
نگاهی به ساعت انداختم. هشت شب بود. سرگردون تو پیادهروها قدم میزدم. حال رفتن به هتل رو نداشتم. هوا خیلی سرد بود و سوزش تا مغز استخوان هم نفوذ میکرد.
زیپ پلیورم رو تا گردنم بالا کشیدم و دستهام رو توی جیبم گذاشتم.
با اینکه هوا اصلا برای قدم زدن مناسب نبود، اما این رو به خونه نشستن ترجیح میدادم. مغازهها کمکم بسته میشدن و مردم به خونههاشون میرفتن.
با صدای جیغ زنی، درست پشت سرم، به عقب برگشتم. همون موقع کسی از کنارم به سرعت رد شد و زن به دنبالش دوید.
ـ هی! عوضـــی! صبر کن! صبر کن!... کیفم رو بردن، دزد! دزد!!
بلافاصله به دنبال مرد دویدم، سرعتش زیاد بود، اما میتونستم خودم رو بهش برسونم. هرچی توان داشتم، جمع کردم و توی پاهام انداختم.
دیگه فاصله زیادی باهاش نداشتم. سرعتم رو تا جایی که میتونستم، بیشتر کردم و دست انداختم دور گردنش و با تمام قدرتم نگهش داشتم.
ـ ولم کن مرتیکه! چه غلطی میکنی.
ـ من چه غلطی میکنم یا تو حروم خور!
فریاد زدم:
ـ کیف رو بده من!
ـ به تو چه؟! ولم کن عوضی!
همون موقع چند نفر دیگه هم بهمون رسیدن و دورهاش کردن. دستش رو محکم پیچوندم و مجبورش کردم که کیف رو بندازه زمین.
ـ آآآی دستم! ولم کن!
ـ هروقت کیف رو ول کردی، ولت میکنم!
ـ بیا! بیا بگیر! ارزونی خودت! ول کن دستم رو! شکست!
این رو گفت و کیف رو به زمین انداخت. یکی از کسایی که دورمون ایستاده بود، محکم نگهش داشت و یک نفر دیگه هم بیتوجه به خواهش و تمنای پسره، به پلیس زنگ زد. همون موقع زن هم نفسزنان رسید. کیف رو جلوش گرفتم و گفتم:
ـ بفرمایید خانوم! اینم کیفتون! ولی خواهشاً من بعد بیشتر حواستون رو جمع کنید!
ـ خدا خیرت بده آقا! خیلی ازت ممنونم! ایشالا که هرچی از خدا میخوای بهت بده! نمیدونی چقدر پول توی این کیف بود.
ـ خواهش میکنم، فعلاً با اجازه.
از اون جایی که نفسم بدجوری گرفته بود، به نزدیکترین بوستان همون منطقه رفتم.
یه نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم، چند نفس عمیق کشیدم و سرم رو به پشتی نیمکت تکیه دادم.
بعد از اینکه حالم جا اومد، سرم رو بلند کردم تا بیشتر اطرافم رو ببینم. یه بوستان بزرگ که دور تا دورش درختهای کاج و چنار بود. جلوتر هم یه زمین بازی بود برای بچهها که از قضا خیلی هم شلوغ بود. همون کنار، یه پیرمرد نشسته بود. بلال میپخت و زیرلب با لهجه شمالی آواز میخوند.
وسط بوستان هم یه دریاچه نسبتاً بزرگ بود که داخلش چند تا اردک شنا میکردن. در کل فضاش خیلی قشنگ بود.
همونطور که محو تماشای محیط بودم، صدای گریهای توجهم رو جلب کرد. به دور و برم نگاهی انداختم، ولی کسی نبود.
بیشتر که دقت کردم، فهمیدم صدا از پشت سرمه. بلند شدم و به عقب برگشتم. کمی دورتر، پسر بچهای زیر یکی از درختها نشسته بود و زار زار گریه میکرد.
هیچوقت تحمل گریه بچهها رو نداشتم. به سمتش رفتم. لبخندی زدم و درست روبروش روی دو زانوم نشستم.
ـ بهبه! چه پسر خوشگلی! اسمت چیه عموجون؟
هیچی نگفت. فقط گریه میکرد. دستی روی سرش کشیدم و پرسیدم:
ـ چرا گریه میکنی؟ جاییت زخم شده؟
با تکان سر، حرفم رو رد کرد. پرسیدم:
ـ پس چی؟ چی شده؟
با صدای گرفته گفت:
ـ مامانم!
ـ مامانت چی؟
ـ مامانم رو گم کردم!
ـ اینکه گریه نداره پسرم! بیا بغلم، الان باهم میریم، پیداش میکنیم.
ـ نمیخوام!
ـ چرا؟
ـ مامانم گفته هیچوقت به حرف غریبهها گوش ندم.
ـ مامانت راست گفته، ولی خب بالاخره باید پیداش کنی یا نه؟
با نگاه مظلومانهای گفت:
ـ قول میدی من رو ندزدی؟
بیاختیار تو بغل کشیدمش و گفتم:
ـ من غلط بکنم تو رو بدزدم، نمک!
ـ پس بریم پیداش کنیم.
ـ یه شرطی داره!
ـ چی؟
ـ اینکه دیگه گریه نکنی، باشه؟
آروم اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
ـ باشه!
از جام بلند شدم و ازش پرسیدم:
ـ کجا مامانت رو گم کردی؟
ـ داشتیم برمیگشتیم خونه، یواشکی فرار کردم و دویدم سمت سرسره. فکر کردم داره دنبالم میاد. ولی بعدش که برگشتم دیدم گمش کردم.
ـ پس این تجربه شد که دیگه مامانت رو سرکار نذاری!
با تعجب نگاهم کرد.
ـ تجربه یعنی چی؟!
خندهام گرفت و گفتم:
ـ هیچی عزیزم! بیخیال! راستی اسمت رو بهم نگفتی!
ـ بهزاد!
بیاختیار ایستادم. بهزاد! یادش بخیر! چقدر دلم میخواست که اسم بچهمون رو بهزاد بذارم، اما یاسمین با رفتنش همه چیز رو خراب کرد.
ـ چرا وایسادی عمو؟
ـ هیچی! یاد یه چیزی افتادم!
همونطور که به سمت زمین بازی میرفتیم، پرسید:
- عمو! با من سرسره بازی میکنی تا مامانم بیاد؟
صورتم پر شد از خنده. بوسهای از کنار گلوش گرفتم و گفتم:
- آخه به هیکل من میخوره سوار سرسره شم؟
خندید. کنار دکهای که نزدیک زمین بازی بود، ایستادم. زمین گذاشتمش و رفتم یه بستنی خریدم.
وقتی برگشتم سمتش، صورتش رو تو نور دکه، بهتر دیدم. چقدر به نظرم آشنا بود. بستنی رو دادم دستش و گفتم:
ـ بگیر عزیزم!
ـ نمیخوام!
ـ چرا آخه؟
ـ چون مامانم گفته از دست غریبهها چیزی نگیرم!
ـ هووووف!
ـ چی شد عمو؟
ـ مامانت راست گفته. قول میدم هروقت دیدمش، بهش بگم که تو نمیخواستی بگیری، ولی من اصرار کردم. اینجوری دیگه از دستت ناراحت نمیشه!
ـ قول میدی؟
ـ اوهوم!
بستنی رو گرفت و با هم به سمت اتاق نگهبانی رفتیم.
ـ گمونم اینجا بتونیم مامانت رو پیدا کنیم.
ـ واقعاً؟
ـ امیدوارم!
به نگهبان سپردم که اسم بهزاد و سنش رو توی بلندگو اعلام کنه. نگهبان هم ازمون خواست اونجا بنشینیم تا مادر بهزاد بیاد. تو همین حین، بهزاد پرسید:
ـ عمو؟
برگشتم سمتش. حالا تو نور اتاق نگهبانی، بهتر میتونستم صورتش رو ببینم... خدایا! این بچه شکل کیه؟ من رو یاد کی میندازه؟! نگاه منتظر بهزاد، من رو به خودم آورد:
ـ جونم!
ـ میشه یه چیزی بپرسم؟
ـ بپرس!
- شما هم بچه داری؟
- چرا این سؤال رو میپرسی؟
- آخه شما میدونی بچهها بستنی دوست دارن.
خندهام گرفت. گفتم:
- بله! دارم! اما هیچوقت ندیدمش!
چشمهای آشناش خیره شد تو صورتم:
ـ چرا؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ چون رفت.
ـ کجا؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم:
ـ نمیدونم! ولی قول بده که برام دعا کنی تا پیداش کنم، باشه؟
لیسی به بستنی زد و با خنده گفت:
ـ باوشه!
یک ربعی اونجا نشسته بودیم و نگهبان هرچند دقیقه یکبار اسم بهزاد رو تو بلندگو اعلام میکرد، اما خبری نبود. نگهبان رو به من کرد و گفت:
ـ آقا میخواین شما تشریف ببرید، این آقا پسر پیش من میمونه تا مامانش بیاد سراغش.
قبل از اینکه حرفی بزنم، بهزاد محکم دستم رو چسبید و با عصبانیت گفت:
ـ نخیر! این آقاهه دوستمه! نباید بره!
از این حرف و قیافه عصبانیش خندهام گرفت و بلند زدم زیر خنده. خیلی وقت بود این شکلی نخندیده بودم. نگهبان هم لبخندی زد و با مهربونی گفت:
ـ باشه عزیزم! باشه! ببخشید!
بهزاد رو از رو صندلی بلند کردم و تو بغل گرفتم.
ـ ببینم بهزاد!
ـ هوم!
ـ تو چرا اینقدر شیرینی؟
مبهوت نگاهم کرد.
ـ تو که گفتی من نمکم! ولی شیرینی یه چیز دیگه است!
بوسهای از گونهاش گرفتم و گفتم:
ـ خوش بحال مامان و بابات! چه پسر بامزهای دارن! گمونم همیشه در حال خندیدنن.
بهزاد بیتفاوت، لیسی به بستنی زد و گفت:
ـ ولی من بابا ندارم!
بهتزده نگاهش کردم.
ـ چرا عمو؟! بابات فوت شده؟
ـ نچ.
ـ پس چی؟
شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
ـ مامانم میگه بابا رفته سفر!
به نظرم اومد که حتماً باباش فوت کرده که مامانش بهش همچین حرفی زده. به بچه که نمیتونه توضیح بده مُردن یعنی چی! پس طبیعیه. همون موقع صدای سراسیمه خانومی از پشت دراومد، به نظر با نگهبان صحبت میکرد.
ـ سلام آقا! ببخشید! پسری به اسم بهزاد آوردن اینجا؟
صدا چقدر آشنا بود! ناخودآگاه ذهنم پر شد از صدای یاسمین. صدای نگهبان ذهنم رو آشفت.
ـ بله خانوم! پسرتون تو اتاقه!
ـ خیلی ممنون.
و باز ذهنم پر شد از یاسمین. بهزاد از بغلم پایین پرید و با فریاد «آخ جون! صدای مامانمه!» من رو با خیال یاسمین تنها گذاشت. پر از شعف بودم، اما نه، وحشت. یاسمین بود یا نبود. اونقدر این سالها بود و نبود، نمیتونستم بفهمم دقیقاً تو چه موقعیتی هستم. یاسمین بود انگار که گفت:
ـ بهزادم! کجا رفتی! میدونی همه جا رو در به در دنبالت گشتم.
دلم شنید «بهراد»، عقلم دل رو پس زد و شنید «بهزاد». چشمهای بهزاد اومد جلوی چشمم. چقدر آشنا بود... چقدر خودم بود... میشنیدم که بچه حرفهایی میزد، اما فقط چهرهاش بود که میاومد تو ذهنم. عکسهای کودکیم، انگار فیلم شده بود توی ذهنم... صدای بوسهای من رو به خودم آورد. با حسی پر از ترس و امید، برگشتم سمت صداها. شنیدم که کودکیام گفت:
ـ راستی مامانی! این عمو من رو آورد اینجا تا پیدات کنم.
انگشت اشاره کودک به سمت من بود و نگاه من روی یاسمین که بهزاد رو از خودش جدا کرد و مقابلم ایستاد؛ تمام قد. پر از بغض بودم، پر از اشک. لبخند رو لب یاسمین خشکید. کودکیام گفت:
ـ ایناهاش مامانی! تازه! برام بستنی هم خرید!
مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم؛ من و یاسمین، بدون هیچ حرکتی. صدای کودکیام بهتمون رو شکست.
ـ عمو! این مامانمه! بدو بهش بگو که خودت برام بستنی خریدی، وگرنه بریم خونه دعوام میکنه.
با تکان دستش، به خودم اومدم. بهزاد رو که با چشمهای خودم، نگاهم میکرد، نگاه کردم. اما انگار تمام بدنم لمس شده بود. نمیتونستم هیچ حرکتی کنم. تو یه برزخی بودم که پنج سال باهاش درگیر بودم. یاسمین بود، اما نبود. اینبار هم میتونست باشه، اما نباشه. نمیدونستم باید باور کنم که خودشه، یا نه. شاید اصلاً خواب بودم.
ـ عموووووووو! با تواَم! چرا جواب نمیدی؟! بدو به مامانم بگو!
نگاهم رو از او گرفتم و رسوندم به یاسمین. او هم همونطور مبهوت سرجاش ایستاده بود و با چشمهایی پر از اشک نگاهم میکرد.
«ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻭ ﻏﻢ، ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪﻫﺎﯼ ﺑﯽﻋﺒﻮﺭ
ﮐﺎﺵ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﻤﯽ، ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻮﺭ
ﮐﺎﺵ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﻪ، ﺣﺲ ﭼﺸﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺖ
ﮐﺎﺵ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﻣﯽﮔﺬﺭﻩ، ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﻭ ﺩﻗﺎﯾﻘﺖ
ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﻨﻮ، ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺑﺮﮔﯽ ﭘﺮ میده
ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﻣﻦ ﻣﯽﺑﯿﻨﻤﺖ، ﺩﻟﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺒﺮ میده
ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﮐﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻧﻔﺲ
ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ، ﻧﯿﺎﺯﻣﯽ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﺑﺲ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ، ﻫﻤﺪﻡ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺑﺸﻪ
ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ میگم ﺑﺮﻭ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺷﺎﮐﯽ میشه
ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ، ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻣﻨﻪ
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﺎﯼ ﺑﯽﺗﻮﯾﯽ، ﺧﯿﺎﻟﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﻪ
ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﻨﻮ، ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺑﺮﮔﯽ ﭘﺮ میده
ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﻣﻦ ﻣﯽﺑﯿﻨﻤﺖ، ﺩﻟﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺒﺮ میده
ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﮐﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻧﻔﺲ
ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ، ﻧﯿﺎﺯﻣﯽ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﺑﺲ...»
صورتش پر از اشک بود. پر از احساس. تشنهاش بودم. تشنه نگاهش، تشنه صداش، تشنه وجودش... اما... یک لحظه همه چیز عوض شد.
نگاهش پر از خشم شد. فوراً به سمت بهزاد اومد. دستش رو کشید و از اونجا بیرون رفتن. دستم که تو دست بهزاد بود، تو هوا رها شد... یک آن فریادی از درون من رو به خودم آورد: «برو دنبالش! نذار بره!»
سریع از دفتر نگهبانی بیرون دویدم. نگاهی به اطراف انداختم. دیدمش که دست بهزاد رو گرفته بود و با سرعت به سمت خیابون میرفت.
به سمتش دویدم و قبل از اینکه بخواد از پارک خارج بشه، بازوش رو چسبیدم. پر از نیاز شدم. برش گردوندم سمت خودم، یا شاید برگشت سمتم. خیره شدیم تو صورت هم. نیاز رو تو چشمهاش میشد دید، اما... دستم رو پس زد و آهسته، اما با عصبانیت گفت:
ـ ولم کن! چی کار داری میکنی؟
انگشتهام دور بازوش محکمتر پیچید. تلاشش برای بیرون کشیدن بازوش بیفایده بود. محکم گرفته بودمش و فقط نگاهش میکردم.
ـ میگم ولم کن!
همون موقع دستهای کوچیک بهزاد رو روی دستهام حس کردم. سعی داشت انگشتهام رو از هم باز کنه.
ـ ول کن مامانم رو! تو که گفتی آدم خوبی هستی!
صداش پر از بغض بود، اما بیتوجه به او، خیره مونده بودم به چهره یاسمین. اشک از چشمهاش سرازیر بود، اما هنوز همون جسارت رو تو چهرهاش میشد دید.
بیهوده تلاش میکردن مادر و پسر و من نمیتونستم اجازه بدم این بازو یکبار دیگه از دستم خارج شه. صدای یاسمین بلندتر شد:
ـ ولم کن!
سکوتم رو بالاخره شکستم.
ـ چطوری تونستی؟
ـ گفتم ولم کن تا داد نزدم!
ـ داد بزن! زودباش داد بزن! داد بزن تا من هم تمام این پنج سال رو داد بزنم! داد بزن تا من هم تمام این دوری رو داد بزنم! داد بزن تا من هم...
بغضش ترکید. صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد. اشک میریخت. انگشتهام بیاختیار بازوش رو رها کرد
. یاسمین بلند بلند گریه میکرد تمام این پنج سال رو و من بیصدا، درست مثل همیشه. بهزاد خودش رو انداخت تو بغل یاسمین و اشکریزان گفت:
ـ مامانی! گریه نکن! تو رو خدا گریه نکن!
خیره تو صورت یاسمین که پشت انگشتهای ظریفش پنهان شده بود، گفتم:
ـ راست میگه! تو دیگه چرا گریه میکنی؟ هان؟! من باید گریه کنم! منی که بخاطر تاوان کاری که باهات کردم، همه چیزم رو از دست دادم. زندگیم رو، تو رو، مادرم رو...
برای لحظهای دست از روی صورت برداشت. نگاهمون تو هم گره خورد.
ـ مادرت؟!
ـ آره! مادرم.
ـ گوهربانو چی شده؟
ـ هیچی! چیزیش نشده! فقط دیگه نیست...
مات و مبهوت نگاهم کرد.
ـ داری دروغ میگی... مثل همیشه! اینم یکی از همون حرفهای دروغته.
ـ آره... کاش دروغ بود! کاش دروغ بود! کاشکی من دروغگو بودم، ولی مادرم زنده بود!
با عصبانیت خواست بلند شه که باز بازوش رو محکم گرفتم. فریاد زد:
ـ ولم کن لعنتی! بذار برم! داری دروغ میگی! همه حرفهات یه مشت دروغه! بذار برم!
ـ پنج سال رفتی و زجرم دادی! دیگه نمیذارم بری!
ـ هی آقا! با خانوم چی کار داری؟!
به پشت سرم نگاه کردم. مردی که جثهاش دو برابر من بود، دست به سینه ایستاده بود و نگاهم میکرد. در همون اولین نگاه چهره اش به نظرم آشنا اومد ...انگار که قبلا دیده بودمش!
ـ به شما ربطی نداره! خانوممه!
مرد رو به یاسمین پرسید:
ـ خانوم ایشون شوهرتونه؟!
با عصبانیت گفتم:
ـ دِ! برو گمشو!
مرد پوزخندی زد و روبروم ایستاد،حالا دیگه مطمئن شده بودم ، یکی از رفقای سامان بود. هه باید حدس میزدم . با جدیت تمام زل زدم تو چشماش و گفتم:
ـ اگه نرم؟!
صدای یاسمین انگشتهام رو سست کرد.
ـ آقا دروغ میگه! ایشون مزاحمه!
با عصبانیت به چهره یاسمین زل زدم. با حرص روش رو برگردوند. خواستم چیزی بگم که ناگهان درد شدیدی توی بازوم پیچید.
مرد دو برابر من هیکلی بود و چنان مشتی به دستم زد که ناخوداگاه دستم از بازوی یاسمین جدا شد.
برای لحظاتی همه وجودم پر از درد شد. هیچ حرکتی نمیتونستم انجام بدم. بازوم توی همون چند لحظه به شدت کرخت و لمس شد.
اما بیتوجه به دردی که توی دستم بود، با همه توانم به سمتش رفتم و سرم رو به سرش کوبیدم و همین باعث شد که گیج بشه. صدای گریه بهزاد که مضطرب، دست یاسمین رو چسبیده بود و به خودش میلرزید توی سرم پیچید.
چند نفری به سمتون دویدن تا مانع دعوا بشن. با صدای بلند صدا زدم:
ـ یاسمین!
خواستم به طرفشون برم و مانع رفتنشون بشم. یکمرتبه لگد محکمی توی دلم کوبیده شد. ناخواسته نقش زمین شدم.... گزگز شدیدی توی سر و دلم پیچید. دستم رو به پشت سرم کشیدم. تمام دستم پر از خون شد.
سرگیجه بیموقعی گرفتم و قبل از اینکه بتونم از جا بلند شم مرد بالای سرم اومد و ما بین چشم های تارم دیدم که چاقویی رو بالا برد و زیر لب گفت
ـ دیگه از شرت خلاص میشیم.
و بلافاصله چاقو رو محکم توی دلم فرو کرد. درد وحشتناکی توی دلم پیچید. صدای جیغ یاسمین درست مثل پتکی توی سرم فرود اومد.
چشمهام سیاهی رفت و بدنم بیحس و بیحستر شد. چند نفری که بالای سرم بودن، دور سرم میچرخیدن.
سر و صداشون توی مغزم میپیچید و مرتب تکرار میشد تا جایی که پلکهام روی هم افتاد و دیگه هیچ چیز نفهمیدم.....
یاسمین:
همه اتفاقها فقط توی نیم ساعت افتاد و من مات و مبهوت به بهراد که روی برانکارد آمبولانس چشمهاش رو بسته بود، خیره شده بودم. باورم نمیشد. حس میکردم که خوابم و همه اینها یه مشت کابوسه. ولی خواب نبودم. همه چیز واقعی بود. به بهزاد که دو دستی بغلم کرده بود و چشمهاش بخاطر گریه زیاد قرمز شده بود، نگاهی انداختم. به بهراد زل زده بود و آهسته اشک میریخت. اونقدر گریه کرده بود که دیگه نایی نداشت. بوسهای از گونهاش گرفتم. نگاهم کرد.
ـ مامان!
ـ جونم!
ـ این آقاهه کیه؟
لحظهای که همیشه ازش میترسیدم انگار رسیده بود. نگاهم چرخید سمت بهراد. موهاش پریشون شده بود و سرش پر از خون بود. حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه. بغض درست مثل یه تیله بزرگ توی گلوم افتاده بود. نه میرفت، نه میشکست.
ـ مامان! این آقاهه کیه؟
برای لحظهای توی چشمهای سیاهش زل زدم. جز حقیقت چی میتونستم بهش بگم؟
ـ این آقا، باباست. همون بابایی که میگفتم مسافرته! همون بابایی که میگفتم شاید دیگه برنگرده.
نگاهش رو از من گرفت و به بهراد خیره شد. میتونستم تصور کنم که باورش چقدر براش سخته. اما سختتر از هر چیزی، خودم بودم. منی که هنوزم باورم نمیشد چه اتفاقهایی تو این نیم ساعت برامون افتاد.
پرستار سِرم بهراد رو تنظیم کرد، دستگاه اکسیژن رو هم روی صورتش جا به جا کرد و نشست. نفهمیدم چقدر گذشت تا آمبولانس توقف کرد. پرستارها به سرعت برانکارد رو پایین آوردن و خیلی زود بهراد رو به بیمارستان منتقل کردن. مضطرب توی راهروی بیمارستان قدم میزدم و توی دلم خدا خدا میکردم، اتفاقی براش نیفته. ضربان قلبم انگار روی هزار بود و هربار تپیدنش رو به راحتی میشنیدم. نگاهم به سمت بهزاد رفت که با همون چهره معصومانه روی صندلی نشسته بود و به من خیره شده بود. این بچه نباید اینجا میموند. نباید شاهد حال الانم میبود. کنارش نشستم و سرم رو نزدیک سرش بردم.
ـ بهزادم!
ـ هوم!
ـ مامانی! یه کاری ازت بخوام، برام انجام میدی؟
ـ چه کاری؟
ـ میتونی امروز رو پیش حاج خانوم بمونی؟
ـ ولی من میخوام اینجا پیش تو باشم و بابام رو ببینم.
ـ من قول میدم هروقت که بابایی به هوش اومد، تو رو بیارم بیمارستان تا ببینیش. خوبه؟
ـ قول میدی؟
ـ معلومه! حالا میری پیشش؟
ـ باشه! میرم!
بعد از رسوندن بهزاد به خونه و سپردنش به حاج خانوم، فوراً با یه تاکسی به بیمارستان برگشتم.
ـ ببخشید خانوم!
ـ جانم!
ـ آقای بهراد شاکری رو توی کدوم اتاق بستری کردن!
ـ بهراد چی؟
ـ شاکری!
ـ اجازه بدید نگاه کنم.
ـ اتاق 148، طبقه سوم.
ـ ممنون!
با عجله خودم رو به طبقه سوم رسوندم. دکتر تو اتاقش بود. چند دقیقهای جلوی در قدم زدم تا دکتر بیرون بیاد. مدام توی دلم از خدا میخواستم که اتفاقی براش نیفته، وگرنه تا عمر داشتم اون حرفم رو از یاد نمییردم و خودم رو نمیبخشیدم. شاید اگه اون مرتیکه عوضی رو رد کرده بودم بره و بهش نمیگفتم که بهراد مزاحمه، اون الان حالش خوب بود. با این فکر، استرس و عذاب وجدان بیشتر شد.
ده دقیقهای منتظر شدم تا دکتر از اتاق بیرون اومد. سراسیمه به سمتش رفتم.
ـ سلام آقای دکتر!
ـ سلام! بفرمایید!
ـ ببخشید... حالش چطوره؟
این رو گفتم و به اتاقی که بهراد رو بستری کرده بودن، اشاره کردم.
ـ شما چه نسبتی با ایشون دارین؟
ـ همسرشم.
ـ متأسفانه هر دو ضربهای که بهش وارد شده، خیلی عمیقه و خطرناک... دعا کنید!
ـ ی... یعنی چی؟ یعنی ممکنه، ممکنه که...
حتی از گفتنش وحشت داشتم.
ـ ما کاری که ازمون برمیاومد انجام دادیم، دیگه باید منتظر نتیجه باشیم. اگه تا 48 ساعت دیگه به هوش نیان...
نگاهی به چهره متأسف دکتر انداختم. تو اون لحظه انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد.
ـ این امکان نداره!
ـ همونطور که گفتم ضربه خیلی شدید بوده... البته همه چیز دست خداست، شما فقط براشون دعا کنید...
این رو گفت و رفت. چشمم به در اتاق خیره موند. مثل اینکه همه چیز دور سرم میچرخید، چشمهام سیاهی میرفت. دستم رو روی دیوار گذاشتم تا تعادلم رو حفظ کنم. نه! این ممکن نیست... بهراد نباید بمیره! اون لعنتی حق نداره بمیره!
بغضی که به اندازه پنج سال توی گلوم سنگینی میکرد، شکست و صورتم پر شد از اشک. نه! خدایا!... تو نباید این کار رو با من بکنی. تا قبل از این، من فقط و فقط به امید اینکه بهراد زنده است و یه گوشه از این دنیا داره نفس میکشه، زندگی میکردم. تو خودت شاهد بودی... نبودی؟ بدنم روی دیوار سر خورد و بر زمین نشستم. دستم رو حصار صورتم کردم و تا میتونستم اجازه دادم که اشکهام صورتم رو بشورن...
«بدﻭﻥ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻭﺍﮊﻩﺍﯼ ﻧﺎﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﻌﻨﯽ حرفهایم ﺭﺍ میفهمیدی
ﮐﺎﺵ میدانستی ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ
میدانستی ﮐﻪ ﺩﻝ ﺗﻨﮕﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ میخواهد
ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻭ حرفهای ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ نمیخواهم
ﻫﻤﺎﻥ ﻫُﺮﻡ نفسهایت ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﻫﺴﺘﯽ،
ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ»...
ـ خانوم عزیز! خانوم! میشنوی صدام رو؟
سرم رو از روی زانوهام برداشتم. برای لحظهای تو صورت پرستار خیره شدم. تازه یادم اومد که کجام و چه اتفاقی افتاده.
ـ عزیزم! حالت خوبه؟ الان چند ساعته که اینجا نشستی. فکر کردم بیهوش شدی!
نگاهی به اطرافم انداختم. بیمارستان خلوت بود و جز چند نفر از پرستارها که در رفت و آمد بودن، هیچکس نبود. مضطرب به چهره پرستار نگاه کردم.
ـ خانوم! نمیدونید که بهراد به هوش اومد یا نه؟ همین که توی اتاق روبرو بستری شده!
ـ شما خانومش هستی؟
با تکان سر، حرفش رو تأیید کردم.
ـ نه متأسفانه... هنوز نه... اما إن شاءالله تا فردا به هوش میاد. توکلت به خدا باشه!
انگار که حال چند ساعت پیش، دوباره سراغم اومد. حس میکردم قلبم به شدت تیر میکشه. نگاهی به ساعتم انداختم. یک نیمه شب بود. خدایا! بهزاد... نکنه بیقراری کنه!
ـ راستی... همین یک ساعت پیش یه نفر رو آوردن اینجا، تصادف کرده و کلاً داغون شده. موقعی که داشتن با برانکارد میبردنش تو رو دید. نمیدونم توهم زده یا راست میگه... اما اصرار داشت که بری پیشش.
ـ کی بود؟ مرد بود یا زن!
ـ مرد.
ـ اسمش چی بود؟
ـ اگه اشتباه نکنم... سامان... آره... سامان...
ـ سامان چی؟
با کف دست رو پیشونیش زد و گفت:
ـ فامیلیش رو یادم نمیاد!
کمی فکر کردم. سامان... نه! نمیشناختم. پرسیدم:
- حالا اتاقش کجا هست؟
ـ ته همین راهرو، دست راست. فقط سعی کن زیاد ازش حرف نکشی، حالش خیلی خوب نیست.
ـ باشه! ممنون.
سعی کردم روی پاهای لرزانم بایستم. اونقدر گریه کرده بودم که چشمهام هم سیاهی میرفت. پرستار بازوم رو گرفت و نگران پرسید:
ـ خوبی؟
دستی روی چشمهام کشیدم.
ـ خوبم! چیزی نیست.
و آهسته به طرف اتاقی که پرستار گفته بود، رفتم. آروم ضربهای به در زدم و بعد از کمی مکث، در رو باز کردم. نگاهم خشکید روی مردی که ازش ترسیدم. دلهره عجیبی تو دلم افتاد. مرد که با صدای باز شدن در، سرش رو به طرفم برگردونده بود، نالهای کرد و نگاهش رو ازم گرفت. تو صورتش خیره شدم. این کی بود که من رو اینقدر به وحشت انداخت؟ ناگهان صحنههای اون صبح شوم جلوی چشمم رژه رفت. مردی که دستم رو بست و رو دهنم چسب زد. صداهای تلخی تو سرم میپیچید و ناگهان صحنه کندن چسب از روی دهانم و... خیال دردش، من رو از گذشته بیرون کشید. با اضطراب نگاهی به مرد انداختم که پاهاش توی گچ بود و سرش پانسمان شده بود. دور گردنش هم آتل بسته بودن. همه وجودم پر شد از نفرت. هیچوقت نتونستم کاری که باهام کرد رو فراموش کنم. با صدای گرفتهای که انگار از ته چاه بلند میشد، گفت:
ـ خیلی عصبانی هستی!
ـ خیلی پستی!
ـ آره... میدونم!
خنده تلخی کردم و گفتم:
ـ و بیشتر از اون، خیلی رو داری که ازم خواستی بیام اینجا!
ـ خواستم بیای، چون میخوام برای آخرین بار حرفهای باقی مونده رو بشنوی.
ـ مگه حرف دیگهای هم مونده؟!
ـ آره! مونده.
ـ میشنوم.
ـ فقط امیدوارم طاقت شنیدنش رو داشته باشی.
ـ هه! من دیگه لمس شدم!
ـ من آدم اجیر کردم تا بهراد رو بزنن!
خنده تلخ روی لبم خشکید. مات و مبهوت بهش خیره شدم.
ـ تو چی گفتی؟
ـ میدونم که دیگه ته خطم... راستش باورش خیلی برام سخته که به همین زودی تاوان تمام کارهام رو پس دادم. تمام اتفاقهایی که براش افتاد، بهم برگشت و من خودم این رو حس کردم. زنش رو ازش گرفتم، زنم رو ازم گرفتن، زندگیش رو ازش گرفتم، زندگیم رو ازم گرفتن.
همونطور که اشک میریخت ادامه داد:
ـ آدم اجیر کرده بودم که سایه به سایه دنبالش باشه و هروقت که تو رو پیدا کرد، بکشدش، اما درست چند ساعت بعد که بهم خبر رسید بهراد رو با چاقو زدن، توی راه خونه، خودم تصادف کردم و اومدم توی این خراب شده... همهاش بخاطر حرفهای اون مرتیکه مستوفی عوضی! اون بهم پیشنهاد داد که اگه بهراد رو بکشم، یه پول قلمبه میده دستم.
اشکهام پشت سر هم روی صورتم سر میخوردن و من بهتزده به سامان خیره شده بودم. باورم نمیشد که تمام این اتفاقات بخاطر او باشه...
ـ مستوفی میگفت که قبلاً با پدر تو شریک بود و پدرت سرش کلاه گذاشت. برای همین میخواست ازش انتقام بگیره. همش زیر سر اون عوضی بود... همهاش زیر سر اون نامرد بود...
صدای گریهاش بلند و بلندتر شد و حال من خراب و خرابتر. هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که اوضاع زندگیم به اینجا برسه... نمیتونم بگم چه حالی داشتم، اما همین بس که حس میکردم با تمام وجودم دارم درد میکشم. چشمهام رو بستم و به در اتاق تکیه دادم.
ـ چی کار کنم که حلالم کنی و ازم بگذری؟
نگاهی به صورت مستأصل و پر از زخم و خون مرد انداختم. خنده تلخی زدم. به پنج سال دردی که کشیدم فکر کردم و طلب حلالیتی که چه راحت از زبون این نامرد بیرون میاومد. سری به تأسف تکون دادم و بدون هیچ حرفی، در اتاق رو باز کردم. میخواستم بیرون برم که صدام کرد:
ـ صبر کن!
بدون اینکه به سمتش برگردم، سر جا ایستادم.
ـ تو رو خدا من رو ببخش! نذار با این همه گناه برم اون دنیا... به همون خدایی که میپرستی، من پشیمون شدم.
رو کردم سمتش و نگاهی به چشمان ملتمسش انداختم. نگاه کثیف اون روزش، همه وجودم رو لرزوند. وجودم پر از کینه شد. سری به نشانه تأسف تکون دادم و گفتم:
ـ به همون خدایی که میپرستم، هیچوقت نمیبخشمت...
این رو گفتم و از اتاق بیرون رفتم. فریادش تو کل راهرو پیچید. ازم میخواست برگردم به اتاق. یه پرستار فوراً به سمت اتاق دوید تا ببینه چه خبره.
منم رفتم سمت اتاق بهراد، اما پرستار بخش مانعم شد. دلم لرزید. بیتوجه به منع پرستار، دویدم سمت اتاق بهراد.
دکتر بالا سر بهراد بود و دو تا پرستار هم مدام با دستوراتش چیزی بهش میدادن یا میگرفتن. حالم به هم ریخت. به دیوار تکیه زدم تا تعادلم رو حفظ کنم و از حال نرم. سرم به قدری درد میکرد که حس میکردم قراره بمیرم.
ـ هی خانوم! کجا داری میری؟ بیا بیرون!
نگاه ملتمسم رو بهش دوختم و آروم گفتم:
ـ همینجا میایستم! قول میدم!
پرستار که حس کرد اصرارش برای بیرون بردنم بیفایده است، سری تکون داد و گفت:
- صدا هم ازت درنیاد! دکتر ببیندت، از من عصبانی میشه!
منتظر جوابی نشد و رفت. من هم در سکوت به تماشا ایستادم.
تشنجی که یکمرتبه همه رو به وحشت انداخت، ظاهراً به خیر گذشت، اما باز هم بهراد به هوش نیومد. بعد از رفتن دکتر ،با کلی خواهش و تمنا روی صندلی کنار تختش، زیر نور کم سوی چراغخواب نشستم و به چهرهاش زل زدم.
هیچوقت فکر نمیکردم که تا این حد دلم براش تنگ شده باشه. دلم میخواست مثل قدیما کنارش دراز بکشم و باز هم با همون شوخیهای همیشگیش من رو بخندونه.
دلم میخواست دوباره مثل همون روزها با هم کلکل کنیم و بعدش غیرمستقیم بریم منتکشی. دلم میخواست برگردم به پنج سال پیش که همه چیز خوب بود، یاسمینا و گوهربانو و دوستان قدیمیم بودن و هر روز میتونستم ببینمشون.
اما حالا دلم برای تکتکشون لک زده بود و روی برگشتن نداشتم. من پیش اونا اونقدر بیمعرفت شدم که دیگه هیچ راه برگشتی برام وجود نداشت.
نگاهم به سمت دستش رفت که بیحس روی تخت افتاده بود. هنوز هم حلقهمون توی انگشتش میدرخشید. سرم رو لبه تخت گذاشتم و پلکهام از خستگی رو هم افتاد. دیگه نای نگاه کردن هم نداشتم.
«نفس میکشم نبودنت را،
نیستی!
هوای بوی تنت را کردهام
می دانی...
پیرهن جداییات بدجور به قامتم گشاد است!
تو نیستی
آسمان بیمعنیست
حتی آسمان پرستاره و باران
مثل قطرههای عذاب روی سرم میریزد
تو نیستی
و من چتر می خواهم...
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه میدهد،
در چشمانم لباس سیاه پوشیده...
خودم را به هزار راه میزنم،
به هزار کوچه،
به هزار در،
نکند یاد آغوشت بیفتم»...
دو روزی از بستری شدن بهراد به بیمارستان میگذشت ...توی اون دو روز حتی یک ثانیه هم به هوش نیومده بود و به گفته دکترا بخاطر خون زیادی که ازش رفته حالش اصلا خوب نبود!
هر یک ساعتی که توی بیمارستان بودم برام به اندازه صد سال میگذشت.
توی این چند وقت چندباری به بهزاد سر زدم ، با وجود تمام بی تابی ها و دلتنگی هاش باز هم اومدم بیمارستان.
نگاهی به ساعت انداختم ، 5 بعد از ظهر بود !
قرانی رو که روی میز کنار تختش بود برداشتم و شروع کردم به خوندن .
توی دلم اشوب بود و مدام حس میکردم که قراره اتفاق بدی بیوفته ، سرم به شدت درد میکرد و قلبم بدتر از همه ....
هعی...
حدود یک ساعتی قرآن خوندم ، حس میکردم گلوم از سنگینی داره تیر میکشه !!!
خدایا به کی قسمت بدم تا بهزاد زودتر به هوش بیاد ، چی باید بهت بگم که تو این دور نگفتم؟؟چی باید ازت میخواستم که تو این دو روز نخواستم ؟
چه کاری باید انجام میدادم که تو این دو روز انجام ندادم ! چرا صدامو نمیشنوی...
مگه نمیشنوی صدای ضربان قلبمو!!مگه نمیبینی خدایا که با هربار کوبیده شدنش دنیا روی سرم کوبیده میشه.
بهم بگو ...بگو من دارم تاوان چه کاری رو پس میدم ؟؟این اتفاقا تاوان کدوم کارمه !
ناخوداگاه قطره اشکی از صورتم چکید و روی دست بهراد افتاد!
چند ثانیه ای به تصویر خودم که روی اشک اعکاس پیدا کرده بود خیره شدم...
دستم رو آروم آروم به سمت دستش حرکت میدادم تا اشک رو پاک کنم ، اما هر قدر که دستم به دستش نزدیک تر میشد ضربان قلبم بالاتر میرفت و لرزش دستم بیشتر میشد.
خدایا من دوباره چم شده ... چرا اینجوری شدم؟؟
حس میکردم دستم ناخوداگاه به سمت دست بهراد میره ...درست مثل یه آهن ربا !!
نفهمیدم چطور ...فقط در یک لحظه دیدم که دستم رو دستاشه!! انگار که نیرویی صد برابر نیروی جاذبه زمین داشت!
با بهت به دستم که روی دستای سردش قرار گرفته خیره شدم ، انگشتم رو به آرومی حرکت دادم و اشک رو از دستش پاک کردم ، دلم میخواست فقط برای یک لحظه تمام اتفاقات گذشته رو از ذهنم پاک کنم و چند ثانیه دستش رو بگیرم ...
چند ثانیه ای به چشمای بستش خیره شدم و بی توجه به غرور لامصبی که این همه سال باعث تمام این اتفاقات زندگیم شد دستش رو فشردم.
چشمامو بستم... انگار که توی یک لحظه تمام قرص های آرامبخش دنیا به بدنم تزریق شد !!
چقدر دلم برای آرامش تنگ شده بود ...
دیگه نتونستم و نشد که طاقت بیارم ، سرم رو روی لبه تخت گذاشتم و خودم رو رها کردم .
اجازه دادم که تمام اشک هام سرازیر بشن و این بغض لعنتی از گلوم بره!!
تمام سعیم در این بود که صدای حق حقم بلند نشه ، فقط میلرزیدم و اشک میریختم . درست مثل همیشه ...
چقدر ﺳﺨﺘﻪ...
ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ
ﻭﭼﻘﺪﺭﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﺍﯾﻨﻮ ﻧﺘﻮﻧﻪﺑﻬﺖ ﺑﮕﻪ.
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ
ﺗﻮ ﭼﺸﺎﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﻭ ﺍﺯﺕ ﺩﺯﺩﯾﺪﻭﺑﺠﺎﺵ ﯾﻪﺯﺧﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯿﺮﻭ ﻗﻠﺒﺖ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﻝ ﺑﺰﻧﯿﻮ ﺑﺠﺎﯼﺍﯾﻨﮑﻪ پر ﻧﻔﺮﺕ ﺷﯽ ﺣﺲ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯼ....
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ
ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺗﮑﯿﻪ ﺑﺪﯼ ﮐﻪﯾﺒﺎﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺍﺭ ﻏﺮﻭﺭﺵ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻟﻪ ﺷﺪﻩ .
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪﺗﻮ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ ﺍﻣﺎ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﯾﺶ ﻫﯿچ حرفی نتونی بهش بزنی
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺖ ﺑاﺸﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺷﮏ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﺗﻮﺧﯿﺲ ﮐﻨﻪﺍﻣﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺸﯽ ﺑﺨﻨﺪﯼ ﺗﺎ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺳﺶﺩﺍﺭﯼ...
توی حال خودم بودم و پلکام بسته بود که ناگهان با فشار کمی به دستم چشمام باز شد ...
حس کردم که توهم زدم !اما بلافاصله چند ثانیه بعد فشار بیشتری حس کردم و ناخوداگاه سرم رو بالا آوردم.
نگاهم به سمت چهره اش رفتم ، انگار که زیر لب چیزی میگفت.
آروم سرم رو نزدیک لبش بردم ، با شنیدن اسمم از زبونش ناخواسته لبخندی روی لبم نقش زد!!
به هوش اومد ...بهراد من به هوش اومد !!
با عجله از اتاق بیرون دویدم و با صدای بلند گفتم :
ـ پرستار ...زودباش بیا اینجا ، بالاخره به هوش اومد ...
با شنیدن صدام چند نفر از پرستارا با سرعت به سمت اتاق دویدن .صدای یکیشون پیچید:
ـ خانوم اکبری عجله کنید دکتر رو خبر کنید ، بیمار به هوش اومده !
ـ چشم ، همین الان .
چشمامو بستم ، لبخندی زدم و زیر لب گفتم :
خدایا عاشقتم...
چند ساعت بعد:
ـ آقای دکتر! چی شد؟ اوضاعش روبراهه؟!
ـ همسرتون تو شرایط واقعاً بدی بودن، اما الحمدلله عمرش به دنیا بود. دیگه نگرانی وجود نداره، فقط باید یه مدت تحت مراقبت باشه.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ کی مرخص میشه؟
ـ دو سه روزی باید بستری باشه تا وضعیت جسمانیش به تعادل برسه، بعد از اون میشه برای مرخص شدنشون، زمان تعیین کرد.
ـ ازتون خیلی ممنونم دکتر!
ـ خواهش میکنم دخترم! همه کاره خداست، ما وسیلهایم.
ـ میتونم برم ببینمش؟
ـ برید، اما سعی کنید که اصلا حرف نزنن، چون خیلی فشار میاره بهشون!
ـ چشم! واقعاً ازتون ممنونم.
ـ با اجازه!
جلوی در ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و دستگیره رو آهسته پایین بردم. در باز شد. یکی از پرستارها دارویی به سِرمش تزریق میکرد. قدم به داخل اتاق گذاشتم. پرستار که من رو دید، لبخندی زد و آهسته گفت:
- الان کارم تموم میشه.
و بعد لحظهای کوتاه، وسایلش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. چشمهای بهراد بسته بود. بدون هیچ حرفی، جلو رفتم و بالای سرش ایستادم. میخواستم که فقط تماشاش کنم. اونقدر تشنه بودم که حس میکردم هیچوقت سیراب نمیشم...
یک ماهی از مرخص شدن بهراد از بیمارستان میگذشت. توی این مدت، هرچند وقت یکبار میاومد دنبال بهزاد و میبردش پارک. اون روز هم طبق روزهای گذشته برده بودش پارک. اینبار من هم باهاشون رفته بودم.
در ظاهر همراهی با بهزاد دلیل رفتنم بود، اما واقعیت این بود که دوست داشتم پیش هردوشون باشم. بعد از اینکه بهراد از بیمارستان مرخص شد، خیلی با هم حرف زدیم و بهراد چندین بار ازم خواهش کرد که برگردم.
دلم میخواست بپذیرم و با اینکه مشتاق بودم و دیگه نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم، اما نیاز داشتم کمی با خودم خلوت کنم. ازش فرصت خواستم. باید به این غرور لعنتی که از من یه یاسمین دیگه ساخته بود و مدام تمام گذشته رو جلوی چشمم میآورد و گاه منصرفم میکرد، غلبه میکردم.
روی نیمکت نشسته بودم و بازی بهزاد رو تماشا میکردم. چقدر خوشحال بود. وقتی که فهمید بهراد باباشه، چند روزی طول کشید تا باهاش کنار بیاد، ولی خیلی خوشحالم که حالا به این زودی باهاش خو گرفته.
نگاهم به سمت آسمون و ابرهای سیاهش رفت. معلوم بود چند دقیقه دیگه بارون میگیره. همین هم شد و ناگهان با یه رعد و برق بلند، بارون شروع به باریدن کرد. پدر و مادرها سریع به سمت بچههاشون رفتن تا به خونه برگردن، هرچند بچهها رضایت نمیدادن. منم از روی نیمکت بلند شدم و به سمت بهراد رفتم. پایین سرسره ایستاده بود تا بهزاد رو بگیره.
ـ باید بریم!
به طرفم برگشت.
ـ کجا؟
ـ خونه! بهزاد سرما میخوره.
ـ ولی ما تازه اومدیم!
ـ هوا رو ببین!
نگاهی به آسمون انداخت و گفت:
ـ مشکلت سرما خوردن بهزاده؟
ـ آره خب.
ـ باشه!
بلافاصله بهزاد رو صدا زد.
ـ بهزاد؟ بابایی! بیا یه لحظه!
ـ بعله؟
ـ بیا پایین.
ـ واسه چی؟
ـ بیا کارت دارم.
بهزاد از سرسره سُر خورد و جلوی بهراد ایستاد. با چشمهای درشت و نگران، زل زد به بهراد:
ـ میخوایم بریم؟
بهراد خندهاش گرفت.
ـ اونجوری من رو نگاه نکن نمک، وگرنه مجبور میشم تا صبح بخاطرت اینجا بمونم!
اما نگاه بهزاد تغییری نکرد. بهراد بلند بلند خندید، از همون خندههایی که بدجوری دلم رو میلرزوند. پلیورش رو درآورد و روی شونه بهزاد انداخت.
ـ بیا نمک! این رو محکم دور خودت بپیچ تا سرما نخوری!
بهزاد با شوقی کودکانه پلیور پدرش رو دور خودش پیچید و با خوشحالی گفت:
ـ شکل بابا شدم!
ـ بله! و دیگه سرما نمیخوری و مامان میذاره بیشتر اینجا بمونیم.
در سکوت بهشون خیره شده بودم. صحنه آشنایی برام تداعی شده بود؛ حدود شش سال پیش، تو ماه عسل، کنار دریا. اون موقع هم بارون گرفت و بهراد پالتوش رو رو دوش من انداخت. چقدر روزهای خوبی بود... صدای بهراد من رو از خیال بیرون آورد:
ـ خب نمک! حالا تو برو بازی کن، من و مامان هم همینجاییم.
بهزاد خندید و با خوشحالی دوید سمت تاب. خوش بحالش! چقدر راحت میشد راضیش کرد. دنیاش توی پارک خلاصه میشد و بس.
ـ یاسمین؟
به خودم اومدم. بهزاد روبروم ایستاده بود و خیره به صورتم نگاه میکرد.برای لحظه ای به اون چشم های مشکی خیره شدم. نگاهش سنگین بود و البته خواستنی...سر به زیر انداختم و آهسته گفتم:
ـ بله!
ـ میشه چند دقیقه باهات حرف بزنم؟
ـ جلوی بهراد نه!
ـ نه، بریم کنار اون درخت.
منتظر تأییدم نشد و به طرف درخت رفت. منم دنبالش رفتم. بهراد به درخت تکیه داد و همونطور که بهزاد رو نگاه میکرد، دستهاش رو توی جیبش برد.
ـ جوابم چی شد؟
ـ کدوم جواب؟
ـ خودت رو به کوچه علی چپ نزن! خوب میدونی که جواب چی رو میخوام.
ـ میدونی بهراد... من تصمیمم رو گرفتم... اما اتفاقات گذشته، مدام جلوی چشمم رژه میرن و نگرانم میکنن!
ـ تو که خوب میدونی! ما هر دو در حق هم اشتباه کردیم، من با دروغهام، تو هم...
دلم لرزید. منم با... نگفت با چی، شاید چون خودم خوب میدونستم. بخاطر اون پنج سال دوری .
ـ بیا از اول شروع کنیم.
نگاهی بهش انداختم. با جدیت به روبرو زل زده بود. همون موقع بهزاد صداش کرد.
ـ بابا بهراااد!
ـ جون دلم!
ـ میای پیشم؟
ـ آره نمک! الان میام.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ یادت باشه امشب، شب آخره. باید جواب قطعیت رو بهم بگی.
در سکوت تماشاش کردم.
با خواهش و تمنای بهزاد، قرار بر این شد که شام رو بریم ساحل. بهراد هم که محال بود به بهزاد نه بگه، من هم بخاطر بهزاد قبول کردم.
به ساحل که رسیدیم، خوشبختانه بارون هم تقریباً بند اومده بود و دریا هم نسبتاً آروم گرفته بود. نزدیک دریا که شدیم، بهراد گفت:
ـ یادته یاسمین؟
ـ چی رو؟
ـ شش سال پیش، دقیقاً همینجا. یادته چقدر هوا سرد بود...
ـ آره! یادمه!
- اون روز دستهام رو محکم گرفتی تا گرم بشم و در کمال تعجب، من در عرض یک ثانیه تمام سرما از بدنم بیرون رفت.
پام رو روی شنهای خیس ساحل فشار دادم. همون حس خوب همیشگی... بهزاد با سرعت به سمت دریا میدوید و تا موجی میآمد، سریع برمیگشت. از تقلاش خندم گرفت....
ـ بهزادی! آرومتر برو مامان! میخوری زمین سرتا پات گلی میشهها!
ـ نه مامانی! مواظبم!
به خودم که اومدم دیدم بهراد داره با خنده نگاهم میکنه. با تعجب پرسیدم:
ـ چیه؟
خندهاش رو جمع و جور کرد و گفت:
ـ مامان شدن بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم، بهت میاد.
ـ همچنین!
چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. چقدر هوا خوب بود و چقدر خوش گذشت، هر چند به روی خودم نیاوردم.
بعد از خوردن شام و گرفتن چند عکس، به سمت خونه راه افتادیم. قرار بود بهراد ما رو برسونه خونه و خودش به هتل بره.
حاضر نبود تا جوابش رو ندادم، پا تو خونهمون بذاره. هر کی بود، تا اون موقع از رفتارهام جواب رو گرفته بود، اما انگار بهراد میخواست که بشنوه.
ـ بهزاد! کمکم داریم میرسیم! نخوابیا.
جوابی ازش نیومد. سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم. همونطور که حدس میزدم، خوابش برده بود و ظاهراً توپ هم نمیتونست تکونش بده.
ـ بهزادی! بیدار شو رسیدیم!
ـ ولش کن! بذار بخوابه... من میارمش بالا.
نگاهی بهش انداختم. به روبرو زل زده بود و تمام حواسش به مسیر بود. چیزی نگفتم. به جلوی در خونه که رسیدیم، بهراد گفت:
- تو برو در رو باز کن تا من بهزاد رو بیارم.
بیهیچ حرفی پیاده شدم و رفتم سمت خونه. جلوی در منتظر شدم تا بهراد هم بیاد. نزدیک که شد، گفتم:
ـ اگه سنگینه، بده خودم بغلش میکنم!
ـ لازم نکرده! همینم مونده!
کلید رو توی قفل انداختم و در رو باز کردم. وارد خونه که شدیم، اتاق سمت چپ رو نشون دادم و گفتم:
ـ اتاق بهزاد اونجاست.
بهراد، بهزاد رو به اتاق برد و روی تخت گذاشت. منم دنبالش رفتم. بهراد کنار بهزاد روی تخت نشست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
ـ خونه قشنگی داری!
ـ آره قشنگه... ولی هیچوقت نتونستم توش «قشنگ» زندگی کنم.
ـ تو این مورد با هم مشترکیم.
ـ هه...
ـ میشه لطفاً یه لیوان آب برام بیاری!
کیفم رو روی میز گذاشتم و به آشپزخونه رفتم. بهزاد هم به دنبالم از اتاق بیرون اومد. از یخچال پارچ آب رو بیرون آوردم. لیوانی برداشتم و پر از آب خنک کردم. انگار که امروز روز مرور خاطراتم بود. با هر اتفاقی، در یک لحظه تمام خاطرههای گذشته جلوی چشمم میاومد. یاد روزی افتادم که یه لیوان آب سرد رو خالی کردم رو سرش. اون روز چقدر خندیدم... یادش بخیر! لبخندی روی لبم نشست. از آشپزخونه بیرون اومدم. نگاهی به اطراف انداختم، خبری از بهراد نبود. به سمت اتاق بهزاد رفتم. اونجا هم نبود. نمیخواستم صداش کنم، هرچند دلم برای بردن نامش لک زده بود. بالاخره غرور لعنتی رو زیر پا گذاشتم و صداش زدم.
ـ بهراد!
انگار که فقط منتظر بود تا صداش کنم.
ـ جانم!
صداش از جای بستهای اومد. کمی که دقت کردم، فهمیدم تو اتاق تابلوهامه. فوراً به سمت اتاق دویدم. بله! درست حدس زده بودم. اتفاقی که ازش میترسیدم افتاده بود. تابلوی خودش رو توی دستاش گرفته بود و با یه لبخند رضایتبخش نگاهش میکرد. بیحرکت سرجام ایستادم و بهش خیره شدم. وقتی که متوجه حضورم شد، همونطور که چشمش به تابلو بود، گفت:
ـ ببینم یاسمین! این رو واقعاً خودت کشیدی؟
چیزی نگفتم. نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ حسابی تو این پنج سال هنرمند شدیا... فکر نمیکردم اینقدر نقاشیت خوب شده باشه!
لبخند تلخی زدم.
ـ همه اینا فقط برای این بود که تو رو فراموش کنم.
لبخند رو لبش خشکید. بدون اینکه بهش نگاه کنم، روی صندلیای که کنارم بود نشستم. سعی کردم که به خودم مسلط باشم، اما حرفهای دلم اونقدر زیاد بودن که ناخواسته به زبون اومدم.
ـ میدونی! توی این پنج سال، فقط به یه چیز فکر میکردم. به اینکه کاش زمان به عقب برمیگشت و هیچوقت، هیچکدوم از اون اتفاقهای لعنتی نمیافتاد. بعد از به دنیا اومدن بهزاد، انگار که تو همیشه پیشم بودی، انگار که هر لحظه جلوی چشمم بودی و هرلحظه میدیدمت! هیچوقت نتونستم فراموشت کنم بهراد! هیچوقت!
نگاهی بهش انداختم، دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و نگاهم میکرد. لحظاتی بینمون به سکوت گذشت تا بالاخره بهراد این سکوت رو شکست.
- این فقط تو نبودی که عذاب کشیدی یاسمین... منم توی این پنج سال، هر شب و هر روز به یادت بودم و بهت فکر میکردم.
راستش گاهی واقعاً ناخواسته بود... یه وقتهایی تصمیم میگرفتم که دیگه بهت فکر نکنم، اما نمیشد... واقعاً نمیشد! صورتت هر روز جلوی چشمم بود.
لبخند محوی زد و بهم خیره شد.
ـ باورت میشه با عکست حرف میزدم؟ هر وقت خیلی حالم بد بود و از عذاب وجدان نمیتونستم بخوابم، با عکست حرف میزدم! گاهی اوقات که بچهای رو میدیدم که با پدر و مادرشه، همه وجودم آتیش میگرفت.
مدام به خودم میگفتم چی میشد اگه همه چیز مثل قبلاً خوب بود؟ چی میشد اگه تو و بهزاد پیشم بودین؟
چشمهام پر شد از اشک. انگار که همه چیز توی اشکها تاب میخورد و در حرکت بود. خیلی سعی کردم که نگهش دارم اما نشد، با اولین پلکی که زدم، سر خورد و روی دستم افتاد.
ـ کاش خیلی از اتفاقها نمیافتاد بهراد! کاش تو اون کار رو باهام نمیکردی! کاش من هیچوقت نمیذاشتم بهزاد پنج سال تو بیپدری زندگی کنه!
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. دستهام رو حصار صورتم کردم و زار زدم؛ از ته دل. به اندازه تمام دلتنگیهام، به اندازه تمام این پنج سال، به اندازه تمام سختیهایی که کشیدم، به اندازه مرگ گوهربانو و دوری از یاسمینا...
صدای قدمهاش بهم نزدیک شد. بوی عطرش هر لحظه بیشتر و بیشتر تو مشامم میپیچید و من دیوونهتر و دیوونهتر میشدم.
تمامش برام خاطره بود. یادمه اون عطر رو برای تولدش گرفته بودم و خیلی دوستش داشتم. یعنی تا الان نگهش داشته بود؟!
ناگهان گرمای دستهاش رو روی دستهای یخ و خیس از اشکم حس کردم. دستهام رو گرفت و از روی صورتم برداشت. تو چشمهام خیره شد. هنوز هم همون حس و حال قبل رو داشت. هنوزم با نگاه کردن تو چشماش دیوونه میشدم...
کم مونده بود خودم رو رها کنم تو بلغش. دیگه تاب نداشتم. سرم رو پایین انداختم. بلافاصله دستش رو زیر چونهام گذاشت و سرم رو بالا آورد.
دوباره نگاهم تو نگاهش گره خورد. بدون هیچ حرفی، دستش رو دور گردنم انداخت و در آغوشم کشید. چقدر دلم برای این لحظه تنگ شده بود...چشمام رو بستم و با تمام وجودم بوییدمش ... خدایا ، هیچوقت فکر نمیکردم که انقدر دلتنگش باشم!
دست هاش رو سفت تر کرد و با صدایی گرفته گفت :
ـ تو چرا سرت رو میندازی پایین؟! این منم که باید بخاطر گندکاریهام سرم پایین باشه، من باید از تو شرمنده باشم!
ـ ولی ما هردومون بد کردیم!
ـ گذشتهها گذشته یاسمین! بیا از اول شروع کنیم! بیا زندگیمون رو از نو بسازیم! بهت قول میدم دیگه اجازه ندم که هیچ احدالناسی زندگیمون رو خراب کنه!
حرفی به دهنم نمیاومد. انگار که لال شده بودم و لبهام به دوخته شده بود. چشمهام رو بستم و فقط اشک ریختم.
از خودش جدام کرد و صورتم رو کمی عقبتر گرفت. لبخندی زد و با جسارت خاصی گفت:
ـ دیگه هم لازم نیست کار کنی! چشمم کور، دندم نرم، خودم برات یه زندگی میسازم صد برابر بهتر از زندگی قبل! مِن بعد هم دیگه فقط برای خودم نقاشی میکنی! فهمیدی؟
ـ یعنی میشه؟
ـ چی؟
ـ اینکه همه چی دوباره درست شه! اینکه دوباره یاسمینا و دوستهای قدیمیم، من رو با تمام بیمعرفتیهام قبول کنن و همه چیز مثل قبل شه!
ـ معلومه که میشه! فقط اعتماد! اگه اعتماد تو باشه، ما میتونیم! بهت قول میدم...
اشکهام رو پاک کردم و به تابلوی نقاشی بهراد خیره شدم.
شاید بهتر بود که دوباره شروع کنم. دوباره بلند شم، دوباره بشم خودم، همون دختر شر و شیطونی که همه میشناختن. انگشت کوچیکم رو جلو آوردم و گفتم:
ـ قول میدی تا آخرش بمونی؟
همراه باهام لبخند دندون نمایی زد و انگشتش رو به انگشتم گره زد.
ـ قول میدم تا آخرش بمونم! تو چی؟ قول میدی؟
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی درست مثل لبخند جذاب خودش رو لب نشوندم . پیشونیم رو روی پیشنویش گذاشتم و زیر لب گفتم:
ـ قول میدم!
«مردها گاهی همهی عشقشان در نگاهشان خلاصه میشود
بگذار مطمئن باشد که میفهمی...
گاهی زبانش نمیچرخد به گفتنِ "دوستت دارم"
اما تا دلت بخواهد، شوقِ بودنش فریاد میزند...
وعاشقانهای برایِ لحظههایت میشود
ناگهان سکوت میکند میانِ هیاهویِ حرفهایتان!
دستش را محکم بگیر و بگو:
"من هم دوستت دارم".»
پایان
رمان عشقم را باور کن قسمت پایانی
بانک رمان در گوگل پلی