رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان


یاسمین:‏
به ساعتم نگاهی انداختم. پنج بود. ‏
ـ وای مهتاب! ساعت دو نیمه! لطفاً یه کم تندتر برو!‏
ـ چشــــــم خانومی! ببینم خبریه؟
ـ چی؟!‏
هانیه خندید و گفت:‏
ـ منظورش بهراده. ‏
مهتاب از آیینه بهم نگاه کرد و چشمکی زد. فرشته هم تنه‌ای بهم زد و با خنده گفت:‏
ـ هـــــــــــــی! خانوم سکوت کرده! سکوتم که علامته رضاااااست.‏
ـ شایدم علامت عشق به بهراده.‏
همه زدن زیر خنده.‏
ـ ولی خدا وکیلی خیلی پسر با جذبه‌ایه. خوش‌تیپ بودنشم که به کنار، فقط تنها ایرادش ‏اینه که به این رفیق هپلی ما نمی‌خوره!‏
از پشت، تو سر مهتاب زدم و با خنده گفتم:‏
ـ خفه شوووووووو!‏
هانیه رو به من کرد و گفت:‏
ـ یاسی! خدا وکیلی عاشقش شدی؟ ‏
نفسم رو بیرون دادم و پرسیدم:‏
ـ مهتاب! کی می‌رسیم؟
مهتاب گفت:‏
ـ بحث رو عوض نکن خانومی! راستش رو بگو.‏
ـ معلومه دیگه! وقتی حرفی نمی‌زنه یعنی خبریه.‏
ـ نه بابا! چرا چرت و پرت می‌گین؟ هیچ خبری نیست.‏
فرشته لبخندی زد و گفت:‏
ـ مطمئنی؟!‏
نمی‌دونستم چه جوابی باید بهش بدم. من واقعاً مطمئن بودم؟ هانیه خندید و چشمکی بهم ‏زد. مهتاب همونطور که یه دستی رانندگی می‌کرد، یه دستش رو به سمت من آورد و محکم ‏لپم رو کشید.‏
دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم:‏
ـ بدددددد! دردم گرفت!‏
ـ عیب نداره! آقا بهراد بوست می‌کنه، خوب می‌شه. ‏
باز ماشین با خنده‌مون رفت رو هوا.‏
ـ عههههه! عجب آدم عوضی‌ای هستی توها مهتاب! بس کن دیگه!‏
ـ چشم عروس خانوم! بفرمایید پایین!‏
از ماشین پیاده شدم و گفتم:‏
ـ خیلی خوش گذشت بچه‌ها.‏
ـ به ما هم همینطور.‏
ـ فداتون! فعلاً بابای!‏
ـ بابااااای عروس خانوم!‏
خندیدم و دستی براشون تکون دادم. همونطور که ازشون دور می‌شدم بیشتر حرف‌هاشون ‏تو ذهنم می‌اومد. من؟ عشق؟...‏
کلید رو توی قفل انداختم و وارد خونه شدم. به آسمون نگاه کردم. حتماً یاسمینا تا الان ‏رسیده و مستقر هم شده. هوا ابری بود و بارون نم‌نم می‌بارید. روی نمیکت نشستم و سرم رو ‏به پشتش تکیه دادم. خبری از خورشید نبود. چشم‏‌‏هام رو بستم و با تموم وجود بارون رو ‏بوییدم. اما انگار عطر دیگه‌ای با بوی بارون آمیخته شده بود. چشم‏‌‏هام رو باز کردم.‏
ـ سلام!‏
صدای بهراد بود.اولش جا خوردم، اما سریع خودم رو پیدا کردم و جواب سلامش رو دادم. ‏
ـ س... سلام!‏
ـ خوبی؟
ـ تو یه روز بارونی مگه می‌شه حال آدم بد باشه؟
به آسمون نگاه کرد و دستش رو دراز کرد تا قطرات بارون رو حس کنه.‏
ـ آره! حق با توئه!‏
نگاهی بهم انداخت و بعد از جیبش پاکتی درآورد. چند دقیقه فقط چشمش رو پاکت بود. ‏انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد. دستی روی صورتش کشید و پاکت رو توی جیبش ‏گذاشت. روی نیمکت با فاصله کنارم نشست و نفس عمیقی کشید.‏
ـ هِیـــــــــــی روزگار!‏
با تعجب پرسیدم:‏
ـ چیزی شده؟!‏
سری به دو طرف تکون داد و نفس عمیقی کشید.‏
ـ تا حالا شده بین یه دو راهی باشی؟
ـ آره! خیلی زیاد!‏
ـ مثلاً؟
ـ مثلاً سر انتخاب رشته.‏
خندید. ‏
ـ خنده داره؟!‏
ـ آره! خیلی!‏
ـ کجاش اونوقت؟!‏
ـ کاش دو راهی منم مثل دو راهی تو بود.‏
ـ یعنی اینقدر پیچیده است؟!‏
ـ شاید یه چیزی فراتر از پیچیده. ‏
ـ می‌تونم بپرسم چیه؟
ـ نه متاسفأنه!‏
ـ باشه!‏
ـ ناراحت که نشدی؟
از جام بلند شدم و گفتم:‏
ـ ناراحت؟! هه!‏
ـ این «هه» یعنی چی اونوقت؟
ـ یعنی اینکه من هیچوقت سر چیزای به این پیش پا افتادگی خودم رو ناراحت نمی‌کنم.‏
ـ خب حالا چرا دعوا داری؟!‏
لبخندی زدم و گفتم:‏
ـ من سر چیزای پیش پا افتاده دعوا هم نمی‌کنم. ‏
و رفتم سمت خونه.‏
ـ سلام گوهربانو!‏
ـ سلام یاسمین جان! چقد دیر اومدی!‏
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:‏
ـ پنج و نیمه! ‏
ـ مهم نیست! خوش گذشت؟
ـ ممنون.‏
این رو گفتم و به سمت اتاقم رفتم.‏
سه هفته بعد
جلوی آیینه ایستاده بودم و و یقه‌ام رو درست می‌کردم. دیگه از خونه موندن و بیکاری ‏خسته شده بودم. تصمیم گرفته بودم که برم سراغ یه کاری که مشغول باشم. شاید اگر به حرف ‏معلم دبیرستان‌مون گوش داده بودم، الان مدرک ریاضیم رو قاب نمی‌کردم بزنم رو دیوار. اون ‏می‌گفت بازار کار این رشته زیاد خوب نیست. اما بالاخره بچه بودم و خودسر. حداقلش ‏می‌تونم امیدوار باشم به بهونه لیسانس، یه کار آبرومند بهم بدن. نگاهی به ساعت انداختم. ‏هشت و نیم بود. مامان روی کاناپه دراز کشیده بود و خوابش برده بود. طفلک اونقدر زحمت ‏می‌کشه، برای هیچی! ولی مهم نیست... خودم حقش رو می‌گیرم. یاسمین مشغول خوردن ‏صبحانه بود. رو بهش کردم و آروم گفتم:‏
ـ سلام! صبح بخیر!‏
یه قلپ از چاییش خورد و گفت:‏
ـ سلام! صبح تو هم بخیر!‏
سرم رو به نشانه تشکر تکون دادم و از خونه بیرون رفتم. خوشبختانه دکه روزنامه‌فروشی ‏همون نزدیکی بود و لازم نبود زیاد راه برم. همینجور که می‌رفتم، یهو یکی زد به شونه‌ام. ‏برگشتم.‏
ـ علیک سلام بی‌معرفت!‏
سامان بود.‏
ـ سلام! تو اینجا چی کار می‌کنی این وقت صبح؟!‏
ـ مثل اینکه اصلاً حواست نیستا! اینجا پاتوق منه! ‏
ـ آهان! بله! ‏
ـ کجا می‌رفتی حالا خوش‌تیپ؟
ـ دکه با اجازتون! ‏
ـ عه! مجله‌خون شدی؟!‏
ـ نه! روزنامه آگهی برای کار می‏‌‏خوام. ‏
ـ آهان! پس می‏‌‏خوای کار کنی! ‏
ـ با اجازه!‏
ـ اجازه مام دست شماست... راستی! تو این دو سه هفته کجا بودی؟
ـ کار داشتم، نشد بیام پیشت.‏
ـ اون قضیه چی شد؟ نامه رو بهش دادی؟
ـ راستش... نه!‏
ـ چی؟! ندادی؟!‏
ـ نه!‏
ـ آخه چرا؟! ‏
ـ با دختره حرفم شده بود، مدتیه باهام سر سنگینه، حالا من برم نامه عاشقانه پرت کنم ‏جلوش؟
با کف دست رو پیشونیش کوبید و گفت:‏
ـ عه عه عه!... نگاه کنا! سه هفته‌س یه نامه رو نتونسته بده دست یه دختر! ‏
ـ تو ذاتاً کری یا خودت رو زدی به کری؟ می‌گم یاسمین چند روزه باهام سر سنگینه.‏
ـ خب تو غرورت برات مهم‌تره یا کارت؟
حسابی ریخته بودم به هم. دیگه حوصله جواب دادن به سؤال‌هاش رو نداشتم. بخاطر همین ‏گفتم:‏
ـ ببین! من الان کار دارم... بذار برا یه وقت دیگه.‏
ـ بهراد! امروز برو و نامه رو بده به دختره! نقشه خودت عقب میفته خب پسر!‏
ـ چی بگم؟...‏
ـ بهراد! همین امروز اخلاقت رو با دختره نرم کن و نامه رو بذار جلوش. به پولت فکر کن!‏
ـ باشه! حالا بذار برم.‏
ـ برو! ولی یادت نره چه قولی دادی! نشون بده مرد عملی!‏
ـ باشه! فعلاً! ‏
ـ خداحافظ!‏
انگار سامان به شکل یه شیطان دراومد بود و هر کلمه‌اش بیشتر فکر و ذهنم رو به هم ‏می‌ریخت. با این حال من همیشه خودم رو مقصر می‌دونم؛ تا آخر عمر...‏
ـ بهراد! چقدر می‏‌‏خوابی؟! پاشو پسر! مگه قرار نیست امروز بری سر کار؟
ـ مامان اذیت نکن! کار از فردا شروع می‌شه.‏
ـ پاشو ببینم! ساعت دهه. زشته برا تو تا الان بخوابی.‏
با کلافگی ملافه رو از روم کنار زدم و بلند شدم. ‏
ـ اگه گذاشتی یه روز بخوابیم! ‏
مامان همونطور که گلدون رو دستمال می‌کشید، گفت:‏
ـ پاشو ببینم! پسره تنبل!‏
تو همون خواب و بیداری به سرم زد مامان رو یه محک بزنم ببینم نظرش راجع به ‏اوضاعش چیه. تغییری کرده یا نه.‏
ـ مامان! یه چیزی بگم، بهت برنمی‌خوره؟
ـ تو بگو ببینم بهم برمی‌خوره یا نه.‏
ـ تا کی می‏‌‏خوای اینجا بدون دستمزد کار کنی؟
مامان دست از کارش کشید و با جدیت به من نگاه کرد. ‏
ـ چطور؟!‏
ـ خب حرص می‌خورم وقتی می‏‌‏بینم باید اینقدر جون بکنی و هیچ حقی هم بهت ندن!‏
نگاه سنگینی بهم کرد و گفت:‏
ـ یاسمین و یاسمینا دخترای منن. مادرشون قبل مرگش اونا رو به من سپرده، اونوقت من ‏چه پولی باید ازشون بگیرم؟!‏
ـ چه ربطی داره؟! بذار یه چیز رو رک و پوست کنده بهت بگم! من دوست ندارم سربار ‏کسی باشم.‏
ـ سربار؟! اینجا خونه ما هم هست. سربار چیه؟!‏
ـ به هرحال دیگه! ‏
بلند شدم تا برم و دست و صورتم رو بشورم. همونطور که از اتاق بیرون می‌رفتم، صدای ‏مامان اومد که گفت:‏
ـ صبحانه‌ات رو میزه. بخور، ظرف‌ها رو بذار تو آشپزخونه!‏
ـ باشه! ‏
دست و صورتم رو که شستم، رفتم تو حیاط برای ورزش. اون حیاط اونقدر بزرگ و ‏باصفا بود که آدم حیفش می‌اومد مدام تو خونه بشینه. درست مثل یه پارک بود. همونطور که ‏می‌دویدم، یاسمین رو دیدم که مشغول چیدن میوه درخت‌هاست. وقت مناسبی بود. به سمتش ‏رفتم.‏
ـ سلام! صبح بخیر!‏
ـ سلام! صبح تو هم بخیر!‏
ـ خوبی؟
ـ ممنون. ‏
ـ می‌گم... راحت شدی از مدرسه‌ها!‏
با خنده گفت:‏
ـ آره! اما باید فقط رو درس‌های کنکورم متمرکز شم.‏
ـ خوبه.‏
همونطور که یه سیب از درخت می‌کند، سبد رو به سمت من گرفت و گفت:‏
ـ بردار! خیلی خوش طعمه!‏
یه سیب برداشتم و تشکر کردم. ‏
ـ می‌گم... خواهرت کی برمی‌گرده؟
ـ خدا بخواد پنج ماه دیگه.‏
ـ ایشالا!‏
پاکت رو از جیبم درآوردم و توی سبدش گذاشتم. با تعجب نگاهی بهم کرد و پرسید:‏
ـ این چیه؟
ـ بخونش! متوجه می‌شی...‏
همون موقع صدای مامان اومد که یاسمین رو صدا می‌کرد. ‏
ـ یاسمین! زود بیا! یاسمینا زنگ زده.‏
با خوشحالی سبد رو زمین گذاشت تا بره. اما قبل رفتن با تردید نامه رو برداشت و رفت. از ‏خودم بدم می‌اومد. اون دختر موقع خوندن نامه چه احساسی پیدا می‌کنه. حتی روحش هم خبر ‏نداره که اینا همش یه مشت نقشه‌ست. کلافه بودم. آرزو می‌کردم این بازی مسخره زودتر تموم ‏شه. به درخت تکیه دادم و به آسمون چشم دوختم. این استرس... این اضطراب... آخر این ‏بازی چی می‌شه؟ و دوباره هزاران سؤال که تمام افکارم رو به هم می‌ریخت.‏
یاسمین:‏
با خوشحالی به سمت تلفن رفتم.‏
ـ الو! یاسمینا! ‏
ـ سلام خواهرییییی! چطوری؟
ـ دیوونه! دو سه روزه کجایی، خبری ازت نیست؟ ‏
ـ ببخش! سرم بدجور شلوغه! نشد زنگ بزنم.‏
ـ چه خبرا؟ اوضاع خوبه؟
ـ خوب خوب... تو چطور؟ درس‌هات رو که می‌خونی.‏
ـ بعله! مگه می‌شه نخونم؟
ـ آفرین دختر!‏
ـ راستی یاسمینا! ماه دیگه تولدمه. دوست داشتم باشی.‏
ـ جدی می‌گی؟! پاک یادم رفته بود.‏
ـ دست شما درد نکنه!‏
ـ ههههه! عوضش یه کادوی توپ برات می‌گیرم و هروقت اومدم، تقدیم می‌کنم.‏
ـ تو فعلاً خودت بیا، کادوت پیشکش.‏
ـ چشــــم!‏
ـ بی بلا!‏
ـ خب خواهری کاری نداری؟ من باید برم.‏
ـ نه! مواظب خودت باش! ‏
ـ تو هم همینطور. فعلاً خداحافظت! ‏
ـ خداحافظ!‏
گوشی رو گذاشتم. گوهربانو رو به من کرد و گفت:‏
ـ دیدی بالاخره یاسمینا هم زنگ زد. بیخودی نگران بودی.‏
ـ اوهوم!‏
ـ چیزی نمی‌خوری برات بیارم؟
ـ نه! ممنون! شما یه کم استراحت کن! سرما هم خوردی، برات خوب نیست زیاد کار ‏کردن. کاری داشتی صدام کن بیام.‏
ـ اتفاقاً من کار کردن برام بهتره. دیگه عادت کردم، هر چی سرم مشغول‌تر باشه، حالم ‏بهتره. تو برو! کار داشتم بهت می‌گم.‏
چشمی گفتم و به سمت اتاقم رفتم. پاکت هنوز توی دستم بود. در اتاق رو بستم و نامه رو ‏باز کردم.‏
‏«سلام!‏
امیدوارم که وقتی این نامه رو می‌خونی، حالت خوب باشه. می‏‌‏خوام این رو بدونی که من ‏به هیچ عنوان پسری نیستم که با دخترها نامه رد و بدل کنم. این نامه رو هم فقط به یه دلیل به ‏تو دادم. برای اینکه بتونم احساسم رو بهت بگم. می‌دونی! یه سری حرف‌ها بدجوری تو دلم ‏مونده. پس مجبورم بهت بگم و خودم رو خلاص کنم.‏
ببین یاسمین! ‏
یه جورایی تو با همه دخترهایی که اطرافم هستن، فرق داری. می‏‌‏خوام بدونی که خیلی ‏دوستت دارم. خیلی... نمی‏‌‏دونم احساس تو نسبت به من چیه، اما هرچی که هست امیدوارم ‏عشق‌مون دو طرفه باشه.‏
بسوزد خانه لیلی و مجنون ‏
که رسم عاشقی در عالم انداخت
اگر لیلی به مجنون داده می‌شد
دل هیچ عاشقی رسوا نمی‌شد
بهراد»‏
با ناباوری متن نامه رو یه بار دیگه خوندم. به سمت پنجره رفتم و نگاهش کردم. به درخت ‏تکیه داده بود و به آسمون نگاه می‌کرد. حرف‌های فرشته و مهتاب تو سرم می‌پیچید. «تو هم ‏عاشقشی!... تو هم عاشقشی!... تو هم عاشقشی!...» آیا واقعاً حس من و بهراد دو طرفه بود؟ هیچ ‏جوابی جز «آره» به ذهنم نمی‌رسید. تو این چند ماهی که افکارم درگیر بود، تو این مدتی که ‏حس می‌کردم یه احساس عجیب و مبهم دارم.، اون حس مبهم، عشق بود. عشقی که برای ‏اولین بار به سراغم اومده بود و حالا فهمیدم که دو طرفه بود. می‌گن وقتی آدم عاشق می‌شه، ‏اولش خودش نمی‌دونه تو درونش چه خبره. همش حس می‌کنه با دیدن یه نفر دلش می‌ریزه. ‏حس می‌کنه با دیدن یه نفر، تو قلبش غوغا به پا می‌شه. اون نامه، مُهری برای تأیید احساس من ‏بود؛ احساسی که چند ماه تو وجودم بود و به روی خودم نمی‌آوردم؛ حس آتشین و مقدسی به ‏نام «عشق».‏
دو ماه از اون روزی که از احساس بهراد با خبر شده بودم گذشته بود. می‌گفت که اگه قبول ‏کنم و بفهمه که منم بهش علاقه دارم، پا پیش می‌ذاره برای خواستگاری. نمی‏‌‏دونم آخرشم ‏فهمید یا نه، اما مگه نمی‌گن دل به دل راه داره؟ پس اگه راه داره، اونم باید بفهمه که من چقدر ‏دوستش دارم. سردرگم بودم. هنوز نه به گوهربانو گفته بودم، نه به یاسمینا. از روی تخت بلند ‏شدم و به سمت تقویم روی دیوار رفتم. بیستم شهریور بود. یعنی روز تولدم. خیلی خوشحال ‏بودم. اما بهتر بود که نه گوهربانو بفهمه و نه بهراد. دوست نداشتم مجبور شن کادو تهیه کنن. ‏توی همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد. مهتاب بود.‏
ـ الو! جانم؟ ‏
ـ سلام یاسمین خانوم! چطوری؟
ـ سلام عزیزم! قربونت! توپ توپ!‏
ـ خدا رو شکر!‏
ـ چه خبرا؟
ـ سلامتیت. ‏
ـ سلامت باشی.‏
ـ راستی!... تولدت مبارک خوشگل خانووووووووم! ‏
ـ مرسی گلم! اتفاقاً می‌خواستم بهتون زنگ بزنم، دعوت‌تون کنم.‏
ـ جداً؟! خب حالا کجا؟
ـ یه رستوران خوب پیدا می‌کنم، می‌ریم اونجا.‏
ـ آهان! که اینطور!‏
ـ آره! حالا ساعتش رو برات می‌فرستم که به بچه‌ها خبر بدی.‏
ـ رو چشمم!‏
ـ چشمت بی‌بلا! ‏
ـ فعلاً کار نداری آجی؟
ـ نه! قربونت! خداحافظ!‏
ـ خداحافظت!‏
تلفن رو قطع کردم و از اتاق بیرون رفتم. بهراد نبود. گوهربانو می‌گفت تو یه نشریه کار ‏پیدا کرده. گوهربانو داشت به گل‌ها آب می‌داد.‏
ـ سلام! صبح بخیر!‏
ـ سلام دخترم! صبحت بخیر!‏
ـ ممنون!‏
ـ صبحانه می‌خوری دیگه؟
ـ بعله که می‌خورم. ‏
ـ تو آشپزخونه‌ست. چایی هم رو سماوره. بریز، بخور! ‏
ـ چشــــم!‏
بعد از خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون تا یه رستوران خوب پیدا کنم. ‏

بهراد:‏
یه ماهی بود که تو یه نشریه کار پیدا کرده بودم. چون از شعر و ادبیات یه چیزایی سر ‏درمی‌آوردم مسئول ویرایش شدم. همه چیز به خوبی پیش می‌رفت الا یه چیز... رابطه من و ‏سامان که هر دفعه من رو از خودم دورتر و دورتر می‌کرد. حس می‌کردم طلسم شدم. صدای ‏زنگ تلفن دوباره تمرکزم رو به هم زد. با عصبانیت جواب دادم. صدای سامان حالم رو به هم ‏ریخت.‏
ـ الو! سلام بهراد!‏
ـ سلام و مرض! مگه من به تو نگفتم تا عصر به من زنگ نزن، من سر کارم؟
ـ خب حالا شلوغش نکن! پاشو بیا دم خونه‌تون یه کار مهم باهات دارم. ‏
ـ عمراً! الان فعلاً درگیرم.‏
ـ بهراد! قضیه خیلی مهمه! نیای ضرر می‌کنی!‏
ـ چی هست حالا؟
ـ تو بیا! ‏
ـ کجا؟
ـ سرکوچه‌تون وایسادم.‏
ـ باشه! فعلاً!‏
ـ زود بیایا! می‏‌‏بینمت! ‏
با کلافگی گوشی رو قطع کردم و توی جیبم گذاشتم. از دفترم بیرون رفتم. ‏
ـ خانوم سلمانی! من باید یه جا برم کار دارم، نیم ساعته برمی‌گردم. شما فقط حواست به ‏دفتر من باشه. ممنون می‌شم.‏
ـ باشه! خیال‌تون راحت.‏
ـ تشکر! فعلاً خداحافظ!‏
ـ خداحافظ!‏
از نشریه بیرون زدم و با یه ماشین خودم رو به خونه رسوندم. سامان سر کوچه ایستاده بود.‏
ـ سلام!‏
ـ بَه! سلام! فکر نمی‌کردم اینقد زود برسی! ‏
ـ آره! زودم باید برم، کارت رو بگو.‏
ـ امروز تولد دختره‌ست.‏
ـ دختره اسم داره!‏
ـ خب بابا! امروز تولد یاسمینه.‏
بعد با لحن کنایه‌آمیزی ادامه داد: ‏
ـ معشوقــــــــت.‏
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:‏
ـ همش همین بود؟
ـ نه!‏
ـ می‌شنوم.‏
ـ حدوداً یه ساعت پیش از خونه زد بیرون، دنبالش رفتم، فهمیدم که...‏
ـ تو چه غلطی کردی؟! یاسمین رو تعقیب کردی؟!!!‏
ـ ساکت بابا! رگ غیرتش باز گل کرد! بذار حرفم رو بزنم... فهمیدم که می‌خواد چند تا از ‏دوستاش رو دعوت کنه رستوران. ‏
ـ خب الان این چه دخلی به من داره؟!‏
ـ دخلش اینه که تو اول می‌ری با مامانت حرف می‌زنی، بهش می‌گی که یاسمین رو ‏دوست داری و ازین حرف‏‌‏ها، بعدم یه کادو می‌گیری و می‌ری رستوران که بهش بدی.‏
ـ تو دیوونه شدی؟ سامان اون دختر داغون می‌شه!‏
یهو صدای سامان رفت بالا:‏
ـ بهراد! تو نفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟ نقشه‌مون داره عالی پیش می‌ره! خرابش ‏نکن!‏
من واقعاً طلسم شده بودم. می‌خواستم، اما نمی‏‌‏تونستم در برابر خواسته‌هاش نه بگم و بزنم ‏زیر همه چیز و این بدترین حالت ممکن بود.‏
بعد از صحبت با سامان به نشریه برگشتم، اما با افکار مغشوش. ساعت چهار و نیم راه افتادم ‏به سمت خونه تا با مامان راجع به یاسمین حرف بزنم. وارد خونه که شدم، مامان دراز کشیده ‏بود. به ناچار روبروش، منتظر نشستم تا بیدار شه. نمی‌دونستم دارم چی کار می‌کنم. اونقدر ‏سامان در گوشم خونده بود که حتی حرف‌های خودم هم رو خودم اثر نداشت. چه برسه به ‏حرف‌های بقیه. یاسمین خونه نبود. سامان گفت که با دوستاش می‌رن یه رستوران به اسم «بست ‏فود»، تو منطقه 3. باید بعد از حرف زدن با مامان می‌رفتم اونجا.‏
ـ بهراد! تو اینجا چی کار می‌کنی؟
با صدای مامان، به خودم اومدم.‏
ـ س... سلام! بیدار شدین؟
ـ آره! مگه تو نشریه نبودی؟
ـ چرا! ولی خب امروز زودتر اومدم. می‌خواستم راجع به یه چیزی باهاتون صحبت کنم.‏
ـ می‌شنوم. ‏
ـ نمی‏‌‏دونم از کجا شروع کنم... ببین مامان! امروز تولد یاسمینه. ‏
ـ جدی؟! پس چرا به من نگفته دخترک بلا؟!‏
ـ می‏‌‏خوام که امشب بعد اینکه از بیرون اومد، بری و باهاش حرف بزنی.‏
ـ راجع به چی؟!‏
ـ راجع به اینکه... اینکه...‏
ـ ببینم بهراد خبریه؟!‏
ـ آره!‏
با خنده گفت:‏
ـ قربون این آره گفتنت! پس چرا زودتر نگفتی؟
ـ چون مطمئن نبودم.‏
ـ از چی؟!‏
ـ از عشقم!‏
ـ الان مطمئنی؟
نگاهم رو از مامان گرفتم. دوباره افکار لعنتیم ذهنم رو به هم ریختن.‏
ـ بهراد با توام!‏
ـ بله؟!‏
ـ می‌گم الان مطمئنی؟
ـ آره! مطمئنم. می‌شه شما باهاش حرف بزنی؟
ـ چرا که نه؟! اما قبلش باید همه شرایطت رو در نظر بگیری. اینکه واقعاً تو و یاسمین به هم ‏می‌خورین یا نه.‏
جوابی نداشتم بدم. من رذل و اون دختر معصوم؛ هیچوقت به هم نمی‌خوریم. تُف تو این ‏نقشه...‏
ـ شما فقط باهاش صحبت کن.‏
ـ باشه! اما اولش باید احساس یاسمین رو در نظر بگیری.‏
ـ آره! درسته!... خب مامان، من باید برم.‏
ـ کجا؟
ـ یه جا کار دارم، تا شب برمی‌گردم.‏
ـ بهراد!‏
ـ جانم!‏
ـ شاید امشب یاسمینا بیاد!‏
ـ جدی؟
ـ آره! آخه گفته بود برای تولد یاسمین، یه سر میاد و بعد برمی‌گرده. می‏‌‏خوام اونم ‏حرف‌هامون رو بشنوه.‏
ـ آره! فکر خوبیه.‏
ـ آره!‏
ـ پس همه چیز دست خودتونه.‏
ـ باشه پسرم! تو برو به کارت برس!‏
ـ فعلا خداحافظ!‏
ـ خداحافظ! مراقب خودت باش!‏
از خونه بیرون زدم تا برم و برای یاسمین کادو بگیرم. حس بدی داشتم؛ حسی که همه ‏وجودم رو آزار می‌داد.‏
یاسمین:‏
نگاهی به ساعت انداختم. هفت و نیم بود. گفتم:‏
ـ بچه‌ها! یه کم دیر نکرده؟
ـ کی؟
ـ فرشته رو می‌گم دیگه!‏
ـ آهان! چرا! به من گفت شاید یه کم دیر بیاد.‏
هانیه اعتراض‌کنان گفت:‏
ـ نمی‌شه حالا شام‌مون رو بدی بخوریم، سهم اونو نگه داریم؟
با خنده زدم پس کله‌اش.‏
ـ خب! آخه تولدمه! دوست دارم چهارتایی‌مون کنار هم باشیم.‏
همون موقع دختری با عجله وارد رستوران شد. فرشته بود. نفس‌نفس‌زنان به این طرف و ‏اون طرف نگاه می‌کرد. معلوم بود دنبال ما می‌گرده. سه تایی صداش زدیم. برگشت طرف‌مون. ‏
ـ سلااااااااااام!‏
فوراً به طرفمون اومد و اول از همه من رو در آغوش کشید.‏
ـ تولدت مبارک عشقمممممممممممممممممم!‏
با خنده جواب دادم:‏
ـ دیووونه! این چه کاریه؟! همه دارن نگاهمون می‌کنن. ‏
همون موقع برگشت و به اطراف نگاه کرد. همه زیر چشمی با تعجب فرشته رو نگاه ‏می‌کردن. فرشته همونطور که بریده بریده حرف می‌زد، رو به جمع گفت:‏
ـ از همگی معذرت می‏‌‏خوام! ببخشید!‏
این رو گفت و دوباره به طرف‌مون برگشت که ناگهان با نیشگونی که مهتاب ازش گرفت، ‏صدای آخش دوباره توجه همه رو به سمت‌مون جلب کرد. هانیه با علامت هیس، گفت:‏
ـ هیسسس! بابا خفه شید دیگه! آبرومون رفت. ‏
بعدم فرشته رو روی صندلی نشوند و یه کم به شوخی قربون صدقه‌اش رفت. فرشته دستش ‏رو دراز کرد که مهتاب رو بزنه. اونم مثل همیشه جاخالی داد.‏
ـ عوضی خر کثافت بیشعور...‏
ـ عه! عه! جلوی دهنش رو بگیر هانیه! آبرومون رو برد.‏
هانیه با خنده جلوی دهن فرشته رو گرفت و گفت:‏
ـ تو رو خدا! اینقد بچه بازی درنیارید! بذارید یه امشب رو عین آدم، همگی در کنار هم شاد ‏باشیم.‏
من سرم رو به نشونه رضایت تکون دادم و رو به گارسون گفتم:‏
ـ آقای گارسون! لطفاً سفارش‌های ما رو بیارید. ‏
ـ چشم! الان!‏
سفارش‌ها رو که آوردن، همه مشغول خوردن غذا شدیم. این چند روزه بدجوری به ‏دوستانم وابسته شده بودم! ما از سیزده سالگی با هم بودیم. روزهایی که دلمون می‌گرفت، ‏روزهایی که شاد بودیم، روزهای گرفتاریمون، روزهای تو هچل افتادن‌هامون... با پس گردنی ‏هانیه به خودم اومدم. با خنده قاشق رو توی کلش زدم و گفتم:‏
ـ بیشعور! نمی‌بینی تو فکرم؟! ‏
ـ اووووووو! خانوممون تو فکره بچه‌ها!‏
مهتاب و فرشته زدن زیر خنده. مهتاب با کنایه گفت:‏
ـ ببینم! چه خبر از آقا بهراد؟ اون رو دعوت نکردی؟
ـ آره! راست می‌گه! مهمونی که بدون آقا داماد صفا نداره!‏
ـ خفه شییییین! آقا داماد کیه؟ اون حتی هنوز نمی‌دونه که من بهش علاقه دارم یا نه. ‏
ـ شوخی نکن!!!‏
هانیه همونطور که قاشق پر از غذا رو تو دهنش می‌ذاشت، گفت:‏
ـ خودم بهش می‌گم.‏
ـ لازم نکرده! شما فعلاً غذات رو قورت بده تا خفه نشدی!‏
ـ راستی بچه‌ها! هانیه هم عاشق شده‌هاااا!‏
با صدای سرفه هانیه همه زدیم زیر خنده. فرشته همونطور که پشتش می‌زد گفت:‏
ـ کی شیطون؟!‏
براش یه لیوان آب ریختم و بهش دادم. ‏
ـ نگاش کن! بچه‌مون چه سرخ شده!‏
سرفه هانیه که قطع شد رو به مهتاب کرد و گفت:‏
ـ من یه مهتابی از تو بسازم، شیش تا مهتاب کنارش سبز شه. ‏
ـ واییی! ترسیدم!‏
برای اینکه بحث خیلی طول نکشه، وسط پریدم و گفتم:‏
ـ خب بچه‌ها!... غذاتون رو تموم کنید که وقت دسر می‌گذره.‏
فرشته با چشم‌های گرد شده گفت:‏
ـ چی؟! دسر؟!‏
ـ من که دیگه جا ندارم! ‏
ـ عه! یعنی چی جا ندارم؟! یه شب تولد دوست عزیزتونه‌ها!‏
ـ این دوست عزیزمون آخرش ما رو نترکونه شانس آوردیم.‏
همون موقع یه سینی بزرگ که توش چهار تا دسر رنگی بود، آوردن و روی میز گذاشتن. ‏چشم‌های بچه‌ها از تعجب گرد شده بود. با خنده گفتم:‏
ـ آبروم رفت! اینجوری نگاه نکنید! همه‌تون می‌خورید ازش!‏
ـ معلومه! مگه می‌شه از این دسر نخورد؟!‏
مشغول حرف زدن بودیم که یه دفعه سر جا خشکم زد. بهراد بود. اینجا! دم ورودی ‏رستوران! اونم با یه دسته گل!‏
داشتیم سر دسر با بچه‌ها بحث می‌کردیم که با دیدن بهراد با یه دسته گل تو دستش، سر جا ‏خشکم زد. با تعجب بهش خیره موندم. داشت با تردید به اطراف نگاه می‌کرد. اما با دیدن من، ‏لبخند روی لبش نشست و به طرف میزمون اومد. هانیه هم که مثل من رو به بهراد بود، با ‏دیدنش حسابی جا خورده بود. بهراد اومد سمتمون و سلام کرد. با شنیدن صداش، مهتاب و ‏فرشته هم برگشتن به سمتش. اون‌ها هم یه لحظه جا خوردن، اما خیلی زود خودشون رو جمع ‏کردن و درحالیکه به من نگاه می‌کردن، جواب سلامش رو دادن. منم که دیگه از مات و ‏مبهوتی دراومده بودم، از جا بلند شدم و سلام کردم. ‏
ـ ببخشید! ظاهراً بدموقع مزاحم شدم! فقط خواستم یه امانتی رو به یاسمن خانوم بدم و برم. ‏
مهتاب که از خدا خواسته بود تا من و بهراد رو با هم بیشتر آشنا کنه، گفت:‏
ـ نه خواهش می‌کنم! بفرمایید بشینین! ‏
ـ نه! ممنون! باید برم. ‏
فرشته که فقط سعی داشت خنده‌اش رو کنترل کنه، نگاهی به من انداخت و گفت:‏
ـ نمی‏‌‏خوای براشون دسر سفارش بدی؟
با دستپاچگی نگاهی به بهراد انداختم و گفتم:‏
ـ چرا! چرا!...‏
ـ نه! ممنون! میل ندارم.‏
قبل از اینکه من چیزی بگم، هانیه گفت:‏
ـ پشیمون می‌شیدا! مزه‌اش فوق‌العاده‌ست. ‏
با عصبانیت به هانیه نگاه کردم و علامت دادم که ساکت شه. بعد هم به گارسون گفتم یه ‏دسر برای بهراد بیاره. اما بهراد گفت:‏
ـ یاسمن خانوم! بهتره من زودتر کادوم رو بدم و برم. ‏
ـ کادو؟!... نه بابا! چرا زحمت کشیدین؟!‏
لبخندی زد و دسته گلی رو که تو دستش بود، جلوم گذاشت. بعد هم از جیب کتش یه ‏جعبه کوچیک درآورد. ‏
ـ امیدوارم خوشت بیاد. ‏
این رو گفت و جعبه رو کنار دسته گلش گذاشت. با ناباوری نگاهی بهش انداختم. ‏
ـ خیلی لطف کردین!... ممنون. ‏
همون موقع دسر رو براش آوردن و روی میز گذاشتن. ‏
بهراد نگاهی به هانیه انداخت و گفت:‏
ـ فکر کنم حق با شماست... به نظر فوق‌العاده میاد.‏
ـ بله! صد در صد! ‏
مهتاب چشمکی به من زد و گفت:‏
ـ یاسمن خانوم! نمی‏‌‏خوای کادوی آقا بهراد رو باز کنی؟ ‏
سرم رو به نشانه رضایت تکون دادم و جعبه رو باز کردم. یه زنجیر به همراه یه پلاک قلب ‏که وسطش به حرف ‏Y‏ تزئین شده بود. ‏
ـ نمی‏‌‏دونم چطوری تشکر کنم! خیلی قشنگه!‏
بهراد آخرین قاشق دسرش رو خورد و گفت:‏
ـ ناقابله! در ضمن، تولدتونم مبارک!‏
ـ خیلی ممنون!‏
او هم تشکر کرد و بعد از خداحافظی، رفت. فرشته صندلی‌اش رو به صندلی من نزدیک‌تر ‏کرد و گفت:‏
ـ عجب تیپی زده بودا!‏
با خنده گفتم:‏
ـ خفه شو دختره هیز!‏
ـ اوه! اوه! غیرتی شد!‏
‏ طبق معمول مهتاب با لحن پیروزمندانه‌ای گفت:‏
ـ بیا دستم رو ببوس که بهش تعارف زدم برای نشستن. وگرنه توی خجالتی که صد سال ‏سیاه همچین حرف‏‌‏هایی نمی‌زنی!‏
هانیه خندید و گفت:‏
ـ ولی معلومه خیلی دوستت داره‌ها!‏
نمی‌دونستم در جواب حرف‏‌‏هاشون چی بگم. ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم و ‏دسرم رو بخورم.‏
ـ خب یه چیزی بگو!‏
ـ چی بگم؟!‏
ـ یعنی تو هیچ نظری راجع بهش نداری؟
ـ ترجیح می‌دم تو خلوت خودم بهش فکر کنم. ‏
فرشته سری تکون داد و گفت:‏
ـ آره! باهات موافقم. اینطوری زودتر به نتیجه می‌رسی.‏
بالاخره مهمونیم تموم شد. بعد از خوردن دسر بلند شدیم تا بریم. ‏
مهتاب محکم من رو در آغوش کشید و گفت: ‏
ـ خیلی ممنون یاسمین جونم! خیلی خوش گذشت. ‏
ـ آره! به منم همینطور! ایشالا صد و بیست ساله شی!‏
فرشته هم بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و تشکر کرد. ‏
ـ از همه‌تون ممنونم که اومدین، بابت کادوها هم همینطور. خیلی دوستتون دارم!‏
ـ اوهو! فیلم هندی شد! ‏
ـ ههههه! آره! ‏
ـ من برم. باید این دو تا طفل صغیر رو برسونم خونه‌هاشون. ‏
فرشته و هانیه زدن زیر خنده.‏
ـ پس من چیییییی، منم باید برسونی این موقع شب. ‏
ـ نچ! ‏
ـ چراااا؟!!!‏
ـ چون آقا بهرادت جلو در منتظرته!‏
ـ چی؟!!‏
ـ بیرون رو نگاه کن!‏
با تعجب از پشت شیشه به خیابون نگاهی انداختم. بهراد کنار ماشین منتظر بود.‏
ـ دیدی؟!‏
ـ آره!‏
ـ ما زودتر بریم، تو هم برو پیشش. ‏
ـ نه! صبر کنین!‏
تا می‌خواستم حرفی بزنم، با خنده دستی تکون دادن و از رستوران خارج شدن. تو دلم کلی ‏بهشون بد و بیراه گفتم و به طرف مسئول رستوران رفتم برای تسویه حساب. ‏
ـ ببخشید آقا! ‏
ـ بفرمایید! ‏
ـ برای تسویه حساب اومدم. ‏
ـ کاغذ سفارشتون لطفاً!‏
کاغذی رو که گارسون بهم داده بود، جلوش گذاشتم. ‏
ـ صد و پنجاه تومان!‏
کارت عابر بانکم رو جلوش گذاشتم و بعد از حساب کردن، تشکری کردم و از رستوران ‏خارج شدم. بهراد هنوز اونجا بود. نمی‌دونستم چه کار کنم. برم پیشش و بگم من رو برسونه؟ ‏اصلاً شاید برای کار دیگه‌ای اونجا ایستاده بود. تا من رو دید، اشاره کرد که به سمتش برم. منم ‏وانمود کردم که تازه دیدمش و با تعجب پرسیدم:‏
ـ شما هنوز نرفتی؟
ـ نه! منتظر بودم تا برسونمت، این موقع شب که قصد تاکسی گرفتن نداشتی؟!‏
شونه‌هام رو بالا انداختم. لبخندی زد و اشاره کرد که بشینم. ‏
ـ ممنون بابت دسر! خیلی خوشمزه بود. ‏
ـ نوش جونتون!‏
ـ راستی! خواهرت اومده! ‏
با شنیدن خبر برگشتن یاسمینا، منی که داشتم کلی سنگین برخورد می‌کردم، یه مرتبه از ‏جا پریدم و ذوق‌زده پرسیدم:‏
ـ واقعاً؟! کی؟! ساعت چند؟ الان خونه‌ست؟
ـ آروم دختر! یه ساعت پیش رسید خونه. البته مامان می‌گفت قراره فردا برگرده.‏
ـ یه شبم غنیمته! دلم خیلی براش تنگ شده.‏
ـ آره!‏
چند دقیقه‌ای سکوت بین‌مون حکمفرما بود. تا اینکه بهراد ضبط رو روشن کرد. صدای ‏احسان خواجه امیری کل فضا رو پر کرد.‏
‏«تو با تموم قلب من ‏
نیومده یکی شدی ‏
به قصد کشتن اومدی ‏
تموم زندگیم شدی ‏
بیا به قلب عاشقم ‏
بهونه جنون بده ‏
اگه مث من عاشقی ‏
توهم به من نشون بده ‏
من که بریدم از همه ‏
به احترام بودنت ‏
دیگه باید چی کار کنم ‏
واسه به دست آوردنت ‏
از لحظه‌ای که دیدمت ‏
بیرون نمیرم از خودم ‏
دیگه قراره چی بشه ‏
بفهمی عاشقت شدم...»‏
ـ می‌گم که... از هدیه خوشت اومد؟
ـ بله! خیلی قشنگ بود.‏
ـ قابلت رو نداشت!‏
ـ ممنون.‏
‏«...اگه به هم نمی‌رسیم ‏
تو با تموم من برو ‏
همین برای من بسه ‏
که آرزو کنم تو رو ‏
به من که فکر می‌کنی ‏
پر می‌شم از یکی شدن ‏
همین برای من بسه ‏
که فکر می‌کنی به من...»‏
چشم‌هام سنگین شده بود. خیلی خسته بودم. چند دقیقه‌ای چشم‌هام رو بستم تا بالاخره ‏رسیدیم.‏

 

 

منبع رمان وبلاگ تهران ناول شین براری

نظرات (۷)

  • مینو حسینعلی زاده iragh
  • سلام  تو رو خدا  این پیج واسه شخص خود خودش شین براری هست؟  پس چرا یه عدد عکسش رو نمیزارید تا مطمین بشیم؟  

    چون فیک زیاد داره  یا دارید؟   من شک دارم  

  • مدافع سلامت سوادکوه
  • Salam    kheyli  khobe   roman  shoma

    سلام 

    این پیج  واسه  ایشون هست اگر   لطفا  ما رو مطمین کنه.   یه تصوویر با اسم  ایدی این وبلاگ بزاره  لطفا . اسم ایدی رو لطفا  با فتوشاپ نزاره  . بلکه خب روی جایی بنویسه ک ه   من متمعن بشم.  

    پاسخ:
    بله  بزرگوار.  من خودم هستم .  تردید نکنید

       با  نظر قبلی موافقم.  شین براری جان  اگر خودتون باشید که من بلاگردونتون بشم

    پاسخ:
    خدا نکنه .  این چه حرف بدی هست میزنید . منو رنجیده خاطر میکنید با این جور  ابراز محبت .  الهی همیشه سلامت و پویا و برقرار باشید هم وطن گل
  • شهروز براری صیقلانی
  • چگونه میبایست شما رو مطمین کنم دوستان؟ 

    پاسخ:
    من خودم هستم .  خاطر جم باشید

    دوستان پیج اقای شین هست . من مطمینم

    پاسخ:
    سپاس از اشاره تون

    من هم  مایلم  بهم اثبات بشه که خود شخصه جناب شهروز  مدیریت این صفحه رو داره .    خب  اگر  که باشید   بی شک راهی برای اثباتش پیدا خواهید کرد .

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی