رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان


- راستی هیچ میدونستی َشکلات تلخ از سکته مغزی پیشگیری میکنه !..

_ اوهوم   

_ خریدت مهمه؟

سارا در حال باز کردن زرورق تیره دور شکلات، نگاهش کرد.

- چیه؟ بی حالی؟ نکنه مریض شدی؟ به قول خاله خوشگل شدی اسپند دود نکردی چشمت زدن؟

- نه بابا! فقط یه خورده بی حوصله ام.

- آخه فردا کلاس ندارم. تا هر وقتم خریدمون طول بکشه مامان غرولند نمی کنه، ولی از سه شنبه دوباره وقتم با کلاسام پر میشه تا پنج شنبه. دیانام که سرش شلوغه. سحرم دوباره با سبحان کل کل کرده و بگمم نمیاد. البته چون می دونم سلیقه ام به تو نزدیک تره این بار اول به تو گفتم.

ذهن خسته رها حوصله توضیح نداشت اما نمی خواست او را هم دلخور کند. چایی را ریخت و روی میز گذاشت.

- اگه دوست داری بذار جمعه بریم که سهیل هم باشه. خوبه؟

- اگه نبود هم تو قولشو دادی دیگه!

رها لبخند زد و باشه ای گفت.

**** 

 

- چی شد؟

- ناقصه بابا. انگار فلاحی هر چی پیش میره پس رفت می کنه.

- ولی طرحش خوشگله.

- بده به دیانا. بگو روش کار کنه.

- به فلاحی بر می خوره سهیل.

خودکار را روی میز پرت کرد و عصبی گفت:

- به درک! درست کار کنه. نمی خواد هم به سلامت.

سبحان هاج و واج نگاهش کرد. سهیل کلافه از عصبانیت های بی جای خود سر تکان داد و شقیقه هایش را محکم فشار داد. سرش از شدت بی خوابی و فکر و خیال در حال انفجار بود.

سبحان طرح را روی میز گذاشت و به سمت او خم شد.

- چته تو امروز؟

نیم نگاهی به سبحان انداخت و گفت:

- هیچی! یه خورده سرم درد می کنه.

- از بی خوابی یا بی محبتی؟

کلافه از شیطنت برادرش گذشت و گفت:

- تو بند و بساطت قرص داری؟

- نه! ولی آب شنگولی هست، می خوری؟

- سبحان!

سبحان خندید و گوشی سهیل زنگ خورد. شماره رها بود. چند لحظه معطل کرد. با تصمیم ریجکت کردن تماس گوشی را برداشت اما برعکس عمل کرد. گاهی احساس روی سر منطق می پرید و گاهی برعکس! همین اعصابش را به هم می ریخت.

- بله!

"جانمی" در کار نبود. رها بی خود دل خوش کرد.

- سلام. خسته نباشی!

- ممنون! کار داری؟

لحنش کلافه بود. غریبه بود. غریبه تر از روزهایی که رفت و مقابل رها نشست و از آینده گفت. از خوشبختی که اگر دست رد به سینه اش نمی زد با احساسش تضمین می کرد. رها آن روز نشنید. ندید. دل و ذهنش در پی حالی دیگر بود اما حالا ... حالا که نفسش به جانم های او بسته بود لحن سرد و غریبه اش بغض به صدایش می داد. آرام گفت:

- نه! ولی ... سهیل شب زود بیا. باید حرف بزنیم، باشه؟

- اگه شد میام. فعلا کاری نداری؟

در همان فاصله هم یک ضربه کوتاه به در خورد و دیانا با ظهر بخیری بلند بالا وارد شد. قلب رها به تردید و تپش افتاد. سارا گفته بود این روزها ملاقاتشان زیاد است اما در این شرایط از سایه دیانا هم به تنش لرز می افتاد. سهیل کوتاه پاسخ دیانا را داد و در جواب رها که گفت "پس منتظرتم" فقط خداحافظی کرد و گوشی را روی میز انداخت. حوصله نگاه فضول سبحان و کنجکاو دیانا را نداشت. برای این که چیزی گفته باشد دوباره به سبحان گفت:

- چی شد سبحان؟ قرص داری؟

- الان میگم یک از بچه ها بره برات بگیره.

دیانا مداخله کرد.

- قرص واسه چی سهیل؟

سبحان با خنده گفت:

- فکر کنم دیشب رها با یه چیزی محکم کوبیده تو سرش. آخه بچه هنوز آماتوره. زن داری بلد نیست.

سبحان به مسخره گفت اما واقعا همین بود. حس آدم بازی خورده و مبتدی را داشت که با غفلتش ضربه ای محکم نوش جان کرد. نیشخندی زد و گفت:

- تجربه ت زیاده داداش!

سبحان کنایه وار البته مثل همیشه با خنده گفت:

- تجربه به مرور کسب میشه، غصه نخور.

سهیل ای بابایی گفت و سر تکان داد. دیانا با تعلل کوتاهی گفت:

- اگه سرت درد می کنه من مسکن دارم. می خوری؟

سهیل لبخند کم جانی زد.

- دستت درد نکنه!

دیانا بسته قرص را از کیفش در آورد. لیوانی آب ریخت و به سمت سهیل رفت. سبحان زیر زیرکی دیانا را نگاه می کرد و چیزی هم زیر لب گفت. سهیل فهمید و چپ چپ نگاهش کرد اما به روی خود نیاورد. سبحان روی زانویش زد و برخاست.

- بهت میاد دیانا.

دیانا با تعجب نگاهش کرد و سبحان خبیثانه ابرو بالا انداخت.

- پیش خدمتی رو میگم.

دیانا چشم گرد کرد که سبحان همان دم فلنگ را بست و حین رفتن گفت:

- بشین رییس کارت داره دختر عمو.

موذیانه خندید و بیرون رفت. دیانا روی اولین صندلی نزدیک سهیل نشست و با خنده گفت:

- سحر حق داره میگه سبحان هیچ وقت بزرگ نمی شه!

سهیل انگار حرف او را نشنید. نظری نداد و پای کار را وسط کشید.

- یه طرحه که باید با تمرکز و دقت روش کار کنی دیانا.

- همون که اون روز تو خونه تون گفتی؟

سهیل کمی مکث کرد. آن طرح داخل کیفش بود اما الان زمان مناسبی برای سپردنش به دیانا یا حتی شخص دیگری نبود. بنابراین گفت:

- نه! اون شخصیه. باشه واسه بعد. با فلاحی هماهنگ شو. طرح تو چشمی زده ولی اصلا مرتب نیست. کلی ریزه کاری داره. یه کم ناقصه.

- خب بگو خودش ...

- خودش مبتدیه. تو کمکش کن یاد بگیره. ریزه کاری طرح خیلی مهمه.

- باشه. خدا کنه بهش برنخوره فقط.

- نمی خوره.

- مشتاقم طرح خودتم زودتر ببینما!

- چطور؟

- آخه یه حدسایی در موردش می زنم.

سهیل با پوزخند برخاست و گفت:

- جدیدا خوب حدس می زنی!

دیانا به عقب تکیه داد و با چشمانی تنگ شده تماشایش کرد.

- تو هم جدیدا کنایه می زنی.

سهیل سنگینی تنش را لب میز انداخت و طراحی ها را ورق زد.

- کنایه نیست. تو، تو لفافه لطف می کنی، منم این طوری تشکر می کنم.

- بابت چی؟

- هدیه ت. خیلی به رها می اومد.

دیانا خشکش زد. اصلا فکرش را نمی کرد رها به این زودی از آن پیراهن استفاده کند و بدتر از آن این که سهیل به رویش آورد. حس بدی به قلبش سرازیر شد. گرمش شد. گرمایی که نمی دانست از حسد است یا بهت!

نگاه سهیل خیره و آزار دهنده بود. چشمان دیانا گریخت و گفت:

- خوشحالم تو هم خوشت اومده.

- یعنی نمی دونستی خوشم میاد؟

دیانا برخاست. سهیل بی پروا شده بود و علنا داشت موضوعی را به رویش می آورد که دیانا از آن فراری بود. مقابلش ایستاد و گفت:

- انقدر می شناسمت که فرق طعنه و تشکرتو بفهمم سهیل، پس ...

سهیل میان حرف او کارتابل را روی میز پرت کرد و گفت:

- اگه می شناسیم باید بدونی فاصله بین دوستی و دشمنیمم به باریکی یه تار موئه. یه کاری نکن که همه ذهنیت خوبم ازت دود شه بره هوا. بشی یه زن شبیه عامی شبیه زنای دور و برم! همیشه گفتم دیانا فرق می کنه. پس نذار فکرم خراب شه. نذار مانع ارتباطت با رها شم. خودم هولش دادم سمت تو، نمی خوام پشیمون شم. خب؟

- فکر کردی می خوام تو زندگیت آتیش بندازم؟

- نه! ولی هر چی یادگاری و خاطره از یه رابطه سوخته داری بریز دور. زندگی من سطل زباله خاطره های تو نیست.

- اون پیرهن شبیه هدیه تو به من بود سهیل.

سهیل با تمسخر و حرص گفت:

- چه شباهتی! یعنی من چیزی رو که خودم خریدم نمی شناسم؟

- ذهنت خرابه. من اونو از توی یکی از همین پاساژای تهران خریدم.

- جدی؟ پس حسابی سرت کلاه رفته چون مارک اصل داخل لباس میگه همونیه که توی کشورش تولید و عرضه میشه. مشابهش با تبلیغ دیگه ای صادر میشه. از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن! ممکنه واسه خودت و بقیه دردسر درست کنی.

اخم های دیانا در هم شد و گفت:

- داری تند میری سهیل!  

- اشتباه نکن! الان ترمز اضطراری رو کشیدم ولی مرتبه بعد ترمزم کلا می بره.

دیانا لب به هم فشرد. برایش گران تمام شده بود. با حرص گفت:

- یه بارزه ی خیلی بد و پر رنگ داری که شاید تا حالا هیچ کس بهت نگفته. اونم خودخواهیته و الا می فهمیدی تو دل نو عروست چی می گذره!

چشم های سهیل رنگ عوض کرد و دیانا بلافاصله از مزخرفی که گفت پشیمان شد، اما تیری که از چله رها شد به کمان باز نمی گردد. هدفی هم نداشته باشد، بالاخره در هدفی فرو می رود و این تیر ناغافل دیانا بی هدف تعصب و غیرت سهیل را نشان گرفت. نگاه او که طولانی شد، قدمی عقب رفت. جای ماندن نبود اما پیش از این که از آن جا فرار کند پنجه قوی سهیل دور مچش پیچید و او را عقب کشید. بی تعارف تو صورتش رفت و خشن و محکم گفت:

- من و زنم پس و پنهون از هم نداریم که یکی مثل تو بخواد ازش فتنه بسازه. دیگه دنبال نقطه های مبهم زندگی من نباش. شیرفهم شدی؟

این روی سهیل را هرگز ندیده بود. با ترس و دلخوری گفت:

- من ... منظوری نداشتم. خودت می دونی اهل آشوب درست کردن نیستم.

- به چشمام شک دارم دیانا، چه برسه به تو و این کارای عجیب غریبت!

سپس رهایش کرد و پشت به او به سمت میز رفت.

- خداحافظ.

- سهیل به خدا من فقط حدس زدم که ...

- حدساتو واسه خودت نگه دار. گذشته هر طاعونی بوده رفته و الان رها جاش تو زندگی و قلب منه. هیچ غریبه ای حتی هم خون هم باشه جایی بین ما نداره. حالام برو تا یه حرف بدتر بهت نگفتم و پشیمون نشدم.

دیانا با مکث کوتاهی خم شد و طرح ها را از روی میز برداشت. پشیمان بود. نمی خواست وجهه اش پیش سهیل خراب شود. فکر او برایش مهم بود. شاید همین بود که برخلاف تذکر دیگران و خواسته قلبش به رها نزدیک شد. تا پشت در رفت اما دستگیره در را گرفت و ایستاد. آرام گفت:

- متاسفم سهیل! اگه فکر می کنی نزدیک شدن من به تو یا رها مشکل ساز میشه رابطه مو باهاتون در حد یک فامیل ساده کمرنگ می کنم، حتی تو حیطه کار! اما بذار یه اقرار تلخ داشته باشم. هیچ وقت ازت نپرسیدم چرا دو سال تمام من و احساسمو بازی دادی و بعدم با یه متاسفم زدی زیرش، بدون این که به احساس من فکر کنی. گفته بودی یه رابطه معمولی که شاید آخرش نتیجه بده ولی از اولشم واسه من یه رابطه ساده نبود. می دونمم که می دونستی من فقط منتظر اشاره تو بودم ولی نشد. یهو همه چی به هم ریخت. واسم باورش سخت بود که تو چشمم زل زدی و گفتی عاشق شدی. گفتی می تونی با من زیر یه سقف بری ولی بدون احساس. باورش سخت بود اما من هضمش کردم، چون می دونستم دروغ نمی گی. اهل بازی دادن نیستی. می تونستم تو معذورات بندازمت و بگم پای حرفت باید بایستی اما ساکت موندم چون انتخابت برام مهم بود. خوشبختی الانتم برام مهمه. شرمنده بابت اون پیراهن. نمی دونم چرا ولی تو بذار به پای بچگی کردنم. بعد از این که به رها دادمش پشیمون شدم. می خواستم ببینم یادت مونده که ...

آهی کشید و افزود:

- اصلا ولش کن، ولی به یه موضوع ایمان داشته باش. حداقل من فهمیدم که تو تا جون تو تنته زنتو می خوای پس از همین امروز تا ابد فقط برای سعادت بیشترتون دعا می کنم. مراقب خودتو زندگیت و عشقت باش. خداحافظ.

در اتاق که هم کوبیده شد سهیل برگشت و به اتاق خالی نگاه کرد. سر دردش شروع شد. به دیانا بدهکار بود اما بد تاوانش را با این پنهان کاری رها پس می داد. فرقش این بود در قلبش تا به آن لحظه کسی جز رها نبود ولی او ...

نشست و سرش را روی دستانش گذاشت. چرا فکر می کرد جملات آخر دیانا دو پهلو است و کنایه دارد؟ نمی خواست رها را از دست بدهد. به هر قیمتی بود حفظش می کرد، ولی باید چند روز تنهایی را تجربه می کرد. دور از آن خانه و این شهر. شاید جایی شبیه کویر. تلنگری در ذهنش خورد. قرارداد با کاشان بهترین بهانه برای رفتنش بود. گوشی را برداشت و شماره سبحان را گرفت. همین امشب باید راهی تنهایی می شد تا دیوانه نشده است.

**** 

 

رنگ پریده و صورت به هم ریخته اش با کمی آرایش بهتر به نظر می رسید. سعی کرد مثل شب قبل مرتب باشد اما به هم ریختگی حال دل و چشمانش مشهود بود. با وسواس لباس پوشید و عطر زد. به خودش در آینه نگاه کرد. ظاهر همه چیز خوب بود اما هراس داشت این تظاهر امشب درهم بشکند. سر تکان داد تا دوباره افکار مزخرف دیوانه اش نکند. بیرون رفت. به ساعت نگاه کرد. نه بود. به اطراف نگاه کرد. همه جا مرتب بود اما باز با دستمال به جان وسایل افتاد. هر پنج دقیقه یک بار به ساعت نگاه می کرد. این انتظار و حرکت حلزونی ساعت کم مانده بود جانش را هم بستاند. باید خودش را سرگرم می کرد و الا دیوانه می شد. مشغول درست کردن سالاد شد. آن قدر تند و با استرس بود که دستش را برید اما اصلا دردش را هم حس نمی کرد. به خورش قیمه آلو سر زد. طعمش خوب بود. سهیل می پسندید. هر دقیقه به یک بهانه دور خودش می چرخید تا صدای دنگ ساعت، ده شب را اعلام کرد و همزمان صدای باز شدن در آمد. قلبش بنای تپیدن گذاشت اما نباید کم می آورد. نفس عمیقی به ریه هایش کشید انگار به نبردی خاموش می رفت. پا تند کرد و بیرون رفت، ولی با دیدن سهیل رمقش رفت. آشفتگی از سر و رویش می بارید. سلام کرد و کوتاه پاسخ گرفت و دل رها بغض کرد از نگاهی که منتظرش بود و دریغ شد. سهیل به سمت اتاق خواب که رفت صدای ذهنش به تکاپو و توجیه افتاد. "خب رفت لباس عوض کنه! دلخوره رها. بهش حق بده. حرف مامان که یادت نرفته. حرفای بابا چی؟ مگه همیشه نمی گفت زن روشنایی خونه است اگه خودشو از مرد دریغ کنه یا کم سو شه چشای مردش کور میشه و ممکنه تو هر سیاه چالی بیفته؟ خودتو حفظ کن. باید بیشتر تلاش کنی. سهیل و عشقت بیشتر از دلگیری تو ارزش داره!" به آشپزخانه بازگشت .اَه! این بغض لعنتی چه از جانش می خواست؟ شده بود درد بی درمان. چای را آماده کرد و داخل لیوان مخصوص او ریخت. از فنجان خوشش نمی آمد. می گفت چای در فنجان مثل آبی است که فقط تشنه ای را تحریک کند و از آن به بعد این لیوان مخصوص سهیل بود و بس. شکلات آناتا هم از شکلات های محبوب هر دو بود. طعم کودکی می داد. طعم سادگی! شاید به همین خاطر بود که انتخابش کرد. از دلشوره و وسواس داشت بالا می آورد، ولی باز نفس عمیق کشید. سینی را برداشت و بیرون رفت. سهیل هنوز بیرون نیامده بود. سینی را روی میز وسط نشیمن گذاشت و به سمت اتاق رفت. وارد اتاق که شد سهیل پیراهن چهارخانه سورمه ایش را می پوشید. با تعجب ایستاد. چرا این لباس؟ او که همیشه عادت به پوشیدن آستین حلقه ای یا نهایتا آستین کوتاه داشت. سهیل پشت به او داشت برای همین متوجه اش نشد. در حال بستن دکمه هایش به سمت او برگشت. چند لحظه کوتاه نگاهش کرد اما حرفی نزد. در حال بالا زدن آستین هایش به سمت کمد رفت که رها از این سکوت خسته شد و آرام گفت:

- چایی ریختم برات. سرد میشه.

سهیل حین کارش تشکر کوتاهی کرد. ساک دستی کوچکی از کمد بیرون آورد و روی تخت انداخت. رها جا خورد. این ساک به چه دردش می خورد؟ اما پیش از آن که چیزی بگوید سهیل آرام گفت:

- چند روز میرم سفر. حاضر شو برسونمت خونه مادرت.

رها جلو رفت و با بهت گفت:

- سفر؟ کجا؟ با کی؟

- بعد واست توضیح میدم.

رها به دو دست لباس و باقی مایحتاج که کنارش جای می گرفت، نگاه کرد. چرا این بغض مدام رشد می کرد؟ کود کدام غم این قدر قوی بود؟!

با صدایی گرفته گفت:

- بعد توضیح میدی؟ تو الان داری تنهام می ذاری؟

سهیل دست از کار کشید و نگاهش کرد. دلش دیوانه بغض چشم های او شد اما خودش را حفظ کرد و گفت:

- مجبورم!

- واسه چی؟

- کارم!

- کار یا ندیدن من سهیل؟

سهیل چشم هایش را بست. دوباره داشت صبرش سر می آمد. نمی خواست تند باشد.

- پیله نکن رها. گفتم سر فرصت برات توضیح میدم. حاضر شو سر راه برسونمت ...

- من هیچ جا نمی رم.

- می خوای تنها بمونی خونه که چی؟

- تو خونه نمی مونم، هر جا بری منم میام.

- نمی شه!

- میشه، میام!

سهیل عصبی و کلافه گفت:

- مثل بچه ها لج نکن.

رها نزدیکش ایستاد. به چشمانش زل زد. دستش را گرفت و با بغض گفت:

- میخوای اولین سفر زندگیمونو بدون من بری، بعد میگی بچه شدم؟

از معصومیت کلام او دلش لرزید. برای لحظه ای کوتاه پشیمان شد، اما فقط برای لحظه ای کوتاه، چون دستش را پس کشید و گفت:

- گفتم که کاریه!

- آخه این چه سفر کاریه که یهو پیش اومد؟

- پیش میاد.

- سهیل!

یک دفعه از کوره در رفت و داد کشید.

- دِ ... میگم پیله نکن رها.

اولین قطره اشک از گوشه پلک رها چکید.

- من بدون تو چی کار کنم؟

سهیل تمام سعیش را به کار بست نگاهش به او نیفتد. زیپ کیفش را کشید و گفت:

- هر جا راحتی برو.

ساکش را کشید و ایستاد. کتش را برداشت و راه افتاد که رها در کسری از زمان مقابلش رسید و به سینه اش چسبید.

- تو رو خدا نرو.

سهیل آشفته ساکش را رها کرد و او را بغل گرفت. دست روی موهایش کشید و آرام گفت:

- نمیرم که بمیرم. میام.

رها بی پروا التماس کرد.

- نمی خوام بری. می ترسم بری.

- گفتم که حاضر شو.

رها میان حرفش آمد.

- فقط تو باشی دلم قرصه سهیل.

سهیل دست روی گونه خیسش کشید.

- واجبه. گریه نکن.

- باشه. مگه نمی گی سفرت کاریه؟ منم ببر! قول میدم تو دست و پای کارت نباشم.

سهیل به موهایش چنگ زد. داشت دیوانه می شد.

- نمی شه. دو سه روز بیشتر نیست. زود میام.

رها دل به دریا زد. او با هیچ ترفندی از حرفش کوتاه نمی آمد. حس می کرد در پی این رفتن او خیلی چیزها را از دست می دهد.

- بمون بذار حرفمو بزنم ... دیشب ...

انگشت او روی لبش ساکتش کرد و رها به جای ادامه حرفش اشک ریخت. سهیل به همان آرامی شب قبل، با نگاهی به آشفتگی شب قبل گفت:

- دلیل این سفر خیلی چیزاست. فقط موضوع دیشب نیست، اما دیگه نمی خوام چیزی در موردش بشنوم. چند روز به تنهایی احتیاج دارم تا به خیلی چیزا فکر کنم.

- به چی؟ به این که پشت پا بزنی به زندگی و عشقمون؟

نگاه سهیل در چشمانش بی حرکت ماند. به سختی گفت:

- عشق؟ این عشق خیلی برام شیرین شد، ولی ... تهش اون قدر تلخ شد که همه چی دلم به هم ریخته. این که شاید همه چی یه تظاهر باشه.

رها با ناباوری نگاهش کرد:

- من ... دروغ نگفتم، فقط نگفتم ... مثل تو که ...

- رها خوب بشین به روزایی که با هم داشتیم فکر کن. ببین حال من و تو یکی بود؟ به اندازه تفاوت حالمون، حسمون به آدمای پر رنگ گذشته فرق داشته.

- من که گفتم ببخشید.

- خیلی چیزا با یه ببخشید حل نمی شه. منم اینو نمی خوام.

- پس چی کار کنم؟

- یه مدت دور باش. همین!

از کنارش رد شد که باز رها با صدایی شکسته گفت:

- فکر می کردم بیشتر از اینا دوستم داری!

سهیل باز مکث کرد چیزی بگوید، اما حتی نگاهش هم نکرد و این بار سریع تر حرکت کرد. به همین سادگی! رفت.

رها کمی عقب عقب رفت. روی اولین مبل نشست. چشمش روی لیوان چای یخ زده ثابت ماند و ذهن و دلش در پی حرف های سهیل دوید. دلش بی قرار شد. باز نتوانست بنشیند. به سرعت چادرش را برداشت و بیرون دوید. از ته دل خدا را صدا کرد تا به او برسد ولی از پنجره ماشین او را دید که بیرون رفت. اشک هایش جاری شد و همان جا روی پله نشست.

****

دست هایش دور تنش گره خورده و گهواره وار تکان می خورد. هنوز سینی چای روی میز مقابل چشمش بود. بوی سوختگی غذا در خانه پیچیده بود. هوا روشن بود. روز شروع شد ولی رها تکان نخورد. چراهایی مثل خوره مغزش را می خورد.

چرا سورن سر راه زندگیش آمد؟ چرا بابا مخالفت کرد؟ چرا سهیل آمد؟ چرا این ازدواج را قبول کرد؟ چرا سورن ادعایش را از سر گرفت؟ چرا عاشق سهیل شد؟ چرا بابا این قدر ناگهانی ترکشان کرد؟ چرا حقیقت را گفت؟ چرا سهیل رفت؟ چرا همه چیز تا مرز فروپاشی پیش رفت. چرا ... چرا ... چرا!

جواب همه را می دانست و گیج بود. تلفن زنگ خورد، ولی رها گیج بود. میان گیجی صدای سهیل را روی پیغامگیر شنید.

"سلام رها. اگه خونه هم هستی تلفنو جواب نده. می دونم دلخور شدی اما دلِ دلخور و پر گلایه من به هم ریخته تر از اونیه که بتونم آرومش کنم. حال دل و عقلم نمی خونه. سر جنگ داره. واسه همین این دوری ازت لازم بود. تلفنمو خاموش می کنم، چون نمی خوام صداتم تو تصمیمم سستی ایجاد کنه، چون نمی خوام برگردم و آزارت بدم. باید یه تصمیم درست بگیرم و برگردم. مراقب خودت باش. خداحافظ."

صدای بوق ممتد در سالن پیچید. سر رها روی زانوهایش افتاد و با بی رمقی و دلخوری زمزمه کرد:

- خودخواه، بی انصاف! پس من چی؟ دل من چی؟

اشک هایش باز راه گرفت.

**** 

 


یک ساعتی می شد که بیدار بود اما نای تکان خوردن نداشت. در این بیست و چهار ساعت تنها خوراکش غصه بود و آبش، اشک شور چشمانش! اما هنوز از سهیل خبری نبود. ساکت عکس های روی دیوار را نگاه می کرد. با گله و بغض. همین!

تلفنش روی میز خبر از آمدن پیام می داد. به خیال و رویای تماس سهیل گوشی را برداشت اما باز پیام سپیده بود. بدون آن که پیام را باز کند گوشی را کنارش پرت کرد و پتو را روی سرش کشید. این بار تلفنش با شماره تلفن منزل پدری سپیده زنگ خورد. حوصله نداشت اما جواب داد:

- سلام سپیده!

ولی صدای مادر سپیده بود.

- سلام رها جان! خوبی خاله؟ شوهرت خوبه؟

چه شده مادر سپیده تماس گرفته بود؟ اصولا حالش را از دخترش می پرسید و بس. با تمام ناخوش احوالی اش مودبانه تشکر کرد و حالشان را پرسید. زن پس از مکث کوتاهی با کمی تردید گفت:

- می تونی بیای این جا خاله؟

نگران شد و پرسید:

- چیزی شده؟

- چند روزه حال سپیده خوش نیست. تب داشت. تازه یه ذره بهتر شده اما خیلی تو خودشه و مدام گریه می کنه. حرفم نمی زنه. الهی قربونت برم خاله. باز تو دوستشی. بیا شاید بفهمی چشه. میای؟

با این که حال خودش بد بود اما التماس صدای زن و دلنگرانی که یک باره به دلش چنگ زد، باعث شد نه نگوید. تلفن را که قطع کرد، برخاست.

****

با دیدن چهره رنگ پریده و چشم های به گود نشسته سپیده با بهت تماشایش کرد. سپیده با بغض کمی نگاهش کرد و لب هایش لرزید.

- کجا بودی تو؟

رها دست های سردش را گرفت و با ناباوری گفت:

- چی شده؟ این چه حال و روزیه؟

سپیده زیر گریه زد. دست هایش را دور گردن او انداخت و سر روی شانه اش گذاشت. رها بی خبر از همه جا بغلش کرد و سعی کرد آرامش کند. چند دقیقه بعد کنار هم روی مبل نشستند. مادر سپیده به بهانه خرید بیرون رفت و در واقع خواست دخترها راحت باشند.

سپیده دستمال زیر پلک مرطوب و ملتهبش کشید و با صدایی گرفته گفت:

- ببخش رها. حالم خیلی بده!

رها آرام گفت:

- نمی خوای بگی چی شده؟

- چرا، میگم. منتظر بودم شاید زودتر بیای سراغم ولی نیومدی.

رها حلقه اش را در انگشتش چرخاند و آه کشید.

- اون قدر به هم ریختم که حواسم به هیچی نبود و نیست.

بلافاصله سپیده دستانش را محکم فشار داد و نگران گفت:

- چرا؟ چی شده؟

رها مثل کودکی معصوم لب برچید و با بغض گفت:

- به سهیل گفتم. اونم گذاشت و رفت.

سپیده با دهانی نیمه باز از بهت نگاهش کرد. انگار غصه از یاد برد. اشک از گوشه پلک رها چکید. سپیده بی طاقت گفت:

- یعنی چی که گذاشت رفت؟ کجا رفت؟

- نمی دونم! نگفت. از دیروزم تلفنشو خاموش کرده.

بغض گلوی سپیده بزرگ تر شد. شاید مقصر تمام این غصه و اشک ها او بود. باز زنگ پیامک آمد. رها فورا دستش را عقب کشید و پیام را باز کرد. بهتش برد. به سپیده نگاه کرد که او پرسید:

- چیه رها؟

- گوشیت کو سپیده؟

حالت نگاه سپیده عوض شد.

- گوشیم؟ واسه چی؟

- مگه من الان پیش تو نیستم؟ پس این پیامو کی فرستاده؟

سپیده تقریبا گوشی را از دست رها قاپ زد و پیام را میان ناباوری خواند.

"این آدرس خونه ایه که گفتم. امروز میای این جا همو ببینیم؟"

- پس چرا بهتت زده سپیده؟

سپیده کوتاه نگاهش کرد. گوشی را میان انگشتانش فشرد و به سختی گفت:

- فکرمی کردم گم کردم ولی الان ...

با مکثش رها سریع گفت:

- یعنی این چند روز تو نبودی که بهم پیام می دادی؟

اشک از گوشه پلک سپیده سُر خورد و سر تکان داد که نه! رها وارفته عقب نشست و پرسید:

- پس این کیه که ...

- سورنه رها!

رها در سکوتی مطلق تماشایش کرد و سپیده نگاهش را به نقطه ای نامعلوم دوخت.

- یادته تو همون روزایی که سهیل اومد خواستگاریت؟ همون دفعه اول که دیدمش چی بهت گفتم؟ گفتم رها این پسر واقعا دوست داره. به خاطر عشق بی سر و ته سورن نپرونش، ولی بهش بگو چی از سر دلت گذشته. بگو یکی بوده که می خواستی باشه و نیست. یادته رها؟

- به حد کافی این روزها حماقتم چوب شده و تو سرم خورده. تو دیگه تکرارش نکن، اما نمی فهمم چه ربطی داره به گوشی تو که میگی دست سورنه! گوشی تو دست اون چی کار می کنه؟

- بهت میگم اما قبلش بدون اشتباه تو فقط نادیده گرفتن سهیل نبود. خیلی پیشتر از اون دو تا اشتباه بزرگ تر کردی که حالا داری چوبشو می خوری.

- چی داری میگی سپیده؟

سپیده با چشم های خیس نگاهش کرد.

- فردا دارم میرم رها.

نمی دانست چرا این قدر حرف های سپیده بی ربط به هم بیان می شود. یعنی او ربطش را نمی فهمید.

- کجا؟

- کانادا. شایدم دبی پیش عمه ام. هر جا غیر از ایران!

- چرا؟

اشک سپیده از شرم چکید و سر به زیر انداخت. طاقت نگاه بی تاب او را نداشت.

- چون دیگه نمی تونم زیر طاق آسمونی باشم که تو هستی.

رها خشکید. ماتش برد. مثل یک مجسمه اما تازه این اول قصه بود. سپیده اشک های سمجی که مثل سیل روان بود را با کف دست کنار زد و برخاست.

- از توی شیراز که رابطه ت با سورن شروع شد، نگاهم بهت عوض شد. دوستت داشتم. کمتر از خواهرم نبودی ولی حسادت مگه دوست داشتن و نسبت می شناسه! به جون آدم که بیفته مثل خوره مغزو می خوره. اون روز سورن نگاه خیره منو دید. لبخندمو دید. نگاهم کرد و اومد، ولی چشمش که به تو افتاد همه چی عوض شد. کور شد. ندید. فقط تو رو دید و بس! داشتم منفجر می شدم. مدام با خودم تکرار می کردم منو دید که پا پیش گذاشت پس چرا رها رو انتخاب کرد؟ دلم خنک می شد که بهش اهمیت نمی دادی. می شناختمت که اهل این فرقه ها نبودی. گفتم حالا که این آقا داره آب تو هاون می کوبه بذار بکوبه. رها که پا بده نیست، آخرشم مجبور میشه منو بخواد. اون موقع است که من سنگ روی یخش می کنم و دلم خنک میشه. انگار تو هم منتظر تلنگر بودی. وقتی من گفتم هیچ حسی بهش ندارم، قبولش کردی. از درون داشتم متلاشی می شدم ولی تونستم تظاهر کنم. رابطه تون برخلاف ظاهر تنوع پسند سورن و محکم تو عمیق تر شد. سورن عاشق شد و تو وابسته! من موندم و یه دل دلبسته که کارش فقط تماشا شده بود و گریه و خیالبافی تو گریه های یواشکی.

رها یک دفعه گفت:

- این حرفا چیه سپیده؟ تو ...

سپیده با تضرع و التماس گفت:

- تو رو خدا یه ساعت مهلت بده رها. فقط گوش بده. خواهش می کنم.

رها لبش را گاز گرفت. قلبش بد می زند. دلش گواه بدتر می داد و نگاه دزدیدن سپیده بدتر از همه چیز بود. سپیده برای گریز از نگاه های سر در گم او کمی دورتر پشت میز کامپیوتر نشست و عروسک شنی روی مانیتور را میان دست هایش فشرد و بی توجه به بافت ظریف و دوخته شده عروسک ناخن هایش را محکم در تنش فرو کرد. حالا که شروع کرده بود تا انتها می رفت. 

وقتی دیدم جدی تر به رابطه تون فکر می کنید زدم تو سر دلم که دیگه خفه شه، که سورنو فراموش کنه. شب تا صبح و صبح تا شب خوبی هاتو، مهربونی هاتو می شمردم تا رویای دوستی بهم چیره شه اما یک دفعه یاد سورن می اومد و گند می کشید به همه دنیام. باز می شدم همون احمقی که بودم! ولی به خدا تو فکر این نبودم که بین شما فاصله بندازم. همه چی جدی تر شد و سورن رفت تا بابات واسه خواستگاری حرف بزنه و نشد. یک کلام و محکم گفت "نه!" به هم ریختگیتونو که دیدم دیگ رفاقتم سرریز کرد. با خودم گفتم سپیده، سورن بی هوا اومد وسط زندگیت ولی رها دوست چندین و چند سالته. ادعای خواهری داشتی براش، چی شد پس؟ سورن به درک، خودت به درک، دلت به درک، به خوشبختی فکر کن که همیشه می دونستی حق رهاست! به سورن زنگ زدم و پیشنهاد دادم بره سراغ حماد. می دونستم تعصباتش به خشکی عقاید بابات نیست. می دونستم ممکنه کمکتون کنه. بعد از اون بود که سورن یه کمی به من نزدیک تر شد. برای هر کاری تماس می گرفت. فکر می کرد می تونم شاهراه رسیدن شما به هم باشم. یه مدت طول کشید تا تونست اطمینان حمادو جلب کنه. این که تحصیل کرده است. آینده داره. تو رو دوست داره و به خاطرت هر کاری می کنه. روی پای خودشه و یا علی میگه و ... نکات مثبتش کم نبود اگه شیطنتای گذشته شو فاکتور می گرفتن.

یه بار از حرفای یلدا فهمیدم بابات فقط می ترسه و الا بحث مالی اصلا براش اهمیت نداره. در واقع داشت سورنو محک می زد. می تونستم به سورن بگم این قضیه رو اما سکوت کردم. اون می رفت و می اومد و خسته نمی شد. تو خواستگاراتو رد می کردی و حمادم تقریبا همراهتون شده بود.

تو همین کشمکش های شما خبر رسید پدر بزرگم فوت کرد. یه کم از جنجال زندگی شما دور شدم. به مراسم تدفین پدر بزرگ رسیدم. جز عموی بزرگم بقیه بچه ها کشورای دیگه جز کانادا بودن. واسه همین بلافاصله بعد از مراسم تدفین و سه روز عزاداری همه خواستن وصیت بابا بزرگ باز بشه که شد. برخلاف تصور ما همه اموال میون نوه ها تقسیم شده بود. حتی برای من هم اندازه سهم یک پسر ارث تعیین شده بود. در صورتی که قانونا حقم نبود، چون پدرم پیش از بابا بزرگ فوت کرده بود. البته اینا شرط داشت اونم این که اموال در صورتی به نام زده میشه که ازدواج کرده باشیم. خوب بهانه ای برای عموم بود. از شش تا نوه فقط من مجرد بودم. عمومم تحت فشارم گذاشت که چون باید سهم الارث بقیه رو هر چی زودتر بده من فقط تا پایان سال وقت دارم یعنی تنها چهار ماه تا ازدواج کنم. خنده دار بود. من شاید به چهار سال بعدشم فکر نمی کردم و عموم تو چهار ماه می گفت باید شوهر کنی. برگشتم ایران. اولش گفتم به درک اما مگه می شد از چند میلیارد ثروت گذشت؟ طمعش داشت خفه ام می کرد. با مامانم کلی حرف زدم. می گفت به درک اگرم نشد. این همه سال ثروت خاندان بزرگ پدری نبود زندگی نکردی؟ حالام روش! اما واقعا برق پول و طمعش فلج کننده است. دنبال راه چاره بودم که عمه ام باهام تماس گرفت و پیشنهاد داد شاید بتونی با یه ازدواج سوری مشکلتو حل کنی. فقط کافیه یه آدم مطمئن پیدا کنی. گفت یه پول هنگفت به طرف پیشنهاد بده. حتی یک چهارم سرمایه ت بره بهتره تا همه اش از دستت بره. عقد سوری انجام بده و خلاص. با طرفتم قرار بذار تمام پول و موقع فسخ عقد بهش بدی. درست میون حرفای عمه بود که اسم سورن تو ذهنم جرقه زد. حرفاش تو سرم اکو می شد که اگه سرمایه داشت بابات بهونه ای محکم واسه مخالفت نداشت. تا دو هفته شب و روز نداشتم. از یه طرف فرصتم کم کم تموم می شد و از یه طرفم حس عجیبی ته دلم قُل می زد. یه حس گرم! حاضر بودم خیلی بیشتر از پیشنهاد عمه مو به سورن بدم و قبول کنه. می دونستم فایده نداره و حتی اگه قبولم بکنه به خاطر توئه، اما تو اون برحه عقلمو پاک از دست داده بودم. طمع داشتن سورن حتی واسه یه مدت کوتاه از طمع ثروت خاندان بزرگمم بیشتر بود. بالاخره دل به دریا زدم و باهاش تماس گرفتم. گفتم یه کار حیاتی دارم و اونم سریع قبول کرد تا توی کافه همو ببینیم.

تو کافه با کلی حاشیه و تته پته و بدبختی بهش گفتم باهام ازدواج کنه. اولش هاج و واج نگام کرد بعد یهو پقی زد زیر خنده. مردم با تعجب نگامون می کردن و من داشتم از خجالت تمسخر خنده سورن و نگاه مردم می مردم. وقتی خوب خنده هاشو کرد یه دفعه جدی شد. تو چشام زل زد و گفت "بهتره از این به بعد به جای نگاه کردن فیلمای فارسی و هندی بری یه سر به صفحه حوادث بزنی. شاید ادبت کرد و بدونی خیانت چقدر بده!" بعدم تو بدترین شرایط ولم کرد و رفت. اون قدر حالم بد شد که دلم می خواست بمیرم. تا چند روز با خودم درگیر بودم. هر چی بد و بیراه بود نثار حماقتم می کردم. می گفتم من فقط ازش کمک خواستم نه بیشتر، ولی می دونستم دردم چیز دیگه ایه. این توجیه مسخره ترین دلیل واسه اشتباهم بود. راست میگن از هر چی دور بمونی بیشتر جذبش میشی. باز سماجت کردم و باهاش تماس گرفتم. عین همون دروغای ذهنمو تحویلش دادم. قاطی کرد برام. بدتر و بیشتر از تو کافه. فکرشو نمی کردم بتونه مقابل طمع یک سوم از اون همه سرمایه دووم بیاره، اما وقتی گفت یه تار موی تو رو به دنیا و امثال منِ دم دستی نمی ده از خودمم سیر شدم، چه برسه به اون اموال. قطع که کرد بلندترین گریه عمرمو کردم. گریه کردم واسه ذلت دلی که به هر ترفندی می خواست مردی رو همراهش کنه که حاضر نبود واسه به دست آوردن یه ثروت باد آورده چند ماه از تو بگذره!

از تکاپوی همه چی افتادم.حتی از فکر و خیال های واهی. از داشتن اون همه ثروت که آرزوم بود. کنارش یه پاک کن هم دست شعورم دادم که اسم سورنو از مغز و قلبم پاک کنه. من می تونستم اسمای بهتری حک کنم. اسمی غیر از اسم سورن اما ...

ناخن تیزش لایه نازک پارچه عروسک را پاره کرد و شن ها بیرون ریخت. عروسک را روی میز پرت کرد. جرات نگاه کردن به چشم های خیره رها را نداشت. زیر سنگینی نگاه و سکوت پر بهتش در حال له شدن بود، اما حتی اگر قلبش از تپش هم می افتاد، نمی خواست دیگر این راز را با خود به گور برد.

 

دو سه هفته از آخرین باری که با هم حرف زدیم گذشت. دیگه پیش تو هم بودم خبری ازش نداشتم. کاملا موضوع برام منتفی شده بود تا این که خودش بهم زنگ زد. دست و پام می لرزید. دلم می لرزید. دوست نداشتم دوباره اسمش تو مغزم بیاد ولی مگه می شد مقابل اون همه کشش دووم آورد؟ جواب دادم. تند حرف می زد. یه نفس حرف می زد. انگار می ترسید پشیمون شه. تا اومدم حرف بزنم گفت یه جا همو ببینیم. یه ساعت بعدش تو همون پارکی که همیشه با هم می رفتیم همو دیدیم. نمی دونم چش شده بود ولی اصلا دلش نمی خواست ازش بپرسم چرا و چی شد که قبول کرد. فقط گفت هر کاری می کنه رها نباید بفهمه. هیچ کس نباید بفهمه. قرارداد نانوشته مون امضا شد. با مفادی که فقط خودمون می دونستیم و قرار بود بهش متعهد باشیم. قرار بود فقط یه صیغه جاری شه که مثلا رابطه مون سندیت داشته باشه بدون هیچ توقعی از هم. هر موقع هم کارمون تموم شد این قرارداد نقض شه. به مامانم گفتم. داد و بیداد راه انداخت که دختر خجالت بکش! داری خودتو دستی دستی بدبخت می کنی واسه یه ثروتی که اندازه سر ناخنت نمی ارزه. اصلا از کجا معلوم این پسر قابل اعتماده. چرا قرار نیست من ببینمش و کلی از این بحثا، ولی بالاخره راضیش کردم. یعنی مجبور بود رضایت بده. چاره ای نداشت. روزی که با سورن رفتم محضرو خوب یادمه! رنگش پریده بود. دستاش لرزش داشت. مدام عرق پیشونیشو خشک می کرد. به در و دیوار می زد که چشمش به چشم من نیفته و می دونستم همه این آشفتگی ها به خاطر توئه. از همون جا پشیمون شدم. واقعا پشیمون شدم. بهش گفتم ولی داد و بیداد راه انداخت که تا ته غلطی که کرده پیش میره. منو خفه کرد و نشوند سر جام که ای کاش این کارو نمی کرد.

در عرض کوتاه ترین زمان ممکن مقدمات سفرو آماده کردیم و رفتیم. تو قفس گیر افتاده بودم. قلبم تحت فشار بود. تازه داشت اسم تو روی مغزم می کوبید. سورن شاید به خاطر تو قبول کرد ولی دلیل من دور زدنت بود. واسه همین بود که مثل سورن فاصله مونو کامل حفظ می کردم، اما با همون فاصله هم چشام دنبالش می رفت و منتظر یه تلنگر بودم. هر چند که همه راه ها رو به روم بسته بود. رفتارش با زمانی که دو تا غریبه بودیم خیلی سردتر شده بود. دعا می کردم زودتر همه چی درست شه و این بازی مسخره تموم شه، اما عموم باور نمی کرد. دنبال بهونه بود. می گفت اصلا از کجا معلوم نقشه نباشه که بود. گفت صیغه برام سندیت نداره و باید عقد دائم کنید. بعدشم سورن مدتی پیش خودشون بمونه تا بدونن واقعا کیسه دوختنی در کار نیست. فکر می کردم وسط همون حرفای عموم سورن دیوونه شه ولی نشد. فکر کردم شوکه است ولی نبود چون وقتی من اومدم اعتراض کنم راحت دستمو گرفت و منو نشوند سر جام و یک کلام و محکم گفت "قبوله!" برگشتیم هتل. بی رودرواسی وایسادم رو به روش و گفتم اگه قراره این جوری پیش بره باید رها بفهمه، ولی یهو مثل بمب ساعتی سر وقت معینش منفجر شد که اگه رها بفهمه نمی ذاره یه ریال هم از این پول بهم برسه. قاطی کرده بود. ترسیدم ازش. غیر قابل پیش بینی شده بود. این روشو ندیده بودم ولی خفه شدم. همون جا دنبال کاراش رفت و چشم رو هم نذاشته رفتیم سفارت و عقد کردیم. بعد از اون عموم دیگه نذاشت برگردیم هتل. قرار شد سورن بمونه و من برگردم. شب بدی بود. حال یکیمون از اون یکی بدتر بود. سورن حتی حاضر نشد تو اتاق بمونه. با اینکه سرد بود رفت تو تراس. گواه همه تلخی ها مونم پاکتای خالی شده سیگار اون و چشای بسته نشده جفتمون بود. صبح هم غریبه تر از تمام روزای گذشته کنار هم و با یه فاصله عمیق تر بیرون رفتیم. همون شب سورن خواست برگردم. گفتم بذار به رها بگم. بهتره! گفت نه! برگشتم. حال تو از همیشه بدتر بود. باز التماسش کردم بذار بهت بگم، باز محکم تر از قبل گفت نه. هر بار تو و آشفتگیتو می دیدم دیوونه می شدم. حالم ازخودم به هم می خورد، ولی این راهی بود که من پیش پای سورن گذاشتم و اون به هر قیمتی می خواست ادامه ش بده و به نتیجه دلخواهش برسه. انگار بودن با من و اون ازدواج سوری خیلی بیشتر از یک سوم اموال و ارثیه من براش ارزش داشت که حاضر شد پیشنهاد عمومو قبول کنه و پیشنهاد یک سال موندنشو بپذیره.

طی کوتاه ترین مدت ممکن نمی دونم چطوری نظر عمو جلب کرد که تو هر مکالمه تحسین و تمجید از حرفاش در مورد سورن می بارید و اصرار داشت من و مادرمم بریم واسه همیشه اون جا. سورن درست جوابمو نمی داد، ولی می دونم برنامه ای داشت که حتی یه سر هم حاضر نبود موقعیتشو ترک کنه. سه ماه گذشت و عموم دعوت کرد دوباره برم اون جا. با هر بدبختی بود مامانمو پیچوندم که هوای اومدن به سرش نزنه. این شرط سورن بود که مامانم اصلا نبیندش، چون رابطه نزدیکی با خانواده تو داشت.

وقتی رفتم از دیدن سورن جا خوردم. رفتارش خیلی باهام عوض شده بود. برخوردش تو فرودگاه اون قدر برام عجیب بود که تا چند دقیقه فقط نگاش می کردم، ولی به محض تنها شدنمون اول سراغ تو رو گرفت و این که چیزی فهمیدی یا نه! نمی فهمیدش. بهش گفتم دیگه مجبور نیست بمونه و می تونیم برگردیم اما قبول نکرد. گفت باید چم و خم کار عمومو یاد بگیره. تازه اون جا بود فهمیدم اونام یه شرکت واسطه فرش و صنایع دستی از ایران رو اداره می کنن، ولی بازم نفهمیدم به چه دردش می خوره. سورن نهایتا می تونست با پولی که قولشو گرفته بود یه فروشگاه کوچیک راه بندازه و کم کم وسعتش بده، اما بعد فهمیدم می خواد با عموم شریک شه تا از اسمش استفاده کنه.

عموم تو همون شرایط سهمم و داد و پیشنهاد داد که اجازه بدم سرمایه م همون جا باشه و از سودش استفاده کنم. نمی تونستم چون حداقل یک سوم پولو باید طبق قرارمون به سورن می دادم. با هم صحبت کردیم و در کمال حیرت دیدم گفت فعلا احتیاجی نداره و می تونیم کنار هم از این سرمایه استفاده کنیم بدون این که کسی بفهمه. خندید و گفت بین زن و شوهر من و تو وجود نداره. وقتی میون بهت گفتم پس رها چی؟ خنده اش تموم شد، اما بعد چند دقیقه گفت هر کاری می کنم واسه داشتن اونه ولی فعلا که این توفیق اجباری نصیبمون شده می تونیم کنار هم باشیم مثل بقیه. تنم از حرفاش به گز گز افتاده بود. تصویر تو مدام جلوی چشمم رفت و آمد می کرد اما ... اما من دوسش داشتم. می دونستم موقتی ام. می دونستم منو نمی خواد، می دونستم اگرم بخواد واسه خاطر یه هدفه، ولی همراهش شدم. حداقل خیالم از این راحت بود که عشق تو نمی ذاره به جسمم صدمه بزنه. سورن برام ناشناخته شده بود. داشت از هر چی دم دستش بود نهایت استفاده رو می برد تا خودشو بالا بکشه. حاضر بود پا روی هر شونه ای بذاره، حتی عشقش، فقط بالا بره. دیگه کمتر اسمتو می آورد، ولی مچ بندی که روز تولدش براش خریدی رو تو خوابم از دستش باز نمی کرد. انگار تا اون دستش بود خودشو متعهد تر می دونست تا یه شب که ...

نمی دونم چش بود. کلافه بود. مدام راه می رفت. نگاشو ازم می دزدید. به خودم شک کرده بودم. نه ظاهر غلط اندازی درست کرده بودم نه خواسته ای ازش داشتم اما اون ... وقتی رفت حموم خسته بودم و خوابیدم. نمی دونم چقدر گذشت که ...

مست بود. داشتم شاخ در می آوردم. ندیده بودم مشروب بخوره ولی بوی دهنش و حالت چشاش داد می زد که تو حال خودش نیست. زیر لب حرف می زد. نمی دونم خودشو خفه کرده بود چی رو حل کنه ولی راضی به رابطه ای نبودم که یه اسم دیگه رو زیر گوشم زمزمه می کنه، اما نشد. وقتی یه مرد یه چیزی رو بخواد نمی شه مانعش بشی، خصوصا وقتی بهونه کنه زنشی حتی اگه مست باشه. روح و جسمم مثل قلبم به تاراج رفت و کسی جز خودم مقصر این غارت نبودم، چون خودم خواستم و تسلیم شدم.

نفسش بالا نمی آمد. سینه اش به خس خس افتاده بود. چه در زیر گوشش گذشت و بی خبر بود. سورن و سپیده! شاید خواب بود. شاید کابوس بود، اما حرف های سپیده هنوز ادامه داشت.

- صبحش من گریه کردم اون راه رفت. نفس من از هق هق برید و نفس اون از دود سمی سیگار. چشمای اون از پشیمونی دو دو می زد و چشمای من از این همه بدبختیم. وقتی بین گریه اسم تو رو زیر لب آوردم به چشمام شکستنشو دیدم. یه مرد از جنس سورن وقتی گریه می کنه که خرد شده باشه. اعتراف کرد برای به دست آوردن موقعیت و ثروتی که الان دارم وسوسه شد اما پشیمون بود. واقعا پشیمون بود. نمی تونست ادامه بده و رفت بیرون. حالم بد بود. دنیا سیاهِ سیاه بود. اون قدر ضعف نشون داده بودم که تونست این جوری ازم استفاده کنه اما تو براش انقدر مهم بودی که نتونست نقش بازی کنه. مطمئنم اون شبم اگه خودشو با الکل خفه نمی کرد نمی تونست بهم نزدیک بشه.

حالا نوبت من بود. از عموم خواستم سهممو بده. طبق قرارمون حق سورنو بهش دادم و گفتم همه چیو فراموش کنه. یه نور امید ته دلم بود. شاید خودشو مسئول بدونه اما زهی خیال باطل. فقط تشکر کرد. فقط گفت متاسفم. همین!

توافق کردیم من برم دنبال کارای جدا شدن و وقتی سورن بیاد که فقط قرار باشه بریم محضر و تموم! چون توافقی بود خیلی زود به نتیجه رسیدیم. یه وکیلم گرفتم که زودتر کارو تموم کنه. بودن با سورن برام یه عذابی داشت که قابل گفتن نیست، اما همه چی به هم خورد وقتی دادگاه گفت باید آزمایش عدم بارداری ببرم. گفتن خودم تایید کنم مشکلی نیست، اما نمی دونم چه حسی باعث شد بگم مطمئن نیستم و ...

کابوس بعدی بچه ای شد که نتیجه یه شب هوس و اشتباه من و سورن شد.

رها از جا بلند شد. تمام بدنش به رعشه افتاده بود. نالید:

- تمومش کن دیگه سپیده. تمومش کن.

سپیده میان بغض و شرم دستانش را گرفت که رها به ضرب پسش زد.

- این همه مدت منو بازی دادید و خودتون ...

- رها به خدا پشیمونم. من نمی خواستم این جوری شه. من ...

- تو می دونی با سکوت احمقانه ات چی به سر زندگی من آوردی؟ حتما بابامم همینو فهمید که محکم مقابل حماقتم ایستاد. که وقتی اون آشغال صداش اومد به هم ریخت و از دستم رفت. آره سپیده؟

سپیده در سکوت گریه کرد. رها دلش می خواست آن قدر جیغ بکشد که تمام تارهای صوتی حنجره اش خش بردارد، اما اصلا صدایش در نمی آمد. انگار داشت می مرد.

- از کجا فهمید؟ بابام از کجا فهمید؟

- سورن وقتی فهمید ماجرا چیه زود خودشو رسوند تهران. تنشمون زیاد شد. من نمی خواستم اون بچه از بین بره ولی با هر ترفندی بود راضیم کرد. همون روز بعد از این که کار تموم شد از کلینیک بیرون اومدیم که اتفاقی باباتو دیدیم. حال بد من و مطبی که ازش بیرون اومدیم و سورنی که رنگش از من بدحال پریده تر بود بهترین سند واسه حدس بابات بود. نمی دونستم اون جا چی کار می کنه، ولی همه چی از نظرم تموم شد. حتی به راهشم ادامه نداد. در سکوت فقط نگاهمون کرد و برگشت. سورن با اون حالم ولم کرد و رفت اما وقتی مقابل بابات رسید یه جمله شنید "دور بر رها پیداتون نشه. هیچ کدومتون!" ماشین گرفتم و رفتم و اصلا ندیدم چی بین بابات و سورن گذشت. وقتی اومد خونه حالش خیلی بد بود. دو سه روز بعدشم مجبور شد برگرده. اصلا موضوع طلاقو یادش رفته بود. نمی دونم اون جا چی کار می کرد ولی چسییده بود جای پاشو سفت کنه. داشتم می مردم. نتونستم ساکت بشینم. رفتم پیش بابات. سخت بود ولی وقتی لطافت رفتارشو دیدم، زدم زیر گریه و همه چیو از سیر تا پیاز براش تعریف کردم. فکر می کردم با اردنگی پرتم کنه بیرون و مثل همون روز و این بار داد بزنه که دیگه حق نداری سراغ رها بیای ولی

 مثل یه پدر دست به سرم کشید و فقط گفت هوای رها رو داشته باش که سرنوشتش مثل خودت نشه، که سورنو با هر ترفندی هست ازت دور نگه دارم. اون جا بود که فهمیدم سهیل نامی پیدا شده که تو بحث و جدلین. سهیلم که دیدم فهمیدم خیلی با سورن فرق می کنه. واسه همین بود خودمو به آب و آتیش زدم سورن دور بمونه. رفتم تا بتونم نگهش دارم. بهت پیشنهاد دادم شماره تو عوض کنی ولی به سورن گفتم خبری ازش ندارم. به هر نحوی بود دورش می کردم تا تو ازدواج کردی. بی خبر از این که وقتی اومد اولین کاری که کرد برداشتن شماره تو از گوشیم بود. 

 


دوباره رها بود که قصه را ادامه داد.

- مثل قبل نقش بازی کرد. نقش ِ یه عاشق دلخسته. مثل تو که نقش ِ یه دوست دلسوزو بازی کردی. مثل من که نقش یه احمق به تمام معنا رو بازی کردم و بازیچه دستتون شدم.

از دوستی حالا فقط یک سایه سیاه مانده بود. یک هاله ناشناخته و ترسناک! این قطره های اشک از سر کدام غم بی محابا روی صورت سپیده می چکید؟ جلوتر رفت و دست به گلوی خودش انداخت. باید این حلقه لعنتی را کنار می زد. با بیچارگی گفت:

- دوسش داشتی؟ کور شدی؟ فراموشی گرفتی؟ یه ذره محبت نسبت به من تو دلت نبود؟ حتی یه سر سوزن که دلت نیاد باهام چنین کاری بکنی؟ یه کلمه می گفتی رها، از سر راه عشقم گمشو کنار. می دیدی می رفتم یا نه! این چه قماری بود سپیده؟ چه قماری بود که هم تو باختی هم نصف زندگی من از دستم رفت؟

شانه های لرزان او را گرفت و صدایش بالا رفت.

- با توام. چی تو مشتت بود که زندگی منو گذاشتی وسط؟ که ساکت شدی و هیچی نگفتی؟ که بابام مُرد؟ که سهیل رفت؟!

سپیده میان گریه و شرمندگی کمی مکث کرد و نگاهش را به زمین دوخت و سپس گفت:

 

Novep

بانک رمان  شین براری  تهران ناول رمان لبخند خیس از وبلاگ تهران ناول شین براری  

نظرات (۶)

زیبا   زیبا    مرسی  شهروز جون

  • تارا وبلاگ نویس بلاگفا
  •      مرسی    

      گل 

     گل 

     [گل] 

      خیلی گل 

  • سحر جواب بده
  •    سحر جان اگر مدیریت تو هستی یا ادمین هستی   هتمن جوابی بده به وبلاگ قصه 

  • سحر جواب بده
  •   کار واجب دارم .

    نامه داری سحر یدالهی جان

  • سحر جواب بده
  •    اونم از یه راه دور  دووووووووره دراز 

  • مژگان احمدی موقری
  • سلام    اقای براری تبریک     رتبه اول  بلاگر  های  همبودگاه   شدید .

     تازه دیدم     تبریک   تبریک    عالی  هستید  

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی