رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

شمسی خانم    شبکه اجتماعی فرهنگی

تنها زمانی را که معدلم بیست شد، خوب یادم هست. ناظم اسم دانش آموزان ممتاز را یکی یکی خواند و تا رسید به اسم من سرفه‌اش گرفت. حالا سرفه نکن، کی بکن. جوری سرفه می‌کرد پشت تریبون مدرسه که اگر کسی تصویرش را نمی‌دید، یا ناغافل از کوچه رد می‌شد و فقط صدایش را می‌شنید فکر می‌کرد، انقراض دایناسورها افسانه‌ای بیش نیست. مدیر تریبون را گرفت و اسم من را گفت. بالاخره به اولین کادوی زندگی‌ام رسیدم. آن هم در سن ده سالگی. نه مثل نسرین که هر سال پدرش برایش تولد می‌گرفت و هر سال کادو یک عروسک جدید باربی بود. من اگر هر شب از جلوی بابا رد نمی‌شدم، حتما یادش می‌رفت دختری به اسم شمسی دارد. حتی یک بار دستم را گرفت و با غرولند برد جلوی در همسایه و با عصبانیت زنگ در را فشار داد، فشار داد، آنقدر فشار داد که زنگ سوخت. عباس آقا با سبیل کلفت آمد جلوی در و گفت:

  • چی شده آقا پرویز، زنگ در رو سوزوندی.
  • عباس آقا چند دفه بگم بچه‌هات رو از توی کوچه و خیابون و در و همسایه جمع کن. والله خدا رو خوش نمی‌یاد. ما به اندازه کافی خودمون بچه داریم، می‌خوایم بزاریم برا فروش. دیگه نمیتونیم شکم بچه‌های شما رو هم سیر کنیم.

من به عباس آقا نگاه کردم، عباس آقا به من، بابا به در، در به شمسی و آنقدر نگاه کردیم تا عباس آقا با اشک حلقه شده توی چشم‌هایش، مثل فیلم‌های سید جواد هاشمی آرام زد به کمر پدرم و گفت:

  • آقا پرویز این دختر خودته. داداش برو یه بار دیگه بچه‌هاتو بشمر.

آخ گفتم پرویز. می‌دانید من همیشه فکر می‌کنم پرویز اسم آدم‌های شیک و با کلاس است. از آن مردهایی که مثل بابای نسرین لباس‌هایشان همیشه صاف و اتو کشیده است و ساعت دارند و چتر. نه مثل بابای من که یک روز وقتی برف می‌آمد، توی تاریکی اتاق کورمال کورمال دستش را روی زمین کشید و چیزی شبیه کلاه پیدا کرد و گذاشت روی سرش و رفت اداره. توی راه که هیچ، حتی تا وقتی پشت میز خودش ننشست و تصویرش نیفتاد روی پنجره‌ی روبرو، نفهمید شورت برادر کوچکم را سرش کرده، که از قضا شب قبل توی آن جیش کرده بود و مامان نصف شب در آورده و گذاشته بود کنار کلاه بابا که صبح علی الطلوع بشوید. به نظرم پدربزرگم باید اسم بابای من را هوخشتره می‌گذاشت. باور کنید هیچ اسمی به اندازه هوخشتره برازنده‌ی او نیست. اولین بار که اسم این پادشاه قدیمی ایران را در تاریخ خواندم، اول از همه تصویر پدر به ذهنم رسید. خلاصه داشتم چه می‌گفتم؟ آهان اولین کادوی مدرسه. رفتیم توی کلاس و یکی یکی کادوها را باز کردیم. کادوی نسرین از این مدادهای رنگارنگ و بلندی بود که تقریبا نصف قد خودمان می‌شد. کادوی سمانه هم یک تراش صورتی خوشگل بود. و همه باز کردند تا رسیدند به من. با چه ذوق و شوقی کادو را باز کردم و دیدم بله. الکی نبود که بابا چند روز دنبال مسواکش می‌گشت. مسواک هوخشتره با آن ریشه‌هایی که از هم جدا بودند و هر کدام یک طرف افتاده و زار می‌زدند، شد اولین کادوی زندگیم. حتی یک تکه سبزی و گوشت قرمه‌ی چند روز پیش هنوز لای آن بود.

آخ گفتم قرمه سبزی. من همان اندازه که از شعارهای قبل از انتخابات و دروغ بودن همه‌شان بیزارم، عاشق بوی قرمه سبزی هستم. خلاصه بوی قرمه سبزی پیچیده بود توی خانه، که یکدفعه مادر و پدر هوس بیرون رفتنشان کرد. مادر گفت:

  • شمسی مادر مواظب بچه‌ها باش، تا ما برگردیم. باید برویم خرید. زود می‌آییم. فقط بچه‌ها روی گاز نسوزند.

بچه‌ها را به صف کردم و مجبور، که همه با هم سرود ایران را بخوانند. اینجوری کمتر می‌رفتند این طرف و آن طرف و کمتر گم می‌شدند. خدا وکیلی مواظبت از دوازده تا بچه‌ی قد و نیم قد کار داداش کایکو با دستمال قدرت است، نه منِ شمسیِ لاغر و دراز. همه هم دهه شصتی هستیم. نه فقط ما، همه‌ی آدم‌های ایران دهه شصتی هستند. نمی‌فهمم وسط آن همه جنگ و توپ و تفنگ و کشت و کشتار، پدرها و مادرها چه حوصله‌ای داشتند که... بگذریم. خلاصه شعر که تمام شد، گفتم اتل متل. تازه شیرش را برده بودیم هندستون، که یکدفعه صغری داد زد:

  • شمسی اصغر ریده.

ای داد بر من. روی فرش نو؟ تازه قسط‌هایش تمام شده بود و تازه بابا برای آزاد شدن النگوهای مامان از گرو با یک جعبه لواشک خیلی ترش آمده بود خانه. مامان قر زد که نرد آخر لواشک خریدی، خوب یک جعبه شیرینی می‌خریدی. بابا هم یواشکی چشمک زد و یواشکی جوری که ما نفهمیم گفت؛ که این جعبه مفت است و امیر بقالی می‌خواست بیندازد دور و پول ندارم و حالا بعدا می‌خرم و حالا وعده‌ی سر خرمن. آخر حالا چه وقت...؟ اصغر زار می‌زد و بچه‌ها دورش می‌چرخیدند و بلند می‌خواندند:

  • دختره اینجا نشسته، گریه می‌کنه...

من که هوشم به گفته‌ی بابا اندازه‌ی یک جلبک است و وقتی پرسیدم جلبک یعنی چقدر، بابا به مامان چشمک زد و گفت اندازه‌ی فیل و بعد هم زیرکی خندید و خوشحال بود که من کودن را سر کار گذاشته، گفتم چه کار کنم، چه کار نکنم که این مسئله روی فرش پخش نشود، تا اینکه بالاخره به فکرم رسید از یک قاشق استفاده کنم. سرتان را درد نیاورم، با قاشق مسئله را حل کردم و چند بار قاشق را شستم و اما باز دلم نمی‌آمد شب آن را توی دهانم بکنم. با ماژیک اکبر گوشه‌ی آن علامت زدم و گذاشتم کنار قاشق‌ها. از قضا قاشق شب قسمت هوخشتره شد. توی سرم آهنگ سکوت بره‌ها پخش می‌شد و دلم مثل لحظه‌ای که می‌دویدم تا برای صف شیر سهمیه‌ای اول بشوم، بلند بلند می‌زد. پرویز خان قاشق اول را خورد، کمی مزه مزه کرد، بو کرد، غذا را توی دهانش این طرف و آن طرف برد، کمی تعجب کرد، قاشق بعدی را خورد و بعدی و بعدی. بالاخره گره ابرویش را باز کرد و لبخند دلبرانه، مثل آقای رئیس جمهور سابق زد، از آن خنده‌هایی که انگار من فهمیدم و در کل چیزی نمیفهمید، و بلند گفت:

  • به به سوری، امشب غذات چه مزه‌ای میده. دلم می‌خواد تا صبح بخورم.

و شانس بد، بابا آن شب مست شد. بشگن می‌زد و دور خانه قر می‌داد و با صدای بلند می‌خواند:

  • مست مستم کن، جامو ببر بالا، می پرستم کن تو عالم مستی امشب شب یلداست.

ما بچه‌ها هم مثل عقب افتاده‌ها دست می‌زدیم و بشگن. تا بالاخره عباس آقا با صدای دو رگه‌ی هجده چرخی خودش ساعت دو نصفه شب از توی حیاط بغلی داد زد:

  • پرویز خان چله تابستونه، یلدا کجا بود؟ یا بخوابید، یا زنگ می‌زنم ژاندارمری.

ژاندارمری؟ توی قرن بیست و یکم ژاندارمری؟ آخ گفتم ژاندارمری. اداره‌ی پست توی خیابان ژاندارمری بود. توی صف ایستاده بودم تا کارت ورود به جلسه آزمون لیسانس دانشگاه آزاد را بگیرم، که یکدفعه یک پسر خوشگل در هیبت جک آمد تو. ناغافل دلم یاد تایتانیک افتاد و گفتم آخ شمسی شانست زد. اسمت هم که شمسی، پر از شانس. باید بروم جلو و یک ناز و عشوه‌ای بیایم و بر و رویی نشان بدهم، بلکه دیگر نخواهم بروم دانشگاه. والا... دانشگاه به چه درد می‌خورد، وقتی می‌توانم مثل رز بروم اول کشتی و با کمک جک تایتانیک را به فنا بدهم؟ فقط آن سبیل‌ها و آن اپل مانتو و آن سیاهی پیش از حدم را اگر حذف می‌کردم، به والله چیزی کم از رز نداشتم. حالا چشم‌های درشت و بینی قلمی و گونه را بعدا می‌توانستم با عمل به دست بیاورم. خلاصه، آقای جک آمد و دقیق پشت سر من ایستاد. من هم خیلی نامحسوس زیر چشمی مثل کارآگاه گجت و در همان حد احمق نگاهش می‌کردم و خیلی نامحسوس او هم نگاهم می‌کرد. یک بار هم کوتاه لبخند زدم، در حد لبخند مونالیزه. نوبت من شد و دو هزار و پانصد تومن و فرم را گذاشتم روی پیشخوان. سبیل‌هایم را مرتب کردم و یک بار دیگر زیر چشمی به آقای جک نگاه. تا اینکه خانم پشت میز گفت:

  • خانم توی فرم نوشته بیست و پنج هزار تومن، این که شما گذاشتید یک صفر کم دارد.

و این هم شد اولین شکست عشقی من. گفتم گور بابای شوهر، چیزی که زیاد است شوهر. باید بروم دانشگاه و نیوتنی، انیشتنی چیزی بشوم. هر چند ندای درونم کاملا مخالف بود و دلش می‌خواست بیاید بیرون و تا جان داشتم کتکم بزند، که آخر دختر عاقل تو یک دهه شصتی هستی، شوهر کجا بود؟ والا همین نسرین اینقدر آرایش کرد و عمل کرد و تاسوعا و عاشورا کوچه‌ها و خیابان‌ها را متر، که سرآخر یک پسر قد دیلاق لاغر گیرش آمد. حالا درست است پسره لباس‌های مارک می‌پوشد و با پورشه می‌آید دنبال نسرین و همیشه به هر مناسبتی سرویس طلا برای نسرین می‌آورد، اما این‌ها که ملاک قضاوت نیست. به قول هوخشتره:

  • تن آدمی شریف است به جان آدمیت؟ نه، همین لباس زیباست نشان آدمیت.

حالا بگذریم که بابا از اول هم بلد نبود تکیه‌ها را رعایت کند. یک بار وسط عروسی تکیه داد به میز و بوی کز دادن کله گوسفند توی تالار پیچید و همه به دنبال کشف بوی نامطبوع بودند و پیدا نمی‌کردند و بعد از نیم ساعت کاوش بالاخره فهمیدند، بابا تکیه داده به مجمر اسفند دود کن.

خلاصه زد و ما دامپروری دانشگاه زابل قبول شدیم. مامان راه می‌رفت و اسفند دود می‌کرد و چشم حسود را می‌ترکاند و می‌گفت:

  • ماشالله دخترم، چه رشته‌ای چه دانشگاهی. کور بشه چشم حسود و بخیل.

و تا درسم تمام شد، برخلاف ندای درونم، گفتم شوهر به چه درد می‌خورد بروم فوق لیسانس. تمام که شد، جلوی دهان ندای درونم را دو دستی گرفتم و رفتم دکترا. مدرک را گرفتم و آمدم تهران و تا می‌خواستم بروم دنبال کار، گفتند همه دور کار، کرونا آمد. ای داد بر من... آخر از دور مگر می‌شود دام را پرورد؟ حالا دام آنلاین از کدام گوری بیاورم؟ خلاصه سرتان را درد نیاورم. ما نشستیم توی خانه منتظر تا واکسن بیاید و واکسن هم منتظر تا ما بمیریم و بعد بیاید. کور خوانده کرونا. ما دهه شصتی‌ها را نه جنگ، و نه پراید و نه گرانی و نه بنزین و نه آلودگی هوا و نه شوخی‌های بی مزه‌ی مهران رجبی در همه‌ی سریال‌های تلویزیون و نه دست‌های پر توان مهدی شیری و نه تکرار مکرر یوزارسیف از شبکه‌های صدا و سیما و نه اعتیاد بچه‌های زیر پانزده سال و نه قتل‌های غیرتی و نه موشک به هواپیمای خودی و نه گرانی تخم مرغ و نه روسپیگری زیر سن قانونی و نه فرار اختلاس گران به کانادا و نه چرت‌های مجلسی‌ها و نه ... داشتم هنوز می‌گفتم که خودم با چشم‌های خودم دیدم کرونا دو تا پا داشت، دو تا قرض گرفت و در رفت.

ملت نترسید و از فردا بدون ماسک بچپید توی مترو و خیالتان راحت باشد که کرونا ساعت نه به بعد می‌آید.

 

نظرات (۳)

عالی

لیکن  طنزنویس  قوی  و  قدری  هستند  شهروز براری 

  • مژگان احمدی موقری
  • خوب و مرسی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی