رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

 مطلب بازنشر از سایت کانون نویسندگان پارسی می باشد.  (سپاس فراوان و بی انتها از لطف نگارنده ی این نقد و بررسی بخاطر نگاه صحیح و شناخت کامل اثر مشخ و نوشتن این نقد و بررسی  جذاب ) 



شهروز براری صیقلانینویسندگان  ادبیات داستانی پارسی    و شاعران  معاصر  و نام آشنا  

   جلال آل احمد   احمد محمود    بهرام صادقی   صادق هدایت    اخروی     سیمین دانشور    عباس معروفی  زویا پیرزاد  یغما گلرویی   بهنوش پارسی پور   فروغ فرخ زاد      پروین اعتصامی    امیرخانی   مریم ریاحی    رجبعلی اعتمادی    مرتضی مودب پور   ماندانا معینی   شین براری    فهیمه رحیمی   غزاله علیزاده       بکتاش آبتین    شهسواری     بیگی   اختصاری    کویتی   صالحی   جلینی  معاف   زاهدی    زرین   یکتا   توسان   هامی   تنها    سرکوهی     عربانیان‌    بهار      حیدرزاده        بزرگ علوی      محمود دولت آبادی       و.......   

   


 


 

 


زاده دهه ۶۰  و  صدا و سیمای  دو شبکه ای که نینی از شبانه روز را  برفک نشان  میداد و  نینی دیگر را برنامه های  افسرده کننده و عذادازی  و آهنگ های دفاع مقدس    .   کوپن  و صف های  طولانی .   نوار های کاست خوانندگان لوس آنجلسی.    فیلم های وی اچ اس ویدیویی  مخفیانه   .  ویدئو کلوپ های  کرایه  فیلم های  داخلی .   سینما  و    اجتماع و محیط خاص و کمی  متفاوت .        کلاس های درس شلوغ در مدارس دولتی  و پنجاه هم کلاسی در ردیف های نیمکت چوبی   هر نیمکت چهار نفر  .         آستین کوتاه  ممنوع .   موی آب شانه و ژل ممنوع .  کتیرا   یک انحراف اخلاقی .   اپول مانتوی زنانه .     جاز و موزیک جشن های عروسی و  فرار از دست ماموران بسیج .   رفاقت با جنس مخالف  یک جرم نابخشودنی .    عقد اجباری با مهریه  یو دست و یک پا  .      کمیته  گشت عفاف  و  کارت بسیج  و  پایگاه محل .     جرم های  شیشکی‌    . شیرموز و معجون های  قاچاقی .     چه  دورانی .      نویسنده مورد نظر ما  متولد یلدای سال ۶۶ است  ولی  با وجود زندگی در آن برهه زمانی  ،  تاثیرات اندکی از آن محیط و اتمسفر  پذیرفته  و ظواهر امر که کوچکترین  تاثیری بر روی وی نگذاشته و وی  با روحیات متفاوت و نگرشی منحصر بفرد نسبت به پیرامون خود  رشد کرده .   در  متنی  از روز نوشت های بداهه شین براری  در همبودگاه  چنین خواهیم خواند که در ادامه   این مطلب    برایتان به اشتراک گذاشته ایم.   


،   با توجه به این تفاسیر  چنین فردی میبایست تحت تاثیر  آموزه های سیستم آموزشی و یا اتمسفر خاص حاکم بر روزمرگی هایش  رشد کرده و به بلوغ فکری و شخصیتی برسد  اما در مورد فرد مورد نظر یعنی نویسنده مذکور هیچ اینگونه نبود . وی  دنیا را از زاویه ی متفاوتی دید و شناخت . شکل دیگری فهمید و اموخت و  یاد گرفت.   تمام پیشینه ی شخصی و  اجتماعی شین براری  بشکل قابل توجه ای   منحصر بفرد و عجیب است .  او بازمانده ی پدری است که یک فرد بشدت متفاوت و ابرمرد  بود .  فردی با جنبه های متفاوت شخصیتی که در هر جنبه اش  سرآمد و زبانزد خاص و عام بود.  ریش سفید یک شهر ،   رییس یک معدن زیر زمینی بزرگ با دو هزار پرسنل . که تک تک شان زیر سایه ی  این مهندس بزرگوار و مرحوم  پناه داشتند و  او برای همگی پدر و پشت و تکیه گاه بود ، همانطوری که در صفحه  ۱۳۲ این کتاب میخوانید  بعدها نیز  پس از وقوع زلزله ی مهیب رودبار و فوت هم وطنان بسیار    به فاصله ی دو دقیقه از وقوع زمین لرزه این پدر  فرزاندانش را به مادرشان سپرده و میگوید وظیفه ای بیشتر از حمایت و نجات  این خانواده ی چهار نفره روی دوش من سنگینی میکند ،  من شمارا نجات دادم و دیگر در اولویت نیستید  میبایست خودتان از پس اوارگی و این شوک بزرگ بر بیایید چون  من کنارتان نخواهم بود ،  انگاه  انان را ترک کرده و به یاری و نجات اشخاص بسیاری میشتابد که زیر آوار و یا تونل و معدن زنده بگور شده اند ،   در انتهای داستان نیز با  عیان شدن بزرگواری او و تعدد خانوار هایی که تنها پشت و پناهشان او بود   پسرک داستان بفکر فرو میرود ،  و این تعلیق جذاب تا قسمت  سیر صعودی  نیز ادامه دارد و پسرک از درک کامل پدر خود ناتوان مانده .  برای آشنایی بهتر با این شخصیت های داستان  به شما پیشنهاد میکنیم تا صفحاتی از ان را  در این مطلب بخوانید ...      


   

        قرص های خواب پدر رو دادم ،   و  خوابید، اما هرچی چشم میبندم دلم خواب نمیره ،   شاید بهتر باشه یکم قدم بزنم تا خسته بشم و بعد بیام بخوابم .   

     سر کوچه ام و تیرچراغ برق  چوبی و کج  با این زاویه ی تند  طوری ایستاده که انگاری تکیه زده به شانه های من .... واقعا خنده داره که تیرچراغ برق تکیه بده به آدم...خخخ

   یکی داره از دور میاد انگاری...   برام دست تکون داد...  خب  بهاره اومد  تا بریم کلاس کنکور .‌.. ولی این وقت از شب؟..  چرا چرت و پرت میگم،  اصلا بهاره این وقت از شب اینجا چکار میکنه؟  .... عجیبه...    اون چرا چنین آشوب زده و پریشان خاطره   ...  نه انگار اشتباه گرفتم . شبیه به بهاره ‌ . .ولی بهاره نیست. ولی خیلی شبیه بهاره هست. خودشه... بزار دقت کنم... . نه نیست...  اخه داره میاد سمت من ... خودشه.... ولی...  نه!..  نه  نیستش  سن این دختر خانم حدود سی به بالاست ... نکنه خواهر بزرگ داشت و من نمیدونستم....     بزار دقت کنم ‌   اره به جان خودم خودشه ....  ولی چرا یهو بزرگ تر شده چهره و سن و سالش ؟   نه ... ای بابا  اره . هست...   بزار نگاه کنم ببینم مگه پشت سرم کس دیگه ای هم هست؟ اگر هست که لابد واسه اون دست تکون میده و داره سمتش دوان دوان و هیجان زده میادش...  نه... پشت سرم  چرا اینقدر سیاهه ؟  ..  مگه من کجام؟  اصن ساعت چنده ؟ نکنه زمان قرص های پدر بگذره ......   
اون دختر خانم رسیدش و به پایم افتاد  زار زار گریه میکند ،  من شوکه ام .  بهار سرش پایین است  و صدای هق هق گریه هایش را میشنوم   که میگوید ؛    غلط کردم  عسل خوردم   تو رو خدا  یه فرصت دیگه بهم بده . توی این سینزده سال  بعد تو  رنگ خوشی رو ندیدم  و روزی صدبار گفتم غلط کردم ،  شهروز تو رو خدا  منو  ببخش .    

من گیج شدم و هیچ کدوم از حرفهاش رو نمیفهمم ، کدوم ۱۳ سال ؟ کدوم   رفتن؟ منو تو که داریم واسه کنکور میخونیم و چند سال هست که همدیگه  رو میشناسیم و عاشق همیم . تو چی داری میگی؟    
  بهار پیشانی اش طور عجیبی شده ...  چون دیگه عین همیشه موقع حرف زدن ناخواسته ابرو هاش رو تکون نمیده و پیشونی اش چروک نمی افته ،   انگار عضلات پیشونی بهار بی حس و فلج شده باشه ، نه بنظرم این فقط چشم های درشتش و مینیک بیبی فیث  چهره اش و همچنین قد و قامت و اندامش شبیه به بهاره هست ، ولی خود بهاره نیست ، فقط مشابهت داره  اما فرق میکنه ،  لابد دارم خواب میبینم . اره باز دچار خواب های اشفته شدم . همون خواب هایی که از جنس رویای صادقه ست.  

اون دختر خانم بی مقدمه پرسید ؛  شهروزی ، داری چی واسه خودت زمزمه میکنی و حرف میزنی؟  توی این ۱۳ سال دوری خیلی عذاب و بدبختی کشیدم  خیال میکردم جادوم کردی که هربار بعد پوشیدن رخت عروس و پرو اون و کرایه خانچه عقد و  نوبت گرفتن واسه دفتر عاقد واسه عقد و عروسی گرفتن   همه چیز به یکباره خراب میشد . انگار تمام دنیا بر علیه من دست به یکی میشدن تا  داماد رو از ازدواج با من منصرف کنن . حتی یکبار قرار بود ازدواج کنم و بعدش بریم آمریکا  حتی در غیاب داماد یک مراسم خانوادگی هم گرفتیم و من لباس سرخ مجلسی دوختم  ولی... باز همه چیز به هم ریخت. بعدش منو مامان نسرین پا شدیم رفتیم به تمام جادوگرا و دعانویس ها و آیینه خوان ها و طلسم باطل کن ها و فال گیر های شرق تا غرب  شمال تا جنوب سرزمین گیل سر زدیم ولی همه یه چیز میگفتن . ..

    (اینو گفت و با حالت شرمندگی و درماندگی  سرش رو انداخت پایین و حرفش رو ناتمام گذاشت... بغض کرد... الان که خوب نگاه میکنم  و خال های کوچک روی صورتش  رو میشمرم  باور میارم که این خودشه  اره خوده خودِ بهاره ست..... ولی آخه چرا یه خال کم شده؟ چرا موی سرش پر پشت شده  چرا فک و چونه  اش رفته عقب ، چرا دندان های نیشش  دیگه هفت و هشت و زاویه دار نیست ؟ چرا ابروهاش رو دست زده ؟ چرا پیشونی اش اصن تکان نمیخوره ؟..  چروک نمی افته ؟..   اره خودشه  من این چشمها رو حفظم . از برم. صفر تا صدش رو بلدم .  نگاهش رو میشناسم . خودشه .)   
 به خودم  میام و میپرسم ازش ؛ خب داشتی میگفتی  چرا یهو ساکت شدی؟  تازه جای هیجانی اش رسیده بودی  ؟ پس چون روزگار تو رو رسوای زمونه کرده و بخت بد یومنی بر طالعت نشسته  بود خیال میکردی  لابد من جادو کردمت !... 
بهاره سرش رو بالا آورد و  اشک درون چشمهاش حدقه زده بود   و  قله ی بینی اش سرخ شده بود    که گفت؛  
اره ،  ولی با مرور زمان و تکرار های همیشگی یک سناریو   ، ما هم تک تک حقیقت رو کشف کردیم ،  اخه تصور کن ، چهار بار بخوام کارت دعوت جشن ازدواج چاپ کنم و تحویل تک تک افراد دوست و آشنا بدم ولی یکهو یک هفته پیش از ازدواج  خانواده ی داماد به به بهانه های واهی و بی دلیل از وصلت و انجام مراسم عقد  سر باز بزنند ‌   .... خب فکوفامیل  دوستو آشنا  چه فکری درباره ی من میبایست میکردن وقتی چنین حادثه ی عجیب و نایابی  چهار مرتبه واسه من تکرار بشه .  البته یکبار هم صیغه محرمیت خوندیم  و عقد یکساله کردیم  ولی چون توی شناسنامه ام اسم کسی قید نشد  پس من میخوام بهت دروغکی بگم که  نه  من هنوز مجردم .  خب تو هم که اونقدر اقا و جنتلمنی که به روی من نیاری که از سیر تا پیاز رو باخبری .  همونطور که الکی بهت میخوام بگم داداش بهادر من سربازی نرفته و میتونی براش معاف بگیری  و تو  هم  واسه اینکه  خیال کنم دروغگوی خوبی هستم  به روی من نیاری ‌  . میدونی که چی میگم؟ ‌.
 من که هیچ نمیفههم چی واسه خودش داره میگه    کمی سرم رو میخارونم و به زمین نگاه میکنم  بعد چشمام رو ریز میکنم و با کمی رو دروایسی  و منهو منهو میگم بهش که ؛ 
   اگه میشه یکبار دیگه پرسشت رو تکرار کن . 
  _ پرسیدم متوجه ی  چیزایی که دارم تعریف میکنم  هستی  ؟ آخه قیافه ات خنده دار شده  انگار هیچ از چیزایی که میگم  خبر نداری  و  مث خنگ ها شدی ...
 صریح و رک  پاسخ میدم :  نه والا.... بخدا اگه بفهمم  که چی میگی . من فقط میدونم که منو تو پنج شنبه توی کلاس کنکور آموزشگاه از بس شیطنت و خنده کردیم که کلاسامون رو قراره جدا کنه  خانم ائمه ای .  الانم جمعه ست . شنبه هم آزمون داریم .  
بهاره نگاهی کرد و پرسید ؛ شهروز خول شدی؟  از زمانی که من و تو کلاس کنکور میرفتیم  پانزده سال گذشته .... . . 
 
من که از شنیدن چنین ادعای مسخره ای خنده ام گرفته  ازش میپرسم ؛ .  بهاره جان ، شما احتمالا سنگی  کلوخی  آجری یا چه میدونم  چکشی  یا حالا هر شی سنگینی  به سرت نخورده تازگیا ؟.. 
  بهاره لجش گرفت و گفت ایشششش  بزار حرفم رو تموم کنم دلقک جان....    کجاش بودم ؟  اها یادم اومد ، داشتم میگفتم که حسابی انگشت نمای خاص و عام شدم بعد جدایی از تو ،  تا عاقبت گذر زمان پرده از حقیقت برداشت  و ما فهمیدیم که کسی منو جادو نکرده   طلسم نشدم ‌  دعا ننوشته  یا چیزخورم نکرده ،  بلکه تنها دلیل این همه رسوایی و شکست  یک چیزه .... ( اینرا گفت و بغض کرد و به زمین مجدد خیره شد ، اشکهایش یک به یک میچکیدند . ) 
میان حق حق گریه هایش گفت :  
   من خودم فهمیده بودم  حتی همیشه به داداش بهادر میگفتم  ، اینرو که  آهه شهروز  دامنگیرم شد.  شایدم نفرین کرده باشی .  و یا اینکه دست طبیعت و کارمای کیهانی خودم  بوده که به روز سیاهم نشونده...  یادمه خیلی خیلی خیلی با تو خوشبخت بودم ،  دوستم داشتی  عاشقت بودم حتی  ولی چون توی اجتماع جایگاه و رده بالایی نداشتم  و حتی توی دوران دبیرستان و کلاس هم میان دوستام  همیشه سوژه ی زنگ تفریح شون بودم و گاهی ادای منو در میاوردن  و یا صدامو تقلید میکردن و منو هرگز جدی نمیگرفتن   و تو یهو از عالم غیب اومدی و منو پرستش میکردی  و جایگاهت کاملا برخلاف من بود ،  و من خب دو  دو تا  چهار تا کردم و پیش خودم چرتکه ی غلط انداختم ، تصور کردم غیر تو  دیگران هم ممکنه  اون حد بالا  دوستم داشته باشند   برام  ارزش قائل باشند   بهم عشق بورزن . بهم  انرژی و انگیزه  و ارزش ببخشن  ،  منو جدی بگیرن ،  ولی اشتباه میکردم ، بعد تو  من هیچی نبودم . بعد تو  من یه آدم برفی بودم که گرمای آفتاب حقیقت ذره ذره  ذوبش کرد  و فقط ازش چند تا دگمه  بزرگ   یه هویج که قبلا جای بینی اش بوده  و یه شالگردن باقی موند  که روی سنگفرش خیس  افتاده بود و هیچ شباهتی به ادم برفی نداشت .   
 من نگاهی به ساعتم می اندازم و خنده ام رو مخفی میکنم و میگویم ؛   خودمونیم هاااا  چه مثال مسخره ای زدی ، آدم برفی آخه؟  توی این مثالی که زدی نقش من کجاش بود؟ 
بهار کمی فکر کرد و گفت؛  خب  تو  نقش آسمان برفی و هوای سرد چله ی زمستون  بودی . بعد تو انگاز من سمت تابستان پیش رفتم . و خب همون ابتدای امر  شروع کردم به از خودم کم شدن.  چون اولین شوکی که بهم وارد شد   سیلی محکمی بود که اولین نامزدم درب گوشم خوابوند.  اخه فهمیده بود من واسه این باهاش دوست شدم که کمی شباهت به تو داره .     و جلوی همه توی دانشگاه دستش رو شل کرد و خوابوند درب گوشم و ولم کرد .   تازه قدرت رو فهمیدم ، تویی که برام پسته همیشه میاوردی  درب دانشگاه ، اونم پسته ی خام ،  تویی که  هرگز بهم گیر نمیدادی که چی بپوشم و چی نپوشم ، تویی که از من سرتر بودی  ولی من قدر تو رو ندونستم ....  ببخش که ولت کرده بودم... 
  کمی مکث کردم و به اطراف و سکوت سنگین و خیابون خلوت محله ی ضرب نگاهی انداختم ...  مجدد ساعت مچی خودمو چک کردم   نمیفهمم چرا وارونه  میچرخه ....   همه چیز قاطی پاتی شده ...    همین چند سال قبل و توی ۱۷ سالگیم بود که بخاطرش قید تمام دخترها  رو زدم   بعد اومده و داره بهم میگه که قراره منو ول کنه و بره....  عجیبه. چون ما هنوز دانشگاه قبول نشدیم .  همین پارسال بود که اخرین امتحان کشوری ترم اخر  واسه اخذ دیپلم    هر دوتامون  توی سینما  نشستیم و ساعتمون خواب رفت و ما نفهمیدیم وقتی به جلسه امتحان رسیدیم که نظافتچی داشت جاروب میزد  و امتحان تمام شده بود     هر دو تامون ناچار شدیم بدلیل غیبت   در جلسه  با تجدیدی ها توی شهریور ماه بریم و امتحان عربی مون رو بدیم . در حالیکه هرگز تا اون موقع کارمون به امتحان شهریور ماه نرسیده بود.    سکوت کمی کشدار شد و من از این همه حرفهای الکی و نقش بازی کردن های بهاره حوصله ام سر رفت و یک کلام گفتم :  حالا مثلا میبایست باور کنم که شما مسافر زمان هستی و از آینده اومدی ؟ باشد باور کردم . فردا امتحان آزمون کنکور آزمایشی یادت نره   و  دیر نکنی . نبش فروشگاه عقیق منتظرت هستم. 

بهار سرش رو بلند کرد با تعجب نگاهم کرد یک قدم فاصله گرفت با تردید پرسید ؛  ای وااا  شهروز؟   تو راس راستی  شهروزی؟ شهروز خودتی؟ چرا یهو شبیه به دوران دوستی مون زمان دبیرستان شدی؟ 

بهاره مجدد میزنه زیر گریه 
  من از تغییر چهره ی اون شوکه و متعجب موندم .   بهار کلی مسن شده یکشبه ‌‌.... . انگار سی و سه  یا سی و چهار سال داشته باشه ،     بهار دست از گریه میکشه ، و کمی اشک هاش رو پاک میکنه و  ناباورانه میپرسه ؛       شهروز تو چرا هنوزم شبیه نوجوانی هات هستی  چقدر پول جراحی پلاستیک دادی؟   تو خودتو تبدیل کردی به اون شهروز پشت کنکوری  و همون زمانی که پدرت از کما و اغما بیرون اومده بود و شش ماه هم پیشت موند و باز زندگی کرد .  کاملا شدی همون شهروز . خدا فقط خبر داره که چندین میلیون پول بی زبون رو بردی لابد بابت این همه جراحی دادی به جراح ها و متخصص های زیبایی ‌  واقعا که...   من اگه کاری کردم  باز قابل توجیه هست چون خانم هستم ولی تویی که اقا هستی  دیگه چرا اینجور جنگولک بازی ها در اوردی شهروز جان؟!...  البته بزار خودمم زودتر اعتراف کنم که من  فقط رفتم تهران و واسه کم پشتی موی سرم چهار میلیون هزینه کردم و پیشانی ام رو بوتاکس کردم  و دندان هام رو هم که خودت باید یادت باشه و میرفتیم مطب دندانپزشک و پلاک می انداختم .... در ضمن یکی از خال های روی صورتم  رو کم کردم و جراحی لیزری برداشتمش. اخه میدونی چرا؟..‌   یکبار توی دانشگاه یه پسره مسخره وار بهم متلک گفت که   خانم یه مگس روی  صورتتون نشسته، بعد هم با دوستاش خندیدند به من،   منم کلی غصه خوردم و رفتم برداشتمش .    ...   هی  یادش بخیر...  وقتی که پدرت فوت شده بود من کنارت موندم  و پیشت بودم، البته فقط تا یکی دو سه سال...  بعد متاسفانه خریت کردم و .... 

 یادت هست که؟...  چرا یجوری عجیبی نگاهم میکنی ؟... 

من که هیچ چنین خاطره ای به یاد ندارم بهارجون... ولی حالا شما که میگی دندانت رو پلاک کردی  خب شماره پلاکت چند بود ؟  پلاک اتومبیل یا پلاک خونه ؟.. خخخ  درضمن  بوتاکس  دیگه چه کوفتی هست؟   چرا پیشانی ات دیگه مث قدیم نیست؟.. چرا یکجوری غیر طبیعی شده ؟... 

بهاره  کمی چپ  چپ نگاهم کرد و گفت؛  واااا؟  ؟....!!‌...  آقای چشم عسلیه  خوش تیپ من طی این سیزده سال غیبتم ،  پاک  زده به سرش  ، انگاری خول شده؟   تو و من الان ۳۳ سال داریم و من  ۱۳ سال پیش رها کردمت  بهانه اوردم الکی  و گفته بودم که چون پدر نداشتی و تنها بودی و   تمام جد و ابادت خارج از کشور بود   و من وقتی دانشجوی دانشگاه آزاد بودی و توی غربت بودی  بیرحمانه ولت کرده بودم ...  و تو به وضع بدی دچار بحران روحی شده بودی اوایل  کارهای عجیبی کردی  با خودت و دنیا لج کردی ،  مسیرت رو از صراط مستقیم کج کردی ‌ . مثلا دانشگاه رو همینجوری و بدون انصراف بعد از چهار ترم ول کردی ،  تبدیل شدی به مجنون زمانه ،   واسه خودت یکپا  شهره ی شهر شده بودی توی  عاشقانه هایی که حلق آویز شده بود  و  قلبت که شکست  یهو کم آوردی  .انگاری تازه غم نبودن پدرت رو یکسال بعد از فوتش و با جدایی از من   حس کردی .  شش دانگ  عاشق شکست خورده و به هجر افتاده ای شده بودی . ولی تازگیا  خبر پیشرفتت رو شنیدم ولی تو چرا هیچ بزرگ نشدی و هنوز شبیه قدیم هستی .   راستش رو بگو... چقدر واسه کشیدن پوست صورتت هزینه کردی کلک ؟... 

 من پوزخندی زدم و گفتم  بزار کنار این حرفهای عچیب غریب رو بهارجون.   این قصه ی تلخ و بد یومن و وحشتناک چیه که در مورد آینده مون  از خودت در آوردی و داری میگی!...  کم کم داره بهم بر میخوره .  چون داری زیادی این شوخی رو کش میدی عزیزکم . اخه این چیزا چی  هست که میگی ؟ ما هنوز دانشگاه قبول نشدیم که....   چی داری واسه خودت دروغ سر هم میکنی ... نکنه تب داری و هزیان میگی؟  هیچ معلومه چته؟ چرا گریم کردی خودت رو؟ هی تو چرا بهم نگفتی که ابرو هات رو میخوای برداری ؟  در ضمن هیچ خوشم نیومد راجع به پدرم این حرفا رو میزنی... . حالا دکتر قامپت توی بیمارستان شش ماه پیش یه چرت پرتی گفت .  اینکه دلیل نمیشه که واقعا درست در بیاد . مگه اون عزراییل بود که زمان مرگ پدرم رو شش ماه اعلام کرده باشه ... اون موقع پدر توی کما بود  همین دکتر گفته بود که فقط دعا کنید و وضعیت پدر رو به وخامت هست  و از کما خارج نمیشه از طرفی هم بهم گفته بود که خودم رو واسه هر اتفاقی آماده کنم ولی دیدی چرت میگفت   دیدی که پدر خوب شد و الانم   پدرم خونه ست و خوابیده . شش ماه هم گذشته  و من مث پروانه دورش میگردم .  نوکریش رو میکنم . نمیزارم یه تار موی سرش کم بشه‌‌‌ ...  در ضمن من همونی هستم که دیروز توی کلاس کنکور بودم  حتی ریش صورتم رو اصلاح نکردم و نتراشیدم    ، ولی بهار تو چرا  یهو شکسته شدی و چین و چروک گذر زمانه روی چهره ات نشسته .  ..... 

  خول شدی شهروز جان؟  پدرت خدابیامرز ده اسفند دقیقا شش ماه بعد از حرف دکتر فوت شد  د...د... شد..(صدای بهار پیچید و پیچید و کمرنگ شد ) . مگه ....  داری..... شهروز....      روزززززز    صدامو  میشنوی وی وی وی.... تو توی ....توی... توی.... خوابی.....   ما.....    من  بی تو....  ووووو تو... من..ن... ... تو...

در این لحظه تصویر بهار کمرنگ و کمرنگ تر شد و    محو شد . 

    صدای ناقوس کلیسا را شنیدم که گویی در یک قدمی پشت سرم بصدا در امده باشد ،  سپس صدای پدر را که اسمم را تکرار میکرد     صدایی که هرچند دور و خفیف بود ولی شبیه صدای پدرم بود  و بی اختیار  از عمق خواب پریدم و خودم رو در قامت ۱۸ سالگی ام در ده اسفند یافتم  سریع سمت اتاق پدر رفتم و شتابزده درب را باز کردم    و هجوم بردم داخل ولی پدر از خواب پرید و

من زول زدم به او  اب دهانم را به زحمت قورت دادم   و برق اتاق را روشن کردم  و با چهره ی معصوم و بیمار  و بی روح و خالی از طراوت و شوق زندگیه پدر مواجه شدم   که از صدای باز شدن درب اتاق  و هجوم من  از خواب به عالم هوشیاری پل زده  و  هاج و واج به من  نگاه میکند ...  لحظه ای زمان در نظرم ایستاد و پدر با خونسردی عجیبی پرسید ؛   امروز چه ماه از سال و چه فصلی هستیم ؟ امروز چند شنبه ست پسرم و چقدر با  عید نوروز فاصله ست؟ 

نفسی به راحتی کشیدم و گفتم بهش؛   الان ده اسفند ۱۳۸۵ هستیم .  (ناگهان یاد تاریخی که بهاره گفته بود توی عالم خواب افتادم و نگران شدم،)

کمی نگاهم کرد و گفت : چیزی شده مگه؟ چرا رنگت پریده؟  چرا یهو رفتی توی فکر؟ نکنه تازه یادت اومد که کاری بایستی میکردی دیروز و فراموشت شد و الان تا گفتی ده اسفند یادت اومد ....   راستی  فری کجاست شهروز؟‌...
کمی مکث میکنم   من روزی یکبار میبایست به او یاد آور شوم که مادر کنارمان نیست . و هرگز هم نبوده ‌  . لعنت بر این الزایمر   ... 
  لحظاتی را بیهوده صرف پر کردن لیوان و چک کردن قرص هایش کردم از پاسخ تفره رفتم ‌   بلکه ناچار نشوم  جوابی تلخ بگویم به او و او نیز مانند این شش ماه گذشته  بخواهد کمی غصه بخورد و عاقبت هم من برای انکه حواسش را پرت کنم ناچار شوم جملات تکراری و حاشیه ای همیشگی را با اشتیاق و تظاهر به  تازگی بازگو کنم ...‌  دیروز بطور مثال برای بار صد و هفتاد و نهمین مرتبه گفتم   
  هیچ تا حالا فکرش رو کردی که نبایستی برای پرسشی که ازم پرسیدی  از اسم  "فری" استفاده میکردی !  چون شاید شما از سر عشق و در رابطه ی مشترکتان   عادت داشتید و اون رو  فری خطاب میکردی ولی اگر من سرخور نبودم و میدیدمش  و بهش میگفتم مادر   اون وقت شما الان بایستی میپرسیدی ؛   مادرت کجاست شهروز؟    نه اینکه بپرسی  فری  کجاست... 
  
سپس پدرم پاسخ جدیدی دادش دیشب و گفت :  فری یعنی فرند . یعنی دوست .  خب خخخخ اخه اسم عجیبی داشت و توی دهان نمیچرخید...    مثلا میشد مگه هربار اسمش را  به شکلی که توی شناسنامه اش بود  خطاب کنم؟ خخخ  خب نمیشد...  امان از دست مادربزرگت .  اسم قحطی بود ؟...   اخه حاجیه مار؟ 
   البته به زبان گیلکی   مار  یعنی  مادر     منتها کدوم مادری به بچه ی خودش میگه  حاجیه مادر؟  ...   
پدر اینها را گفت و من دلم غم ان را گرفت که اینبار دیگر یادش رفت تا تند و صریح بگوید به من ؛  یعنی چه که به خودت میگی   سرخور؟  صد دفعه بهت گفتم اون بنده ی خدا  عمرش به دنیا نبود  مریض بود . هیچ ربطی نداره .  اول فوت شد بعد تو دنیا اومدی
البته خب هیچ احمقی قادر به باور کردن چنین دروغ بزرگی نیست ‌ . این روزها  کافی نت ها  سراسر شهر را گرفته اند و برخلاف کامپیوتر خانه    مودم و خط اینترنت دارند و من جستجو کرده ام و چنین چیزی صحت ندارد .  محال است  . میدانم برای ارام کردن من و  ارامشم این دروغ بچگانه را سر به هم اورده .  بی خیالش ‌ 
پدر پرسید ؛  نگفتی چی شده؟ چرا بیداری؟ 
  گفتم ؛   نه ، خواب عجیبی دیدم   . بهاره اومده بود و میگفت از آینده اومده  و کلی حرفهای عجیب زد و خبرهای بد داد ‌  نکنه مث همیشه باز دچار رویای صادقه شده باشم و حرفاش تعبیر بشه... 
  پدر لبخندی زد و گفت : خب این که تو داری میگی و اینچنین وحشت زده ات کرده  دیگه اسمش رویای صادقه نمیشه...
  □مثل ابله ها پاسخ دادم و گفتم : خب ... خدا رو شکر.. 

°پدر ادامه داد و گفت:  اسمش میشه کابوس صادقه.....  (سپس کمی خندید)..   البته اینکه بهار رو خواب دیدی واسه این هست که خیلی بهش فکر میکنی .  عجیبه .  تمامشون  تو رو بی وفا و بی احساس میشناسن ولی پس....   چرا این یکیش  رو جدی گرفتی ... 
 □ کمی مکث و سکوت .... با تعجب تکرار کردم حرفش را و پرسیدم ؛    تمامشون؟... یعنی چی تمامشون؟  
 ° پدر گفت:  قبلی ها زنگ میزدن به تلفن خونه .  وقتی تو نبودی و به من چوقولی تو رو میکردن که خیلی بی احساسی  . حتی یکی بود یادم رفت اسمش چی بود  بهم با گریه  میگفت میخواد بخاطر بی وفایی تو  خودش رو بکشه .     من نصیحتش کردم .   بهم گفت  این چه پسری هست تربیت کردی   خنده ام گرفت .   یکی دیگه هم بودش که صداش  معصوم بود و سنش کم بنظر میرسد  و وسط درد دل کردن از فرط بی مهری های  تو ، مکثی کرده بود و   برگشته بود ازم پرسیده بود ؛ " نکنه شهروز الان پیشتون باشه؟ و داره صدامو میشنوه! ..." 
من ساعت دیواری نگاه کردم گفتم  نه خب این ساعت مدرسه ست.   
بهم اون دخترک  گفت؛   (پدر خنده اش میگیرد و نمیتواند همزمان با خندیدن ماجرا را ادامه دهد و نقل کند و هربار خنده هایش سبقت میگیرند از واژگانی که نیمه کاره رها میشوند تا پشت خنده اش  گم شوند)  خخخخ   خنده (خخخ)    بهم....  گفت.... 
(پدر میخندد و از فرط خنده به سرفه می افتد... هربار نیز تکرار میشود و به محض لب گشودن از مرور ماجرایی نامعلوم خنده اش میگیرد و با نیز سرفه های نگران کننده  ...) 
° لیوان آبی دستش میدهم و میگویم :    خب اول بخند بعد بگو که چی گفت    اینجوری به سرفه می افتی  و نفست تنگ میشه ....  خب مگه چی گفته که  خنده دار بوده ؟...  کی بودش اصن؟ آیلین ؟ سحر؟ حدیث نبود؟ اها احتمالا مژده بود ... نه  اون صداش معصوم نیست   لابد هنگامه بود!  
  پدر ادامه داد و گفت :  خخخخ  بهم گفتش که  پدرجان شما خوبی؟  قرص هات رو وارونه خوردی احتمالا. چون پسرت دیپلم گرفته  .  بعد این ساعت چرا بایستی رفته باشه دوباره مدرسه؟   شما پدرش نیستی   یکی دیگه ای داری سر کارم میزاری ... لابد خط به خط شده  ... چون پدر اقا شهروز  منو میشناخت پشت تلفن  و اسمم رو درست تلفظ میکرد  ولی شما نه...  ایششش...‌  منو باش واسه کی درد دل کردم  .  معلوم نیست خط توی خط شده و  طرف هم یک کلام نمیگه بهم که  دخترجان خطتوخط شده و اشتباه گرفتی  ، در عوض طوری پای حرفم نشسته که انگار واقعنی پسر داره و اسمشم  شهروز هس....  ایشششش  عجب ادم های  بیکاری....     بعدشم قطع کرد... بیب بیب ..بیب... 
     
° من هم همراه پدر خندیدم و  بعد کمی سکوت  ..... دستانش را در دست گرفتم  و گفتم :   ازت عذر میخوام .  ببخش اگه اون دوستم بهت بی احترامی کرد .  من به هیچ کدومشون نگفتم که گاهی الزایمر مسیرش به اتاق خواب پدرم هم می افته....   

    
 پدر  هنوز لبخندی از ته مانده ی ان خنده بر لبش بود و چشمانش برق عجیبی داشت    معلوم بود حواسش پیش من نیست  نمیشنود چی میگویم   و  نگاهش عمق عجیبی داشت و شوق هجرت .... 
  بی مقدمه و روی به سیاهی اسمان شب  که از پنجره ی چوبی اتاقش معلوم بود  لب گشود و چیزی عجیب گفت  . انگار کسی را میبیند که من نمیبینم ....   مطمئن و واقعی حرف میزند ‌ . دقیق میشوم ... 
اینبار را فهمیدم  .  گفتش  که :   پسره،  اره سالمه سالم.  چی؟  شهروز دیگه....  .خودت میگفتی که خیلی دوست داری بزاری شهرزاد .... خب چون پسر بود گذاشتم شهروز....    اعِ؟   نمیدونستم ک شهرزاد اسم پسر هم هست ....   ببخشید ....  

 پدر  این جملات را گفت و  نگاهش غمگین شد .   

من هم شک به دلم زد و  کمی تلاش کردم تا بلکه شاید از قاب پنجره ی اتاق  چیزی ببینم .  
سپس پدر  نگاهی به من کرد و مجدد نگاهی به پنجره ی مشرف به حیاط خلوت خونه انداخت  سکوت سنگینی اومد و روی فضای خونه خیمه زد ... 
 کمی بعد نیز  سکوت جر خورد  در لحظه ای که بی مهابا  باد سرکش و کوهلی  شاخه های درخت موز رو به پنجره    ی اتاق کوبید ،    پدر نفس عمیقی کشید    چشمانش را بست ... 

کمی مکث و هجوم اضطراب ...
  تپش های قلب بیقرار... 
  
     پدر  را کمی تکان دادم  چون چشمش بسته شده بود .... و من از زیر لحاف نفس کشیدن و دم بازدمش را نمیتوانستم تشخیص دهم .  کنار تختش نشسته بودم و چند بار گفتم :  پدر.... پدر‌‌... 
    پدر جان.... 
او چشمانش را گشود و من نفس راحتی کشیدم... 
   
گویی که  باز یادش رفته  و  تکرار مکررات  .... 
 او گفت ؛  فری اومده بود  خواب بودی بیدارت نکردم    ازت پرسید .   گفتم بهش  خوبی و صبح ها خودت پا میشی صبحانه میخوری و میری مدرسه...‌    گفتش خب.    فکر کنم خیال فری راحت شد .   حالا نمیدونم کجا رفت  پس؟  

من سکوت کردم ‌..... 
  پدر با کمی تفکر پرسید:  تو الان کدوم مدرسه میری؟  دکترحشمت؟ 
خنده ام گرفت ولی فقط لبخندی از سر مهر زدم و گفتم   دکترحشمت که فقط تا پنجم ابتدایی داره  پدرجان.... 
   
پدر سر تایید تکان داد و جمله ام را تکرار کرد زیر لب :  تا پنج ابتدایی داره فقط...‌        راست میگی حواسم  نیست کمی پرته ..... یادم رفته بود . ...
  
  راستی  فری بهم گفتش چی شده 
    
کمی نگاهش کردم و پرسیدم ؛  چی؟ 

به سقف لمه چوبی اتاق خیره شد و خیلی عادی گفت :   میدونم ، خواب دیدی من  سکته کردم  . مگه نه؟  حق داری  این سالها هربار  و هر سال یه نوبت  سکته خفیف کردم . و تو تنها و  توی مشکل افتادی هربار...‌ 

پدر نفسی عمیق از سر افسوس کشید و سیگار شیراز  را به چوب سیگاری اش زد و پیش از انکه روشنش کند   سیگار را از روی لبش قاب زدم و گفتم؛  فعلا  روشنش نکن ،  بزار بهت  یه لیوان شیر بدم و قرص هات رو بخور  بعد شاید یهو شانس اوردیم و خوابت برد و سیگار  لعنتی رو نکشیدی .     

  کودک که بودم  معمولا  پدر نگاهش را وقتی از من می ربود که یا کار اشتباهی کرده باشم و یا  دلش غم گرفته باشد ، و غرور مردانه اش جلوی  گلایه کردن را گرفته باشد . خب این سالهای اخیر من هیچ کار غلطی نکردم که هیچ،    بلکه به تنهایی  تمام مشکلات را پشت سر گذاشتم ،  و تنها تکیه گاهش بودم   اکنون نیز شک ندارم که دلش غمگین است .    

پدر ادامه داد و گفت؛  شهروز!...

  طبق معمول همیشه هربار که کسی صدایم کند  یک حالت و یکشکل پاسخش را میدهم  و اکنون نیز پاسخ همیشگی ام را دادم  و لی پیش از اینکه جواب از کلامم هجی شود  بطور همزمان پدر ادایم را در آورد و با مهر و از سر عشق پدر به فرزندش  دقیقا همانند خودم گفت ؛  جون دلم بفرما سراپا گوشم.... 
 
ولی چشمانش را بست    به گمانم خسته بود و خوابش برد... 
من هم همینجا  و نشسته کنار تخت خوابش میخوابم .   دلم اشوب بود ولی الان ارام شد .  چون پدر کلی حرف زد و خب حتی کمی خندید .  این عالیست.... اما همش یک حسی میگوید خنده اش غیر طبیعی بود  چون نگاهش به سیاهی اسمان بود و  مرا می ترساند   گویی غم از دست دادنش  کابوس روزهای من بود  و اکنون دیگر حتی شب ها نیز رهایم نمیکند .... 

پدرم فرق دارد ‌  . همه ی پدرها فرق دارند در دنیا ‌  . ولی پدر من طور دیگری فرق دارد .... 
     خب  از همان سالهای کودکی ام  او شخصیتی بی نهایت عجیب داشت   و آنقدر عجیب که انگار برای بزرگ ششدنم عجله دارد و میخواهد زود برود...   اما از دوازده سالگی به بعد او چنان ناخوش احوال شد و من چنان  عاقل که حتی او ندانست من هر سال کلاس چندم هستم  و یا مدرسه ام کجاست  ولی فقط یک جمله میگفت    میدانم شهروز عاقل است  . ولی من نتوانستم این سالهای اخیر بگویم تا بداند من دیگر عاقل که نیستم هیچ  بلکه کاملا عاشقم .  اما خب  بی مشکل و راحت با بهترین نمرات دیپلم گرفتم  البته شب ها درون بیمارستان  و پدر در کما بود   و من درس میخواندم و صبح  نظافتچی بیدارم میکرد تا بروم امتحاتات ترم اخرم را بدهم ... خدایا شکر که پدر برگشت . 

کنار تخت پدر چشمانم را ارام بستم و ناخوداگاه خاطراتی قدیمی از پستوی ذهنم پس از ده و بلکه یازده سال زنده شدند و من خودم را در قامت هفت سالگی یافتم ...
        بند کفشم رو ببند تا بریم پدر . وگرنه مدرسه  میبنده هاااا... 

     خب  قبل از ورود به مدرسه  ست و پدر من فرق داره ....   چون تاکنون به اجبار  تمام حروف الفبا و خواندن و نوشتن و  روخوانی شاهنامه و  اشعار خیام را از حفظ و ریاضیات را تا جمع و بعلاوه و جدول ضرب را یادم داده است .  .    خب تمام دیروز رو  صرف اموزش ریاضی کردیم و کلی نگاهش رو از من دزدید چون لابد کار بدی کردم که جدول ضرب یازده رو دو با نوشتم ولی در عوض جدول ضرایب عدد ۱۲ رو نه یاد گرفتم و نه رو نویسی کردم ....  
به مدرسه رفتیم و برگشتیم و من تمام مسیر یک گام عقب تر از او  به او چپ  چپ نگاه میکردم و ساکت بودم.  ای پدر کلاهبردار و ناقلا  بازم گولم زدی؟    تموم این چند سال رو نزاشتی بازی کنم و بهم درس یاد دادی  ولی الان دوباره اقای معلم میخواد از الف شروع کنه و یاد بده به ما .... 
 شب رسید  
  همچنان پدرم به من تقسیم را یاد میده و من گیج شدم  و او لبخندی زد  و گفت    من پسرم رو میشناسم  . تو ناراحتی  ، یه چیزی شده و از دست من ناراحتی . بگو ببینم چی شده ؟ 
 هیچ نگفتم  و فقط دهانم را کمی کج کردم ... به زمین خیره ماندم... 
  خب اخه حق با منه...  پدرم خیلی خیلی زیادی فرق داره انگاری... 
چون
 بچه های دیگر هیچ کدام مانند من خواندن و نوشتن نمیدانند   و حتی ریاضی نمیدانند چیست .  نمی توانند شاهنامه بخوانند   و من خیال میکردم که حتما میبایست  قبل از ورود به مدرسه تقسیم را یاد بگیرم تا مرا راه دهند  و کلی گریه میکردم در خفا... ولی این پدر کلک  و ناقولا  باز  گولم زد  و من خب عصبانی ام ولی نمیدانم چگونه باید دلم را با او و این کلک مرغابی هایش صاف بکنم... 

من که کاملا از کشف یکسری حقایق اگاه شده ام بی نهایت رنجیده خاطر و گلایه مندم... و لی از سر بچگی این  لحظه لج کرده ام با خودم و هیچ پاسخی  نمیدهم  و ارام ارام غصه هایم تبدیل به بغض و سپس اشک شده  و  گریه ام گرفته است   . پدرم لبخندی زد و  یک گلدان خالی و سوفالی آورد . داد به من و کمی بزرگ بود و سنگین . او گفت راه بیفت دمپایی بپوش بریم   
 من تعجب کردم و گفتم لباس بپوشم؟
   گفت ؛  نه الان ساعت  یک شب  و مهر ماه  هست و خیابون توی محله ی ضرب خلوته .  با همین شلووارک  گلباقالی و تیشرت  و دمپایی بیا بریم .   ما راه افتادیم .  پدرم  طی پنجاه متر اول گفت ؛  شهروز نگاه کن  اون  گربه از دیوار مردم رفته بالا،،،،    گفتم خب.... 

گفت  خب ممکنه یه یاکریم سر شاخه های پیچک یاس و اقاقیای اون خونه لانه داشته باشه و بعد توی سیاهی شب اون گربه ی سیاه بهشون حمله کنه و یکیشون رو بخوره و  اون یکی دلش غمگین بشه و از دست خدا و زمین و زمان شاکی بشه . 

گفتم خب‌... 

گفت خب اون که زبان نداره درد دل کنه . داد بزنه هوار بزنه و یا به خدا اعتراض کنه و یا به گربه شکایت و گلایه کنه  پس توی دلش کینه میشینه 

گفتم خب 

گفت  خب پس تا سر کوچه که الان رسیدیم یه دلیل واسه غصه خوردن و ترسیدن و نگرانی پیدا کردیم    حالا باید سه تا سنگ 

..

..

بزرگ بندازیم توی گلدان

در این لحظات  من  گرفتار سیر پیوسته ی افکارم و نجوای درونم بودم  و با روح درونم بیصدا نجوا میکردم  حرف میزدم میشنیدم صدای بیصدای  ذهنم را   بغض میکردم  کلافه میشدم  گلدان را زمین میگذاشتم هربار و سه سنگ داخلش مینداختم و هربار سنگین تر میشد . مسیر به سیه باغ مخوف انتهای محله ی ضرب در رشت رسید و سیاهی مخوف و سکوت شکننده ای که  مرا از ترس به پشت پدر  هول میداد    و   وقتی که پدر لبخندی زد و گفت ؛
   خب حالا باید تا بالای اون تپه بریم پسر گلم....

من دیگر وا رفتم  ... من  لج گرفتم و اعتراض کردم  ولی در حد کوبیدن پایم به زمین  ... نه بیشتر ... ولی شروع کردم به خودخوری.... هیچ به حرفهای چرندش گوش نمیکردم   دنیایم سیاه و  احساسم  وحشتناک درد آور و غیر قابل وصف بود   چون از دست این بچه بازی های پدرم  کلافه بودم ‌. اون ناسلامتی رییس کل معدن سنگرود بود و دو هزار پرسنل  و معدنچی  عاشقش بودند و از مرام مسلکش تعریف تمجید میکردن ولی  این وقت شب من بایستی خواب باشم چون فردا صبح باید برم روز دوم مهر ماه و مدرسه .   ولی ببین داره منو اذیت میکنه  . مگه من کوچولو هستم که داره بهم قصه های الکی تعریف میکنه ... حیف که نمیتونم حرفهام رو بزنم بهش. وگرنه میگفتم که امروز چه اتفاقی افتاده و من چه چیز مهمی رو کشف کردم و تمام این سالهای عمرم اون داشت به من ظلم میکرده     دلم میخواد بمیره  ... خب نه.. اگه بمیره  که من کسی رو ندارم تا صبح ها بند کفشم رو برام پاپیونی ببنده و  یا جلوی همسن و سالام  با رفتارهای عجیبش سبب شرمندگی من بشه  ... پس نمیره . ولی دلم میخواد سرش داد بزنم .... یه گلدون بزرگ داده دستم و خودش داره دست هاش رو تکون میده و حرفهای الکی میزنه واسم   . ابروی من رفت  اینی که پوشیدم که شلوارک نیست  بیشتر شبیه شورتک هست .    اصن کدوم دیوانه این وقت شب از خونه بیرون میره؟...  خدایا نجاتم بده ... خسته شدم 

عاقبت رسیدیم بالای تپه    و پدرم گفت   ببین وقتی دلخوری هات رو با خودت مث این سنگ ها توی گلدون دلت  انباشته کنی  پیشروی توی مسیر زندگیت برات سخت میشه .    باید مرد باشی. باید جرات اعتراض داشته  باشی . حتی اگر از دست معلم خودت و حتی مدیر مدرسه ات و حتی پدرت  دلایل محکمه پسندی داری  میبایست  اعتراض کنی و حق خودت رو بگیری اما سنجیده و با احترام و عقل و تدبیر و  خیلی  آرام و باوقار این عمل رو انجام بدی و قبلش به اینکه طرف مقابل چه پاسخ هایی ممکن هست در جواب حرف هات بده فکر کنی تا مبادا  موقع نقد کردن و انتقاد از شخصی    کیش مات بشی.  یا تو رو توی آن پاس قرار بده و تو هم از مسیر ترسیم شده ی ذهنی خودت خارج بشی و از اصل مطلب پرت بشی.   دریافت

خب حالا بهم بگو   چی شده پسرم...

لج اوردم و گریه کردم و باز به دروغ گفتم ؛ که  هیچی   هیچی هیچی

پدرم نگاهش را از من ربود و سمت مخالف را ارام و بی کلام  نگاه کرد  انگار به نقطه ای نامعلوم از دل سیاه آسمان پاییز  زول زده باشد و در افکارش  از دست من دنیایی گلایه داشته باشد ولی نخواهد به زبان بیاورد .  

وااای خدای من  ....  این رفتارش برایم از صد بار مرگ بدتر است .   چه کاری کردم   که چنین شد...     این دومین مرتبه است در طی هفت سالگی ام که این چنین از من رنجیده .  من چنین هجم عظیمی از دلخوری نسبت به خودم را نمی توانم بپذیرم ...
  عصبی شدم و گلدان را ول کردم از بالای تپه پایین... 
پدرم  لبخند میزند چرا... 
 به حرف می ایم و میگویم ماجرا چیست..... 
پدر نیز طبق معمول قبول میکند و جمله ی همیشگی اش را بکار میبرد  همان جمله که هر بار میشنوم  حسی به من میگوید  گویی  کسی سرم را کلاه میگذارد با لبخندهایش که نامش آقای پدر است... 

پدر من فرق دارد ... 
  یکماه پیش از رسیدن مهر ماه در هفت سالگی 
  بیا بریم ارایشگاه شهروز 
   نه  نمیخوام نمیام  . 
.    پدر گفت؛ باشد   بعد اگه بری مدرسه  بهت میخندن و فکر میکنن دختری 
   هیچم اینطور نییت . الکی نگو .  
   پدر لبخندی زد و گفت :  باشد قبول پس بریم بیرون دور بزنیم ‌‌‌ 

او  مرا به محیط عجیبی به نام  قهوه خانه و کومه و الاچیق های زیاد و فضای سر پوشیده و حیاط بزرگ و حوض اب  و کاشی های صحنه ی ‌ شاهنامه و نقالی و  صدای قول قول قول ...  برده بود و رها کرده بود و پنهان شده بود تا رفتارم را مخفیانه نظاره گر باشد    ان روز نیز کار بدی کردم و یک  اتفاقی افتاد و او نگاهش را از من ربوده بود ‌  این یعنی از من ناراحت شده . خب بار قبل من از سر نادانی اشتباه کردم ولی بعدش فهمیدم که  درون قهوه خانه  ان پیرمردهای مهربان و خنده رو که چیزی به نام قلیان را قلقل قل   فوت میکردند  نیز احترام واجب  هستند . همان هایی که  استکان های کمر باریک چای خوش رنگی جلویشان بود و عکس یک فرد سبیل بلند هم روی نلبکی ها و قلیان های شیشه ای بود   
به گمانم  خواستند از سر محبت با من شوخی کنند  من نباید جدی بگیرم . خب چون من موی سرم  بلند و تا کمرم بود و  انها هریک به نوبت به یکدیگر و با لبخند و نگاهی خیره به من  میگفتند ؛  نه  پسر نیست ... دیگری میگفت ،  پسره  مهندس صیقلانیه...   شخص بغلی که به او درویش میگفتند و یک کشکول و تبرزین داشت  و ریش بلندی به رنگ لباس سفیدش  داشت و کلاه کوچکی شبیه کاسه ی پارچه ای و یا نمدی بر سرش بود میگفت ؛   یا هو... یا مرتضی علی.... این بچه به چشم برهم زدنی قیصر محله میشه   من ان زمان مرده و شما زنده    این جوان جوانمرد و پهلوان منش میشه ولی افسوس که مبتلا به جبر سرنوشت و طلسم هفت خان عشقی آسمانی  میشه...  شکست میخوره  هجران و رسوا و اواره و انگشت نما میشه ولی  یک یاهو و  توسل به اقا علی    مرد مردان و  پادشه شیردلان و ابر مردان  اون رو ارام از زمین رسوایی بلند میکنه و کمرش صاف  قدمهاش لرزه به کوچه پس کوچه های  این شهر و اوازه ی بازگشتش توی هفت محل میپیچه   قدمهای اول بعد رسوایی و شکستی  اسفناک و سقوطی سهمگین  کمی لرزان برداشته میشه ولی این بچه که الان جلوتون ایستاده   با مژه های بلند و چشم عسلی  و موی تا کمر و بور    حجت مردانگی رو به عرش اعلا میبره  و حرمت  اهل فقیر رو  بجا میاره  صد تا  سفره از خیر سرش و برکت وجودش رنگین میشه    ، من در وجود این بچه چیزی میبینم که جوهره ی ناب مردانگیه ...  سولت روشن ضمیره.‌..    این بچه رو من یک جوان میبینم  که  نذر کرده ست....   همگی به نورانی بودن این بچه نگاه کنید....   یاهو... قربانت برم ای مولا ...  که ننردم و این  مظهر لوتی گری رو در زمان بعد از هجرتم سوی نور پیشاپیش  نظاره گر شدم . این بچه الان   یتیمه  ولی دوتیم بزرگ خواهد شد ... شاید ندونید  دوتیم چیه....   گوش دل بدید بهم تا بهتون درس زندگی و سر  روزگار بیاموزم  سه بخشه ...  چی سه بخشه؟  جبر بی پشتی و بی کسی رو میگم    اولیش  یتیمی هست   یعنی  بی مادری

  دومیش  دوتیم  هست  یعنی بی پدر و بی مادر    و بی پشت و تکیه گاه و غریب و بی کس      قسمت سوم رو نگو که دلم خون میشه از گفتنش...   که به کرم و لطف اقای مولا علی  ارزو میکنم این سرزمین به خودش هرگز  بخش سوم نبینه    که نمیشه واسه دشمن اون رو  تصور کرد . چون جگرت رو صد پاره میکنه   . الان میگم اون چیه.....  بهش میگن      زنده یتیم...    یعنی بچه ای که  پدر مادرش زنده هستن ولی کاش که نبودن  چون یا شدیدا دیوانه و  اسیر صحرا و بیابان و خول و مجنون و سر به رسوایی گذاشتن و یا سبب خار شدن و بی هویتی و شرشکستگی بچه هستن    و بچه مجبوره پدر معتاد و مادر روسبی خودش رو  جموجور کنه بلکه دامن مادرش را بکشه روی سر مادرش تا موی مادرش رو نامحرم نبینه  و  یا پول عمل زهرماری پدرش رو  با تن فروشی در کودکی جور کنه تا پدرش کمتر توی خیابان گدایی کنه و این حرفها که چون این قیصر  و جوانمرد آینده در این محفل هست  نمیشه شرح بیشتر داد ... 

     درویش اینها را گفت و  همزمان کارگر کافه  برایش یه استکان چای کمر باریک دیگر اورد   و لونگ قرمزی روی شانه ی کارگر بود و او موقع جمع کردن استکان ها  به من لبخندی زد و سرش را تکان داد به معنای سلام ولی من  که یکباره پدرم را در رفت و امد و سر و صدای قلیان ها و  فضای تار و دودهای   مبهم کننده ی تصویر  و ردیف های پر تعداد نیمکت های چوبی و میزها   گم کرده بودم  کاملا عصبی و شوکه بودم  اللخصوص که درویش منو برده بود بالای یه سکو و  سوژه ی جرفهای چرت و پرتش کرده بود من فقط از حرفاش فهمیدم که منو با یکی دیگه اشتباه گرفته که اون اسمش قیصر بوده انگار ولی من که اسمم شهروزه  پس لابد این درویش خالی بند هست .  چرا حرفاش پیچیده و گره خورده ست هیچ چی نفهمیدم ازش     پدرم کجاست...  این دفعه کارگر پیر و خمیده ی اینجا بخواد نگام کنه براش اخم میکنم .  عجب کاری کردم به پدرم گفتم حق نداره واسه  هفته ی بعد که اول نهر هست و قراره برم تازه مدرسه  موی سرم رو کوتاه کنه  . و خب اونم مث همیشه گفت باشد لبخند زدو گفت بریم بیرون و توی راه گفت که یک مرد بایستی مرد باشه.  خب اخه یعنی چی؟  بعد منو برد ته گاراژ پیش دوستش  و خب تعجب کردم  اگر اونها  مرد هستن  و یا اون شاگرد میکانیک ها و پادو ها همسن من هستن پس چرا اونجوری خشن و   کثیف و روغن سوخته و بنزینی بودن  و همش صدای چکش می اومد    خیلی جلوی اونا  کم اوردم وقتی نتونستم  اون  پتک  رو  بلند کنم و بدمش به دست اوستا علی.... همه خندیدن ولی پدرم ندیدش .    اصن نفهمیدم با دوستش چیکار داشت  و چرا منو نیم ساعت اونجا  تنها گذاشت و از دور فقط دست تکون میداد و با دوستش حرف میزد و  گاهی هم دوستش به من نگاه میکرد    اونم که اخرش یه حرف بد زد به من .   اخه گفتش؛  به به   چه دختر خانم خوشگلی ... اسمت چیه دختر گلم؟     

وای باز این کارگر پیرمرد و خمیده با قدمهای کشیده و  لنگ لنگان  سر رسید     فکر کنم فقیره  چون پدرم وقتی وارد شدیم اینجا  دم گوشش چیزی گفت و اونم به من نگاهی کرد و واسه پدرم سر تایید تکون داد و شونه ی پدرم رو بوسید ولی من دیدم که بابا توی جیبش  چند تا اسکناس گذاشت .    خب اونم عین اوستا علی  دچار  اشتباه شد  و توی جمع  این ادم بزرگا  یهو بی مقدمه گفت ؛    اقای صیقلانی خدا دخترت رو حفظ کنه ، ولی دیگه خیلی بزرگ شده  ماشالله   قراره هفته دیگه بره مدرسه    پس اخه این چه وضعشه ؟ 

پدرم لبخند زد و گفت:  چی رو میگی مشت یدالله؟  مگه چشه؟ 

اونم ادامه داد و گفت؛  اخه واسه خودش خانومی شده   پس چرا روسری سرش نیست؟ چادرش کجاست؟ هوجب و حیاهش چی شد


؟  دریافت
عنوان: رمان پدر شین براری
حجم: 9.06 مگابایت
توضیحات: شهروز براری صیقلانی


خب  منم دو قدم رفتم جلو و وسط کافه که رسیدم  جلوی چشم همه    با پر رویی و از سر  لج     بندک شلوارکم رو باز کردم و شلوار و شورتم رو کشیدم پایین   و خطاب به  مشت یدالله گفتم  ؛  بنظرت من دخترم؟ 

تمام قهوه خونه  چنان خوششون اومد و  خندیدن به مشت یدالله که اون خجالت کشید و حتی تمام مردهای اینجا شروع کردن به دست زدن و تشویق من  و اونقدر خندیدن که هر کدوم یه طرف  وا رفته بود و تا الان همش  دارن  از حرکت من  حرف میزنند و به مشت یدلله  متلک میگن  و یکی از قهوه خونه  داد زد که    این پسر بچه  به بیست نرسیده  میشه  گنده لات  محله ی لب آب (زرجوب)    من جلوش لونگ میندازم...    من حتی نفهمیدم اون اقایی که  گنده بود سبیل بلند و کت روی دوشش بود و دستاش باز بود موقع راه رفتن و  همه براش احترام قایل بودن و ازش میترسیدن    چرا اون قد از من خوشش اومد و منو با اجازه پدرم  برد بالای نیمکت نشوند و با لونگش  جلوی چشم همه  کفش هام رو پاک کرد  و پدرم سریع  دست انداخت و مچ دست اون رو گرفت و با حالتی ملتمسانه گفت ؛  پهلوان این چه کاریه...     نکن این کار رو...؟     خوبیت نداره....    

اون هم گوش کرد و پیشانی مرد رو ماچ کرد و انگار دهنش کمی امپول زده بود چون بوی الکل میداد   و چشماش خون افتاده بود  . بعد یهو  جو  سنگین شد وقتی  پهلوون وسط کافه خطاب به تمام صد نفری که توی کافه بودن  با صدای بلند گفت ؛  ایوحناس    شما مردید  این بچه هم مرد ....    شما که اون پشت کومه نشستید و خیال میکنید من نمیدونم غروبا چه غلطی میکنید  ... اهای با شمام هستم ... کاش قدر نصف این بچه  دل و جیگر داشتید...‌  کاش با هر چقدر  کمو کاستی که داشتید  باز یه جربزه و جنم   مایه و وجود و  *ایه داشتید....   تا مث این بچه ی هفت ساله  ی افتاب و مهتاب ندیده که زیر دست  یه بزرگمرد و   مرد دنیا دیده و با اصالت تربیت شده  رفتار میکردید...

من از خودم پرسیدم  منظورش این هس که اونا هم شورتشون رو میکشیدن پایین وسط کافه؟  خب مگه مشت یدالله به اونا هم گفته بود روسری بزارید؟  چه عجیب  چه پیرمرد بد و  خولی هست این مشت یدلله   فقط نمیفهمم چرا پدرم همیشه میگه  اون زحمتکشه و  فقیر  و  خب دیگران هم  دوستش دارن پس چرا؟  گیج شدم . اگه کارم اینقدر باحال و خوب بود   پس چرا پدرم نگاهش رو از من دزدید و اونور رو نگاه کرد؟ الانم که باز منو تنها گذاشته. میدونم یجایی همین وراست   محال ممکنه از من چشم برداره . منتها جایی هست که من نمیبینمش...  خب خیالم راحته  ولی خب اخه این یارو موی فرفری دیگه چی میگه ...    انگار داره به یه عده ای خاص توی کافه  متلک و  گوشه کنایه میندازه با صدای بلند و خب هیچ احدوناسی که جرات جیک زدن جلوش رو نداره    حتی وقتی میادش داخل  محیط اینجا  عین زمان ورود پدرم  یا  که  درویش   و پهلوان اکبر    قهوه چی زنگ رو بصدا در میاره  مث  زورخونه  ...   من خوشم میاد ولی هربار . خیلی باحاله...   از اینور و نبش درب ورودی یه  چوبدار نشسته   که پول ها  رو میگیره میزاره صندوق . ولی نمیفهمم چرا بهش میگن چوبدار. اخه اصن چوب نداره...    اون به محض  ورود  این تعداد انگشت شمار  سریع سمت انتهای کافه  که وسطشون یه ستون بزرگ و این اکواریوم گنده هست  فریاد میزنه   بزن زنگو...... 

بعد صدای  دیلینگ میاد و همه پا میشن ....  

خب  قبل اینکه پدرم مشکل  اون خانواده که خونه شون اتیش گرفت و سوخت رو حل کنه  و یا حتی قبل اینکه واسه اون پیرزن گدا  خونه  اجاره کنه     واسه ورود ما هرگز  نمیگفتش چوبدار  

وبلاگ قهوه خانه

• 
که ؛  اقا بزن زنگووووو.....      بعدشم که دیلینگ....    

خداییش خوشم میاد  هم از اون که صداش شبیه  دیلینگ میپیچه و  شبیه کاسه ی وارونه از سقف اویزونه   و هم از این افکاریون خوشگل    البته از پل چوبی کوچیک و باریک که وسطاش همه شکسته بود و  زمستان صبح ها که یخ بندان میشد  خطرناک بود و اهالی بازارچه ی زرجوب از سر ناچاری کلی راهشون دور میشد تا از سر پل اصلی  میدان زرجوب رد بشن   ولی پدرم امسال درست کرد و الان اهنی شده  و روبان اون رو من با کمک پدرم با قیچی دسته شکسته  پاره و افتتاره کردیم هم خوشم می اومد ولی این بابای نالوتی   یه پل فلزی و جدید و محکم و با دیواره و حفاظ بجاش  گذاشت  انگار....   من نمیفهمم بابا که خودش هرگز از این پل رد نمیشد   چرا الکی کلی پول داد و عوضش کرد ؟ بجای این کارا  باید برام یه دفتر جدید میخرید تا نقاشی کنم    نه نقاشی خوب نیست   یعنی هست ولی  دلم میخواست  بنویسم  چیزایی بنویسم که پدرم نخونه . و بعدا  خودم بزرگ شدم براش بخونم . مثلا قصه بنویسم      
در همین لحظات از حرفای این اقا لوتی که  همه ازش حساب میبرن  یهو یادم افتاد که قبلا کجا دیده بودمش . راست میگه  . چه جالب که از نظرش اون شب  اون اتفاقات بد  و تلخ    اینقدر  خوب و  باعث افتخار بودن .  دوباره یادم اومد ولی خب انگار الکی از یاداوریش  غصه خوردم تا الان . چون    اینا یجوری بعد از شنیدن اون ماجرا از قول این  گنده لات   متحیر موندن و منو  تشویق و ایولا  گفتن  که  فهمیدم  باید خوشحال باشم بابت اون شب . اخه چطور میتونم خوشحال باشم . من اون شب جلوی چشم پدرم که بعد از کمک کردن به اون خانواده که پدرشون تصادف کرده و روی زمین  خودش رو لیز میده هر بار و میاد به پای بابام سجده میکنه و همش هزاربار  تمام خانواده تشکر میکنن و  پدرمم همش تکرار میکنه که   سوتفاهم شده و این امانتی رو  سید داده بود تا توی مسیر بیارم و تحویل شما بدم . ظاهرا سید بدهکاریش زیاده به شما و خودش از سر شرمندگی  نتونست شخصا خدمت برسه و منو واسطه کرد تا این  کیسه برنج و این کیسه ها و این ها  و این یکی  و این ...  پس چی شد؟  پسرم  کیسه ی مرغ ها و گوشت و ماهی چی شد پس؟   مگه سر کوچه که از ماشین پیاده شدیم  پیش تو نبود؟  حالا که خودت اومدی ته کوچه پیش ما  تا به عمو سلام بگی  پس  اونا  رو  کجا گذاشتی  و کی داره؟   همون کیسه ای که کنار تیرچراغ گذاشتم و چون دستام پر بود گفتم مواظبش باش تا برگردم ...  همونی که پشت سرت بودش ... 
   من هم با بی خیالی جواب داده بودم   اره   الان هم همین جاست  ولی چهار تا گربه دارن دورش میچرخن  و من هم  ترسیدم و اومدم اینجا... 
  خلاصه اون شب پدرم بعد کمی پیاده روی  خودش رو همقد من کرد و لبخند گفت   حاضری بریم بستنی بخوریم؟  خلاصه رفتیم و خوردیم و داشتیم پیاده برمیگشتیم و تمام اهالی محل از دور  سریع به پدر  سلام میگفتن و خم میشدن .   و  خلاصه  پدر برگشت و رفت سر اصل مطلب و گفت؛  شهروز   من بچه بودم از گربه میترسیدم  ولی از همه پنهون میکردم .    
 من گفتم   ؛  اره  اخه ممکنه ادمو  گاز بگیرن  یا پنجول بندازن...
پدرم مکث کرد نگاهی متفکر و خیره به من دوخت    کمی فکر کرد و سپس لبخندی مصنوعی زد که انگار بخواهد بگوید همه چیز عادی ست   سپس   هم  مسیر را تغییر داد و انتهای گاراژ جهانگیر کبابی  رفتیم   این  گنده لات توی قهوه خونه  همون  نگهبان  اون جای ترسناکی هست که سگ ها با هم مسابقه میدن  .  اون شب  پدرم دم گوشش چیزی پچ پچ کرد   ،  بعدش اون نگاه من کرد و با چهره مردد و نگران گفت به پدرم؛   مهندس گناه داره طفل معصوم .  لحظه دّرّک میشه (زهله تّرّک)وبلاگ برتر
بعدش  پدر سکوت کرد و نگاهش رو از نگهبان دزدید و سمت دیگر رو با سکوتی معنادار نگاه کرد و نگهبان کمی شلوارش رو بالا تر کشید و  وحشت توی تخم چشماش معلوم بود    اون وقت گفت ؛  مهندس من مسیولیت سنگینی دارم ولی چون خاطرت عزیزه برام و بزرگ مایی و دستت به خیره و چون یکبار تصادفی شنیدی که داداش ما الواتی میره و بیکاره چون بهش زن ندادن و اون هم خاطرخواهی و عاشقی و این حرفا  داره و این جور بدبختی و دوا خوری و دود و دم  سیگاری و بیکاری و این نقل صحبت ها  خودت پا پیش گذاشتی براش کار ثابت گرفتی تا نگهبان انبار بشه .  بعدشم اهل منزل به من رسوندن که سر کار  لطفت شامل حالش شد  و با اینکه بهش تشر زدی و تنبیه کردیش  ولی چه خطر بزرگی رو از دم بیخ گوشش  گذروندی و نزاشتی که چوب بی تجربگیش رو بخوره    خودشم بعد فهمید که چقدر شانس اورد و میبایست چشم بسته و قبل گرفتن امار و انبارگردانی  مسیولیت نگهبانی انبار رو قبول نمیکرد . حالا خدا رحم کرد شما فهمیدی دو تا دستگاه فلزیاب کمه  و رفتی با اعتبارت  و بزرگواریت از محلی ها پس گرفتی  اوردی تحویل داداش کوچیکه ما دادی   . وگرنه خدا میدونه که هرجایی کسی گنج پیدا میکرد  اول می اومدن سراغ داداش ما  و میگفتن تو بهشون دستگاه قرض دادی...
پدر لبخند زد و گفت  اون دستگاهها  طلا رو نشون نمیدن  واسه زغال سنگ و  حسگر نشتی گاز در معادن زیر زمینی هستن ...
بعدشم نگهبان که همین گنده لات گردن کلفت توی قهوه خونه هست  اون شب گفت ؛ من چیزی که ازم خواستی رو با یک کیلو طلا حاضر نیستم قبول کنم  ولی نمیتونم بهت  نه بگم . من فقط نگران  اقازاده توآم  مهندس . تو که خبر نداری ...  هاری افتاده توی  سگ ها    اینایی که سالم هم هستن  همشون واسه  جنگ اموزش دیدن  یکیشون که نژاد  بولداگ هست  چنان قویه که زنجیر پاره کرده دیشب و یه سگ دیگه رو  که توی قفس بوده   چنان  ترسونده که سگه رفته توی لک و زوزه میکنه فقط ....    یکیشون نژاد  پیت بول  اصل هست  میگن توی امریکا  که بودش   یه پیرمرد رهگذر  رو....    مهندس بیا و بی خیال شو...   این طفل معصوم  مث فرشته میمونه     مث برگ گل هست    نکن مهندس...  اخه تو چرا خوبیهات زبانزده خاص و عامه  ولی  تربیت کردن اقازاده ات اینچنین وحشتناک عجیب و .... 
  ناراحت نشو از حرفام مهندس ...   منظورم اون روزی هست که  گذاشتی با اون شعله ی دستگاه جوش آرگون  همینجا و موقع نصب درب گاراژ  بازی کنه  و حتی جلوی اهنگر رو گرفتی گفتی بزار بسوزه تا یاد بگیره  هست ...  بخدا دلم کباب شد مهندس ... بزار روبروت بگم   اون شب بحدی دلم سیاه شد از دیدن اشک این بچه وقتی که سوخت اما  از سر غرور لب باز نکرد اما از سر درد اشک  میریخت    به مولا اگه نمیشناختمت و بهت ایمان و باور نداشتم   عمرا قبول میکردم که پدرشی . چون کدوم پدر مث اون هفته و جلوی درب کافه صحرایی   موقع گیر دادن دوتا  جوجه  فوکولی به تک فرزندش  و درگیری و کتک خوردن نورچشمی اش     جلوی اطرافیان رو میگیره و میگه که نرید جلو   جدا نکنید   باید یاد بگیره خودش از خودش دفاع کنه ...     خب خودمونیم وقتی یه راند  خورد زمین و نگاه تو کرد و تو نگاهت رو برگردوندی ازش  یهو دوپینگی شد  خخخ یهو بروسلی شد   ایولا داشت   اون شب شما که رفتید   درویش ازم میپرسید  طفل مهندس رزمی کاره مگه؟ اخه اول کتک خورد حسابی  ولی بعد جفتشون رو زد ....    
پدر نگاهی کرد و واسه نگهبان ابرو بالا انداخت یعنی این حرفا رو جلوی شهروز نزن ... چون خودم دیدم که لبش رو گاز گرفت و همزمان نگهبان حرفش رو ناتمام گذاشت و جویده جویده  نیمه کاره رها کرد و پنچر شد و نگاهش به من ختم شد...   هر شکلی بود  رفتیم داخل سیلو...    سی تا سگ  وحشی واسه مسابقه ...  کلی  قفس...  کمی خون... صدای پارس بی وقفه ی سگها و  صدای زنجیرها.....    سقف بلند سیلو تاریک و سیاه....   یک  تی دسته دار و بلند و یک سطل فلزی  افتاده بر زمین... جعبه ی کمک های اولیه ی شکسته و کثیف....     
پدر نشست تا هم قد من شود .  و گفت؛  یکبار میگم . وقت امتحانه. 
گوش بده . 
سگ حرف ادما رو با حرکات اندامشون میفهمه .  پس یاد بگیر...   هر وقت ترسیدی و سگ خوآست حمله کنه  می بایست دستات پشت باشه و بشینی زمین .  نباید نگاهش کنی .    به این میگن  زبان اندام .  مثل گربه که بهت گفتم بهت با زادیه و حرکت دم خودشون باهات حرف میزنند و اگر دمشون خمیده سمت جلو و بالا باشه یعنی دوستت دارن و میخوان باهات دوست شن .  اما الان زبان بدن از طرف تو باید انجام بشه .  میدونم که دم نداری دم بریده  ولی   جنم  داری . چون از رگ و ژن و ریشه ی منی .   در ضمن موقع خروج از اینجا بعد انجام امتحان    دلم میخواد سینه ات رو سپر کنی  سرت رو بالا بگیری   کمی دستت بازتر از حد معمول باشه و محکم به نگهبان بگی ؛   اگه لاتی  واسه ما شکلاتی .... ما هم لاتیم ولی لات باکلاس . لات که با داداش کوچیک خودش همقدم و همدم نباشه   اسمش  الواته .   لات یعنی با مرام ولی کم سواد . لات یعنی کم دین ولی اوج انسانیت     لات یعنی محافظ ناموس و مال و جان دیگران . نه سبیل بلند و دمپای گشاد و کفش بخواب  و کت روی دوش ...  رخصت...    خوب یادت موند چی گفتم ؟ 
اره 
خب دستت رو بده به من نترس.  با هم از این خط وسط سیلو تا انتها میریم .   
دستم رو کشیدم و ترسیدم  گفتم نه....  کلی سگ دو طرف هستن 
پدر گفت  میدونم ولی همشون به دیوار بستن. 
ممکنه زنجیر پاره کنن  مگه نشنیدی نگهبان چی گفت ....
  پدرم نگاهش رو از من ربود و به دستان خودش خیره ماند ناراحت و جدی بود  دستش سمت من بود و منتظر انکه دستان کوچکم درون دستانش گره شود  ولی من یک گام عقب رفتم و جفت دستانم را پشتم پنهان کردم .  پدر نگاهش غم عجیبی گرفت و سر برگرداند و هیچ نگفت و تنها شروع کرد به پیش رفتن ... من نمیتوانستم رها کنمش . چون او تک و تنها داشت به دل خطر قدم میگذاشت ‌  محال است بگذارم تنها بماند... 
دویدم و از چند سگی که دو سمت مان به دیوار زنجیر بودند و پیوسته پارس میکردند گذشتم و پدرم نگاهم نکرد ولی وقتی رسیدم و دستش را گرفتم  بی انکه نگاهی کند  لبخندی زد اما مخفیانه  اینرا از دستانش فهمیدم  وقتی که دستم را فشرد  یعنی مرسی و رو سفیدم کردی .  
خب پاهای کودکانه ام می لرزید بی اختیار   هران است که یکی از سگها زنجیر پاره کند   یا خدا....    
به انتهایش که رسیدیم  پدر نشست و چون سگها پارس و شلوغ میکردند پدرم با صدایی بلند دم گوشم گفت : 
 اگر کسی جلوی سگ پا به فرار بزار و دویدن آغاز کنه  شک نکن که سگ سمتش حمله میکنه .  پس هرگز پشتت رو بهشون نکن و ندو ...     سپس چند قدمی مرا رها کرد و تکو تنها شروع کرد به بازگشتن 

سپس مرا رها کرد و به تنهایی ارام ارام از مسیری که امده بود بازگشت  .
به کنار نگهبان که رسید   نگهبان از شدت ترس چشمانش را بسته بود و چیزی رو به اسمان میگفت که نمیشنیدم ولی انگار دعا میکرد   ....  و گاهی نیم نگاهی می انداخت به من ...   
خب من هم نمردم و در این سن هفت سالگی فهمیدم که عجب این بابای نالوتی  کلک  و  ناقلاست .  خب من هم همان کاری میکنم که پدر کرد  ولی بهتر از ان این کار را میکنم .  دستانم را پشتم نگاه داشتم  نگاهم به خط نامریی وسط گاراژ بود  و  قدم پشت قدم  به نیمه ی راه که رسیدم صدای زنجیری که به زمین افتاد  مرا ترساند  بی اختیار نشستم .  کمی نفس عمیق کشیدم و مجدد سمت پدرم رفتم و اخرین گام ها را دویدم در آغوش پدرم...
   نگهبان  چنان خوشحال بود که  انگار تیم ملی درون تلویزیون سیاه و سفید خانه مان  گل زده است به عربستان ...   بیرون که امدیم  پدرم به شوخی گفت   دیدی شلوارش رو خیس نکرد ....
   من هم تمام متلک هایی که پدر گفته بود را از یاد برده بودم   ولی هنگام خروج از درب اصلی یادم امدو  دویدم سمت نگهبان  چون میدانستم نباید سبب خجالت و یا توهین به او شوم و جلوی پدرم به او ان حرفها را بزنم  پس دویدم و او مجدد از نیمکت برخواست   و خوشنود گفت  :  جان دلم عمو جان ؟ 
  گوشم زنگ زد..... چه جواب زیبایی (جان دلم )  پس منم یادش میگیرم 
به او گفتم و او خشکش زد . اما فقط تکه هایی که مربوط به برادرش میشد را گفتم.   و هیچ شباهتی به جملات پدرم نداشت.
 گفتم  نگهبان  تو مگه بعد فوت پدرت    جای پدر رو برای داداش کوچیکت نداری؟ خب اگه اقاجونت  برات اخم میکرد  که نباید تو  هم همونجوری با داداشیت رفتار کنی .  باید بگی بهش که  دوستش داری . چون اون میدونه که براش کار گرفتی  ولی نمیدونه که قلبت چقدر باهاش صافه .  من به پدرم و پدرم به من همیشه میگیم که همو دوست داریم .  در ضمن یه چیزای دیگه هم بود که از بس ترسیدم داخل سیلو که همشون یادم رفت خخخخ  ولی  خب لات اگه کم دین باشه لابد اخر انسانیت هست   اگه کم سواد باشه  لابد  اخر معرفت و سخاوت هست . لات مواظب مادر و ابجی های همه هستش    و لات مث خودته  یعنی نگهبان جان و مال دیگران . همین  شب بخیر...‌ 
   خب حوصله ام سر رفت از بس الان وسط کافه  واستادم . تصمیم جدیدی گرفتم  اولین چیزی که باید بعد از پیدا کردن پدرم بهش بگم این هست که بریم منم موی سرم رو کوتاه کنم .  چون شاید اون موقع مشت یدالله اشباباهی (اشتباهی فکر نکنه دخترم و بگه پس نجابت کو (حجابت کو) ....

  
  فلش فروارد   
  جهش به جلو 
  زمان حال استمراری ....
  
[  ]   ■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□
[  ]    در مرور همین خاطرات بودم که نفهمیدم کی خوابم برد   ...    صدای سرفه ها و گرفتگی نفس پدر و تکاپو و تلاش برای تفس کشیدن  منو به خودم آورد ...  از عمق خواب به بیداری پل زدم ...    پدر...؟...  پدر؟  
 سریع چند تا قرص زیر زبانی رو توی دهنش گذاشتم   پدر توی آغوشم بود  خیره به چشمم  شد  و کمی آرام شد و پرسید پی در پی  ؛    
  شهروز کجاست؟ 
   شهروز کجاست؟ 
  
  و من هم تکرار کردم پیوسته  که  من اینجام پدر...  شهروزم...    خودمم ...  نترس چیزی نیست .... من پیشتم . ... من پشتتم ... من هستم....   نترس...   پدر؟...  پدر؟... 
 پدر؟...   پدر چیزی بگو؟...  پدر جان....     
    یا خدا   به فریادم برس که درمانده ام .  خدایا تو رو خدا کمک کن....  این بره  من بدبختما....   خداجون دستم به دامنت... به دادم برس...  خداجون  فقط بزار یکروز دیگه هم زنده بمونه...  تو رو خدا....   تو رو خدا  نزار تنها بشم....   خدااااا... 
  خدا کمک نمیکنی؟  باشه... به درک...  من خودم کم نیستما !... ولی چون تو  بزرگتری  ازت کمک طلبیدم ...   
خودم نجاتش میدم... 
  شروع کردم به احیاء قلبی و ریوی... 
نه نمیشه...   
   بایستی برسونمش سر کوچه تا برسونمش با یه ماشینی به اورژانس یا بیمارستان... 
     سعی کردم بلندش کنم
  ولی .... 
 خب هجده سالمه ، زورم کم نیست. ولی نمیشه.   چه خجالتی خوردم خداجون...    خدا کجایی پس...  
   دوباره تلاش کردم و راحت بلندش کردم .  انگار یه  طفل نوزاد رو بغل کرده باشم   سبک  و  راحت...     
طول طولانی خونه رو  دویدم  درب باز،  روی ایوان بلند و پله های  زیاد،   توی حیاط ....    ولی نیمه ی شب و دل سیاهه زمستان    .... 
بخودم که اومدم  فهمیدم  سطح سنگفرش محله در سرمای استخوان سوز اوایل اسفند   یخبندان شده ،     نفهمیدم چرا پابرهنه توی مسیر خیابون اصلی ام ....   یک ماشین اومد و دید که من مریض دارم  اما وا نستاد....    
     از خیرگی به جاده خسته شدم ... مه گرفته بازوی جاده رو... 
     یک سگ ولگرد با توله اش  بی حرکت و خیره به ماجرا...   
  زوزه ی  غصه داری که میشنیدم  و ناله ی زجه داری که میزدم... 
      پیش رفتم...  پیش رفتم... 
مکثی کردم...  بازگشتم تا به پشتم و جاده نگاهی کنم ،      چشمم به  ردپای خونین و پابرهنه ای افتاد که انگار از داخل کوچه ی خودمون  وارد مسیر اصلی محله ی امین الضرب شده بود و  سمتم  ادامه داشت و  از یک گام عقب تر از  جایی که ایستاده بودم  ختم میشد .....     
  هیچ دردی حس نمیکردم  جز  حس درماندگی... 
     خدا  پس کجایی؟   .... 
   خدا  تو رو خدا ..... 

پدر رفت از دنیای  جسمانی   و  چه  سخت شد روزگار  در غیبتش ...

......  ادامه دارد... 
    پایان اپیزود اول.



    
 
 شهروز براری صیقلانی 
   اثر ادبیات داستانی     ؛  اثر داستانی   مشخ 
• ...

 چکیده فصل دوم   ، سرتیتر وار : 

      چکیده و سرتیتر های اپیزود دوم از اثر  مَشخ؛ 

پدر هجرت کرد 

 ما دانشگاه قبول شدیم 

یکی دو سالی سخت گذشت 

 چندین ترم گذشت

من توی غربت و تنها 

  بهار باز خیانت کرد 

 بی وفایی 

 بی دلیل منو رها کرد 

گفت ؛ خب تو که پدر نداری ، برادر که نداری ، هیچ کس و کار نداری ،  تمام ایل و تبارت هم خارجن و تو اینجا پشت و تکیه گاهی نداری ،   .....  خب بزار تقدیر کار خودش رو کنه،  چرا لج میاری شهروز؟ 

  من تمام تلاشم رو کردم تا بهش متذکر بشم ؛  گناه خودت رو گردن تقدیر ننداز...  ولی نفهمید که نفهمید...    آخرین جمله گفتم بهش :    خانمی داری میری؟ برو ، ولی یادت نره زمین گرده عزیزم... بازم رو  در  روی  هم  قرار میگیریم.   من کلی دلیل و مدرک و سند دارم تا با هزار روش اذیت و آزارت بدم ،  و حتی کافیه یکی از برگه آزمایش های تست بارداری تو رو  بخوام به پدرت نشون بدم ،   ولی من تو رو به زور نمیخوام نگه دارم. تو دلت با رفتنه  ، و خواهی رفت،  ولی گناه بی مهری و بد عهدی خودت رو گردن تقدیر ننداز .تقدیر گوش داره ، چشم داره ، دستش با  جبر روزگار توی یه کاسه ست ،  یهو میشنوه و میبینه و  برات بد میشهههها...  از من گفتن بود... 

ضمنن   پدر که فوت شد  عمو مجید از کانادا    عمو پرویز از  آمریکا   عمو سعید از آلمان   عمه ماری از سوئد   اومدن و اصرار تا منو با خودشون ببرن.   من بخاطر تو  واستادم.     چون قول و قراری داشتیم. من و تو نه!...  من و خانواده ات،   من شرکت پدر کارگری کردم ، تن به هر کاری دادم،  واسه جلب رضایت مادرت  دیوانه بازی های   عاشقانه ای کردم که اگه به کسی بگی باورش نمیشه ،    من از دوم راهنمایی دیدمت ، دو سال اومدم  دنبالت  هر روز همو میدیدیم و اخرش هم چند بار با هم حرف زدیم .    بعد مدرسه ها  تغییر کرد  چون دیگه مقطع راهنمایی نبودیم ، من دو سال اومدم و تک تک روزها  اومدم اما پیدات نکردم     دو سال دق کردم ‌ و با خودم لج شدم   با هر دختری دوست شدم  ولی حتی یکبار هم من به کسی پیشنهاد دوستی ندادم   ،    بعدش   از ابراز علاقه های  اونها  به خودم و ادعای عاشق بودنشون  خسته میشدم و ولشون میکردم    عذاب وجدان اومد سراغم ، خونه خالی  ،سکوت عمیق ،  شانزده سالگی   و   ۲۰ اسفند  ۱۳۸۳‌..    برف سنگین رشت...   سقف ها یکی پس از دیگری فرو مینشست  بیخبر زیر هجم  انبوه برف...      ما سه تا خونه داشتیم...  یکیش توی شهرداری و وسط شهر  فرو ریخت .  ولی دیگری که همجوارش بود نه...  سقف خونه ی سوم هم بلطف تلاش های من نه...     توی خونه ی بزرگ محله ی ضرب بودم و جلوی آیینه با خدای خودم حرف زدم   ،  ازش یه خواستم تا اگر واقعا حاضر و ناظره  باید بهم ثابت کنه ،  بعد غیر ممکن ترین چیز رو ازش خواستم ،  و اون هم تنها رویای محالی بود که داشتم ،  دیدن چشمای تو

بعدش هم کمتر از بیست دقیقه  خودم رو توی خیابون برفی  رو در روی تو و خیره به اون چشمای درشت   پیدا کردم، تو منو نشناختی چون سن رشد بودیم و من از سوم راهنمایی تا وسطای دوم دبیرستان  کلی قد کشیده بودم  اما خب  برخلاف من   تو  نه...  

خب  حالا هم داری میری ، برو  ولی زمین گرده عزیزم. بازم همو میبینیم . توی همین دنیا.  اون موقع امیدوارم  پشیمون نبینمت. چون اگه بهم بگی که اشتباه کرده بودی و بخوای تا ببخشمت   نمیتونم.  برو بسلامت. ولی دست خدا نمیسپارمت.  ...  به خدا حواله ات میکنم....  

 

بهار رفت 

 

سقوط آغاز شد 

  مرور حرفهای درویش در کودکی 

شکست عشقی 

هجران 

بی کس و بی پناه 

 آواره و تارک دنیا 

  سقوطی سهمگین و ناباورانه  از عرش به فرش.... 

  گرد اندوهی جانسوز و غم انگیز بر چهره ی پسرک...

  بی روح  ، مطرود ،  افسرده ...   بهترین دوستش  مرگ بود. 

   چندین بار تلاش کرد ولی  نتوانست...

  او رها کرد تمام دنیا و متعلقاتش را...

دل کند از هر چه بود و هست و نیست...

  چون مجنونی  شوریده حال سر به بیابان گذاشت و رفت و رفت....

 این سقوط روزها و روزها  به درازا انجامید...

  هفته ها ،ماهها.. فصل ها...  سال ها.... 

پسرک میشمرد و بغضش هر بار میترکید...

یک سال گذشت  بهار نیومد چرا...

سال دوم  بهار را در خیابان دید ، اشک هایش سر ریز شد  شروع به باریدن گرفت ، دل آسمان نیز غم گرفت ، اصابت دو ابر..  خلق یک صاعقه...   درخشش رعد و برق  و آغاز یک سانحه...  پسرک لب گشود و میان هق هق هایش از بهاره پرسید ؛ قدیم ها تا رعد برق میزد به من پناه می آوردی . الان چی؟ واسه سختی هات و بی پناهی هات  کسی رو داری؟ 

 بهاره کمی لوس بازی در آورد و بارها از فرط شرمندگی التماس کرد و گفت   مردم دارن نگاهمون میکنن تو رو خدا گریه نکن.... 

  ولی آسمان بارید... 

شهر خیس شد 

سرود مرگ  ناودان ها  و شور شور آبی که رد پای دخترک را غسل میداد و میربود...

خیابانی بلند و پسرکی که از رسوا شدن و تماشای دیگران واهمه نداشت ، و وسط سنگفرش خیس با تن پوشی شیک و موی بلند  نشست و به درخت چناری تکیه زد و زار زار میگریست. 

او خودش نمیدانست که چرا دلش چنین  هوای ان چشمها را دارد ، او فقط میدانست که چیزی درون دلش جیک جیک کنان  اسیر شده   و اسمش "روح درون  "  است.  میدانست که جرعه ای از نور  به هنگام دوران جنینی  به هر نوزادی دمیده میشود از سر لطف حق تعالی .  جرعه ای که بعد مرگ نیز سوی او خواهد بازگشت...   پسرک میدانست که روح درونش عقلش را ربوده ،  و او نیز براستی جز ان دو چشم درشت و نافض  مقصد و مقصودی نداشت...   و روزها میگذشتند و پسرک هربار زیر لب میگفت ؛

دو سال گذشت  بهار بر نگشت

سه سال گذشت بهار بر نگشت 

چهار سال گذشت و هنوزم بهار بر نگشت 

فکر نکنم تا عید زنده بمونم.... یکسال دیگه هم گذشت و بهار نیومد 

  ششمین ساله که اون رفته ، هیچ نمیدونم الان کجاست  ،  منم که آواره ی غربت و بیابونام  .  

  خب هفت سالی میشه که مسیره جداست.  منم هیچ نمیدونم مث اسیرا  کجام...

هشتمین ساله که رفته ،  پسر تو اگه همین فرمون بری جلو ، کسی دو فردای دیگه ازت یادی نمیکنه..  بایستی مغزت رو بکار بندازی ، پاشو.. یا علی بگو... وابستگی هات رو بزار کنار ، پاک باش . سینه ات رو بده جلو ، کاری کن اگه دو فردای دیگه این روزگار شما رو رو در روی هم قرار داد   سرت رو مث مرد بالا بگیری و بگی     ؛  مرسی که رها کردی منو . چون سبب پیشرفتم شدی.  بی شک اون تا الان شوهر کرده بچه داده    یعنی اسم دخترش رو چی میزاره    هنوزم دلش میخواد بزاره عقیق؟ 

 

پسرک زمین خورده قبول .  ولی خسته هست و کمی عجول .  تنهایی پا شد روی پاش ایستاد غمین.   قدم های اول چه بی رمق و اهسته گذاشتش روی زمین.    کم کم کمر راست کرد سینه سپر...  شد همون که میخواست این پسر.. 

 

نهمین سال

دهمین سال 

یازده و بعد دوازهمین سالم گذشت ...

پسرک شد رو در روی دخترک یه وقت....

پسرک لبخندی نشست روی صورتش  چون سرش بالا سینه اش سپر   تنش سالم و  خوشبخته و پابرجا  و ثابت قدم .  رنگ و رخصار زندگیه پسرک هیچ کمو کاستی نداشت ،   اما دخترک هیچ رنگی به رخسار نداشت ،  تنها بازنده ی این بازیه روزگار   دخترک بود و شوریده حال . زجه های پیاپی از سر ندامت  و اشک و آه و التماس‌..   حین گریه دخترک قش کرد یهو... 

دخترک لشکر شکست خورده بود ،  هیچ اب خوشی نخورده بود ، روزگارش شده بود سیاه ،  

 میگفت که فهمیده این بوده چوب خدا   و سزاش ، اخه چوب خدا همیشه بیصداست . قربونش برم که همیشه چوب سزاش دستشه .   دیر زود داره ولی سوخت و سوز نه!...  همینطورم که گفتن چوب خدا صدا نداره ، کسی بخوره  دوا  نداره . ..‌ 

دخترک دقیق گفت در ۳۳ سالگی هاشون  همون حرفایی که سطر اول گفته شد... 

 

برداشتی حقیقی از خاطرات شین براری .    کپی از اثر بی بدیل با نام ؛  مَشخ 

 

 

■□■□■□■□■□■□
 

 

نظرات (۱۷)

  • basar gad پاسارگاد الکترونیک یزد شعبه مرکزی
  •   پاسارگاد یزد الکترونیک با پنج سال سابقه و کادری مجرب  ارایه دهنده انواع خدمات ساخت و راه اندازی زیر ساخت های  الکترونیکی در  سطح کلان میباشد.    کیفیت برتر  هدف ماست  رضایت مشتری  اولویت ما....    


             تیم  کارکنان شرکت  پاسارگاد یزد     حمایت  معنوی و روحی خود از  نویسنده  خوب    آقای شهروز براری صیقلانی  اعلام  مینماید.        باشد که همچنان  پابرجا  و  ثابت قدم  قلم به دست بمانید آقای نویسنده کاریزماتیک و  آزاد اندیش شمالی.     

     .               با امید  رفع ممنوعیت قلم بری شما و اهالی عرصه اندیشه و خرد

            از طرف همه ما  اعضا شرکت پاسارگاد یزد 

    Good

  • مهدیار دانشگستر مرکزی سنندج
  •     سلام   ازشون  خوندم   زیاد         توی  روزنامه  هم  بود  اسمش  

             فکر کردم خارجه           آفرین بهش   

              ادامه بده    کم نیاره    و  نره خارج    خیلی  قشنگ تره   

    شین  دوستت داریم       

      همیشه  بنویس  از خودت   از  یار    از  فصل بی وفا     از تقویم بی بهار      از شهر شیک و خیس     از اسمون ابری  و زمین خیس    

  • مژگان احمدی موقری
  • شهروز   شما  تکی   یه دونه هستی  

  • مژگان احمدی موقری
  • سن   مارینو     

  • ملیکا موحد
  • تبریک به بچه های کانون واسه  رتبه اول آقای  براری     

    کدوم رتبه  ملیکا ؟ 

      همبودگاه  هم  تازگی   اسمش  رفته بالای لیست و شماره یک هست با اختلاف بالا  از بدرزاوه ‌ 

  • ملیکا موحد
  • خودت رو معرفی کن  لااقل .  

         آره همبودگاه رو گفته بودم . 

  • سوفیا آریانژاد
  • این چه  عنوان بدی هست برای مطلب گذاشتی .   آقای براری  رو  شین براری  خطاب کردی؟ 

      محدثه خیلی  شول مغزی 

  • سوفیا آریانژاد
  • بچه  تو رو خدا  سنجیده تر  کامنت بزارید 

    آبروی کلاس  رو  بردید که 

  • مژگان احمدی موقری
  • فوق العاده  قبولش دارم    . ولی این وبلاگ واسه اون که نیست . محدثه  چرا   به اسم دیگرون   وبلاگ زدی؟ 

    وااای   دعوای  ع شکیبا   با    هنرجوهای  شین   تمومی  نداره ؟...   ملیکا  خفه خون بگیری   آخه چیکار داری  شهدا   رو .....  

    حق با ملیکا  هست   ولی ‌   اون ع شکیبا   داره زور  میگه ‌  .   شهدا محترم هستند   ولی قهرمان اصلی  اون فردی هست که  شب به شب یه لقمه نون  ببره خونه واسه زن و بچه اش ‌    نه  اونی که   ع شکیبا   میگه

    پاسخ:
    لطفا سنجیده و محترمانه  ابراز نظر کنید . 

     شین براری همیشه زنده بمون  

    پاسخ:
    نمیشه که . 

    میدونم  چرا  نفر قبلی  این  نظر رو نوشت ‌     .   دعا .  دعا   و دعا 

  • مژگان احمدی موقری
  •  منم  میدونم.    دعا       دعا و فقط  دعا  

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی