به  خیابون  و من  هم  گیج و منگ و مضطرب    بعد از نیم ساعت چرخ خوردن تو خیابون ها ..دم یه خونهءویلایی نگه داشت ..

خدایا اینجا دیگه کجاست ..؟فاصلهءخونه ها انقدر زیاد بود که مطمئن بودم هیچ کس به دادمون نمیرسه ..
بازوم رو چنگ زد وبزور پیاده ام کرد ..کسراهم پیاده شد ..کلید رو به سمتش پرت کرد وگفت ..
-راه بیفت جلو ما پشت سرت میایم ..
کسرا درو باز کرد وبا یه نگاه نگران تو رفت ..یه خونهءبزرگ ِویلایی و قدمی ساز بود که تمام نمای خونه رو برگ های رونده پر کرده بودن ..
پنجره های چوبی قدیمیش شکسته بود وفضای خونه رو خوفناک کرده بود ..
لرز تو جونم نشست ..تازه یاد سر وضعم افتادم ..با یه تیشرت وشلوار ساده …سرباز بدون هیچ پوشش اضافه ای تو سرمای پائیزی میلرزیدم ..
دوتا پله رو بالا رفتیم ووارد سالن خونه شدیم …از سالن رد شد ووارد راهرو شدو بعد هم به یه سری پله که به سمت زیر زمین میرفت اشاره کرد ..
وای نه من از تاریک وفضاهایی مثل زیر زمین وحشت داشتم ..قدم هام بی اراده ثابت شد ..
-راه بیفت ببینم ..
-نمیرم ..
اسلحه رو رو گلوم فشار داد ..
میگم راه بیفت ..
کسرا نگران برگشت به سمتم ..
-چیه ایرن ..؟
-نمیام …
یه قدم عقب گذاشتم …
-تو غلط میکنی ..به زور میبرمت ..
-میگم نه ..میترسم ..
نیش حبیب یه دفعه ای باز شد وچنان شروع به خنده کرد که یه لحظه جا خوردم ..
کسرا که موقعیت رو مناسب دید خواست خیز ورداره به سمت حبیب که ..حبیب فهمید وعقب کشید ..
-اوع اوع ..جناب سروان ..دست از پا خطا کنی کشتمش ها ..
کسرا چشمهاش رو با حرص بست وقدمی عقب گذاشت ..
-پس ایرن کوچولوی ما میترسه ..نیگاه تروخدا ضیاءرو سنگ کی یادگاری نوشتی ..؟خانم از هیچی میترسه ..
نفسم رو با غیض فوت کردم ..
-به تو هیچ ربطی نداره .
-نه تو خیلی پرروشدی ..بهت میگم گم شو پائین ..یعنی گم شو ..
دستش رو بلند کرد وبا قنداق اسلح اش تو دهنم کوبید ..مزهءخون تو دهنم پخش شد ولبم بی حس شد ..
-ولش کن اشغال ..
اسلحه اش رو دوباره به سمت پیشونیم گرفت وگفت ..
-سرجات وایسا تا نکشتمش ..
خون از گوشهءلبم سرازیز شده بود ..اب دهنم رو تف کردم ودوباره داد زدم ..
-من نمیرم ..من رو بکشی هم نمیرم .اصلا هرغلطی که میخوای بکن ..
برگشتم وخواستم به سمت در برگردم که یه تیر درست از کنارم گذشت وموج صداش گوشم رو کرد ..
دیوونه واقعا میخواست من رو بکشه صدای داد کسرا باعث شد برگردم ..
-ایــــــــــرن ..؟
اب دهنم رو به سختی قورت دادم ..چشمهای کسرا پراز ترس بود ..
-دفعهءدیگه درست میزنم وسط مخت ..پس باهام بازی نکن ..برو تو زیر زمین ..یالله ..
-ایرن بیا لج بازی نکن ..میبینی که عقل وحال درست وحسابی نداره نا کارت میکنه ها ..
با لجاجت گفتم ..
-ن..می ..یام …میترسم ..
-من باهاتم ..از چی میترسی ..؟
-گفتم نمیام ..
چشمهاش رو با حرص مالید ..
-ایرن لوس نشو …میدونی که خر بشه حساب زندگی خودش رو هم نمیکنه بیا خانمی ..
دستش رو به سمتم دراز کرد ..
مردد یه نگاه به پله ها ویه نگاه به دستش انداختم که انتظار دست من رو میکشید .. دستم رو به سمتش دراز کردم .درست مثل همون موقع هایی که چشم نداشتم ..
دستم رو که گرفت گرم شدم ..ارامش عالم ریخت تو دلم ..از دستش شاکی بودم درست ..من رو تو دهن شیر فرستاده بود اون هم درست ..
ولی همیشه باهاش ارامش داشتم ..از ته دلم به این قضیه ایمان داشتم …این دیگه دست خودم نبود کسرا درست مثل مسیح بهم ارامش میداد ..
البته یه تفاوت کوچیک هم با مسیح داشت ..وقتی کنار مسیح بودم ارامش داشتم… محبت ..دوست داشتن… ولی کنار کسرا ..علاقه وعشق رو با پوست وگوشتم درک میکردم ..
من با کسرا رو ابرها بودم ..دست خودم نبود باورکن که دست خودم نبود با اینکه از مردها وجنس ذکور عاصی بودم ولی کسرا فرق میکرد ..
از مرد بودن کسرا لذت میبردم… از اینکه همیشه همراهم بود ونمیذاشت صدمه ببینم .حتی ازاینکه اون روز تو بالکن تنبیهم کرد لذت میبردم ..
کسرا قوی بود …خیلی قوی… به خاطر همین هم برای من بی پناه بهترین تکیه گاه به حساب میومد ..
انگشتهام رو تو دستش قفل کرد واروم راه افتاد ..

با پائین رفتن از پله ها ترس من هم بیشتر شد …میترسیدم ..به معنای واقعی کلمه از اون حجم تاریکی که توش فرو میرفتیم ..وحشت داشتم …انگشتهای دست دیگه ام رو دور بازوش گره زدم ..-کسرا ..؟-نترس اینجام ..-میترسم …-نباید بترسی ..آتو دستش نده ..فقط نگاهش کردم تا شاید با نگاه کردن به چشمهاش ترسم کمتر بشه …ولی نور به قدری کم شده بود که دیگه چشم چشم رو نمیدید ..پله ها تموم شد وبازهم ادامه داد ..انگار که میدونست منظور حبیب کجاست …تا جایی پیش رفتیم که به یه در رسیدیم ..نالیدم -کسرا ..ولی کسرا حواسش به من نبود دستگیرهءدر رو کشید ودر با صدای خیلی بدی باز شد ..به محض باز کردن در…چند تا جسم کوچیک از کنار پام رد شدن که جیغم هوا رفت ..از ترس فقط دستهام رو دور بازوی کسرا گره کردم وجیغ میزدم -نترس چیزی نیست موش ان ..با این حرف دوباره شروع کردم به جیغ زدن که دوباره صدای شلیک گلوله از کنارم بلند شد ..صدامآناً تو سینه خفه شد ..حتی جرات نداشتم نفس بکشم ..حبیب گوشیش رو روشن کرد وزیر پامون گرفت ..-راه بیفت بچه ..یه بار دیگه این جوری جیغ بزنی خودم میفرستمت اون دنیا ..حالا برو تو تا عصبانی نشدم ..-نِ.نِ.نِ می..رم ..هق هق نمیذاشت حرفم رو کامل کنم ..-میری… خوبم میری ..کسرا جونت میبرتت ..دستم کشیده شد ولی من سرجام ثابت موندم ..-نمیام کسرا …من رو تیکه تیکه هم کنی از این در تو نمیرم ..حبیب غرید-ضــــیاء این عتیقه رو ببر تو… تا روانی نشدم ونفری یه تیر تو مخ خودت وخودش خالی نکردم ..کسرا بازهم دستم رو کشید .اونقدر ترسیده بودم که حتی با کشش دستم هم از جام حرکت نمیکردم ..کسرا همچنان تقلا میکرد که اینباربا مقاومت من دست انداخت زیر زانوهام ومن رو مثل همون روز اولی که دزدیده بود رو دوشش انداخت وتوی اطاق تاریک برد ..-بذارم پائین …مگه با تو نیستم ..من وبذار زمین ..میترسم کسرا من رو نبر اونجا توروخدا ..ولی کسرا بیخیال به راهش ادامه داد ..بوی نا ورطوبت نفس ادم رو کم میکرد ..فضای زیرزمین وهم الود وترسناک بود وپنجره های نورگیرش به قدری سیاه وکدر بود که هیچ نوری به داخل نمیومد ..احساس میکردم تمام تنم از سرما وترس میلرزه ..کم کم به التماس افتاده بود ..-توروخدا کسرا میترسم .بذارم زمین ..حبیب:نه صبر کن ..همین جوری برو تا بهت بگم ..اهان بذارش اینجا با نور موبایلش اشاره کرد ..کسرا هم مثل پرکاه رو زمینم گذاشت ..همینکه پام رو زمین ثابت شد دستم رو مشت کردم وبا تمام زورم تو صورتش کوبیدم
-اخ چی کار میکنی ایرن ؟
-بی شعور ..چرا من و اینجا اوردی ..؟حبیب کلید برق رو زد ونور ضعیف لامپ رو صورتهامون پخش شد …ولی بازهم دیدمون کم بود ..هنوز با خشم تو نگاه ناامید کسرا خیره شده بودم ..که حبیب دو تا تیکه طناب به سمتمون پرت کرد ..-دستشو به اون ستون ببند دوباره شروع کردم به داد وقال که حبیب یه هو قاطی کرد واسحله رو یه راست تو حلقم فرو کرد …با همون چشمهای قرمزش که همیشه ازشون میترسیدم داد زد ..-فقط کافیه یک کلام .فقط یک کلام دیگه ازت بشنوم ..تا یه تیر تو حلقت خالی کنم ..افتاد ..؟فقط با حرکت خفیف سرو چشم تائید کردم ..واقعا اونقدر عصبانی بود که بدون صبر اینکارو انجام میداد…دوباره با سر به کسرا اشاره کرد …-یالله ببندش دیگه ..مظلوم وبی پناه فقط اشک میریختم …کسرا کنار ستون وایساد ودستهاش رو پشت ستون برد ..بهم خیره شده بود وحرفی نمیزد
طنابها رو دور دستش چرخوندم وگره زدم ولی تو طول انجام اینکار … حتی یه لحظه هم بهش نگاه نکردم ..غصه دار تر از این حرفها بودم ..حبیب با سر اسلحه اش به شونه ام کوبید ..-درست ببندش …چون اگه درست نبندیش اون وقت یه معاملهءدیگه باهات میکنم ..طناب رو دور دستش محکمتر بستم وحبیب پشت بندش طنابها رو امتحان کرد ..بعد هم دستهای خودم رو بست وچراغ رو خاموش کرد ورفت …بی شرفِ بی انصاف ..میدونست من از تاریکی وحشت دارم بازهم چراغ رو خاموش کرد ..فاصله ام با کسرا زیاد نبود ..شاید یه قدم ..شاید هم کمتر ..میتونستم با دقت کردن صورتش رو ببینم ولی سر بلند نکردم ..همهءاینها به خاطر اون بود ..به خاطر انتقام کورکورانه اش ..بی حس وحال همون جوری پشت به ستون سر خوردم وپائین اومدم ..کسرا هم همین جور ..
اشکام تو هم قاطی شده بود ..سردم بود خیلی سرد ..حالا که اون همه تب وتاب خوابیده بود وتو این زیر زمین نمور وتاریک بین یه مشت حشرات موزی اسیر شده بودم ..داشتم ازترس وسرما منجمد میشدم ..

هوای سرد ونمور زیر زمین هم مزید برعلت شد ورسما کلیک کلیک میلرزیدم ..صدای زمزمه اش رو شنیدم ..انگار سرش رو به سمتم نزدیک تر کرده بود -چی شده؟ ..چرا میلرزی ..؟هیچی نگفتم ..فقط سعی میکردم با جمع شدن یکم از لرزشم کم کنم ..-ایرن با توام این صدای دندوناته که رو هم میخوره ..؟چرا میلرزی ..؟سردته ..؟-……-لرز کردی ..؟ایرن ..؟اونقدر عصبانی بودم که فقط صورت اشکیم رو به شونه ام مالیدم وبازهم تو خودم جمع تر شدم ..-ایرن اینکاروبامن نکن …هرچی میخوای سرم داد بزن …فحشم بده ..اصلا دستهات که باز شد من رو بزن ..ولی باور کن اگه به اینجا نمی اوردمت خرمیشدو یه بلایی سرت میاورد ..ایرن جان ..؟نکن این کارو …کم محلی نکن …من همین جوری داغون هستم ..داغون ترم نکن خانمی …-من خانم تو نیستم ..-هستی ..یه عمرمه که هستی وخودت خبر نداری ..خیلی وقته که تو دلم بهت میگم عزیزم ..اسمت رو که صدا میزنم دلم میلرزه ..ولی به خاطر مسیح چیزی نگفتم ..تمام این چند ماه به عشق تو زندگی میکرد …به عشق تو حرف میزد …حتی نفس میکشید …اخلاقش بهتر شده بود ..از اون انزوا دراومده بود ومیخواست با تو به زندگیش برگرده …حقش نبود بعد از اون همه زحمتی که برات کشیده وخودش رو وقف تو کرده بود اونجوری ناعادلانه تو رو ازش بگیرم ..پاگذاشتم رو دلم که اسم تو روش بود ..با خودم گفتم حق مسیحه ..حقشه بعد از این همه وقت ایرن رو داشته باشه ..اون همه عشقی که تو وجود مسیح ِ..میتونه با محبتی که سر تاپاش رو گرفته ایرن رو نجات بده ..به خودم گفتم قیدش رو بزن کسرا…ولی ..(یه مکث)-ولی نتونستم ..میفهمی ایرن ..اشتباه کردم ..اشتباه کردم که دزدیدمت ورهات کردم …ولی باور کن از همون روز اول تاوان دادم ودارم زجر میکشم ..تو رو که میبینم … اون خطهای گوشتی رو که میبینم نفس کم میارم ..با فکر اینکه اون بی ناموس با گل من چه کرده عذاب میکشم ..نگو تو تنها زجر کشیدی ..نه منم با تو بودم ..همیشه بودم ..همهءروزهایی که پیش مسیح بودی من جون کندم تا با همهءتوانم بتونم منصوررو دستگیر کنم
مدارکم کامل شده بود وداشتم همه چی رو هماهنگ میکردم که تو زنگ زدی به خونواده ات وکارما رو خراب کردی ..دوباره با یاد اوری اون لحظات واون همه ترس سرتا پالرز گرفتم ..دست خودم نبود ..دندونهام ناخواسته طلق طلق بهم میخورد ..-ایرن حالت خوب نیست ..؟-توجیهات خوبیه برای گند کاریهایی که کردی ..میدونم که عذاب وجدان داری ولی لازم نیست به دروغ دم از عشق افلاطونیت بزنی ..-ایرن …؟من اگه میخواستم به خاطر عذاب وجدان کاری کنم اینجا پیش تو نشسته بودم …چرا همه چی رو از پشت عینک بد بینی میبینی …؟من دوستت دارم …اخر واول حرفم هم همینه تو هم نمیتونی با این حرفها من رو خُرد کنی ..دوباره لرز سرتاپام رو گرفت ..-سردمه کسرا ..دارم یخ میزنم .. یه هو صدای کسرا بلند شد ..-حبیب …؟حبیب ..؟اهای بی ناموس کجا موندی ؟..مردی ..؟حبیب ..؟-چته چرا داد میزنی …؟چراغ روشن وحبیب تو چهارچوب در ظاهر شد ..-داره میلرزه ..به جهنم ..چرا صداتو انداختی سرت ..؟-میگم حالش خوش نیست ..یه چیزی بیار بنداز روش ..حبیب برگشت وگفت ..-همون بهتر بذار اونقدر سگ لرزه کنه که جون بده ..فقط با تموم انرژی ای که برام مونده بود نالیدم ..-حبیب .. -حبیب ومرگ ..جفتتون دهنتون رو ببندید میخوام ببینم چه خاکی به سرم کنم .نبینم صداتون بلند شه که من میدونم وشما واون گلوله ای که قراره تو ملاج ایرن خانم چکونده بشه ..دوباره برق رو خاموش کرد ورفت ..ومن موندم ولرزه هایی که حتی نمیتونستم کنترلشون کنم ..-ایرن طاقت بیار میان دنبالمون ..جوابی ندادم …-ایرن جان ..خیلی خوب میتونستم نگرانی تو صداش رو بفهمم ولی عکس العملی نشون نمیدادم ..-ایرن تورو خدا یکم درکم کن ..ایرن ..دوباره چونه ام رو تو یقه ام فرو بردم ..کاش دستهام باز بود تا خودم رو بغل بگیرم …با این وضع تا صبح فردا رو هم نمیتونستم سرکنم ..کم کم کسرا دست از صدا کردنم برداشت …ولی شروع کرد به کلنجار رفتن با طناب دور دستش ..میدیدم داره تقلا میکنه ولی همچنان مسکوت تو خودم جمع شده بودم ..احساس میکردم تمام وجودم یخ زده ودارم منجمد میشم ..شاید سرمای هوا زیاد نبود ولی لرز من به خاطر استرس زیادی بود که داشتم ..ترس از حبیب وزیر زمین یه طرف ..واقعیت هایی که کسرا تو روم گفته بود هم از طرف دیگه من رو اوار میکرد ..داشتم شل میشدم ..بی حال ..یه جور بی حسی مطلق ..سردم بود ولی دیگه نمیلرزیدم ..دوست داشتم بخوابم ..دوست داشتم چشمهام رو ببندم ودیگه وا نکنم …یه حس شیرین وملس زیر پوستم خزیده بود …کسرا بالاخره پیروز شد ویه دستش رو ازاد کرد به دو سه دقیقه نکشید که کلا خودش رو از بند جدا کرد وبه سمت من اومد ..

اروم پج پچ کرد ..
-ایرن ..؟چته اخه ..؟
گره هارو از دستم که باز کرد بی حال تو بغلش افتادم ..پلیورش رو دراور دو به زور تن من کرد ..
-چی شدی عزیزم ..؟اخه این همه ترس برای چیه …؟چرا اینقدر سردی ..؟
من وتو بغلش گرفت وبا کف دست بازوهام رو مالید …واقعا بی حس بودم ..حتی نوازش دست کسرا رو هم متوجه نمیشدم ..
میخواستم دستهاش رو کنار بزنم ..میخواستم از اغوشش بیرون بیام …ولی اونقدر سست بودم… اونقدر ترسیده وبی پناه بودم که اغوشش برام از همه چیز مهمتر بود ..
بوی نفسهاش وعطر ملایمش گیجم کرده بود …عقلم میگفت این درست نیست ..این عشقی که داری توش اب تنی میکنی خطاست ولی دلم ..دلم که این چیزها حالیش نبود …
فقط میخواست تا ابد تو اغوشش بمونه وسیراب بشه از محبت های نم نم کسرا …
از لابه لای دندونهای کلید شده ام نالیدم ..
-منو از اینجا ببر …میترسم ..
-میبرمت ..فقط طاقت بیار خانمم ..
زیر بازوم رو گرفت وبلندم کرد ..بی حال درحالی که شدیدا میلرزیدم بلند شدم
دوباره نیمهءخودخواه مغزم فرمان داد ازش دور شو …بهش مجال نزدیکی نده …بی میل دستش رو پس زدم
-ایرن ..!!(متعجب بود …)
سعی کردم بدون کمکش قدم بردارم که بازهم نتونستم وسست شدم ..
با حرص دست انداخت دور شونه ام وبه ارومی نجوا کرد ..
-این لوس بازی ها رو بذار برای وقتی که از این جهنم خلاص شدیم …فعلا باید سعی کنی تا نیومده از اینجا بریم ..
دروبازکرد واروم بیرون رفت ..دستهام میلرزید وبدن اینکه تلاشی کنم فقط دنبال کسرا کشیده میشدم ..
به پله ها که رسیدیم ..بهتر میتونستم نفس بکشم …زیر گوشم گفت ..
-میتونی خودت بیایی .. ؟
با سر تائید کردم
اروم رهام کرد وجلوتر ازمن رفت تا سروگوشی اب بده … همین که دید کسی نیست به کمکم اومد وپله ها رو با هم بالا رفتیم .
صدای حبیب از یه جای دور میومد ..
-نه بابا ریختن همه رو گرفتن ..چه جوری ردم میکنی …؟
سالن که جلوی رومون ظاهر شد کسرا کنار صورتم نجوا کرد ..
-ار وم وبی صدا میریم تو حیاط ازاونجا به بعد فقط بدو باشه …؟؟
سرتکون دادم وپشت بندش اروم قدم برداشتم ..
حبیب :با لنج ..؟طرفت اینکاره است یا نه ..؟
حالا ذیگه دمای بدنم متعادل تر شده بود ومیتونستم بدون لرزیدن راه برم …
حبیب :نمیدونم پول زیادی تو دست وبالم نیست …
سالن که تموم شد وبه در ورودی رسیدیم کسرا وایساد …من رو با دست به بیرون هل دادودرگوشم گفت ..
-فقط بدو باشه ؟برو خانمی ..
ته دلم خالی شد …یعنی تنهایی باید میرفتم …؟
-پس تو چی ..؟
-تو برو من میام ..
-خب چرا با من نمیایی ..؟
با ناراحتی نگاهش رو ازمن گرفت ..
– من باید حبیب رو بگیرم .. اگه نگیرم بازهم میاد سر وقتت ..نمیتونم ریسک کنم
– ولی دست خالی نمیتونی ..
دوباره هلم داد ..
– مثل اینکه یادت رفته من پلیسم ..برو ایرن نمیخوام بیشتر از این صدمه ببینی ..
دستش رو گرفتم ..نمیتونستم بذارم به همین راحتی خودش رو به کشتن بده ..
-نمیرم ..
اخم هاش سریعا تو هم شد ..
-باید بری اگه تو باشی من نمیتونم کاری انجام بدم ..
-اگه بگیرتت چی ؟..اگه بکشتت …؟
با فک منقبض شده غرید ..
-برو ..
دوباره هلم داد ..دو سه قدم جلو رفتم ودوباره سر برگردوندم ..
-کسرا ..
بازهم اشاره کرد وبا لبهاش زمزمه کردکه برم ..دوسه قدم دیگه ..
نمیتونستم برم ..به درک که من رو دزدید میخوام پیشش بمونم ..هیج جا به اندازهءاغوش کسرا برای من امن نبود ..
خواستم برگردم که باز اخم کرد وبا دست اشاره کرد که برم ..
سری به معنی نه تکون دادم ..چشمهاش نگران شد ..
با سرانگشت به من اشاره کرد بعد هم انگشتهاش رو مشت کرد ورو قلبش گذاشت ..
چشمهام پراز اشک شد با اشاره بهم میگفت که تو قلبشم ..
دوباره با لبهاش وبی صدا گفت ..
-فقط برو ..
دلم اتیش گرفت از برق نگاه وچشمهای لرزونش ..بی اراده ازش چشم گرفتم وشروع کردم به دوئیدن ..حتی برنگشتم که ببینم چی کار میکنه ..
اشکام دیدم رو تارکرده بود …ولی من بازهم میدوئیدم ..دقیقا همون کاری رو که گفته بود انجام میدادم ..میخواستم برای یه بار هم که شده حرفش رو گوش بدم
به در که رسیدم یه نگاه به پشت سرم انداختم ..جای خالی کسرا بهم دهن کجی میکرد …
دستگیره رو که کشیدم به محض باز شدن در یه نفر دوئ ید تو ..یه جیغ خفیف کشیدم که مرد عقب نشینی کرد

-اروم خانم من پلیسم ..سروان کجاست …؟
با سر اشاره به داخل خونه کردم ..
-شما برید بیرون ..
همزمان صدای شلیک گلوله از خونه بلند شد ..دوباره جیغ کشیدم ..و رو زمین نشستم ..میدونسیتم یه بلایی به سرش میاره میدونستم ….
خواستم برم تو که مرد جلوم رو گرفت ..
-خانم خطرناکه ..
دروکاملا باز کرد که چند تا مرد شخصی پوش هم وارد حیاط شدن ..یه زن چادری پر چادرش رو رو سرم انداخت ومن رو به زور به سمت ماشین کشوند …
همین جوری اشک میریختم والتماس میکردم که بذارن برم تو ..مطمئن بودم حبیب بی شرف یه بلایی به سر کسرا اورده ..
زن روسریش رو بازکرد ورو سرم انداخت یه کاپشن هم تنم کردوبه زور نشوندم تو ماشین ..
نمیدونم چقدر طول کشید که حبیب رو کت بسته بیرون اوردن ..
اون قدر عصبانی بودم که دستهای زن رو پس زدم واز ماشین پریدم بیرون به سمت حبیب دوئیدم ..
وتا سربازهابه خودشون بیان صورت حبیب رو چنگ زدم وبا ناخون روی پلک چشمهاش شیار انداختم ..
-بی شرف کثافت ..
تنها عکس العمل حبیب یه نیشخند بود که نفهمیدم به وضع وحال من زد یابه سرنوشت خودش ..
زن دوباره من رو از حبیب جدا کرد فقط اسم کسرا روزیر لب میبردم ..
-کسرا ..کسرا کجاست ..؟تروخدا بگید حالش خوبه ..؟زخمی شده ..؟
یه برانکارد از در حیاط اومد بیرون ..
قلبم وایساد ..نه نه اون کسرا نیست میدونم اون کسرای من ..
اشکام شدت گرفت ..
چرا کسراست …دوئیدم جلو .
اشکام اونقدر تند تند میبارید که نمیتونستم مرد روی برانکارد رو درست ببینم ..
نزدیکش که شدم قدم هام ثابت شد خودش بود ..کسرا .مرد قوی وهمیشه استوار من ..ولی چرا اینجوری ..؟چرا چشم بسته ..؟چرا اینقدر ثابت ..؟
اسمش رو زیرلب بردم ..
-کسرا ..؟
مرد سفید پوش داشت برانکارد رو میبرد که خودم رو جلوش انداختم ..
-کسرا ..؟چش شده اقا ..؟چش شده ..؟
-چیزی نیست ایرن ..
چشمهاش باز بود ..چشمهاش رو باز کرده بود ..
نالیدم
-کسرا ..
-جان ..
-تیرخوردی ..؟اون بیشرف زدتت ..؟
-چیزی نیست ..
-چرا چیزی نیست داره ازت خون میره ..تو هم م ی خوای مثل مسیح تنهام بذاری ..؟میخوای بری کسرا .؟
-نه حالم خوبه ..
-من میدونم تو هم میخوای بری ..
-نمیرم گریه نکن ایرن ..
-خانم بذارید رد شیم حالش خوب نیست ..
عقب گرد کردم ..حالش خوش ن بود ..نباید وقتشون رو میگرفتم کسرای من حالش خوش نبود ..
اشک ریزان پشت سرشون رفتم ..خواستن در وببندن که به زور نشستم تو امبولانس ..
زن دستم رو کشید که باالتماس گفتم …
-بذارید باهاش برم ..
دست زن شل شد ودر امبولانس بسته شد ..پرستار سرم رو وصل کرد وماسک اکسیژن رو رو دهن کسرا گذاشت ..
دست خونیش رو تو دستم گرفتم ..پلک چشمهاش پرید ..
-کسرا نمیر ..باشه ..؟کسرا تروخدا ؟
مرد یه امپول تو سرم خالی کرد وگفت ..
-خانم این چه حرفیه ..ایشاللهحالش خوب م یشه ..
-پس چرا چشمهاش رو باز نمیکنه …؟
-کلی خون از دست داده ..باید مداوا بشه ..
صدای اژیر امبولانس رعشه به پیکرم مینداخت
مرد لباس پر ازخون کسرا رو بازکرد سو راخ توی پهلوش بزرگتر وازاردهنده تر از هرچیز دیگه ای بود ..
با دیدن زخمش هق هقم بیشتر شد …
-چه بلایی به سرت اورده ..؟
دستش رو تو سینه ام کشیدم ..
مرد زخم رو تمیز کرد ولی خون ریزی همچنان ادامه داشت ..
کسرا ..کسرای من ..داشت از دستم میرفت ..همه اش هم به خاطر من ..من لعنتی ..من نفرین شده ..
اگه تنهاش نمیذاشتم اگه فرار نمیکردم ومجبورش میکردم با من بیاد .الان سالم بود ..الان کنارم بود .
امبولانس وایساد ومرد با سرعت درها رو بازکرد وپیاده شد ..
پایه های برانکارد رو بازکرد وبه سمت داخل بیمارستان رفت ..
اخرین چیزی که از کسرا تو خاطرم موند صورت سفید ولکه های خون رو دستهام بود …
=======

 




   *  وداع  آخر     وقار   آفت *

دراطاق عمل که بسته شد با همون دستهای خونی تا شدم از درد ..
حقم نبود… حالا که میفهیمیدم تا چه حد به کسرا عادت کردم ودوستش دارم حقم نبود که خدا اینجوری ازم بگیرتش ..
سرم رو تو سینه ام گرفتم وزار زدم برای بخت شوم خودم .
من کسرا رو دوست داشتم ومیدونستم که اون هم من رو دوست داره ..ازش دل چرکین بودم ..ولی نه تا این حد که بخوام بمیره که بخوام نباشه ..
دوستم داشت یا نداشت دیگه برام مهم نبود ..فقط ارزو داشتم برگرده ..زنده بمونه …نه مثل مسیح بره وتنهام بذاره
-خانم ..؟
با همون چشمهای اشکی سرم رو بلند کردم ..
-بله ..
-شما باید همراه ما بیاید ..
یه نگاه به چهره های مصممشون انداختم ..
-ولی من ..
-بهتره با ما بیاید ..یه سری سوالها هست که باید جواب بدید ..
نگاهم دور اطاق عمل چرخید ..پس کسرا چی …؟اون چی ..؟
نمیتونستم بدون اینکه بدونم کسرا سالمه یا نه جایی برم ..
-نمیتونم باید بمونم ..کسرا ..
-شما تشریف بیارید ..هر افتاقی بیفته به ما خبر میدن ..
با سر دوباره نفی کردم .. نمیتونستن من رو به زور ببرن ..
-خانم شما باید همراه ما بیاید ..
تو این بین در اطاق عمل باز شد ودکتر ازاطاق بیرون اومد ..
با همون چشمهای خیس تلوتلو خوران جلو رفتم ..
-اقای دکتر ..حالش خوبه؟ …زخمش ناجوره؟ …خوب میش ه …؟
-اروم دختر جان ..عمل خوبی بود..حالش هم خوبه ..نگران نباش ..
چشمهام رو بستم قطره های اشک از بین پلک هام لیز خورد
نفسم رو با حوصله بیرون دادم ..حالا که زنده بود میتونستم با خیال راحت با اون مردها برم ..
تو ماشین که نشستم ذهنم دوئید دنبال کسرا ..
یعنی تا حالا از اطاق عمل بیرون اوردنش ؟…به هوش اومده ؟….
ولی ذهن حسابگرم سعی کرد اسم کسرا رو خط خطی کنه ..
-به تو چه ..؟تو چرا نگرانشی ..؟مگه اون نگران تو بود که تو هم دلواپسش باشی ..؟
-اما اون جون من و نجات داد ..
-اره همون جونی که خودش به خطر انداخته بود ،نجات داد ..وظیفش رو انجام داد ..تو هیچ دینی بهش نداری ..
– ممکن بود بمیره ..
-اره تو هم ممکن بود بمیری ..هرچند که الان هم هیچ فرقی با یه جنازه نداری …اعصابت خراب شده ..جسمت تباه شده .. ویرون شدی ..
به خودت بیا ایرن ..کسرا گند زده به زندگیت …اگه نجاتت داد ..اگه کمکت کرد وخودش رو به خطر انداخت فقط به خاطر عذاب وجدان خودش بود
لجوجانه با خودم مجادله کردم
– پس عشق توی چشمهاش چی ؟..اون دوستم داره ..
-داره یا نداره مهم نیست ..مهم اینه که تو رو انداخت تو باتلاق ..مهم اینه که تو رو کشت ..مهم خطهای روی بازوته ..مهم درد جسم وروحته ..ایرن خر نشو ..
کسرا رو از ذهنت بیرون کن ..علاقه ات رو تو خودت بکش ..این مرد مرد زندگی تو نیست ..بهتره ازش فاصله بگیری …
اخر سر عقل پیروز شد و فکرکسرا رو از سرم خارج کرد..یعنی سعی کردم که دیگه بهش فکر نکنم ..حتی به قلبم هم هشداد دادم که دیگه با شنیدن اسمش محکم نکوبه …
اخه من هنوزعادت به جدائیش نداشتم ..عادت به اینکه تو فکرم پسش بزنم هم نداشتم …
……
یه روزم شد یه هفته و….یه هفته ام شد یه ماه ..
خبری ازش نداشتم …هیچی …نه میدونستم خوبه… نه میدونستم چی کار میکنه …هیچی به هیچی ..
دلم هنوز بعد از یه ماه بازهم به اسمش که میرسید میطپید ..سرتا به پا گر میگرفت وواله میشد …
اخه دست خودش نبود عاشق شده بود ..عاشق مردی به اسم کسرا …عاشق وجودگرمش ..تکیه گاه بودنش
یه ماهم شد دوماه وبازهم هیچ خبری نشد …نمیدونستم چرا علارقم اون همه حسی که داشت حالا سراغم نمیومد ..فقط این رو میدونستم که با اون همه دلخوری وناراحتی …دلم به قد دنیا براش تنگ شده …

*دلتنگی *
از خونه که زدم بیرون دلم بی هوا هوای کسرا رو کرد …بی انصاف دو ماه که حتی یه زنگ خشک وخالی هم نزده …
شالم رو جلوتر کشیدم وخواستم از عرض خیابون رد بشم که یه نفر صدام کرد ..
کسرا ..؟کسرا بود …؟چه حلال زاده!!!
با حرص سرم رو چرخوندم ..بعد از دو ماه بی خبری حالا اومده که چی؟ ..میخوام صد سال سیاه نیاد …
درسته که دلم هواش رو کرده بود ولی اونقدر دل خور وناراحت بودم که حتی نمیخواستم باهاش همکلام بشم ..
برای هردومون بهتربود که از هم جدا باشیم ..نه اون یاد عذاب وجدانش نمیوفتاد ..نه من یاد بلایی که به سرم اورد ..
رفتم تو پیاده رو که دوباره صدام زد ..
-ایرن ..؟
اصلا سرنچرخوندم که بخوام ببینمش ..بازوم به شدت کشیده شد ونفس های تند کسرا رو صورتم پاشید ..
-مگه با تو نیستم ..چرا جوابم رو نمیدی ..؟
-ولم کن ..
بیا …
بازوم رو کشید ..
-گفتم ولم کن ..وگرنه داد میزنم مردم بریزن سرت …
-خوب داد بزن ..داد بزن ببینم با کارت شناسایی من بازهم میریزن سرم …؟
ناخواسته پشت سرش کشیده میشدم ..درجلوی ماشین رو بازکرد وبه زور نشوندم توش ..
-همینجا میشینی فهمیدی …؟
تو چشمهاش براق شدم ..
-نه نفهمیدم ….من با تو هیچ جا نمیام ..اصلا کی به تو اجازه داده بهم زور بگی..؟
یه لحظه نفس هاش طوفانی شدو رگ های پیشونیش برجسته ..
-به خدای احد وواحد اگه نشینی من میدونم وتو ..
اونقدر عصبانی وکبود شده بود که جرات نکردم سرپیچی کنم ..با اخم سرجام نشستم وکسرا هم درومحکم بهم کوبید وخودش هم نشست پشت رول ..
دستهاش رو رو فرمون گذاشت ویه نفس عمیق کشید ..
-خوب بگو ..
به مسخره گفتم
-چی رو بگم ..داستان حسین کرد شبستری رو ..؟
دوباره طوفانی شد وباهمون چشمهای خون چکانش برگشت به سمتم ..
-ایرن …؟حرف بزن ..بگو چه مرگته ..؟چرا دو ماهه به من سر نزدی ..؟
-چی ؟چرا باید بهت سر بزنم …؟
-چون خیر سرم زخمی بودم ..چون چشمم به در خشک شد تا تو با یه شاخه گل فکستنی بیایی دیدنم ..
چون بیشتر از یه ماهِ که تو اون خراب شده اسیر شده ام وتو حتی یه تلفن خشک وخالی هم بهم نزدی ..
-نزدم که نزدم ..تو چرا به من زنگ نزدی حالم رو بپرسی ..؟
-چون مریض بودم ..
-والله تا اونجایی که من میدونم دست وزبونت مشکلی نداشته میتونستی به هم زنگ بزنی ..اصلا اصلا تو به چه حقی سر من داد میزنی ؟..
اقاجان نخواستم بیام ..نمیخوام باهات حرف بزنم ..اصلا من حرفی با تو ندارم ..
خواستم پیاده بشم که دروقفل کرد وراه افتاد ..
-هوی کجا میری ..؟
هیچی نگفت ..
-کسرا با توام ..من رو پیاده کن میخوام برم خونه ..مامانم نگرانم میشه ..
-نخیر نمیشه ..کسی که داره برای خرید میره بیرون دوازدهءشب هم برگرده خونه عیب نداره …
نفسم به شماره افتاد ..
-تو برام به پا گذاشتی ..؟
یه لبخند مسخره زد ..
-نخیر از مامان جونتون تلفنی پرسیدم ..فرمودن تشریف بردید خرید وتا شب هم برنمیگردید .من دارم از صبح تاشب تو غصهءدوری خانم کباب میشم بعد مادمازل عین خیالش نیست وتشریف میبرن دَدَر دودور…
-به تو چه ..دوست دارم برم …باید از تو هم اجازه بگیرم ..؟
-نخیر لازم نکرده از من اجازه بگیری ..من میگم یه ذره انصاف وعاطفه داشته باشی بد نیست …
دوباره برگشتم سمتش ..
-دلم میخواد این مدلی باشم مشکلیه …؟
-اره سر تاپاش مشکله .
-پس پیاده ام کن چون اب من وتوتو یه جوب نمیره …
-بشین سرجات …دارم رانندگی میکنم ..
-نمیخوام میخوام برگردم خونه ..
-ایـــــــــــرن …
وای چقدر قاطی بود …این مدل عصبانیتش رو تاحالا ندیده بودم ..واقعا که وحشتناک شده بود ..سرجام صاف نشستم وچشم دوختم به خیابون ..
شاید یه نیم ساعتی بدون حرف چرخید که دیدم همه چی برام اشناست ..راه خونهءمسیح بود ..این رو مطمئن بودم ..
-کجا میری …؟
-…..
-با توام ..؟داری میری خونهءمسیح ..؟
-….
-کسرا ..؟
برگشت وبا طمانینه گفت ..
-ساکت باش وحرف نزن ..
-دلم میخواد حرف بزنم ..ببینم چه غلطی میکنی …؟
-خدایا تو امروز قصد کردی من رو دیوونه کنی نه ..؟
اره اونقدر میگم تا من رو برگردونی من با تو حرفی ندارم ..
-ولی من دارم پس وظیفه اته به خاطر تموم اون سختی هایی که برات کشیدم مثل ادم بشینی وبه حرفهام گوش بدی ..
-نمـــــــــــی خــــــوام …
عصبی پوفی کرد ودوباره بدون حرف به کارش ادامه داد ..

      *  ناز یار و نیاز دار  *

دم خونهءمسیح نگه داشت وازماشین پیاده شد ..
-پیاده شو ..
-نمیخوام …تا نگی برای چی اومدی اینجا پیاده نمیشم ..
-ایرن ..
دروباز کرد وبزور کشیدم بیرون ..کلید انداخت تو درو من رو همچنان دنبال خودش کشوند ..
نیروی سر پنجه اش واقعا داشت بازوم رو خرد میکرد ..
-اوی دیوونه دستم رو کندی ..ولم کن ..
بازهم بدون حرف کارخودش رو کرد …
از پله ها بالارفت و درهال رو با ضرب باز کرد ….بازوم رو کشید وهلم داد وسط سالن ..
با حرص از کنارم گذشت وبه سمت اشپزخونه رفت بازوم رو مالیدم وتو دلم بهش فحش دادم …بی ادب زور بازوش رو به رخ من میکشید ..
لیوان اب رو یه سره بالا رفت وتــــــق رو اپن کوبید …
چشمهاش رو ریز کرد وزبونش رو روی دندونهاش کشید …واقعا ترسناک شده بود ..
باهمون نگاهش اومد بیرون وبهم نزدیک شد …همین که به یه قدمیم رسید از ترس یه قدم عقب گذاشتم ولی اون بازهم جلو اومد ..
-چیه ..؟چرا این جوری نگام میکنی ..؟
تو یه وجبیم وایساد وزل زدتو چشمهام ..
-میخوای من رو بزنی ..؟
ابروهام بالا پرید ..چی داشت میگفت …؟
از حالت تدافعیم دراومدم
-چـــــــی ..؟
-دوست داری من رو بزنی ..؟
-خل شدی کسرا این چه سوالیه ..
-جواب من رو بده اره یا نه ..؟
تو دلم جواب این سوال رو میدونستم ..دوست داشتم اونقدر بزنمش که از جاش پا نشه ..ولی همچین چیزی تو واقعیت نشدنی بود ..
انگار از نگاهم حرف دلم رو خوند ..
-میخوای بزنیم نه ..؟
گونه اش رو پائین تر اورد ..
-پس بیا بزن ..هرچه قدر که دوست داری بزن ..جای همهءاون زجرهایی که با هم کشیدیم من رو بزن ..اصلا اونقدر با مشت ولگد به جونم بیفت که حرصت بخوابه ..که دیگه از دستم عصبانی نباشی ..
متعجب گفتم ..
-کسرا ..؟چی میگی ..؟دیوونه شدی …؟
دستهاش رو محکم روی صورتش کشید وبا زور لابه لای موهاش فرو کرد …تمام صورتش گر گرفته بود ..
-اره اره به خدا دیوونه شدم ..از دست تو ..ازدست اون منصور وحبیب بی شرف ..حتی از دست مسیح ..میخوای من رو بزنی ؟..
خوب بزن ..اونقدر بزن که دیگه از دستم ناراحت نباشی ..ولی بهم بی محلی نکن ..بذار برات مثل قدیم باشم ..مثل همون موقع هایی که فقط به من اعتماد داشتی ..مثل همون موقعی که از بالکن اویزون بودی ولی میدونستی که پرتت نمیکنم ..مثل همون موقعی که دستت رو تو دستم گذاشتی وبه اون زیر زمین اومدی ..
دستهاش رو با بی حسی پائین انداخت ..
-دیگه نمیکشم ایرن ..من رو ببین ..شدم یه روانی ..چشمم همه جادنبالته ..اسمت رو لبمه ..کارها ورفتارت تو ذهنمه ..ایرن یکم …فقط یکم درکم کن ..
کارم بود ..شغلم بود ازهمه مهمتر اینکه فکر میکردم برنده ام ولی نبودم ..
اون منصور بی شرف تو رواز خونه کشید بیرون وبعد هم دستم بهت نرسید ..
تو هیچی نمیدونی ..تو اصلا نمیدونی برای پیدا کردنت چی کشیدم ..برای اینکه زنده از دست منصور نجاتت بدم چه بلاهایی که به سرم نیومد ..
ایرم من تا پای مرگ رفتم وبرگشتم ..همه اش هم به خاطر پیدا کردن تو بود ..
با دلخوری رو ازش گرفتم ..
-نه به خاطر من نبود …به خاطر عذاب وجدانت بود… به خاطر اینکه خودت هم میدونستی چه جوری زندگی من رو خراب کردی …
دستش رو زیر چونه ام گذاشت وسرش رو خم کرد .
-اره اره اولش همین طور بود ولی بعدش نه ..اون لحظه ای که جنازه ات رو دیدم دیگه به خاطر عذاب وجدان نبود ..به خاطر دلم بود که کشیدمت بیرون ..
دستش رو پس زدم .
-دیگه برام مهم نیست ..دیگه نمیخوام بشنوم …میخوام همه چی رو فراموش کنم ..حتی تو رو ..
-دیدی؟ ..دیدی گفتم هنوز از دستم ناراحتی؟ ..دیدی هنوز میخوای من رو بزنی ..؟
با حرص غریدم ..
-اره میخوام بزنمت ..اونقدربزنمت که درد من رو وقتی که اقا کتکم میزد بفهمی ..
رفتم جلو ودست مشت شده ام رو بالا اوردم ..
– میخوام با این مشت چنان بزنمت که ..
صورتش رو با درد پائین تر اورد ..
-خوب بزن ..چرا نمیزنی …؟
دستم رو تو دستش گرفت وگذاشت رو صورتش
-بزن ایرن ..هرچقدر که دوست داری بزن …ولی این جوری نباش …این جوری سرد وبی روح..این جوری نباش عزیزم ..
دستم تو دستش شل شد …چه جوری میتوستم بزنمش وقتی که تک تک سلولهای وجودم اسمش رو صدا میکرد ..
-ایرن من دوستت دارم ..
بغض کردم ..شنیدن این جمله نهایت ارزوم بود ولی این شک لعنتی نمیذاشت که لذت ببرم ..
-نداری ..همه اش عذاب وجدانه ..
-ایــرن ..؟!!
دستم رو بیشترفشرد ..
همهءوجودم تمنای دستهاش رو داشت ..دستهایی که همیشه پناهم بودن ..
-نیست ..اینی که داره من رو از تو میسوزونه عذاب وجدان نیست ..علاقه است ..
دستم رو پائین تر اورد وکف دستم رو رو سینه اش گذاشت ..
-ببین فقط به خاطر تو میزنه ..فقط به عشق تو ..
-نمیتونم کسرا ..
-باهام بمون ایرن ..
من باید چی کار میکردم ..با اون همه عشق توی چشمهاش چی کار میکردم ؟…طپش پر ضرب وزور قلبش زیر بند بند انگشتم رو چی کار میکردم ..
-دوستم نداشتی …چون اگه داشتی تو این دو ماه بهم زنگ میزدی ..
-عزیزک من ..تو از کحا میدونی که من زنگ نزدم وحالت رو نپرسیدم ..؟از کجا میدونی که ازت خبر نگرفتم ..؟
-پس چرا من ..
سرش رو خم کرد وباهمون چشمهای سیاهش زمزمه کرد ..
-خواستم خودت بیایی سراغم ..خواستم ببینم که دوستم داری یا نه ..دوستم نداشتی ایرن نه ..؟
اشکام سرازیر شد ..من با این همه بغض توی صداش چیکار میکردم ..؟
سرش رو نزدیکتراورد و روی رد اشک رو بوسه زد ..
اروم وطولانی ..ملس وگرم ..چشمهام ناخواسته از اون همه ارامش ولذت بسته شد ..
لبهاش رو از رو گونه ام جدا کرد وروی پلک چشمم رو بوسید …
هوای نفسش صورتم رو پر کرده بود …چه لذتی داشت نفس کشیدن تو هرم نفسهاش ..
با بغض بازهم نجوا کرد ..
-دوستم نداری ایرن ..؟
مگه میشد دوستش نداشته باشم …؟اون همه عشق که بی خودی نبود ..؟
لبهاش از پلکم سوا شد ورو پلک دیگه ام نشست ..
قطره های اشک بی اجازه سر ریز میشدن ..
ضربان قلبش پرضربتر شده بود ..درست مثل قلب من ..
پلکم رو رها کرد
-دوستم نداری ایرن ..؟
اشکم با قطرهءاشکش قاتی شده بود ..دوباره رد اشک رو گونهءدیگه ام رو بوسید …
قلبم داشت میترکید ..خودم که میدونستم دوستش دارم …خودم که میدونستم هرچی دارم وندارم مال اونه ..
خودم که میدونستم تو این دو ماه بی حضورش چی کشیدم ..
زمزمه کردم ..
-دوستت دارم کسرا ..
لبهاش از گونه ام جدا شد ورو لبم نشست ..اروم وبی صدا ونَم نَم
….دوستش داشتم خودم که خوب میدونستم ..
این لبها رو با همه ءوجودم میخواستم ..ضربان قلبش رو که برای من میتپید ..
دستش رو دورکمرم حلقه کرد ودست دیگه اش رو دور شونه ام پیچید ..
هرم نفس هاش رو میخواستم ..مزهءشیرین لبهاش رو ..انگار که با کسرا برمیگشتم به همون دختر باکره ..همون روح دوشیزه ..همون من ِسابق
لبهاش از لبهام جدا شد ..
-دوستم داری ایرن ..؟
-دوستت دارم ..
اینبار محکم تر وراسخ تر گفتم..بدون شک دوستش داشتم ..
لبهام رو پرمهر تر بوسید ..
بوسید وبوسیدم ..گرم شدم وداغ ..همین بود حس تازهءمن ..
حس خواستن وخواسته شدن ..پرستش وپرستیدن ..ناز ونیاز وناز ..
کسرا مرد من بود ..بوسه هاش ….طعم لبهاش ..دیگه حرفی نبود ..کلامی هم نبود ..
همه ش بوسه بود وعشق وگرمای اغوشش ..من بودم وکسرا ….مرد من …

(این روزها تنم یک آغوش گرم میخواهد با طعم عشق نه هوس
لبانم رطوبت لبهایی را میخواهد با طعم محبت نه شهوت
موهایم نوازش دستهایی را میخواهد با طعم ناز نه نیاز
تنی را میخواهم که روحم را ارضا کند نه جسمم را)

پایان  

نویسنده     Shin blog linked here you are .... cilik □■