رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان لبخند خیس ۱۰

رها به فکر فرو رفت ،  و  نگاهش خیره به نقطه ای نامعلوم  ماند و به فکر  فرو  رفت ،  دست پیچید دور زانوهای بغل کرده اش. گهواره وار تکان خورد. سر به زانو فشرد. زمزمه وار نجوا کرد:

- دق کرد. از دست من مرد. نمی بخشمت سورن. بابام ... بابام مرد. تقصیر من بود.

سپیده دست به صورت خیس او کشید اما دیگر از توانش خارج بود که بتواند او را نگه دارد. در همان فاصله ضربه ای کوتاه به در خورد و صدای آرام سهیل آمد که رها را صدا زد. تکان خوردن رها متوقف شد. اشک هایش دوباره راه گرفتند. سپیده نگران نگاهش کرد.

- به خودت بیا رها. بابات نگران زندگیت بود. زندگیت پشت در وایساده صدات می کنه. بی تابی و دیوونگی باباتو بهت بر نمی گردونه اما خوشبختیت آرومش می کنه. تو رو خدا آروم باش. به مردی که پشت در وایساده، به عشقت فکر کن تا بتونی آروم شی! باشه؟ قول میدی رها؟

سر رها تکان خورد. سپیده اشکش را پاک کرد و گونه اش را بوسید و برخاست. اول در را باز کرد و سپس افتضاح وسط اتاق را جمع کرد. نگاه متعجب سهیل از صورت آشفته دخترها به اوضاع اتاق برگشت. سپیده سعی کرد رفع و رجوعش کند.

- سینی از دست من افتاده. من که حریفش نشدم چیزی بخوره. شما شاید بتونید قانعش کنید.

سهیل فقط تشکر کرد و سپیده با نگاهی پرحرف به رها بیرون رفت. سهیل جلوتر رفت و کمی خم شد.

- بشینم که حرف بزنیم؟

نگاه خیس رها به سمتش چرخید و با گلایه گفت:

- کجا رفتی؟

سهیل مقابلش نشست و دست به موهای پریشانش کشید.

- شرمندتم رها. باید می رفتم یه سر فروشگاه.

- شرمندگیت به چه دردم می خوره وقتی می خوام باشی و نیستی؟

- قول میدم دیگه از این جا تکون نخورم. خوبه؟

گریه و بغض و گلایه با هم در حالش سر برداشته بود. دلش آشوب بود. این آشفته بازار یک فرمانده اساسی می خواست تا تشر بزند و آرامش کند. این تشنگی مفرط یک جرعه آب زلال می خواست. یک آرامش حقیقی برای کنار زدن این طوفان. از همان هایی که مادر کنار گوشش می خواند. مقدس مثل همان دعاهای زیر لبی. به بازی دو دست محرم، یک آغوش و زمزمه هایی که شبیه همون آیت الکرسی های بچگی بود. یکی شدن با نفس هایی که هر دم و بازدمش حکم آرام بخش های قوی داشت. تن ضعیفش میان آغوش محکم او بیمه آرامش می شد. همین آرامش موقت برایش بس بود. این آرامش قشنگ ترین هدیه پدر قبل از رفتنش بود. سهیل هدیه پدر بود و این همه آرامش یادگار آخر او. پس چرا نباید خواهش به ماندنش می کرد! سرش را پر خواهش به سینه او چسباند و زمزمه کرد:

- تنهام سهیل! انگار خالی ام. پشتم خالیه. دلم قرص نیست. دلم ...

سهیل آرام دست روی کمرش کشید. انگار می دانست چگونه روح و جسمش را تسکین دهد. لحنش گرم بود. مطمئن بود.

- تا من نفس می کشم، روی شونه هام غصه هاتو بریز. نذار حجمش تنهایی به رخت بکشه. من هستم عزیز دلم.

چشم هایش می سوخت. دلش می سوخت. چرا سهیل را دیر شناخت ولی حالا که داشت باید محکم دور وجودش حصار می کشید. دست هایش دور مچ دست او را محکم به بند کشید. اشک هایش دانه دانه می افتاد اما انگار رو به آرامش می رفت.

- می تونی بابام باشی؟ می تونی جای خالیشو پر کنی؟

- جای خالی ایشون هیچ وقت پر نمی شه رها ولی ...

دست روی لب هایش گذاشت.

- اما نمی خوام. سهیل می ترسم یه روز تو هم نباشی و از ترس تنهایی بمیرم. الان فقط با تو آرومم. با عشقی که از تو یاد گرفتم. تو که باشی روح بابام آرومه. تو که باشی دلم آرومه. تو باشی دنیا آرومه. تو فقط باش، دنیا نبود هم نبود. سهیل هر جا هستم بمون. باش!

وقتی دست های سهیل دور تنش محکم تر شد آرامشی از جنس همان آرام بخش ها که تنش را خنک می کرد زیر پوستش دوید. چه می شد اگر مرزی بین جسم ها نبود و در آرامش تن او حل می شد. اما زمزمه محکم و قاطعش برای نفس برگردان به تن نیمه نفسش کافی بود.

- هستم همه کسم. غصه هیچیو نخور. من هستم.

آرام شد. مثل روزی که به دنیا آمد و خسته و دلتنگ دنیای فرشته ها در آغوش مادر آرام گرفت و زندگی شناخت. آرام شد. این همان معجزه ای بود که رخ داد. آویز گوش و قلبش شد جمله آخر سهیل. ای کاش لازم به یادآوری نمی شد هیچ وقت.

میان روزها سرگردان مانده بود. همه چیز طبق روال برگزار می شد، اما یک چیز هیچ وقت سر جای خودش برنگشت. آن هم آرامشی بود که از میانشان رفته بود. تسبیح شاه مقصود پدر را در دست می چرخاند که عطر همیشگی سهیل زودتر از خودش اعلام حضور کرد. تا کنارش نشست سربلند کرد و نگاهش کرد. سهیل لبخند کمرنگی به لب آورد.

- یه کمی منو نگاه کنی بد نیستا!

بی حاشیه و آرام گفت:

- ببخش! این مدت خیلی اذیت شدی.

- جبران می کنی.

نگاه سهیل متوجه تسبیح بود که رها دوباره آن را در دست چرخاند.

- از موقعی که یادم میاد همین تسبیح تو دست و سر سجاده بابام بود.

- خوشگله! قول میدم جفتشو برات پیدا کنم.

- لازم ندارم. به مامان گفتم من اینو می خوام.

- منم واسه همین گفتم قول میدم برات پیدا کنم. فکر نمی کنی مادرت بیشتر از تو نیاز به یادگاری های پدرت داره.

گیج نگاهش کرد و سهیل آرام افزود.

- قبول کن اونی که از همه بیشتر صدمه می خوره مادرته. یه عمر هم نفس بودن و بعد تک نفس موندن سخت نیست؟ من چهل روز با تو هم نفس بودم این روزا و شبا با نبودنت خودمم گم کردم. مادرت که عمریه نیمی از روحش تو یه جسم دیگه بوده و حالا مجبور به خو گرفتن و نبود نیمه پنهان دلشه!

اشک رها از گوشه پلکش فرو چکید.

- مامانم عاشق بابام بود و هست. نمی دونم این همه صبوریش از کجا اومده و دم نمی زنه. فقط میون قرآن خوندنش گاهی آروم اشک می ریزه.

- یه نگاه به خودت بکن. به ندا نگاه کن می فهمی.

بغض شکسته رها تکه تکه می شد و چکه چکه از چشمش قل می خورد و پایین می افتاد. سهیل نفس عمیقی کشید و با نگاهی به بقیه گفت:

- کم کم آماده باش بریم. انگار همه حاضرن.

بی حرف برخاست اما لحظه ای مکث کرد و به سهیل نگاه کرد.

- خیلی سخته که باورم شه بابام نیست. خیلی تلخه اما وجود تو و حرفات بهم قوت قلب میده که روی پام وایسم. خیلی مونده به همه خوبیت برسم!

سهیل لبخند زد.

- برو عزیزم. برو به کارت برس. من بیرون منتظرم.

رها دیگر حرفی نزد و فقط نگاهش کرد. دو قدم با همان نگاه عقب برداشت و بالاخره دل کند. کار دلش تمام بود. این دلبستگی و وابستگی نگاه هایش را هم به گروگان می گرفت از این پس.

دست میان موهایش کشید و سر برگرداند. یک مرتبه خشکش زد. خیسی دو چشم حالت دار کنار ذهنش تیک زد. سپیده نگاه دزدید اما سهیل حسرت چشمان او را در هوا شکار کرد. این دومین بار در این مدت بود چنین حسی نسبت به این دختر در ذهنش ایجاد می شد. انگشت میان ابروهایش کشید. سپیده دوستیش را به رها ثابت کرده بود اما ... امای ذهنش را کنار زد و برخاست. کتش را مرتب کرد. باران نرمی در روزهای اول پاییز می بارید اما هنوز سرد نبود. حیاط خانه کمی شلوغ تر از داخل بود. از حماد پرسید کاری مانده یا نه که او برادرانه تشکر کرد و فقط همان هماهنگی مداح بر سر مزار و گل ها را به او سپرد. سهیل خیالش را راحت کرد که همه چیز به بهترین نحو و بیشتر از آن آبرومند برگزار می شود. به سمت ماشینش رفت و برای اطمینان خاطر باز با مسئولین هماهنگ کرد که حداقل یک ربع قبل از رسیدنشان سر مزار باشند. تلفن را قطع کرد و باز به سمت حیاط بازگشت. همه در رفت و آمد بودند و کاری انجام می دادند. ترجیح داد بیکار نماند و به طرف حماد رفت. کار زیادی نمانده بود و کم کم همه بیرون می آمدند. چند دقیقه بعد به سمت ماشینش می رفت که با شنیدن صدای گریه ای ناخوداگاه پا سست کرد و نگاه کنجکاوش به فرو رفتگی کنار دیوار چرخید.

- هر غلطی دلت می خواد بکن. نامردی شاخ و دم نداره.

سپیده برگشت و چشم در چشم سهیل شد. برای لحظه ای جان از تنش رفت. کم مانده بود نقش زمین شود که سهیل با گرفتن بازویش مانع شد.

- خوبی سپیده خانم؟ مشکلی پیش اومده؟

رنگ به صورت سپیده برگشت. با خجالت دست و پایش را جمع کرد و همان موقع رها و ندا هم بیرون آمدند و متوجه آن ها شدند.

- نه اصلا. ببخشید.

انگار می خواست از پیش چشم سهیل فرار کند. خدا خدا می کرد چیزی از مکالمه اش نشنیده باشد. در همان فاصله رها مانعش شد و دستش را گرفت.

- چی شده سپیده؟

- هیچی! برم کیفمو بردارم بیام.

- کیف می خوای چی کار تو این آشفته بازار!

- یه موقع لازم میشه. اصلا شما برید من با یلدا میام.

دیگر فرصت حرف زدن به آن ها نداد و داخل رفت. ندا با تعجب گفت:

- چش شده بود؟

رها نفس عمیقی کشید و به سمت ماشین رفت.

- اصلا نمی دونم این روزا چرا انقدر بیقراره.

بیقرار! همین بود. حس دوم سهیل از نگاه خیس سپیده همین بود، اما سر در نمی آورد چه ربطی به رها می تواند داشته باشد. کنجکاویش را مهار کرد و پرسید منتظر سپیده بمانند یا نه که رها با او تماس گرفت و همان جواب قبل را شنید. سپیده همراه مادرش برخلاف همیشه با یلدا همراه شد.

***

هیچ چیز تلخ تر از این نبود که جای حضور پر مهر پدر قابی سنگی بنشیند و همه محبتش مشت مشت خاک سرد شود و فاصله میان او و عزیزانش بیندازد. شاید هنوز به امید بیدار شدن از خوابی ترسناک بودند. خوابی که محکم در گوششان بکوبد و پس گردنی محکمی شود تا قدر عزیزشان را بیشتر بدانند اما سنگ بی احساس رو به رو با آن خط سرخ شمشیر به روی دلشان کشید. خاک سر به زیر داشت اما آن سنگ نه!

به رویشان می آورد که تا چه حد باخت داده اند. چرا لبخند پدر این قدر گریه آور بود؟ چرا هر چه او می خندید دلشان بیشتر گریه می خواست؟ اما انگار آن قاب سنگی کار خود را کرد و باور کردند تمام این تلخی حقیقت دارد.

همه چیز به همان سادگی که شروع شد تمام شد. چهل روز با آن مراسم تمام شد. کم کم همه خداحافظی می کردند و چقدر سخت بود خالی شدن یک باره دل ها و بیشتر به رخ کشیدن یک جای خالی بزرگ.

سر پا ایستاده بودند و از همراهی و همدلی حاضرین تشکر می کردند و در مقابل هم دردیشان آرزوی سلامتی برای عزیزانشان می کردند. هر چند مجبور به داشتن چهره ای متظاهر و آرام بودند اما دلشان هنوز زیر سنگینی آن سنگ سیاه گیر بود و راه چاره ای هم برای مرگ نبود.

سرش را برای پیدا کردن سهیل به اطراف چرخاند. سپیده کنارش ایستاد و گفت:

- فکر کنم رفته کمک حماد.

رها خسته روی یکی از صندلی ها نشست.

- هنوز نمی خوای بگی بعد از ظهر چت بود؟

سپیده باز طفره رفت.

- دلم گرفته بود، همین!

- حس می کنم نگرانی سپیده.

سپیده لبخند کمرنگی زد.

- وقتی یه دوست لوس و نازک نارنجی داشته باشی معلومه که مدام نگرانی.

رها به عکس پدرش خیره شد و با بغض گفت:

- جای خالیش با هیچی پر نمی شه سپیده.

- بازم تو خیلی خوشبخت بودی که بیست و یک سال سایه شو داشتی. من که از اسم پدر و محبتش فقط یه عکس و سنگ قبر نصیبم شد چی باید بگم؟

رها نگاهش کرد. اشک از گوشه پلک سپیده چکید و افزود:

- تمام این مدت یه سایه از حضور پدرت کنارت بود. حداقل اگه الان باباتم نیست سهیلی هست که تو بدترین شرایط کنارته و قلبت آروم میشه. اینم یه نوع خوشبختی دیگه است رها. قدرشو بدون.

رها دست سپیده را گرفت و آرام نوازش کرد.

- حق با توئه! من مطمئنم تو هم لایق خوشبختی کنار کسی مثل سهیل هستی.

سپیده لبخند زد اما این روزها آن قدر لبخندهایش تلخ بود که رها به اشتباه می افتاد، اما در بدترین شرایط هم لحن خاص و شیطنت خود را داشت.

- آرزو که بر جوانان عیب نیست. حیف که برادرش زود از قفس پریده و الا نمی ذاشتم از دست بره و نصیب این جاری افاده ایت بشه!

رها هم لبخند زد. با شنیدن صدای مادر بله ای گفت و سرچرخاند اما میان راه نگاهش به یک صحنه چسبید. انگار دستی هم بیخ گلویش را گرفت. چقدر مردی که چند متر دورتر ایستاده بود آشنا بود و مرد ایستاده در مقابلش آشناتر از نفس هایش. چرا قلبش یکی در میان می زد؟ خواب می دید؟ نه! کابوس بود. دست آن دو که در هم گره خورد نفس هم در سینه رها گره خورد. به یقه اش چنگ انداخت و "نه" خفه ای از ته گلویش بیرون آمد. سپیده هنوز دلیل حال او را نفهمیده بود. با نگرانی به سمتش چرخید و صدایش کرد. نگاه رها از آن دو دست کنده نمی شد اما با بیچارگی زمزمه کرد:

- رحم کن خدا ... سپیده ... سورن!

نگاه سهیل به طرفش چرخید و بند دلش پاره شد. دستش شانه سورن را فشرد و تنش نیمه جان شد. سهیل قدم به سمتش کشید. چشم از چشمش بر نداشت. سپیده دستش را فشرد. دست او هم عرق کرده بود در این هوای بارانی. قدم های سهیل که کمی سریع تر شد ناخودآگاه رها چشم به عکس پدر دوخت و اشکش سرازیر شد. انگار سقف آسمان داشت روی سرش خراب می شد و اگر می شد چقدر خوب بود مادر طبقه دوم این قبر را به تن دخترش می بخشی.


سپیده زیر گوشش گفت:

- خودتو کنترل کن تابلو. مطمئن باش چیزی بهش نگفته.

در ادامه جمله سپیده، صدای سهیل را هم شنید.

- هوا یه کم سرد شده رها. بهتره بلند شی.

مگر می شد؟ از شدت استرس داشت پس می افتاد. به سختی گفت:

- میریم خونه؟

سهیل با تعجب نگاهش کرد.

- خب بعد از شام و رستوران آره.

- نگفته بودی ازدواج کردی جناب ابهر؟

صدای سورن ناقوس زجر آوری بود و سایه حضورش شبیه مرگ. نگاه آشفته رها به سمتش چرخید. پاهایش یاری نمی کرد بایستد. چقدر نقشه داشت برای دیدن دوباره این مرد. چقدر فریاد در دل داشت، اما الان فقط شبیه مجسمه نشسته بود و تماشایش می کرد. شاید اشتباه می کرد ولی نه خودش بود. عینک تیره اش را که از روی چشمانش برداشت تمام تنش از تیزی نگاهش لرزید. هنوز خنجرش آبگین شده تیزی را به سمتش گرفته بود. بدتر از این همه حالی بود و تجربه نکرده بود. حال سپیده هم دست کمی از او نداشت. سورن چنان با حضورش غافلگیرشان کرده بود که تقریبا او هم لال شده بود.

صدای سهیل تلنگری به آن فضای کشنده و درگیر کننده زد.

- خب همه چی زود اتفاق افتاد بعدم تو هنوز ایران نبودی.

تو؟ مگر رابطه این دو مرد از کجا شروع شده بود؟!

- ای خسیس! من که شام عروسی می خوام. حداقل من و خانمو به هم معرفی کن. فکر می کنم از دیدنم جا خوردن.

سپیده زیر لب حرفی زد. رها تپش قلبش را نمی توانست کنترل کند. دست به بازوی سهیل گرفت و برخاست و به وضوح خط سرخی را دور مردمک چشمان سورن دید و نگاهی که بی مهار به سمت دست او چرخید. حسی غریب باعث شد دستش شل شود و ناخواسته قدمی پس رود، اما سهیل بی خبر از شکستن حریم نگاه بین آن دو، دست پشت رها گذاشت و گفت:

- ایشاا... از خجالتت در میام. ایشون هم همسرم.

همسر! اگر در آن لحظه کارد می زدند خون سورن در نمی آمد. حتی تحمل به زبان آوردن و شنیدن آن "میم" مالکیت را نداشت. سهیل همزمان با جمله پایانی اش به رها نگاه کرد و پنجه مشت شده سورن از دیدش دور ماند. با دیدن چهره رنگ پریده و به اطراف چرخیدن نگاه سرگردانش، متعجب و نگران برای چندمین بار حالش را پرسید. سپیده که پشت سر رها با فاصله معین ایستاده بود، فشار اندکی به پهلویش آورد تا احوالش را کنترل کند. نتیجه تلاش و خود داریش لبخند کمرنگش بود و با گفتن "خوبم" به ماجرا فیصله داد. در آن آشفته بازار دلش می خواست بداند آشنایی آن دو به چه زمانی بر می گردد. شاید اگر به قبل از ازدواجشان بر می گشت کمی قلبش آرام می گرفت که سورن بی قصد و غرض این جاست. هر چند که خودش هم بر این خوش باوری نهیب زد. سهیل به سورن نگاه کرد و سورن ماهرانه به قالب نقشش برگشت. به طور مختصر نحوه آشناییش با سورن را برای رها توضیح داد که در آخرین سفرش به دبی اتفاقی هم جوار هم در هواپیما بودند و همان استارت آشنایی و بعد دوستی را زده بودند و در ادامه افزود:

- افتخار بده بیاد منزلمون بیشتر باهاش آشنا میشی.

و این یعنی بلای ناگهانی که بر سر رها نازل شد. سورن با لبخند کنترل شده ای چشم در چشم رها گفت:

- فرصت که زیاده برای مزاحمت البته باعث افتخار و سعادته. از آشنایی باهاتون خوشبختم خانم. فوت پدرتونم تسلیت میگم.

این مرد به راستی سورن بود؟ چقدر ماهرانه بازی می کرد! بازی می داد و ککش هم نمی گزید. چنان در قالب خود فرو رفته بود که محال بود ذره ای ظن سهیل را برانگیزد اما چشمانش! رها از این چشمان روشن خاطره ی خوشی نداشت. نامش بدترین لحظات را به خاطرش می آورد. خاطره آخرین روز دیدن پدر و حال بدش در بیمارستان که نام او را به زبان آورد تا از او دوری کند و به زندگیش بچسبد. حالا پدر نبود و سورن رو به رویش ایستاده و محترمانه تسلیت می گفت بابت فوت پدری که محکم ترین سد میان ما شدنشان بود. نفهمید دیگر چه صحبت هایی رد و بدل شد. کاش مانعی در میان نبود و می توانست از عذابی که این روزها تنش را به آتش می کشید رها شود. فقط یک سوال از سورن بپرسد "تو چه نقشی در بی نفس شدن پدرم داشتی؟" اما افسوس که سکوت تنها حرف لب هایش در آن دقایق بود. روی پا ایستادن کم کم از توانش خارج می شد. به سهیل نگاه کرد. نگاهی نگران را هم پشت سرش احساس می کرد. انگار پدر از درون قاب هم هشدار می داد زندگیت را بردار و برو. آب دهانش را قورت داد اما پیش از آن که حرفی بزند سورن گفت:

- فکر می کنم خانم خسته شدن. بهتره منم کم کم رفع زحمت کنم.

این بار رها هم پی به آن کنایه ظریف برد. چه چیزی را به رویش می آورد؟ تنش لرزید. یک خاطره از پستوی ذهنش سر کشید و تمام قد پیش روزگارش ایستاد. یک جمله دوباره تداعی شد. یک روز در گذشته تکرار شد. یکی از همان روزهای خاطره شده در شیراز که انگار پاهایش از درد ورم کرده بود. به سپیده غر زده بود که خسته است و بروند و سپیده با اشاره به دوستانشان یادآور شد که فعلا مجبورند منتظر بمانند، اما رها با کفش های نامناسب واقعا از پا افتاده بود. در همان فاصله باز سورن بود که شبیه جن پیدایش شد و اظهار خدمت رسانی کرد. دخترها از پررویی این بشر خنده شان گرفت و سپیده به رویشان آورد که اگر مسئولین گیر دهند ممکن است کارشان به حراست دانشگاه کشد اما سورن ماهرانه از فرصت استفاده کرده و بالاخره کارتی را گوشه کیف رها گذاشت و گفته بود یک خیابان پایین تر از میدان ارگ منتظر می ماند. دخترها پس از کلی سر و کله زدن و بیشتر تمایل سپیده بامزه هایی که برای رها و دلدادگی قصه مانندش می ریخت به دنبال او رفتند. ساعتی را با ماشین او در شهر گشتند و تازه آن جا بود فهمیدند این مرد مثلا برای کاری آمده است و چند روز است معطل رها مانده و در حقیقت منتظر دیدن گوشه چشمی از اوست. با هشدار سپیده برای دیر رسیدنشان بالاخره سورن رضایت داد و نزدیک هتل نگه داشت اما پیش از آن که رها پیاده شود، آرام خم شده و کنار گوشش گفت "وقتی خسته ای رنگ قشنگ چشمات از همیشه گیراتره."

با فشار چند باره دست سپیده به پهلویش نگاه از سنگ قبر رو به رویش برداشت و به سمتش برگشت. انگار او هم فهمید به چه روزی فکر کرده! به چه حال و هوایی رفته! آن روز قلبش حالی به حالی شد اما امروز فقط دچار عذاب بود. نه! دیگر قلبش هوایی نمی شد.

 


با این که خسته، افسرده، گرفته و مضطرب بود اما مصمم شد مقابل همه خودخواهی های سورن بایستد. به سمت سهیل برگشت. دستش را گرفت. به عشق چنگ انداخت تا بند هوس دور قلبش نپیچد. آرام ولی قاطع گفت:

- میرم تو ماشین منتظرتم.

رو به سورن که دوباره با چشم هایی حالت دار به گره دستش در دست سهیل نگاه می کرد، افزود:

- ممنون از حضور و هم دردیتون. برای شام تشریف بیارید.

این بار سورن بود که زورکی قالب نقشش را حفظ کرد تا انفجاری صورت نگیرد. لبخند پرحرصی زد و تشکر کرد اما چشمانش هنوز داشت خط و نشان می کشید. رها اهمیتی نداد. رو برگرداند و به سمت ماشین رفت. داخل ماشین توانش تمام شد و تقریبا روی صندلی جلو ولو شد. سپیده در را محکم به هم کوبید و با حرص غرید:

- احمقِ دیوونه!

رها با بیچارگی دست روی لب هایش گذاشت.

- وای خدا! سپیده! این چه شانسیه که من دارم ؟ بین این همه آدم و مسافر و هواپیما و پرواز چرا سورن باید صاف بره کنار سهیل بشینه و بعد آوارشه سر زندگیم؟

سپیده از ما بین صندلی ها خم شد. دست سرد و لرزان او را گرفت. سعی کرد مثل همیشه دلداریش دهد.

- کار خوبی کردی بهش بی اعتنا بودی. خوب خودتو کنترل کردی.

به سمت او برگشت و با بغض گفت:

- اگه به سهیل حرفایی بزنه که ...

- چه حرفی؟ مگه غیر از یه آشنایی و رابطه ساده چیزی بینتون بوده که بترسی؟ هان؟! رها ... به من نگاه کن!

- دیوونه شدی؟ چه رابطه ای؟ نهایتش دیدن همدیگه بود اونم به اصرار اون.

- اینا رو هم همه دختر پسرای مجرد داشتن و هیچ آدم عاقلی و به اشتباه نمیندازه. سهیل به تو شک نداره. اگه داشت چشاش هوار نمی کشید که برات بال بال می زنه.

رها گونه اش را به پشتی صندلی فشرد و با صدایی خفه گفت:

- به خاطر این که فقط یه پیشنهاد بود بهم دست نمی زد سپیده. دلخور شده بود. قربون صدقه م می رفت. بغلم می کرد ولی ته نگاش پر از شک بود. فکر می کردم بالاخره اون منو گیر میندازه اما من گرفتار شدم. من خواستمش. یه کاری کرد من کم بیارم. می دونست تو این مدت کم چی کار کنه که بشه همه دنیام. همه آرامشم! حالا اگه بفهمه شب و روزی که دستم و دلم پسش زد واسه خاطر یه خیال دیگه بوده، به خاطر سورن نامی بوده، به خاطر این نبوده که یهو اومد تو زندگیم، اون موقع چی کار می کنه؟ از زندگیش پرتم نمی کنه بیرون؟

قلبش داشت از حرکت می ایستاد. دست روی گونه خیسش کشید و تقریبا نالید:

- اگه نباشه ... اگه سهیل بفهمه ... اگه اشتباه بفهمه و نباشه، اگه مثل بابام اون قدر دلخور شه که ترکم کنه، اگه ...

این اگرها حلقه ای نامرئی دور گلویش پیچید. این اگرها و تردید ها به واقعیت نزدیک می شد، همه آرزویش در آتش اشتباهات می سوخت. سپیده با لحنی توأم به مهربانی و آرامش گفت:

- این اما و اگرها رو بریز دور و زندگیتو بکن عزیزم.

- نمی تونم. مثل سرطان چسبیده بیخ تنم. می ترسم دست به این تومور بزنم و تمام زندگیم، تمام وجودم دچارش شه. اون قدر وقیح شده، اون قدر همه چی براش آسون شده که تو مراسم بابام میاد و زل می زنه تو چشمم، کنار شوهرم، یه جوری به روم میاره گذشته رو که انگار هنوز جاریه. چی کار کنم که دلم ازش پره. هنوز شک دارم که بانی رفتن بابام بوده یا نه و باید به اجبار خفه شم. می خوام داد بزنم و خفه شم. اینا تاوان کدوم اشتباهه؟ من که به خدا گفتم غلط کردم. من که گفتم خودم می دونم خطا کردم. یه آدم پشیمون و خطاکارو که هزار بار مجازات نمی کنن، می کنن؟

- تو اشتباهی نکردی. این برای هزارمین بار! اصلا همین امشب که رفتی خونه همه چیو به سهیل بگو.

- نه! حداقل حالا که سر و کله سورن درست وسط زندگیمه نمی تونم.

سپیده پلک هایش را بر هم فشرد و گفت:

- باشه! اصلا فکر کن سورن اومد این جا و با دیدن سهیل و آشنا در اومدنشون دست از اصرار برداره. شاید کوتاه اومد و پذیرفت که انقدر راحت مقابلت ایستاد. شاید واقعا قصدش فقط تسلیت گفتن بوده و بس. به نیمه پر لیوان نگاه کن. شاید دلت آروم گرفت.

نیمه پر لیوان؟ مگه در لیوان شکسته آبی هم می ماند؟ اشتباهات زندگیش را در هم کوبیده بود. این پیمانه نیمه پر که سپیده می گفت شاید پیمانه عمرش بود که داشت لب به لب می شد.

ته دلش را انگار ناخن می کشیدند. پر از درد و زخم بود. تا می آمد مرهمی روی زخم قبلی گذارد و التیام و آرامش گیرد، خراشی دیگر و با عمق بیشتری به روح و روانش می نشست. از این زخم روی زخم آمدن ها خسته بود. بالاخره در ماشین باز شد و سهیل نشست اما رها تغییری در مدل نشستنش نداد. به نیمرخش خیره شد. دلش ضعف رفت حتی برای ته ریشی که به احترام پدر اما مرتب روی صورتش نگه می داشت. دلش میان دست هایی که حالا گیر فرمان و کمربند ماشین بود گرفتار بود. سهیل قبل از حرکت نگاهی تقریبا طولانی به سمتش انداخت و پرسید:

- خسته ای؟

تکان نخورد. سکوتش را هم نشکست و فقط آرام سر تکان داد. سهیل نگاهش را به مقابل داد. فرمان با چرخش نرمی در مسیر افتاد و صدای سهیل دوباره به گوشش رسید.

- نمی دونستم سورن پدرتو می شناسه.

یک چیزی به گلویش پرید. نمی دانست قلبش بود یا آب دهانش. شاید هم جانش بود که داشت بالا می آمد. زبان به کامش چسبید و فقط بی حس و حال نگاهش کرد. سهیل دوباره نگاهش را تکرار کرد. کوتاه اما چرا نفس گیر بود این بار؟

- تو می شناختیش؟

تیر خلاص که می گفتند همین بود؟! نه! هنوز داشت نفس می کشید. 


ضربه ها یکی پس از دیگری اصابت می کرد. گلوله های ترس پشت هم شلیک می شد. پس چرا نمی مرد؟!. چرا هر چه این حلقه دور گلویش محکم تر می شد دست و پا زدنش هم کمتر می شد؟ با صدایی خفه که به زحمت از ته گلویش بیرون آمد، گفت:

- نه!

دید که ابروی چپ سهیل بالا رفت. این تکرار نگاه را دوست نداشت. حتی نگاهی که از داخل آینه به سپیده افتاد را دوست نداشت. لحن متغیر سهیل را دوست نداشت.

- عجب! جالب شد!

خودش را از تک و تا نینداخت و پرسید:

- چطور مگه؟

- هیچی. فکر می کردم از اقوام یا آشناهای دور که من تا حالا ندیدمش، اما انگار یه آشنایی ساده با پدرت داشته. احتمال داره یکی از کارمندای قدیمش باشه.

- نه! آخه ...

با نگاه سهیل لبش را گاز گرفت. داشت تا ته جاده حماقت می رفت. می خواست بگوید سورن که در کار فروش و تعمیرات موبایل است چه ربطی به بازار فرش دارد، اما زبانش را به موقع کنترل کرد و در ادامه گفت:

- یعنی نمی دونم. آخه کارمندای بابا رو زیاد نمی شناختیم. خوشش نمی اومد.

قطره اشکی که گوشه چشمش را تر کرد ناشی از هزاران حال بد بود، اما هر چه بود سهیل را ساکت کرد.

****

محتوی سرد شده فنجان را کمی مزه کرد. همیشه چای را نسبت به دیگران سردتر می خورد، اما این بار تعللش زیاد بود و چای کلا سرد شده بود. چهره در هم کشید و فنجان را روی میز گذاشت.

- پاشو کم کم آماده رفتن شو مادر!

به مادر نگاه کرد. صورت سفید و مهربانش در قاب روسری تیره رنگ از همیشه شکسته تر نشان می داد. انگار پدر با جانش تازه جوانی مادر را هم برد. گیج پرسید:

- کجا مامان؟

- نمی خوای بری سر خونه و زندگیت؟

دلش هری پایین ریخت. اصلا دلش نمی خواست در این شرایط مادر و خانواده اش را تنها بگذارد، اما قبل از این که چیزی بگوید صدای آرام سهیل نگاهش را سمت او کشید.

- اگه دوست داره بمونه از نظر من مانعی نیست مادر.

مادر لبخند کمرنگی به نشان سپاس زد.

- زنده باشی عزیزم. چهل روزه زندگی شمام تق و لقه. نه من راضی به این اوضاعم نه روح حاجی. تو همین مدتم محبت داشتی ولی دیگه بهتره برید سر زندگی خودتون.

رها با بغض گفت:

- میرم اما چند روز دیگه که ...

مادر اجازه نداد حرف او کامل شود.

- خاله ت اصرار داشت چند روزی بریم خونه ش و مهمان باشیم اما گفتم کمی کار دارم و آخر هفته میرم. نگران ما نباش قربونت برم. باید به جای خالی پدرت عادت کرد. چاره ای نیست. تازه حماد و یلدام کنار دلم هستن و تنها نیستیم. پس جای خالی واسه تو نمی مونه.

سکوت رها را کسی مبنی بر دلخوری نگذاشت. چند دقیقه بعد بی حرف و اصرار اضافه ای برخاست و برای آماده شدن به اتاق رفت. تقریبا آماده بود و شالش را روی سرش می انداخت که پس از شنیدن ضربه کوتاهی به در صدای حماد را شنید.

- رها؟ بیام داخل؟

در را باز کرد که حماد بی تعارف داخل آمد و در را پشت سرش بست. حال و حوصله نداشت اما می دانست حضور حماد همیشه علتی دارد، بنابراین بی حرف و منتظر فقط نگاهش کرد. حماد دستی به صورتش کشید که از زمان رفتن پدر هنوز اصلاح نشده بود و مردد گفت:

- میدونم حالت به جا نیست رها ولی ...

- چی شده؟

حماد این بار بی حاشیه گفت:

- رابطه سهیل و سورن چیه؟ دوستن؟

نگاه رها پایین افتاد. سر تکان داد و آرام گفت:

- منم نمی دونستم.

- در مورد سورن با سهیل صحبت کردی؟

رها طوری به برادرش نگاه کرد تا جواب سردرگمی اش را بگیرد. حماد کلافه در اتاق شروع به قدم زدن کرد و استغفاری زیر لب گفت. چند لحظه مکث کرد و با نفس عمیقی دوباره مقابل رها ایستاد و گفت:

- مگه قرار نبود باهاش صحبت کنی؟

گلوله بغض در گلوی رها بالا و پایین می شد و معطل شکستن بود.

- نتونستم. فرصت نشد. یعنی ...

- خیلی خب! اصلا مهم نیست. بهتره سهیل بیشتر معطل نشه.

اما قبل از این که برود رها برخاست و مانعش شد.

- حماد، سورن گفته که بابا رو از قبل می شناخته و ...

- سورن هر چی که گفته دیگه مهم نیست. تو برو بچسب به زندگیت. حتی اگه سورن رفیق گرمابه و گلستان سهیله، حتی اگه پاش به خونه ات باز شد اعتنایی نکن ... فکر کن از اول سورن نامی در زندگیت نبوده. کبریت بکش زیر انبار هر چی خاطره و محبت که ازش داری، حتی اگه انبار باروته، بریز دور. گذشته و اسم سورنو می تونی؟ عرضه شو داری؟ یا هنوز ...

- دیگه هنوزی از گذشته با وجود سهیل واسه من نمونده. خیلی وقته!

حماد لبخند کمرنگی به لب آورد. پر شال خواهر را روی شانه اش انداخت و با محبت گفت:

- پس برو به سلامت.

****

 

سهیل در حال باز کردن دکمه سر آستین پیراهنش نیم نگاهی به جانبش انداخت.

- دوش می گیری؟

- خونه مامان اینا رفتم حمام.

سهیل دیگر حرفی نزد. می خواست پیراهنش را روی مبل پرت کند که رها آن را گرفت.

- بذار واسه فردا. الان خسته ای.

اما انگار خودش خسته تر بود. با آمدن صدای آب رها لباس عوض کرد. ساک کوچک لباس هایش را برداشت و بیرون رفت. هر چه بود و نبود را داخل ماشین ریخت و روشنش کرد. روی صندلی نشست به اطرافش نگاه کرد. دلش برای خانه تنگ شده بود، اما بیشتر از آن دلش برای هوای این خانه تنگ بود. هوایی که پر از عطر تن او و عشقی بود که ذره ذره به کام دلش شیرین ترین عسل آمد. حتی اگر این عشق از عادت بود، دوست داشتنی ترین تجربه بود. شاید انسان باید گاهی از عادت به عشق می رسید.

حسی عجیب درونش قُل قُل می کرد. این که با آرامش این خانه همه دنیا هم آرام می شود. همان حسی که به محض ورود زیر پوست تنش دوید.

دوباره بلند شد. آب سماور را عوض کرد و پیچ شعله اش را بالا کشید. بسته ای بیسکوییت از قفسه برداشت که چشمش به بسته های شکلات تلخ افتاد. بسته را برداشت. زیر و رویش را نگاه کرد. سهیل به عکس سورن اصلا میلی به این نوع شکلات نداشت. در این مدت همان یکی از بسته برداشته شده بود که روز اول زندگی مشترکشان نصیب سطل زباله شد. شاید حکمتی بود. حتما بود. حکمت فراموشی! شاید این هم یک قدم بود. بسته را سر جایش گذاشت تا سر فرصت مناسب به سارا بدهد. می دانست او نیز به این نوع شکلات با درصد بالا علاقه خاصی دارد.

- فکر می کردم خیلی خسته ای.

برگشت و سهیل را با تن پوش سرمه ای رنگش پشت سر خود دید. لبخند زد.

- نیستم. دلم واسه خونه تنگ شده بود.

سهیل کلاه را از سرش پایین کشید. موهایش روی پیشانی که می ریخت دل رها هم پایین می ریخت. عاشق موهای آشفته او بود.

- فقط خونه؟ صاحب خونه چی؟

رها در یک قدمی اش ایستاد. انگشت روی گودی گردن نم دار او کشید و گوشه یقه حوله را مرتب کرد.

- دل آدم که واسه خودش تنگ نمی شه.

سهیل صورت مقابل صورت او کشید و با چشمک معناداری گفت:

- واسه هم خونه چی خانم صاحب خونه؟

رها نگاهش کرد. این سیاهی یک دست شده بود فانوس قلبش.

- هم خونه وقتی بشه هم خون و هم نفس، کار از دلتنگی و اقرار می گذره.

نگاه طولانی سهیل به چشم های رها قلبش را تا مرز جنون کشید. خودش را عقب کشید اما دست او دور بدنش حلقه شد و نگهش داشت. دست زیر صورتش برد و آرام گفت:

- کجا؟ پشیمون شدی؟

- نه! وقتی این جوری نگام می کنی قلبم بد می زنه.

- یعنی هنوز نمی دونی دوست دارم مدام عین عروسک بغلم بنشونمت و نگات کنم؟

- من عروسک نیستم سهیل! بعضی وقتا حس نگاتو دوست ندارم. وقتی که با تردید نگام می کنی.

- اون فکر و مغز کوچولوت منحرفه خوشگلم. من می میرم واسه وقتی که تو حسی و زیر زبونتو می کشم. تردیدم واسه این بود که وارد عمل بشم یا نه! البته اگه بازی دستت رو کمربند این حوله مجال فکر کردن بده.

یک دفعه تمام بدن رها داغ شد. خودش و دستانش را با هم پس کشید. به سمت سماور رفت که در حال قُل زدن بود و در همان حال با صدایی دو رگه از هیجان و شرم زیر لب گفت:

- بی جنبه!

سهیل باز با خنده سر مقابل صورتش برد.

- هر لیبلی به من بچسبونی چیزی از جرمت کم نمی کنه.

خنده اش گرفت اما لب هایش را گاز گرفت.

- برو لباس بپوش.

- می ترسی به گناه بیفتی؟

- نه خیر! سرما می خوری.

- تا وقتی تو حی و حاضر این جا آماده سروی، به نظرت دیوونه ام سرما بخورم؟

- بگم ببخشید بد موقع مزاحم شدم، میری؟

- می دونی وقتی می خوای بخندی و گونه هات سرخ میشه، اما نمی خوای به روی خودت بیاری، شبیه چی میشی؟

رها با خنده نگاهش کرد و سهیل آن قدر نزدیک شد که نفس هایش گونه های دختر را گرم کرد.

- همون سیب سرخی که به خاطرش آدمو از بهشت دیپورت کردن.

خنده رها جمع شد و با تعجب نگاهش کرد. سهیل انگشت گرمش را از روی گونه تا لب او کشید و با لحن خاصی گفت:

- گاهی وقتا میوه ممنوعه هم ارزش گذشتن از بهشتو داره.

چشم های رها میان دو چشم ساکت اما پر حرف او سرگردان شد. منظورش هر چه بود جرأت نکرد بپرسد اما لبخند سهیل پررنگ تر شد.

- این جوری نگام نکن. تو که مال خودمی.

- اگه نبودم چی؟

- عطای بهشتو به لقاش می بخشیدم و می چیدمت. همون کاری که آدم به خاطر حواش کرد.

- ولی نصیبش چهل سال فراق و یک دنیای زمینی شد.

- ولی بازم وعده بهشتو گرفت به شرطی که اولین و آخرین خطاش همون میوه ممنوعه باشه.

دیگر قلبش داشت از حرکت می ایستاد. لب های سهیل گونه اش را لمس کرد و آرام گفت:

- بی خیال سیب سرخم. چاییتو آماده می کنی تا لباس بپوشم؟

رها لبخند زد اما زورکی. دلش غوغا بود از حرف های دو پهلوی او. چرا سهیل حرف از سیب سرخ ممنوعه می زد که ممکن است تاوانش جهنم باشد؟ زمین که جهنم نبود و همه آدم ها گناهکار نبودند. حق رسیدن و تصاحب بهشت را داشتند. پس او حرف از کدام تاوان می زد؟ اولتیماتوم کدام جهنم را می داد؟ ته دلش سوخت. درد در تنش پیچید. این برزخ آخر او را می کشت. حتی اگر می مرد هم اجازه نمی داد وسوسه ای دوباره بهشتش را تصاحب کند. بغض گلوگیرش را قورت داد. چای را دم کرد و سر چرخاند. تازه عکس پدر را در کنج خانه دید. درست در معرض دید آشپزخانه بود. نگاهش دلگرم کننده اما انگار هنوز دلواپس بود. چشم هایش را بست. صدایی در رشته کوه افکارش منعکس شد.

- نترس دخترم.

چشم که باز کرد سهیل با لبخند مقابلش ایستاده بود.

**** 


- بعد از این همه مدت اومدی که جمع کنی؟ که چی بشه؟

موبایلش را روی میز شیشه ای زیر دستش چرخاند و بی آن که به دوستش نگاه کند، گفت:

- خسته ام کرده.

- بعد از این همه سال که با جون کندن ذره ذره جمع شد حالا ...

یک دفعه دستش را روی گوشی کوبید و خیره به حمید گفت:

- از این جون کندنا دیگه حالم به هم می خوره. دنبال پریدنم.

- با کدوم پول آخه؟

پولش جور بود. شاید بهتر بود می پرسید با کدوم بال!

- به اونش کار نداشته باش. می خوای وسایلو یا نه؟

هنوز مرد جوان حرفی نزده بود که در باز شد. می خواست بگوید تعطیل است اما با دیدن مردی که وارد شد، چند ثانیه کوتاه به او خیره ماند، اما مانند همیشه زود خودش را جمع کرد. سلامش را پاسخ داد و رو به حمید گفت:

- تو برو. بعد با هم حرف می زنیم.

نگاه حمید میان دو مرد جوان دوری زد، اما بی حرف برخاست و با جمله کوتاه "می بینمت" از مغازه بیرون رفت. برخاست و با لبخند به حماد نگاه کرد.

- منور کردین جناب ستوده.

حماد چند قدم نزدیک شد و آرام گفت:

- اومدم مردونه حرف بزنیم.

- حتما! چیزی می خوری؟

حماد روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:

- نه! زیاد وقتتو نمی گیرم.

مقابلش نشست و با پوزخند گفت:

- وقت من زیادی خالیه. پر کردنش از حد حوصله شما خارجه پسر حاجی.

حماد کمی به سمتش متمایل شد.

- نه اومدم متلک و کنایه بشنوم، نه این که ...

- حتما وظیفه من بود خدمت برسم که رسیدم.

حماد خیره به چشمانش گفت:

- می خوام دیگه نرسی، مفهومه؟

به عقب تکیه داد و دست به سینه و طلبکار گفت:

- یه روز قول دیگه ای دادی.

- اون روز فرق می کرد سورن.

دست هایش افتاد. چشم هایش عصبی به سمت حماد هجوم برد و صدای کشیده شدن فلز صندلی روی سرامیک اعصابش را خراشید.

- چه فرقی؟ من چه فرقی با اون روزی که اومدی گفتی ثابت کن خواهرمو واقعا می خوای کردم حماد خان؟ چه فرقی کردم جز این که به آب و آتیش زدم تا رها مال ِ من باشه؟ هان؟

انگشت حماد با چهره ای درهم به سمتش کشیده شد.

- اسم رها رو دیگه نیار سورن. خب؟

با پوزخندی حرصی برخاست.

- چشم. امری باشه؟

حماد مقابلش ایستاد. با این که مقابل بود اما قصد جنگیدن نداشت. همیشه دوستی و آرامش را بهترین راه برای حل مشکل می دانست.

- گوش کن سورن! یه روز اومدم بشناسمت. تقریبا بهت اعتماد کردم. گفتی رها رو می خوای، اونم راغبه، اما بابام شده یه مانع بزرگ. گفتم باهاتم به شرطی که ثابت کنی زیر پیمونه سر زیر شده عشقی که ازش دم می زنی کاسه و نیم کاسه نباشه. گفتی رها رو واسه خاطر خودش می خوای. وقتی یه ذره دلم بهت قرص شده به جای این که مقابلت باشم اومدم کنارت. حمایتت کردم. با پدرم صحبت کردم. دلیل آوردم. سخت بود اما داشت قانع می شد ولی نمی دونم چرا یهو دوباره روی همون حرف اولش پافشاری کرد و نه ای که گفت سخت تر و سفت تر شد. خواستم بهت یه فرصت بده ولی ...

- ولی نداد. نخواست. نذاشت. چرا حماد؟ چون حساب بانکی فول نداشتم؟ چون بابام حاجی بازاری نبود؟ چون یک از اوناس که میگن بود و نبودش توفیر نداره؟ چون ...

این بار حماد حرف او را قطع کرد و تند توپید:

- نمی دونم و هیچ وقتم نفهمیدم این همه سرسختی سر چی بود، ولی هر چی بود این بهونه های ردیف شده تو نبود. مطمئنم خودت بهتر از هر کی می دونی این دلایل نبوده، نه؟

پوزخند عصبی و آشفته سورن تکرار شد. داشت به هزار و یک راه برای مقصر جلوه دادن دیگری می زد.

- اگه حاج آقا به خوابم اومد ازش می پرسم و جوابتو میدم، خوبه؟

اخم های حماد بیشتر درهم شد و نزدیکش رفت.

- پدرم دستش از دنیا کوتاهه و ...

سورن چرخید و چشم در چشم حماد با بغضی خفه غرید.

- ولی ظلمی که به من و دخترش کرد فعلا پایداره.

 


حماد چشم هایش را جمع کرد و محکم گفت:

- رها از زندگیش راضیه.

تغییر رنگ چهره و چشم های سورن، حال بدش را رو کرد. هر چه می ریسید حال چشمانش دوباره پنبه می کرد. رو برگرداند. حماد مشت سفت شده و انگشتان بی رنگ شده او را دید. خواست چیزی بگوید اما سورن دوباره نگاهش کرد و با غیظ گفت:

 

 

لبخند خیس