رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

  بدایه نویسی های شین براری  {}{}کانون نویسندگان پارسی{}{} ۲۰۱۹...اکتبر 

کمی به دیوار روبرو زول زد و غرق در افکارش شد   مجدد  پا شد و ایستاد و مضطربانه قدم زد    و قدمهاش جلوی قاب چوبی و تراشیده ی رنگین  آیینه قدنمای دیواری ختم شد،  سرش رو بالا آورد   و خیره به تصویر زنی شد که بی روح و پریشان پاشیده تصویرش  حزن انگیز و غمگین  و تنها...  آیدا نشست جلوی آینه. دسته‌ی مو­های افتاده روی صورتش را پشت گوش داد و به چشم‌های بی‌حالتِ زنِ توی آینه خیره شد. آرام چشم چرخاند و رسید به خط خنده‌ی عمیقی که حکایت از لبخندی همیشگی داشت. لبخندی که دیگر نبود. زن توی آینه با شکمی بزرگ و برجسته، زردنبو و مرعوب زل زده‌­بود تو چشم‌هایش. دلش یکه خورد و سرش را پایین انداخت.

حلقه‌ی ازدواجش را از روی میز توالت برداشت. چند لحظه‌­ای چشم دوخت به حکاکی اسمِ داخلش. سعی کرد به آرامی حلقه را توی انگشتش بیاندازد ولی ورم دست‌ها آنقدر زیاد بود که از بند دوم انگشت پایین‌تر نمیرفت. حلقه را انداخت به گردن باریک شیشه‌ی عطر جلوی آینه و زل زد به جای خالیِ توی انگشتش.

آیدا و پژمان اولین بار روز ثبت‌­نام دوره‌ی ارشد همدیگر را جلوی در آموزش دانشکده دیده‌بودند و در برگشت، خرابی آسانسور ساختمان اداری دانشگاه وادارشان کرده‌­بود به قاعده‌­ی پایین رفتن از پله‌های سه طبقه هم­‌کلام شوند. خودشان هم نمی‌دانستند آن دیدار تصادفی چطور ختم شد به انتخاب استاد راهنمای مشترک و موضوع پایان‌نامه‌­های مشابه. زود‌تر از چیزی که فکر می‌کردند به هم دل باخته‌بودند و به سال نکشیده، آمده­‌بودند زیر یک سقف.

تمام رو‌ز‌ها را شانه به شانه‌ی هم سپری کرده‌بودند. چه آن اوایل که درس می‌خواندند، چه بعد­تر‌ها که درس می‌دادند. پژمان تقریبا هر شب چند بیتی شعر برای آیدا خوانده‌بود. از حافظ و مولانا بگیر تا نیما و شاملو. دوست داشتن‌هایش به‌قواره و به‌هنگام بود. و آیدا با خودش فکر می‌کرد خوشبختی چیزی جز این نمی‌تواند باشد.

بالکن آپارتمان کوچکشان را پر کرده­‌بودند از شمعدانی و لادن و میخک. آیدا صبح و شب به رنگ­‌های زنده‌ی توی بالکن نگاه کرده‌بود و از سعادت طبیعی سرشار شده­‌بود. پژمان قول داده­‌بود قرارداد آپارتمان را تمدید نکند و دنبال خانه‌­ی ویلایی باشد. از آن­جا می‌روند تا آیدا مجبور نباشد ریحان را در گلدان بکارد و از همه مهم­‌تر مجبور نباشد هر بار برای رسیدن به بهشت امن و شخصی‌شان، چهار طبقه را با پله بالا بیاید. گفته­‌بود آپارتمان بی‌آسانسور مثل ماشین بدون چرخ است و هیچ چیزی در دنیا برای او به اندازه­‌ی راحتی آیدایش اهمیت ندارد.

و حالا آیدا تنها و با بدنی سنگین، کل روز در آپارتمانشان که حقیقتا ماشین بدون چرخ بود این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و شب‌ها، انگار که کیلومتر‌ها دویده باشد، خسته و بی‌رمق لم می‌داد روی کاناپه‌ی بزرگ توی هال و تو تاریکی ضربه‌های ظریف کودک توی شکمش را می‌شمرد که چند روزی بود از جست و خیز افتاده­‌بود.

تو دو ماه اخیر به اندازه‌ی دو روز هم حرف نزده­‌بود و تعداد دفعات بیرون رفتنش از خانه به زحمت به انگشتان دست می‌رسید. بیرون رفتن از خانه آن‌هم با آن هیکل سنگین و ماسکی که نصف صورتش را می‌­پوشاند، برایش عذاب‌آور بود. با خودش فکر می‌کرد تمام آه‌های ریز و درشتی که این اواخر خواسته یا ناخواسته از حنجره­‌اش بیرون می‌خزند، می‌خورند به ماسک و دوباره بر می‌گردند تو دلش. آن‌هم در روز‌هایی که آیدا نمی‌دانست با آن­‌همه آهی که تو دلش تلنبار شده‌بود، چه کند؟

با همه‌ی این‌ها دلش طاقت نیاورد. گوشی را برداشت و شماره‌ی مطب دکتر را گرفت. هنوز الوی دوم از دهان منشی در نیامده‌بود که تلفن را قطع کرد. تو آخرین ویزیت، دکتر از آیدا خواسته‌بود درباره‌ی نحوه‌ی زایمان تصمیم بگیرد و برای انتخاب بیمارستان با همسرش مشورت کند. ولی حالا که تصمیم­‌گیرنده‌ی اول و آخر خودش بود، دلش می­‌خواست تا آخرین لحظه‌ی ممکن قلب دومی را که طپش‌هایش تنها دلیل زندگی‌اش شد­ه‌بود، در وجودش نگه دارد. از اینکه میوه‌ی دلش از وجودش جدا شود، احساس رها­شدگی و ترس می­کرد. به آشپزخانه رفت. تن ورم کرده‌اش را تکیه داد به یخچال و آبِ توی لیوان را یک‌نفس سر کشید.

همه­ چیز بر می‌گشت به آن روز لعنتی. روزی که پیغام پر از اظهار تاسف استاد راهنمایشان از بین یک عالمه سیم و کابل رد شد­ه‌بود و هزارتوی یاهو را چرخیده‌بود و صاف خورده‌بود تو صورت آیدا و خانه­‌ی امن و آرامش را تبدیل کرده‌بود به ویرا­نه‌ای که حتی سِنِمّار هم با آن دست‌های افسا­نه‌ای قادر نبود آبادش کند. استاد نوشته‌­بود از اینکه شیوع جهانی کرونا تمام فرایند‌های سفر دانشجویان بین­‌المللی را معلق کرده، متاسف است و از آیدا خواسته‌بود تا بازگشایی مجدد دانشگاه مقصد، مثل آن چند ماهی که پژمان درگیر کار­های پذیرش بوده، صبوری کند و در کنارش باشد. و این‌ها را از آیدا خواسته‌بود! از آیدای بی‌خبر از همه‌جا! از آیدایی که نمی‌دانست پژمان کی مکاتبه کرده، کی پذیرش گرفته و کی آنقدر بی­‌رحم شده که می‌خواهد او را با بچه‌ی توی شکمش رها کند و برود آن سر دنیا که درس بخواند و بلکه هم ریشه بدواند...

آیدا از آن روز چیزی یادش نمی‌آمد جز خروار خروار بهت و ناباوری و صدای بسته شدن زیپ چمدانی که خودش برای پژمان جمع کرده‌بود. پژمان رفته‌بود. نه آن لحظه‌ای که آیدا چمدان را پیش پایش گذاشته‌بود و بدون کلامی حرف، خزیده‌بود سمت اتاق. او عملا چند ماه پیش رفته‌بود. درست همان روزی که به قصد تنها و بی‌خبر رفتن برای اولین بار روی گزینه‌ی Admission کلیک کرده‌بود.

از اینکه یک میکروارگانیسم تنها دلیل ماندن پژمان زیر آسمان آن شهر شده‌بود، عقش می‌گرفت. که اگر این ویروس عجیب نبود، قطعا حالا پژمان یا سر کلاس یکی از بهترین اساتید دنیا در حال نُت برداشتن بود یا روی چمن‌های دانشکده آفتاب می‌گرفت یا در حال ترتیب دادن اولین فرند گدرینگ خودمانی در سوییت کوچکش در حومه­‌ی شهر بود.

از آن روز به بعد آیدا بود و جلسه­‌ی دادگاهی که هر روز بار‌ها و بار‌ها همزمان هم در جایگاه متهم­‌اش ظاهر می‌شد هم شاکی هم قاضی. با دلی سوخته، نالان و بی‌دفاع، بیشترین شکایت‌ها را به محضر دادگاه برده‌بود. میان ریشخند‌ها و پچ پچه‌های حضار، عاجزانه و ملتمسانه از خودش دفاع کرده‌بود و برای تبرئه‌ی خود دست و پا زده‌بود. ولی قاضی‌ای که خودش بود، بار­ها مورد عتاب و سرزنش قرارش داده‌بود و با نگاهی سرد، سنگین‌ترین حکم‌­ها را برایش بریده‌بود.

و آیدا هر روز و هر ساعت از کودک توی شکمش عذر­خواهی کرده‌­بود بابت دعوت کردنش به این دنیا. دنیایی پر از سکوت‌های ویران‌کننده و دروغ‌های مهوع و بویناک. از کودکش عذر خواسته‌بود بابت اینکه دل و فکر پژمان را مثل کف دست نشناخته‌بود و خیره‌سرانه بنا کرده‌بود به پافشاری برای بچه‌دار شدن.

در آن چند هفته پژمان بار­ها پیغام داده‌بود که تصمیم داشته به زودی موضوع را به آیدا بگوید. می­‌خواسته که آب تو دل آیدا تکان نخورد و همین‌جا در آرامش بارش را به زمین بگذارد و بعد از تولد پسرشان مهاجرت کند پیش او. گفته‌بود آینده‌ی پسرشان یکی از دلایلی بود که باعث شد این تصمیم را بگیرد. گفته‌بود می‌خواسته با این کار برای خانواده‌ی سه نفره‌شان کلی امکان و انتخاب فراهم کند. حتی باردار بودن و حساس شدن آیدا را بهانه کرد­ه‌بود برای نگفتن‌هایش و هزار و یک جور دلیل و برهان آورده‌بود و به هر ریسمانی چنگ زد­ه‌بود. آیدا همه‌ی این‌ها را از دور و نزدیک شنیده‌بود و سکوت کرده‌بود. در خوش‌بینانه‌ترین حالت هم او نباید به جای آیدا تصمیم می‌گرفت. نمی‌شد. او دیگر پژمانِ آیدا نبود. هر­چند که آیدا شب‌ها بین این‌پهلو آن‌پهلو شد­ن‌هایش روی کاناپه‌ی بزرگ وسط هال، پناه می‌­برد به اتاق و تا صبح ته مانده‌ی عطر پژمان را از روی لباس‌هایش بو می‌کشید.

و حالا خسته از شبی سخت و طولانی، آرام و مرتعش در خانه قدم می‌زد و دلش آشوب بود. صندلی را عقب کشید و نشست پشت میز آشپزخانه. موبایلش را برداشت و در نوار جستجوی گوگل تایپ کرد: "گرفتن حق حضانت فرزند". با بی‌حوصلگی چند­تا از سایت‌ها را چک کرد. چیز جدیدی پیدا نکرد. به لطف سرچ‌های شبانه‌روز­ی‌اش تمام آن چیزی که باید، دستگیرش شده‌­بود. عبارت قبلی را پاک کرد و پس از چند لحظه مکث تایپ کرد: "مشاور و زوج درمانگر". گوگل سخاوتمندانه انبوهی از سایت‌های جورواجور را تقدیمش کرد. خیره شد به عکس‌هایی از چهره‌ی خندان و امیدوارانه‌ی زن‌ها و مرد‌هایی که معلوم نبود چه نسخه‌ای برایش می‌پیچند. چندتایشان دعوتش خواهند‌کرد به خودشناسی و مراقبه؟ چند‌تایشان کتاب‌های آموزش گفت و گو به او و پژمان امانت خواهند‌داد؟ و چند‌­تایشان حواله‌­اش می‌دهند به گذر زمان و مرهمی که دست نامرئی‌اش روی زخم دل آدم‌ها می‌گذارد؟ مردد و مشکوک از چند‌تا از صفحه‌ها اسکرین‌شات گرفت و سعی کرد به درد خفیفی که برای لحظه‌ای شکمش را فشرده‌بود فکر نکند. هنوز از جا بلند نشده‌بود که موبایلش لرزش خفیفی کرد و پاکت نامه‌ای کوچک روی صفحه‌­­اش ظاهر شد. هشیارانه به خودش یادآوری کرد که بی‌تفاوت باشد. سینه‌ی مرغ یخ‌زده را از داخل فریزر بیرون کشید و از آشپزخانه بیرون رفت.

آیدا همزمان خشمگین بود و نبود. پر از کینه و نفرت بود و نبود. پر از حس انتقام بود و نبود. و در عجب بود از این‌همه تناقض که هر ساعت و هر لحظه افساری­ می شد به گردنش و به هر سو می کشیدش. او به یک منجی نیاز داشت. یک دانای کل قدیمی و شرقی که پدرانه جلو بیاید و دستش را بگیرد و از کوره راه‌ها نجاتش دهد و صاف بگذاردش وسط جاده اصلی. همان راهی که به آرامش می­‌رسید. و آرامِ آیدا رفته‌بود. رفته‌بود و او تنها مانده‌بود با صدایی که تا ابد در گوشش شعر می‌خواند.

تلویزیون را روشن کرد. کودکِ توی شکمش، انگار که از خوابی سنگین بیدار شده‌باشد، به تنش کش و قوسی داد و محکم فشار آورد به دیواره‌ی نازک و خسته‌ی رحم. برای لحظه‌ای صورتش از درد مچاله شد. کانال‌ها را بالا و پایین کرد. تقریبا همه‌ی شبکه‌های خبری پر بودند از تصویر آدم‌های ماسک‌زده و سرگردان، راهرو‌های شلوغ بیمارستان‌ها، پرستار‌هایی پیچیده در گان و بیمار‌هایی که شطرنجی کردن چهره‌­شان هم نتوانسته‌بود چیزی از هیبت زننده‌ی لوله‌ی سفیدِ توی حلقومشان کم کند. همه‌چیز خبر از پاییز و زمستانی می‌داد که برگریزانی از آدم‌ها را به همراه می‌آورد. دهانش خشک شد­ه‌بود. دلش مالش می‌رفت. دوباره درد آمد. این بار عین مار زخمی از توی مهره‌های کمر راه گرفت پایین و حلقه زد دور شکم برجسته. انگار که بخواهد قدرت‌نمایی کند، یکباره شکم را فشرد و فورا ناپدید شد. آیدا با دلهره تنش را چرخاند. به سختی از جا بلند شد و به دنبال موبایلش رفت سمت آشپزخانه. کسی زنگ در را به صدا درآورد. تند و پشت­ سر ­هم. آیدا ولی از جایش تکان نخورد. چشم‌هایش را بست و به اشک‌هایش اجازه داد رج بگیرند روی گونه‌هایش.

آپارتمان که در سکوت فرو رفت، پرده‌­ی آشپزخانه را کنار زد. پژمان را دید که آرام و قوز کرده می‌رفت آن دست خیابان سمت ماشین. گرمای عجیبی از نوک انگشتان پا موج برداشت سمت صورتش. انگار که عقل از سرش پرید­ه‌باشد، مانتوی گشادش را به تن کشید و دیوانه‌وار دوید سمت در. با سرعتی که در چند­ ماه اخیر از خودش سراغ نداشت، پا­های ورم‌کر­ده‌اش را چپاند تو دمپایی سفت و سرد و دست گرفت به نرده‌ی کنار پله‌ها.

آیدا جواب تمام سر‌در‌گمی‌ها و کشمکش‌هایش را در چشمان پژمان می­‌جست و تا نگاه کردن به آن چشم‌ها به اندازه‌ی پله‌های چهار طبقه راه بود. اولین پله را که پایین رفت، صدای پژمان در گوشش خواند:

خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش

بِنَماند هیچش الّا هوس قمار دیگر

به یکباره بارقه ای از امید در دلش جان گرفت. حریصانه قدم گذاشت رو پله‌ی بعدی. موسای درونش دعوتش می‌­کرد به رو به رو شدن با تر­س‌هایش. دیدار باید اتفاق می‌افتاد. سکوت باید شکسته می‌شد. در هجوم آن درد گریزناپذیر خوشایند، کلمه‌ها هم باید متولد می‌شدند. آیدا باید می‌گفت از وفور رنج و فقدان. باید می‌گفت و می‌شنید و راه می‌رفت روی مرز باریک شک و یقین. و اعتمادِ دوباره، سخاوتمندانه‌ترین و پر‌بها‌ترین داوی بود که می‌توانست وسط بگذارد.

نفس‌­نفس‌زنان چند پله‌ی دیگر را هم پایین رفت. نرسیده به اولین پاگرد، درد شدیدی تمام وجودش را فراگرفت. انگار دستی قوی تنش را در مشت گرفته‌بود و بی‌رحمانه مچاله‌اش می‌کرد. دندان‌هایش را روی هم فشار داد و یک‌وری چند پله‌ی دیگر هم پایین رفت ولی مار زخمی این‌بار دیوانه‌وار دور شکمش می‌پیچید و حلقه را تنگ و تنگ‌تر می‌کرد. دیگر طاقت نیاورد. با درد نشست روی یکی از پله‌ها و چنگ انداخت به شکمش. به یکباره تمام آه‌های توی دلش عصیان کردند و فریاد شدند و راه گرفتند سمت حلقومش. پلک‌هایش را روی هم فشار داد، دهان گشود و فریادش را در راه‌پله‌ی ساختمان رها کرد. و سکوت  قصه ی پر غصه اش با انعکاس فریادش شکست     گویی لیوان تقدیر جدیدی از دست خدا افتاد و با صدای گریه ی نوزادی  حواسش صد لحظه شد...  .... 
            پایان  
    شین براری 
دسامبر 18, 2020
1
 


  برخی نظر ها . . . . 

 


نظر و دیدگاه مخاطب      

            نام نظر دهنده و وبسایت ؛ آزاده تب ریز 

         time   16":41'  dcmber         Dare    2020/18    
دسامبر 18, 2020
شین ب عزیزم ، من همیشه به جنس کتاب و نوشته اهمیت میدم تا ماجرا و هیجان انگیز بودن و نبودنش ، جنس نوشته ت بقدری پخته و عمیق بود که تمام احساسات آیدا رو حس به حس درک کردم . و چقدر گریه م گرفت برای دلشکستگی ش. کمتر نویسنده ای از جنس مخالف وجود داره که چنین زیبا بر زوایای احساسات جنس مخالف اشراف داشته باشه ولی شما رو همیشه با اون اثر بدایه در پاسخ پرسش مخاطبی به یاد میارم و به ذهن سپردم که در پاسخش بدایه داستان زیبای "عاشقانه های پریود وار " رو نوشتید اون لحظه تا ثابت کنید قادر به تشخیص جنسیت نویسنده ی اثری که میخونه نیست و واقعن هم موفق شدید ....
1


نظر و دیدگاه مخاطب

   نام نظردهنده :    دکتر سلام virgool.com   

             time   11":41'         date "      2020 , 22 

دسامبر 22, 2020

heart  نگاه کردن به حلقه ش و انداختنش به باریکه ی شیشه عطر نشان از پریشانی و بلاتکلیفی و عدم اطمینانش از عشق و رابطه ی عاطفی ش داره ... چقققدر قشنگ فهمیدم اون لحظه شو ... انگار جوری که نه راه پس داره نه راه پیش ... سرگردان و آویزان با چه کنم های بی جواب ..


 

نظرات (۲)

عالی بود اقای شین 

من از طرفداری شمام  .   به پیج منم بیایید لوتفن

خب خوب بود 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی