رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

لبخند خیس ۷

- یهو  به سرعت نور  تمام افکارم  شروع  به کنکاش و  اندیشیدن کرد   به همه جا و همه چیز و همه کس اندیشیدم ولی  چیزی یادم  نیامد  فکرم به همه جا رفت جز یه باغ!

- چرا؟

- دلیل خاصی نداره. همین طوری گفتم.  خیلی وقت ها  نباید جدی گرفت . 

- قراره این جا نهار بخوریم بعد بریم باغ پرندگان بچرخیم.

- باغ پرندگان لویزان دیگه؟

- آره، رفتی؟ خیلی خوشگله!

لبخند تلخی زد.   

- آره، منم اون جا رو دوست دارم. خصوصا قسمتای مدور میان باغو.

دیانا تیزتر از آن بود که متوجه تغییر لحن رها نشود. اصلا او را با خود همراه آورده بود که خیلی از مسائل را زیر و رو کند. از همین نکته کوچک هم نگذشت اما ماهرتر از آن بود که لو دهد. بازیگر متبحری بود.

- معلومه تو هم مث من خاطره های خوبی داری.

- یه بار بیشتر نرفتم اونم با ...

یک دفعه مکث کرد و نیم نگاهی به چشمان کنجکاو دیانا انداخت.

- با سپیده و چند تا از بچه های دانشگاه. بیشتر از اون که از باغ دیدن کنیم خندیدیم.

دیانا خندید تا نقاب به چهره کنجکاوش کشد.

- مام همین جوری هستیم. جایی میریم هیچی نمی فهمیم. فقط یه بار با سهیل رفتم و تونستم بفهمم اصلا کجا رفتم.

رها باز تکان خورد. از همان نوع دیروز بعد از ظهر. حالا مطمئن بود دیانا هدفی دارد.دیانا کوتاه نگاهش کرد.

- فکر می کردم می دونی من و سهیل بیشتر از یه دختر عموو پسر عمو بودیم.

به وضوح رنگ رها تغییر کرد. می دانست. خوب هم می دانست، اما توقع این به رو آوردن را نداشت. این قدر راحت و بی پروا! پاهایش برای ادامه مسیر یارییش نکرد و ایستاد. دیانا بلافاصله درک کرد و جمله اش را صلح جویانه اصلاح کرد. دلش نمی خواست حالا که رها مهمانش است جو بدی برایش رقم بزند.

- فکر بد نکنی یه وقت عروس خانم! دیروز که برخوردمونو دیدی. بیشتر دوستیم تا فامیل.

رها لبخند کجی زد. دلش می خواست بگوید خودتی، اما هنوز از این رابطه ای که دیانا به رخش می کشید فقط یک خلاصه مختصر می دانست. این که دیانا انتخاب خانواده برای سهیل بود، همین! شاید خود سهیل توضیح بهتری داشت که بدهد. به ساختمان قدیمی ساخت میان باغ رسیدند. دختر جوانی به استقبالشان آمد. انگار از قبل هم خبر داشت که دیانا مهمانی همراه خود دارد. به گرمی دستش را فشرد و خوشامد گفت. بعد از آن دیانا رها را با همه آشنا کرد. دقایقی بعد فهمید اکیپ این شش دختر از دبیرستان استارت خورده و تا به الان پایدار بوده است. فقط حرف از سانازی زده می شد که بعد از ازدواجش کمتر در این محافل مجردی حضور پیدا می کرد که با وجود رها و شرط پایه ثابت شدنش گفت که بیشتر سر خواهد زد. دوستان دیگر بر سر ساناز ریختند و همگی متفق القول شدند نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار، اما دیانا با خنده میانه گیری کرد و حرف و شرط ساناز را با این تشابه که هر دو متاهل هستند، ماست مالی کرد. فرناز دست دور گردن ساناز انداخته و با لودگی ادعا می کرد که او هم چیزی از متاهل ها کم ندارد و ساناز می تواند اطلاعات بگیرد و درد و دل کند. خلاصه که سوژه ناب پیدا کردند برای بر سر و کله هم کوبیدن و خندیدن. احساس غریبگی رها هم فقط نیم ساعت طول کشید و زود توانست با آن ها اخت شود و احساس کرد چقدر جای سپیده میان این جمع پر شور خالی است. همان موقع تصمیم گرفت اگر بار دیگر به این محفل دعوت شد، سپیده را هم بی خبر نگذارد.تا بعد از ظهر همه چیز خیلی خوب پیش رفت و کم کم برای بیرون رفتن آماده می شدند که تلفن رها زنگ خورد. با دیدن نام سهیل لبخند زد و با عذرخواهی کوتاهی از جمع بیرون رفت.

- خوش می گذره؟-

جات خالی، آره!

سهیل خندید که رها با تعجب پرسید:

- چرا می خندی؟

- مطمئنی دوست داری من اون جا باشم؟

- نه! بیام خونه به حسابت می رسم.

سهیل بلندتر خندید.

- چرا؟

- حالا. خودت کجایی؟

- اومدم خونه. میگم اگه خسته ای بیام دنبالت؟

- نه! تازه داریم میریم بیرون. بعد از اونم میرم یه سر به سپیده می زنم میام. باشه؟

- تو که گفتی سپیده امروز کار داره و الا باهات می اومد!

- آره خب، صبح می خواست یه سر بره دانشگاه ولی بعد از ظهر وقتش آزاده. حالا اگه مشکلی داری نرم.

- نه! به کارت برس. فقط باهام تماس بگیر خودم بیام دنبالت.

- باشه.

با بوق هشداری که میان مکالمه اش خورد خداحافظی را کوتاه کرد و به شماره چشمک زن روی صفحه نگاه کرد. نه! سورن دست بردار نبود.

- نمیای داخل رها جون؟

هیجان زده به پشت سرش نگاه کرد و لیلا را دید. مسخره بود ولی از این شماره بدون نام هم هراس داشت. دست و پایش را جمع کرد و لبخند مضحکی زد.

- چرا، الان میام.

- بچه ها تقریبا آماده رفتنن. گفتم بیای.

- باشه. مرسی.

رد تماس کرد و دنبال لیلا راه افتاد. با تداوم تماس سورن تلفنش را روی سایلنت گذاشت ولی لرزش داخل جیب مانتویش هم دلش را می لرزاند. عاقبت با یک پیامک خودش را راحت کرد. "سر ساعت شش سر قرارم" و بعد تلفنش را خاموش کرد.دیانا خندید.

- امان از دست تو شیما. چه گیری هم داده!

فرناز رها را نشان داد.

- خودش اومد دیگه. از خودش بپرس.

رها با تعجب و کنجکاوی نگاهشان کرد.

- چیزی شده؟

فرناز گفت:

- شیما مصره که تو رو قبلا جایی دیده و می شناستت. تو چیزی یادت نمیاد؟

رها به شیما نگاه کرد و لبخند زد.

- نه متاسفانه، ولی خب تو دانشکده هنر درس می خونم. هنوز یه ترم دارم. تو دانشجوی اون جا نیستی؟

- نه ولی دختر خالم هست.ساناز با خنده برخاست.

- حتما شرح چشای خوشگل رها رو بهت داده الان فکر می کنی دیدیش قبلا.شیما مشتی به او زد.

- گمشو تو هم. همه رو مثل خودت گیج فرض کردی؟

سپس رو به رها با لبخند گفت:

- شاید شباهت ظاهری باشه، بی خیال. حاضر میشی بریم؟

رها کیفش را برداشت و اعلام آمادگی کرد. وقتی برگشت هنوز شیما کنجکاوانه نگاهش می کرد که باعث خنده خودش و بقیه شد.

****

ساناز دست به کمر ایستاد و هن هن کنان گفت:

- بترکی دیانا. خبر مرگت می ذاشتی یکی از اون ونا رو سوار شیم. از نفس افتادم.

دیانا بی خیال دست هایش را بغل کرد.

- راه برو بذار پات باز شه.- دهن منو باز نکن دیانا که ...-

خب می خوای برگردیم پایین ون سوار شیم. ون ندیده!

- مگه مثل تو خر کله مو گاز گرفته؟

- منظور؟

ساناز با چشم و ابرو به رها اشاره کرد. نفسی گرفت و کنار دیانا به راه افتاد.آرام زیر گوشش گفت:

- یا تو سهیلو نمی خواستی و سرکارش گذاشته بودی یا به مرگیت شده که هووتو تو جمع کشیدی.

- هوو؟ من کی زن سهیل شدم خودم بی خبرم؟

- داشتی می شدی.

- به هر حال نشد. یه رابطه ساده بود که به هم خورد.

- من تو رو نشناسم میرم می میرم دیانا.

- چه خوب! تو این قحطی شوهر روزبه هم گزینه خوبی میشه.

-خاک تو سر بی غیرتت. بی ناموس شدی حسابی رفته.

دیانا خندید که ساناز دوباره پرسید:

- جون ساناز راستشو بگو دیانا. نکنه می خوای بینشون اختلاف بندازی و ...

با نگاه تند و تیز دیانا ساناز بادش خوابید.

- ابله! مگه مرض دارم؟ رها دختر خوبیه فقط می خوام باهاش دوست باشم، همین! سهیلم هر چی بود همون موقع که گفت دیانا شرمندتم تموم شد واسه من.

- تو یه سال معطلش بودی، همین؟

- خودم خواستم. از اول گفت فقط به حرمت قول و قرارای بزرگ ترا بیا به هم فرصت بدیم. شاید تونستیم به ازدواجم فکر کنیم. هر خواستگاری برام اومد بد برخورد نکرد. طلبکارم نبود. بعد من چی می گفتم؟ چهار چنگولی روی کدوم احساس چنگ مینداختم؟! احساس و قلبی که تو چند تا برخورد واسه یه زن دیگه رفت به چه دردم می خورد؟ من یه سال با سهیل بودم، فقط اندازه یه دوست بهش نزدیک شدم نه عشق. رها با یه برخورد سهیلو دچار کرد، اما رابطه ما با تمام تلاش و خواستن من به بن بست خورد، چون سهیل ته دلش راضی نبود. واسه همینم دلش لرزید و رفت. تقصیر هیچ کسم نبود.

- یعنی اگه الان سهیل جدا بشه و برگرده طرف تو، بهش نه میگی؟

دیانا لب باز کرد دوباره چیزی بگوید اما نتوانست. این بار ساکت ماند و فقط دقیقه ای بعد عصبی گفت:

- بس کن این چرندیاتو ساناز. سهیل واسه من دیگه یه دوست و پسرعموئه، نه بیشتر. بجنب که با تن پروریت خیلی از بچه ها عقب موندیم.

قدم هایش را تند کرد و بی توجه به اعتراض ساناز جلوتر راه افتاد، اما هنوز دلش غوغا بود. اگر سهیل جدا میشد چه؟ محال بود! با آن عشقی که به رها داشت محال بود. مگر دلیلی برای یک بن بست وعشق یک طرفه سهیل پیدا می شد. سهیل مرد تحمیل شدن نبود. مرد خودخواهی نبود. زیر بار هیچ منتی نمی رفت. حتی اگر از نوع عشق باشد. حتی اگر رها باشد. حتی ...

سری تکان داد تا افکار موذی راحتش بگذارد. خودش را گول می زد. فقط می خواست سر از کار رها در آورد، همین! اما فقط این نبود.

چند دقیقه بیشتر نبود که وارد پارک شدند. صدای آشنایی تعجبش را برانگیخت. برگشت و در کمال حیرت دید اشتباه نمی کند و شیما مشغول گفتگو با سپیده است. سپیده تازه متوجه رها شد و ابرویش بالا پرید.

- وا! سلام رها. تو این جا چی کار می کنی؟

دست هم را فشردند و رها گفت:

- با دوستان اومدیم. تو چی؟

- من با دخترخاله هام بودم. حالا بعدا واست میگم.

همان موقع شیما قدمی نزدیک تر آمد.

- گفتم قبلا دیدمت رها. نگو با سپیده دیدمت.

- کجا که من یادم نمیاد؟

سپیده مداخله کرد.

- شیما دخترخاله رکساناس. تو پاساژ آینه همو دیدیم. تولد منم اومد. یادت اومد؟

تکه های پازل داشت کنار هم جفت و جور می شد. رکسانا، شیما، تولد سپیده و سورن! وای نه! از این بدتر نمی شد. رنگ که از رخ رها پرید، چشم های سپیده هم در اطراف به دو دو افتاد. انگار دنبال کسی می گشت. شیما حتما سورن را هم به یاد داشت، چون در آن خرید با هم بودند. سرش داشت گیج می رفت. سپیده هم با خبر از ماجرا حالش دست کمی از رها نداشت. با این حال سعی کرد سر رشته در رفته کلام را به دست گیرد تا از نگاه پر سوال شیما در امان بمانند.

- این رها همیشه گیج می زنه. یادت نیومد؟

صدای رها خفه به گوش رسید.

- چرا، چرا یادم اومد. چه خوب یادت مونده شیما.

شیما با لبخند گفت:

- یکی از ویژگی هام همینه. اگه واسه یه لحظه هم کسیو ببینم محاله مرتبه بعد ببینمش و یادم نیاد. تو هم استثنا بودی. خب دو سال پیش صورتت بچه گونه تر بود. ازدواج خیلی تاثیر میذاره. واسه این بود شک کردم و ...

یک لحظه شیما مکث کرد و چشم هایش جمع شد. انگار موضوع تازه ای یادش آمد که نگاهش بین رها و سپیده چرخید. قلب رها داشت از کار می افتاد. حدسش هم درست بود. شیما سورن را هم به خاطر داشت، اما دقیقا نمی دانست همراه کدام یک از دخترها بود.

- اون روز یه آقایی باهات بود سپیده. بند به پاش بستی یا نه؟

انگار یکی محکم به سینه رها کوبید و چشم های سپیده رنگ و حالت خاصی گرفت.

- با من؟ کی؟

شیما لب هایش را جلو داد.

- وا! همون روز که با رها دیدمتون دیگه. یه آقا خوش تیپه باهاتون بود که دست به سینه عقب وایستاده بود و تماشامون می کرد و ...

- سورنو میگه سپیده!

چشم های سپیده دیدن داشت.

- میزگرد گذاشتید؟

آمدن دیانا به این آشفته بازار آخرین چیزی بود که رها خواست، ولی آمد. خیلی زود به سپیده معرفی شد و شیما خندید.

- رها بهتر یادشه ها!

سپیده نگاه معناداری به رها کرد و گفت:

- تورمون پاره بود بندو آب دادیم.

شیما دست هایش را به هم زد.

- ای جان! آدرسی، تلفنی چیزی ازش نداری؟ طناب ما محکمه لامصب!

لبخند تلخی به لب رها و حتی سپیده آمد.

- بیخیال شیما جون. از این کیسا زیاده.

- خوشم میاد هنوز روش غیرت داری.

میان این کلام های در رفت و آمد نبض های رها یکی در میان می زد. نمی دانست بابت چه، اما راضی بود و نبود و دلش درگرو ساعتی دیگر بود.

ساکت کنار سپیده راه افتاد. سپیده دستش را گرفت.

- رنگت مثل گچ شده بود ضایع!

ضایع! کم ترین واژه ای که لایقش بود.

- یه ساعت دیگه میرم ببینمش.

- با وجود این جغدی که می پادت؟ آخه تو عقل داری رها؟ هر کی گفت دنبالم بیا باید عین جوجه ای که دنبال ننه ش میره پشتش راه بیفتی؟ نمی گی سر از کارت دربیاره که ...

- سهیل خواست باهاش باشم. نمی دونم دیگه چی درسته، چی غلط! فقط باید سایه سورن از رو سر زندگیم کنار بره.

نگاهی به ساعتش انداخت. این بار نباید دیر می شد. نباید رد می شد.

- بیا بریم سپیده.

تا سپیده به خود بجنبد رها دستش را بالا گرفت و گفت:

- دیانا جان! من با سپیده میرم کار دارم. به سهیل گفتم خودم بر می گردم.

دیانا نزدیک آمد.

- می خوای باهات بیام؟

- ممنون با سپیده میرم خونه شون، از اون جام آژانس می گیرم یا ... نه، زنگ می زنم سهیل بیاد.

دیانا با لبخند دستش را فشرد.

- ممنون که اومدی.

- ممنون از شما. خیلی بهم خوش گذشت.

- پس دفعه بعد پیش پیش با سپیده دعوتی.

لبخند زورکی لب هایش را کج کرد.

- حتما! بازم مرسی. به همگی سلام برسون.

- تو هم پسر عموی گل ما رو ببوس!

فرناز گفت:

- مدلشو مشخص کن دفعه بعد جای خالی بپرسیم.

صدای خنده شان بلند شد و دیانا خاک تو سری نثار فرناز کرد و دست پشت رها گذاشت.

- اینا بی شعور و شوهر ندیده ان دیگه. برو به کارت برس عزیزم.

خداحافظی کردند و به سمت در اصلی برگشتند. حوصله پیاده روی نداشت. با این که شلوغ بود اما با آمدن اولین ون ببخشید گویان راه باز کرد و نشست. سپیده دست سردش را گرفت.

- هنوز وقت داری نری رها. از همین جا بهش تلفن بزن و بگو که ...

- نمی شه. دیگه نمی شه سپیده. باید این اسم از دل من کنده شه. باید این حس سر بریده شه. باید ثابت شه که سورن اشتباه بود. نمی خوام خوشبختیمو با سهیل از دست بدم.

به چشم های مرطوب سپیده نگاه کرد و تکرار کرد:

- نمی خوام سهیلو از دست بدم.

سپیده دست او را فشرد و رها چشمانش را بست. سپیده سر به عقب تکیه داد و قطره اشک گوشه چشمش را گرفت. چرا باید هر زاویه این مثلث می شکست؟! سه دل در هر ضلع یک مدل شکست. بی آنکه صدای آخی بلند شود، اما این ضلع آخر ترس داشت.

- مطمئنی رها؟

سر تکان داد. از درون می لرزید ولی مصمم گفت آره!. موبایلش را روشن کرد و همان موقع پیامی آمد.

- من منتظرم رها. کجایی پس تو؟

بغضش را قورت داد و از سپیده خواست بماند تا بازگردد. سپیده سر تکان داد. خواست مراقب خودش باشد و زود برگردد.

نگاهی به نمای رستوران انداخت و زیر لب ذکری گفت. بابا رضا همیشه می گفت "ذکر بگو دلت آروم می گیره." کمی که پیش رفت جوانی با اونیفرم سرمه ای و زرشکی مقابلش ایستاد.

- خوش اومدید سرکار خانم. راهنماییتون کنم؟

آب دهانش را قورت داد و سعی کرد مسلط رفتار کند.

- نمی دونم از قبل میزی رزرو شده یا نه، ولی قرار دارم.

- چند لحظه اجازه بدید.

رفت و برگشت پیش خدمت دو دقیقه هم نشد.

- خانم ستوده؟

- بله!

دست به قسمت انتهایی سالن کشید و گفت:

- همراهتون در قسمت آزاد و لژ خانوادگی منتظرتون هستن. راهنماییتون می کنم.

تشکر کرد و در پی پیش خدمت جوان به راه افتاد. هر قدمی که بر می داشت انگار یک نفس به مرگ نزدیک تر می شد. وارد فضای باز رستوران شدند. بی آنکه نفسش تازه شود قلبش گرفت. هنوز نمی دانست پایان این راه به کجاست.

نزدیک میزی مدور در جوار آبشاری مصنوعی شدند. آب هایی که از سنگ های تزیینی فرو می ریخت باید ریه هایش را پر از خنکی می کرد، اما در جهنمی گرفتار بود که آب زمزم هم خنکش نمی کرد.

از پشت سر سورن را شناخت. دست هایش از آرنج تا و زیر صورتش حتما قفل بود، مثل همیشه. مگر می شد مردی را که بیشتر از دو سال روز و شب به یادش نفس می کشید نشناسد! دیگر نه صدای قلب می شنید و نه حس نفس کشیدن داشت. انگار سورن عطر تازه او را هم می شناخت که چند قدم مانده به رسیدن رها سر برگرداند. نفس رها رفت. خودش بود. او که ایستاد زمان هم ایستاد. انگار نه انگار که دقایقی پیش چه اعترافی کرده بود.

خیره همان چشم های روشنی شد که روزی آرزویش بود و حالا کابوس شب های زندگیش.

با پیش آمدن او نگاهش را پس کشید و سلام گفتن هیجان زده او را آرام پاسخ داد. تقریبا روی صندلی شیک پشت میز مدور داشت از حال می رفت. سورن تشکری کوتاه از پیش خدمت کرد و با دادن سفارشی او را دور کرد. خودش بی درنگ روی صندلی جاگیر شد و تند گفت:

- بالاخره اومدی!

رها به خودش جرات داد و سر بلند کرد. چشمانش به کنکاش چهره مرد مقابلش پرداخت. هیچ تغییری نکرده بود. انگار پخته تر شده بود. موهایش کمی کوتاه تر از قبل و صورت همیشه صافش با اندکی ته ریش مزین بود. چقدر به چهره اش می آمد ولی ... باز دو گوی براق و سیاه پیش چشمش تصویر کشید و از گوشه جانش صدایی جیغ کشید "عاشقتم رها."

- چقدر عوض شدی رها!

صدای سورن بود که به گوشش رسید، اما نگاه سهیل هنوز هم پیش چشمانش بود. آب دهانش را قورت داد و نگاه دزدید.

- خیلی چیزا عوض شده.

- جبران می کنم.

با بغض و نگاهی که میان خیسی مردمک هایش به هر سو سر می کشید گفت:

- چیو؟

- نبودنمو. یه سال نبودم که همه عمرم کنارت باشم.

دستانش در هم پیچ خورد. دستکش گیپور و سفیدی که دستانش را پوشانده بود هم داشت خفه اش می کرد. دستکشی که شد یک پرده بر حقیقت.

- گفتی بیا، اصرار کردی بیام و الا ...

سورن فورا صندلی عوض کرد و کنارش نشست.

- رها! به من نگاه کن. می دونی که واسم چقدر عزیز بودی و هستی. هر جا رفتم، هر کاری کردم واسه این بود که ...

- فایده نداره.

- تو منو نگاه کن.

چشمان رها که باز فرار کرد، سورن دست روی دستش گذاشت. انگار به تن رها برق وصل شد و با واکنشی تند دستش را پس کشید و روی سینه اش گذاشت.

- سورن ...

- چرا این جوری می کنی؟

رها نفس عمیقی کشید. انگار اکسیژن به مغزش نمی رسید، اما وقت تنگ بود.

- دیگه این کارو نکن.

- چرا؟

رها سر برگرداند و سورن افزود:

- می دونم حساسی ولی دلم برات تنگ شده بود بی معرفت. این دل لامصب ...

- نیومدم حرفای گذشته رو تو گوشم تکرار کنی سورن. نیومدم اعتراف کنی هنوز دوستم داری. نیومدم بدونی هنوزم حسی بهت دارم. اومدم ازت بخوام واسه همیشه بری! واسه همیشه فراموش کنی و ...

سورن کلافه به سمتش خم شد.

- چی تو چشاته که ترسوندتم. تو صدات چی پنهونه؟ اصل مطلبو بگو که چی شده بد شدم؟ وقتی می دونی نفسم برات میره!

انگشتان رها روی دستکشش سرخورد و دست چپش مقابل چشم های مرد مبهوت مقابلش بالا آمد. حلقه تعهدش به سهیل بند دل و غرور مرد مقابلش را پاره کرد و صدای آرامش ناقوسی بر سر او کوبید.

- ازدواج کردم.

رگه های سرخ درون سفیدی چشمان سورن تکثیر شد و نگاه همیشه سبزش رنگ شب شد. انگار از پنجره به طوفان نگاه کرد. انگار کبود می شد. انگار داشت می مرد. قفسه سینه رها تند تند حرکت می کرد. چه مرگش بود! چه چیزی روی سینه اش کوه شد و به بند کیفش چنگ انداخت فرار کند که سورن بازویش را کشید و تقریبا روی صندلی پرت شد. ترسید. لرزید و نگاهش میخکوب چشمان کبود او شد.

- این مزخرفات چیه سر هم می کنی؟ فکر کردی من خرم؟ اینم بازی جدید حاج بابای محترم و ...

با بغض و ترس کمی عقب رفت.

- بس کن سورن. تو حق نداری به خانواده من توهین کنی.

سورن دست هایش را بالا نگه داشت. انگار می خواست تظاهر به خونسردی و آرامش کند یا نه دنبال تظاهر به آرامش می گشت.

- خیلی خب، خیلی خب، معذرت می خوام. حق با توئه. زده به سرم دارم چرت و پرت میگم. مثل تو که مزخرف تحویل من دادی، خب؟

صدای رها میان بغض و دلهره گیر کرد.

- حقیقت زندگی من مزخرف نیست. دروغ نیست. من ...

- حرفشو نزن رها. می دونی من دیوونم.

اشک های رها سرازیر شد.

- من ازدواج کردم. شوهرمم دوست دارم. من ...

- تو غلط کردی!

با دادی که سورن زد هق هقش به سکسکه مبدل شد و با واهمه به او زل زد. نگاه های اطرافیان در آن دقایق تنها چیزهایی بود که بی اهمیت بود. دلش می خواست فرار کند. دلش یک آغوش امن می خواست. دلش سهیل را خواست. چقدر سورنی که روزی همه خواهشش بود غریبه بود. ناآشنا بود و ...

برخاست و قدمی پا پس کشید.

- همین که گفتم. واقعیت همینه. عاشق شوهرمم. تو هم دست از سر زندگیم بردار. تو رو خدا دیگه سراغمم نگیر.

قدم هایش را مقابل چشم های حیرت زده او عقب می کشید و حرف هایش را زد. بعد هم به دنبال دست محکم و راهنمایی غیبی قدم هایش تند شد و به سمت در خروجی دوم رستوران دوید. دوباره سکسکه اش شده بود هق هق. دوباره راه و بیراهه شبیه هم بود. دوباره گیج خواستن و نخواستن بود و دوباره اشک بود که راه نگاهش را تار کرد. مه تمام چشمانش را گرفت. مثل زندگیش که در مهی غلیظ داشت فرو می رفت این میان. در ضربه های پراکنده نبض احساسش، سهیل بیشتر پا می کوبید تا سورنی که چند دقیقه پیش کنارش بود. چقدر دوید، نمی دانست! نفسش داشت تمام می شد. سپیده را دید. خواست نفس بگیرد که دیوار تمام قد یک انسان تمام سرعتش را به صفر رساند و اگر دست به کاپوت ماشینی نمی انداخت الان صاف در آغوشش بود. چشم های ترسیده و خیسش که بالا کشیده شد قلبش برای ثانیه ای ایستاد و نتیجه اش شد بازدمی پر لرز چند مرحله ای از سینه اش. چشم های مه گرفته و سرخ سورن همه چیز را به بدترین نحو ممکن به صورتش کوبید. با تک قدم او دو قدم عقب رفت و سپیده به طرفشان دوید.

- سورن واسم دردسر درست نکن. بذار برم!

چشم های سورن تنگ شد. دست ها و شانه هایش بالا افتاد.

- بری؟ کجا؟ به همین سادگی؟

بعد این همه بدبختی که دوباره کشیدم و ...

- من مجبورت کردم؟

- مگه بابات بدبختیمو به روم نکشید؟ مگه بی کس و کاریمو به روم نکشید؟ رفتم اونی بشم که زبون حاج رضا رو ببنده. که نتونه بگه تو لایق آوردن اسم دختر منم نیستی. که ...

- تصمیم خودم بود، ربطی به بابام نداشت.

- پس من چی؟ هان؟

از داد او دست روی گوش هایش گذاشت و سپیده نفس زنان سر رسید.

- چه خبرته سورن؟ داری سکته ش میدی؟

سورن به سمت او انگشت تهدید کشید.

- تو ساکت شو! تویی که شدی شریک دزد و رفیق قافله.

رنگ چهره سپیده کبود شد.

- من بهت گفتم نمی خواد ببینتت. نگفتم؟

رها گیج تر از آن بود که به مکالمه آن ها اهمیت دهد. با کف دست اشک هایش را کنار زد.

- حق داری ناراحت باشی سورن. من معذرت می خوام. بابت تمام اون دو سال! همون روزایی که پا به پات اومدم و تلاش کردم ولی نشد. سرنوشت نذاشت. من مقصر نیستم. من ...

سورن چنگی میان موهای انبوه و خوش حالتش زد. انگار می خواست از ریشه هم بیرونشان کشد.

- خدایا! این چه خوابیه؟ چه کابوسیه؟

رها جرات پیدا کرد باز حرف بزند.

- هر چی خاطره بود خط بزن. بذار ...

دوباره با داد او از جا پرید.

- حالا؟ حالا که به خاطرت تا خرخره تو لجن فرو رفتم؟

رها گیج نگاهش کرد و سورن نزدیکش شد. با مکثی چند ثانیه ای گفت:

- دروغ گفتی، آره؟ داری بازیم میدی، نه؟

اشک های رها دوباره سرازیر شد.

- نه به خدا! من ...

- طلاق بگیر.

انگار با باتوم برقی بر فرق سر رها کوبیده شد. چشم هایش سیاهی رفت. برای حفظ تعادل چنگ به اطرافش انداخت تا تکیه گاهی بیابد. سپیده بازویش را گرفت اما چشم های رها از چشم های مصمم سورن کنده نمی شد. واژه طلاق چندین بار، هزار بار شاید در سرش اکو شد. انعکاس بدی داشت. باز خیال سهیل سر بر داشت. سرش تکان خورد. واژه کم جان نه لب هایش را تکان داد. سخت به گوش رسید، اما سورن شنید و تا خواست قدمی دوباره به سمتش بردارد رها به سمت دیگر خیابان دوید. سپیده لحظه ی آخر به او رسید و در تاکسی را گرفت، اما سورن سر جایش ایستاده بود و فرار او را تماشا کرد. دلش دنبال قدم های دخترک کشیده شد. مشتش رو کاپوت ماشین فرود آمد و گوشی اش را بیرون کشید.

شماره ای آشنا وارد کرد اما تماسش ریجکت شد. عصبی پشت فرمان نشست اما همین که از پارکینگ بیرون آمد با ماشین سفید رنگی شاخ به شاخ شد. روی ترمز کوبید.

حالش بد بود. انگار دنیا داشت دور سرش می چرخید. اصلا نمی شنید سپیده چه می گوید تا لحظه ای که دستش را کشید و با داد گفت:

- با توام. مگه کری رها؟ کجا میری؟ گوشیت صد دفعه زنگ خورده!

لب های خشکیده اش را تکان داد. صدایش خفه بود. انگار زیر آب گیر کرده و نای نفس کشیدن نداشت.

- بابام باید جوابمو بده. منو می خواست به پول بده؟ خودش گفت پول براش مهم نیست، اما سورن ...

- چرا خودتو زدی به اون راه رها؟ سورن توقع پس زدن تو رو نداشت. توقع نداشت جاش به این زودی، با یه نقش محکم تر و پر رنگ تر، با یه مرد دیگه تو زندگیت پر بشه. داشت از فشار ناراحتی سکته می کرد. توقع چی داشتی ازش؟

دستش را پس کشید و راه افتاد. سپیده که دید حریفش نمی شود جلوتر حرکت کرد و به جای آیفون خانه پدری رها، آیفون منزل حماد را زد. صدای یلدا چند دقیقه بعد آمد. سپیده سعی کرد لبخند بزند و آرام باشد، اما حال بد و آشفته رها از داخل همان مانیتور کوچک هم معلوم بود تا یلدا سراسیمه و نگران بپرسد:

- رها، خوبی تو؟

سپیده فوری گفت:

- یلدا جون تا خاله زهرا نرسیده درو باز کن لطفا.

- وای ببخشید! بیاید تو.

سپیده دست رها را گرفت و ملتمس گفت:

- بریم پیش یلدا. یه کم آروم شو بعد میریم خونه مامانت اینا. خب؟

دیگر حرفی نزد و دنبال سیپده راه افتاد. یلدا بالای پله ها منتظر ایستاده و با دیدن آن ها چند پله پایین آمد. با دیدن چهره بی رنگ و روی هر دو دختر آرام پشت دستش زد.

- خدا مرگم بده. چتون شده شما دو تا؟

سپیده سعی کرد ماست مالی کند قصه را اما مگر میشد تکه های آهن را در آب حل کرد! داخل خانه که شدند یلدا با دو لیوان آب میوه بازگشت. یاسین مقابل رها ایستاده بود و بر و بر نگاهش می کرد. فقط دست هایش را گشود تا کودک بخندد و به سمت آغوشش بدود. یلدا خواست بنشیند اما سپیده فوری لیوانش را سر کشید و برخاست.

- ببخشید من اینو بذارم آشپزخونه یه لیوان آبم بخورم. خیلی گرممه.

چشمکی به یلدا زد و سر به سمت آشپزخانه انداخت. یلدا فورا داستان را گرفت و گفت:

- پس بذار بیام بهت بدم. یخ ساز یخچال کار نمی کنه.

نفهمید چند دقیقه گذشت اما یاسین دو ساله در آغوشش کلافه شد و دست و پا زنان بیرون آمد. دستش از زیر شالش میان موهای خیس از عرقش فرو رفت و پیشانی به کف دستش فشرد. انگار دنیا چرخ و فلک بود و او در مرکزش می چرخید و جز سرگیجه چیزی نصیبش نمی شد. چرخ می خورد و باد ناشی از چرخش مثل سیلی به صورتش می خورد. هر طرف سر می چرخاند یک چهره بود و یک طلبکار. چرا! چرا به همه بدهکار شد؟ نالید:

- چرا خدایا؟

- پاشو لباساتو در بیار رها.

سر تکان داد و کمرش را به پشتی مبل تحمیل کرد.

- می خوام برم. بابا مثل همیشه همون ساعت نه و ده میاد؟

یلدا مقابلش نشست.

- آره. پاشو لباساتو در بیار. با سهیلم تماس بگیر بگو شام درست کردم بیاد اینجا.

یک دفعه سیخ نشست.

- سهیل چرا؟

یلدا با تعجب نگاهش کرد. سپیده طرف دیگرش نشست.

- رها یه زنگ بهش بزن. بنده خدا از نگرانی پس میفته. صد بار زنگ زده.

سرش تند تند تکان خورد.

- نه! الان نه! باید اول تکلیف خودمو بدونم. خسته شدم از این احساس در به درم. خسته شدم!

در این لحظات پر تنش، حسی و فکری آنی تصمیم می گرفت و عمل می کرد. برخاست و هم زمان سپیده و یلدا هم بلند شدند. به کیفش که چنگ زد یلدا دستش را گرفت.

- کجا رها؟

- پایین!

- مامان با این حال ببینتت، خدای نکرده دوباره ...

- حال منو ببین یلدا. دارم دیوونه میشم. کی دلش به حال من سوخت؟ کی منو دید؟ کی منو خواست؟ هر کی سنگ خودشو به سینه کوبید. نه! به سینه من کوبیدن. به دل من! به احساس من! خرد شدم. پودر شدم. نه احساس برام مونده نه حال درست. نه شعور، نه جوونی. می ترسم. از همه عالم و آدم می ترسم. از احساس خودم بدم میاد. از این که دلم سهیلو می خواد و نمی تونم مثل یه زن کنارش باشم. این که سورنو پس می زنم، ولی دلم پیشش می مونه. این که ...

دست بیخ گلویش گذاشت و بلند نفس کشید.

- این که آرزو کنم بمیرم و تموم شه این سرگیجه ها.

- سرگیجه از یه انتخاب درست ناشی نمی شه رها. پس دردت چیه؟

به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن حماد قلبش فرو ریخت. اشک هایش تازه تر شد و زمزمه وار گفت:

- دارم می میرم حماد.

حماد با نگاهی به یلدا و سپیده پیش رفت. آن ها خوب می دانستند تعصب بی جا فاصله ای بین این خواهر و برادر نمی اندازد و در حال حاضر بهترین تسکین دهنده و گوش شنوا برای رها همین حماد است. یلدا یاسین را بغل کرد و همراه سپیده به آشپزخانه رفتند.

حماد بازوی رها را گرفت و او را روی مبل نشاند.

- بابا اومد؟

- اومدی باهاش دعوا که چی؟

با چشم های خیس نگاهش کرد.

- فقط می خوام بدونم حماد. پرسیدن که جرم نیست. نکنه حرف زدنمم آبروشو می بره!

- طلبکار چی می خوای بشی عزیزم؟

- این که سورنو دنبال نخود سیاه فرستاده. مگه من خودم نگفتم دیگه نمی خوام. منو می خواست به پول شوهر بده مگه؟ می خواست منو

با چی معامله کنه که حالا بیاد طلبکار جلو روم وایسه بگه من مسبب بدبختیش شدم. که داد بزنه طلاق بگیر. من چه گناهی داشتم حماد؟

ابروهای حماد به هم نزدیک شد.

- چرته اگه بپرسم چون جوابش معلومه اما رها دلم نمی خواد بشنوم که رفتی سراغ سورن.

سرش را گرفتار حلقه ظریف دو دستش کرد.

- دست از سرم بر نمی داشت، مجبور شدم!

حماد دست به صورتش کشید و زیر لب استغفاری گفت. با مکثی کوتاه به رها نگاه کرد. انگشتان ظریف و خوش تراشش در هم و روی پیشانیش قفل بود. لرزشش نشان از فشار عجیب درونی دختر جوان داشت. دلش سوخت. مثل همیشه می خواست همه جانبه بسنجد و یک تنه به قاضی نرود با همان تعصبات گاها غلطی که عده ای را به بیراهه می کشید. بیراهه جهالتی که رویش سر پوش غیرت می گذاشتند. غیرت هایی که شده بود در اطرافش فردی را سینه قبرستان می خواباند و باز ادعای برتری داشت. حالش از این توهمات به هم می خورد. از این که گاهی اسم جهالت را غیرت و مردانگی می گذاشتند و به مرد بودنشان افتخار می کردند.

دست رها را گرفت و انگشت زیر صورتش کشید.

- منو ببین رها.

چشم های رها زیر لایه ضخیمی از بغض و شرم به سوی او برگشت.

- می دونم کارم اشتباه بود حماد ولی ...

 

 


 

نظرات (۱۱)

عالی

  • وبلاگ قصه
  • تبریک بلاگ نویس برتر همبودگاه 

  • شهروز براری صیقلانی 5011
  • دوست و هموطن عزیز  درود 

      چرا به جای بنده و با اسم من  این وبلاگ را  افتتاح و مدیریت میکنی. 

      لااقل  آثار دیگران را  به اسم بنده   بازنشر  نده. 

      لااقل  مطالب حقیقی خودم رو بزار 

    من رمان نویس نبوده و نیستم. 

       چرا  چنین مطالب ضعیفی را اشتراک گذاشته ای؟  

      شما پاسخ قانع کننده ای به بنده ندادید  و من نیز وادار به  شفاف سازی میشوم  وقتی  هویت و نیت شخص شما  در هاله ای از ابهام است.   

       امیدوارم اگر صادق بوده باشید و نیت سو  و  بدی در این اقدامتام  نبوده  پس  این کامنت را پاک نکنید.      بنده  هیچ پیج وبلاگ و امثالهم ندارم. اما از وجود برخی از آنان اگاهم و مدیران انام را  میشناسم.   مانند  وبلاگ    ebe      این صفحه را شخصا افتتاح کرده بودم و پس از چند ماه  به آشنایی واگذار نمودم.  در  بلاگفا قرار دارد.    

  • وبلاگ قصه
  • ای وای بر من 

    اینم واسه براری نیست که.....

  • سوفیا آریانژاد
  • خاک بر اون  سرتون   محدثه  و  سارای   احمق. 

    دیدی  چی شد  آخرش 

     

    بهتون چی گفتا بودم .      شول مغزی.   محدثه همش تقصیر توست 

    سوفی  احمق   چرا  همش  اسم  محدثه و سارا  رو  تکرار  میکنی؟  اینجوری که بدتره 

  • سوفیا آریانژاد
  • خب انتظار داری چی صداشون کنم ؟  بگم    علیجانی   و   پیرمرزی؟ 

    مهتاب  ولش کن .   سوفیا  اومده  ما  رو  تابلو کنه .  آدم فروش . 

    این بیشتر آبروریزی  میکنه وقتی باهاش دهن به دهن میای . 

    کم مونده  سایز کفش ما رو  هم  بگه 

    هم  رمان زیبایی هست . و هم  من  از دعوای  جالب  شما  همکلاسی ها  لذت  میبرم .   کاملا  داستانی  در  دل‌  کامنت  ها  نهفته ست  دختران من . 

    شماها   دانش آموز یا  دانشجو  هسنید  درسته ؟   ش ب   میشه معلم دبیر  یا  استاد شما ؟  چرا  خب  پس  بی اجازه  چنین کاری کردید .  بهتون  صفر نمیده  کلی  ۹/۷۵  شاید بده.  خخخخ

  • سوفیا آریانژاد

  • من  بودم   .  ولی الان   باقی دوستان  هستن  .    نه  اونجوری  نیست . خوبه .  همه دوستش داریم .   داداشی  ماست .   ولی  خب  بعضی وقتا  گیر میده و قرفر  میزنه ‌    .  مثلا  محدثه   بعدش  وارد کلاس میشه  و   این هم  بی ادبی تلقی میشه . ولی نمی‌فهمه  محدثه .   مثلا سارا  مث رادیو قراضه   فک میزنه  ته کلاس .   من خودم پارسال  باهاشون پاس کردم .   معلم و دبیر و استاد نیستن .  مدرس  هستن . استادیار بودن   ولی تصفیه  شدن

    سوفیا  چولمنگ   طرف  رو نمیشناسی  چرا  تمام  زرت و پورت  مارو  لو  میدی ؟ 

      اول  بپرس  کیه کیه  در میزنه؟  بعد   بگو  دمت  رو ببینم .  اگه  سفید بود   در رو  باز  کن .  

              بعدشم از این پس  منو شنگول و  سارا رو  منگول  صدا کن خخخخخ 

     

    چقدرم که ناشناس موندم خخخت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی