رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

روزنوشت

از خانه خارج شدم و بیست قدم جلوتر وارد سبزه میدان شدم ، ....دختران نوجوان کماکان با رنگ موهای عجیب آبی ، فیوزه ای ، گلبه‌ ای ، آجری و هزار و یک رنگ عجیب دیگر درون پارک نشسته اند ، و براستی پسران شهر رشت با حجاب تر از دخترانش هستند ، نکته ی مشترک دختران خوب درون پارک این موارد است ؛ همگی بجای نشستن روی نیمکت ، بالای تکیه گاهش می نشینند ، دگمه های همگی باز ، و همگی کلاه بر سر دارند ، سیگار باریکی در دست و رژ لب های تیره بر لب ، و تاتو و تاتو و تاتو ، و گاهی سگ پاکوتاه نیز آن دور و بر می‌چرخد و با یک تسمه به آنها وصل شده . هنگام عبور از کنارشان ، کسی به طعنه می‌گوید؛ کش موی سرت توی حلقم‌. خخخخ باقی نیز میخندند .
اعتنا نمیکنم . دو نیمکت بالاتر دیگری می‌پرسد: آقا آتیش دارید؟
نخیر .
در پاسخ به جوابی که دادم می‌گوید؛ ایهاالناس حیف نیست جوان به این خوبی ، معتاد نباشه .... خخخخ همه میخندند
خب راستش من هم خنده ام گرفت ولی به راهم ادامه دادم .
خب معمولا از آنها صحبت های عجیبی می‌شنوم که باورش سخت است . و بهتر است بازگو نکنم . خب زمانه عوض شده ، پسران گوشه گیر و دختران متلک گو شده اند . البته منظور فقط سبزه میدان شهر من است. من بی اعتنا عبور میکنم . عادت ندارم توجهی نشان دهم . البته مشکل اصلی آنجاست که من هرگز نتوانستم استایل و نوع پوشش خود را مانند مردان بزرگ و سنگین و غمگین کنم . نه آنکه عشق وجق باشم ، بلکه خب حتی دوران تدریس نیز در محیط آموزشی این مشکل را داشتم و گویی فرقی بین من با باقی مدرسان بود . خب کج سلیقه نیستم بلکه بشدت سخت سلیقه هستم . و تا نکته ای متفاوت در تن پوش نیابم عمرا آنرا تن نمیکنم یا حتی اکثرا خودم تغییری در آن ایجاد میکنم تا احساس مالکیت روی آن داشته باشم . و مختص به خودم باشد . نه لاکچری پوش هستم و نه این‌که تن پوش خودم را از بازار تهیه کنم ، چیزی مختص به خودم هستم و این خصیصه سبب شده از همگان بشنوم که این تفاوت من را می‌پسندند و تحسین می‌کنند، اما خب برای کسب تایید از دیگران نیست که این همه مشقت و سختی به خود می‌دهم بلکه از ابتدای امر چنین بار آمده ام و می‌دانم عجیب است ولی خب برای خودم فقط کوله باری استرس و وسواس همراه داشته و در نظر دیگران تفاوت . و کسی نمی‌داند این رفتارم ناشی از وسواس رفتاری است نه آنکه بخواهم خاص بشوم. چون به هیچ وجه خاص بودن یک امر اکتسابی نیست بلکه غریزی و فطری است . یعنی یا کسی بالفطره خاص است یا که نه مانند من و شماست . البته گاهی خاص بودن را می‌توان با صرف هزینه های بالا در تهیه پوشش و مطالعه و تغییرات رفتاری و ارتقا اندیشه شبیه سازی نمود . ولی باز بت نسخه ی اصل فاصله چشمگیری خواهد داشت . بگذریم .
فارغ از این موارد ، به اصل ماجرا برگردیم ، آنجایی بودیم که این روزها مشکل اصلی آنجاست که هرجایی می‌گویم دهه شصتی هستم کسی باورش نمی‌شود. در حالیکه من ۶۶ زاده شده ام و نمی‌دانم چرا دیگران باورشان نمی‌شود که دهه شصتی باشم و میگویند که خوب مانده ای . یا اینکه تصور می‌کنند به دروغ سن خودم را بزرگ کرده ام. خب بعلاوه ی این مورد ، نوع تفاوت در پوشش را اگر کنارش لحاظ کنید تبدیل به شخصیتی خواهد شد که هیچ شباهتی به یک مرد ۳۴ ساله نداشته باشد .
خب در تعدد دست فروشان کوهلی درون شهر توجه میکنم و از زیر مجسمه میرزاکوچک خان و اسب سیاهش رد میشوم . ساعت گرد شهرداری هشت بار بصدا در می آید . ساعت ۸ است . سمت خیابان سعدی بزرگ میروم .
برای دیدار با دوستی قدیمی و عزیز داخل داروخانه شدم ، او که مانند همیشه سرش شلوغ است و از دست بر قضا صندوقدار داروخانه آن روز نیامده ، به محض دیدن من ، گل از گلش شکفت و سلام علیک عجولانه ای کرد و تا به خودم آمدم دیدم مرا پشت دخل نشانده و عده ای نیز صف ایستاده اند و تکه کاغذی کوچک در دستشان است و من نقش صندوقدار را باید ایفا کنم ، و دوست عزیزم طبق معمول و مانند تمام سال‌های بچگی تا دوران تحصیل ، به من کلک زده . خب تازه به اصرار او برای دیدار با من در آنروز پی بردم . خلاصه ساعتی گذشت ، میان افرادی که می آمدند و می‌رفتند همه جور آدم بود . عجیب ، بیمار ، سالم ، شاد ، پریشان ، آشفته، خونسرد ، مرموز ، و......
دختری هفده ساله وارد داروخانه شد ، چشمانی درشت داشت ، و مرا بشدت به یاد دوستی قدیمی می انداخت . او آشفته بود ، نگران . گویی دسته گلی به آب داده باشد . او آمد و بجای آنکه سمت قسمت متصدی داروخانه برود ، سمت صندوق آمد ، و از من پرسید؛
آقا میشه یه بی‌بی چک به من بدید . مرسی .

خب من به او خیره ماندم و به یاد خاطراتی قدیمی افتادم ، آن دورانی که چیزی به نام بی‌بی چک وجود نداشت . یا اگر داشت ما از آن بی‌خبر بودیم . منظورم دو دهه قبل است . واقعا نمی‌فهمم چرا آزمایش بارداری را با آزمایش خون اعلام می‌کردند. عجیب بود .
هفده سال قبل
....

پرستار سورنگ را می‌آورد ، با عشوه و لوندی خاصی نگاهی به من می اندازد و با قدمهای آرامی سمت ثریا می‌رود، گویی بجای مسیر مستقیم ، قوس دار ترین حالت ممکن را می‌پیماید تا به ثریا برسد . چیزی یه ثریا می‌گوید، بیچاره رنگ به رخسارش ندارد . رنگ و لعاب که چه عرض کنم ، والا بعید می‌دانم خون هم داشته باشد ، از بس که طی هفته استرس داشت و مضطرب بود
از او بدتر ، حال من بود . والا از فرط نگرانی و ترس ، دست به دامن خدا شدم ، به او ایمان آوردم، حتی کم کم داشتم ترغیب میشدم نماز هم بخوانم ، بلکه کمکم کند. منی که تا دیروز یک آتئیست شش دانگ بودم از لحظه ی به آب دادن دسته گل ، به یکباره به خدا ایمان آوردم. بلکه خودش به فریادم برسد. البته تمامش تقصیر من نیست. نیمی تقصیر ثریا است. او بود که مرا به خانه شان دعوت کرد . من چه خوش خیال بودم ، خیال کردم قرار است به او گیتار زدن یاد بدهم. حتی باورم شده بود که گربه ای دارد و گربه شان بلد است با توپ رویایی بزند ، ولی گویی از بیخ در آفساید بودم ، چون آنها که اصلا گربه نداشتند . حتی پدر مادرش هم خانه نبودند . خب خدایا خودت به دادم برس . غلط کردم . فردا کنکور دارم و اکنون کنکور برایم پشیزی ارزش ندارد زیرا دسته گلی به آب داده ایم به اندازه ی گلستان . یا قمر بنی هاشم، یا امام زاده بیژن ، یا خواهر امام ، خودتان کاری کنید ، من که کارم را کرده ام و دیگر هم نمی‌شود آب ریخته شده روی زمین را جمع کرد .....
پرستار کمی خون می‌گیرد از ثریا و به او با لبخند چیزی می‌گوید و مجدد لبخندی می‌زند نگاهی می‌کند و می‌رود. پرستار دیگر می آید و می‌گوید؛ معلومه خانمتون رو خیلی دوست دارید چون واسه خاطر چند قطره خون گرفتن ازش اینجوری دارید حرص می‌خورید.

در دلم می‌گویم ؛ خانم ؟ کدام خانم ، ؟... ما فقط دو تا دانش آموز پشت کنکوری احمق بودیم که کار به اینجا کشیده ، ولی خب اینها را که نمی‌توانم به او بگویم، پس لبخندی به ناچار بر لب مینشانم .

ثریا پیش می‌آید و می‌پرسد: چی شد؟

چی چی شد؟
جواب ازمایش؟
به این زودی ها نیست که . باید واستی تا آماده بشه.
پرستار از سر بی‌خبری و سو تعبیر می‌گوید: آن شالله که مثبت باشه .
من و ثریا هم با قیض و از سر ناچاری زیر لبی می‌گوییم : آن شالله ....
نگاهی به هم میکنیم و مانند دو ربات سمت درب خروجی آزمایشگاه باز میگردیم.
یعنی کافی است که پدرش بداند دخترش با پسری غریبه دوست است تا سر جفتمان را گوش تا گوش ببرد ، چه برسد به اینکه .....

تا آماده شدن جواب آزمایش و ساعت چهار بعد از ظهر بهتر است بروم یک امام زاده ی جدید . شاید این یکی شفاعت کند . .....


اکنون هفده سال از آن آزمایش می‌گذرد.
و اگر ان آزمایش جواب و پاسخش مثبت بود ، من یا شاید ما ، اکنون فرزندی مانند این دخترک پریشان خاطر و هفده ساله داشتیم .

خاطره نویسی #خاطره
شهروز براری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی