از خانه خارج شدم و بیست قدم جلوتر وارد سبزه میدان شدم ، ....دختران نوجوان کماکان با رنگ موهای عجیب آبی ، فیوزه ای ، گلبه ای ، آجری و هزار و یک رنگ عجیب دیگر درون پارک نشسته اند ، و براستی پسران شهر رشت با حجاب تر از دخترانش هستند ، نکته ی مشترک دختران خوب درون پارک این موارد است ؛ همگی بجای نشستن روی نیمکت ، بالای تکیه گاهش می نشینند ، دگمه های همگی باز ، و همگی کلاه بر سر دارند ، سیگار باریکی در دست و رژ لب های تیره بر لب ، و تاتو و تاتو و تاتو ، و گاهی سگ پاکوتاه نیز آن دور و بر میچرخد و با یک تسمه به آنها وصل شده . هنگام عبور از کنارشان ، کسی به طعنه میگوید؛ کش موی سرت توی حلقم. خخخخ باقی نیز میخندند .
اعتنا نمیکنم . دو نیمکت بالاتر دیگری میپرسد: آقا آتیش دارید؟
نخیر .
در پاسخ به جوابی که دادم میگوید؛ ایهاالناس حیف نیست جوان به این خوبی ، معتاد نباشه .... خخخخ همه میخندند
خب راستش من هم خنده ام گرفت ولی به راهم ادامه دادم .
خب معمولا از آنها صحبت های عجیبی میشنوم که باورش سخت است . و بهتر است بازگو نکنم . خب زمانه عوض شده ، پسران گوشه گیر و دختران متلک گو شده اند . البته منظور فقط سبزه میدان شهر من است. من بی اعتنا عبور میکنم . عادت ندارم توجهی نشان دهم . البته مشکل اصلی آنجاست که من هرگز نتوانستم استایل و نوع پوشش خود را مانند مردان بزرگ و سنگین و غمگین کنم . نه آنکه عشق وجق باشم ، بلکه خب حتی دوران تدریس نیز در محیط آموزشی این مشکل را داشتم و گویی فرقی بین من با باقی مدرسان بود . خب کج سلیقه نیستم بلکه بشدت سخت سلیقه هستم . و تا نکته ای متفاوت در تن پوش نیابم عمرا آنرا تن نمیکنم یا حتی اکثرا خودم تغییری در آن ایجاد میکنم تا احساس مالکیت روی آن داشته باشم . و مختص به خودم باشد . نه لاکچری پوش هستم و نه اینکه تن پوش خودم را از بازار تهیه کنم ، چیزی مختص به خودم هستم و این خصیصه سبب شده از همگان بشنوم که این تفاوت من را میپسندند و تحسین میکنند، اما خب برای کسب تایید از دیگران نیست که این همه مشقت و سختی به خود میدهم بلکه از ابتدای امر چنین بار آمده ام و میدانم عجیب است ولی خب برای خودم فقط کوله باری استرس و وسواس همراه داشته و در نظر دیگران تفاوت . و کسی نمیداند این رفتارم ناشی از وسواس رفتاری است نه آنکه بخواهم خاص بشوم. چون به هیچ وجه خاص بودن یک امر اکتسابی نیست بلکه غریزی و فطری است . یعنی یا کسی بالفطره خاص است یا که نه مانند من و شماست . البته گاهی خاص بودن را میتوان با صرف هزینه های بالا در تهیه پوشش و مطالعه و تغییرات رفتاری و ارتقا اندیشه شبیه سازی نمود . ولی باز بت نسخه ی اصل فاصله چشمگیری خواهد داشت . بگذریم .
فارغ از این موارد ، به اصل ماجرا برگردیم ، آنجایی بودیم که این روزها مشکل اصلی آنجاست که هرجایی میگویم دهه شصتی هستم کسی باورش نمیشود. در حالیکه من ۶۶ زاده شده ام و نمیدانم چرا دیگران باورشان نمیشود که دهه شصتی باشم و میگویند که خوب مانده ای . یا اینکه تصور میکنند به دروغ سن خودم را بزرگ کرده ام. خب بعلاوه ی این مورد ، نوع تفاوت در پوشش را اگر کنارش لحاظ کنید تبدیل به شخصیتی خواهد شد که هیچ شباهتی به یک مرد ۳۴ ساله نداشته باشد .
خب در تعدد دست فروشان کوهلی درون شهر توجه میکنم و از زیر مجسمه میرزاکوچک خان و اسب سیاهش رد میشوم . ساعت گرد شهرداری هشت بار بصدا در می آید . ساعت ۸ است . سمت خیابان سعدی بزرگ میروم .
برای دیدار با دوستی قدیمی و عزیز داخل داروخانه شدم ، او که مانند همیشه سرش شلوغ است و از دست بر قضا صندوقدار داروخانه آن روز نیامده ، به محض دیدن من ، گل از گلش شکفت و سلام علیک عجولانه ای کرد و تا به خودم آمدم دیدم مرا پشت دخل نشانده و عده ای نیز صف ایستاده اند و تکه کاغذی کوچک در دستشان است و من نقش صندوقدار را باید ایفا کنم ، و دوست عزیزم طبق معمول و مانند تمام سالهای بچگی تا دوران تحصیل ، به من کلک زده . خب تازه به اصرار او برای دیدار با من در آنروز پی بردم . خلاصه ساعتی گذشت ، میان افرادی که می آمدند و میرفتند همه جور آدم بود . عجیب ، بیمار ، سالم ، شاد ، پریشان ، آشفته، خونسرد ، مرموز ، و......
دختری هفده ساله وارد داروخانه شد ، چشمانی درشت داشت ، و مرا بشدت به یاد دوستی قدیمی می انداخت . او آشفته بود ، نگران . گویی دسته گلی به آب داده باشد . او آمد و بجای آنکه سمت قسمت متصدی داروخانه برود ، سمت صندوق آمد ، و از من پرسید؛
آقا میشه یه بیبی چک به من بدید . مرسی .
خب من به او خیره ماندم و به یاد خاطراتی قدیمی افتادم ، آن دورانی که چیزی به نام بیبی چک وجود نداشت . یا اگر داشت ما از آن بیخبر بودیم . منظورم دو دهه قبل است . واقعا نمیفهمم چرا آزمایش بارداری را با آزمایش خون اعلام میکردند. عجیب بود .
هفده سال قبل
....
پرستار سورنگ را میآورد ، با عشوه و لوندی خاصی نگاهی به من می اندازد و با قدمهای آرامی سمت ثریا میرود، گویی بجای مسیر مستقیم ، قوس دار ترین حالت ممکن را میپیماید تا به ثریا برسد . چیزی یه ثریا میگوید، بیچاره رنگ به رخسارش ندارد . رنگ و لعاب که چه عرض کنم ، والا بعید میدانم خون هم داشته باشد ، از بس که طی هفته استرس داشت و مضطرب بود
از او بدتر ، حال من بود . والا از فرط نگرانی و ترس ، دست به دامن خدا شدم ، به او ایمان آوردم، حتی کم کم داشتم ترغیب میشدم نماز هم بخوانم ، بلکه کمکم کند. منی که تا دیروز یک آتئیست شش دانگ بودم از لحظه ی به آب دادن دسته گل ، به یکباره به خدا ایمان آوردم. بلکه خودش به فریادم برسد. البته تمامش تقصیر من نیست. نیمی تقصیر ثریا است. او بود که مرا به خانه شان دعوت کرد . من چه خوش خیال بودم ، خیال کردم قرار است به او گیتار زدن یاد بدهم. حتی باورم شده بود که گربه ای دارد و گربه شان بلد است با توپ رویایی بزند ، ولی گویی از بیخ در آفساید بودم ، چون آنها که اصلا گربه نداشتند . حتی پدر مادرش هم خانه نبودند . خب خدایا خودت به دادم برس . غلط کردم . فردا کنکور دارم و اکنون کنکور برایم پشیزی ارزش ندارد زیرا دسته گلی به آب داده ایم به اندازه ی گلستان . یا قمر بنی هاشم، یا امام زاده بیژن ، یا خواهر امام ، خودتان کاری کنید ، من که کارم را کرده ام و دیگر هم نمیشود آب ریخته شده روی زمین را جمع کرد .....
پرستار کمی خون میگیرد از ثریا و به او با لبخند چیزی میگوید و مجدد لبخندی میزند نگاهی میکند و میرود. پرستار دیگر می آید و میگوید؛ معلومه خانمتون رو خیلی دوست دارید چون واسه خاطر چند قطره خون گرفتن ازش اینجوری دارید حرص میخورید.
در دلم میگویم ؛ خانم ؟ کدام خانم ، ؟... ما فقط دو تا دانش آموز پشت کنکوری احمق بودیم که کار به اینجا کشیده ، ولی خب اینها را که نمیتوانم به او بگویم، پس لبخندی به ناچار بر لب مینشانم .
ثریا پیش میآید و میپرسد: چی شد؟
چی چی شد؟
جواب ازمایش؟
به این زودی ها نیست که . باید واستی تا آماده بشه.
پرستار از سر بیخبری و سو تعبیر میگوید: آن شالله که مثبت باشه .
من و ثریا هم با قیض و از سر ناچاری زیر لبی میگوییم : آن شالله ....
نگاهی به هم میکنیم و مانند دو ربات سمت درب خروجی آزمایشگاه باز میگردیم.
یعنی کافی است که پدرش بداند دخترش با پسری غریبه دوست است تا سر جفتمان را گوش تا گوش ببرد ، چه برسد به اینکه .....
تا آماده شدن جواب آزمایش و ساعت چهار بعد از ظهر بهتر است بروم یک امام زاده ی جدید . شاید این یکی شفاعت کند . .....
اکنون هفده سال از آن آزمایش میگذرد.
و اگر ان آزمایش جواب و پاسخش مثبت بود ، من یا شاید ما ، اکنون فرزندی مانند این دخترک پریشان خاطر و هفده ساله داشتیم .
خاطره نویسی #خاطره
شهروز براری