رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

لبخند خیس ۱۵

خب این روزها  هر مشکلی با پول  حل میشه   ، خودت که بایستی بهتر بدونی من چی میگم ، 


- فقط حیوونا واسه غریزه جفت گیری می کنن. قبلا هم بهت گفتم واسه پر کردن رختخواب نیازی به ازدواج و تعهد نیست. یه تلفن و چند تا چک پول درشت حلش می کنه. دیگه این حرفتو تکرار نکن که ممکنه خل شم، خب؟

رها جا خورد. آرام گفت:

- منظوری نداشتم.

سهیل رهایش کرد و با همان جدیت گفت:

- معلومه. لباستو بپوش من میرم دوش می گیرم.

به سمت حمام رفت اما با صدای موبایلش برگشت و بیرون رفت. رها کمی مکث کرد. می دانست او جدای شیطنت هایش از پیش کشیدن و ربط دادن رابطه به جز حس میانشان بیزار است. ثابت کرده بود که نزدیک شدنش فقط از روی عشق است اما باز مرض داشت.

لباس هایش را دوباره روی تخت انداخت و از میان لباس هایش پیراهنی را انتخاب کرد. اصلا طاقت دلخور شدن او را نداشت.


- باشه! فردا قرار دارم ولی پس فردا صبح میام دنبالت.

- مطمئنی نمی خوای بیشتر فکر کنی؟ پشیمون نشی!

- نه! مطمئنم.

- کاش از قبل این قدر مطمئن بودی.

- بی خیال دیانا. بعد می بینمت.

- باشه انگار خیلی حوصله نداری. مزاحمت نمی شم.

- تو مراحمی. سلام برسون به همه.

خداحافظی کرد که دست های رها از پشت سر دور گردنش حلقه شد و محکم گونه اش را بوسید.

- ببخشید سهیل!

سهیل با اخم سر برگرداند و نگاهش کرد.

- همین؟ ببخشید!

- خب حرصمو در آوردی.

- قراره هر دفعه حرصت در میاد اینو بگی؟ می دونی از این حرفت متنفرم!

- اشتباه شد. حالا میگی چی کار کنم؟

سهیل حلقه دست او را باز کرد. از روی کاناپه برخاست و کمی به سر تا پایش نگاه کرد سپس به سمت اتاق رفت و در همان حین گفت:

- هیچی. برو این لباستم عوض کن.

لب و لوچه رها آویزان شد و زیر لب گفت "کینه ای!"

سهیل انگار شنید. برگشت و گفت:

- خودتی. برو اون قرمز و سفید رو بپوش. رژ قرمزه یادت نیاره. طعم آلبالو می داد.

رها اول با تعجب نگاهش کرد. سهیل که خندید از زور حرص صندلش را برداشت اما قبل از این که طرفش پرت کند با خنده فلنگ را بست.

در حال سرخ کردن کتلت ها بود که صدای پیام گوشی آمد. فکر کرد گوشی خودش است اما متعلق به سهیل بود. با دیدن اسم کیانا روی صفحه چشمک زن ابروهایش کمی به هم نزدیک شد. عادت به فضولی در کار او نداشت اما حسی ترغیبش کرد پیام را باز کند.

"کاش رها می فهمید سهیل!"

احساس کرد برای لحظه ای قلبش از تپیدن باز ماند. انگشتانش ناخوداگاه تایپ کرد.

"چیو؟"

خیلی زود جواب آمد.

"چه عجب زود جواب دادی. قرارمونو میگم."

"قرار؟" چه قراری می توانست بین آن ها باشد! از این کلمه قرار خاطره های بدی داشت اما سعی کرد آرام باشد و نوشت:

"حالا میگم."

- پس دوشنبه باهامون میاد و می فهمه دیگه!

خدایا چه خبر بود؟ قرار؟ سفر؟ بی خبری اش؟ کنسل شدن بلیط ها؟ چه پازلی بود که با این تکه های ترسناک قرار بود تکمیل شود؟

بوی سوختگی مشامش را آزرد و صدای قلبش گوش هایش را. قفسه سینه اش تند حرکت می کرد. با شنیدن صدای سهیل سریع دکمه دیلیت تمام پیام ها را زد و گوشی را سر جایش گذاشت. بی حواس تابه داغ را برداشت. از شدت داغی تابه شوکه لحظه ای ظرف را نگه داشت. تا عمق دلش سوخت. اشک در چشمش حلقه زد و تابه را وسط آشپزخانه رها کرد. دستش را گرفت و کنار کتلت های سوخته و پخش و پلا روی کف پوش نشست.

- چه خبره این جا؟

صدای سهیل که آمد اشکش سرازیر شد. این سوال را دلش می خواست خودش از او می پرسید اما فقط بی صدا گریه کرد و بر این همه آشوب لعنت فرستاد. سهیل فورا کنارش نشست و دستش را گرفت.

- آخ آخ. چی کار کردی. کباب شده که.

پسش زد و برخاست. دستش را زیر شیر آب گرفت، اما از سوزشش کم نمی شد. بهانه خوبی داشت برای توجیه اشک هایش. اصلا جرات نمی کرد بپرسد تو که تا دیروز به دیانا اعتنا نمی کردی یک باره چه شده پیام های مختلف و قرار ملاقات مخفیانه می گذاری. اصلا شاید لغو شدن تور هم دروغ بود و قرار بود با هم بروند. دوشنبه! درست بود. قرار بود با هم باشند اما چرا. سهیل شیر آب را بست و دست او را گرفت. همزمان صدای پیام گوشی مثل ناقوس مرگ بر سر رها کوبید. با حالتی عصبی دستش را پس کشید و گفت:

- مهم نیست. برو گوشیتو جواب بده.

سهیل با تعجب نگاهش کرد.

- چته رها؟ بذار پماد ...

- چلاق نیستم. عرضه یه پماد مالیدن دارم.

گفت و از آشپزخانه بیرون رفت. سهیل نگاهی به وضع آشپزخانه انداخت. اهمیتی نداد و دنبال او رفت. روی مبل نشسته بود. دستش را از شدت سوختگی آن قدر فشار داده بود که انگشتان سفید شدند. کنارش روی مبل نشست و آرام گفت:

- باهات شوخی کردم. هنوز دلخوری؟

- مگه مهمه؟

- چی؟

رها با دلخوری و بغض گفت:

- هیچی.

بلند شد که سهیل او را به سمت خود کشید. دستش را گرفت و انگشتان ملتهبش را یکی یکی بوسید. پماد را از روی میز برداشت و روی دستش با احتیاط کشید. کارش که تمام شد محکم بغلش کرد.

- حواست به خودت نیست عشق ِمن!

- چرا نگفتی؟

- چیو؟

رها سرش را عقب کشید و اشک هایش را کنار زد.

- این که دوشنبه سفر سر جاشه!

ابروهای سهیل به هم نزدیک شد اما لحظه ای مکث کرد.

- واسه این زدی خودتو سوزوندی؟ رها یه موقع ها بچه میشی به خدا.

رها برخاست و گفت:

- همه منو احمق فرض می کنن. فقط تو نیستی.

- بشین ببینم. یعنی چی؟

- یعنی اگه رفتی واسه همیشه برو.

ابروی سهیل بالا پرید و برخاست.

- جون؟ برم؟ کجا اون وقت؟

- سر قبر من! دوشنبه قراره با کی بری که منو از سر خودت باز کردی؟

چشم های سهیل از شدت خشم و تعجب برق زد.

- چرا مزخرف میگی؟

رها مثل اسپند روی آتش بالا پرید.

- من؟ من مزخرف میگم؟ من ... اصلا ...

- هان؟ چی شد؟ چرا به تته پته افتادی پس.

اشک از گوشه چشم رها چکید.

- تا کی میخوای این بازی مزخرفو ادامه بدی سهیل؟ من یه اشتباهی کردم و یه رازو ...

- باز چی شده که ربطش دادی به اون موضوع دیوونه کننده؟

رها در چشم هایش زل زد و بی پروا گفت:

- شنیدم و دیدم که بی گذشتی، اما باور نمی کردم. حالام اگه پشیمونی که دختر عموی نازنینت از دستت رفته دیر نشده. ظاهرا اونم بدش نمیاد منو مثل یه دستمال کاغذی از زندگیت پرت کنی بیرون تا ...

با تک قدم سهیل عقب رفت اما مجالی برای گریز نیافت و میان دست های او گیر کرد. صورتش را با خشونت به سمت خود کشید و گفت:

- حرف دهنتو جدیدا نمی فهمی رها. نمی دونم چه مرگته ولی ...

- چرا نگفتی؟ فکر کردی که ...

- بابا من یه اشتباهی کردم خواستم باهات شوخی کنم تو چرا این جوری می کنی؟

اما انگار یک قصه در ذهن رها سر کشیده بود. سپیده و سورن بد بازی اش داده بودند و حالا ... فرقش این بود سهیل شوهرش بود.

بر عکس پس زدن دقیقه ای قبل پیش رفت و مقابلش ایستاد.

- سهیل! تو رو خدا راستشو بگو. اگه دیگه منو نمی خوای و ...

اشکش چکید. سهیل با بهت و خشم نگاهش کرد.

- دیوونه شدی؟

- آره! نمی خوام بدون من جایی بری. دیگه نمی خوام بری.

سهیل کمی نگاهش کرد و سپس نرم در آغوشش کشید.

- تو همه زندگیمی. بدون تو کجا برم؟ به چی شک داری عزیزم؟

رها سرش را به سینه او فشرد و میان گریه گفت:

- به عشقی که می ترسم ازش سیر شی.

- سر مزخرف گفتنت در بیاد، هیچ تو دهنی ساکتت نمی کنه رها.

سر او را بالا گرفت و به چشم های خیسش نگاه کرد.

- حالا درست بگو چته؟

- دیانا ... هنوزم دوسش داری؟

سهیل لحظه ای پلک هایش را بر هم گذاشت. یه حسی در عمق چشم های رها بود که باعث شد در تمام این مدت منتظر این سوالش بماند. نمی دانست چه چیز باعث شکستن این طلسم شده است اما بالاخره او پرسید. چشم باز کرد. نگاهش کرد. ساکت و طولانی سپس در آغوشش کشید و به سمت اتاق رفت. او را روی تخت گذاشت و کنارش دراز کشید. تا رها خواست خودش را کنار بکشد سهیل فهمید و نگهش داشت.

- مگه نمی خوای جواب سوالتو بگیری؟

با بغض گفت:

- این جوری نه!

اما سهیل اصرار کرد تا او مجبور شد تسلیم شود. دست هایش که دور گردنش افتاد سهیل دست کشید و نگاهش کرد. انگار از اولم دنبال رابطه ای نبود.

- سه سال با دیانا نامزد بودم اما یک بار نتونستم نزدیکش شم. اصلا حسی نداشتم که بخواد تحریکم کنه. ولی تو، گاهی وقتا راه رفتنتم باعث میشه وا بدم. یه ساله زنمی اما هنوز مثل روز اول برام تازه ای. هر روز که میگذره بیشتر می خوامت. اینا رو می فهمی؟ چهار ماه می خواستمت، کنارم بودی، ولی غیر از دو بار که خودتم خواستی بهت دست نزدم. رها نفهمیدی حسم چیه؟ باز میگی دیانا؟ این مخت هفت ماهه چیو دنبال خودش می کشه و الان زبون باز کردی؟

چه جواب می داد؟ این که زخم خورده و ترسیده است؟ این که کار سپیده دلش را خط خطی کرده؟ پس این کار از دیانا هم بر می آمد.

- بدبینم سهیل! دلم صاف نمی شه. مقصر تو نیستی. خودمم که حس می کنم زیادی احمق فرض شدم و ...

- چرا؟ تو جواب سوال منو بده که چرا؟

نگاهش را دزدید و روی تخت نشست. موهایش را پشت گوشش زد و با گوشه حریر لباسش بازی کرد.

- امشب که حموم بودی دیانا پیام داد که دوشنبه قراره با هم برید سفر. چه قراری بینتونه که من نباید بفهمم؟ سهیل من ...

دستش را روی صورتش گذاشت اما سهیل او را به سمت خود برگرداند.

- کدوم قرار و مدار؟! چنین چیزی نیست.

کاش آن پیام های لعنتی را حذف نکرده بود تا حرفش را ثابت کند.

- چرا ساکت شدی پس؟

- خودش گفت.

- به تو گفت؟

- نه! به گوشی تو پیام داد.

سهیل بلند شد گوشی را بیاورد که رها گفت:

- پاکشون کردم.

سهیل سفیهانه نگاهش کرد و رها باز نگاه دزدید و افزود:

- من چیو نباید بفهمم. سهیل نکنه ...

- نکنه زنم شده باشه، نه؟

- دوست داشته. با هم نامزد بودین.

سهیل نفس عمیقی از سینه بیرون فرستاد و روی تخت ولو شد.

- تمام داد و هوارات واسه این بود؟

- سهیل!

با دلخوری و خشم به سمتش چرخید.

- چیه؟ خودت می فهمی چرت میگی؟ مگه من سر شب با دیانا حرف نزدم؟ خودت که گوش می دادی. این قرارم کاریه!

- پس چرا من نباید بفهمم؟

سهیل دست به صورتش کشید و زیر لب گفت " گندت بزنن. همه چی ریخت به هم!"

رها با التماس به طرفش رفت.

- سهیل تو رو خدا بگو.

سهیل به صورت ملتهبش نگاه کرد. بلند شد و گوشی اش را آورد. کنارش نشست و گفت:

- دقیقا چی نوشته بود؟

رها هر چه را رد و بدل شد گفت و سهیل صفحه پیام را باز کرد. یک پیام از دیانا آمده بود.

- سهیل می تونم باهات حرف بزنم؟

سهیل شماره او را گرفت و روی اسپیکر زد که زود هم جواب داد.

- سلام. دیر جواب دادی.

سهیل با نگاهی به رها که چشم از صورتش بر نمی داشت گفت:

- کار داشتم. ببینم قراره ما واسه رفتن به قم چند شنبه بود؟

رها تکانی خورد. قم؟

- گفتی پس فردا دیگه، دوشنبه!

- بعد اعتماد به نفستم تو آسمون هفتم ویراژ میده. پس فردا یکشنبه است. مگه من دوشنبه صبح عازم نیستم؟

دیانا با مکث گفت:

- ببخشید. اشتباه شد. روزامو گم کردم. اتفاقا یادمم بود دوشنبه میری. می خواستم سفارش بدم یه چیزی هم برام بیاری.

سهیل به چشم های رها نگاه کرد. باز سایه بغضی پر رنگ را می دید. سر تکان داد و گفت:

- باشه. راستی رها هم باهامون میاد. خودش نظر بده بهتره.

- من که از اول گفتم. اصلا مرجان چهره خود طرفو ببینه بهتر کار می کنه.

- می خواستم غافلگیر شه ولی خب بهش میگم.

دیانا با مکث کوتاه و لحن خاصی گفت:

- چرا یهو تغییر عقیده دادی؟ یه ماهه محکم میگی نمی خوام بفهمه.

- نظر شخصیم بود. میشه تغییر کنه.

- نظرای تو همیشه اساسی تغییر می کنه. کاری نداری؟

معلوم بود از چکشی جواب دادن سهیل دلخور است، اما سهیل حوصله ادای او را دیگر نداشت و مشکل را به بعد موکول کرد.

- نه! سلام برسون. خداحافظ.

گوشی را قطع کرد و به رها خیره شد. کم مانده بود با ناخنش گوشه لباسش را پاره کند. صورتش را به سمت خود کشید و گفت:

- چیز دیگه ای مونده نفهمی؟

رها بی طاقت در آغوشش رفت. سهیل دست روی موهایش کشید.

- من چیزی از تو پنهان ندارم. یه طرحه که گفتم با ابریشم دست باف بزنن. می دونم از دیدنش خوشت میاد. چند تا کارو دیدم تا یه خانمی رو دیانا تو قم پیدا کرد. واسه هرکسی کار نمی زنه. منم می خواستم طرح بی نظیر باشه و بافت بی نظیره. برای همین قرار شد با دیانا بریم. از اولم اون گفت بگو رها خودش بیاد ولی من دوست داشتم این هدیه با غافلگیریت با هم باشه که نشد.

- ببخشید.

- این ببخشید گفتنای تو از صد تا فحش بدتره. بی اعتمادی از دوست داشتن زیاد نیست رها. یا طرف مرض شکبه جونش می افته که بی دلیل نیست یعنی یا خیانت دیدی یا خیانت کردی، یا دنبال یه بهونه است واسه فرار کردن و به هم ریختن.

رها فوری سر بلند کرد. چشم هایش دو دو می زد. صدایش لرزید.

- من فقط نمی خوام تو رو از دست بدم؟

- این جوری که منم به همه چی مشکوک کنی؟ تو اگه به من شک نداشتی این آشوبو به پا نمی کردی اونم سر چهار تا پیامی که هیچی هم ازش معلوم نیست. میگی دوسش داری؟ آخه اگه اونو می خواستم تو این جا چی کار می کردی؟

سرش را پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت. می دانست بدبین است. شاید مراجعه به یک روان شناس می توانست کمکش کند. با این اوصاف بعید نبود اطمینان سهیل را هم از دست دهد. چیزی نگفت. خودش را کنار کشید و خوابید. سهیل هم دیگر چیزی نگفت. اجازه داد او خوب فکر کند فقط یک فکر مثل خوره مغزش را می خورد. رها یک باره به هم ریخت و اصلا دلش نمی خواست این موضوع ربطی به گذشته اش داشته باشد و مردی که هنوز گاهی در ذهنش سر می کشید تا بپرسد کیست و باز هیچ وقت دلش نمی خواست که بفهمد و الا معلوم نبود با تمام عقل و منطق ظاهری اش چه عکس العملی نشان دهد. در مقابل رها دیگر این سهیل نبود که برادر بزرگش در امور کاری و اداری کنار کشید و مسئولیت پذیرفت. پای عشق که وسط می آمد بی منطق ترین مرد بود.

برخاست و بعد از خوردن لیوان آبی بازگشت. دراز که کشید رها به طرفش چرخید.

- خیلی اذیتت می کنم سهیل!

- از اول همین بودی. تازه کشف کردی؟

کمی مکث کرد و با تردید گفت:

- بچه دار شیم؟

سهیل یک مرتبه سر چرخاند.

- چی؟

سرش را روی سینه او گذاشت و گفت:

- دلم بچه می خواد.

سهیل با خنده بلندش کرد و گفت:

- فکر تجاوز توکلت نباشه که در میرم.

- جدی گفتم.

- تو خودت بچه ای. همین جوری هم یه شب در میون منو گرسنه نگه می داری.

- سهیل.

سهیل جدی نگاهش کرد.

- حرفشم نزن، خب؟

نشست و مصر پرسید.

- چرا؟

- دلم نمی خواد مثل خیلیا که فکر می کنن بچه بنیاد زندگیو محکم می کنه فقط گره تو زندگیمون بیفته.

- ما که مشکلی نداریم.

سهیل سفیهانه نگاهش کرد و بعد پوزخند زد.

- کف دست و انگشتاتو نگاه کن بعد بگو مشکلی نداریم.

- سوء تفاهم پیش میاد.

- باشه اما هنوز فرصت داریم. هر موقع تنشامون تموم شد به بچه هم می رسیم.

رها "اَهی" گفت و روی تخت افتاد. سهیل فورا روی تنش خیمه زد و جدی گفت:

- دوباره قهر کنی.

- من کِی قهر کردم؟ فقط زور میگی.

- یه مواقعی که از جلد رهای مظلوم و خانم من در میای و یه دختر بچه تخس میشی لازمه!

خندید و افزود:

- چقدر زحمت بکشم که خدا همچین دختری بهم بده آخه! به وقتش مثل پیشی ملوس و یه مواقعی مثل پلنگ خشن! این جوری هم مثل گربه شرک به من نگاه نکن که گولتو نمی خورم.

- خب کِی؟

- هر موقع خیالم راحت شد مشکلاتمون تموم شده. مگه این که خدا یهو بخواد و تو زیادی منو از راه به در کنی.

مشت محکمش که به بازوی سهیل خورد صدای آخش بلند شد. از شدت درد دوباره اشک به چشمش آمد. سهیل سری تکان داد و گفت:

- هنوز یکی باید هوای خودشو داشته باشه، بچه هم می خواد.

- تقصیر تو بود دیگه.

سهیل خم شد و گونه اش را بوسید.

- از دلت در بیارم؟

- نه خیر. فقط به فکر خودتی.

سهیل شانه بالا انداخت و از روی تخت بلند شد.

- می خواستم به جبران حرصی که خوردی ببرمت جیگرکی که خودت نخواستی، ولی من گشنمه. شام رستورانم نمی خوام. میرم جیگرکی میدون بهمن.

- الان فقط سیخاشون مونده.

سهیل پیراهنش را پوشید.

- واسه من همیشه همه چی هست.

کمربندش را بست و در آینه به موهایش دست کشید. حواسش به رها هم بود.

- یه خرده تیپ بزن.

- شاید دنبال دیانام رفتم.

بالشی که پشتش خورد به خنده اش انداخت.

- خب اول که گفتم تو بیا. خودت ناز کردی.

- بعد تا حرف می زنم بهت بر می خوره سهیل خان!

- شوخی با متلک فرق می کنه عزیز دلم. حالا کاری نداری؟

نگاهش را گرفت و با حرص گفت:

- نه خیر! به سلامت.

سهیل لبخند زد و خداحافظی کرد. رها فکر کرد بر می گردد اما چند دقیقه گذشت. انگار واقعا رفت چون صدای بسته شدن در را هم شنید. از جا پرید و داخل سالن دوید. کسی نبود. لب هایش را جمع کرد و با حرص و بلند گفت "نامرد!"

به ثانیه نکشید که در آغوشی فرو رفت. آن قدر این آغوش آشنا بود که محال بود لحظه ای به رفتنش شک کند.

- تو از منِ نامرد بی معرفت تری که نمی ذاری یه لحظه از بند چشات رها شم.

برگشت و به چشم های براق او نگاه کرد.

- این بند و خودت دستم دادی. اون قدر محکمش می کنم که بدون من نفسم نکشی.

- شک نکن که نمی کشم.

کمی عقب رفت و موهایش را پشت گوشش زد.

- حالام بدو برو حاضرشو که تا یه ساعت دیگه بیشتر نمی شه رفت اون جا!

- بعدش بریم بام؟

سهیل چشم هایش را به نشانه تایید بست. رها محکم گونه اش را بوسید و به سمت اتاق دوید.

****

انگشتانش در فرو رفتگی سرخ رنگ نوشته ی سنگ سیاه تاب خورد. داغ بود اما تن و تب او داغ تر از این سنگی بود که زیر تابش مستقیم آفتاب تابستان می سوخت. لبخند زد. مرگ خوب بود. تجربه مُردن را هر کسی به دست نمی آورد. روی زانو نشست. به اسمی نگاه کرد که روزی حاضر بود مقابلش زانو زد و حالا بالای سرش شبیه یک حاکم نشسته بود. صورتش را به سنگ نزدیک کرد. درست کنار عکس زمزمه کرد:

- بازی شروع شد. منتظرم بمون، چون از این به بعد قراره تو همرازم باشی. چطوره؟

انگشت روی سنگ زد. کمی عقب رفت و بلندتر گفت:

- چطوره حاج رضا؟ بهت گفته بودم به این سادگی مات نمی شم. گفته بودم کیش شدنمو پای باختم نذار. گفتم دیگی که واسه من نجوشه، سر سگ توش بجوشه.

عقده داشت. تازه اول خالی شدن بود. کف دستش را روی سنگ کوبید.

- اگه خودخواهی تو نبود، منِ عاشق تبدیل به ابلیس مجسم نمی شدم. عذاب بکش. تنت می لرزه؟ پا به گور می کوبی؟ آخ که کاش صدای نعره زدنتو الان می شنیدم. حالا که تو دو قدمی عزیز کردتم، تو دو قدمی دخترت، عروس حاج صادق، زنِ سهیل خان، قراره بشه معشوقه م. اشتباه حالیت نشه حاجی، معشوقه یه شبم میشه. همین و بس! می خواستم زنِ زندگیم باشه ولی تو نذاشتی. عقده ایم کردی. حالم از هر چی عشق و عاشقی بود به هم خورد. آوردم بالا مردی و مردونگی رو. می دونی چرا؟ چون با نامرد بودن بیشتر حال کردم.

خنده ای هیستریک کرد. باز سرش را پایین برد و به مردمک چشم های عکس سنگی زل زد.

- آخه بازی گناه و لذت قشنگ تر از عاشقیه! کِیف میده! پر از هیجانه. خصوصا وقتی اسم عابد و زاهدی مثل تو وسط باشه. وقتی کنار لوح سپید بندگیت اسم دختر عزیزت لکه ننگت شه. نه! یه وقت سوء تفاهم نشه حاجی! قرار نیست جبری در کار باشه. رها با پای خودش میاد. خودش می خواد. فقط قراره یه اشتباه کوچیک رُخ بده!

دستش را مُشت کرد و پشت هم تکرار کرد "اشتباه!"

خنده اش جمع شد. دردی در وجودش سر برداشت. مشت روی سنگ کوبید. در هزار توی درونش یکی عربده می کشید "خفه شو" و دیگری بلندتر نعره می زد "انتقام!"

سرش به سنگ نزدیک تر شد. درست جایی کنار عکس. پچ پچ وار گفت:

- میارمش همین جا حاجی! دخترتو، عشقمو! آره هنوز عشقمه. هنوز آرزشو دارم. آرزوی این که یه بار واسه خودم باشه. تو خلوت من باشه. تعبیر خوابم باشه. آبروشو می برم حاجی. داغی روی پیشونیش می ذارم که مثل زباله از زندگیشون پرتش کنن بیرون. یه جا بندازنش درست مثل جایی که تو منو انداختی. قول میدم وقتی به روزم افتاد بیارمش ببینیش. قولِ قول! واسه آخرین باره که مردونه قول میدم چون از امروز، از این لحظه قراره هم دست و هم جنس شیطون شم. قراره شعله بکشم به آبروی کل خاندانت. قسم می خورم! قسم که می دونی چیه؟! همون چیزی که شیطان بهش پایبنده. قسم خورد که بشه دشمن هم جنس من و تو. که یکی مثل من بشم مریدش. شدم حاجی. شدم مرید شیطان. می خوام جواب درساشو پس بدم. می خوام بدونه جنس آتش و خاک به مراتب ویران کننده تره، چون من اراده دارم. اراده کردم که بشم شیطان مجسم.

کف دستش را روی سنگ کوبید و عقب کشید. ایستاد. انگار زمین زیر پاهایش لرزید. انگار این وزن حجیم کینه برای ایستادن روی زمین زیاد بود. تصویر درون قاب سنگی مات بود، اما التماس داشت. پوزخند زد. تلفنش را در آورد. شماره ای آشنا پوزخندش را پر رنگ تر کرد. روی شماره زد و بوق آزاد در گوشش پیچید. صدای آشنایی را شنید و تمام هنرش را به کار بست. شیطان وقیحانه قهقه می زد، اما زمین می سوخت. تب داشت. آتش شیطان در حال شعله کشیدن بود.

****

گوشی را روی میز گذاشت و به سمت رها چرخید. خواب ِ خواب بود. شانه اش را گرفت و آرام صدایش زد، اما رها بیشتر به پتو چسبید. سهیل نشست و کمی کش و قوس به تنش داد. باز به ساعت نگاه کرد. اگر معطل می کردند دیر می شد و گرمای هوا آزار دهنده. پتو را کمی از روی تن رها پایین کشید و شانه اش را بوسید.

- خانمم؟ رها جان؟ پاشو دیره!

لای پلک های رها باز شد و نگاهش کرد. سهیل با لبخند تیشرتش را از روی عسلی برداشت و پوشید.

- صبح عالی متعالی! خفه نشی یه وقت اون زیر.

رها نیم خیز شد. هنوز گیج خواب بود.

- صبح به خیر. ساعت چنده مگه؟

- هفت! سر وقت بیدار میشی ها!

رها پتو را از رویش کنار زد و گفت:

- وقتی نمی ذاری بخوابم همینه دیگه!

سهیل با خنده گفت:

- دیانا زنگ نزده بود تا لنگ ظهر کنار دل خودم خواب بودی.

رها خنده اش گرفت:

- خوبه دختر عمو جونت هست عزیزم! و الا کارت لنگ می موند.

- با اون که همه کارا راه نمیفته. شما نباشی زندگی معلق میشه.

- حیف که خوابم میاد و الا کمر به قتلت می بستم.

- فعلا صبحانه آماده کن که بدجوری دل ضعفه دارم! امروز استثنائا چای سازیتو کار بنداز.

- بذار چشمات باز شه بعد بگو گرسنمه سهیل جان. می ترکی آخر! بعدشم نترس، سماو رو بعد از نماز صبح روی شعله کم گذاشتم از گرسنگی ضعف نکنی. تا میزو می چینم تو هم شیو کن و لباساتو بپوش.

سهیل با خنده او را نگه داشت و محکم بوسید.

- به تو میگن عشق.

رها ادایش را در آورد و با هم خندیدند. صبح بی نظیری بود.

رها پشت میز نشسته بود و تقریبا چُرت می زد. سهیل لقمه کوچکی گرفت و به لب های او زد. رها ابروهایش را بالا کشید.

- هوم؟

- هوم چیه دخترم؟ زشته!

رها دستش را از زیر چانه اش برداشت و گفت:

- بله بابا جون. خوبه؟

- باز کن دهنتو.

رها سرش را عقب کشید.

- میل ندارم.

سهیل دست پشت سرش گذاشت و لقمه را به زور داخل دهان او چپاند.

- مگه دست خودته. بخور ببینم.

رها بی میل لقمه را فرو داد و گفت:

- باشه من بعدا می خورم. تو زود باش بخور که دیر نشه.

- خیلی خب! تو راه یه چیزی بخور. پاشو حاضر شو.

- من نمیام.

لقمه سهیل میان راه ماند و با تعجب گفت:

- نمیای؟ یعنی چی؟

- یعنی خودتون برید. من کارتو بعدا آماده شد می بینم. مزه شم بیشتره.

سهیل لقمه اش را خورد. آخرین جرعه چایش را هم سر کشید و برخاست.

- مزه شو با جیغ و دادهات پروندی خوشگلم. پاشو که من حوصله دردسر دوباره ندارم.

- من قول میدم دیگه چنین اشتباهی ازم سر نزنه.

- اعتبارت خرابه. پاشو بریم. دوباره دو روز دیگه یه چیزی میشه بامبول در میاری چرا عاشق تو شدم. اگه پشیمونم برم دیانا رو بگیرم و ...

- انگار همچین بدت هم نمیادا.

- حاجی یه نمونه دیگه از تو می زد شاید هوس زن دومم می کردم.

- پرروی ...

سهیل دست پشت صندلی رها گذاشت. خم شد و پیشانی به پیشانی اش زد.

- آخه یکی یه دونه لوس من فقط واسه خودمه. دو تا می شدین رو دست بابات می موند. من که نمی تونستم دو تا خواهرو با هم بگیرم. چشمم بر نمی داشت یه هلو نصیب یکی دیگه بشه. در نتیجه ...

- در نتیجه می کشمت سهیل!

سهیل خندید و نوک بینی او را بوسید.

- پاشو بریم بدون تو مزه نمی ده.

- باور کن دیشب می خواستم بگم نمیام ولی حدس زدم بیدارم نمی کنی و نمی بینمت که میری واسه همین نگفتم.

- می خوام دختره خودتو ببینه تا تصویر طبیعی تر شه.

- چند تا عکس دیگه ببر. دیشب به سارام قول دادم که امروز با هم بریم بیرون.

سهیل ایستاد و گفت:

- از دست تو. کارات عجیبه.

- از تو یاد گرفتم.

- مطمئنی نمیای؟

- آره.

سهیل در حال بیرون رفتن با خنده گفت:

- راستی خیلی با سارا جیک تو جیک شدی ها. دعواتون نشه یهو.

رها دنبالش به اتاق رفت و گفت:

- چرا دعوامون شه؟ چرا اصلا دعوا....؟ 

 

Novels sexi

 


بانک رمان در شین ناول تهران ناول مرجع رمان های عاشقانه شین براری شین براری