رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان چشمان خیس ۲

  


رها متعجب به آن ها نگاه می کرد که سحر پیش رفت.

- سهیل جان! نمی شه. با یه نخواستن که ...

سهیل محکم گفت:

- همین که گفتم.

سپس دست رها را گرفت و به سمت سالن بازگشت. ذهن رها هنوز درگیر حرف های داخل اتاق بود. کنجکاو بود بداند صحبت سر چه موضوعی بوده است که سهیل این گونه واکنش نشان داد. بقیه جشن کسل کننده تر سپری شد و فقط در آن میان رها به چند نکته رسید. حق با ندا بود و سیمین خانم اصلا راغب به این وصلت نبوده. باز ندا بود که به گوشش رساند برادرزاده حاج صادق می خواسته طوق گردن سهیل اندازد و نتوانسته است. همان دختری که زیادی دور و بر سحر و سارا می چرخید و فکر می کرد خواهر سحر است. مسخره بود. جزئی از این خانواده بود و هنوز نمی دانست کی به کی است. هدیه ها مانند تحفه های سر عقد گران بها بود اما کم ترین ارزش را برای دخترک داشت. جشن که تمام شد مجبور بود از همان جا با خانواده اش خداحافظی کند تا فردا شب.

باز هم با بغض گونه همگی را بوسید. از خانواده سهیل هم تشکر مودبانه ای به جا آورد و به سمت طبقه مجزا همان خانه اشرافی رفت. سهیل خواست هدیه ها را فردا برایشان بالا ببرند. وارد خانه که شد سهیل گفت:

- تا تو یه دوش بگیری منم میام. پایین کمی کار دارم.

از خدایش بود تنها باشد. پس با لبخندی او را بدرقه کرد و خودش فی الفور به سمت حمام رفت. خسته بود و آب گرم حالش را جا می آورد.

 

در حمام را نصفه نیمه باز کرد و خوب گوش داد ببیند صدایی می آمد یا نه. نه انگار سهیل هنوز نیامده بود. سریع بیرون آمد و لباس مناسبی از کشوهایش بیرون کشید و پوشید. فقط آب موهایش را گرفت و همان طور نم دار دورش رها کرد. حوصله سشوار کشیدن هم نداشت. لب تخت نشست و دست هایش را در هم قلاب کرد. باید با سهیل حرف می زد، اما از چی! خودش هم نمی دانست. می گفت طلاق می خواهد؟ آن هم درست یک روز بعد از ازدواجشان؟ بعد سهیل نمی پرسید دخترک روانی تو غلط کردی گند زدی به زندگی و آبروی من اگر نمی خواستی؟ پشت پلک هایش سوخت و مقابل نگاهش تار شد. به رو تختی چنگ انداخت و تمام حرصش را با فشردن آن میان پنجه اش خالی کرد. چه گناهی کرد که به چه کنم چه کنمش دچار شد؟! آهی کشید و قطره اشکش سرازیر شد. بابا ... بابا و خود خواهیش عمری دست نوازشش را بی معنی کرد. باز اسم سورن و محبت به او در سرش رژه رفت. کجا غیبت زد سورن؟ شاید اگر بود تسلیم این تصمیم احمقانه نمی شد و حالا ... زیر لب به همه چیز لعنتی فرستاد و برخاست. حالش از ضعف داشت به هم می خورد. از دیروز تا به حال غذایش همان چند لقمه بود که خاله به زور در حلقش کرد.

برخاست و بیرون رفت. روی میز میان سالن هنوز ظرف های لبریز از شیرینی آجیل و شکلات دست نخورده بود. بیچاره مادر! در آن دوئل خاموش و گاهی تنش دار مانده بود حق به همسر دهد یا فرزند. دل به دل سرخورده رها دهد یا به عقل و صلاحدید همسر. عاقبت هم دلش با اشک هایش از غصه سر می رفت تا جایی که یک بار مجبور شدند به خاطر بالا بودن فشار خونش در بیمارستان بستریش کنند. شاید یکی از دلایل مهمی که باعث کوتاه آمدن رها شد همین بود. آه عمیقی کشید. باز دلش برای همه تنگ شد. تا به امروز پیش نیامده بود این قدر دور باشند. جز سفر کوتاهی که همراه دانشگاه و سپیده به شیراز رفتن. همان جا بود که با سورن آشنا شد و ...

با دیدن شکلات های تلخ روی اُپن بغضش بزرگ تر شد. یک بسته کوچک از داخل ظرف برداشت و زیر و رویش کرد. بسته سیاه و قهوه ای درست شبیه همان شکلات تلخ بود که سورن برای اولین بار به طرفش گرفت. دهنش به تلخی زهر شد. چقدر شکلات تلخ آن روز خوشمزه بود و ...

- خسته نباشی خانمم!

بمب! با یک صدای لطیف انفجار رخ داد و تمام خاطراتش متلاشی شد. دست به چشمانش کشید و هنوز برنگشته بود که سهیل از پشت سر بغلش کرد. باز دلش فرو ریخت. شبیه یک کیسه پر از سکه. حس می کرد صدایش را او هم می شنود. ساکت ماند و سهیل به دل خود پیش رفت. حس می کرد رطوبت موهایش زیر هجوم بوسه های گرم او در حال تبخیر شدن است. دست و دلش می لرزید. آرام دست روی دست او گذاشت و صدازد:

- سهیل!

سهیل او را به سمت خود چرخاند و با لبخند نگاه معنادارش را روی اجزای صورت او چرخاند.

- موهات مثل ابریشم خالصه رها. دوست دارم مدام لا به لای انگشتام بچرخونمش. آرامش میده.

دلش از مهر خالص او و خالی بودن دلش لرزید. مردمک چشمانش در قاب تیره و براق چشم هایش ثابت ماند که سهیل با خنده کوتاهی سر پیش برد.

- این جوری نگام کنی قول نمی دم به جای غذای امشب قورتت ندم!

سرش را کمی عقب کشید و خودش را از حصار دست او رها کرد. یاد قار و قور شکمش افتاد و دست اندازی شد تا از این جو فاصله بگیرد.

- گرسنه ت نیست؟

سهیل ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت:

- بنده روحی و جسمی گرسنه ام. اول به کدومش می رسی بانو؟

اوضاع خراب تر شد. نگاهش را دزدید و برگشت که سهیل دستش را گرفت و او را به سمت خود کشید.

- از من رو نگیر رها. بیچاره ترم می کنی.

چه راحت از عشقی داد سخن می راند که اصلا رها نمی دانست کی در دل این مرد جوانه زد. یعنی با همان نسبت و خوندن چند متن عربی این حس به وجود آمد؟ نه! گوشش زنگ زد. یک اعتراف میان نفس های داغش شنید. "از همون روزی که دیدمت عاشقت شدم." اما کی؟ کی؟

شاید این سوال بهترین دست انداز برای کشیدن سهیل به سمت بحث دلخواه رها بود. دلخواه که نه، جان می داد تا با او صحبت کند اما باید حرف می زدند.

- چی می خوری تهیه کنم؟

سهیل به میز تکیه داد و اخم کرد.

- همه عروس خانما روز بعد از ازدواجشون آشپزی می کنند؟

- خب باید یه چیزی برای خوردن داشته باشیم.

سهیل دستش را گرفت و از آشپزخانه بیرون رفت.

- می خوای بگن این همه سفارش کردیم به سهیل، بعد همون روز اول بچمونو تو مطبخ به کار کشید؟

روی کاناپه نشست و با همان لحن پرشیطنت و پرخنده افزود:

- الان فقط وظیفه منه تقویتت کنم خدایی نکرده رنگ از رخت نپره و ...

رها با خجالت دستش را ازدست او بیرون کشید.

- حرف دیگران مهم نیست.

- حرف من چی؟

منظور سهیل را نفهمید. نگاهش کرد که سهیل کاملا به سمتش چرخید.

- دیشب چت شد یهو؟

توقع نداشت این قدر بی مقدمه، سهیل بحث شب قبل را پیش بکشد. آماده گفتن شده بود، اما الان فقط از شدت عذاب و شرم فقط دنبال راه گریز می گشت. تا خواست برخیزد سهیل محکم نگهش داشت و آرام گفت:

- حقمه بدونم رها.

راست می گفت. حقش بود. حق داشت از این کنار هم بودن، اما رها چه؟ همین تسلیم شدن جسم کافی بود؟ سهیل به همین راضی بود؟

- مگه نگفتی باید حرف بزنیم؟ خب حرف بزن!

با تته پته گفت:

- سهیل ... ما ... چطوری بگم!

- می خوای بگی هنوز باهام راحت نیستی؟

به سختی گفت:

- فکر نمی کنی واسه تصمیم گیری عجله کردیم؟

ابروهای سهیل به هم نزدیک شد و رها نگاه دزدید. ترسید. از جواب او می ترسید.

- منظورت در رابطه با کدوم تصمیمه؟

دست هایش را در هم پیچید. مثل دلش که درهم پیچ می خورد.

- خب ازدواج دیگه.

- من با میل خودت پیش اومدم و الا مخالفتی با طولانی شدن نامزدی نداشتم. درسته که گفتم دلم نمی خواد این دوره طولانی بشه، ولی خب نظر منفی هم نشنیدم و الا مطمئن باش به خواستت احترام می ذاشتم.

باز ساکت شد. باز خفه شد. باز او حق داشت و باز رها ماند و عذاب تن و روحش.

به راه دیگر زد.

- اصلا چی شد که من شدم انتخاب تو؟

خنده سهیل برایش عجیب بود. چشم هایش غم را دور ریخت و به بهت نشست. سهیل ضربه ای آرام نوک بینی اش زد.

- این دیگه از اون سوالا بود که زود پرسیدی.

- خب دوست نداری جواب نده.

- دلیل سوالتو بگو.

- شنیدم کاندید ازدواج خانواده ت دختر عموت بوده.

- بوده که بوده. مهم اینه الان تو کنارمی.

غبطه خورد به خوشی سهیل که ذره ای از آن را حس نمی کرد.

- آخه فکر می کردم منم پیشنهاد خانواده ت بودم.

- منم؟

تازه فهمید سوتی را داد. وقتی سهیل ادامه داد دلش لرزید.

- ببینم رها من فقط انتخاب خانواده ت بودم؟ پس خودت چی؟

نمی خواست غرور سهیل خدشه دار شود. دلش در اوج و فرود هیجان و اضطراب به سینه اش می کوبید و در پاسخ مانده بود.

سهیل چانه اش را گرفت و صورت دختر جوان را بالا گرفت.

- به من نگاه کن! انقدر این چشاتو ندزد.

نگاهش که کرد غم عالم به دلش ریخت. دلواپسی را در چشمانش خواند. به سختی گفت:

- خب پدرت دوست چندین ساله بابام بود. اونا پیشنهاد دادن، منم قبول کردم.

- همین؟

نمی فهمید سهیل توقع شنیدن چه مطلبی را دارد، اما با به حرف آمدن او فقط تعجب کرد.

- تو اولین بار منو کجا دیدی؟

- خب ... نزدیک مغازه بابا.

لبخند کمرنگی به لب های سهیل نشست.

- اولین بار که بود منتها بعد از شش ماه که دنبالت گشتم 

رها هاج و واج نگاهش کرد و سهیل نگاه شیفته اش را روی تک تک اجزای صورت او چرخاند.

- تازه از دبی برگشته بودم. اون قدر خسته و کلافه بودم که دلم می خواست زودتر برسم خونه، اما قبلش باید یه سر به دوستم می زدم که قرار بود روز بعدش راهی سفر شه. کارم تموم شد و سریع برگشتم سمت ماشین که تو کوچه پشتی پاساژ تو پارک بود. عجله داشتم و درست جوانب احتیاطو در نظر نگرفتم و در ماشینو کوبیدم به هم.

رها با چشم هایی گرد شده نگاهش کرد و سهیل با لبخندی عمیق تر گفت:

- تو درست پشت سرم حرکت می کردی که ندیدمت و با بستن در و جهشی که ایجاد شد گوشه مانتوت ما بین در گیر کرد.

دستش دور اندام رها حلقه شد و دست او را گرفت و روی قلبش گذاشت.

- صدای اعتراضت که بلند شد، سرم که چرخید، این لامصب از کار افتاد رها.

تن رها داغ داغ شد. قلب سهیل پر تب و تاب زیر دستش می کوبید. بغضش گرفت. یاد آن روز افتاد.

- من نمی تونم سورن. چرا نمی فهمی؟

- پس تکلیف من چیه که بابات به یه پول سیاهم واسم ارزش قائل نیست؟

- خودتو بهش ثابت کن سورن. همین واسه بابا کافیه!

سورن کف دستش را پیش چشم او باز کرد.

- خالیه. نگاه کن! بابات مشت پر می خواد.

با بغض گفت:

- من نمی تونم از خانوادم جدا شم، اونم با این رسوایی.

اشکش که سرازیر شد شروع به دویدن کرد و از در پشت پاساژ بیرون دوید. می دانست سورن دنبالش نیامد و با دل راحت گریه کرد که یک مرتبه به سمتی کشیده شد.

با حرکت دست او روی گونه اش به زمان حال برگشت. به سهیل نگاه کرد. چه روزی پا به زندگیش گذاشت که او قصد بریدن از سورن کرد. عجیب بود. سهیل با دیدن سکوت او نفس عمیقی کشید. سر او را به سینه خود تکیه داد و گفت:

- باورت میشه خل شده بودم؟ چند روز پاتوقم شده بود اون کوچه. مدام یاسرو سوال پیچ می کردم و نشونیتو می دادم، ولی می گفت زده به سرت و این مزخرفات. تا اون روز تو فروشگاه حاجی دیدمت. پاهام به زمین چسبیده بود.

خندید. دل رها مال خودش نبود. عجیب کوبش داشت.

- شش ماه فکر و خیال و رویا. دختر حاج رضا ستوده بود و نمی دونستم.

دستش موهای نرمش را به بازی گرفت و حرف و حسش قلب دخترک را.

- شاید امروز فهمیدی که یکی از اصول خانواده ما ازدواج خانوادگیه، اما من شدم سنت شکن. مگه میشه به رها دچار بود و چشم به روی خواستنش بست! مگه میشه عاشق بود و عقلو ریشخند کرد. من یه روز ادعا داشتم عاقلم ولی امروز وقتی تو آغوشم جا شدی می بینم چه دنیای قشنگیه دنیای عشق و جنون.

میان بوسه های ریزش ما بین موهای او آرام گفت:

- یه چیزیو مطمئن باش رها، اون قدر می خوامت که تا چشات نم بزنه نفسم درگیر رفتن شه ولی ...

صورت او را بلند کرد و به چشم هایش زل زد. با لحنی آرام ولی لبریز از خواهش گفت:

- تا موقعی که نخوای برای لمست پا پیش نمی ذارم، ولی درکم کن که شاید زیاد نتونم خودداری کنم. زنمی، عشقمی، سخته برام. می فهمی؟

رها بغضش را با آب دهانش فرو داد. صدایش لرزش خاصی داشت.

- یه کم بهم فرصت بده سهیل!

سهیل لبخند زد و انگشتان نوازشگرش روی بازوی او سر خورد.

- چند وقت فکر می کنیم نامزدیم. خوبه؟

رها لبخندی زورکی زد ولی سهیل پر از شیطنت و شاید خواهش درونی شد.

- نامزدام شیطونیایی دارن. این که دیگه ممنوع نیست.

وقتی نگاه رها پایین افتاد دست او اهرمی شد برای دوباره بالا کشیدن نگاه و صورتش. دستش میان موهایش فرو رفت. دوباره تمام حسش سرکشی کرد. دوباره حالت و حرارت تنش عوض شد. به چشم های رها نگاه کرد و کم کم پایین تر روی لب های خوش فرمش نشست. با تمام شدن فاصله انگار کمی آرامش گرفت. همان جا روی کاناپه دراز کشید. به اندازه نیازش صبور نبود اما عشقش به رها مهارش کرد. بوسه های آرامش روی تن و لب های او تمام شدنی نبود. خسته اش نمی کرد اما ...

سر او را روی سینه اش نگه داشت. هق هق آرام دخترک را حس کرد. قربان صدقه اش رفت و ندانست هر حرف و حرکتش راهی برای ماندن رها با او باز می کند که در لحظات کنار او بودن حس کند ماندن با سهیل چه طعمی می گیرد. عشق می شود یا نه؟

اما واژه جدایی در ذهنش خط خورد. سهیل می توانست راهی به قلبش بیابد. باید این را به خود می قبولاند.

- چی می خوری برات بگیرم؟

هنوز به سهیل نگاه نمی کرد.

- میل ندارم. مرسی!

سهیل کت و تلفنش را روی میز گذاشت و به طرفش رفت. پایین پایش نشست و دست هایش را گرفت.

- این جوری می دونی من چقدر عذاب می کشم؟

با بغض نگاهش کرد.

- معذرت می خوام. دست خودم نیست.

سهیل نفس عمیقی کشید.

- باشه. از این به بعد هر موقع دیدی باعث آزارت میشم بهم بگو. اون قدر عزیز هستی که به خاطرت بتونم خودمو حفظ کنم.

اشکش سرازیر شد.

- فقط فرصت بده سهیل. ناراحت نشو!

لبخند کم جانی زد.

- مگه میشه از دست فرشته کوچولو ناراحت شد؟ وقتی می بینم این جوری اذیت میشی همه چی کوفتم میشه!

- نمی خواد بری. بذار خودم یه چیزی درست می کنم.

- یه کار کوچولو هم بیرون دارم که باید انجام بدم. در ضمن وقتی خانم من شدی یادت باشه دلم نمی خواد فکر کنی زن بودن و عشق دادن به اینه که همیشه بوی قرمه سبزی بدی. غذا باشه و نباشه واسم مهم نیست. نه این که نباشه؛ دلم می خواد دست پختتو بخورم. مطمئنا خوشمزه ترین غذاهای دنیا زیر دست تو عمل میاد ولی تا اون جایی که خستگی و نامرتبی به دنبالش نیاد. واسه من غذای روح مهم تره و الا شکم با همه چی پر میشه. اول به خودت و روحیه ت برس عزیز دلم!

دستانش را بوسید و برخاست.

- جوجه می خوری؟

سر تکان داد.

- بدون برنج آره.

سهیل خندید و چشمکی حواله اش کرد.

- معلومه حرفامو خوب گرفتی. توازن اندامت همیشه باید همین بمونه البته یه کم پرتر بشی بیشتر دوست دارم.

لبخند نیم بندی تحویلش داد و سهیل با کاشتن بوسه ای کوتاه روی گونه اش خداحافظی کرد. به محض بسته شدن در دوباره اشک هایش سرازیر شد. نگاهش به کاناپه افتاد و ساعتی پیش در ذهنش تکرار شد. صورتش را میان دست هایش فشرد و میان اشک های بی صدایش خدا را صدا زد.

 عروس. مرتبه بعد جبران می کنم.

حواسش به سمت سیمین برگشت. زبانا خوش صحبت بود و گرم، اما نگاهی که براندازش می کرد دخترک را دست پاچه می کرد.

- این چه حرفیه! حضورتون بهترین هدیه است.

ابروی سیمین بالا رفت و لبخند باز روی لبش نشست.

- مزاحم نیستم بشینم؟

با اینکه دلش تنهایی را ترجیح می داد، اما بی ادبی محض بود بی اعتنایی کند. لبخند زد و استقبال کرد.

- اجازه بدید یه شربت براتون بیارم.

- نه! لازم نیست اصلا. بیا بشین کمی با هم اختلاط کنیم.

- آخه این جوری که ...

سیمین دستش را گرفت و او را کنار خود نشاند.

- تا سهیل نیست کارت دارم پس تعارف و پذیرایی باشه واسه بعد.

به ناچار سر تکان داد. فقط پیش دستی برداشت و با ظرف شکلات مقابل او گرفت. سیمین خندید و شکلاتی شیری برداشت.

- کم کم داره از انتخاب سهیل خوشم میاد.

دست و پای رها شل شد. پس حدس ندا اشتباه نبود. نفهمید چرا نتوانست باز در دل بگوید به جهنم و به تریج قبایش برخورد، اما سعی کرد مهمان نوازی را فراموش نکند و به روی خود نیاورد. با پرروی گفت:

- نظر لطفتونه!

ابروی سیمین کمی بالا رفت اما معلوم بود زن با سیاست و متدبری است و بی گدار به آب نمی زند.

- خب عزیزم از جشن امروز راضی بودی؟

- ممنون. همه چی عالی بود.

- سهیلم بیشتر از اینا ارزش داره و البته شما. از هدیه سهیل چی؟ خوشت اومد؟

یادش آمد که اصلا به هدیه او توجهی نکرده است فقط یادش آمد سرویس جواهر بود همین! اما قافیه را نباخت.

- سهیل هر چی به من هدیه بده از لحاظ معنوی برام بهترینه.

- پس قدرشو بدون!

دیگر حرفی نزد اما او دوباره با مکثی کوتاه گفت:

- فقط یه کم کله شق و سنت شکنه. درست ندیدم دوباره به روش بیارم اما حتما مادرت بهت گفته ما در مورد شب ازدواج رسوماتی داریم رها جان!

تا بناگوش رها سرخ شد و تنش به کز کز افتاد. دست هایش در هم گره خورد و پیچ و تابش استرس و شرمش را نشان داد. این دیگر چه رسم مضحکی بود؟ مگر عهد تیرکمان بود که ...

- گفتم که کمی با سهیل صحبت کنی بلکه از خر شیطون پیاده شه و ... تو که دلت نمی خواد پشت ازدواجتون حرف و حدیث باشه عزیزم؟ هوم؟ هنوزم دیر نیست. خودت به سهیل بگو که مشکلی با این موضوع نداری.

لبش را محکم گاز گرفت. داشت از خجالت می مرد. مطمئن بود رنگ به صورتش نمانده. اصلا نمی دانست چه باید بگوید که صدای گشوده شدن در ورودی را شنید. کم مانده بود پس بیفتد از خجالت و استیصال. این زن چه می گفت! حرف یومیه اش را زورکی به سهیل می گفت، آن وقت ... به خود که آمد سیمین مشغول روبوسی دوباره با سهیل بود.

- رفتی غذا گرفتی؟ خب می اومدید پایین!

نگاه کنکاش گر سهیل روی صورت رها چرخ می خورد. به وضوح رنگ پریده اش را دید و استرس و شرمش را شناخت، اما لبخند زد و در جواب مادر گفت:

- فرصت زیاده مادر من. دلتون زود برامون تنگ شد.

سیمین پسرش را آن قدر می شناخت که طعنه کلامش را بفهمد، اما لبخند زد گفت:

- ایشاا... خودتون بچه دار شید می فهمید دوری بچه یعنی چی.

به رها نگاه کرد و با لبخند معناداری افزود:

- من صبح منتظرتم عروس ناز. فعلا شبتون بخیر.

پاهایش به دنبال او تا درگاه در کشیده شد. اصلا دیگر نفهمید سیمین چه گفت و چه پاسخ داد. فقط بسته شدن در و سپس سهیل را دید که مقابلش با چشم هایی پر از سوال ایستاد.

- خوبی رها؟

آب دهانش را قورت داد و سرش تکان خورد. سهیل اخم هایش را کمی درهم کشید.

- مامان منتظر چیه؟

لبش را محکم گاز گرفت و به سختی گفت:

- بحث ... سندیت ازدواج و ...

ابروهای سهیل که باز شد و متجب نگاهش کرد. نتوانست ادامه دهد و رو برگرداند برود که با صدای باز شدن در سر جایش ایستاد، اما قبل از بیرون رفتن سهیل بازویش را کشید.

- کجا میری؟

سهیل با حرص و خشمی که سعی می کرد پنهانش کند گفت:

- برو داخل. الان میام. پایین کار دارم.

- اما سهیل ...

- بهت گفتم شما برو داخل.

از تحکم و خشم در هم تنیده کلامش جا خورد و دستش شل شد. سهیل خواست در را ببندد که رها باز گفت:

- نرو پایین سهیل. بعد در مورد من چی فکر می کنند؟ من ...

- وقتی میگم از دخالت بی جای خاله خانباجی ها خوشم نمیاد دلیلی بر اصرار دوبارشون نمی بینم. تو هم بهتره بری تو که اصلا دوست ندارم روز اول زندگیمون مجبورت کنم.

رها دیگر حرفی نزد و با عقب رفتنش در بسته شد.

 

تا وارد خانه شد سبحان سوت زنان برخاست.

- به به! شاه داماد! منور شد منزل پدری داداش.

لبخند زد و به استقبال آغوش سبحان رفت و خوش و بش کردند. سبحان با چشمک معناداری گفت:

- خوش می گذره؟

خنده اش گرفت و میان خنده چپ چپ هم نگاهش کرد.

- خدا رو شکر. تو که باز اینجایی!

- خواستم جات خالی نمونه. بشین. طلب داری سر پا ایستادی؟

- رها تنهاس. می خوام زود برم. مامان کو؟

- فکرکنم با خانما تو اتاقای بالاس. چیزی شده؟

- مگه قراره چیزی شده باشه؟

- آخه مامان الان بالا بود. بعد دوباره تو اومدی پایین. داستان چیه؟

- هیچی! فکر کن دلم زود تنگ میشه.

سبحان سفیهانه نگاهش کرد.

- برو واسه یکی دیگه فیلم بیا سهیل! چشات داد می زنه دوباره اون رگت زده بالا و نمی خوای به رو خودت بیاری.

- پس یه چیزی هس که به روی تو هم نمی شه آورد. دیگه اصرار بر دونستن نکن.

خواست رد شود که سبحان بازویش را کشید و گفت:

- چند دقیقه بریم تو حیاط کارت دارم.

- باشه بعد. الان ...

- باز رو حرف داداش بزرگ ترت نه آوردی؟ بریم دو دقیقه بیشتر نمی شه.

کلافه دنبالش راه افتاد و به سمت تراس بزرگی که در ابتدای ورود به سالن نظر را جلب می کرد، رفتند.

- بریم تو آلاچیق؟

- سبحان، برادر من، رها تنهاس. درست نیست. شاید این شبا دلتنگ خانوادش باشه.

سبحان خندید.

- اوهو! زن ذلیل!

خنده اش گرفت.

- بگو دیگه. میگم کار دارم.

- اصولا آقایون از شب بله گرفتن هر شب کار دارن. تکراری میشه این جمله.

ضربه ای به بازویش زد.

- فکر کنم تو هنوز تو هجده سالگی موندی سبحان. فقط عدد شناسنامه ایت شده سی و سه.

- ولی انگار تو از شکم نازنین مادرمون تو همین سن بیست و هشت به دنیا اومدی. با رهام این جوری خشک و جدی رفتار می کنی؟ یه وقت نکنی این کارو! وحشت کنه صد تا دکترم مشکلتو حل نمی کنه ها!

استغفاری زیر لب گفت و لب به دندان گرفت تا نخندد.

- بگو و الا میرما!

سبحان با مکث کوتاهی آرام و محتاط گفت:

- می دونم چه مرگت شده که چشات برزخیه!

- از کجا می دونی؟

- سحر گفت امروز کله همه رو کوبیدی به طاق!

رنگ داد و رنگ گرفت. اخم هایش را در هم کشید.

- زنت جدیدا دم در آورده سبحان.

- دیگه پررو نشو. دوماد شدی هیچی نمی گما.

سهیل لب هایش را به نشان تاسف بالا کشید و برگشت که سبحان کتفش را کشید.

- باز گازشو گرفت بره. دو دقیقه دندون سر جیگر بذار حرفمو بزنم.

- نمی دونستم باید به تو هم جواب پس بدم.

- خر نشو سهیل. این جماعت ظریف و لطیف پای لجبازی که بیفتن از صد تا صدام خشن ترن، منتها روش خودشون ودارن . زنتو درگیر نکن. برو بالا به روی خودتم نیار چی شده.

- سهیل ساکت به سنگفرش آجری رنگ که زیر نور الوان زیره تر به نظر می رسید خیره شد و با نوک کفشش به برآمدگیش ضربه زد. سبحان دوباره گفت:

- مادرمونو که می شناسی، نه؟ کافیه یه کلمه الان بری بگی رها گفته مادرت فلان حرفو زده.

- رها حرفی نزده.

- خب! مثلا میگم. نمیان بگن تو خوشت نمیاد، میگن یه ریگی به کفش دختره س و حتما می خواد افسار بندازه گردن بچمون و ...

با اخم گفت:

- مگه من گوسفندم سبحان؟

- ای بابا! گوش میدی یا باز قاط می زنی؟ بابا دارم میگم منم این غلطو کردم. سحر گفت چه معنی داره؟ گفتم زنم خوشش نمیاد. یادت نیست تا دو سال واسه هم چشم و ابرو می اومدن؟ مادر شوهر و عروسن دیگه. تازه سحر خواهرزاده اش بود، رها که دیگه هیچی. به اجبار تو راه کشید اومد خواستگاریش. الکی واسه خودت جنگ اعصاب درست نکن. بذار بگذره. اصن دیگه به روتم نمیارن. باور کن فقط برنامشونه یه سوژه واسه مجلساشون تا یه سال پیدا کنن. الانم راهتو بگیر برو بالا پیش زنت که تنهام نباشه. یه تنه ببین می تونی جای خالی یه ایلو پر کنی یا نه؟ مردونگیتو نشون بده.

سهیل از جملات آخر و طنز مآبانه برادرش به خنده افتاد و باز ضربه ای حواله اش کرد. بیراه هم نمی گفت. مادرش را خوب می شناخت. بهتر بود برای یک بار هم که شده از تصمیمش منصرف شود و شد. نفس عمیقی کشید و دست سبحان را فشرد.

- پس من برم بالا. فعلا کاری نداری؟

سبحان دست به کتفش زد.

- خوش بگذره!

این بار دیگه خنده سبحان بلند بود. در همان حین پدر هم از بیرون آمد. سهیل چند دقیقه کوتاه ایستاد و عرض ادبی کرد. سپس دست پدر و برادرش را فشرد و از راه پله های خروجی ساختمان به طبقه دوم رفت. در بی صدا باز شد. نگاهی داخل سالن انداخت. رها نبود. خواست صدایش بزند که صدای تلق تلق قاشق را از آشپزخانه شنید. فکر کرد حتما رها مشغول آماده کردن میز غذاست. به اتاق خواب رفت. لباس هایش را عوض کرد و به آشپزخانه رفت، اما با دیدن رها که پشت میز نشسته و تکه ای جوجه به دندان گرفته بود جا خورد. رها بیشتر شوکه شد. دهان پرش نیمه باز ماند و دستش در هوا خشک شد. سهیل با دیدن لب های چرب و چیلی او دلش قیلی ویلی رفت و خنده اش گرفت که همین باعث پریدن لقمه به گلوی رها شد تا از شدت سرفه کبود شود.

فورا لیوان را پر از نوشابه کرد و به او خوراند. رها کم مانده بود از شدت خجالت و ترس غش کند.

- یواش عزیز دلم. همش مال خودت!

رها با خجالت نگاهش کرد که سهیل بلند تر خندید.

- خوشم میاد گرسنتم نبودا.

- باورکن عطرش بد جوری تحریکم کرد. نتونستم جلوی اشتهامو بگیرم.

سهیل با لبخند کنارش نشست.

- نوش جان. خودتو داشتی خفه می کردی.

- از دیدنت جا خوردم. گوشم به صدای در بود اما تو رفت و آمدت خیلی بی صداس.

- از این به بعد زنگوله به پام می بندم، خوبه؟

لبخندی ناخودآگاه به لب های رها آمد. سهیل انگشت روی لب روغنی او کشید و با لذت گفت:

- بعضی موقعا دلم می خواد گازت بگیرم رها، مثل الان. با این لبخند و این لبای چرب و چیلی.

لبخند رها فورا رنگ باخت و دستپاچه گفت:

- غذاتو داغ کنم؟

- برنج خالیشو دیگه؟

دوباره دله بازیش را به رویش آورد و خندید. رها شرمگین گفت:

- ببخشید. خیلی خوشمزه بود، دیگه یادم رفت تو هم هستی.

- کاری نداره. اشتراک گرفتم الان زنگ می زنم دوباره برامون بیارن.

- من دیگه نمی خورم.

- از اون جایی که نمی خوام امشب گرسنه بخوابم ترجیح میدم همون دو پرسو سفارش بدم.

باز خندید و لبخند به لب رها آمد. این مرد انگار از سر شب به خودش جاذبه مغناطیسی خورانده بود. 

 

باز استرس سر وقتش آمد. با این که سهیل محبت را در حقش تمام کرده بود، اما باز نمی توانست بی تفاوت باشد. گیره موهایش را باز کرد و پشت میز آرایش نشست. دستی به موهایش کشید و پخش و پلا رهایشان کرد. خودش هم می دانست شلخته و نامرتب شده است. چیزی که هیچ وقت نبود. دست دراز کرد برس را بردارد که نگاهش به جعبه مخملی هدیه سهیل افتاد. اصلا ندیده بود چیست. مسیر دستش عوض شد و جعبه را برداشت و بازش کرد. با دیدن سرویس جواهر آه سنگینی از سینه اش رها شد. چه زندگی ما فوق تصوری داشت. یک زندگی که خیلی ها آرزویش را می کردند. پول، تجملات و از همه مهم تر مرد بی نظیری چون سهیل. دلش به حال خودش و این همه خوشبختی بی دلخوشی سوخت. خودخواهی محض بود که در چنین شرایطی برای خودش هم دل بسوزاند اما ...

- خوشت اومد ازش؟

نگاهش فورا عقب چرخید، اما برخلاف تصورش سهیل پشت سرش نایستاده بود. لب تخت خواب نشسته و تماشایش می کرد. جعبه را بست و لبخند یخ زده ای به لب آورد.

- خیلی خوشگله!

لبخند کجی گوشه ی لب سهیل نقش زد.

- از زود جمع کردنت معلوم شد خیلی خوشت اومد.

- تکانی خورد و زل زل نگاهش کرد. سهیل نگاهش را برداشت و بی حرف با آخیش عمیقی روی تخت ولو شد، اما رها هنوز همان جا نشسته بود و نگاهش می کرد. سهیل با سکوتی چند دقیقه ای به سمتش چرخ خورد.

- خونه حاجی شب بیدار بودی؟

رها دوباره تکان خورد و پلک زد.

- هان؟

سهیل خندید.

- هان نه عزیزم، بله! میگم شب بیدار بودی؟ چرا نمیای بخوابی؟ ساعت نزدیک یکه.

نگاهش را کنار کشید و برخاست.

- خوابم نمیاد.

برق را خاموش کرد و بیرون رفت. روی مبل مقابل تلویزیون نشست و به صفحه سیاه و خالی که فقط نور کمی از هالوژن رویش افتاده بود خیره ماند. خیلی نگذشته بود که با روشن شدن برق های سالن و شنیدن صدای سهیل، نگاهش به سمت پلکان کوتاه اتاق ها چرخید. به پلکان دست به سینه تکیه داده بود و فقط زیرپوش جذبش را به تن داشت.

- اگه خوابت نمی اومد چرا رفتی تو اتاق؟ به محض اومدن من بیرون اومدی؟

نگاهش را از او جدا کرد.

- گفتم که خوابم نمیاد.

سهیل کنارش آمد و نشست.

- می خوای یه مسافرت چند روزه بریم؟

همان طور که نشسته بود زانوهایش را جمع کرد و دستانش را دورش حلقه کرد و سر بالا انداخت.

- حوصلشو ندارم.

- بریم بیرون یه دور بزنیم؟

باز سرش را بالا انداخت. با ساکت ماندن سهیل و طولانی شدن لحظات برگشت و نگاهش کرد که مستقیم و خیره به صورتش زل زده بود. بر عکس تمام طول دیروز و امروز در چهره اش آثاری از شوخی نمی دید، مثل اوایل شب کاملا جدی بود. از جذبه اش حساب برد و کمی جا به جا شد.

- چرا این جوری نگام می کنی؟

- دارم برآورد می کنم از کجا شروع کنم.

رها جا خورد.

- چیو؟

سهیل کمی سرش را نزدیک برد و با لحن آرام و خاصی گفت:

- خوردنتو!

تنش برای لحظه ای به وضوح لرزید. آن قدر واضح که سهیل متوجه شد و پوزخند زد. تا به خودش بجنبد دستان او از زیر و روی اندامش رد شد و بغلش کرد. دست و پایی زد.

- سهیل چرا این جوری می کنی؟

سهیل محکم تر نگهش داشت و برخاست.

- الان می فهمی.

وقتی دید به سمت اتاق می روند بغضش گرفت. به این زودی قرار بود زیر قولش بزند. برق های سالن خاموش شد و فقط همان نور کم به جا ماند. می خواست تکانی بخورد اما دست و پایش کاملا با دو دست او چفت و مهار بود. دوباره قصه تکرار شد و روی تخت فرود آمد.

نگاه براق سهیل میان تاریک و روشن اتاق می درخشید.

تا روی صورتش خم شد، رها شانه هایش را محکم گرفت.

- چه کار می کنی؟

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی