رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان احساسی ۵

 

 بی اختیار زول زده بودم به داشبورد ماشین  نگاهی چرخوندم و خیره موندم به درب خونه  از خودم پرسیدم که اینجا چه میکنم؟  ..پوفی کردم و زیر لب گفتم:امروز دنیا با من سر لجه که زودتر این دختره رو ببینم!
پیاده شدمو لباسمو از روی صندلی عقب ماشین همراه با کیفم برداشتم.دزدگیر ماشینو زدم و وارد باغ شدم.
مسیر ورودی رو سلانه سلانه طی کردم.الان هر کی جای من بود از اینکه می خواست سر و سامون بگیره هیجان زده می شد امّا من نه!
تو این شش سال هر دختری رو دیدم شباهت هایی خیلی کم هر چند به نظر من بزرگ می اومد به مهتاب داشت و این باعث می شد علاقه ای به نزدیک شدن بهشون نداشته باشم.
تنها دختری که تا حالا هیچکدوم از اخلاق و رفتارش تا اونجایی که من دیدم شبیه مهتاب نبود;شبنم بود!وارد خونه شدم. توی سالن سرک کشیدم کسی نبود حوصله ی حرف زدن نداشتم برای همین سلام بلندی گفتم و با سرعت از پله ها بالا رفتم.وارد اتاقم شدم.در رو هم قفل کردم تا کسی وارد نشه.
تنها امیدم این بود که شبنم و ماه منیر توی این مهمونی شرکت کنن.نمی دونم چرا ولی حس می کردم تنها آشنای من تو این مهمونی بعد مامان شبنمه نه فامیلایی که از راه دور و نزدیک به خاطر من دارن میان.
وقتی با شبنم صحبت می کردم مجبور نبودم مواظب تک تک کلمه هایی که از دهنم بیرون میاد باشم که یه وقت بهش بربخوره!جنبه بالایی داشت چون مطمئن بودم یکی از این حرفایی که به شبنم زدم به یه دختر دیگه می زدم سر و تهم می کرد!
خیلی دنبال یه نفر با اخلاق شبنم گشتم ولی انگار این رفتارها فقط و فقط مختص به خودش هست.از در فاصله گرفتم.کاور لباسمو گذاشتم رو تخت و به طرف حموم رفتم.
لباسمو درآوردم و رفتم زیر دوش.دوشو باز کردم آب گرم که به بدنم خورد احساس خوبی بهم دست داد.دوست داشتم با همین آب همه ی فکرای مزخزف از ذهنم شسته بشه...تو دلم آرزو کردم که اون دختره امشب نیاد.
سعی کردم تصور کنم قیافه اش چه جوریه امّا چهره ی شبنم مقابل چشمام نقش بست.دیگه به این اتفاق عادت داشتم خیلی وقت بود هر وقت می خواستم چهره ی دختر ایده آلم رو تو ذهنم مجسم کنم این چهره تو ذهنم نقش می بست.
امّا اون کجا؟...من کجا؟اون تازه اوّل جوونیشه...من آخراش! چشمامو بستم و سرمو به دیواره ی شیشه ای حموم تکیه دادم..چشم های سیاهش تو نظرم اومد.چشماش مثل چشمای آهو بود... یه آهوی وحشی... سرکش و مغرور...
آزاد و رها...
بدون تعلق... ای کاش می شد سنم کمتر بود یا سن اون بیشتر...اونوقت برای به دست آوردنش یه لحظه هم درنگ نمی کردم!آهی کشیدم و از زیر دوش اومدم بیرون.
صدایی تو سرم پیچید که اگه علاقه بین دو طرف باشه فاصله ی سنی کم اهمیت جلوه می کنه! سرمو تکون دادم و حوله ی لباسی مو پوشیدم.
در جواب اون صدا گفتم:اون وقتی وارد دانشگاه بشه مسلماََ فرصت های خیلی بهتر از من سراغش میاد!
دوباره همون صدا گفت:اگه علاقه باشه حتی اگه بهترین و کاملترین مرد دنیا سراغش بیاد به چشمش نمیاد!
پوزخندی به افکارم زدم و گفتم:حالا کو علاقه؟!
همون صدا با سماجت گفت:خیلی روی خوش نشون دادی که بخواد برات غش و ضعف کنه؟!
به خودم اومدم به خاطر افکاری که از ذهنم گذشته بود عصبانی شدم.سریع از حموم بیرون اومدم.
با خودم گفتم:نه!من نمی ذارم دوباره احساسم بازیچه ی کسی بشه!من نمی خوام عاشق بشم..نمی خوام کسی رو دوست داشته باشم.
کسی که سه سال از هیچی براش دریغ نکردم بهم رحم نکرد حالا... نه!نه!حتی اگه احساسیم داشته باشم نمی ذارم پیشروی بکنه!جلوشو می گیرم!همونطور که تو این شش سال کسی رو به دلم راه ندادم الانم راه نمیدم.. 
به سمت تختم رفتم..دیگه نمی خواستم به هیچی فکر کنم.کت و شلوارمشکی مو از توی کاور درآوردم و کنار پیراهن مردونه ی سفیدم گذاشتم.
وقتی پوشیدن لباسم تموم شد رفتم جلوی آینه کراوات قرمز با خطای موّرب نقره ای که سفارش مامان بود از روی میز توالت برداشتم و بستم...
درست کردن موهام و بقیه کارا بیشتر از یه ربع طول نکشید.به ساعت نگاه کردم 4:45 بود.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف در رفتم...
✅ راوی داستان «شبنم»

توی آشپزخونه بودیم که صدای سلام سیاوش اومد.همه مشغول شستن و خشک کردن لیوان ها و ظروف کریستال بودیم.ثریا جون و ماه منیرم از هر دری حرف می زدن و من فقط شنونده بودم.
دوست داشتم ببینم سیاوش چه تیپی میزنه!بالاخره امشب باید با همسر احتمالی آینده اشون ملاقات کنن!با گذشتن این جمله از ذهنم حس ناخوشایندی بهم دست داد.
به ساعت دیواری آشپزخونه نگاه کردم 4:45 رو نشون میداد.صدای پایی اومد.توجهی نکردم و با خودم گفتم حتماََ یکی از مستخدماست.سرمو انداختم پایین و لیوانای پایه بلند خیس مقابلمو خشک کردم که با جملات تحسین برانگیز ثریا جون و ماه منیر نگاهمو از لیوان تو دستم گرفتم به جایی که اونها نگاه می کردن نگاه کردم.
دستم که لیوان توش قرار گرفته بود تو هوا خشک شد!نفسم تو سینه ام حبس شد...چشمام از نوک پا تا سرش در رفت و آمد بود.جذابیّتش واقعاََ نفس گیر بود.گرمم شده بود...دسته ی شالو که محکم دور گردنم بود یکم آزاد کردم..یه دفعه چم شد؟!گیج و منگ دوباره به سیاوش نگاه کردم.
با لبخند جواب تحسین و تمجید های ماه منیر و ثریا جون رو داد.
سرش که به طرفم چرخید خودمو جمع و جور کردم و نفسمو آروم آروم بیرون دادم.چند ثانیه تو چشماش خیره شدم و بعد دوباره به کارم مشغول شدم...نمی خواستم تحسینو تو صورتم ببینه!هنوزم گرمم بود.انگار روی گونه هام کیسه ی آب داغ گذاشتن...
اینبار ماه منیر دست به کار شد و رفت اسفند دود کنه...البته برای هر چهارتامون!!سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم.اما جرأت نکردم سرمو بلند کنم...چون شک نداشتم دوباره گرمم میشه!

✅راوی داستان «سیاوش»

از اتاق اومدم بیرون.با بی قراری از پله ها سرازیر شدم..دل تو دلم نبود.نمی دونستم ماه منیر و شبنم اومدن یا نه!رفتارم درست مثل بچه ای بود که توی جمع غریبه دنبال نگاه یه آشنا می گرده تا خیالش راحت بشه.
رفتم تو پذیرایی...کسی نبود.صدای صحبت مامان با ماه منیر از تو آشپزخونه اومد.کور سوی امید توی دلم روشن تر شد.امیدوارتر قدم برداشتم و تو چهارچوب آشپزخونه ایستادم.اوّل متوجهم نشدن.چند ثانیه بعد مامان دیدم...چشماش برقی زد..
یه برق آشنا...
برقی که همیشه وقتی بابا رو با لباس نظامی میدید تو چشمهاش دو دو می زد.هنوزم لباس فرم بابا رو نگه داشته.با تعریف و تمجید ماه منیر و مامان مرور کردن خاطراتمو کنار گذاشتم و با لبخند جوابشونو دادم.
سراسر آشپزخونه رو از نظر گذروندم...نفسمو با لبخند نیم بندی بیرون دادم...اومده بود!
بی قراری و آشفتگی جای خودشو به آرامش داد.با خودم گفتم درسته نمی خوام عاشقش باشم ولی مطمئناََ می تونم به عنوان یه دوست روش حساب کنم.وقتی بهش نگاه کردم چند لحظه بهم نگاه کرد و بعد مشغول خشک کردن لیوانای مقابلش شد.
با دقت بهش نگاه کردم.لباسی پوشیده بود که در عین پوشیدگی زیبا هم بود.با حجاب چهره اش معصوم تر شده بود.روی صورتش اثری از آرایش نبود هر چی بود زیبایی طبیعی خودش بود.از سادگی و آراستگیش لبخند روی لبانم نقش بست.همینجور بهش زل زده بودم ولی اون اصلاََ سرشم بلند نکرد.
با بوی اسفندی که به مشامم رسید نگاه ازش گرفتم...ماه منیر با اسفند اومد تو آشپزخونه.خنده ام گرفته بود که شبنم گفت:
-ماه منیر اوّل دور سر خودت و ثریا جون بچرخون..شما دوتا واجب ترین بلکه امشب بختتون باز بشه..
با این حرفش هر کی تو آشپزخونه بود از جمله خودم خندید.
کم کم مهمونا از راه رسیدن.من و مامان توی پذیرایی مشغول خوش آمدگویی بودیم.هر دختری که می اومد نفسم تو سینه حبس می شد و بعد با اطمینان از اینکه اون دختر نیست آزاد می شد.تا 5:30 سرگرم احوال پرسی و خوش و بش با فامیل هامون بودم ولی اون دختر هنوز نیومده بود.
کلافه از این انتظار کشنده با یه عذر خواهی از جمع فاصله گرفتم.به هوای آزاد احتیاج داشتم.می خواستم برم پشت باغ و نزدیکترین راه آشپزخونه بود.
وارد آشپزخونه شدم ولی شبنم نبود!متعجب شدم.پس کجا رفته؟!تو سالنم که نبود!وقتی به نتیجه ای نرسیدم به طرف در رفتم تا وارد باغ بشم.
✅راوی داستان «شبنم»

از وقتی که مهمونا تک و توک رسیدن سیاوش و ثریا جون برای استقبال رفتن تو پذیرایی.ولی من تو آشپزخونه موندم و داشتم کمک می کردم.طرفای 5:30 بود که با احساس لرزش روی پام متوجه شدم گوشیم داره زنگ می خوره.
از کار دست کشیدم و گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم..به شماره تماس گیرنده نگاه کردم..فرزاد بود.یکم دست و پامو گم کردم.چشم چرخوندم تا ماه منیرو پیدا کنم...نبود!نفس راحتی کشیدم و از در پشتی وارد باغ شدم.جلوی پله ها ایستادم و دکمه ی برقراری تماسو زدم...


✅راوی داستان «سیاوش»

وارد باغ شدم.نسیم خنکی که به صورتم خورد حالمو بهتر کرد.خواستم قدم بردارم که با شنیدن صدای صحبت یه نفر منصرف شدم.گوشامو تیز کردم...شبنم بود که داشت با تلفن حرف می زد.
نگاه کردم ببینم کجاست که دیدم پایین پله ها نزدیک درخت سرو ایستاده...با چند قدم خودمو رسوندم به ستون و کنار ستون طوری که منو نبینه ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم.
شبنم-ممنون خوبم.
-[سکوت]
-باشه اشکالی نداره.بالاخره تو هم مشغله های خودتو داری.
-[سکوت]
-برای چی میخوای منو ببینی؟مگه تلفنی نمی تونی حرفتو بزنی؟
شک داشتم اون کسی پشت خطه یه دختر باشه برای همین با دقت بیشتری به حرفاش گوش کردم.
-آخه چی بهش بگم؟
-[سکوت]
-ضایع نیست یکم؟توام گیر دادیا!
-[سکوت]
-خیلِ خوب باشه ببینم چیکار می تونم بکنم.
-[سکوت]
-تا فردا خداحافظ.
سریع از ستون دور شدم و رفتم تو آشپزخونه.بدجوری شک به دلم افتاده بود.یه حسی بهم می گفت اون کسی که داشت باهاش حرف می زد پسر بود.از آشپزخونه اومدم بیرون...اوّل باید مطمئن می شدم.
با صدای مامان از فکر شبنم و تلفنش بیرون اومدم و بهش نگاه کردم...کنار یه زن همسن خودش و یه مرد میانسال با موهای جوگندمی و یه دختر...نگاهم روی دختر میخکوب شد!نکنه این همون...از فکرشم سرم تیر کشید.چشمامو آروم بستم و باز کردم.
با طمأنینه به سمتشون رفتم.مامان با نزدیک شدنم لبخندی زد و یه نگاه به دختر کرد.کنارشون رسیدم.
مامان با همون لبخند گفت:خوب اینم از سیاوش پسرم..هر سه نگاه خریدارانه ای بهم کردن که اخمام رفت تو هم ولی سریع به حالت عادی برگشتم.دلم نمی خواست مامان فکر کنه از حالا جبهه گرفتم.
مامان بعد یه مکث دستشو گذاشت پشتم و گفت:سیاوش جان ایشونم دخترخالم سامیه ایشونم همسرشون آقا سعید و ایشونم دختر خانوم گلشون بیتا جان هستن که فرانسه زندگی می کنن.
حتی از اسم این کشورم متنفر بودم.خیلی خودمو کنترل کردم و لبخند مصنوعی بهشون زدم و گفتم:از آشناییتون خوشبختم.خیلی خوش اومدید!
اوناهم با تکون دادن سر و لبخند بی جونی جوابمو دادن.
نگاهم روی اون دختر که حالا می دونستم اسمش بیتاست می چرخید.یه لباس ماکسی مشکی پوشیده بود.قد نسبتاََ بلندی داشت و خوش اندام بود.آرایش غلیظی کرده بود که زیباش کرده بود به خصوص چشمای آبی رنگشو خیلی جلوه می داد.موهای بلوندش که فرهای درشت شده بود دورش ریخته بود.غرور تو همه رفتاراش بی داد می کرد.
با صدای پسرخالم رامین نتونستم بیشتر آنالیزش کنم.پسر شوخ و شیطون و صد البته به لطف تیپ و قیافه و زبون چرب و نرمش دخترباز!!
اومد کنارمون و با خنده رو به مامان گفت:خاله شما جوونا که حسابی مشغولید اجازه می دین ما این پیرپاتالا رو ببریم ور دل هم کیشاشون؟
همه به جز بیتا که مثل برج زهرمار به رامین نگاه می کرد خندیدن.منم که فرصت برای فرار از اون موقعیت اعصاب خرد کن نصیبم شده بود با رامین هم قدم شدم و بیتا هم به اصرار مامان و با اکراه پشت سر ما اومد.رامین کمی به طرفم مایل شد و گفت:خدا به داد برسه با این دختره ی خودشیفته ی از دماغ فیل افتاده...
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:یواش تر می شنوه!
به جمع رسیدیم و نتونست جوابمو بده.از روی ناچاری مجبور شدم بیتا رو معرفی کنم.مشغول صحبت با شیدا دختر خالم بودم که شبنم وارد سالن شد.نگاه مرد ها و پسر هارو روش می دیدم از جمله رامین...و این ناراحتم می کرد ولی اهمیت ندادن اون به این نگاه ها آرومم می کرد.
سینی که لیوانای شربت توش قرار داشت روی میز گذاشت و از کنار جمع ما داشت رد می شد که با صدای رامین سرجاش ایستاد:
-ببخشید شما مستأجر خاله ثریا هستی؟!
شبنم اوّل با تعجب به رامین نگاه کرد بعد نگاهش رو توی جمع چرخوند و گفت:بله.چطور مگه؟!
رامین لبخند ژوکوند یا به قول خودش دختر کشی نثار شبنم کرد که ناخودآگاه اخمام رفت تو هم ولی با رفتار بی تفاوت شبنم نسبت به حرکت رامین اخمام باز شد.
رامین-تعریف شما رو از خاله ثریا زیاد شنیدم!
ابروهام از تعجب بالا رفت.بقیه هم تعجب کرده بودن.مطمئن بودم مامان در مورد شبنم چیز زیادی نگفته!
منتظر بودم شبنم جوابشو بده...یکم به رامین نگاه کرد..بعد دست به سینه شد و گفت:حاضرم شرط ببندم حتی اسم این مستأجر تعریفی رو هم نمی دونی!!
به رامین نگاه کردم..بدجوری جاخورده بود و دنبال یه جوابی می گشت ولی معلوم جوابی نداره.به بیتا نگاه کردم...از نگاهش خوشم نیومد جوری به شبنم نگاه می کرد که انگار داره به یه موجود بی ارزش نگاه می کنه.بچه ها داشتن به ضایع شدن رامین می خندیدن که با حرف بیتا ساکت شدن.
بیتا با پوزخند و غرور نگاهی به شبنم کرد و گفت:مگه حالا شخص مهمی هستی که بخواد اسمتو بدونه!
شبنم نگاه تیز و برّنده ای بهش انداخت و با همون لحن آروم و حرص درآرش نیشخندی زد و گفت:تا وقتی کِیس مناسبی مثل تو برای لاس زدن هست احتیاجی به دونستن اسم من نیست خانوم مثلاََ مهّم!!
قیافه ی بیتا برزخی شده بود..صورتش به سرخی می زد و من با سرخوشی که از ضایع شدن این دختر مغرور تو وجودم سرازیر شده بود همراه بقیه می خندیدم.شبنم از جمعمون جدا شد.خوشم می اومد جلوی هیچ کسی کم نمیاره!
رامین زد تو بازومو گفت:حالا بنال ببینم اسمش چیه؟!خیط شدیم رفت!!
گفتم:شبنم
خندید و گفت:اسمش قشنگه ها!ولی به شخصیتش نمیاد!!
شیدا با لحن مسخره ای قیافه اش کج و کوله کرد و گفت:مثلاََ چی بهش میاد؟!
رامین با انگشتش سرشو خاروند و گفت:امم..مثلاََ پلنگ الدوله ی قاجار!
اینقدر لحنش بانمک بود که خودمم خنده ام گرفت و همراهیشون کردم.ولی بیتا فقط به حرفای ما پوزخند می زد.
از انتخاب مامان در عجب بودم که چرا همچین دختری رو برای من انتخاب کرده...
تا وقت شام از زیر حرف زدن با این دختر از خود راضی در رفتم.ولی موقع شام به این توفیق اجباری نائل شدم و باهاش هم صحبت شدم.
موقع شام روی مبل دو نفره نشسته بودم و منتظر بودم مامان بیاد کنارم ولی در میان بهت و تعجبم بیتا کنارم نشست.بماند که چقدر جلوی خودمو گرفتم که دلقک بازیای رامین نخندم.
داشتم چنگالمو توی مرغ سوخاری داخل بشقابم فرو می کردم که با صدای پر از ناز و عشوه اش دستم از حرکت ایستاد.
بیتا-شما نمی خوای از من سؤالی بپرسی؟
سرمو بلند کردم..نگاهم به بشقابش که با سالاد پر شده بود افتاد.با خودم گفتم اگر سبزیجات نبود این خانوما با چی می خواستن نشون بدن که رژیم دارن!
به چهره اش نگاه کردم و پرسیدم-مثلاََ چه سؤالی؟!
-در مورد خودم!
فکر کرده تحفه ی نطنزه اَه!!
-می شنوم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:چیو؟!
گفتم:مگه نمی خوای در مورد خودت بگی!خوب بگو حتماََ من باید ازت سؤال بپرسم!
نگاه بدی بهم کرد که یعنی نحوه ی برخوردت با خانوما زیر خط فقره...منم بی خیالِ نگاه پر از معنا و مفهومش مشغول خوردن غذام شدم.
صدای کشیده شدن چنگالش توی بشقابش اومد و به دنبالش صدای خودش:
-خوب اسممو که می دونی...
اصلاََ بهش نگاه نمی کردم و مستمع آزاد بودم.
-25 سالمه داروسازی خوندم...عاشق پیانو هستم و حرفه ای می زنم.
چنگالمو تو بشقاب بی هدف چرخوندم و با خودم گفتم:خوب حالا می رسیم به مبحث هیجان انگیز هنر ریختن از پنجه ها!!
-غذاهای ایرانی رو اصلاََ بلد نیستم...لقمه تو دهنم ماسید..خیره بهش شدم
-آخه خیلی چاق کننده هستن و درست کردنشون هم سخته...من فقط غذای فرانسوی بلدم هم رژیمیه هم با کلاسه...
مرده شور غذاهای رژیمی رو با کلاس و تیپش با هم ببره!!یعنی دلم میخواست یه کله پاچه بگیرم تا استخونای پاچه شو لیس نزنه دست از سرش برندارم! این دیگه چه جور ایرانیه؟!!
لقمه رو دادم پایین و منتظر ادامه ی سخنرانیشون شدم...نگاهم به رامین افتاد که رو به روی ما با نیش از بناگوش در رفته نشسته بود اوّل نگاه خبیثی به بیتا و بعد هم من کرد...انگشت اشارشو گذاشت زیر گلوش و به چپ و راست حرکتش داد یعنی پخ پخ...!!
برای اینکه نخندم یه تیکه ی بزرگ از مرغم کندم و تو دهنم گذاشتم.به بیتا نگاه کردم که یه چشم غره نثار رامین کرد و بعد رو به من ادامه داد:
-داشتم می گفتم..فقط غذای فرانسوی بلدم.دیگه اینکه من یه روز در میون باشگاه بدن سازی می رم.سرگرمیم هم تو زمستونا اسکی و تو تابستون شنا و سولاریم..
چشمام گرد شده بود...وای خدا به دادم برسه..
-رنگ صورتی رو خیلی دوست دارم!!
رسماََ غذا کوفتم شد از یه طرف دیگه هم صدای برخورد قاشق چنگالا با ظروف چینی بدجوری رو اعصابم بود.
با لحن طلبکاری گفتم:حتماََ بعد از اینکه ازدواجم کردین می خوایین همه ی برنامه هاتون به راه باشه؟!
با قیافه ی حق به جانبی نگاهم کرد و گفت:اینا شرایط الان منه..مسلماََ هدف من از ازدواج بهتر شدن زندگیمه نه بدتر شدنش..
کمی مکث کرد و بعد با غرور گفت:من دوست دارم از هرچیزی بهترینشو داشته باشم...و فقط و فقط مال خودم باشه!
دیگه رسماََ داشتم در قوطی می پروندم..تعریفش از همسر فقط و فقط عابر بانک بود که هر وقت می خواد در دسترسش باشه...و بتونه باهاش پُز بده!
نفس عمیقی کشیدم تا پرخاش نکنم..بشقابو تو دستم جا به جا کردم.اومد حرف بزنه که اجازه ندادم کامل به سمتش چرخیدم و با لحن جدی گفتم:
-پس امیدوارم یه عابر بانک خوب به اسم شوهر نصیبتون بشه...
اخم کرد و گفت:وا یعنی چی؟!
-یعنی اون معیار هایی(همزمان با گفتن معیار پوزخندی رو لبم نقش بست که فکر کنم خودش معنی شو به خوبی می دونست)که شما برای همسر آیندتون دارین من در خودم نمی بینم پس دلیلی بر ادامه این بحث نیست.
پوزخندی بهم زد و گفت:به همین زودی جا زدی آقای دکترر؟!دکتر رو از عمد کشیده و با تمسخر گفت.
منم مثل خودش گفتم:ببخشید من قصد دارم وقتی ازدواج کردم خوشبخت بشم نه بدبخت!!
چشماشو گرد کرد و گفت:من بدبختت می کنم؟!
تو دلم جلوی سؤالش یه آره ی چاق و چله گذاشتم و در جوابش گفتم:نه!ولی توقعاتتون منو بدبخت می کنه!!لبخندی زدم و گفتم:در هر صورت از هم صحبتی باهاتون خوشحال شدم.با اجازه...
روی مبل نیم خیز شده بودم که گفت:ولی من هرچیزی که بخوام محاله نتونم به دستش بیارم..
نیشخندی تحویلش دادم که لبخندش محو شد:ولی من هر چیزی نیستم خانوم کوچولو! بعدم با انگشت زدم نوک بینیش و گفتم :برو عروسک بازیتو بکن هنوز زوده بخوای زندگی مشترک تشکیل بدی!!
بهم خیره نگاه کرد.لباشو محکم روی هم فشار داد و حرصشو سر چنگال توی دستش خالی کرد.
از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.شبنم تو آشپزخونه بود.پشتش به من بودو منو نمی دید.
چشمم به دستش افتاد...گوشیش تو دستش بود و انگشتاش با سرعت روی کیبوردش در گردش بود...مشخص بود داره اس ام اس میده.
به طرف سینک رفتم ...فکر اینکه الان داره به اون کسی که داشت باهاش صحبت می کرد اس ام اس می داد ناراحت و عصبیم کرد.
برگشتم سمتش و با لحن تندی گفتم:بهتر نیست موقع غذا خوردن حواستو به غذات بدی نه به گوشیت؟!
غذا تو گلوش پرید و به سرفه افتاد...معلوم بود اصلاََ متوجهم نشده.خودمم بیشتر وقتا موقع ناهار این کارو می کردم ولی داشتم همه ی عصبانیت و حرصمو از بیتا سر شبنم خالی می کردم.لیوان آب جلوی دستشو برداشت و یه نفس سرکشید و برگشت سمتم..
گونه هاش ارغوانی شده بود درست مثل شش سال پیش که رفتم خونه ماه منیر..از یادآوری جوابی که بهم داده بود لبخند گذرایی روی لبم اومد که شاید عمرش به چند ثانیه هم نرسید..
با عصبانیت و صداش که هنوز خشدار بود گفت:به تو چه!من هر کاری دلم بخواد می کنم به تو و هیچ کس دیگه ای هم ربط نداره!!
مثل همیشه گستاخ و یکدنده و لجباز...می دونستم سر و کله زدن باهاش فایده نداره...ناخواسته فکری که از بدو ورودم به آشپزخونه تو ذهنم بود به زبون آوردم:به من ربطی نداره ولی مث که طرف خیلی هوله که نیم ساعتم نمی تونه صبر کنه نه؟!
جاخورد...نگاهش سرگردون بود.خودم از حرفی که زدم پشیمون شدم داشتم فکر می کردم چی بگم که ماسمالیش کنم که مامان صدام زد.دوباره به شبنم نگاه کردم که نفسشو داد بیرون و دوباره سرگرم خوردن غذاش شد...
رفتم بیرون پیش مامان..کنارش ایستادم..نگاه سرزنش گری بهم انداخت و گفت:چی گفتی به بیتا که از وقتی که رفتی تو آشپزخونه مثل هندونه ی ترکیده شده؟!
از تشبیه مامانم به خنده افتادم که با نگاهش خفه خون گرفتم و به بیتا نگاه کردم...هنوز روی مبل نشسته بود.
همونجوری که نگاهش می کردم گفتم:هیچی به توافق نرسیدیم!
-همین؟!!
به مامان نگاه کردم و گفتم:نوچ!گفت من هرچیزی بخوام بدست میارم منم گفتم من هرچیزی نیستم خانوم کوچولو!
بعدقبل از اینکه چیزی بگه گفتم :مامان این دختره همش فکر قر و فِر خودشه...من سر یه ماه بیچاره میشم با ولخرجی هاش!!فقط تو فکر پُز دادنه!!
مامان به بیتا نگاه کرد و گفت:ولله چی بگم من تعریفشو از مامانش شنیده بودم ولی خوب از قدیم گفتن شنیدن کی بُوَد مانند دیدن!! راستش خودمم زیاد ازش خوشم نیومد به دلم نمی شینه..یکم نچسبه..
خندیدم و گفتم:نچسب که هست تازه با چسب دوقلو هم نمی چسبه...
مامان خندید..حرفمو ادامه دادم:یه جوری از سرمون بازشون کن من که آب پاکی را رو دست دختره ریختم بقیش با خودته!!
مامان متفکر نگاهم کرد و گفت:باشه ببینم چیکار می تونم بکنم.
اون شبم با هر بدبختی بود تموم شد...

******

✅راوی داستان «شبنم»

توی تختم دراز کشیده بودم به مهمونی فکر می کردم.
حرفای سیاوش توی آشپزخونه...یعنی بو برده؟!نه بابا آخه از کجا بفهمه من که جلوی اون کار مشکوکی انجام ندادم.
تا قبل از اینکه حس کنم یه چیزایی فهمیده دوست داشتم واکنشش روبینم اما حالا می ترسیدم..نمی خواستم بفهمه...
در موردم فکرای ناجور بکنه...فکر اینکه وقتی اسمم میاد کلمه هایی مثل هفت خط و پسرباز و ...از ذهنش بگذره عذابم می داد.
وایی اون دختره ی از خود راضی رو بگوو...سیاوش چطوری میتونه تحملش کنه؟!فکر می کنه همه کلفت نوکرشن...اَه حال بهم زن!!
تو جام غلت زدم و به پهلو شدم...یعنی سیاوش ازش خوشش اومده؟فکر نکنم آخه با اون اخلاقی که دختره داشت و غروری که من تو سیاوش می بینم امکان نداره بخواد ناز این دختره ی گند دماغو بخره!!
از هجوم این همه فکر های جورواجور داشتم دیوونه می شدم..هی از این شاخه به اون شاخه می پریدم.
تنها کار مفیدی که شب بعد مهمونی انجام دادم این بود که ماه منیر رو راضی کردم فردا به خاطر امتحانم برم کتاب خونه..خدا رو شکر اصلاََ شک نکرد.همون موقع هم به فرزاد گفتم که قرارمون اکی شد.
======

فردا تو مدرسه انقدر فکرم درگیر قرارمون بود که هیچی از درس و حرفای فرناز نفهمیدم.دروغ چرا اضطراب داشتم.به ماه منیر دروغ گفته بودم..از اعتمادش سوء استفاده کرده بودم...عذاب وجدان داشتم.ماه منیر برام از هیچ کاری دریغ نکرد و من اینجوری دست مزدشو دادم.
فکرم به طرف فرزاد رفت...هنوز بهش اعتماد نداشتم...نه داشتم و نه می تونستم به دست بیارم.
تلاشم برای اعتماد به یه مرد غریبه بیهوده بود...به خاطر گذشته ی لعنتیم...
گذشته ای که همش سیاهی و تاریکیه...
گذشته ای که از من یه قاتل ساخته...
گذشته ای که از هرچی مرده متنفرم کرده...
گذشته ای که خانوادمو ازم گرفت...همه ی عزیزامو...
بغض کرده بودم..و سعی داشتم مهارش کنم...
چون مطمئن بودم وقتی سر باز کنه دریاچه ای از غم ایجاد می کنه...
دریاچه ای با طعم شور و تلخِ اشک و درد...
تعطیل که شدیم فرناز وقتی دید زیاد حالم خوب نیست سر به سرم نذاشت.سر کوچه ازش خداحافظی کردم . سلانه سلانه به طرف پارک می رفتم.حوصله ی دیدن فرزاد رو نداشتم.
وارد پارک شدم و روی صندلی نشستم...به فواره های سر به فلک کشیده چشم دوختم.
از دور دیدمش که داره میاد...
تیپ سفید توسی زده بود.بیشتر ازین نگاهش نکردم که فکر کنه خبریه و دوباره به فواره نگاه کردم.
کنارم رسید سرشو کمی خم کرد و با لبخند سلام کرد.نگاه کوتاهی بهش کردم و سلام سردی در جوابش دادم.بدون اینکه لبخندش کحو بشه کنارم با فاصله روی صندلی نشست و گفت:
-اتفاقی افتاده انقدر دمغی؟!
بدون اینکه نگاهمو از منظره مقابلم بگیرم گفتم:نه چیزی نیست.
به پشتی صندلی تکیه داد:دروغ نگو شبنم.مثل همیشه نیستی.
بی حوصله گفتم:کارتو بگو که انقدر مهم بود که نمی تونستی تلفنی بگی.
با شیطنت گفت:چه کاری مهم تر از دیدن یار!!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:یعنی واسه هیچی منو کشوندی اینجا؟!!
کامل به طرفم چرخید و دستش رو گذاشت روی پشتی صندلی..با دلخوری گفت:ای بابا شبنم قرار بود بهم فرصت بدی اونوقت حتی حاضر نیستی منو ببینی!!
پوفی کردم و گفتم:فرزاد امروز حوصله ندارم.
چشماش روی اجزای صورتم چرخید..سرشو تکون داد و دوباره به صندلی تکیه زد و گفت:باشه چون حوصله نداری و انگار دلت گرفته من از خودم میگم..چطوره؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:اونوقت اگه من دلم نگرفته بود چی؟!!
لبخند زد و گفت:هیچی یکم از خودت و خانوادت می گفتی!!
چشم ازش گرفتم و مثل اون به پشتی صندلی تکیه دادم...در حالی که با زیپ کیفم بازی می کردم گفتم:خوب بگو می شنوم!!
-چشم خانوم!ولی دفه ی دیگه نوبت تو که بگی!!...یه لحظه صبر کن الان میام..
از روی صندلی بلند شد:کجا؟!
-برمی گردم و بدون حرف دیگه ای بین درختا گم شد.
5 دقیقه از رفتنش گذشته بود..با پام رو زمین ضرب گرفته بودم...که دیدمش دوتا لیوان دستش بود.
بهم رسید و گفت:شیر کاکائو داغ تو این هوا می چسبه و لیوانو به طرفم گرفت.
با بوی شکلات داغ وسوسه شدم و دلم ضعف رفت...لبخند زدم و همزمان با گرفتن لیوان ازش تشکر کردم.
نشست کنارم.بعد از چند ثانیه صداشو شنیدم:
-از وقتی که یادم میاد تنها چیزی که می دیدم و می شنیدم دعوا و جنجال بود.یادم نمیاد هیچ وقت تو خونمون فقط یه روز دعوا نباشه...سر هرچیزی که فکرشو بکنی...لباس ,پول, غذا, بیرون رفتن ,کار کردن
متعجب نگاهش کردم.لبخند کم جونی زد و یه قلپ از شیرکاکائوش خورد.
بعد ادامه داد:ولی بیشترش به خاطر کارا و رفتارای بابام بود.مامانم آدم مقیّدی بود بابامم بود..ولی بعد چندوقت رفتارش عوض شد.
اخلاقش تند شده بود.صبح علی الطلوع از خونه می زد بیرون تا 9-10 شب که با سر و وضع بهم ریخته می اومد خونه.وقتی مامانم ازش پرسید تا این وقت شب چیکار می کنه در جوابش گفته بود مسافرکشی.
ساکت و با دقت به حرفاش گوش می کردم.برام جالب بود فکر می کردم از این پسرای نازپروده ست.لیوان شیرکاکائو رو به لبم نزدیک کردم...
-مامانم حرفشو قبول کرد...
به لیوان توی دستش خیره شد:تا اینکه یه شب با چشمای قرمز اومد خونه!ما فکر کردیم دعوا کرده.تلو تلو می خورد..صداش کشدار شده بود.من از همه جا بی خبر مثل همیشه دوییدم طرفش که از سر و کولش بالا برم که سرم داد زد و هولم داد که پرت شدم تو باغچه...
من و مامانم شوکه بهش نگاه می کردیم.باورم نمی شد همچین کاری بکنه.مامانم اومد بلندم کرد فرستادم تو اتاقم.دوباره صدای دعواشون بلند شد.بابام هیچ وقت دست بزن نداشت..می گفت کسی که دست رو زنش ناموسش بلند کنه از هر نامردی نامرد تره...
نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد...چهره اش درهم بود:ولی اون شب برای اولین بار مامانمو زد!
چشماش برق میزد...می تونستم حدس بزنم باباش چی کار می کرده اون رفتارها برام آشنا بود..خیلی آشنا
با شنیدن صداش از فکر اومدم بیرون و نگاه کنجکامو بهش دوختم:بعد اون اتفاق فهمیدیم بابا مشروب می خوره.مامانم کارش شده بود گریه.شوک بزرگی برای هر دومون بود...اون مرد زندگیش شکسته بود و من کسی که فکر می کردم الگومه..
دلمون خوش بود پای رفیقاش به خونه باز نمیشه و هنوز انقدر غیرت داره که کار کنه...
پوزخندی روی لبش نقش بست و گفت:ولی زهی خیال باطل...نمی دونم از کجا ولی مامان فهمید که بابا چندوقته با قمار خرج زندگی مونو درمیاره...
مامانم کمرش خم شد..کسی که تمام عمرش اجازه نداده بود یه لقمه نون حروم سر سفره اش بیاد با پول قمار زندگی کرده.خبرش تو محل پیچید...دیگه رومون نمی شد سرمونو بلند کنیم.
تو مدرسه ام هم خبرش پخش شد...
دهن باز کرد که حرف بزنه ولی منصرف شد و شیر کاکائوش که سرد شده بود رو خورد.
به من که بی صبرانه منتظر شنیدن بقیه حرفاش بودم خیره شد...افکار مختلف تو ذهنم رژه می رفت.تمام چیزایی که در موردش فکر می کردم غلط از آب دراومده بود و مهم تر از همه می تونستم درکش کنم و باهاش همدردی کنم.شاید به خاطر اینکه فکر می کردم اونم مثل من سختی کشیده می تونستم بهتر درکش کنم.دیگه از اون بی حوصلگی که از صبح باهاش دست به یقه بودم خبری نبود...همه فکرم پر شده بود از فرزاد و زندگیش...زندگی که بی شباهت به زندگی خودم نبود...
چشم ازم گرفت و به نقطه ی نامعلومی خیره شد.
-خیلی زجر داشت که همه به خاطر گناهت تو رو مجازات کنن..محکومت کنن به گناه نکردت...خیلی...
ذره ذره نابود و می شدیم و هیچ کاری از دستمون بر نمی اومد.همه علاقه ام به بابا تبدیل به نفرت شده بود..یه نفرت بی حدّ و حصر از خودش..از بلایی که داشت سر زندگیمون می آورد.
چند سال گذشت.وضع زندگیمون روز به روز بدتر میشد تا اینکه ضربه ی نهایی بهمون وارد شد...
همراه با آه ادامه داد:شب بود.تو خونه داشتم درس می خوندم..مامانم برام بافتنی می بافت.زنگ درو زدن.فهمیدم بابا نیست چون کلید داشت.رفتم درو باز کردم...پلیس بود.جلو در خشکم زده بود..فقط یه جمله از همه ی حرفاش فهمیدم...پدرتون فوت شدن!!
چشمام گرد شد و با دهانی باز بهش نگاه کردم...
-هیچ حسی نداشتم.فقط به اون پلیس خیره شده بودم.مامانم اومد دم در..اون پلیس بهش گفت به خاطر زیاده روی در مصرف مشروبات الکلی دچار سکته ی قلبی شده. روزگارمون سیاه بود سیاه ترم شد.حداقل وقتی بود یه درآمد بخور نمیری داشتیم ولی...
ساکت شد و نگاهشو بی هدف چرخوند..کمی تو جاش جا به جا شد..نمی دونستم چی باید بگم..صامت نگاهش می کردم
صداش لرزش نامحسوسی پیدا کرده بود:مامانم که نمی تونست کار کنه.15 سالم بود که مجبور شدم کار کنم.صبحا می رفتم مدرسه بعد مدرسه یه راست می رفتم مکانیکی شاگردی می کردم.درآمدش زیاد نبود و زندگیمون با هر سختی بود می گذشت.شبام 10 می رسیدم خونه مثل جنازه تازه باید درسم می خوندم.
همیشه با خودم فکر میکردم دیگه هیچ بلایی نمونده که سرمون بیاد.ولی انگار بدبختیمون تمومی نداشت.
هنوز چهل بابا نگذشته بود سر و کله ی خواهر برادراش پیدا شد.خونه ای که توش زندگی می کردیم به اسم بابابزرگم بود..هر کاری کردم نتونستم راضیشون کنم از خیر خونه بگذرن لاشخورا. کارای انحصار وراثت انجام شد.خونه رو فروختن به یه بساز بفروش سهممون رو دادن.تصمیم گرفتیم از اون محله ی نکبتی بریم.
با کمک پدر یکی از دوستام توی محله ی دیگه خونه جاره کردیم.محل خوبی بود کسی به کسی کار نداشت...همه سرشون به کار خودشون بود.
یکم از پول سهممون مونده بود توی بانک سپرده کردیم.منم دوباره رفتم دنبال کار.به کارای کامپیوتری خیلی علاقه داشتم.تو مدرسه قبلیمم کارای سخت افزاری کامپیوترهای سایتو من انجام می دادم.واسه همین انقدر گشم تا توی مغازه تعمیر کامپوتر مشغول شدم.در آمدش از مکانیکی بیشتر بود خوبیش این بود که تو خونه هم می تونستم کارمو انجام بدم درسمم بخونم.
بعدشم کنکور دادم و آزاد کامپیوتر قبول شدم..الانم دارم می خونم..
متحیر از زندگی پر فراز و نشیبش بهش خیره شده بودم.باورم نمی شد این آدم انقدر تو زندگیش سختی کشیده باشه.
با تکون خوردن دستی جلوم ازش چشم گرفتم.هنوز تو شوک گذشته اش بودم که صدای نگرانشو شنیدم:
-شبنم!!خوبی؟!چت شد؟ناراحتت کردم؟!
سرمو چرخوندم به چهره ی نگرانش نگاه کردم...ناراحت شده بودم بیشتر از اون خاطرات تلخ زندگیم دوباره داشت تو ذهنم رژه می رفت.به حرفاش واکنشی نشون نمی دادم و فقط مثل مسخ شده ها به نقطه ی نامعلومی توی صورتش خیره شده بودم.
ترس و وحشت لحظه به لحظه تو چشماش و رفتارش بیشتر می شد.
چشمامو بستم..همیشه فکر می کردم هیچ کس تو این دنیا زندگیش سگی تر از من نیست..اما حالا کسی کنارم نشسته بود که بیشتر از من سختی نکشیده باشه کمترم نکشیده..
با احساس سوزش روی گونم چشمامو باز کردم.دستمو روی گونه ام گذاشتم.به فرزاد نگاه کردم..به چهره مضطرب و پر از استرسش.. 
-شبنم تو رو خدا جوابمو بده!چت شد یهو؟!
دستشو برد بالا تا دوباره رو صورتم فرود بیاره که با عصبانیت گفتم:
-چه غلطی می کنی؟!
دستش تو هوا خشک شد..با سرعت اومد پایین و رو بازوم قرار گرفت:
-خوبی شبنم؟!معذرت می خوام که بهت سیلی زدم..10 دقیقه ست هر چی باهات حرف می زنم مثل این مسخ شده ها نگاهم می کنی..داشتم از ترس سکته می کردم.
بازومو از دستش کشیدم بیرون بدون اینکه جوابشو بدم.جوابی نداشتم که بهش بدم.
سرشو انداخت پایین...از سیلی که بهم زد ناراحت نبودم شاید منم بودم همین کارو می کردم.
از خودم ناراحت بودم...از رفتار احمقانه ام که مثل دیوونه ها بهش زل زده بودم.
سکوت سنگینی بین هر دومون برقرار بود.نمی دونستم چی بگم.حرف کم آورده بودم.نمی دونستم بگم متأسفم..بگم درکت می کنم منم مثل خودت تو این بدبختیا دست و پا زدم.درحالیکه با افکارم کلنجار می رفتم صدای نجواگونه اشو شنیدم:
-چیزی نمی خوای بگی؟!
انقدر لحنش مظلوم بود که لبامو محکم روی هم فشار دادم و چشمامو بستم تا بتونم جوابی بهش بدم که دوباره گفت:
-حتماََ فکر می کنی منم پسر همون پدرم پس شبیه اونم نه؟!...
از حرفش جاخوردم.چشمامو باز کردم و چرخیدم طرفش..با سرعتی که تو خودم سراغ نداشتم شروع کردم به حرف زدن:
-نه..نه اصلاََ این جوری نیست اتفاقاََ برعکس تو اصلاََ شبیه بابات نیستی وقتی انقدر غیرت و از خودگذشتگی داشتی که بخاطر رفاه مادرت کار بکنی و خودت سختی بکشی خیلی با ارزشه...مطمئنم مادرت به داشتن همچین پسری افتخار می کنه!
حرفم که تموم شد با همه توانم نفس عمیقی کشیدم...فرزاد با دهان نیمه باز بهم خیره شده بود.از خشک شدنش تعجب کردم.یکم خودمو روی صندلی کشیدم و بهش نزدیک شدم و دستمو جلوی چشماش تکون دادم که بعد چند ثانیه به خودش اومد.نگاهشو مستقیم به چشمام دوخت با ناباوری گفت:
-تو چه جوری این همه یه نفس حرف زدی؟!عجب نفسی داری دخترر!!
از لحنش لبخند به لبم اومد خودمم باورم نمی شد مث رگبار جمله هارو پشت سر هم ردیف کنم.لبخندم کم کم تبدیل به خنده شد..اونم که خنده امو دید شروع کرد خندیدن.داشتم می خندیدم که چشمم به ساعت بزرگ کنار مجسمه ی توی پارک خورد.خنده امو خوردم و با چشمای گشاد شده به ساعت نگاه کردم.با هول از روی صندلی بلند شدم و محکم زدم تو سرم و گفتم:بدبختتت شدم!!!
فرزاد که از کارام وحشت زده شده بود و هول کرده بود مث فنر از روی صندلی بلند و با تشویش گفت:چراا؟!چی شده مگه؟!
با بی قراری در حالیکه هنوز نگاهم به ساعت بود:ای خدا حواسم اصلاََ به ساعت نبود!!
فرزاد که دوزاریش افتاده بود قضیه چیه مقابلم ایستاد و با شرمندگی گفت:ببخشید همش تقصیر من شد.
از حرفش ناراحت شدم و دلخور گفتم:حرف بی خود نزن من که به تو نگفته بودم کی باید برگردم!!
دست راستشو گذاشت پشت گردنش و سرشو کمی مایل کرد:از بس من پر چونگی کردم زمان از دستت در رفت.
به حالت بامزه اش لبخندی زدم و در حالیکه بند کولمو رو کتفم صاف می کردم گفتم:ممنون که قابل دونستی که زندگی تو برام تعریف کنی.
لبخند کم رنگی زد و دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد:قابل شما رو نداشت..بعد ابروهاشو برد بالا و با لبخندی که گوشه ی لبش بود گفت:ایشالله به زودی جبران می کنی!!
منظورشو فهمیدم ولی دیرم شده بود و وقت بحث کردن نداشتم برای همین باشه ی سرسری گفتم و بعد از خداحافظی به سرعت از پارک خارج شدم.
از خیابون رد شدم و با خودم فکر کردم حالا چه بهونه ای واسه دیر کردنم بتراشم که خدا رو خوش بیاد!! خوب..خوب می گم درسام زیاد بود مجبور شدم بیشتر بمونم تو کتابخونه...آره ارواح خیکمم!!

✅ راوای داستان «سیاوش»

انقدر از دست شبنم عصبانی و آتیشی بودم که اگه دم دستم بود مثل خمیر ورزش می دادم دختره ی ساده لوح بی فکرر.با چهارتا حرف پسره که بابام معتاد بود و من انقدر مرد بودم که کار کنم خررر شد!
دستمو کلافه روی صورتم کشیدم.وای شبنم تو که انقدر پخمه نبودی؟!چطوری انقدر راحت بهش اعتماد کردی؟!
دستامو تو جیب شلوار جینم با زور فرو بردم و حرصمو سر هر چیزی که جلوی پام می اومد خالی می کردم.احساس می کردم روی سرم آب جوش ریختن.
فکر می کردم شبنم زرنگ تر از این حرفا باشه خصوصاََ با گذشته ای که داشته بتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ولی انگار اشتباه می کردم.
صدای مزاحمی توی ذهنم پیچید:نه مطمئن باش اشتباه نکردی..!
پس چیزایی که امروز دیدم...حرفایی که شنیدم چی؟!
معلوم بود بار اولشون نیست که هم دیگه رو میبینن.یعنی از کی با همن؟!اولین بار کجا همیدیگر رو دیدن؟!اصلاََ چه جوری با هم آشنا شدن؟!سرم از این همه سؤال بی جواب در مرز انفجار بود.بی هدف تو خیابون پرسه می زدم و به مردم نگاه می کردم.
از یه طرف نمی خواستم خودمو درگیر کارای شبنم کنم از طرف دیگه عذاب وجدان دست از سرم برنمی داشت...
اگه این پسره ناتو از آب در می اومد چی؟!اگه یه بلایی سرم شبنم بیاره من با چه رویی تو صورت ماه منیر نگاه کنم؟!
بگم من می دونستم و هیچ کاری نکردم...چرا چون تکلیفم با دلم معلوم نیست..
تو دو راهی بدی گیر کرده بودم.تو زندگیم همیشه فکر می کردم تصمیم گرفتن برای جراحی های ریسکی سخت تریت تصمیمات زندگیمه اما حالا بین دوراهی عقل و احساس گیر کرده بودم...
خدایا خودت کمکم کن!!یاد حرف مامان افتادم که همیشه می گفت تصمیماتتو همیشه با دلت بگیر بعد به عقل و منطقت رجوع کن!!
دلم می گفت بهش کمک کنم..می گفت همه ی تلاشتو بکن تا به دستش بیاری...برای هر چی که می خوای باید بجنگی!!
ولی عقلم می گفت کمکش نکنم..دوباره خودمو درگیر احساسی نکنم که آخر و عاقبتش معلوم نیست..می گفت دوباره خودمو و غرورمو به خاطر احساسم خُرد نکنم!!
آهی کشیدم..ای کاش می تونستم با مامان مشورت کنم.ولی می دونم یه کلمه از دهنم دربیاد مامانم تا تهشو از چشمام می خونه!!
با صدای جیغ و داد از ته خیابون از فکر و خیال در اومدم.سرجام وایسادم و چشم چرخوندم ببینم چه خبر شده...مردم پچ پچ کنان از کنارم می گذشتن.صدای جر وبحث دختر و پسری لحظه به لحظه بلند تر می شد.از پیاده رو رفتم تو خیابون... مردم و مغازه دارها کم کم سر و کله شون پیدا میشد.
یه پسر جوون با هیکل درشت و موهای بلند که پشت سرش بسته بود کنار یه پاترول سیاه با یه دختر جرو بحث می کردن.هیکل و قیافه ی پسره انقدر ترسناک بود که کسی جلو نمی رفت..دختره در برابرش هیچی نبود.
از حرفاشون معلوم بود با هم دوستن..پسره به دختره نزدیک شد و به آرومی چیزی گفت.دختره یه دفعه جیغ زد و سیلی به صورت پسره زد و ازش فاصله گرفت.
پسره هم با صورتی که یه سمتش سرخ شده بود رفت دنبالش دست دختره رو از پشت گرفت و به سمت ماشین کشوند.دختره تقلا می کرد ولی زورش نمی رسید..جیغ می زد و کمک می خواست..
چندتا از مردایی که اونجا بودن رفتن جلو..پسره داد زد جلو نیایید ولی کسی به حرفش گوش نداد.دستشو کرد تو جیبش و چاقوی ضامن دار کشید بیرون...چاقو رو جلوشون تکون داد که صدای جیغ و هین مردمی که اونجا جمع بودن بلند شد.
اون مردا هم سرجاشون خشکشون زده بود.پسره دختره رو کشید و پرتش کرد تو ماشین...زجه های دختره اعصابمو خورد کرده بود.خودشم سریع سوار شد و ماشین با صدای جیغ لاستیکاش از جا کنده شد.تنها کاری که تونستن بکنن شماره ماشینو برداشتن و با پلیس تماس گرفتن.
یه لحظه تو ذهنم جای اون دختر شبنم رو تصور کردم.چشمامو بستم...دستامو گره کردم.
بدون اینکه به عقلم اجازه بدم تو تصمیمم تردید ایجاد کنه ...چشمامو باز کردم و دوباره رفتم تو پیاده رو.
این بار قدم هام محکم بود.هدف دار بود.تصمیمم رو گرفتم...به شبنم کمک می کنم به هر قیمتی که باشه...
اگه بازم قرار گذاشتن میرم دنبال پسره ببینم چجور آدمیه.حتی اگه یه قدم..یه قدم کج برداشته باشه استخون پاشو قلم می کنم.حس خوبی در مورد پسره نداشتم.اولین بار بود که در مورد کسی که باهاش هیچ برخورد مستقیمی نداشتم و بهم بدی نکرده بود همچین حسی داشتم.رفتارش به نظرم نوسان داشت.
نزدیکای خونه بودم که چشمم به نونوایی خورد.رفتم نون گرفتم تا دست خالی خونه نرفته باشم.

 

 


 

نظرات (۱۶)

  • مینو حسینعلی زاده نجف
  • سلا کم   من خیلی عز داستان کوتاه های  شما خوشم میاد آقای شهروز 

    لطفا داستان کوتاه هاتون رو هم برامون اشتراک بزارید   مرسی مینو 

    پاسخ:
    درود و احترام بانو . 
    باشد به مرور  انجام وظیفه میکنم .  

      عالیه   منم  طرفدارتون هستم   ازتون نسخه غیر مجاز ارشاد  اثر  خانه باغ  رو  خوندم    کیف کرددم   خیلی باحالید بقران 

    دنبالتون کردم   دنبالم کنید  لینک  من   http://jinnn.blog.ir

  • متین. ق . نون
  •    زیبا بود  مث همیشه   <3   قلب + @):- گل

    سلام  . باشد    داستان کوتاه  هم  میگذارم . 

    پاسخ:
    میتونن  دوستان از طریق  سایت همبودگاه   اثار جدید کوتاه من رو دنبال کنن ‌ حدود هفتاد اثر کوتاه  فعلا در اون سایت از بنده در دسترس عموم هست . رایگان هم هستش 
  • دانا توانا
  • سلام علیکم   تسلیت بخاطر محرم و شهادت غریبانه امام حسین و هفتاد و دو شهید مظلوم کربلا

    تشکر از وبلاگ خوبتون 

    از سایت همبودگاه توسط آقای نویسنده براری  پیوند داده شدم  به اینجا  دوستان.  

      اره منم عاشق نوشته هاتونم شین جان 

  • مهلقا نامدار. گلی... flower #goli
  •                           خیلی لذت بردم. 

                               تمام اینترنت یکطرف  و شما یه طرف  

                                 دنبال شدید.  دنبالم کنید    http://ebe.blogfa.com

    پاسخ:
    لطف دارید 

     زنده باشی  جوان  

         احسنت  بر قلم  نویسا  و  عظم راسخ 

    سلام   شین براری   در همبودگاه  اسم شما  بعد از خانم بدرزاده   اومده .  دلیلش چیه؟  سطح کیفی شما کجا و دوستان کجا....    برام قابل هضم نیست

  • حسام زاهدی مدیر سایت و انتشارات همبودگاه
  •       سلام به هم وطنان ایرانی و فارسی زبانان  


       از شین براری برای حضور و  فعالیت  مستمر  در  محیط  همبودگاه  متشکرم .    

     سبب   افتخار  و  سرافرازی ست       

  • مژگان احمدی موقری
  • عالی    خوب

  • ماهشهر بندر
  •      سلام   خوبید     شوما  هنرجوی  کانون سروش هستی؟ ؟!!!! 

        یا ک  هیچ نصبتی نداری  با  نویسنده  شین براری   و فقط به اسمش  پیج زدی؟   اگرم ک واقن  خودشی   باید ثابت کنی 

       من مدیریت و ادمین  پیج سابق شین براری ام.  پیجی بنام  ebe

         اگر خودشی   بایستی بهم بگی ک من کی هستم ؟   چون تنها شین براری از هویت من آگاهی داره. 

           

    ebe.blogfa.com کلیک کنید پیوند به وبلاگم

  • هومن فیپا نطنز
  •     سلام       عالی   خوب    مرسی از  شهروز براری  و  قلمش

        Mrsi  

  • ملیکا موحد
  • عالی  عالی 

     

  • شبنم میرزاخانی
  • زیبا بود مرسی  بابت رمان 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی