رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان لبخند خیس ۳

 

 

 



 

لبخند خیس- بازی! می خوام حوصلتو جا بیارم.

در صدایش ذره ای شوخی حس نمی کرد.

- ولی ... قرار شد ...

- به من اعتماد نداری رها، نه؟

ساکت شد و فقط نگاهش کرد. پوزخند سهیل را دید.

- خوش به حالم با این همه اعتبارم.

نگاه سهیل در چشمانش دو دو زد. مردمکش می لرزید. مثل قلبی که دژش را شکسته بود. چشمانش را بست. دست های او را گرفت و ... فهمید که نفسش از این تماس محکم بند آمد. می توانست چشم های گرد شده اش را پشت همان پلک های بسته تصور کند. انگار هر چه حرص داشت سر همان بوسه خالی کرد، اما همین هم برایش پر از لذتی بود که دلش نمی خواست تمام شود. سرش را که عقب کشید، صورت او هم کمی پیش آمد و همزمان صدای آخش را شنید. به چشم هایش زل زد. چهره اش کمی جمع شده بود. به خوبی فهمید دردش آمده است اما لبخند زد.

- مجازاتت بود که دفعه بعد با زبون خوش بیای سرجات بخوابی و این که ...

انگشتان او را از روی لبش کنار زد و این بار آرام بوسید.

- قول دادم باهات راه بیام تا هر وقت خودت بخوای. اگه قرار بود به دل خودم پیش برم دیشب تو اوج نیازم ازت نمی گذشتم. منتی نیست سرت چون از زور و جبر و تحمیل بیزارم ولی از یه چیزی بیشتر بدم میاد اینه که نادیده ام بگیری. بی ارزشم کنی.

صدای رها موجی از بغض داشت.

- من نخواستم بی ارزشت کنم فقط آماده نیستم.

- اینو همون دیشب فهمیدم. منظورم به بیرون رفتنت بود. ببین رها تا وقتی نخوای دست بهت نمی زنم ولی دلیلی نداره از کنارمم فرار کنی و الا ممکنه توهمات ذهنیم خراب شه. آدم بدبینی نیستم مگه ثابت بشه چیزی بده. اون موقع روشم فرق می کنه. سهیل فرق می کنه. تهدیدت نمی کنم ولی رک بهت میگم حالم خرابه. از پس زده شدن حالم بده. نمی خوام رویاهایی که باهات تو ذهنم داشتم با تحمیل من خراب شه. پس درک کن. درک کن منی که رو به روتم الان مقابلتم شوهرتم، عاشقتم! گذشتن ازت خیلی سخته. پس میشه گفت یک به یک مساوی. درک متقابل البته با شرایط متضاد می تونه هر دومونو آروم تر کنه. دیشبم که از اتاق بیرون رفتم محض خطا نکردن خودم بود نه این که اگه قراره فرصت به هم بدیم از هم جدا باشیم. نمی خوام فقط به صرف داشتن یه رابطه کنارم باشی. متوجه منظورم هستی؟

سر رها آرام تکان خورد و سهیل نفس عمیقی کشید.

- خوبه! حالا به جای این که بری تو تاریکی زانوی غم بغل کنی راحت بخواب. البته تو بغل من!

دخترک در آغوشش شبیه یک کودک بود. ابتدا کمی فاصله اش بیشتر بود، اما وقتی سر او به سینه اش چسبید پلک هایش را بر هم گذاشت و عطر موهایش را به ریه کشید. برای شروع همین بس بود.

**** 

با دیدن سپیده چشم هایش گرد شد. برای چند دقیقه کلا سهیل را فراموش کرد و محکم دوستش را در آغوش گرفت. سپیده گونه او را بوسید و کنار گوشش گفت:

- خیر ندیده چرا این قدر خوشگل شدی تو؟

خندید و شکلکی برایش در آورد.

- دست بردار از این همه حسودی!

- اینم نگم که منفجر میشم.

سپس رو کرد به سهیل و با خوشرویی گفت:

- تبریک میگم آقا سهیل. ببخشید برای مراسمتون به یه سفر اجباری رفتم و همین صبح برگشتم.

سهیل با لبخند تشکر کرد. رها تازه یادش آمد که سهیل اصلا سپیده را نمی شناسد. برای معارفه پیش قدم شد.

- سهیل جان سپیده دوست صمیمی منه. از دبستان تا حالا. هم کلاس دانشگاهمم هست.

- خوشبختم سپیده خانم. امیدوارم فکر نکنید من مانعی برای ادامه صمیمیتتون هستم.

نیش سپیده شل شد.

- لطف دارید شما.

و زیر لب گفت:

- کوفتت شه رها!

مثلا آرام گفت، اما هم چشم های رها گرد شد و هم سهیل تمام تلاشش را به کار برد تا خنده اش را جمع کند. سپیده با چشم و ابرو خواست به اتاق سابق رها بروند. رها نگاه شماتت بارش را از سپیده جدا کرد و به سمت سهیل برگشت.

- من برم لباسامو عوض کنم و بیام.

- راحت باش عزیزم.

لبخندی زد و همراه سپیده به راه افتاد. ندا و یلدا ترجیح دادن دو دوست بعد از مدت ها دوری تنها باشند و بعد به آن ها بپیوندند. خیالش راحت بود که سر سهیل با حماد و یاسین گرم می شود. به محض ورود به اتاق سپیده جیغ خفه ای کشید و محکم بغلش کرد. آن قدر از دو طرف صورتش بوسید که رها حرصش در آمد و با غیظ عقبش زد.

- وای سپیده کشتی منو! آب و روغنم قاطی کرد.

سپیده روی تخت هولش داد و گفت:

- چه پررو شده شوهر کرده. وای الهی کوفتت بشه. مردم شانس میارن، ما خونه بابامون باید بترشیم.

- اون زبونتو کنترل نکنی ها. سهیلم اصلا نشنید چی گفتی.

سپیده با بی خیالی کنارش نشست:

- بشنوه قدر خودشو بیشتر می دونه، الکی ناز تو رو نمی خره.

کمی نزدیکش شد و با چشم و ابرو ادا و اطوار ریخت.

- چه خبر؟ خوش می گذره؟

اخم هایش را در هم کشید و با حرص گفت:

- خجالت بکش!

- هان؟ خوش گذرونیش مال توئه، خجالت کشیدنش مال من؟

- سپیده می زنم تو سرت که کلا لال شی ها!

سپیده با خیره سری و شیطنت کمی بیشتر نزدیک شد.

- حالا واسه من ندید بدیدم یه ذره تعریف کن حسرتشو بخورم. سهیل خان مرد کار کشته ای به نظر می رسه ها.

گفت و ریز ریز خندید که رها لب هایش را با تاسف بالا کشید.

- آدم نمی شی تو.

لباس هایش را روی میز گذاشت و گفت:

- پاشو برو بیرون سپیده.

- به ما که می رسه حجب و حیاش می زنه بالا. پیش سهیلم ...

- سهیل مثل تو بی حیا نیست.

سپیده با حالت مضحکی لب هایش را جلو داد.

- راست میگی عزیزم؟ حتما شب عروسی هم بقچه پیچ خوابیدی و زیر لب فقط ذکر خوندی.

یک دفعه رها ساکت شد. خاطره آن شب پیش چشمش جان گرفت. چه شب بدی بود. انگار روح و جسمش را به صلابه کشیدند. لباس هایش را رها کرد و لب تخت نشست. دستانش را دو طرف صورتش گذاشت و آرنجش را روی زانوهایش ستون کرد. هر لحظه یادآوری خاطرات هم ملکه عذابش بود و شکنجه اش می داد و ...

- یهو چت شد رها؟

بی آن که نگاهش کند سر بالا انداخت.

- هیچی!

- غلط کردی. منو نگاه کن.

صورت او را به سمت خود کشید. با دیدن چشم های پر بغضش اخم هایش باز شد.

- تو که منو دق دادی. یه چیزی بگو.

لبش را محکم گاز گرفت و با بغض گفت:

- می خوام به سهیل بگم سپیده.

سپیده با حیرت نگاهش کرد.

- چیو بگی؟

- این که ... سورن و ...

با گرد شدن چشم های سپیده حرفش را همان جا رها کرد و دست روی صورتش گذاشت.

- دیوونه شدی رها؟

- نمی تونم این جوری زندگی کنم. آرامش ندارم. همش فکر می کنم یه جای کار می لنگه. هر بار که میاد طرفم ... وای سپیده تو چه می دونی از حال بد من!

- یعنی چی؟ یعنی چی که هر بار میاد طرفم ... نکنه که ...

با تکان سر رها، سپیده حرفش را قطع کرد و دست روی لب هایش گذاشت.

- پسش زدی به خاطر سورن رها؟ آره؟

صدای رها به ارتعاش کشیده شد.

- نتونستم ولی نه فقط به خاطر سورن. به خاطر خودم، به خاطر خودش. تو که نمی دونی رفتار و حرفاش چقدر شبیه سورنه. نمی تونم به احساسش خیانت کنم و ...

- دهنتو ببند رها تا نزدم تو دهنت.

- سپیده ...

- سپیده و زهرمار احمق! تو رسما داری با این ذهنیت خراب به مردی که محبتو در حقت تموم کرده خیانت می کنی. مگه فقط خیانت به اینه که تنتو با یه مرد دیگه شریک شی و ...

- بس کن سپیده!

- دختر دیوونه! سهیلو باید حلوا کنی بذاری سرت. سرمه کنی بکشی به چشمت. کدوم مردی میاد از نیازش بگذره واسه خاطر آماده نبودن زنش و چیزی که حقشه. تو این زمونه ای که به پسره میگی سلام آخر شب توقع داره تو تختش باشی و ...

- می دونم. می دونم ولی چی کار کنم وقتی تکلیفم با خودم معلوم نیست.

- تکلیفت معلوم نبود غلط کردی جواب مثبت به این بیچاره دادی.

- تو که دیدی یه دفعه همه چی به هم ریخت. ترسیدم بلایی سر مامانم بیاد و تا عمر دارم خودمو نبخشم. قسم خوردم اولین خواستگاری که اومد جواب رد ندم. وقتی بابام گفت حاج صادق گفته میان برای امر خیر، دلم لرزید، ولی پای قسمم موندم. تو بد شرایطی گیر کردم. الان بدتر از اون موقع ...

گریه اش گرفت و با دلی ناآرام گفت:

- اگه یه ذره تو این مدت از سهیل بدی می دیدم شاید راحت تر بودم ولی ...

سپیده دستش را گرفت و روی انگشتانش را نوازش کرد.

- رها! عزیزم! باور کن سورن انقدر ارزش نداره که این همه خودتو به خاطرش عذاب دادی. ذهنتو پاک کن. دلتو پاک کن. سهیل مرد بی نظیریه. فقط به صرف امتیازات ظاهریش نمی گم. خودت داری میگی کیه و چیه.

با تشویش به سپیده نگاه کرد.

- تو همین مدت کوتاه دارم بهش دل می بندم سپیده ولی ...

- ولی رو بریز دور. گذشتتو بریز دور. سورن اگه اومدنی بود، اگه تو رو می خواست هر جوری شده خودشو ثابت می کرد، نه این که با یه بهونه واهی یه سال بره و پیداشم نشه. به شوهرت نزدیک شو. خیلی عشقا بعد از ازدواج به وجود میاد و خیلی استحکام بیشتری از عشقای قدیمی داره. بی خودی آتیش به زندگیت نزن.

حرف های سپیده، حرف های دل خودش بود. آرام سر تکان داد و دست به صورتش کشید. نفس عمیقی کشید.

- حق با توئه. فقط ...

تلفنش زنگ خورد و حرفش را قطع کرد. از زیپ کوچک کیفش موبایل را برداشت. همان شماره بود که چند بار تماس گرفت، ولی در آن شرایط و شلوغی و بی حوصلگی جوابی نداده بود. کنجکاو شد. انگشت روی صفحه کشید.

- بله!

- سلام عشق من.

یخ زد. زمان ایستاد. یک صدای پرحرارت تمام گرمای تنش را کشید. صدا هنوز پژواک وار می آمد " رها؟ چرا جواب نمی دی؟ می دونی چند بار زنگ زدم و ... رها ... گوشت با منه عزیزم؟"

زمین و زمان یک آوار بی رحم شد و بر سرش فرو ریخت. گوشی از ما بین دستان نیمه جانش سر خورد. اشک از گوشه پلکش سرازیر شد.

دستی بازویش را فشرد. چرا نمی توانست نفس بکشد! دستانی نامرئی زیر گلویش چسبید. سرش با صداهایی به دوران افتاد.

" با دست پر بر می گردم. فقط منتظرم بمون."

- بی ارزشم نکن رها.

- وقتی دیدمت این لامصب از کار افتاد. عاشقتم!

یک بار سهیل جولان می داد و یک بار سورن. این حجم برای قلب کوچکش زیاد بود. صدای داد سپیده را شنید.

- خانم ستوده، زهرا خانم ... وای رها جواب بده!

تنها چیزی که در لحظه آخر دید، چشم های براق و دلواپس و آشفته سهیل بود و چسبیدن به آغوشش. همین!

****

دستش را روی پیشانی سردش کشید و حرف های دکتر در ذهنش تکرار شد.

- فقط فشار یا شوک عصبی. اون قدر تحت فشاره که بدنش جواب نداده. چه خبره منزل شما آقای محترم؟

با تعجب و نگرانی گفت:

- ما مشکلی نداریم. تازه ده روزه ازدواج کردیم.

دکتر نگاه موشکافانه ای به مرد جوان انداخت.

- اما اوضاع همسرت اینو نمی گه.

با سکوت سهیل کمی به جلو متمایل شد و گفت:

- یه احتمال میشه داد. البته خیلی از دخترخانما دچار این استرس هستن. زمان میگذره تا بتونن با شرایط جدیدشون کنار بیان. خصوصا دخترانی که خیلی زود تغییر نقش میدن و تبدیل میشن به همسر. از سویی جدایی از خانواده و ... متوجه منظورم هستید؟

بله آرامی گفت و تشکر کرد و حالا ...

اعصابش خرد بود. نگاهش را از چهره او جدا کرد و برخاست. در تمام این مدت می دید که هر زمان برای بوسیدن یا در آغوش کشیدنش پیش قدم می شود عقب می کشد، ولی نشانی از نارضایتی نمی دید. درست بود که هیچ وقت همراهیش نمی کرد اما پس هم نمی کشید. پس دکتر چه می گفت. نه! شاید رها تحت فشار بود اما ...

گیج می زد و نمی دانست ذهنش را از سوی کدام محور به سمت طرز تفکرات همیشه عاقلانه اش بکشد و تصمیم بگیرد. دست و پایش گیر عشق بود و خواستن بی اندازه او و عقلش نگران این همه آشفتگی که نمی دانست نتیجه کدام اشتباه است.

از اتاق بیرون رفت. مادر رها در حال ذکر گفتن بود که با دیدن او برخاست.

- بیدار شد سهیل جان؟

آرام گفت:

- نه هنوز. جای نگرانی نداره البته ... تاثیر آرام بخشه.

قطره های اشک از گوشه پلک زن جاری شد. دستمال مچاله شده را زیر پلکش فشرد و حرفی زیر لب زد که سهیل گنگ شنید. کنجکاوی نکرد. سرش به حد کافی درد می کرد.

- چیزی می خورید براتون بگیرم؟

- ممنون پسرم. من برم پیش رها شاید بیدار شه.

لبخند کمرنگی زد و سر خم کرد. نگاهش در سالن چرخ خورد و برای لحظه ای روی چهره سپیده ثابت ماند. دختر جوان خیره خیره نگاهش می کرد و با نگاه ثابت سهیل سر به زیر انداخت. سهیل با چند لحظه مکث به سمتش رفت و کنارش نشست. سپیده با تعجب نگاهش کرد.

- اگه خانواده نگران میشن می تونم برسونمتون.

از این پیشنهاد بی مقدمه شوکه شد و کمی دست و پایش را جمع کرد.

- ممنون. در جریان هستن پیش رهام.

سهیل به خط پر رنگ و ممتد روی دیوار سالن نگاه کرد و آرام گفت:

- میشه یه قهوه مهمون من باشید و کمی صحبت کنیم؟

- در مورد رها؟

- اگه ایرادی نداره.

- خواهش می کنم.

برخاست و گفت:

- به مادر رها اطلاع بدم و بیام.

سپیده لبخند کمرنگی زد اما سهیل اصلا ندید. قلب دخترک به تلاطم افتاد. چه می خواست بشنود که او را مناسب دید؟ ممکن بود به موضوعی شک کرده باشد؟ چه جواب می داد؟ بازیگر خوبی بود همیشه اما نمی دانست در مقابل سهیل هم می تواند نقش بازی کند یا نه؟ افکارش خیلی طولانی نشد که با پیش آمدن سهیل برخاست. با اشاره دست او به سمت آسانسور رفت.​

فضای کسالت بار بیمارستان به کافی شاپ کوچکش هم سرایت کرده بود. از همه بدتر سکوت پرحرفی بود که دنبال یک کلمه برای شکستنش می گشت. قاشق کوچک را با دو ضربه آرام به لب فنجان سپید گوشه ظرف گذاشت و گفت:

- نمی دونم چرا به نظرم اومد شما بهترین گزینه برای حل معمای ذهن من هستید خانم، اما استدعا دارم اگر سوالی می پرسم و نتونستین جواب بدین به راه دیگه ای دست نندازین.

پر واضح بود که دروغ و یاوه نمی خواهد بشنود. سپیده رک گفت:

- دلیلی واسه پنهان کردن یا دروغ گفتن وجود نداره آقا سهیل!

سهیل قهوه اش را مزه کرد و گفت:

- حتما در جریان زندگی رها بودین تا حالا. دکترش یه حرفایی زد که به نظرم درست نیومد. شما دلیل حال بد رها رو می دونی؟

سپیده هنوز حرفی نزده بود که سهیل مستقیم نگاهش کرد.

- تا قبل از این که تو اتاقش با هم باشید حالش خوب بود. پس بحثی پیش اومده که باعث این فشار عصبی شده، نه؟

- ما فقط با هم صحبت کردیم. اتفاق خاصی نیفتاد که به چشم من دلیل اصلی حال بدش باشه.

- اما من حس می کنم یه چیزی این میان اشتباهه. اگه رها حرفی در مورد من زده که روش نمی شه بهم بگه یا راحت بوده از مشکلاتش با شما بگه، بهم منتقل کنید.

- چرا فکر می کنید رها با شما مشکل داره؟

- پس داره.

سپیده جا خورد و دستپاچه نگاهش کرد.

- من اینو گفتم؟

- یه جورایی بله.

با کمی مکث فنجانش را کنار زد و دست هایش را روی میز در هم قلاب کرد.

- ببینید اگه الان اینجا نشستم و از شما خواستم یه جورایی کمکم کنید، واسه اینه که به رها خیلی علاقه دارم. مواقعی حس می کنم این علاقه داره رها رو آزار میده، چون چشم بند عقل من میشه. برادرانه ازتون می خوام اگه رها مشکلی داره بهم بگید.

سپیده کمی جا به جا شد و گفت:

- رک حرفمو بگم؟

سهیل استقبال کرد.

- حتما.

- شما انتخاب رها نبودی.

ابروهای سهیل از هم باز شد. سپیده بلافاصله از حرفش پشیمان شد.

- منظورتون چیه؟

- اشتباه برداشت نکنید. نه این که نباشید ولی خب اصرار پدرش هم بی تاثیر نبود. نهایتا انتخابتون کرد ولی با تردید دلش. چطوری بگم ...

دست سهیل بالا آمد و گفت:

- کاملا متوجه منظورتون شدم. ممنون از این که حقیقتو گفتید.

نیم خیز شد که سپیده با هول گفت:

- خواهش می کنم اجازه بدید حرف بزنم!

سهیل سر جایش نشست.

- از انتخاب تحمیل شده رها؟

- نه! باور کنید مساله این نیست.

- بگید. می شنوم.

سپیده با کمی این پا و آن پا کردن گفت:

- اگه رها رو دوست دارید تنهاش نذارید. الان اگه واقعیتو به روش بیارید بیشتر از هم می پاشه. اون تو همین مدت کم به شما وابسته شده، پس خیلی زود با شما همراه میشه و ...

- باور کنم حرفاتونو؟

- فکر می کنید دروغ میگم؟

- حقیقتم نمی گید.

چه مرد یکه تازی بود. بیچاره رها!

- قضاوت نکنید سهیل خان. بود و بذارید همون بود بمونه. مهم اینه که الان حقیقت چیه.

- این بودهایی که شما راحت ازش می گذرید باعث شده رها الان روی تخت بیمارستان باشه و منم آشفته فهمیدن دلیلش. پس مهمه. نمی شه گذشته رو از زندگی آدما تفکیک کرد.

- ولی میشه فراموشش کرد.

- دنبال فلسفه گذشته و آینده نیستم، ولی هنوز هیچی برام روشن نیست که بخوام در موردش تصمیم بگیرم.

سپیده دچار آشوب شد. ای کاش اصلا حرفی نمی زد!

- رها نقطه تاریکی تو گذشته ش نداره.

- منم دنبال نقطه تاریک نیستم. فقط یه مسائلی مبهمه برام که ترجیح میدم در موردش با خودش صحبت کنم.

سپیده لب به تیزی دندان گرفت و استرسش را بیشتر نشان داد.

- من اگر گفتم دلیل انتخاب شما چی بوده واسه این بود که نمی خوام فکر اشتباهی در مورد رها داشته باشید، نه این که باعث بیشتر گره خوردن کلاف افکار شما بشم.

- موضوع اینه که می دونم یه انتخاب پیشنهاد شده بودم اما ... امیدوارم حقیقت فقط همین باشه.

- اگه بخواید با بدبینی به گذشته و انتخاب از رها فاصله بگیرید ... چطور بگم ... خیلی از ازدواج ها مثل ازدواج شما با یه شناخت مختصر شروع میشه، اما استحکام و دلبستگی بیشتری به دنبال داره.

- چرا فکر می کنید ممکنه رها رو تنها بذارم؟

سپیده در سکوت فقط نگاهش کرد. سهیل لبخند کمرنگی زد.

- خیالتون راحت. اون قدر خودخواه هستم که اجازه ندم رها یک قدم ازم فاصله بگیره.

- رها از شما طوری حرف می زنه که من باور نمی کردم! ولی خواهش می کنم تنهاش نذارید. تو این شرایط بغرنج روحی ممکنه خیلی آسیب ببینه. مطمئن باشید طی یک فرصت کوتاه خوشبختی محضو بهتون هدیه میده. رها لیاقت محبت رو داره.

- اگر نداشت الان من اینجا نبودم. ممنون از راهنماییتون. خیلی از مسائل دستگیرم شد.

سپیده با کمی مکث تلفنش را روی کاغذی نوشت و به سمت او گرفت.

- رها مثل خواهرمه آقا سهیل. خیلی برام عزیزه. اگه بتونم کمکش کنم خودمم آرامش می گیرم.

سهیل با نگاهی به شماره آن را داخل گوشی سیو کرد و آرام گفت:

- رها که از این صحبتا چیزی نمی شنوه، درسته؟

- مطمئن باشید.

با زنگ خوردن تلفنش برخاست و گفت:

- بازم ممنونم. اگه سفارشی دارید میل کنید. من برم بالا. گویا رها بیدار شده.

سپیده لبخند کم جانی زد و سهیل با توقفی کوتاه کنار صندوق و اشاره به سپیده بیرون رفت. سپیده نفس حبس شده اش را رها کرد. دروغی نگفته بود و سعی کرد به اصل موضوع هم اشاره کند اما نه مستقیم. باید با رها حرف می زد. دستانش را روی صورتش گذاشت. هنوز استرس داشت. با جلو آمدن پیش خدمت فقط تشکر کرد و برخاست. اصلا به یک لیوان آب هم میل نداشت.

روی تخت کنارش نشست و آرام پرسید:

- بهتری؟

فقط سرش تکان خورد، اما نگاهش هنوز میخکوب خط خطی های دیوار اتاق بود و ذهنش درگیر ساعاتی پیش و قلبش ... برای حال قلبش هیچ واژه ای در ذهنش نمی گنجید. همه ی دانایی و تواناییش را گم کرده و فقط غمبرک زده گوشه دنیا به احوال ناخوشایند و اقبال تیره اش می نگریست. دیگر صداها در هم مخلوط نبود. تفکیک شدند. سهیل یک سو و سورن ... آهی کشید و از دل و ذهنش گذشت، چرا برگشتی؟ چرا الان؟

- حرف بزنیم؟

با صدای آرام سهیل از فضای مجازی ذهنش فاصله گرفت و سر در گم نگاهش کرد. به راستی این مرد کجای زندگی در هم ریخته اش بود؟ کجا بود که یک صدا همه ساخته هایش را دوباره آوار کرد و فرو ریخت. پلکی زد و خسته زمزمه کرد.

- هر طور مایلی.

سهیل کاملا به سمتش چرخید.

- باشه برای بعد.

با مکث کوتاهی دوباره گفت:

- می خوای چند روز خونه پدرت بمونی؟

- چرا؟

- گفتم شاید برات بهتر باشه و ...

سکوت کرد. با سکوتی طولانی نگاهش کرد. طناب عمرش با چشم های این دختر گره خورده بود. یک گره کور! احساسش دل می زد. حالش بد بود. شاید خودش بیشتر تنهایی می خواست. دنبال چه می گشت در پیچ و خم کهربای چشم های او! خودش هم نمی دانست. برای نزدن حرف اضافه برخاست که دست یخ زده رها روی دستش نشست.

- می خوام بیام خونه.

دوباره نشست و دست دیگرش روی دست او سُر خورد.

- از خدامه بیای ولی به نظرم چند روز کنار خانوادت باش، شاید حال روحیت بهتر شه.

بغض تارهای صوتی اش را لرزاند.

- باید با هم حرف بزنیم سهیل.

- می زنیم اما تو یه وقت مناسب. الان نه من توانایی شنیدن دارم و نه تو توانایی گفتن. باشه برای بعد.

نمی دانست رها قبل از این همه این قدر رنگ پریده و چشم هایش آشفته بود یا نه؟!

- پس تو هم بمون.

خودش هم در این اصرار مانده بود. نمی دانست بابت چیست، اما انگار از دور شدنش بیشتر واهمه داشت. واهمه یک اشتباه جبران نشدنی.

سهیل لبخند کمرنگی زد.

- نمی تونم عزیزم. سخته برام. دو سه روز دیگه برگرد. طی این مدت کوتاهم بهت سر می زنم، ولی نمی تونم بمونم.

زبان رها باز خواست کار کند اما لب هایش را محکم به هم چسباند تا حرف دوباره ای نزند. چشم های سهیل آشفتگی داشت و این به خوبی قابل فهم بود. دست به صورت او کشید. دستی که باز بی اجازه لا به لای موهایش رفت و سری که به سمتش خم شد، اما فقط نگاهش در یک فاصله، با یک نفس روی لب هایش بی حرکت ماند. می خواست اما این بار نتوانست مانند روزهای گذشته از کنار سردی او بگذرد. پلک هایش را بر هم گذاشت و سر او را سمت خود خم کرد. آرام پیشانیش را بوسید و برخاست.

- مراقب خودت باش. گوشی من روشنه. هر موقع لازم بود تماس بگیر.

رها هنوز درگیر پس کشیدن او بود، اما به نشان فهمیدن حرفش باشه گفت. سهیل باز از همان لبخندهای کوتاه زد و خداحافظی کرد. رفت و انگار آرامش دختر جوان را هم همراه خودش برد. روی تخت ولو شد و دست روی لب هایش گذاشت. یک سوال در ذهنش بزرگ و بزرگ تر شد. چرا سهیل سرد شد؟

بیش از چند دقیقه سپری نشده بود که سپیده با ندا، یلدا و مادر وارد اتاق شدند.

- خوبی مادر؟

با صدای آرامی تشکر کرد.

- چرا نموند؟

- گفتم بمون خودش قبول نکرد.

- درست نیست عزیزم. زن و شوهر، بخصوص به این تازه وصالی نباید جدا از هم باشن.

کلافه نشست و موهایش را پشت گوش داد.

- میگی چی کار کنم مامان؟ اگه مزاحمم صداش کنید باهاش برم.

با تعجب نگاهش کردند و ندا گفت:

- چرا مزخرف میگی رها. منظور مامان چیز دیگه ای بود.

باز دراز کشید و خسته گفت:

- میشه استراحت کنم؟

از همه زودتر مادرش برخاست و با صدایی دلخور گفت:

- چیزی خواستی فقط صدام کن.

با نگاه شرمنده اش از مادر عذرخواهی کرد و او فقط سر تکان داد و رفت. سپیده با اخم گفت:

- می خوردی مامانتو!

حرفی نزد و دست روی پلک هایش گذاشت. یلدا دست به بازوی سپیده گذاشت و با تکان سر فقط خواست کمی مراعاتش را بکند. سپیده نفس عمیقی کشید و برخاست.

- من دیگه باید برم کم کم.

رها فورا نیم خیز شد و دستش را کشید.

- بمون سپیده!

- خیلی اخلاق داری!

ندا با لبخند گفت:

- سپیده اذیت نکن خواهرمو.

- آهان! یادم رفت خودشو به غش و ضعف می زنه.

رها با حرص گفت:

- به جهنم! برو تو هم.

پشت به او دراز کشید که سپیده چهره اش را جمع کرد.

- اَه اَه حالم به هم خورد از این لوس بازیات. من سهیل نیستم نازتو بکشم ها. پاشو. می مونم خب!

یلدا و ندا خندیدند، اما رها حوصله لبخند زدن هم نداشت. فقط ساکت نگاهش کرد. چند دقیقه بعد ندا و یلدا رفتند. سپیده مانتویش را آویزان کرد و گفت:

- اینجا چیزی هست من بپوشم؟ با این لباسا صبح مستقیم رفتم بهشت زهرا.

- تو کمد هست. داخل کشو هم چند دست راحتیه.

سپیده تاپ و شلوارک نارنجی رنگی برداشت و بی خجالت مشغول عوض کردن لباس هایش شد.

- نگفتم دیگه نارنجی نگیر دیوونه! بودنتو لو میده! پیش سهیل نپوشی یه وقت.

نگاهی به سپیده انداخت و آرام گفت:

- سورن بود.

نگاه سپیده سریع به طرفش برگشت.

- هان؟

با بغض گفت:

- سورن بود که زنگ زد.

سپیده وا رفته کنارش نشست.

- مگه شماره جدیدتو داشت؟

سرش را میان دست هایش فشرد.

- حتما پیدا کرده. وای سپیده چی کار کنم؟

سپیده دستش را گرفت.

- یعنی چی که چی کار کنم؟ مگه قراره کاری کنی؟

- می ترسم بیاد و بفهمه و ...

- بفهمه. باید بفهمه. همون جوری که سهیل داره می فهمه تو یه مرگت هست.

نگاه خیسش به چشم های جدی سپیده چسبید. صدایش لرزید.

- چی داری میگی؟ نکنه تو گفتی بهش؟

سپیده کلافه گفت:

- خر که نیست. می فهمه بالاخره.

دستش را از دست سپیده بیرون کشید و روی صورتش گذاشت. آخرین تصویر از چشم های سهیل و نگاه خاصش در ذهنش بک و پلی شد، چند بار.

درست دیده بود. سایه شک بود. تاری دلهره و دل آشوب! به روشنی آن اقاقی همیشگی نبود. سیاه نبود. خاکستری بود. درست مثل دل از دو سو کشیده شده اش. نه روز را می خواست و نه شب را.

- گوشِت با منه رها؟

- خودم بهش میگم.

- عقلتو بنداز به کار رها. اگه باز سورن زنگ زد بی مقدمه، بی ترس بگو شوهر کردی. بگو رسیدن صداش به گوشت هم حروم شده. بگو سهیل ...

تنش را روی تخت کشید و پتو پناهگاهش شد. به سورن می گفت سهیل همه کسش شده؟ سنگینی انگشتر توی انگشتش قلبش را داغ کرد و خاطره ای دور همه زندگیش را. میان آن برهوت عظیم تشنگی کدام نام آب بود و کدام سراب؟ سهیل یا سورن؟ کاش این قلب بلاتکلیف از کار می افتاد. همه آرزوی دل جوانش در آن لحظه پیری خاطرات و گور کنی برای دفنش بود. دفن سراب ها در زمین دور افتاده خاطره.

 

****

صدای تیک باز شدن در با بیرون فرستادن نفس حبس شده اش یکی شد. دستش به سمت کلیدهای مرکزی برق رفت اما میان راه پشیمان شد. کفش هایش را سر جای همیشگش گذاشت و صندل هایش را پوشید. جلوتر کنار ورودی سالن کلید هالوژن ها را زد و نور کمی در فضا رسوخ کرد. چقدر همه جا تاریک بود. دم داشت. نفس گیر بود. انگار هوایی نبود. رها نبود. تپش قلب و گرما و نبضی نبود. این همه وابستگی کی بیچاره اش کرد؟ مستقیم به سمت اتاق خواب رفت. وسایلش را نامرتب گوشه ای رها کرد و دکمه های پیراهنش را باز کرد. همان طور لب تخت نشست و به قاب بزرگ روی دیوار خیره شد. نگاهش سر خورد روی پرتره ای از چهره رها. نگاهش روی تک تک تصاویر که به صورت یک شش ضلعی کنج دیوار تعبیه شده بود چرخید. یک واژه داد می کشید. سرش پر از براده های خاطره یک شب بود. براده های تیزی که بی رحمانه به سوی احساسش شلیک می شد. به سوی تمام خوشی هایش یک خط پررنگ در نگاه خوش رنگ رها مثل یک تیزی به عمق سینه اش. درست جایی که حس می کرد خوشبختی محض نصیبش شده، فرو رفت. خط مات بغض!

دو دستش را محکم روی پلک هایش فشرد. چرا آن شب نفهمید؟ مست چه بود؟ شرابی که فقط بو کشید؟ زهرخندی تلخ تر از زهر به همه احساسش زد. رها کلاه احساس و قلبش را با چشمانش برداشت و خودش با یک عمر عاشقی قمار کرد. شاید همه سر باخت می داد اما ...

عکس رها را از روی میز برداشت.

- همه زندگیم فدای چشمات فقط نگو منو نمی خوای رها.

قاب را بغل گرفت. درست جایی روی قلبش گذاشت. جایی که دلش می خواست سر او باشد. دلش در گیر و دار همه خواستن ها دلواپس نخواستن او بود. می پرسید. می فهمید. حقش بود حتی اگر حقیقت به تلخی یک عشق یک طرفه بود.

*****

- پس به امید دیدار جناب ابهر.

با لبخند دست مرد جوان را فشرد و سرش را کمی خم کرد. با بیرون رفتن او دکمه دوم پیراهنش را باز کرد و روی صندلی لم داد. با ورود سبحان نیم خیز شد که او دست تکان داد.

- بشین که می دونم هنوز خوابی.

لبخند گذرایی زد.

- حالا من یه روز توی چند سال خواب موندم. دست برنداری ها!

سبحان ابرویی بالا انداخت و روی مبل نزدیک میز نشست.

- تازه اولشه. شب بیدار باشی همینه دیگه.

خنده ریز سبحان مثل یک تیغ تیز بود که روی دلش کشیده شد. حق با او بود. شب بیداری دیوانه اش کرده بود، اما نه به دلیل مزخرفی که توی سر او بود. سری تکان داد که سبحان خندید و مثل او سر جنباند.

 

 

بانک رمان در گوگل پلی