رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

لبخند خیس ۸ و ۹

 Novel love

Novel

کمی این دستو اند  کمی مکث کرد  انگار تردید  و  شک  جلوی گفتن حرفی را گرفته باشه ،  این دستو ان دست کرد و  نگاهش به زمین خیره و  با تردید  منهو منهو کرد و گفت ؛ 

   نمیدونم چطور بایستی برات بگم ،  ببین شرح واضحات میشه ولی سر بسته بگم بهت که  ، مهم اینه خودت می دونی کارت اشتباست. الان دنبال اینم نیستم که برم بالای منبر عزیز من. فقط از خودت می پرسم. جوابش یه کلمه است.

از سهیل چقدر بدی دیدی تو این مدت کوتاه؟

مردمک چشم های رها به دو دو افتاد و با صدایی خفه گفت:

- سهیل ...

- ازش بدت میاد؟  راستش رو بگو 

- حماد حالمو بدتر نکن!

حماد با نگاهش و از عمق چشمان خیس رها می خواست به قلبش نفوذ کند. باز سهیل را پیش کشید.

- حالتو به هم می زنه؟

رها چشمانش را پس کشید و دست روی صورتش گذاشت تا بهترین جواب برای حماد باشد. یک کلمه مطلق "نه" گاهی چشم ها را باید پوشاند تا جیغ نکشند و از راز مگو چیزی نگویند، ولی این بار رها خجالت کشید دست دل و چشمانش را رو کند. این که چقدر دلش می خواهد حالا رو به رویش سهیل می نشست و آرامش می کرد، نه حماد.

یک دفعه مثل آتشفشانی فوران کرده که در برخورد با بهمنی عظیم دمایش معتدل شود، پس کشید، اما حماد فرصت نداد تا دوباره به مرز آرامش برسد و پس کشد و با حرفش کودتای نرم دیگری به پا کرد.

- خواستن سهیل واسه تو اجبار نبود. همین طور که دوست داشتنش واست اجبار نیست. من تو رو می شناسم رها. با تموم آرومیت اگه بخوای کوهو رو شونه ت جا به جا می کنی و نمی ذاری آب از آب تکون بخوره. فکر می کنی نفهمیدم موقعی که سهیل اومد نگاشم نکردی و بله رو دادی؟ فکر کردی نفهمیدم می خوای به بابا ثابت کنی که میشه بدون سورن هم خوشبخت نبود.

با نگاه گیج رها به آرامی ادامه داد:

- می خواستم سفت و سخت جلوت در بیام اما می شد به سهیل اطمینان کرد. این شد که ساکت موندم ولی انگار اون چیزی که من محاسبه کردم اشتباه از کار در اومد.

رها با صدایی شکسته و بی غرور گفت:

- به چی من شک کردی حماد؟ به ...

حماد انگشت مقابل بینی گرفت و عصبی گفت:

- به نفس کشیدنم شک کنم به نجابت تو شک نمی کنم!

- پس دنبال کدوم معادله می گردی؟

- اشتراک خوبی و احساس! مرد بودن و عاشقی کردن! نمی دونم سهیل. نور چشم حاج صادق کجا تو رو دید که یهو سر و کله اش تو خونه ما پیدا شد ولی چشاش داد می زد، نگاهاش پر از حرف بود. این که همه جوره می خوادت. این که باور کنی خوشبختی کنار یه مرد همه چی تموم می تونه خاطره نه چندان پر رنگ یه محبت گذرا رو از بین ببره، ولی چرا نشده رها؟ چرا خواهر من وقتی می دونه متعهده، وقتی می دونه اشتباهاتش تا چه حد اعتقاداتشو خط خطی می کنه، اون خطا رو انجام میده؟

- من نمی خواستم حماد.

- دیدن سورن چیز دیگه ای میگه!

- دیدمش تا از سماجت دست برداره.

- تو باور می کنی که سورن تو این مدت نفهمیده تو ازدواج کردی؟ چطور یهو سر و کله اش پیدا شد؟ این یه سال کجا بوده و ...

- نمی دونست حماد. می گفت بابا فرستادش که بره و دست پر بیاد.

- ول کن این بهونه های مسخره رو رها. سورن از بابا نه شنید، فقط واسه دلیلی که خودشون می دونن. ظاهر قصه تو و سورن با باطنش خیلی فرق می کنه.

احساسی گنگ به سینه رها چنگ زد. دنبال یک بهانه برای تبرئه پدر و پیدا کردن راه احساسش بود.

- چی؟

- نمی دونم.

- حماد بگو.

- به جون یاسین نمی دونم رها.

- بابا که می دونه.

خواست بلند شود که حماد با گرفتن مچش، متوقفش کرد و آرام گفت:

- زندگیت با سهیل چقدر ارزش داره؟

- سهیل حال و آینده منه. ربطی به گذشته پر اشتباهم نداره.

- این گذشته پر اشتباهت، امروز، روزی که حق نداری، شرعا بدون اجازه شوهرت پا به خونه پدرت بذاری، باعث شده بری سر قرارش. بعد راحت میگی ربطی نداره؟ چرا خودتو زدی به اون راه خواهر من؟

پاهای سستش لرزید. حق با حماد بود.

- دارم بهت میگم رها. اگه سهیلو نمی خوای این گند و هم بزن و الا تو گذشته ت دفنش کن. حالا بشین کامل با خودت فکر کن کی ارزش فدا شدن داره. سهیل و زندگیت برای سورنی که خودشم درگیر اشتباهاتشه یا گذشته ای که فراموش کردنش با سهیل خیلی هم سخت نبوده.

- من فقط می خوام بدونم کی راست میگه؟

- تو فکر کن سورن راست گفته و بابا فرستادش دنبال نخود سیاه که از تو دور بمونه. اگه انتخابت سهیله، نباید برات مهم باشه.

- حماد اگه چیزی می دونی بهم بگو. من فقط همینو می خوام بدونم.

- من هیچی نمی دونم رها. اصرارم به بابا هم فایده نداشت و همین حرف منو به تو زد. فکر کنید واسه بی پولی ردش کردم، همین! تو خودتم بکشی همین جوابو ازش می شنوی، ولی من بهت میگم. برو بشین به بیست و یک سال زندگیت فکر کن. ببین کی برات پدری نکرده. کی غیر از محبت ازش دیدی. کی بدتو خواسته. برو بشین به اینا فکر کن شاید به نتیجه رسیدی.

دست به چشم هایش کشید و زمزمه کرد:

- این شایدا منو می کشه.

حماد سر خم کرد و دلسوزانه گفت:

- زندگیت حیفه رها. آتیش بهش نزن سر هیچی.

سر رها بیشتر خم شد.

- می ترسم سورن دوباره ...

- اونو بسپارش به من. حلش می کنم.

- می ترسم به سهیل بگم.

- سورن یه خواستگار بوده رها، نه بیشتر، مثل بقیه. منتها این میان خواستن کوتاه مدت تو هم کمی متفاوتش کرده که با مخالفت خانواده نه گفتی! نذار چیزی پنهان بمونه.

- ولی نمی تونم بهش بگم. آخه ... یه چیزایی هست که ...

با مکثش حماد دست به موهای پریشانش کشید.

- تو زندگی همه زوجا ناگفته هایی هست که فقط مال خودشونه. مشکلت که با سهیل حل شد، جوری که باعث اشتباهش نشه بهش بگو. البته اگه کنجکاو شد.

با ترس به حماد نگاه کرد.

- چرا باید کنجکاو شه؟

آشفتگی حال رها از مطرح کردن چند باره ترسش و هر بار به نحوی معلوم بود.

- کی نیم ساعت پیش حرف از طلبکاری سورن می زد که خواسته از زندگیت جدا شی، هان؟

رنگ از رخ رها پرید.

- ممکنه سراغ سهیلم بره؟

- اگه بخواد می تونه بختک زندگیت شه رها، اما تو بایه شجاعت زندگیتو بیمه کن. مثل مادری که با یه آیت الکرسی خوندن به بچش دلش قرص از سلامت و حفاظتش میشه. زندگیتو بیمه صداقتت کن.

باز سر شرمنده رها پایین افتاد.

حماد با مهربانی گفت:

- پیشگیری خیلی بهتر از درمانیه که شاید جواب نده. مراقب خودت و احساست و زندگیت باش.

وقتی دید رها آرام و ساکت سر به یقه کشید. دست پشت سرش گذاشت و او را با محبت به آغوش خود چسباند.

- خیالم راحته که از زندگیت راضی هستی. تا خدا و ما رو داری از هیچی نترس. مثل چشمه ای باش که در قلب کوه طراوت زیبایی و مهرو بغل کرده. مرد کوه و زن اون چشمه. کوه پشت سرت نباشه تو هم جمال نداری. هوای احساس خودتو سهیلو داشته باشه. ریزش کنه سیل خانه برانداز میشه ولی وقتی سد محکمی دژ بشه مقابل طغیان اشتباه، اون وقت می تونی از همه زندگیت و محبتتون لذت ببرید. اون بیرون خبری جز خشکیده شدن نیست.

بوسه ای بر پیشانی خواهرش زد و سر عقب کشید.

- بهتری؟

سرش تکان خورد.

- پس پاشو یه زنگ بزن بیاد اینجا شام با هم باشیم.

- نه! می خوام برم خونه.

حماد اصراری نکرد.

- پس خودم می رسونمت. پاشو تا دیرتر نشده.

****

دست حماد را فشرد که او دستش را نگه داشت و آرام گفت:

- یادت نره چی گفتم رها. سورن دوباره سر و کله نشون داد فقط خودمو در جریان بذار، خب؟

به چشم های مهربانش نگاه کرد و با بغض گفت:

- مرسی داداش.

حماد لبخند زد و دست به گونه اش کشید. خداحافظی کرد و پیاده شد. همان موقع در شرقی عمارت باز شد و ماشین سفید سهیل با سرعت پیچید اما با دیدن ماشین حماد روی ترمز زد و بی مکث پیاده شد. آشفتگی و عصبانیت از چهره اش می بارید.

- رها ...

سر برگرداند و قلبش ریخت. چه چیز باعث این همه آشوب شده بود؟


با هر قدم بلند او تپش قلبش بلندتر و کوبنده تر شد. به یک قدمی اش که رسید ناخواسته قدم عقب کشید و با صدایی تحلیل رفته سلام کرد. سلام گفتنش با صدای حماد هم زمان شد.

- چی شده سهیل؟ چقدر پریشونی!

سهیل درحال فشردن دست پیش آمده حماد نگاه کوتاه و پر از دلخوری به رها انداخت.

- پریشونی که سهله! کم مونده بود سر به بیابون بذارم. چرا گوشیتو جواب نمی دادی رها؟

رها نگاهش را دزدید و زیر لب عذرخواهی کرد. می ترسید به چشم های او نگاه کند و عصبانیت و دلخوری اش ته مانده توانش را برباید و همین جا مدهوش شود. حماد با خنده گفت:

- به من ببخشش سهیل جان! دیگه باید خانما رو شناخته باشی. دور هم جمع میشن گذر زمان از دستشون در میره.

- نمی دونستم میان منزل شما و الا انقدر نگران نمی شدم.

- حالا که صحیح و سالم تحویل شماست. عادت می کنی نگران نشی.

سهیل لبخند زد. معلوم بود به احترام حماد است و الا آخرین کار ممکنش در آن دقایق لبخند زدن بود. حماد با فشردن مجدد دست هر دو چشمکی به رها زد و خداحافظی کرد. تا ماشین پس از بوق زدن کوتاهی حرکت کرد و نگاه سهیل به سمتش برگشت. پا تند کرد و تقریبا به سمت خانه دوید. از پله های اضطراری پشت ساختمان رفت تا با کسی برخورد نکند. حوصله هیچ کس را نداشت. در را که باز کرد و پا داخل گذاشت اما یک لحظه نفسش از بوی تند و غلیظ باقی مانده از دود سیگارهایی که حتما پشت هم خاکستر شده بود، گرفت. هنوز هاله ای کمرنگ و خاکستری در اطراف جا سیگاری پر شده روی میز بود. انگار ته یک فیلتر نیمه سوخته هنوز روشن بود. دلش نمی خواست احساسش مثل یک فیلتر نیمه سوخته فقط خاکستر شود.

- من باید با تو چی کار کنم رها؟

بی مکث عقب چرخید. نگاه عصبانی سهیل با لحن آرامش مغایر بود. پس سعی داشت خود را آرام نگه دارد.

- حق داری. ببخشید!

- ترسیدی بگی میخوام برم خونه داداشم، بگم بی من نرو؟

- یهویی پیش اومد. گفتم که میرم پیش سپیده، فاصله خونه سپیده و بابام هم فقط دو تا کوچه ست!

- توقع داشتی زنگ بزنم از بابات بپرسم از زنم خبر داری یا دخترتو گم کردم؟ شایدم می گفتم از دستم فرار کرده، هان؟!

لعنت به این اشک ها! انگار قطب زیر حرارت خورشید استوا رفته و قطره های آبش چکه چکه می ریخت. به آنی صورتش خیس شد.

- من که گفتم ببخشید. اگه می خوای داد بکش ولی این بحثو کش نده.

ابروهای سهیل به هم نزدیک شد و خودش به رها نزدیک تر.

- چیه؟ چرا گریه می کنی؟

- خیلی دوست داری از دستت فرار کنم؟ شایدم پی به اشتباهت بردی. شایدم ... اصلا مطمئن باش، من اون چیزی که تو فکر می کنی نیستم. طلاقمم بدی و ندی کاری بهت ندارم. دیانام می تونه به من کار نداشته باشه. حتما اون قدر ارزش داری براش که منو اصلا نبینه و ...

- چرا چرت و پرت میگی رها؟ جواب چند ساعت نگرانی من شده اشک ریختن و حرفای بی ربط؟

- بی ربط؟ باشه میشه با سکوت بی ربطش کرد. اصلا به من چه!

تا برگشت، سهیل دستش را محکم کشید و صدایش بالا رفت.

- مثل بچه آدم حرف بزن رها. چته؟ دیر اومدنت چه ربطی به دیانا داره؟

خودش هم نمی دانست چرا این مزخرفات را سر هم کرده است. از کجا به کجا رسید؟ جای این که سهیل طلبکار باشد، قصه بر عکس شد!

- هیچی! دارم دری وری میگم.

- من از هیچ دری وری و مزخرفی نمی گذرم. حرف زدی وسط راه ولش نکن. تا تهش برو.

- نشنیده بگیر.

- باشه. دیانا می تونه توضیح بده امروز چی شده.

یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد. الکی الکی داشت شر به پا می شد. فوری خودش را مقابل او رساند و گفت:

- به جون مامانم کسی بهم حرف نزده سهیل!

- پس چته؟

- حالم خوب نیست. دنبال بهونه می گردم.

سهیل خنده ای عصبی کرد.

- جالبه! من باید پی بهونه باشم، تو جورش می کنی!

رها قدمی عقب رفت.

- خب جوره جوره. می خوای داد بزنی بزن، می خوای ...

- می خواستم داد بکشم وسط کوچه می کشیدم که تا مرز انفجار رفتم رها. نه حالا که واسه پنهون کردن دلیل بغض سنگینت توپو انداختی تو زمین من و منتظر هوار کشیدنمی.

به چشم هایش خیره شد و در کم ترین فاصله ایستاد.

- چت شده امروز که منو از بی خبری تا مرز جنون می کشی؟

دو قطره تازه اشک روی گونه رها سر خورد. لب هایش لرزید و صدایش خفه به گوش سهیل رسید.

- نمی خوام از دستت بدم سهیل!

سهیل آن قدر شوکه شد که پلک هایش تکان خورد. این سوال و جواب چه ربطی به هم داشت؟ ربط داشت. یک ربط که خودش هم از آن سر در نمی آورد. موج این احساس دچارش کرد و فقط توانست به قدم های تند رها که دور شد نگاه کند.

****

روی تخت در خود مچاله شده بود و به اتفاقات و تنش های امروز فکر می کرد. به دیدن سورنی که بعد از مدت ها با احساسی پر رنگ تر انگار آمده بود اما دیگر جای خالی در دلش نبود. سهیل خوب توانسته بود خلا احساسش را پر کند. این را وقتی فهمید که ناخواسته دلهره تمام روز پر اضطرابش را با یک جمله به زبان آورد.

با نفوذ نور از لای در باز شده به اتاق غرق در ظلمت حضور سهیل را حس کرد. هر چند عطرش همیشه جلوتر از خودش خبر آمدنش را می داد. چقدر دلش خواست در آغوش صاحب این عطر ملایم حل شود. چقدر کمبود آرامش داشت. چقدر دلش یک حلال، مهر حلال می خواست.

تخت کمی پایین رفت اما برنگشت. صدای آرام سهیل را شنید.

- نمی خوای بیای بیرون؟

جواب نداد.

- گرسنه ت نیست؟

سکوتش طولانی تر شد.

- می خوام غذا سفارش بدم. با تو ام رها!

روحش بیش از جسمش تحلیل رفته بود و به انرژی احتیاج داشت اما باز سکوت کرد و این بار سهیل هم مکثش را طولانی تر کرد. دو دقیقه بعد هم باز تخت تکان خورد. قفسه سینه اش تنگ شد. کاش می ماند اما انگار او هم خسته بود و ترجیح داد برود. چشمانش را بست و پتو را روی سرش کشید، اما خیلی نگذشت که پتو از روی تنش پایین کشیده شد و دوباره حضور سهیل را حس کرد. هیجان به تنش آمد و کمی گرم شد. خصوصا وقتی نیم تنه او از پشت سر روی اندامش خیمه زد و انگشتانش با مهربانی موهایش را به بازی گرفت و بوسه نرمی روی بازویش نشست.

- قهری خانومم؟ رها؟

کمی بیشتر در خود جمع شد. سهیل از پشت سر محکم بغلش کرد و سر شانه اش بلوزش را کمی پایین کشید. بوسه هایش ریز و نرم تا زیر گردنش پیشروی کرد.

- من طاقت قهر تو رو ندارم ها. یه دفعه دیدی ...

با برگشتن رها مکث کرد و مجبور شد کمی عقب برود. لبخندش مثل چشم هایش برق داشت.

- ترسیدی؟

سر تکان داد.

- بلد نیستم قهر کنم.

- از دو ساعت پیشت معلومه که تو این اتاق در بسته خودتو جا کردی.

موهایش را عقب زد و نیم خیز شد که سهیل اجازه نداد.

- کجا؟

- مگه گرسنه ت نیست؟

- حتما ساعت یازده و نیم شب می خوای قرمه سبزی درست کنی.

لحن پرخنده اش لبخند به لب رها هم آورد. با اولین کشش دست او دوباره به آغوشش کشیده شد و زمزمه او را کنار گوشش شنید.

- آدمو حالی به حالی می کنی بعد در میری خوشگله؟

- من؟ کی؟

فکر کرد او باز هوس بوسیدن دارد. لب که به زیر گردنش کشید، پلک هایش روی هم افتاد اما لحظه ای بعد صدای جیغش بلند شد و سر او را محکم پس زد. صدای خنده سهیل آرام بود. گردنش را گرفت و با حرص گفت:

- چرا این جوری می کنی؟ دردم اومد.

- حکایت شماس دیگه. یه جمله میگی آدم هوس کنه همون جا قورتت بده بعد فلنگو می بندی. لب چشمه بردن و تشنه برگردوندنو منم بلدم.

یک دفعه منظور او را گرفت و تنش از شرم داغ شد. دست زیر گلویش کشید و مشت آرامش به سینه او اصابت کرد و سهیل باز خندید.

- نزن بابا. همین الان جبران می کنم.

- نمی خوام.

- ولی من می خوام.

- مشکل خودته.

- باشه. بعد نگی دیانا رو ...

یک دفعه سر بلند کرد.

- سهیل ... دیگه ...

دوباره آن بغض لعنتی به گلویش پرید. سهیل سریع به حالش پی برد.

- شوخی کردم.

- از این شوخی مسخره تر پیدا نکردی؟

- واسه مهر تایید گرفتن رو احساسی که داره فقط مال من میشه، نه!

صدای آرامش همان ساحل آرامشی بود که دلش برایش ضعف می رفت. دستانش که باز شد به سمت آرامشش هجوم برد و این برای اولین بار بود این قدر بی پروا برای خواستنش پیش قدم شد، اما سهیل قصدی دیگر داشت. او را محکم میان آغوشش فشرد و گفت:

- برام تعریف کن که چته.

- زود دچارت شدم سهیل!

- خودم یا ...

- چرا درکم نمی کنی؟ پس زدنت دست خودم نبود.

- مثل این که اعتماد نکردن زود هنگام منم به احساس تو دست خودم نیست.

یک دفعه تمام احساسش یخ زد. با ناباوری نگاهش کرد. سهیل آرام پیشانی اش را بوسید.

- بپرس رها. بذار احساست بهم یه دست شه. نمی خوام سایه شک اذیتت کنه.

- احساسی که نمی تونی درکش کنی به چه دردم می خوره؟

- من عاشق همه ی احساستم عزیزم اما ...

او را پس زد و برخاست. با بغض گفت:

- حالم از این اماها به هم می خوره. از این که می خوام از این گیجی رها بشم و نمی ذاری سهیل.

سهیل آرام صدایش کرد اما رها با غلتیدن اولین قطره اشکش از اتاق بیرون رفت.

روی مبل مقابل تلویزیون نشست و پاهایش را بغل کرد. کنترل اشک هایش را نداشت. چرا این جوری می کرد! خودش هم وامانده بود!

- باز قهر کردی؟

سرش را روی پاهای بغل کرده اش گذاشت.

- حوصله ندارم.

- از این مبل خوشت میاد؟ نکنه چون همیشه اینجا بغلت می کنم دوسش داری!

کلافه بلند شد اما سهیل مقابلش دیوار کشید و نگهش داشت.

- گیج چی هستی؟ این که من می خوامت یا نه؟

با سماجت نگاهش را دور نگه داشت.

- برام مهم نیست.

- بشین حرف بزنیم.

- حوصله حرف تکراری ندارم.

سر خم کرد و توی صورتش رفت که رها عقب کشید و باحرص گفت:

- زن بودن نشونه زیردست بودن نیست.

ابروهای سهیل بالا رفت.

- کی گفته زن زیر دسته؟

- موجودای خودخواهی به اسم مرد! حالا تو هر نقشی می خوان باشن. پدر، برادر، شوهر. وقتی زنی میشی، عروسک خیمه بازی میشی. وسیله میشی، یه هوس!

- رها کم کم داری رو اعصابم قدم رو میری. اون از جنجال سر شبت، اینم از حالا که ریشه مردی و مردونگی رو بستی به رگبار توهین. اینا سرپوش چیه؟

- اشتباهام. این که اعتماد کردم. احساس خرج کردم. وابسته شدم، اما انگار باید تو مغز پوکم فرو بره که زن نباید بخواد. فقط باید خواسته شه و نباید وابسته شه. فقط باید وسیله باشه. درست مث یه جنس تاریخ دار تا تاریخ انقضاش تموم نشده قابل استفاده است و به محض گذشتن از اون مرز تعیین شده دور انداخته میشه. تو هر مرحله و دست هر مردی یه جور، یه مدل ظلم، یه مدل حقارت و ...

گریه اش شده بود. هق هق و جملاتش شده بود کلماتی منقطع و نیمه جان. انگار حرص این مدت خصوصا روزی که گذرانده بود داشت با هم بیرون می ریخت. احساس خفگی داشت. می خواست از زیر بند چشم های ساکت شده او فرار کند. هوای آزاد می خواست. نفس می خواست.

سهیل بی حرف نگاهش می کرد. فقط نگاهش می کرد تا دل پر گلایه رها خالی شود. تا به سر این قصه برسد، اما او عادت داشت بگوید و برود.

تا خواست به عادتش و بی تفاوت به او به راه گریز بزند؛ دست دور بدنش انداخت. او را به خود چسباند و صورتش میان موهایش فرو رفت. رها تقلا کرد کنارش بزند، اما صدای او با لحن متفاوتی به گوشش رسید.

- آتیش بگیره دنیایی که قدیسه خاکی اش بشه یه وسیله برای هوس!

تقلای رها تمام شد. آرام گرفت. انگار یک حس قوی آرامش به رگ و پی تنش تزریق شد. قلبش باز به تکاپو افتاد، اما خودش ساکت ایستاد و فقط اشک هایش بود که ساکت نماندند. سهیل کمی بعد عقب رفت و صورت او را بالا گرفت. به چشم های خیس و صورت باران خورده او دست کشید.

- اگه زن نبود بهانه ای برای خلقت نبود. این حرف من نیست قربون چشات، حرف خود خود خداست که گفت به واسطه محمد نبود زمین، به واسطه علی نبود محمد و به واسطه فاطمه نبود هیچ کدومو نمی آفریدم. زن بزرگ ترین موهبت خدا روی زمینه.

لب های رها لرزید. پشیمان بود، اما تا خواست حرفی بزند انگشت سهیل روی لبش نشست.

- بذار حرف بزنیم. باشه؟

روی همان مبل نشست و دوباره او میان آغوشش جا خوش کرد.

- بذار از اولش بهت بگم. از لحظه ای که صدای گریه یه دختر بعد از متولد شدنش به گوش می رسه. از همون لحظه به پدر نوید میدن به خونه ت برکت اومد. مادر میشه مدعی یکی از درهای باز شده بهشت. دختر ظریفه، دوست داشتنیه. نمی گم پسر نیست، اما دختر یه چیز دیگه اس. از همون روز اول حواس بابا بهشه، نگاه کسی چپ بهش نیفته. دست ضخیمی حریر تنشو لمس نکنه که نکنه دردش بیاد. اگه حصار غیرت دورش می کشه واسه اینه که نکنه خاری به گلبرگ تنش بشینه. این حصار زندان نیست عزیز دلم، صدفه! صدفیه که اون دختر کوچولو رشد کنه. بالنده بشه تا یه در زیبا پرورش بده. تا یکی پیدا بشه قدر این گوهر بی همتا رو بدونه.

دست به صورت او کشید و با عشق نگاهش کرد.

- که یه روزی بشه چلچراغ خونه تاریک قلب یه مرد مثل من. تا نور تن تو خونه منو روشن کنه، گرم کنه، عاشقم کنه. تا هر شب تو خواب تو بشی کعبه آرزوم و با همه احساسم دور تنت بگردم و ستایشت کنم. که تو سر تا پا ناز باشی و همه وجود من به نیازت وابسته. که اون قدر مقدس باشی که بترسم دستم با هوس یه تنت بخوره و آلوده شی. اون اتاق باید محراب ستایش تن و احساس تو باشه نه جای پر کردن خلا هوس تن و مردونگی من.

رها نگاهش را دزدید و سرش را در آغوش او فرو برد. سهیل چند بوسه کوتاه به موهای او زد.

- نمی دونم امروز چی بهت گذشته که انگشت اتهامت سمت هر چی مرده چرخیده ولی رها، به جون خودت قسم قصدم شکستن غرور و نخواستنت نیست. تو چه می دونی من چه شبایی کنارت صبح می کنم. نگات می کنم. لمست می کنم ولی نمی تونم پا پیش بذارم برای بیشتر خواستنت، چون نمی خوام وابسته غریزه شی. این بزرگ ترین ظلم به محبت توئه، به قلب و روح و جسمته. اگه قرار باشه ما آدمام وابسته غرایزمون باشیم پس اشرف مخلوقاتی که با اراده تافته جدا بافته شده چه مفهومی داره؟ می دونم بودن و شایدم دیدی مردایی رو که فقط مردونگی رو تو نر بودنشون دیدن ولی هستن زنایی هم که زنانگی و طراوتشون فقط توی عروسک شدنشون معنا پیدا کرده. حالا این میان مردا بیشتر سوء استفاده می کنن چون اون ظرافتو شکنندگی رو ندارن ولی خود اون زنم مقصره و الا تا اون حصارو دورش حفظ کنه هیچ نگاهی نمی تونه از دیواره های مرز عصمتش بگذره مگه خودش راه باز کنه. خودش پا بده.

لب هایش را کنار گوش او برد و ملایم تر گفت:

- حالا انصافه منی که برات بال بال می زنم و می ترسم دستم آلوده بهت بخوره با اون نرها یکی شم یا پدری که اگه بنا بر مصلحتی به دید تو شاید اشتباهی کرده یه ظالم تو ذهن کوچیکت بشه؟

رها سرش را بیشتر به او فشرد و با صدایی خفه گفت:

- تو نمونه بهترینا واسم شدی سهیل. از این بابت همیشه از بابام ممنونم ولی ...

- تو به چی شک داری که نمی تونی دلتو یه دست کنی؟

دلش می خواست داد بکشد و بگوید به خودش، اما نتواست. هر چه کرد نتوانست بگوید احساسی در گذشته به امروزش هنوز سر می کشد. هنوز نیمه جان است و دلش می خواد با تمام شدن فاصله شان تیر خلاص را به آن احساس بزند، ولی فرصت خوبی بود برای پرسیدن و شاید خود به خود به نتیجه رسیدن.

- چرا دیانا رو نخواستی سهیل؟

سهیل نفس عمیقی کشید و عقب رفت. رها نگاهش کرد و او با لبخند گفت:

- این همه حرف زدم. گلو تازه کنیم تا بقیه ش؟

احساسی شبیه شوق و دلهره با هم به قلب رها سرازیر شد. پس سهیل قصد گفتن داشت.

- چایی می خوری؟

لبخندش عمیق تر شد.

- دستت درد نکنه.

فورا برخاست و به آشپزخانه رفت. خدا رو شکر سماور جوش بود. سریع پیمانه ای چای با چوب دارچین داخل قوری ریخت و آب جوش را رویش بست. چند دقیقه بعد که با سینی چایی بازگشت سهیل هم تلفن را زمین گذاشت و گفت:

- آخرین بار بود شام این ماه از بیرون سفارش میدم. زن گرفتم که چی پس؟

رها در جا خشکش زد که سهیل با مکث کوتاهی بلند خندید.

- که شبا بغلم خالی نباشه. بیا اینجا.

نگاهی به دست های باز او انداخت و سینی را روی میز گذاشت. خودش روی مبل تکی نشست. سهیل کوتاه نیامد و دستش را کشید.

- این همه فک جنبوندم نظرم ندادی حالا با یه جمله تک می پری؟

- می دونم شوخی کردی!

- یه چیزی یادت باشه رها. بغل هر مردی تا صبح می تونه پر باشه. ربطی به زن گرفتن و نگرفتنم نداره. خصوصا تو این وانفسای دوره ما. پس موضوع از این جا آب می خوره.

انگشت روی قلبش زد تا لبخند به لب رها بیاید و همان لبخند طعمه لب های گرمش شود.

نگاهی به چشم های رها انداخت و خیلی جدی گفت:

- این جوری نگام نکن.

- چرا؟

- می ترسم نتونم راستشو بگم.

رها جا خورد. مگر تا کجا پیش رفته بودند که سهیل با این لحن حرف می زد. نگاهش طولانی تر و زل تر شد که سهیل به خنده افتاد.

- نترس بابا، زنم نبوده.

لب پایینش را محکم به دندان گرفت تا چرت و پرت نگوید.

- دوست نداری نگو.

- تا همین جا هم سکوتم اشتباه بوده وقتی می دونم ممکنه هر کس اون جوری که دلش خواسته داستانو برات تعریف کرده.

- هیچ کس حرفی به من نزده!

- پس تو از کجا فهمیدی یه رابطه و حرفی این میان بوده؟

سرش را پایین انداخت و دست هایش در هم فرو رفت.

- خب شنیده بودم دیانا یه گزینه بوده ولی فکر نمی کردم بیشتر بوده باشه. ولی دیروز ...

- اگه قصد گفتن کردم واسه این نیست که فکر کنی دارم رفع و توجیه اشتباه می کنم، نه! تو رابطه با دیانا من خیلی اشتباه کردم ولی بزرگ ترین هدفم اینه که تو صداقتم شک نکنی و بعد از اون اتفاق دیروز تکرار نشه.

رها نگاهش کرد و سهیل دست میان موهای حالت دارش کشید و با نفس عمیقی شروع به گفتن کرد.

- سه سال پیش بود دیانا بهم پیشنهاد شد. درست تو کشمکش مراسم های سبحان. پدر و مادرم عقیده داشتن بهترین گزینه واسه ازدواجم دیاناس، چون هم دختر عمومه، هم شناخته شده است و هم بنا بر اتفاق ایده آل هایی که مد نظر من بود داشت. یه تلنگری بهم خورد. جشن سبحان بیشتر بهش توجه کردم. خب یه مرد جوون ممکنه اول به ظاهر، چهره و استیل یه دختر نگاه کنه و خوشش بیاد. بعد از اون یه دوران نامزدی می تونه کمک کنه که بفهمی طرفت به درد زندگی می خوره یا نه! می تونه شریک عمر و قلبت باشه یا نه؟ ظاهر دیانا رو که دیدی. بی انصافیه اگه از زیبایی و منحصر به فرد بودنش چشم پوشی کرد. صادقانه بهت بگم، ازش خوشم اومد و فکرم سمتش رفت. می تونست اون چیزی باشه که من می خوام. مدتی سکوت کردم و وقتی دوباره مامان پیشنهادشو مطرح کرد، گفتم باید با خودش صحبت کنم چون یه شرایطی دارم که باید ببینم قبول می کنه یا نه! باهاش تماس گرفتم و برای اولین بار بعد از کلاساش رفتم دنبالش. تو همون برخورد و دیدار اولمون بی غرور اعتراف کرد مدت هاست علاقه شو پنهان کرده و منتظر یه قدم از منه. بدم نیومد ولی رک بهش گفتم فعلا علاقه اش یه طرفه است و من فقط به اندازه یه گزینه بهش فکر می کنم. اونم به پیشنهاد خانواده. یه خورده بهش برخورد اما واکنش خاصی نشون نداد. پیشنهاد دادم که یه مدت رابطه مون بیشتر بشه تا بتونیم همو محک بزنیم، ولی تاکید کردم هیچ تعهدی به هم نداریم و حتی اگر در این مدت گزینه مناسبی واسه ازدواج سر راهش قرار گرفت بهش فکر کنه. اون روز حرف خاصی نزد. تا دو سه روز بعدش که باهام تماس گرفت و گفت قبول می کنه به شرطی که همه خانواده مون در جریان باشن. قبول کردم چون بهتر بود و دلیلی نداشت مخالفت کنم. آخر همون هفته خونه عموم دعوت شدیم. یه خواستگاری غیر رسمی صورت گرفت و قرار شد جواب قطعی موکول بشه به تصمیم قاطعانه هر دومون. دو سه ماه گذشت که زمزمه های مادر واسه رسمی کردن خواستگاری شروع شد. اصلا موافق نبودم. ترجیح دادم با خود دیانا در میون بذارم و گذاشتم. منطقی برخورد کرد. البته اون موقع به من نگفت که فقط یه سوی قضیه و در واقع نظر من مونده و الا ممکن بود همون زمان همه چیو رسمی کنم. بقیه هم وقتی دیدن خودمون مشکلی نداریم باز صبر کردن و این صبوری یک سال طول کشید تا صدای عموم در اومد. "این جوری نمی شه. دختر من شده مترسک تو" و از این حرفا. البته ناگفته نمونه در این فاصله دیانا خواهان هم داشت. حتی بعضیشونو خود من تایید کردم ولی هر بار به بهونه ای ازشون گذشت. یه حقیقت محض بود که هر چی می گذشت من جز همون احساس ساده هیچ حسی به دیانا پیدا نمی کردم ولی خب کم کم و نمی دونم چطوری همه از جریان بو بردن که ما با هم نامزدیم. دوباره صدای عمو و این بار خانواده خودم در اومد که تکلیفو روشن کن. در این بین تنها کسی که حرف نزد دیانا بود. همینم باعث شد برخلاف اون چیزی که منتظر بودم پیداش کنم و نکردم، کوتاه اومدم و گفتم مخالفتی با این قضیه ندارم، ولی خواستگاری رو موکول کردم به بعد از سفری که قرار بود به خاطر کار قراردادی به دبی برم و بیام. همه راضی بودن و به چشم دیدم که بیشتر از همه دیانا. خودم با این که احساس خاص و هیجانی مثل اونا نبودم ولی هماهنگ رفتار می کردم تا یک ماه بعدش که به سفر رفتم و برگشتم و ...

مکث کرد. نگاهش به چهره رها طولانی شد. انگشتانش بی اختیار بالا آمد و از کنار شقیقه تا روی لب های او نوازش گونه حرکت کرد. به چشمانش خیره شد و آرام ادامه داد:

- تا اون شب و اتفاق دیدن تو و زلزله درونم. 

- تا اون شب و اتفاق دیدن تو و زلزله درونم.

وقتی سر رها عقب رفت، متعجب نگاهش کرد. چشم هایش پر از بغض بود.

- عشق و یه نگاه مال تو قصه هاس سهیل!

- آره! شاید واسه همینم بود که تو ذهن و دلم تو هم یه قصه شدی. یه قصه که خواستم خطت بزنم و به زندگیم برسم. به قولی که داده بودم برسم. چشمای خیالمو ببندم و چشم عقلمو دوباره باز کنم تا دیانا به چشمم بیاد. تمام حسای درونیمو کشتم که در حق دیانا ظلم نشه. خواستگاری برگزار شد. یه چیزی تو سینه م هرهر می کرد. تنمو می سوزوند. ربطش دادم به هیجان. چشات تو سرم رفت و آمد می کرد. مسخره بود به خودم اعتراف کنم با یه نگاه شب و روزم اسیر یه آدم ناشناس شده و دختری که دو سال منتظرم بوده رو نمی بینم. که دیدن یاسر و برای رفتن به اون پاساژ واسه خودم بهونه می کردم و گه گاهی میون فروشنده ها می گشتم تا یه نشونی آشنا پیدا کنم. چند بار رنگ خاص چشاتو و ظاهرتو به یاسر دادم ولی بعدش تو سر خودم می زدم که تو رو چه به این حرفا سهیل! می خواستی عاشق شی دیانا دو ساله پیش روته پس زندگیتو بکن. اون قدر تکرار کردم و کردم که شد ملکه ذهنم. برخلاف اعتقاداتم یکی دو باری که با دیانا تنها بودم برای قلقلک احساسی که واسه اون دست نمی خورد تا پای بوسیدنش پیش رفتم ولی نشد. همه چی به هم ریخت. دوباره دیدمت. دیگه نتونستم دلمو توجیه کنم. وقتی اون روز کنار ماشین حماد دیدمت دست و دلم واسه خودم نبود و به بهونه دیدن حماد نزدیک اومدم. گفتم شاید تو هم بشناسی ولی اون قدر تو خودت بودی که زورکی جواب سلاممو دادی و ... از شباهت ظاهریتون فهمیدم خواهر و برادرید ولی باز پرسیدم تا مطمئن شدم. یه مدت افتادم دنبال رفت و آمدت. می اومدم سر راهت. خب شاید دنبال یه دلیل کوچیک می گشتم واسه پس زدنت ولی تنها چیزی که ازت دیدم نجابتی بود که بیشتر جذبم کرد. تو همون بحبوحه همه علنا دنبال مراسم مفصل نامزدی من و دیانا بودن که بعد از یک هفته همه چیو منتفی کردم. یه قوم ریخت سرم. از همه بدتر بهت دیانا بود. باهاش رک بودم. می دونست حرفی باشه می زنم. همون شب اومد سراغم. گذاشته بودم جو کمی آروم شه بعد برم سراغش ولی طاقت نیاورد و اومد. بهش گفتم دلم گیر کرده. همین! عموم مدعی شد. زن عموم عروسی نیومد. همه باهام چپ افتادن ولی دیانا فقط با بغض لبخند زد وقتی دید جنگیدن فایده نداره. خیلی راحت قبول کرد و کنار رفت. همینم منو شرمندش کرد. حق دیانا خوشبختی محض بود که با من به جایی نمی رسید. من شاید می تونستم ظاهرا زندگی خوبی براش بسازم ولی هیچ وقت نمی تونستم عاشقش باشم. خصوصا بعد از دیدارهای متوالی تو. بعد از چند وقت که گفتم واسه تو اقدام کنن دوباره جنگ درست شد. تنها کسی که حمایت کرد سبحان و بعدش بابام بود. بالاخره راضی شدن. وقتی پیشنهاد باباتو قبول کردم که با دوران نامزدی مخالفه و فقط عقدو قبول می کنه تو بد مخمصه ای افتادم. همه توقع داشتن یه نه بگم و خلاص، ولی مقابل تو عقلم پیش احساسم کم آورد و قبول کردم. برام هنوز جا نیفتاده بود که دارم چی کار می کنم، ولی تموم لحظه هایی که کنارت بودم حتی وقتی دائم سکوتت عذابم می داد، لذت داشت برام. تا بعد از ازدواجمون و حقیقتایی که شنیدم و ...

گوشه لبش را به دندان گرفت و دست به پشت گردنش کشید و آرام گفت:

- نداشتنت در عین داشتنت برام شده بود یه تاوان. شاید تاوان شکستن دل دیانا ولی خب نمی خوام این قصه برعکس تکرار شه رها. واسه همینه که امشب کنارت می شینم و دست و دلم تو اوج خواستنت می لرزه تا روزی که بهم ثابت شه دوست داشتنت از ته قلبته.

دوباره نگاهش کرد.

- حرفی نمی خوای بزنی؟

رها آب دهانش را قورت داد.

- دیانا هنوز حس قبلو به تو داره سهیل.

- مطمئن باش اون قدر کمرنگ شده که میاد تو خونه زندگیم و با تو دوستانه رفتار می کنه.

- اگه فراموشت نکرد چی؟

- اون دیگه ظلم به خودشه!

- اگه تو پشیمون شدی چی؟

ابروهای سهیل به هم نزدیک شد و کاملا به سمت او چرخید.

- از چی؟

رها نمی فهمید چرا نفس هایش منقطع شده است. این سو ال و جواب ها فقط مال خودش نبود. نگاهش پایین افتاد.

- از ازدواج با من!

- از انتخاب من می ترسی یا سستی قلبم؟

با حیرت گفت:

- سهیل!

سهیل برای لحظه ای مکث کرد تا نفس بگیرد سپس آرام گفت:

- من از اول با دیانا شرط کردم که اگه به نتیجه نرسیدیم طلبکار هم نشیم. از همون روز محکم گفتم هیچ حسی بهش ندارم تا روزی که رابطه مون تموم شد ولی تو ... تو چیزی بودی که به خاطرت مجبور شدم بجنگم. نه با غریبه، با خانواده خودم، چون دوست داشتم و دارم. چون این حس روز به روز بیشتر میشه. رها اگر جای تو یه دختر دیگه مقابلم می نشست و ادعا می کرد من بهش تحمیل شدم، بی حرف به تنها گزینه فکر می کردم. به جدا شدن. اما تو ... تو نباشی حسی واسم نمی مونه. حتی اگه تا آخر زندگیمون نتونم قبول کنم کنارم آروم می گیری.

برخاست و پشت پنجره رفت. گوشه پرده را کنار زد. به حیاط غرق در سکوت و درختان تمام قد ایستاده خیره شد.

- می دونم خودخواهی محض کردم، اما اگه تو سکوت اشتباهتو می شکستی حالا انقدر هر دومون مستاصل نبودیم. تو درگیر یه زندگی تحمیل شده و من درگیر یه حس سرگردون. شاید هر دومون به یه اندازه مقصر بودیم.

خم شد و از روی میز کنارش بسته سیگار را برداشت. تک ضربه ای به پاکت زد و یکی بیرون کشید. دقیقه ای بعد هاله های خاکستری دود بالای سرش به چرخش افتاد.

حضور رها را کنارش حس کرد و صدای آرامش را شنید.

- چرا انقدر سیگار می کشی؟

بی آن که به رها نگاه کند پک محکمی به سیگار زد.

- چیزی نمونده که ندونی رها.

دست روی بازویش گذاشت و گفت:

- چیزایی که گفتی رو کم و بیش می دونستم.

سهیل نگاهش کرد. طولانی و عمیق!  و  معنادار   

- پس اگه چیزی هست و هنوز من نمی دونم بگو.  

دست رها پایین افتاد. قلبش به تپش تندی گرفتار شد. قدمی ناخواسته عقب کشید.

- چی؟

- چی تو چشمات و سرت رویا بود که با اومدن من کابوس شد؟

قفسه سینه اش هم به تقلا افتاد.

- شاید ازدواجمون یه کمی زود و عجیب اتفاق افتاده، ولی دلیلی واسه ناراضی بودن من نیست.

سهیل سر تکان داد.

- منو نپیچون. منظورمو خوب گرفتی.

- نه! نفهمیدم. نمی خوامم بفهمم. تنها چیزی که الان می دونم اینه که نمی خوام تا آخر این زندگی بشینم و بشم عروسک ویترینی زندگیت. می خوام زن زندگیت باشم سهیل. بذار گذشته تو گذشته مون بمونه.

- پس حدسم درسته.

رها اشک گوشه چشمش را پاک کرد.

- آره! تو رو با لج انتخاب کردم از لج بابام. تنها باری که حس کردم بابام داره زور میگه باهاش لج کردم، ولی اگه می دونستم نتیجه یه لجبازی کودکانه میشه زندگی و خوشبختی محض کنار تو، تمام عمرمو با همه دنیا لج می کردم.

- انتخاب خودت ...

اصلا دلش نمی خواست صحبتی از کسی دیگر جز خودشان به میان بیاید. مصمم بود اعتراف محبت به این کوه حس و غرور کند. مقابل او ایستاد و بی پروا به چشمانش نگاه کرد.

- تو عشقو با یه نگاه تجربه کردی ولی من دارم کنارتو به دستش میارم. می خوام ریشه ت تو دلم محکم تر شه.

چشم های سهیل کمی جمع شد.

- چی می خوای رها؟

با جسارت و بی شرم گفت:

- همه وجودتو.   تمام روح و جسمتو 


    اپیزود  ۹         لبخند  خیس          رمان   عاشقانه




ابروهای سهیل باز شد. رها آب دهانش را قورت داد. دستانش روی شانه های او نشست و کمی خودش را بالا کشید. سیگار از دست سهیل کنار پایش افتاد و دست هایش دور کمر او قفل شد. زمزمه "دوستت دارم" دخترک که به گوشش نشست تمام تنش پر از حس سرکشی شد که انگار دیگر دیواری مقابلش سد نبود. نمی خواست پیش قدم شود ولی او بود که فاصله را تمام کرد. سرش که پایین افتاد از دون دون شدن پوست تنش نیازش را شناخت. خواست بگریزد که اجازه نداد. محکم بغلش کرد. صدایش لرزش محسوسی داشت. لرزشی ناشی از شدت هیجان و عشق! صدای سهیل مثل یک سمفونی زیبا زیر گوش رها نواخته شد.

- جایی برای پشیمونی نذاشتی؟

رها سر چرخاند و به چشم های پر شرر او زل زد.

- تا به محبتم شک داری جا واسه پس زدن داری.

- به تنها چیزی که شک کردم، عاقلیه!

روی دست که بلندش کرد اشک غلتیده روی گونه اش را بوسید و آرام تر زمزمه کرد:

- کاش امشب زمان بایسته عشق من!  کاش توی این زمان و مکان محبوس بشیم ، کاش زمین نچرخه و زمان لنگ لنگان پیش نره ، بلکه در این نقطه مکث کنه و آینده  مبهم و بی معنا ترین واژه بشه . 

****

با قیژ قیژ موبایلش دست به چشمانش کشید. سرش کمی بالا آمد و نگاهش در اولین چرخش به رها افتاد که سر روی بازویش گذاشته و در خواب عمیقی بود. لبخند به لبش آمد. اصلا تلفن را فراموش کرد. انگشتانش نرم روی تار موهای او نشست و سر خورد. خم شد و با احتیاط گونه اش را بوسید و عطر تنش را بو کشید. قصدش اصلا بیدار کردن او نبود ولی وقتی انگشتان رها میان موهایش رفت سرش را بلند کرد. لبخند و نگاهش عمیق تر و پر لذت تر شد. باز دنیا چشم بست. باز زمان شرم کرد. باز عشق با دست هایی باز بر فراز آسمان حکم فرمایی کرد. انگار باز آغاز خلقت بود و آدم و حوا. بهشت روی زمین بود. مگر چیزی فراتر از رسیدن به بهشت هم بود؟! حل شدن دو محبت در یکی شدن آغوش انسان، شاید فرشته ها را هم به وجد می آورد که آسمان این قدر یک دست لبخند می زد.

موهایش را خشک کرد و روی صندلی نشست که آویزی از بالای سرش رد شد و دور گردنش جا خوش کرد با تعجب به آویز قلب نگاه کرد.

- این چیه؟

سهیل خم شد و موهایش را بوسید.

- یکی از همون رسما که خوشت نمی اومد. الان باید سر بذارم زیر پات نفسم.

دلش از این همه محبت و عشق او مالش رفت. لبخندش نشان از همه رضایتش بود.

- من که هدیه مو گرفته بودم.

- اونو بذار پای ورودت به قلب حقیر بنده اما این قلب حکایتش فرق داره.

مقابل پای رها نشست و دست هایش را بوسه باران کرد.

- بذار همیشه گردنت بمونه که یادت نره پای دلم بند حضورته.

رها سر خم کرد و به چشم هایش نگاه کرد. تلالو براق اشک عسلی نگاهش را معصوم تر کرده بود.

- تو پاداش کدوم کار خوب منی سهیل؟

- همه محبتم پیشکش چشمای معصوم و نجابتت رها. تو خودت یه موهبت مقدسی تو زندگی من.

اشک رها سرازیر شد. روی زمین زانو زد و در آغوش او گم شد.

دست میان موهایش کشید و گفت:

- پاشو حاضر شو!

- لازم نیست سهیل.

سهیل اخم ظریفی کرد.

- اون قدرام بی سواد نیستم.

خنده آرامی کرد.

- چه ربطی داشت؟

سهیل ابرو بالا انداخت.

- یه سر به کتابای کتابخونه ام بزنی می فهمی.

چشم های رها گرد شد و تا خواست حرفی بزند سهیل با شیطنت گفت:

- نت و تجربیات تصویری هم که جای خود داره.

- سپیده راست میگه همه مردا بی حیان.

- آفرین! سپیده چه تجربه ای داره.

- سهیل ...

- بابا منظورمو بد برداشت نکن. خب اگه اطلاعات نباشه که یهو طرف و ...

با خنده افزود:

- والا انقدر از دور و بر به گوشمون رسیده که تازه عروسا چه شکنجه ای تحمل کردن و ...

صدای جیغ خفه اش با آوردن نام سهیل وخنده او یکی شد.

- حالا می خوای باز ترش نکنم بلندشو حاضر شو. یه دکتر ویزیتت کنه خیال منم راحت تره.

- یعنی امروز نمی خوای بری سرکار؟

- ساعتو نگاه کن قربونت برم. الان برم جز این که سبحان دستم بندازه فایده ای نداره. همون باهاش تماس گرفتم کافی بود.

باز خنده اش گرفت اما دیگر مخالفتی نکرد و برخاست. مشغول پوشیدن مانتویش بود که درد بدی نفسش را گرفت. نتوانست روی پا بایستد و همان جا میز را گرفت و روی صندلی نشست. اشک در چشمش حلقه زده بود که سهیل وارد اتاق شد.

- آماده ...

با دیدن رنگ و روی پریده او قدم تند کرد.

- چیه؟ چرا این جوری می کنی؟

با صدایی خفه که می لرزید گفت:

- یه مسکن بهم میدی؟

سهیل بی مکث رفت و با دو قرص و لیوانی آب میوه آمد.

- بگم مامان بیاد؟

سرش را بالا انداخت و دو قرص را با هم بلعید. احساس می کرد از شدت درد و دلشوره الان است که دل و روده اش بالا بیاید. سهیل مقابل پایش نشست.

- مسکن قویه الان اثر می کنه.

سر تکان داد و اشک هایش سرازیر شد. دلشوره بیشتر از درد حالش را بد می کرد.

سهیل کلافه و نگران دست به صورتش کشید و برخاست.

- می خوای دراز بکشی؟

زیر لب نه گفت و کمی بعد با احساس درد کم تری برخاست.

- بهتری؟

- آره. نمی دونم چرا دلم شور می زنه!

سهیل کمک کرد تا مانتویش را بپوشد.

- ترسیدی عزیزم. و الا مشکلی که نداشتی.

رها آب دهانش را قورت داد. دلش می خواست به سهیل و دلگرمی هایش تکیه کند. بهترین تکیه گاهش او بود، اما ناراحتی و کلافگی اش را می دید. دست روی دستش گذاشت و آرام گفت:

- چرا کلافه ای سهیل؟

- فکر می کردم خیلی حالیمه ولی ...

- تقصیر تو نیست. من یه ذره نازک نارنجی ام.

سهیل لبخند کمرنگی زد و با بوسیدن پیشانی اش زیر لب قربان صدقه اش هم رفت.

داخل ماشین نشستند اما هنوز سهیل راه نیفتاده بود که تلفنش زنگ خورد. با دیدن نام مخاطبش لبخندی زد و نیم نگاهی هم به رها انداخت.

- به به سلام. احوال شما؟

اما به دقیقه نکشیده حالت چهره اش عوض شد و صاف نشست.

- چی؟

انگار مشت محکمی به سینه رها کوبیدند و نفسش بند آمد. درد دوباره در تنش سر برداشت وقتی چهره سهیل تغییر کرد و نگاه آشفته اش سمت او چرخید.

- چی شده سهیل؟

صدایش به زور به گوش خودش رسید، اما سهیل شنید.

- نگران نباش!

نگران نباشد؟ همین! پس چرا نگاهش نکرد. چرا لبخندش کدر شد؟ چرا قوت کلامش رفت؟ دست به گلویش کشید. خدایا چه مصیبتی در راه بود! اصلا نفهمید راه چگونه طی شد و اصلا از کجا گذر کردند. یادش رفت برای چه بیرون آمده اند. چرا سهیل این قدر تند می رفت؟ او که عادت به این همه سرعت نداشت. خونسرد و در آرامش رانندگی می کرد. زبانش نمی چرخید دلیل و مقصد را بپرسد. پلک بر هم گذاشت بلکه بخوابد اما انگار از همین حالا ترس از کابوس دیدن اجازه آرام شدن به چشمانش نمی داد. سرش مثل بازار شام بود و انگار هر گوشه اش کسی هوار می کشید.

- رها ... عزیزم؟! خوابی؟

پلک هایش بالا رفت و چشمانش در اولین چرخش به چشم های نگران سهیل افتاد. سر بلند کرد و نگاهی به اطرافش انداخت.

- کجا اومدی؟

سهیل دست به پیشانی کشید و چند ثانیه انگشتانش روی لب هایش ثابت ماند اما جای مکث کردن و تعلل نبود.

- خوبی الان؟

بی قرار گفت:

- جون به لبم کردی سهیل! چی شده؟

- هیچی! یعنی اون موقع حماد بود زنگ زد.

زیر لب تکرار کرد"حماد" و ذهنش به هزار جا پر کشید اما صدای آرام سهیل به پرنده خیالش تیر زد تا برگردد.

- انگار دیشب حال حاجی بد شده و آوردنش بیمارستان.

رها حس کرد دستی بی رحم به جایی از قلبش کوبید تا نفسش بند بیاید. لحظه ای شوکه به سهیل خیره ماند تا او نگران دست به صورتش کشد.

- رها؟ گوشت با منه؟

لب هایش لرزید. مثل دل بی تابش.

- بابام ... بابام ...

دیگر دلشوره نبود. دل کند از دل خودش. پر و بال زدن قلبش، یکی در میان شدن نفسش، پر شدن سد خشک چشمانش و لبریز شدن از ترس احساسش. این ها همه وجودش را میان زمین و آسمان به حالت تعلیق نگه داشته بود. چطور به بیمارستان رسید و چطور مسیر سپری شد را نفهمید. فقط چشم های خیس ندا را دید. چهره سرخ و تسبیح چرخنده در دست مادر و نگاه پریشان حماد و قدم رو رفتنش را که به محض دیدن رها ایستاد. از نفس افتاده مقابل برادرش ایستاد. دلش می خواست جیغ بکشد اما صدایش انگار از ته چاه در می آمد.

- بابا ...

حماد کف دستش را مقابل او بالا گرفت. صدایش همیشه آرامش خاصی داشت. نگاهش همیشه پر از خونسردی بود اما چرا امروز رها حس می کرد همه این آرامش تظاهر است.

- آروم رها. بابا خوبه!

- خوبه؟ راست میگی؟ پس این جا چی کار می کنه؟

- دیشب یه ذره حالش بد شد آوردیمش نگهش داشتن.

- چرا؟ بابا که خوب بود.

حماد سر تکان داد.

- آره. خب فشار خونش بالاس. می دونی که!. یه خورده عصبی شد.

- چرا؟ باز چرا؟

- رها الان وقت سوال و جواب نیست. از صبح تو نیمه بیهوشی و هوشیاری سراغ تو رو می گیره.

- پس چرا زودتر خبرم نکردید؟

- تلفناتون جواب نمی داد تا اون موقعی که سهیل جوابمو داد. کم کم داشتم می اومدم خونه تون.

ستون فقراتش تیر کشید و دست روی صورتش گذاشت. نگاه بغض دارش به سهیل افتاد که او فقط دست به صورتش کشید. لعنت به این چشم زخم های زمان که هیچ وقت هیچ مانعی بر تیر تیزش نبود. درست در اوج حس خوشی اش فاجعه ها را پشت هم می چیند تا مبادا لبخند بر لبی مدت دار شود.

- می خوام ببینمش.

- خیلی خب، اما اول برو یه آب به دست و صورتت بزن و لباس بپوش بعد.

هنوز جمله حماد تمام نشده بود که پرستاری از بخش بیرون آمد و رو به خانواده ستوده گفت:

- دختر بیمار اومد؟ مدام صداش می زنه!

رها بی مکث جلو رفت.

- من دخترشونم. میشه ببینمش؟

انگار پرستار هم عجله داشت. به اتاقکی اشاره کرد.

- بیا این جا لباس مناسب بپوش.

رها معطل نکرد و هر آن چه دستش دادند پوشید و کفش هایش را هم با دمپایی های سفید و مخصوص تعویض کرد. دنبال پرستاری راه افتاد. از سالن عریضی عبور کرد و وارد اتاقی عجیب شد. با اولین بوقی که از یک دستگاه شنید انگار بر مغز سرش پتک محکمی خورد. بغض راه نفسش را گرفت. پدرش این جا چه می کرد! پرستار سفارش کرد خیلی به حرفش نگیرد. معلوم بود که اگر اصرار ییمار نبود محال بود حالا این جا باشد. چشمی گفت و به تخت نزدیک شد. اولین قطره اشکش سر خورد. این مرد رنجور و زرد رنگ، محصور شده بین این همه دستگاه ریز و درشت، متصل به انبوهی از رابط های لوله ای برای تنفس، پدرش بود؟! نه! شاید یک کابوس بود. گوله گوله اشکش که سر می خورد انگار گلوله ای به قلبش شلیک می شد. خواب بود. این کابوس وحشتناک فقط توهم بود. سر خم کرد. دست روی رگ کبود شده پدر گذاشت. چشم بست و زمزمه کرد.

- بابا جونم.

صدای خفه مرد دفن شده زیر آن تجهیزات خط بطلانی بر تمام خیال بافی هایش کشید. قطره های اشکش باز چکید و رها گفتن پدر اندکی رمق به تنش داد. سو به چشمش داد تا پلک بگشاید و چشمان نیمه باز پدر نیمه نفسش کند. 

لب هایش به سختی تکان خورد.

- رها ... اومدی بابا؟

مجبور شد سرش را جلو ببرد تا صدای خفه پدر را بشنود. با کف دست به پلک هایش کشید.

- ببخشید منتظرتون گذاشتم بابا. آخه ...

با فشار اندکی که به دستش آمد سکوت کرد و چشم های خیسش را به چشم های نگران و بیمار پدر دوخت. زحمت عجیبی به حنجره اش می داد تا یک کلمه راه باز کند و بیرون بیاید.

- سورن ... راست میگه رها؟

همه اعضا و جوارح بدنش داشت از کار می افتاد. سورن؟ در این احوال پدر، سورن کجا بود؟ حرف سر چه بود؟! چشم هایش به لب های خشکیده پدر خیره ماند.

- باهاش رابطه داری؟ حالا؟ پس ... سهیل ... آبروت ...

با گریه گفت:

- دروغ گفته بابا. هر کی گفته دروغ گفته.

پلک های پدر روی هم افتاد. انگار یک نفس عمیق و آرام از عمق جانش بیرون آمد. رها دید چیزی را که عمری ندیده بود. قطره اشکی که از گوشه پلک پدر سر خورد تمام عمر و دخترانگی هایش را بر فرق سرش کوبید. صدای سهیل در سرش پیچید "از همون روز اول حواس بابا بهشه نگاه کسی چپ بهش نیفته. دست ضخیمی حریر تنشو لمس نکنه که نکنه دردش بیاد. اگه حصار غیرت دورش می کشه واسه اینه که نکنه خاری به گلبرگ تنش بشینه." باز صدای پدر بود که دنیا را با بغضی که داشت بر سرش هوار کرد.

- ترسیدم حواسم بهت نبوده باشه. ترسیدم که شرمنده ی ...

- بابا به جون خودت قسم من از زندگیم راضیم. چرا باید قدر سهیلو ندونم؟ شما خوشبختی محضو به من دادی. نه پشیمونم، نه دیگه سورنی وجود داره. واسه همیشه آب پاکیو ریختم رو دستش. این که انتخاب بابام بهم خوشبختی داد، عشق داد، نه اشتباه جوونیم و خامیم!

باز یک قطره درشت اشک از گوشه چشم حاج رضا سر خورد. اشاره کرد رها سر پیش ببرد و برد. لب های خشکش به پیشانی او چسبید. این بوسه غم به دل جوان رها سرازیر کرد اما سرفه خشک پدر عذاب. با گریه گونه اش را بوسید.

- بابا ... تو رو خدا طاقت بیار و خوب شو.

باز سرفه تکرار شد. نفس ها داشت برای مرد ناز می کرد. سایه ای سپید از پشت سرش عبور کرد. وهم و ترس به قلب رها حاکم شد. دست پدر را محکم تر فشرد و بازی لب هایش را دید. مانند ماهی که از آب بیرون افتاده باشد پر و بال می زد. باز سر تکان داد و باز رها با هق هق سر پیش برد.

- از ... اون پسر ... چیزی ندونی .... زندگیتو حفظ کن ... ولی سپیده ...

دیگر نتوانست ادامه دهد. ذکر هایی نا مفهوم زیر لب پدر شنید. دستگاه ها بوق می زدند. قلبش جیغ می کشید اما فقط با بهت می گفت بابا. داد کشید بابا. دستانی بیرونش کرد. به سمت در بسته دوباره هجوم برد. صدای گریه ای را شنید. به در چسبید و التماس وار اما بی صدا پدر را صدا زد. صدای بوق ها هنوز در گوشش بود. صدای گریه می آمد. گریه چرا؟ پشتش به یک دیوار سرد چسبید. دستی به صورتش کشیده شد اما همه چیز در میان مه بود. فقط صدای پدر می آمد. صدای رها گفتنش. صدای سفارش هایش، زمزمه هایش، ذکرهایش. چرا دنیا چرخید؟ مگر زمین گرد بود؟ آره! این سرگیجه برای گردی زمین است. نه برای آوار سهمگینی که داشت بر سرش می ریخت. مادر کنار گوشش آیت الکرسی می خواند و فوت می کرد. لب هایش تکان خورد. همراهی کرد اما این بار با امن یجیب. این بار با امن یجیب. باز می شنید که کسی طلبکار خدا نیست اما او خواند. شنید که هر کس عمری دارد اما او خواند. شنید که آسمان و بهشت زیباتر از زمین است اما باز خواند. تا پدر از این در بیرون بیاید روزه کلام گرفت جز امن یجیب. نه نگاهش تکان خورد و نه لب هایش. رو به سقوط بود که در باز شد. نای تکان خوردن نداشت. همهمه بود. سر دکتر تکان خورد و زلزله شد. سر حماد پایین افتاد و دست به دیوار گرفت. صدای گریه ندا از همیشه بلندتر بود. مادر مظلومانه پنج تن را برای صبوری روزهای داغش صدا زد اما رها ساکت ماند. ساکتِ ساکت! هنوز منتظر بود پدر ایستاده از در بیرون بیاد نه خوابیده زیر آن لباس وحشتناک مرگ. 


همه چیز را به وضوح دید. آن سیاهی گود! زمین چه بیرحمانه دهان باز کرده بود. صدای گریه ها را می شنید اما چشمانش لج کرده بود. بغض داشت کهنه می شد. داشت سنگش می کرد، اما خودش نمی شکست. کنار مادر روی زمین زانو زده بود و مشت مشت خاک را روی سنگ های چیده شده می ریخت. شاید یک بازی بود. یادش بود که کودکی هایش با ندا و حماد و بابا قایم با شک بازی می کرد. وقتی حماد خسته می شد و دیگر چشم نمی گذاشت تا آن ها پنهان شود و دعوایشان می شد بابا میانجی گری می کرد تا بازیشان نصفه نیمه نماند و ذوق و شوقشان کور نشود. در گوششان می گفت به شرطی که کسی نفهمد، قول می دادند ولی بیست و چهار ساعت نمی شد برای سوزاندن دل بچه های عمو و خاله، بابا رضا را با آن همه غرور و بزرگی لو می دادند و می شد سوژه فامیل! هر بار قول می دادند دیگر تکرار نشود اما باز آش همان آش بود و کاسه همان کاسه. سر خم کرد. معصومانه به خاک داغ گورستان خیره شد. دست کشید روی گل های پراکنده و گونه به خیسی گل ها گذاشت. این بازی دیگر زیبا نبود. جذابیت نداشت. هیجان نداشت. ترس داشت. دلهره داشت. کمر شکسته و دلتنگی داشت. این بار بابا پنهان شده بود نه کودکانش.

این بار چشم نبسته بودند و با چشم باز دنبال پدر می گشتند، ولی پیدا نمی شد. داشت از دلتنگی خفه می شد. می خواست داد بکشد خودت گفتی جر زنی یک دروغ است و خدا دروغگویی را دوست ندارد. کجا پنهان شدی و اعتقاداتت را یک داغ کردی و بر دل گذاشتی. پلک هایش را بست و زمزمه کرد:

- بابا قول میدم خودتو نشون بدی این بار به کسی نگم. گریه نمی کنم که ناراحت نشی ولی از اون جایی که قایم شدی می ترسم. تو رو خدا بیا بیرون. ما تنها موندیم. به جبران یه عمر بازی کردنمون تا آخر دنیا پنهان نشو بابا.

گل ها در دستش مچاله شد و قلبش در سینه اش. احساس خلا تمام تنش را پر کرد. دردی زیر پوستی آزارش داد. چشم هایش را بست. دلش خواب می خواست. یک خواب راحت! مثل خواب بابا.

****

چشم که باز کرد اول نفهمید کجاست. فقط یک درد عجیب در دل و سرش احساس می کرد. نیم خیز شد اما انگار به کمرش ضربه ای محکم خورده بود که داشت نصف می شد. دست روی مهره هایش کشید و با بغض آخی گفت. در تاریکی درست نمی دید. انگار چشم هایش هم کم سو شده بود یا نه، نصف شب بود که این قدر تار می دید. تشنه بود. سرگردان بود. خالی بود. خالی خالی! نه یک حس عجیب به دلش چنگ می زد، به قلبش. جای یکی خالی بود.

آن قدر خالی که رو به سقوطش می برد. باز آخ گفت. باز آهش بلند شد ولی این بار از درد قلبش. چه چیز گم شده بود که دنیا را هم گم کرده بود.

دستی روی بازویش نشست و سایه ای در آن تاریکی مطلق روی سرش افتاد. به آن دست چنگ انداخت و زمزمه کرد:

- بابا!

صدای مخاطبش آشنا و آرام بود.

- رها جان! منم عزیزم.

آباژور کنار تخت روشن شد. دست روی پلک هایش کشید و با تضرع گفت:

- از نور بدم میاد. خاموشش کن.

سهیل آباژور را خاموش کرد و کنارش روی تخت نشست.

- چی شده خانمم؟

به قلبش چنگ انداخت.

- یه چیزی سر جاش نیست سهیل! دلم خالیه. یه جای خالی بزرگ! داره همه نفسمو می گیره. چی سر جاش نیست؟

دست های محکم او تنش را در بر گرفت. صورتش را روی موهای او گذاشت.

- بغضه که داره قلبتو خالی می کنه. بشکنش رها. نذار سنگ شه.

- بغض چی؟

صدایش می لرزید.

- مال کی؟ مگه کی ازم دلخوره؟ مگه ...

باز آن درد لعنتی گریبان نفس های پر بغضش را گرفت اما به جای فاصله گرفتن و نالیدن، بیشتر به تن او چسبید.

- سهیل بریم پیش بابام. فکر می کنه من با تو خوشبخت نیستم. فکر می کنه دوستت ندارم. تو بهش بگو بذار خیالش راحت شه!

تنش لرزید و آهش در گلو شکست. سهیل کمی عقب رفت و شانه هایش را فشار داد.

- رها آروم باش. میریم. با هم میریم. آروم باش!

از درد در خود جمع شد. سهیل خم شد و آباژور را روشن کرد. اول فکر کرد اشتباه می بیند اما لکه های رنگین روی ملحفه سفید تخت واضح بودند. از جا پرید و به چهره بی رنگ او خیره شد. از شدت درد بدنش در خود جمع شده بود. ذهنش به دو روز قبل برگشت. وای وایش مساوی شد با افتادن پلک های او روی هم. معطل نکرد و با پوشیدن بلوزش بیرون رفت.

***

 


سرش را به پشت صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. صدای بسته شدن در ماشین همزمان شد با پیچیدن عطر همیشگی سهیل در مشامش. آرام صدایش زد:

- رها! منو نگاه کن!

پلک هایش کمی بالا رفت و از پشت پرده ای تار به صورت کلافه و نگران او نگاه کرد. سهیل کمی خودش را جلو کشید.

- حواست بود که دکتر چی گفت، نه؟

سر تکان داد. هنوز گیج بود. منگ بود. انگار در رگ هایش مایع سردی تزریق شده و بی حسش می کرد.

- باید تقویت شی. می برمت خونه، خب؟

- بریم پیش بابام.

سهیل پلک هایش را به هم فشار داد.

- میریم اما وقتی یه کم حالت جا اومد.

- می خوام باهاش حرف بزنم.

سهیل دست پشت صندلی گذاشت و روی صورتش خم شد. چشم های بی حال رها مثل یک سیخ داغ روی قلبش خطوط غم خط خطی می کرد. دست به گونه اش کشید.

- با من حرف بزن قربونت برم.

دست بی رمقش روی دست سهیل نشست و صدایش لرزید.

- خوابم میاد.

- بذار بریم خونه بعد هر چی خواستی بخواب.

- مامانم تنهاست.

خودش نمی فهمید جملات و نگرانی و دلهره هایش پراکنده است، اما سهیل درک می کرد. خم شد و پیشانیش را بوسید.

- هر جا دوست داری می برمت عزیز دلم.

چشمانش باز بسته شد. سهیل چند لحظه مکث کرد. اگر می توانست رها را به خانه ببرد بهتر بود. می توانست با سر هم کردن بهانه ای رها را به دست آن ها بسپارد، اما به مادر رها چگونه باید توضیح می داد. آن هم در این وضعیت. تلنگری به ذهنش خورد و اسم سپیده در ذهنش رژه رفت. ناخودآگاه احساس راحتی با این دختر می کرد. حس می کرد ریایی در کارها و دوستی این دختر نیست. نفس عمیقی کشید. پشت پلک های خسته اش را ماساژ داد و با نگاه کوتاهی به رها و صورت غرق خوابش خم شد و صندلی را خواباند. سر راه به فروشگاهی سر زد و هر چه می توانست و می دانست برای حال و بازگشت توان به تن رها لازم است تهیه کرد و به سمت منزل پدری او راه افتاد.

****

حیاط خانه خلوت بود، اما معلوم بود اهالی همه بیدار شده اند. کمی سخت بود داخل برود که خوشبختانه شانس آورد و حماد را دید. حماد با دیدن آن دو پا تند کرد و به طرفشان رفت. با دیدن چهره رنگ پریده رها نگران پرسید:

- کجا بودید؟ چی شده؟

سهیل سری تکان داد.

- دیشب یه کم حالش بد شد. بردمش بیمارستان. میشه ببریمش منزل شما؟

حماد سریع کمکش کرد و با اطلاع به یلدا آن ها را به طبقه دوم راهنمایی کرد. رها که روی تخت دراز کشید سهیل نفس عمیقی بیرون داد. آرام بخش ها کار خود را کرده بودند و رها در خواب عمیقی غرق بود . یلدا فورا به اتاق رفت و سهیل ضمن عذرخواهی گفت:

- می خواست کنار مادرش باشه. آوردمش و الا ...

یلدا فوری گفت:

- این چه حرفیه آقا سهیل؟ رها خواهر نداشته منه. ضعیف شده، نه؟

چاره ای نداشت جز تایید کردن حدس او. برای آوردن خریدها بیرون رفت که سر راه به سپیده برخورد و ایستاد.

- رها بالاست آقا سهیل؟ چی شده؟

با مکث کوتاهی دست پشت گردنش کشید و گفت:

- بله اما میشه چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟

سپیده دو پله ای که بالاتر رفته بود را پایین آمد.

- خواهش می کنم. بفرمایید.

- من باید چند تا بسته از داخل ماشین بیارم.

سپیده با نگاهی به بالای پله ها گفت:

- اجازه بدید کمکتون کنم.

سهیل تشکر کرد و با هم از حیاط گذشتند. سهیل در ماشین را باز کرد و بسته اول خرید را برداشت که سپیده با نگرانی گفت:

- چی شده آقا سهیل! من خیلی نگران رهام.

سهیل بسته را دوباره روی صندلی گذاشت و ایستاد. دست در جیبش فرو برد و با کمی تعلل گفت:

- راستش حس کردم تنها کسی که ممکنه از رابطه من و رها باخبر باشه شمایید. اینه که مجبور شدم مزاحم بشم.

سپیده حالا با تعجب نگاهش می کرد.

- متوجه نمی شم.

سهیل بسته داروهای رها را به سمت سپیده گرفت و گفت:

- زمانی که حماد باهام تماس گرفت می خواستم رها رو ببرم پیش متخصص که نشد و این فاجعه بار اومد. دیشب حالش بد شد و بردمش بیمارستان. متاسفانه سهل انگاری من و حال بد خودش باعث شده کمی اوضاعش به هم بریزه. متوجه منظورم هستید؟

سپیده کیسه داروها را بالا و پایین کرد و آرام گفت:

- لازم نبود بستری بشه؟ احتمالا عفونت بدنش شدیده که انقدر آنتی بیوتیک تزریقی داده.

سهیل از درک این دختر خوشحال شد. بیشتر این که مجبور نبود قصه را باز کند. هر چند ته دلش حس بدی از این برملا شدن راز زناشویی اش داشت اما فعلا کمک کننده بود.

- نه! گفتن لازم نیست. عذر می خوام که مزاحم شما شدم سپیده خانم.

- خیالتون راحت. مراقبش هستم.

لبخند کم جانی زد و تشکر کرد. کیسه های خرید را برداشت. سپیده برای حفظ ظاهر بسته ای را گرفت و جلوتر از او به راه افتاد، اما سهیل لحظه ای ایستاد. چرا چشم های سپیده به حالتی خاص دچار شده بود؟

*** 

 


مادر با نگاهی به وسایل گوشه آشپزخانه دست به چشمانش کشید. و با تعجب پرسید ؛ 

- این همه خرید کرده؟

- حتما مدام هم ورد زبونش بوده مراقب زنم باشید و زحمتشو بکشید که ضعیف تر نشه.

- این چه طرز حرف زدنه ندا؟

ندا گوشه مبل در خود جمع شد. چهار زانو نشست و بق کرده کوسن را بغل کرد. با بغض گفت:

- حالا هیچ کس نیست ناز منو بکشه. چرا رها ناز می کنه؟ بابام همیشه می گفت خودم نازتو می خرم. حسودی نکنی یه وقت! خودم هواتو دارم. هیشگی قدرتو جز خودم نمی دونه. بابام ... حالا حسودیم شده و بابام نیست. حسودی و ناز دارمو خریدار نداره. حسودی سرمو بخوره. حسرت دیدن بابامو دارمو نیست.

اشک های مادر بی صدا جاری بود و به دختر شانزده ساله اش نگاه می کرد که ندا یک دفعه از جا پرید و کوسن را به گوشه ای پرت کرد.

- رها پاشو بیا بیرون دیگه. چقدر می خوابی؟ ترکیدی از خواب! اَه ... اَه ... حالم داره ازت به هم می خوره. پاشو برو خونه خودتون ناز کن. وقتی اینجا کسی نیست نازتو بکشه واسه چی خودتو به غش و ضعف زدی. رها بیا با هم گریه کنیم. اَه ... رها کر شدی؟

صدای هق هقش و رها گفتنش در هم پیچیده و بالا و پایین می پرید. گاهی جیغ می زد. به جای رها هم گریه می کرد و صدای او در نمی آمد. مادر کنار مبل آرام گریه می کرد و یلدا سعی داشت ندا را آرام کند بلکه رها بیدار نشود، اما او به هیچ صراطی مستقیم نبود. هجوم برد به سمت اتاق که دستی محکم مانعش شد. برگشت و با دیدن چشم های خیس حماد باز هق هقش اوج گرفت.

- می خوام خواهرمو ببینم. نکنه اونم مرده؟

حماد خواهرش را در آغوش نگه داشت.

- آروم ندا جان. آروم عزیزم. حال رها خوب نیست. هنوز تو شوکه. هنوز ...

- می خوام گریه کنه. و الا سکته می کنه حماد. به خدا می میره.

- این جوری ... این جوری با جیغ و داد تو؟

همان موقع صدای ضعیف رها آمد.

- ولش کن حماد.

سر همه به سمتش چرخید و دست رها باز شد برای در آغوش گرفتن ندا. ندا بی اعتنا به تشر بقیه خودش را به رها رساند و محکم بغلش کرد.

- رفتی تو اتاق، مردی رها؟ من دارم دق می کنم تو نیستی؟ من تنهایی گریه کنم واسه بابا؟ مگه فقط بابای من بود؟ مگه ...

رها آرام کنار دیوار سر خورد و رو زمین نشست. یلدا و سپیده با هم به طرفش رفتند اما ندا مهلت به هیچ کدامشان نداد و آغوش خواهرش را قرق کرد. گریه کرد و آن قدر میان گریه هایش واژه سنگین بی پدری را زمزمه کرد تا سنگ بر دل و بغض سنگین رها خورد. تا لب هایش لرزید. تا سرش روی شانه های ندا افتاد و گریه بی صدایش تنش را به ارتعاش کشید. تا نفس کم آورد و صدای شکستن هق هقش آمد. طلسم این سه روز شکست. غم سنگین و سایه سیاه داغ نبودن پدر او را به زیر خود کشید. گریه کرد به اندازه تمام دلتنگی هایش. به اندازه تمام غصه هایش. طلسم اشک او میان شکستن سکوت خانه گم شد. چشم هیچ کس خسته نشد. غم بزرگ تر از این حرف ها بود. جای خالی پدر حالا حالاها با این اشک ها پر نمی شد. این حفره دریاچه اشک نبود. به اندازه اقیانوس خالی بود. دیگر سراب چه حضوری رنگ اقیانوس نام پدر را نشان می داد.

****

مادر با صدای گرفته ای گفت:

- یلدا جان چند پر از این جگر بذار ببرم واسه عروس خواهرم. پا به ماهه و بو داره.

یلدا چشم گفت و سه سیخ را ما بین نان کشید و بقیه را داخل ظرفی ریخت. سپیده پیش دستی کرد و داوطلب بردن جگرها برای رها شد.

- من به خوردش میدم. شاید حریفش شدم.

مادر گفت:

- کاش بتونی راضیش کنی بره خونه خودش سپیده جان. سهیل راغب تره اون جا باشه. حواسش بهش هست.

- قبول نمی کنه خاله، ولی بازم بهش میگم. چشم!

- چشمت بی بلا قربونت برم.

سپیده لبخند نصفه نیمه ای زد و به سمت اتاق رفت. در را پشت سرش بست و به سمت او رفت. هنوز قصد بلند شدن نداشت. انگار نایی هم نداشت تا برخیزد. دلش برای معصومیت رها می سوخت. چه شانسی داشت این دختر! الان باید زیر بال و پر همسرش ناز می کرد و نازش را او با هر بوسه می خرید و دو برابر قوت جانش می شد، ولی افسوس که پایه فرو ریخته و بستن دوباره داربست نو زندگی سخت بود.

سینی را روی عسلی گذاشت. خم شد و آرام گونه رها را بوسید.

- رها جونم؟ پاشو یه چیزی بخور.

بی رمق گفت:

- میل ندارم سپیده.

دست روی بازویش کشید و ملایم تر گفت:

- ضعیف شدی فدات شم. سهیل کلی سفارشتو کرده. می خوای آبرومون بره؟

- بابام رفت. آبرومم روش.

- رها دیوونه بازی در نیار. پاشو. کلی خون از تنت رفته. می خوای واسه باباتم گریه کنی، باید جون داشته باشی. پاشو داروهاتم هست.

بازویش را کشید و مجبورش کرد بنشیند. نان ها را که برداشت رها دست مقابل دهانش گذاشت و سینی را کنار زد. دل و روده اش داشت بالا می آمد. انگار بوی لجن زیر بینی اش می خورد. سپیده فوری گفت:

- چی شد؟

- دلم به هم می خوره سپیده. این ظرفو ببر تا همه جا رو به گند نکشیدم.

سپیده در ظرف را گذاشت و لیوان آب میوه را با اضطراب به دستش داد.

- یه ذره از این بخور. بعد اونو خودم لقمه می گیرم بهت میدم. بوشم بهت نمی خوره.

با اکراه لیوان را گرفت. گرفت و جرعه ای نوشید. چه کسی نفرین کرده بود تا آب خوش از گلویش پایین نرود؟ انگار نفرینش گرفته بود. حتی آبمیوه هم داشت در گلویش سنگ می شد. سرفه کوتاهی کرد. این درد لعنتی هم شده بود قوز بالای قوز. دست پیش برد داروهایش را بردارد که سپیده دستش را گرفت.

- تا غذا نخوری نمی ذارم دارو بخوری. هر کدوم از این آنتی بیوتیک ها رو بدون یک لیوان پر آبمیوه بخوری رگاتو خشک می کنه! چرا جدی نمیگیری ، سرسری و شوخی نگیر 

با بغض گفت:

- به درک!

سپیده هم بغض کرد.

- خودتو بکشی چی درست میشه؟

- شاید دلم آروم شه. بابام از دست من دق کرد.

سپیده تشر زد.

- چرا چرت میگی؟

- بهم نمی گن چرا حالش بد شده اون شب؟

- مرگ خبر نمی کنه.

- سایه ش که اون روز روی سر من افتاد و ...

یک دفعه مکث کرد. اشک هایش بند آمد. نگاهش در چشم های نم دار سپیده بی حرکت ماند. انگار صدایی داشت در ذهنش بازسازی می شد. صدای پدرش بود. میان نفس های منقطعش، میان خس خس های گلویش، میان نگاه های دلواپسش، نام سپیده آخرین نامی بود که به لب هایش آمد و ... 

- سورن رفته بود سراغ بابام؟

سپیده جا خورد. در این حال و احوال یک دفعه چه شد؟

- حالت خوبه رها؟ چته ؟ 

صدایش بالا رفت.

- تو خبر داری، آره؟ تو می دونی؟

سپیده هاج و واج نگاهش کرد که رها نیمخیز و روی زانو نشست. لباس سپیده را کشید و تمام محتوی ظرف روی تخت برگشت. باز صدایش بلند شد.

- تو چی می دونی سپیده؟ بابام داشت می مرد گفت سپیده! تو چی می دونی؟

اشک های سپیده سرازیر شد و دست های او را گرفت.

- الهی فدات شم رها. آروم باش. من ...

- سپیده حرف بزن. به خدا ...

با این داد و بیداد بی سابقه رها، همه داخل اتاق ریختند. هر کس می پرسید چه خبر است و سپیده فقط زیر هجوم سوال ها و داد و بیدادهای رها گریه می کرد. عاقبت طاقت نیاورد. همه را کنار زد و رها را در آغوش گرفت که می لرزید.

- باشه رها جونم. آروم باش بهت میگم. به خدا میگم!

رها سر پس کشید.

- بگو. همین الان!

سپیده اشک هایش را با کف دست پاک کرد.  کمی بینی اش سرخ شده بود و ریمل چشماش با اشک چشماش روی گونه اش ماسیده بود ...

- چی می خوای بدونی آخه؟

- چرا بابام باید اسم تو رو بیاره؟

- نمی دونم! من ...

رها دست به یقه خودش انداخت و لباسش را کمی جلو کشید. قلبش می خواست قفسه سینه را سوراخ کند و بیرون بپرد. با التماس از همه خواست بیرون بروند. مادر نگران حال و روزش به سپیده نگاه کرد و سپیده میان آن آشفته بازار با نگاهش زن را مطمئن کرد که هوای دخترش را دارد و آن ها را بیرون فرستاد. دقیقه ای بعد مقابلش نشست و مچ دست هایش را گرفت.

- رها این جوری نکن با خودت. سکته می کنی به خدا.

رها سنگین نفس کشید.

- سورن رفته بوده سراغ بابام سپیده. یه مشت مزخرف تحویلش داده. گفته باهاش رابطه داشتم و الانم دارم. بابام از ترس آبروی من دق کرده. بابام ... وای خدا! خودم خودمو بدبخت کردم.

سپیده سر او را به سینه کشید و پا به پایش گریه کرد، اما رها پسش زد. انگار از چیزی گلایه داشت و  حرفی پشت سکوتش بود ...

- تو رو خدا حرف بزن سپیده! همین طوریه؟

سپیده دست روی سرش گذاشت. این دیگر چه بدبختی بود؟ این دیگه چه تقدیری بود؟... 

- نمی دونم رها. به جون تو نمی دونم چی بین بابات و سورن دیوونه رد و بدل شده، اما احتمال داره رفته باشه سراغ بابات. اون روز حالش بد بود. هیچ کاری ازش بعید نبود.

با گریه گفت:

- انقدر پست بوده و من نمی دونستم؟ سورن این قدر بد بود و من جلوی بابام وایسادم! واسه خاطر کی خون به دلش کردم؟ واسه چی؟! کشتمش به چه بهونه ای؟

_ دیوونه نشو رها. بس کن! تقصیر تو نبوده. عمر دست خداست. هرکسی یه پیمونه ای داره ، لابد پیمانه اش پر شده بود و عمرش به زندگی نبود . چرا چنین حرف غلطی میزنی ، تو اون رو  خون به دلش نکردی ،   چرا گریه میکنی ، چرا زجه میزنی ، زشته ،  محکم باش ...

 

 

رمان عاشقانه

مرجع رمانکده وبلاگ بیان Bayan.ir