رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

لبخند خیس ۴ و ۵ و ۶

  شین براری Novel شین براری 

سکوت معناداری بین ما حاکم شد ، انگار هر دو به مبحث مشترکی فکر میکنیم که از به زبون اوردنش  واهمه داریم .   صدای مرغ حق  سکوت رو جر داد و افکارم سر شاخه های درخت  سیب گیر کرد و نخکش شد ..   به حرفمون برگشتیم و....
- افکار شب زنده داری رو بریز دور تا بعد. قرارداد چی شد؟

یک تای ابرویش را بالا انداخت و به عقب تکیه داد.

- پسر چرب زبونی بود. خوب یاد گرفته چه طور مهر موافقتو پای قراردادی که خودشون می خوان بگیرن.

سبحان کمی چشم هایش را تنگ کرد و به سمت او خم شد.

- حرفت بو داره سهیل.

- یه فرصت کوچولو باید بدن. بی گدار که نمی شه به آب زد. سرمایه هنگفتی باید بدیم.

سبحان گوشه پیشانیش را خاراند و گفت:

- اما بد جوری پیشنهادشون وسوسه انگیزه.

سهیل تکه ای بیسکوییت برداشت و زیر و رویش را نگاه کرد.

- اسم "وسوسه " به حد کافی خونه خراب کن هست. بماند که بخوای درگیرش هم بشی.

- وسوسه چی شدی که خونه خرابت کرده داداش کوچیکه؟

دلش فریاد کشید "عشق" اما لبش فقط به لبخندی گذرا اکتفا کرد.

سبحان دوباره شیطنت را از سر گرفت.

- میگم نکنه باز رفتی سراغ آب شنگولی پسر حاجی؟

سهیل خنده ای کرد و تکه بیسکوییت را به سمت دهانش برد.

- من یا تو برادر بزرگه؟

- می خوای بری زیرآب زنی؟

- بابا خوشش نمیاد سبحان. بذارش کنار.

- همچین حرف می زنه انگار من دائم الخمرم. دیگه یه شات تو عروسی این حرفا رو نداره.

با نگاه معنادار سهیل بلند زد زیر خنده.

- سهیل وجدانا شب عروسی رضا باید ازت فیلم می گرفتم.

- عجب رویی داری! آدمو چیز خور می کنی بعد مدرک جرمم واسه خودت دست و پا می کنی. تازه میگه حیف!

- اون شب قیافه حاجی دیدن داشت. حالا رو من زیاد حساب وا نمی کنه، ولی امان از لحظه ای که سهیلش مست و ملنگ رفت خونه.

- سبحان پاشو برو تا بابا نیومده دوباره مفسد فی الارضت کنه.

- فکر می کنی نکرده؟ یه زمانی خونمم حلال کرده بود هر کی دید با تیر بزنتم. همشم می گفت خدا ازت نگذره شهروز. تو، تو گور بچه من آتیش انداختی.

- نخند سبحان. بابا کلی حرص می خوره.

- بابا کلا حرص خورش ملسه. برعکس مامان که سیاستش روی اوباما رو کم می کنه.

- سیاسیش نکن. راستی شهروز چه می کنه؟ خیلی وقته خبری ازش نیست.

- لابد سرش با خانمای جدید گرمه. چه می دونم!

- خوبیش اینه که تو این یه فاز کارش نرفتی.

- دیگه نامرد که نیستم. سرمم به تنم زیادی نکرده. بابا هم به خاطر عرق خونی بگذره، سحر نمی گذره. راستی فکر کنم واسه آخر هفته برنامه داره دعوتتون کنه. جایی قرار نذارید.

- تشکر کن ازش ولی معلوم نیست.

- مثلا ناز می کنی؟

- نه بابا. رها خونه نیست چند روز.

سبحان با کنجکاوی پرسید:

- نیست؟ طوری شده؟

- نه! چند روز مهمون خانوادشه.

- چند روز؟ اونم اول زندگیتون؟ اتفاقی افتاده؟

- دنبال چه اتفاقی می گردی؟ دیشب یه ذره حالش بد شد. خودم خواستم بمونه.

- حالش خوبه الان؟

- آره!

سبحان برخاست و مقابل او روی میز کمی خم شد.

- بحثتون شده؟

- نه!

این واژه تک سیلابی و کوتاه به معنای کم حوصله شدن سهیل هم بود و این که دلش نمی خواهد مساله را بیشتر باز کند. سبحان با درک خواسته او کوتاه گفت:

- می دونی بزرگ ترین اشتباه ما مردا چیه؟ این که فکر می کنیم زنا تو خونه باباشون بیشتر بهمون فکر می کنن و دلشون تنگ میشه. در صورتی که تازه اون جا می شینن به موقعیتا و آزادی های از دست رفته پیش از ما فکر می کنن. شاید وقتی برگردن خوب باشن، اما مال دو روزه، چون دوباره با یه بهانه دلشون می خواد برگردن به همون نقطه که فکرشون آزاده و هر جا که می خواد سر می کشه.

سهیل پوزخندی زد.

- سحر خونه خاله نمی مونه هیچ وقت؟

- سرم روی تنم احتیاجه. واسه چی نذارم بمونه ولی نه مواقعی که بحث کردیم و واسم پشت چشم میاد. اون موقع با هوار کشیدنم شده میارمش خونه. شبم ... شرمنده این یه تیکه ناموسیه بازش نمی کنم، اما دو روز بعد می برمش که سرمو نخوره "نمی ذاری خونه بابام بمونم مگه بنده زر خریدتم."

سهیل خنده ای کرد و دیوانه ای نثارش کرد.

- حالا بهت خبر میدم.

سبحان چند بار ابروهایش را بالا انداخت.

- خوب تاثیر گذارم ها. ناراحت نباش. ما مردا کلا منت کش به دنیا اومدیم. حالا بی خیال بحث خانوادگی. کی قراره جواب پیشنهاد سهام نامدارو بدیم؟

- زمانی تعیین نشد ولی این پسر دوباره میاد. این بار خودت هم باش. من به تنهایی نمی تونم تصمیم بگیرم.

- من حوصله وراجی از این نوعو ندارم سهیل. هماهنگی ها با خودت. به قول بابا شم اقتصادی تو در این مسائل قوی تره. من فقط مخ مردمو بزنم این بازار نخوابه هنر کردم.

همان موقع یکی از فروشندگان آمد و گفت:

- سبحان خان! نمایندگی کرمان تماس گرفته برای قاب ابریشمی های قبلی.

- برو اومدم.

رو کرد به سهیل و گفت:

- واسه آخر هفته هم خودتو اذیت نکن ولی حرفامو جدی بگیر. فعلا.

دستش را کنار پیشانی گذاشت و رفت. با نفس عمیقی به پشتی صندلی تکیه داد و در فکر فرو رفت. حرف های سبحان حتما با توجه به تجربه اش درست بود، اما زندگی و سردی رها را فقط خودش تجربه کرده بود. شاید این چند روز یک فرجه برای هر دو بود. رها تا حسش را بفهمد و سهیل ... حتی در نبود او با یادآوری خاطره اش هم باز وابسته می شد. خنده دار بود. سهیل و این همه غم و دلتنگی برای نبودن و ندیدن چند ساعته او؟! دلش یک قهوه اصل می خواست تا کمی مغز و دلش آرام شود. تلفن را برداشت اما به جای گرفتن شماره آبدارخانه شماره رها را گرفت. با شنیدن صدایش انگار خون دوباره در رگ هایش جوشید.

- بهتری؟

رها دست میان موهای آشفته اش کشید و به بالش تکیه داد. آهی کشید 

- خوبم. ممنون.

- خواب بودی؟

- دیشب خوابم نبرد.

خودش هم نفهمید چرا این بیقراری را به روی سهیل آورد اما واقعیت بود.

- فکر می کردم فقط من ...

حرف سهیل باز قطع شد. مثل همان بوسه ای که شب قبل ازش دریغ کرد.

- ازم ناراحتی سهیل؟

- چرا باید ناراحت باشم؟

- نمی دونم.

می دانست و توان به زبان آوردن نداشت.

- فعلا به هیچی جز آرامشت فکر نکن. فرصت برای حرف زدن زیاد داریم.

- امشب میای؟

- حتما. چیزی می خوای از خونه برات بیارم؟

- نه!

- پس تا عصر فعلا   بدرود  ...   

سپس زیر لبی طوری که انگار با خودش زمزمه کند  ادامه داد و مثل همیشه  یه سری جملات شوخی و بی معنا رو  پشت هم صف کرد و گفت ...   ولی حرفهایش شنیده میشد  و او نمیدانست

  او چیزی شبیه به این گفت : خداحافظ را بیامرزد  و  از کنار کنارا بروید  اشیا از انچه میبینید به شما نزدیکترند  ...  خوردن استخوان  موجب پوکی نوشابه میشود... 

آرام جواب خداحافظیش را داد. گوشی را میان دستانش گرفت. زیر لب گفت "کاش ساعت ها امروز بدون تا زودتر عصر بیاد." با دوباره زنگ خوردن تلفن لبخند کمرنگی گوشه لبش آمد. دلش این بیقراری های او را دوست داشت. بلافاصله انگشت روی صفحه کشید و گوشی را جواب داد.

- س ...

- سلام عزیزم. منتظرم بودی؟

لال شد. مثل شب قبل. دوباره تصاویری خاکستری در سرش رژه رفت. دوباره دلش یکی در میان تپید. دوباره صدای سورن آشوب به پا کرد.

- صدامو می شنوی رها؟

صدایش به زحمت گلویش را خراشید و بیرون آمد.

- سورن!

نفس عمیق سورن پشت خط نفسش را قطع کرد.

- جانم؟

پلک هایش را محکم روی هم فشار داد و صدای آرام و پر احساس او دوباره آمد.

- می دونی دلم واسه شنیدن صدات چه پر و بالی می زد؟

سیل اشک روی صورتش سرازیر شد. تمام تنش پر شد از همان حس کشمکش. انگار باز آتش داشت از زیر خاکستری خاموش شده بلند می شد. شعله می کشید به زندگیش، به تنش، به وجدان درد گرفته اش. از حرارت صدای او قلبش می سوخت. روح و روان و جسمش می سوخت اما این آتش فقط از حرارت محبت نبود. دیگر نبود. انگار آتش جهنم بود.

 

- چرا ساکتی رها؟ می دونم دلخوری ولی ...

- بعد از یک سال بی خبری و نبودن دنبال چی اومدی سورن؟ دنبال چی می گردی؟

- جواب همه سوالاتو میدم عزیزم، اما ...

- دیگه امایی نداره. دیگه رهایی وجود نداره. دیگه منو تویی وجود نداره.

سورن با شتاب میان حرفش آمد و گفت:

- به من گوش بده رها. زود قضاوت نکن. یه روز تو این یه سال نبود تو فکرت نباشم. فقط نمی تونستم تماس بگیرم. تازه چند روزه برگشتم تهران.

- وقتی رفتی من برات مهم بودم که حالا اومدنت برای من مهم باشه؟

- رفتنم فقط به خاطر تو بود.

- پس خوشحال باش که راه حلت جواب داد و من فراموشت کردم.

سکوت ناگهانی سورن نشان از بهت و شوکش بود. رها با حرص اشک روی صورتش را پاک کرد و بغضش را باز قورت داد.

- لطفا دیگه باهام تماس نگیر.

- رها به جان خودت قطع کنی میام خونه بابات.

یک مرتبه تمام تنش به عرق سردی نشست و خفه شد. همان موقع در هم باز شد و سپیده با سینی خوراکی وارد شد. با دیدن چهره مات زده و رنگ پریده او خنده روی لبش ماسید.

- خوبی رها؟

اما رها فقط صدای سورنو شنید.

- می دونی خواستنت برام بازی نیست که با یه لطفا گفتن دست از سرت بردارم. به خاطرت تا اون سر بدبختی رفتم. راحت پسم نزن. یعنی نمی ذارم بزنی.

- من دیگه ...

- بیا ببینمت رها. باور کن قانعت می کنم این دوری به خاطر چی بوده. قضاوت نکن به این زودی.

داشت خفه می شد. مگر جایی برای قضاوت باقی مانده بود؟ حکم صادر و اجرا شده بود و ...

- رها ... عزیزم!

- دیگه نه می خوام نه می تونم ببینمت.

چشم های گرد شده سپیده رو به رویش در حال در آمدن بود. صدای داد سورن را او هم شنید. قلبش تکان خورد. از جا پرید.

- بگم غلط کردم لجبازیت تموم میشه لعنتی؟

دوباره گریه اش گرفت.

- نمی تونم سورن. نمی تونم بیام.

- چرا؟ باز بابات نمی ذاره؟ باز حاجی می خواد تو گوشم بزنه با حرفاش که ...

تصویر سهیل مقابل چشم هایش رفت و آمد می کرد.

- من ...

- هیچی نگو رها، ولی به خدا قسم این بار برم پاساژ ...

تنش از ترس لرزید و میان کلامش گفت:

- رفتنت اون سر دنیام دیگه فایده نداره.

- چرا؟

- بگو کجا بیام!

سپیده با صدایی خفه گفت:

- رها ...

سورن با ذوق گفت "رها" و صدایی از پستوهای ذهنش گفت رها. صدایی که با تصویرش پیش چشم هایش رژه می رفت.

- میام ولی واسه آخرین بار.

- مطمئن باش بیای قانعت می کنم.

زهرخندی به تلخی شوکران مرگ بر لب هایش نشست و فقط گفت:

- کجا بیام؟

- همون میعادگاه همیشگی خاطره مون.

گوشی را روی پیشانیش گذاشت و هرچه خاطره بود را لعنت کرد.

- عقلتو از دست دادی رها؟

مردمک متزلرل چشمانش به سمت سپیده چرخید.

- باید به خودم و خودش ثابت شه که دیگه تو این ویرونی خاطره ها امیدی برای بازسازی دوباره رویا نیست.

سرش را به عقب تکیه داد و با صدایی خفه تر گفت:

- به سهیلم همه چیو میگم. سردیش آزارم میده. عادتم داده به گرمی نگاش و ...

سپیده دست به صورت او کشید و رها یک باره زیر گریه زد و در آغوش دوستش پناه گرفت.

****

دلش می خواست نقابی روی چشم های سهیل می کشید. اصلا تاب این همه احساس بیدار چشم های او را نداشت. دلش می خواست زودتر خداحافظی کند و برود. نه! بروند. دلش می خواست با او برود. اَه! لعنت به این دل که خواستن و نخواستنش معلوم نبود. سهیل کم حرف شده بود اما نگاهش پر از سوال بود. پر از حرف هایی که او هراس داشت بپرسد و رها در اضطراب بود چه بگوید. مادر و ندا داخل آشپزخانه بودند و سر پدر هم به دیدن اخبار گرم بود که دست سهیل آرام روی انگشتانش کشیده شد. دلش لغزید. دستش لرزید. نگاهش سُر خورد و انگار تمام اجزای بدنش مقابل نگاه نافذ او قفل شد. لبخند سهیل مثل همیشه بود اما کمرنگ.

- مدام تو فکری رها.

- به تو فکر می کردم.

سهیل در سکوت نگاهش کرد. دست رها کشیده شد و روی انگشتانش نشست ولی نگاه دزدید.

- می خوام بیام خونه.

- مگه قراره نیای؟

- نه! ولی ...

- حاضر شو بریم!

چشمانش برای دیدن ذوق چشم های او پرپر زد اما رها فقط دستش را عقب برد و برخاست. فقط مطیعانه باشه ای گفت. انگار فقط یک وظیفه انجام می داد. شوقی در کار نبود. جای انگشتان او روی دستش ذوق ذوق کرد. حسابی توی ذوقش خورد. دست مشت کرد و با صدای حاج رضا نگاهش به سمت او برگشت.

- از فروشگاه چه خبر سهیل جان؟

نیم تنه اش کلا به سمت حاجی برگشت.

- خدا رو شکر! مثل همیشه.

- از صادرات راضی هستین؟

لبخند محوی گوشه لب سهیل آمد.

- استقبال خوبی میشه. با وجود تحریم ها و کارشکنی ها نمی شه گفت سیر نزولی نداره ولی بازم ارزش ریسک داره.

- اینا واسه آدم کارکشته ای مثل صادقه که عمرشو در این راه گذاشته و الا اگه ندونن چه راهی رو برن به صرف تحریم شکستو قبول می کنن و صادراتو لغو می کنن.

- فقط تحریم نیست. رکود اقتصادی کشورهای اروپایی هم بی تاثیر نبوده. طی آماری که چند ماه پیش به گوشمون رسید هزینه تولید فرش تو ایران خصوصا دست باف نسبت به رقباش که جدیدا چین هم بهشون اضافه شده بیشتره.

- ایران باید بازار نفت و فرششو حفظ کنه.

- این دیگه مربوط به متولی این بخش هاست. اصولا بازار جهانی دنبال کیفیت بالا و قیمت پایینه. هر کدومش متزلزل شه و اشتباهی رخ بده تا مدت ها باید حفره بزرگشو با تضرر پر کرد.

ندا با ظرف میوه وارد پذیرایی شد و معترض گفت:

- میشه از بحث بازار و اقتصاد و فرش و این عناوین خسته کننده بیرون بیاید؟

حاجی با لبخند دست بلند کرد.

- چشم! دختر جماعت حرفی بزنه مگه میشه نه آورد؟

- اگر از نظرتون خواسته اش صلاح و آبرو به خطر بندازه معلومه که حرفش ارزشی نداره.

ندا همان طور خم شده خشکید. زهرا خانم لبش را محکم به دندان گرفت و اخم های حاج رضا در هم برای دختر جوانش شمشیر کشید اما سهیل فقط به پوزخند روی لب های رها نگاه کرد. یک پوزخند، زهر خند، تلخ بود! آن قدر تلخ که گلویش خشک شد. یاد عسل سر سفره عقد افتاد. خودش هم نمی دانست چرا یاد آن شیرینی بی بدیل افتاد. شاید هم می دانست سرش کلاه رفت با شیرینی عسل خیال ولی انگار در جام سرنوشت زهر ریخته بودند. خط کج لب های رها کم کم محو شد و نگاهش در نگاه ثابت سهیل ثابت ماند. قلبش فرو ریخت. لعنت بر دهانی که بی جا باز شد!

- گاهی اوقات بچه ها بی رحم میشن. دختر و پسر و عزیز کرده و نکرده هم نداره.

سپس با همان اخم ها دست هایش را برای رها گشود و گفت:

- بیا اینجا ببینم. عزیز دل بابا از چی دلخوره؟

بدترین سیلی پدر همین نوازش هایی بود که دیگر به دل رها نمی نشست. لبخند نصفه نیمه ای زد و کنار پدرش با کمی فاصله نشست. نگاه سهیل ما بین آن فاصله کوتاه به گردش افتاد و ذهنش دنبال جمله ای از رها.

"خب اونا پیشنهاد دادن، منم قبول کردم."

پیشنهاد یا اجبار؟ قبول کرد یا چاره ای جز قبول کردن نداشت؟ چرا؟ دلش می خواست این سوال را بلند بپرسد اما فقط انگشتانش را مشت کرد و حرص فرو خورده اش را به درون سرازیر کرد و قلبش بیشتر مچاله شد.

چشمش از دیدن رها فراری بود و دلش دائم به سمت او سر می خورد و نگاهش را هم به دنبال خود می کشید. دل دلخور و غبار گرفته اش را، غباری که روی مردمک چشمانش هم سایه داشت. طوفانی بود! گردبادی از غم و احساس. پر از سوال هایی که فعلا جایی برای پرسیدنش نبود.

حاجی دست دور شانه های دخترش انداخت و او را کاملا به سوی خود کشید. پیشانیش را بوسید و گفت:

- اگه دخترا ندونن خودشون و زندگیشون چقدر برای باباشون عزیزه که انقدر خودشونو لوس نمی کنند.

رها نگاهش کرد و حاجی باز رد تند دلخوری را در نگاهش دید، اما حال خودش هم کمتر از او بد نبود. فکرش را هم نمی کرد چه بر این دختر می گذرد. اجباری در ازدواج با سهیل برایش نگذاشته بود. فقط به سورن نه گفت. به دلیلی که آخر هم به روی دختر جوانش نیاورد و فقط گفت او وصله ی تن تو نیست،

اما حواس رها هنوز پی سهیل و نگاه متفاوتش بود. نگاهی که به وضوح ازش دزدیده شد.

ندا برای جمع شدن بحث روی مبل نشست و گفت:

- کلا بابا همیشه این وسط تغارو لوس بار آورده.

حاجی خندید.

- خودتونو خوب شناختید که بچه های امروز فقط یه دونه شدن.

ندا خودش را لوس کرد.

- دستت درد نکنه بابا. یعنی من حسودم؟

حاج رضا با لبخند به رها نگاه کرد.

- هست یا نه رها؟

رها لبخند کمرنگی زد.

- دچار توهم شده بابا. جدیش نگیرید.

ندا پشت چشمی برایش آمد.

- بذار جامون عوض شه ببینم بازم منو متوهم می کنی یا نه!

رها کمی خودش را عقب کشید و برخاست.

- بفرمایید. حسودی نکن که عاقبت نداره.

ندا دست بلند کرد.

- بشین سر جات. واسه من ادای خواهر خوبا رو در نیار.

رو کرد به سهیل و ادامه داد:

- ادا و اطوارشو باور نکنی آقا سهیل. جنسش خیلی شیشه خورده داره.

سهیل لبخند زد. یک لبخند از سر اجبار.

زهرا خانم با سینی چای پذیرایی کرد و تازه انگار مانتو را تن رها دید.

- تو چرا لباس پوشیدی رها؟

رها با نگاهی گذرا به سهیل گفت:

- خب کم کم بریم خونه.

- وا! به این زودی؟

سهیل آخرین جرعه چایش را پایین داد و با لحنی به ظاهر آرام گفت:

- بهتره کم کم رفع زحمت کنیم.

- آخه الان ...

با اشاره حاج رضا، زهرا خانم دیگر حرفی نزد و لبخند به لب آورد.

- دوست داشتم شبم بمونید ولی هر جور راحتید.

سهیل به رها نگاه کرد و او بی حرف و مطیعانه برخاست. بعد از چند دقیقه با خداحافظی گرم و بدرقه خانواده رها سوار ماشین شدند و رفتند.

حاج رضا تسبیح شاه مقصودش را در دست چرخاند و زیر لب استغفاری گفت. ندا لب هایش را بالا کشید و گفت:

- بابا، حاج بابا چیزی شده؟

حاج رضا نیم نگاهی به دخترکش انداخت و دست به ریش مرتبش کشید.

- تو درس نداری بابا جون؟

چشم های ندا گرد شد.

- بابا تابستونه ها. هنوز ده پونزده روز مونده تا مدرسه باز شه.

حاج رضا برای چندمین بار دست به صورتش کشید. ندا لب برچید و با کمی تعلل برخاست و بهانه رو پیدا کرد.

- من برم سراغ نت ببینم چه خبره. فعلا شب بخیر.

همان موقع زهرا خانم با سینی چای مخصوص حاجی بیرون آمد و شب بخیر دخترش را بی جواب نگذاشت. حاجی نگاهش را از ندا که وارد اتاقش شد گرفت و گفت:

- رها از ندا هم مظلوم تر بود. یه دفعه ...

تسبیحش را در دست جمع کرد و غر زد:

- خدا بگم از اون پسره ... لا اله الا ا...

زهرا خانم لب به دندان گرفت.

- باز که صورتت سرخ شده حاجی؟

- سهیل مگه از ماجرای اون پسره خبر داره؟

- نمی دونم والا. چطور مگه؟

حاجی نگاه سفیهانه ای به همسرش انداخت.

- چرا؟ مگه ندیدی دختره صاف تو چشمم نگاه کرد و چی گفت؟

- سهیل می ذاره پای لوس کردن رها واسه شما.

حاجی باز دانه های درشت تسبیحش را تکان داد. جرینگ و تق تق.

- انقدر بی حیاس که صاف زل زده تو چشم پسره گفته یکی دیگه خاطر خواش بوده؟

- واسه دختر خوشگل و دم بخت خواستگار فراوون میاد. این چه حرفیه حاجی؟

- خواستگار با سریش فرق می کنه. این پسره ورای خواستگار بود. به خواستگار بگی نه میره و میگه خداحافظ شما. از در و دیوار خونه و اتاق دختر که آویزون نمی شه! میشه خانم؟

- والا چی بگم.

- هیچی! فقط یه جوری تو گوش رها بخون که دوباره لج نکنه بشه حکایت بله گفتنش به سهیل. گفت اولین خواستگار، شانس آورد اولیش آدم حسابی بود. راه دادمو فکر کرد حرفش به کرسی نشسته. بگو با آبروی من بازی نکن خانم. من پیش حاج صادق آبرو دارم.

زهرا خانم کمی جا به جا شد و نزدیک تر به همسرش نشست.

- معلومه که کار اشتباهی نمی کنه. به دختر خودت شک داری؟

- حرفمو انگار اشتباه فهمیدی زهرا.

- نه! فقط می خوام بدونم چرا به اون پسر این جوری سفت و سخت نه گفتی وقتی می دونستی ...

- رها بچه است. جوونه! من هزار دلیل درست و نادرست آوردم و باز حرف خودشو زد. شمام فکر کن واسه خاطر بی پولی دست رد به سینه اش زدم. اصلا نمی خواستم دختری که یه عمر لای پر قو بزرگ شده بدم دست آدمی که باباش هنوز به دست اینو اون نگاه می کنه و ...

- وای! این حرفا چیه آقا! هر کی نشناسه من که می دونم عمری سر به بالین چه مردی گذاشتم.

حاج رضا سر جنباند.

- پس بذار این زبون بسته بمونه خانم. به دخترتم راه و روش زندگی و شوهرداری یاد بده که وقتی از سر حرص حرف می زنه، شوهرش رنگ نده و رنگ بگیره.

- چشم. حالا شما چاییتو بخور. من خودم حواسم بهشون هست.

حاج رضا دست درد نکنه ای به همسرش گفت و چای شیرین شده به نباتش را مزه مزه کرد، اما ذهنش هنوز درگیر رها و حرف هایش بود. لازم می شد این بار تذکر مستقیم به دخترش می داد.


****

داخل ماشین و تا رسیدن به خانه تنها چیزی که میانشان بود، سکوت بود و سکوت. سکوتی پر از حرف هایی که برای گفته شدن یک دل و اراده محکم می خواست. سهیل نگاه از رو به رو بر نمی داشت اما رها هر از گاهی از زیر چشم نگاهش می کرد ولی سنگی بر شیشه سکوت نمی زد. نمی خواست صدایی از این شکستن به گوشش رسد. نمی خواست حریمی بشکند و خرده هایش همین آرامش ظاهری را هم حرامش کند. در کنار سهیل با تمام ناآرامی های قلبش باز آرام بود به شرطی که این بار به خیر بگذرد و او چیزی به رویش نیاورد.

سکوت ادامه داشت که هنگام بالا رفتن در طبقه پایین باز شد و سیمین بیرون آمد. قبل از او هر دو سلام کردند و شب به خیر گفتند. سیمین همیشه ظاهرش را حفظ می کرد. با هر دو دست داد و دست رها را نگه داشت.

- خوبی عزیزم؟ بهتر شدی؟

- ممنونم. خیلی مهم نبود.

- مهم نبود چند روز نبودی؟

چنان می گفت چند روز انگار یک ماه نبوده است. بعید نبود این زن آمار آب خوردنش را هم بگیرد. فقط دو روز نبود.

- اصرار خود سهیل بود و الا همون دو شب پیش برمی گشتم.

سیمین لب هایش را جلو داد.

- آره سهیل؟

و بی آن که منتظر جواب سهیل بماند با لبخند معناداری افزود:

- زوده واسه چند شب کنار هم نبودن که.

سهیل بی حوصله گفت:

- قرار نیست به بهونه دوست داشتن حبسش کنم مامان. با اجازتون من خستم می خوام استراحت کنم.

سیمین که توقع رفتاری مشابه از رها به جای سهیل داشت جا خورد، اما به روی خودش نیاورد و پشت چشمی نازک کرد.

- چه عجله ای داری پسر جون. خب شما برو. رها یه کم کنار من می مونه.

کمی رها را به سمت خود کشید و با لبخند افزود:

- حسابی تو این دو هفته بهت عادت کردیم عروسم. بیا تو.

نگاه مستاصل رها به سمت سهیل برگشت اما او فقط شانه بالا انداخت.

- خوش بگذره. پس فعلا شبتون به خیر.

رها وا رفت و یک تای ابروی سیمین هم بالا رفت. قصدش کشیدن سهیل هم به داخل بود. فکرش را نمی کرد این واکنش را ببیند، اما دست رها را کمی فشرد و گفت:

- مردا همینن عزیزم. بیا داخل.

رها با دست و پایی بی حس وارد خانه شد. بدون سهیل در این خانه و خانواده احساس غربت می کرد. تمام رفتارهایشان را انگار بر اساس فیلمنامه ای طراحی شده پیش می بردند. فقط سبحان از این قائده مستثنی بود که البته با حضور سحر در کنارش او هم کمرنگ می شد.

سارا با دیدنش مثل همیشه لبخند نصفه نیمه ای زد و گونه به گونه اش سایید و بوسی به فضا پرت کرد. کاش حداقل می توانست با سارا رابطه ای دوستانه بگیرد اما او اشتیاقی نشان نمی داد. برعکس رابطه اش با سحر و دیانایی که به چشم خانواده برای سهیل مناسب تر بود.

دست پدر شوهرش را هم کوتاه فشرد و سر جایش نشست.

- چی می خوری رها جان؟

- ممنون. میل ندارم.

سیمین اخم کرد.

- این جوری که نمی شه. تو خیلی کم غذایی. ممکنه توازن اندامت به هم بریزه. فکر نکنم سهیل خوشش بیاد.

"به درک! به جهنم که خوشش نمی آید. مگر لباس تنش هستم که هر زمان خواست همراه باشد و هر زمان خواست بگذارد و برود!" حرف های ذهنش را در همان ذهن جا گذاشت و حرصش را از نادیده انگاشتن سهیل پس زد.

- تابستون من کلا اشتهام کم میشه به خاطر هوا و جو، ولی فصلای دیگه مشکل ندارم. اشتهام برمی گرده.

- وسط برهوت که نیستی رها جون. با این فنای خنک کننده پتو تا فرق سر آدم باید بیاد تا خوابش ببره بعد تو از گرمای هوا و کم اشتهایی می نالی؟

لبخندی به سارا زد.

- نه عزیزم. تو برهوت نیستم ولی یه نوع بی اشتهایی فصلیه به خاطر نوع آب و هوا. مثل بعضیا که فصل بهار با تمام مراقبتاشون مدام سرفه می کنند. وسط دشت گل نیستن ولی به خاطر گرده افشانی گل ها دچار حساسیت میشن.

سارا لب هایش را جلو داد و ناله زد:

- وای گفتی رها. منم این جوریم. اسم بهار که میاد دلم می خواد زار زار گریه کنم از بس سرفه اذیتم می کنه.

از خودمانی شدن ناگهانی سارا جا خورد. خواست حرفی بزند اما انگار حالت سارا با کنترلی در دست دیگری تغییر کرد و با همان حالت همیشگی سر جایش نشست. رد نگاهش به سیمین بود. هر چه بود از سمت او آب می خورد. دختر باهوشی بود. به یک نتیجه رسید. طبق قانونی نانوشته سارا ازخط قرمزی مقابل رها نباید عبور می کرد. چرایش را نمی فهمید.

لیوان آب پرتقالی را که آورده شد با تشکری کوتاه برداشت. سیمین پا روی پا انداخت و با لبخند گفت:

- خانواده چطورن؟

عجب غلطی کرد دعوتش را قبول کرد. اصلا حوصله این بازپرسی محترمانه را نداشت که معلوم نبود آخرش به کجا ختم شود. با این حال خودش را کنترل کرد و مودبانه پاسخ داد:

- سلام رسوندن.

سیمین چند لحظه ساکت نگاهش کرد و لبخندش پررنگ تر شد.

- سلامت باشن. ببین نمی دونم سهیل فرصت کرده بهت بگه یا نه ولی پنج شنبه یه دور همی خانومانه است که برام مهمه عروسام باشن با ظاهری مقبول.

- دور همی؟ میشه بدونم مناسبتش چیه؟

- دور همی مناسبت نمی خواد. تقریبا ماهی یک بار این مهمونی رو داریم.

سیمین چه شباهتی به خاله معصومه داشت، اما مادرش همیشه از این دور همی ها گریزان بود. فکر نمی کرد این مهمونی چندان برایش خوشایند باشد، ولی لبخند زد.

- ممنون از دعوتتون. مزاحم میشم.

سارا دوباره کنترلش پرید.

- میای فردا بریم خرید؟

لبخند به لب رها آمد و باز رد نگاه سارا را به سیمین دید.

- نکنه می خوای برای آخر هفته خرید کنی؟

- آره خب، ولی اگه کار داری مزاحمت نمی شم.

- چه مزاحمتی؟ شاید منم خواستم خرید کنم.

برق ذوق را درچشم های سارا دید اما یک ذوق یواشکی.

- پس هر موقع دوست داشتی با من هماهنگ کن.

- باید با سحر و دیانا هم هماهنگ کنم.

لبخندش کمرنگ شد. همراهی با آن ها احساس خوبی برایش به همراه نمی آورد اما برای حفظ ظاهر گفت و شاید از سر سیاست و تجربه   کمی این دست و ان دست کرد و عاقبت با لبخندی خیس و  مصنوعی  گفت :

-   باشد ، 

 


   داستان کوتاه خلاق کلیک کنید link  
  رمانکده شین براری 


 

 

   6  &  and   5     

 episode Five   

 

سپس باقی مانده لیوانش را کمی نوشید و برخاست.

- با اجازتون من برم بالا.

- کجا حالا که زوده!

- سهیل تنهاس.

سیمین خنده کوتاه و معناداری کرد.

- فکرکنم با اون همه خستگی الان پسرم روی تخت پادشاه هفتم باشه.

در این مدت کوتاهی که از زندگیشان می گذشت هیچ شبی ندید سهیل زودتر از ساعت یک بخوابد. برایش جای تعجب داشت اما دیگر حرفی نزد و فقط با لبخند پاسخ داد. خداحافظی می کرد که نگاهش به در پهن و بلند گوشه سالن افتاد. چنین دری در کنار در ورودی طبقه بالا هم بود البته با کمی فاصله و با چند پله بالاتر از سطح ورودی، ولی تا به آن روز کنجکاوی نکرده بود ببیند به کجا ختم می شود. نگاهش را برداشت و خداحافظی کرد.

سیمین با نگاه و ابروی بالا رفته به دخترش نگاه کرد.

- از رها خوشت نمی اومد سارا، نه؟

سارا دست هایش را در هم قلاب کرد.

- دختر بدی نیست مامان.

- مگه من گفتم بده؟

- نه ولی ...

- در هر صورت یه غریبه است. اینو یادت نره.

چهره سارا در هم شد و به سمت پله ها رفت. سیمین کنار همسرش نشست و موهای کوتاه و مرتبش را پشت گوش داد.

- فردا کلی خرید دارم واسه آخر هفته.

حاج صادق حبه ای انگور داخل دهانش گذاشت و گفت:

- میگم بچه ها بیان.

****

با کنجکاوی و کمی کشو قوس  اطراف را با چشمانش  شخم زد تا با  نگاهش دنبال سهیل بگردد. . با شنیدن صدای تلویزیون احتمال داد داخل نشیمن باشد. ترجیح داد اول لباس عوض کند اما وارد سالن که شد تا به سمت پلکان برود بوی توتون سیگار به سرفه اش انداخت. چهره اش کمی جمع شد و سر چرخاند. حدسش درست بود. سهیل مقابل تلویزیون بی صدا نشسته بود و فیلمی در حال پخش بود، اما همه توجه رها به سمت حلقه های دنباله دار دود خاکستری رنگ بود از فیلتر سیگاری که میان انگشتان بلند سهیل خاکستر می شد. کیف از روی دستش تا میان انگشتانش سر خورد و پاهایش به سمت او کشیده شد. سهیل به او نگاه کرد و رها به یک فیلتر سوخته دیگر داخل زیر سیگاری.

- به چی نگاه می کنی؟
آب دهانش را قورت داد و پلکی زد.
- نمی دونستم سیگار می کشی.
لبخندی زد و به زمین خیره شد سپس با حالتی  نگران پرسید ؛
_بدت میاد؟
- بیشتر نگران مضراتشم.
- موقعی که بهت گفتم گهگاهی عادت به این دود دارم گفتی مهم نیست.
ابروهای رها باز شد و با حیرت نگاهش کرد. سهیل چشم در چشم او برخاست و گفت:
- ندونستن ها و ندیدن ها تنها ملاک تفاهم ما واسه ازدواجمون بود، نه؟ تو منو نمی دیدی و حرفامو نمی شنیدی. منم فاصله ها و نه چشمای تو رو.
قلب رها در سینه لرزید و سیگار نیمه سوخته میان مشت سهیل مچاله شد. نفسی عمیق کشید
چهره رها جمع شد. انگار تنش با سوختن کف دست او داغ شد. سهیل آشفته دست پشت گردنش کشید و پشت به او کرد.
- خودت شروع کن رها. نذار من بپرسم.
اما رها قدم قدم عقب رفت. اصلا دلش جنجال نمی خواست. به سمت اتاق رفت و لب تخت نشست. گرمش بود. احساس خفگی می کرد. شالش را از سرش کشید و دکمه های مانتویش را باز کرد. با همان شلوار جین و تاپ زیر مانتو روی تخت ولو شد و صورتش را به بالش فشرد.
- پشت کردن ها مشکلو حل می کنه؟
با صدای سهیل چرخ خورد و نشست. سهیل دستش را به چارچوب در زده و خیره نگاهش می کرد. لب پایینش را به دندان گرفت و نفس عمیقی کشید. باید با آرامش پیش می رفت.
- کدوم مشکل سهیل؟ مگه ما مشکل داریم؟  ممکنه  کمی واضح حرف بزنی  ، من گیج شدم .
چشم های سهیل کمی تنگ شد و سرش کمی مایل به چپ پیش آمد.
- جدی؟ پس تو هیچ مشکلی نداری؟
- نه!
سهیل جلوتر رفت پوزخندی تلخ  زد  سرش رو به معنای تاسف تکان داد و  و گفت:
- پس الان من هر چی ازت بخوام نه نمی شنوم، نه؟
- نه!
سهیل نگاهی به سر تا پای او انداخت و دستش را گرفت و به سمت خود کشید. رها بی تعادل برخاست و مقابل او ایستاد. با این که تمام تنش در حول و ولا بود اما محکم ایستاد. این بار تصمیمش جدی بود و قصد پس زدن و پس کشیدن نداشت. باید سهیل را راضی نگه می داشت تا این عرصه بیشتر تنگش نشده است. باید خودش را از این سر در گمی نجات می داد. شاید با عشق پا به این زندگی نگذاشت، اما می توانست خوشبختی را کنار این مرد تجربه کند.

نگاه سهیل در قاب زیبای چهره او چرخ خورد. تپش قلبش باز اوج گرفت. باز میل عجیب و مردانه اش سرکش شد. دست روی سرشانه عریان او گذاشت. برعکس همیشه گرم بود. کمی سرش پیش رفت و نفسش به نفس های او آمیخت. چشم های رها آرام بسته شد، اما انتظار لمس شدنش طولانی شد. پلک گشود و نگاه ثابت او را دید. صدایش آرام بود اما پر از دلخوری.

- چشمای بستتو می خواستم، خودمو باز به کوری می زدم.

فشار انگشتانش روی شانه های ظریف او زیاد شد و این بار جان دارتر گفت:

- اما بسه هر چی غرورو فدای دوست داشتنت کردم.

لب های رها لرزید.  گویی  حرفی ناگفته در پس  سکوتش داشت .
- از چی پشیمونی؟
- از انتخاب اشتباه و چشم بسته تو!
رنگ از رخ رها پرید. انگشتان سهیل روی بازوی او سر خورد و سرش آرام تکان خورد.

- از اشتباهی که کردم. این که همه چی عشق نیست. این که بی رحمی واسه دل لازمه. این که ...

رهایش کرد و به موهایش چنگ زد.

- چرا قبول کردی وقتی هیچ حسی بهم نداشتی؟

- سهیل ... من ...

انگشت مقابل بینی اش گذاشت و محکم اما آرام گفت:

- هیش! توجیه نمی خوام.
- پس چی می خوای بشنوی؟
- حقیقتو! حقیقتی که نتیجه اش شده کنایه ت به پدرت. به فاصله ای که بینتونه. به احمق فرض کردن من و ...
- من از بابام دلخورم. یه دلخوری بچه گونه است. ربطی به انتخاب تو نداره.
- از آدمای احمق خوشم نمیاد. از اونایی هم که خودشونو می زنن به نفهمی بدم میاد، اما از اونایی که می خوان احمق فرضم کنن متنفرم.

باز به رها نزدیک شد و خیره در چشم هایش ادامه داد.

- شاهراه بیزاری تو قلب من درست نکن رها. راستشو بگو.

رها کم آورد و با حرص گفت:

- باشه. باشه میگم اما اونی که باخته منم. فقط تو نبودی.

سهیل عمیق نگاهش کرد. از درون رو به فروپاشی بود، اما محکم ایستاد. دست رها میان موهایش رفت و سر به زیر انداخت.

- من به زندگی با تو راضیم سهیل. نمی خوام ...

انگشتان او زیر چانه اش فرو رفت و به ضرب سرش را برگرداند.

- تو زندگی با من چی رو باختی؟

رها با بغض گفت:

- حق انتخابو!

چشم ها و لب های سهیل بر هم فشرده شد و رهایش کرد. اشک رها سرازیر شد. به رژه رفتن و کلافگی او خیره شد و اشک ریخت. به دل بی دل خودش فکر کرد و اشک ریخت. فریاد لعنتی او راشنید و اشک ریخت. سرکوب غرور را در چشم های او دید و نزدیک رفت، اما با بلند شدن دستش پایش بر زمین چسبید.

سهیل پریشان گفت:

- بذار اشتباهم همین جا دفن شه. نمی خوام کابوس دنباله دار بشه!

رها سر جایش ایستاد. انگار کسی تمام توانش را از دست و پایش بیرون می کشید. به زحمت گفت:

- چه توقعی از من داشتی سهیل؟ این که سر ماه نشده وارد زندگیت شدم و ادعای یه عشق اساطیری کنم؟
سهیل در یک قدمی اش ایستاد و کلافه گفت:

- عشق سرمو بخوره! انقدر با رفتارات مثل پتک تو مغز سرم نمی کوبیدی که یه انتخاب تحمیل شده ام!

- نبودی. به خدا کسی مجبورم نکرد!

صدای سهیل بالا رفت:

- پس الان رو به روی من کی حرف از حق نداشتن انتخاب زد. هان؟

باز اشک رها روی گونه اش راه گرفت.

- بابام می خواست زودتر ازدواج کنم. هر کی می اومد می گفت بهونه می گیری. مگه چشونه و ...

- واسه من قصه تعریف نکن.

- قصه نیست. مامانم عاصی شده بود. یه دفعه هم حالش بد شد. منم همون جا قسم خوردم اولین کسی که در خونه بابامو زد نه نگم.

سهیل کمی نگاهش کرد و رها با کف دست اشکش را کنار زد.

- برو از بابام بپرس. اصلا از حماد یا ندا. باور کن همین بوده.

- وقتی این تصمیم احمقانه رو گرفتی، پیش خودت فکر نکردی یه زندگی دیگه هم درگیرت شه؟

- همیشه اشتباه، اشتباه جواب نمی ده.

عصبی پوزخند زد.

- دنبال چی می گردی با گفتن این حرفا؟ راحت باش، حرف دلت رو  رک و پوست کنده  بزن  ، چرا  میپیچونی  حرف دلت رو ؟...

- اعتماد تو.

سهیل، پریشان لب تخت نشست و با کلافگی دست میان موها، صورت و پشت گردنش کشید. رها کمی به خود جرات داد و نزدیک تر رفت. بالای سرش ایستاد و گفت:

- تو همین مدت کم فهمیدم تو تنها شانس خوشبختیمی!

نگاه سهیل با لبخند تلخی بالا کشیده شد.

- باورش سخته! خودت بودی باور می کردی؟

- آره! مگه قصه ای که تو از دیدن من تعریف کردی رو باور نکردم؟
- چرا از همون اولش نگفتی؟
رها کنارش نشست و سر به زیر انداخت.

- نتونستم. چه فرقی می کرد؟
- فرقش این بود که الان هر لحظه فکر نمی کردم داری کنار من شکنجه میشی.
قلب رها در تقلا بود. انگار قصد بیرون پریدن از سینه اش را داشت. می دانست که همه حرف هایش همه ی حقیقت نیست.
- الان پشیمونی؟
سهیل صورت او را به سمت خود برگرداند.
- اون قدر دوست دارم که تا ته دنیام ازت دست نکشم، ولی می شد با حس بهتری پا تو خونه م بذاری، نه یه ازدواج اجباری! بدترین خاطرم شده شب ازدواجمون که ...
وقتی رها نگاهش را دزدید، سهیل نفس عمیقی کشید.
- هنوزم جای خودمو تو زندگیت پیدا نکردم.
برخاست برود که رها دستش را گرفت.  سکوت سنگینی بر لحظات حاکم شد ،  صدای تپش های قلب هر دو را میتوان شنید که پر از التهاب و پر نوسان در سینه میطپید ،  سکوت با کلامی شکست ..
- نرو سهیل!

سهیل دستش را کنار کشید.

- قرار نیست جایی برم اما ...

به چشم های او نگاه کرد. مقابل پاهایش نشست و دستانش را گرفت.

- بهم ثابت کن که می تونی از این کنار هم بودن راضی باشی. دوستم داشته باشی. اون موقع مجنون شدنمو می بینی، اما اگه الان بخوام کنارت باش همه چی برام حس کابوس داره. من با تو واسه خودم یه دنیای دیگه ساخته بودم. دنیایی که عادت توش نیست. همش محبته!

با بوسه ای روی انگشتان یخ زده اش برخاست و به سمت در رفت که رها  با  نگرانی  و اضطراب و لرزشی در صدا  گفت:

- اگه هیچ وقت نتونستم چی؟

سهیل‌ نیمرخ شد  مکث کرد اما برنگشت نگاهش کند. دست روی سینه اش گذاشت. تپش قلبش سرسام آور بود. نفس از سینه تنگش بیرون داد و در همان حالت گفت:

- زندگی کنار من تا آخرین لحظه عمر من میشه تاوان انتخاب اشتباهت. فکر طلاقو از سرت بیرون کن.

پا تند کرد و بیرون رفت. رها دست روی صورت خیس از اشکش کشید. باز بوی توتون سیگار به مشامش خورد و دلش سوخت. روی تخت در خود مچاله شد.

جنین وار پا در شکم جمع کرد و صورت به بالش فشرد. زود به بن بست رسید. فکرش را هم نمی کرد سهیل تا این حد موضوع را کش دهد. فکر سورن میان آشفته بازار ذهنش سر کشید و حالش را بدتر کرد. باید این بازی یک طرفه تمام می شد و یک نفر می باخت. مساوی معنا نداشت. سورن باید برای همیشه می رفت. آمدن سهیل یک نوع اجبار شد، اما حالا که می دید برایش دوست داشتن از همه چیز مهم تر است، باید تمام تلاش خود را به کار می بست. شاید باز می توانشت عشق را با او و این همه احساس نابش تجربه کند. باید قصه ای را که ساخته بود روی صفحه سرنوشتش هم ماندگار می کرد.

میان افکار سرگردانش نفهمید عقربه های ساعت از چهار صبح گذشت. کمی دیگر اذان بود. دلش در حال ترکیدن بود. برخاست و اشک هایش را پاک کرد. سهیل قصد برگشتن به داخل اتاق را انگار نداشت. بیرون رفت. وضو گرفت و بازگشت. سجاده اش را گشود. قامت که بست و بسم ا... که گفت اشکش سرازیر شد.

با تمام شدن نمازش گوشه چادرش را به صورتش کشید که دستی گرم و پر مهر روی گونه اش سر خورد. سر چرخاند و نگاهش در مردمک لرزان چشم های سهیل بی حرکت ماند.

- نوید بهشت با یه فرشته زمینی وعده ای بود که با دیدنت به خودم دادم و حالا ...

آرام زمزمه کرد:

- گفتن بهشتو به بها میدن نه بهانه. بهای بهشت با تو بودن هر چی باشه میدم حتی اگه یه عمر عطش باشه کنار آب حیات وجودت. تو رگ و پی من شدی رها. بدون تو هیچی نیستم اما ...

انگشتانش روی لب او مهر سکوت زد و گفت:

- قول میدم همونی بشم که تو می خوای.

سهیل نرم انگشتانش را بوسید. آغوش که به رویش گشود، رها به سینه اش چسبید. آرام گرفت. احساس امنیت کرد و چشم هایش را بست.

****

کم حوصله بود، اما بنا بر قولی که به سارا داد در خرید همراهشان شد. عملا نادیده انگاشته شده بود. هر چه می خواستند با هم نظر رد و بدل می کردند بدون این که توجهی به رها داشته باشند. نگاه گاه و بیگاه سارا را می دید اما بدون هیچ حرفی. فقط پرسید قصد خرید چه چیزی را دارد که رها کوتاه پاسخ داد:

- هر چی به چشمم بیاد.

همین و دیگر هیچ!

با زنگ خوردن تلفنش کمی دورتر ایستاد. جواب سپیده را داد.

- خوبی؟ چه خبر؟

- سلامتی. خبرا پیش توئه!

احساس کرد سپیده طعنه می زند. نگاهی به همراهانش انداخت که وارد مغازه ای شدند. پشت ویترین مغازه دیگری ایستاد و گفت:

- چی شده؟

- سورنو دیدی رها؟

با شنیدن نام سورن قلبش فرو ریخت. احساس کرد عرق سردی روی پیشانیش نشست.

- نه!

- دختره روانی مگه باهاش قرار نذاشتی بری آب پاکیو بریزی دستش؟ امروز جلو خونه ما پیداش شده بود و سراغتو می گرفت. مثل این که دو سه ساعتی پشت در خونه بابات کشیک می کشیده تا از پشت پنجره ببینتت، اما ندا اومده پشت پنجره. می گفت جواب تلفنشم ندادی. معلومه چه غلطی می کنی؟

با صدای لرزانی گفت:

- فهمید؟

- پرسید چه خبره!

بی قرار تکرار کرد:

- فهمید؟

- من چیزی نگفتم ولی رها دیدنش نرو. دوستانه میگم. اگه قبولم داری میگم تلفنی بهش بگو، اما دیدنش نرو که میشه بختک زندگیت! این سورن اون سورنی که تو می شناختی نیست دیگه.

 

دست بیخ گلویش کشید. شاید نفس راحت تر بیرون بیاید. این بغض لعنتی چه از جانش می خواست!

- گوش می کنی رها؟

- منظورت چیه سپیده؟

- نمی دونم! انگار از همه عالم و آدم طلبکاره. رها نکنه ...

سپیده باقی حرفش را خورد که رها بی تاب پرسید:

- نکنه چی؟

- نکنه قبلا تو رابطتون پاشو زیادی از گلیمش دراز کرده که حالا اومده این جوری خودشو صاحب اختیارت می دونه.

تنش به لرزشی لحظه ای گرفتار شد.

- می فهمی چی میگی سپیده؟ تو ...

- من نفهمم. حق با توئه، ولی خواهش می کنم عقل نداشتتو به کار بنداز و زود این بازی مسخره رو تموم کن.

- رها!

نفهمید چرا با شنیدن صدای سهیل این قدر هول کرد که گوشی از دستش افتاد و هر تکه اش به گوشه ای پرت شد. سهیل با تعجب نگاهش کرد.

- ترسیدی؟

آب دهانش را قورت داد و سلام کرد.

- جا خوردم. تو این جا چی کار می کنی؟

سهیل خم شد و گوشی او را برداشت و در حال بستن دوباره اش گفت:

- خودت گفتی با بچه ها میای خرید. می دونستم فقط این خانما این پاساژ خرید می کنند. گفتم شاید حوصله ت بدون من سر بره.

گوشی را به سمتش گرفت. گوشه ی ابروی چپش را بالا انداخت.

- جا خوردن با ترسیدن خیلی فرق می کنه خانمم. حس می کنم تو ترسیدی، البته از یهو ظاهر شدنم.

لبخند نصفه نیمه ای زد.

- با سپیده حرف می زدم.

- خب یه تماس بگیر مکالمتون کامل شه. بقیه کجان؟

- فکر کنم داخل مغازه رو به رو داشتن لباس می دیدن.

- تو چیزی خریدی؟

- نه هنوز.

- اگه می خوای تماس بگیری بگیر تا سبحانم بیاد بعد بریم طبقه دوم.

- مهم نیست. باشه برای بعد.

سهیل سری تکان داد.

- هر طور خودت می دونی.

همان موقع سارا سرش را از مغازه بیرون آورد.

- رها جون؟ سهیل تو کی اومدی؟ سلام.

با هم به آن سمت رفتند.

- خوب شد که اومدم والا. واقعا حوصله رها با امثال توئه بی معرفت حسابی سر می رفت.

اخم های سارا در هم شد و تا خواست حرفی بزند رها گفت:

- من با تلفن حرف می زدم اومدم بیرون از مغازه. خرید کردی سارا؟

- آره! بیا ببین چطوره. همون پیرهن کوتاه بنفش رو برداشتم.

رها با تمام آشفتگی درونش سعی کرد همراه خوبی باشد. لبخند زد و گفت:

- پوستت سفیده حتما بهت میاد.

چشم های سارا برق زد. قلبا دوست داشت رابطه اش با رها بیشتر باشد، اما با حسابی که از مادرش می برد تقریبا تا زمان جا افتادن رها در خانواده شان این امر غیر ممکن بود. با این احوال دست رها را گرفت و گفت:

- یه پیرهن دیگه هم هست، بیا ببین. من زیادی لاغرم. سحر گفت تو تنم گریه می کنه، اما خودم خیلی ازش خوشم اومد.

- خب اگه از اونم خوشت اومد بخر. دفعه بعد بپوش.

سهیل از سیاست رها خوشش آمد. سارا استقبال کرد و با هم به سمت مغازه مورد نظرشان رفتند. سارا پیراهن را خواست که سحر میان تعجب دیدن سهیل و احوال پرسی مختصرشان از سارا پرسید:

- دوباره می خوای پرو کنی؟ مگه همینو نخریدی؟

- چرا، ولی رها میگه شاید از اینم خوشت اومد.

نگاه کوتاه سحر به سارا و رها ناخوشایند بود، اما ابرو بالا انداخت.

- هر طور میلته.

سارا لباس را گرفت و به اتاق پرو رفت که نظر رها به سمت دیانا و لحن صمیمانه اش با سهیل جلب شد.

- کم پیدا شدی پسر عمو؟

سهیل لبخند زد.

- نشنیدی میگن ستاره سهیل؟

- اِ قبلا تو خونه عموت بیشتر می تابیدی.

رها دچار حس بدی شد و نگاهش را برگرداند. سهیل متوجه شد و شیطنتش گل کرد.

- شاید قبلا کار بیشتر داشتم.

دیانا خندید.

- حالام به کارات یه سر بزن بد نیست.

- چشم، تو اولین فرصت.

رها حرصش گرفته بود. اگر او هم روزی با سورن مقابل سهیل این طور صمیمی برخورد می کرد او چه واکنشی نشان می داد؟ با یادآوری نام سورن قلبش دوباره فرو ریخت. یاد حرف های سپیده افتاد. مگر در این یک سال چه اتفاقی افتاده بود که سپیده این حرف ها را زد؟! همان موقع در اتاق پرو نیمه باز شد و سارا سر کشید.

- رها جون، ببین خوبه؟!

رها سعی کرد لبخندش را حفظ کند. با نگاهی به ظاهر لباس در اندام او سر تکان داد.

- به نظر من که خیلی خوبه. بذار بقیه رو هم صدا کنم که ...

- فکر نکنم نظر خاصی بدن. الان میام. پس خوبه دیگه؟

رها تایید کرد. سارا با لبخند تشکر کرد و باز داخل رفت. سر که چرخاند سبحان را بیرون مغازه دید که انگار دنبالشان می گردد.

- سحر جان فکرکنم سبحان دنبال شما می گرده.

ابروی سحر بالا رفت و سرچرخاند. با دیدن سبحان لبخند زد و دست تکان داد و او با سلام بلندی وارد مغازه شد.

آمدن دو برادر باعث شد خرید تا شب طول بکشد و شام را هم میهمان آن ها باشند، اما در این بین سهیل متوجه کم حرفی رها بود. ابتدا حس کرد هنوز نتوانسته رابطه با جمع را هضم کند، اما کمی بعد فهمید اشتباه می کند و او خودخوری می کند.

با خستگی روی صندلی میز آرایش نشست که سهیل به میز تکیه داد و دست زیر چانه اش برد. بی مقدمه پرسید:

- از چی ناراحتی؟

لبخند کمرنگی زد و ساعتش را از مچش باز کرد.

- ناراحت نیستم.

سهیل سر خم کرد و نگاهش کرد.

- میگم هستی بگو هستم. نکنه هنوز بابت دو سه شب پیش ...

- اون شب هر دومون ناراحت بودیم. خب انتظار قربون صدقه رفتن ازت نداشتم. می دونم خودمم مقصرم، ولی ...

با سکوت رها، ابروهای سهیل به هم نزدیک شد.

- ولی چی؟ بگو.

رها صاف نگاهش کرد.

- تو خونه عموت چی کار داشتی؟

سهیل ابتدا با تعجب نگاهش کرد، اما یک مرتبه زد زیر خنده. رها حرصش گرفت.

- به چی می خندی؟

- به این که زنا در هر حالتی حسودن.

رها مقابلش ایستاد و با اخم گفت:

- پس اگه منم با ...

با اخم سهیل ساکت شد و لب به دندان گرفت. نزدیک بود گور خودش را با آوردن نام سورن بکند.

- با چی؟ رها از حرف نصفه نیمه خوشم نمیاد.

- با پسر عموم خوش بگذرونم تو ناراحت نمی شی!

با کلی بدبختی این جمله را سر هم کرد. سهیل قدمی نزدیک تر شد و زل زل نگاهش کرد.

- خوش بگذرونی؟ یعنی چی؟

رها از سیاست زنانه اش استفاده کرد و دست به موهای پریشان روی پیشانی او کشید.

- همون جوری که تو با دختر عموت خوش میگذرونی.

سهیل کمی چشمانش را تنگ کرد.

- غیرت مردونه که می دونی چیه!

رها بازیش گرفت و لبخند زنان گفت:

- همون حسادت زنونه است.

ابروهای سهیل باز شد و میان خنده او محکم بغلش کرد.

چشم های رها بسته شد و دست هایش به آغوشی چنگ انداخت که دلش می خواست مثل همین لحظه فقط آرامش کند. تصمیم آخرش راگرفته بود.

***

 

خسته و کسل بابت مهمانی که هیچ خوشایندی برایش نداشت و فقط وقت تلف کرده بود در کنج ترین مبل سالن نشسته بود و اطرافیانش را تماشا می کرد. با آمدن پیغامی روی گوشی اش استرس گرفت. این روزها به محض شنیدن زنگ تلفن یا پیام گوشی قلبش فرو می ریخت و دائم در هول ولا بود. نکند سورن باشد و در یکی از این تماس ها و پیام هایی که بی پاسخ می گذاشت، سهیل از سر کنجکاوی به گوشی اش سر کشد و ...

از فکرش هم ستون فقراتش می لرزید. در چنین حالتی معلوم بود سهیلی که بابت یک انتخاب بی عشق هنوز از هم آغوشی می گریخت، بی درنگ ختم این رابطه را می گیرد و ...

اصلا دلش این اتفاق را نمی خواست. برایش یک امر مسجل بود که سهیل را دوست دارد. شاید هنوز نه به اندازه عشقی که مدت ها با پدر به خاطرش جنگید، اما محبتش واقعی بود. سهیل هم این را حس کرده بود اما سرسختانه مقابل امیالش می ایستاد تا این علاقه پررنگ تر شود و خود رها خواهان روی غلتک افتادن رابطه شان شود.

افکارش را پس زد و انگشت روی صفحه کشید. سپیده بود.

- کجایی؟

در جوابش تایپ کرد:

- خونه مادرشوهرم. مهمونی داره. چیزی شده؟

دو دقیقه بعد جواب آمد.

- هر موقع تونستی بهم زنگ بزن.

در جواب فقط باشه ای نوشت و پیام تحویلش را که دریافت کرد گوشی را روی میز کنار گذاشت، اما هنوز نیم دقیقه هم نگذشته بود که تلفن زنگ خورد به خیال سپیده برداشت و حتی به صفحه هم نگاه نکرد.

- خوبی؟ گفتم که خونه مادر ...

- چه عجب! حالام جواب نمی دادی.

برای یک لحظه احساس کرد قلبش نزد و واقعا هم نزد. نگاه ترس خورده اش در اطراف چرخید و آب دهانش را قورت داد.

- تویی؟

- نه روحمه! رها مثل بچه خوب بگو چی شده که جواب منو نمی دی و نتیجه همه التماسم میشه یه پیام کوتاه که نمی تونم ببینمت.

قفسه سینه اش تند تند حرکت می کرد.

- باشه بعدا بهت میگم.

- بعدا یعنی همون قراری که گذاشتی و نیومدی؟

- نشد.

- چرا تلگرافی حرف می زنی؟ تو کجایی اصلا، که اتاق خوابت شده اتاق خواهرت؟

با یک انگیزه و فکر ناگهانی گفت:

- تهران نیستم.

همان موقع حس کرد دو چشم کنجکاو زیر نظرش گرفته است. سر چرخاند و چشم های نافذ دیانا را دید. لبخند مضحکی به لب آورد و سر خم کرد. لبخند متقابلی دریافت کرد و برخاست. باز سورن گفت:

- یعنی چی که نیستی؟ اون دوست از خود راضیت که چیزی نگفت. انگار با دیوار بودم.

- با یه تور دانشجویی اومدم کیش.

- بدون سپیده؟ توقع داری باور کنم؟

نفس عمیقی کشید، اما انگار سینه اش زیر کوه نگاه سنگین دیانا در حال له شدن بود. برخاست و به سمت تراس رفت. مثل کسی که در حال دزدی است و نمی خواهد کسی مچش را بگیرد، اما از دوربین های مدار بسته بی خبر است. خصوصا مدار بسته هایی که عقل و شعور داشته باشند و از همه مهم تر در پی فرصتی برای به دام انداختن. داخل تراس نفس عمیقی کشید که جبران آن نفس های نصفه نیمه باشد. سرفه کوتاهی کرد بلکه صدایش نلرزد.

- گوش کن! من دلیلی نمی بینم دیگه بیام دیدنت فقط ...

- باز که داری حرف خودتو می زنی؟ من که گفتم می دونم مقصر این همه وقت نبودن و بی خبریم اما برات توضیح میدم رها.

- هیچ توضیحی قانع کننده نیست. من دیگه نمی خوام.

سورن باور نمی کرد این رها همان رها باشد که مقابل چشمانش به خاطرش از پدر سیلی خورد.

- رها! چت شده تو؟

نمی فهمید این بغض لعنتی چه از جانش می خواهد. این گرما از آتش زیر کدام خاکستر است! چرا بغض صدای سورن تا از کار افتادن قلبش پیش می رفت؟ چرا!

- رها ... دوستت دارم!

کاش این قدر اسمش را صدا نمی کرد. کاش این قدر تداعی خاطره نمی کرد.

- یه بار بیا ببینمت. به جون خودت قسم، به عشقمون قسم، اگه دیگه نخواستی میرم گورمو گم می کنم. تو فقط یه فرصت بهم بده.

اشک های سرازیر شده اش را با کف دست پاک کرد.

- باشه، اما ...

- اما نیار دیگه عزیزم. فردا خوبه؟

- نه! نه!

- کی پس؟ به خدا دارم از دلتنگیت می میرم.

- پس فردا.

- همون جای همیشگی؟

- نه!

- پس کجا؟

- هر جایی غیر از اون جا.

- پس آدرسو برات می فرستم. باشه؟

- دیگه بهم زنگ نزن. خداحافظ.

این را گفت و تماس را قطع کرد. اشک های سمجش را از روی صورتش پاک کرد. حالش بد بود. بدتر از همیشه! روی صندلی فرفوژه نشست و گوشی را بعد از پاک کردن تماس روی میز پرت کرد و صورتش را با دو دست پوشاند.

کمی بعد که حالش جا آمد از همان جا به سمت دستشویی رفت. با دیدن آرایش دست نخورده اش نفس عمیقی کشید. باید این حفظ ظاهر ادامه پیدا می کرد تا سورن برای همیشه خط بخورد.

با این احوال رژ ملایمش را برداشت و روی لب های خشکیده اش کشید. حالا بهتر بود. شاید همه چیز بهتر می شد. از در دستشویی بیرون آمد و اصلا متوجه عقب رفتن سایه یک زن نشد. زنی که هنوز در شیش و بش شنیدن یک صدای مردانه از مخاطب پشت خط رها بود. دست به گونه اش کشید و افکارش را عقب و جلو کرد بلکه سندی برای اثبات این جرم برای خودش بیابد اما به چیزی نرسید جز همان ازدواج زود هنگام سهیل و رها که کمتر از دو ماه طول کشید.

- دیانا؟ این جا چی کار می کنی؟

با صدای سحر برگشت. لبخند زد.

- اومدم دستشویی. بریم دیگه.

کنار سحر راه افتاد و کمی بعد گفت.

- یه کم جاریتو تحویل بگیر. بعد میگن حسودیت میشه ها.

سحر  کمی چشم غره رفت و سرفه ای الکی کرد تا صداشو صاف  اخم گفت:


 

- چیزی کم ازش ندارم که بخوام حسودی کنم.

- پس یه کم همراهش باشی هم بد نیست.

- زیاد ازش خوشم نمیاد و الا پدر کشتگی که نداریم.

دیانا تکه ای موز به دهان گذاشت و پا روی پا انداخت.

- سیاست نداری دیگه. اون جور خودتو بیشترم تو چشم میاری. باهاش بریز رو هم شاید دوستی بیشتر به دردت خورد.

سحر موشکافانه نگاهش کرد.

- چی تو سرته دیانا که منو هول میدی طرف این دختره؟

دیانا خندید.

- ای بابا! چقدر تو مغزت منحرفه. می خوام رابطه تون حسنه شه، بده؟

- هر کی غیر تو می گفت، می گفتم واقعا قصدش خیره، اما الان نمی دونم چی تو سرته!

دیانا بلندتر خندید و سحر با رسیدن مادر وخواهرش برخاست و به استقبال آن ها رفت و باز نگاه دیانا به سمت رهای مرموز چرخید.
 

تمام شب از شدت فکر و خیال خواب های آشفته دید. چقدر خوب بود که سهیل پا پیچش نشد. انگار باور کرد که خوابیده است. تا نزدیک اذان صبح در جایش غلت خورد و از این پهلو به آن پهلو شد. وقتی خواب آرام سهیل را می دید دلش می خواست جای او باشد، 

اما جای او بودن سخت بود  و شاید از درک  بعضی ها  خارج باشد .  واقعا احساسش را  کسی نمیتواند درک کند مگر جای ایستاده باشد که او ایستاده  ، واقعا سخت بود. . درست مثل زنی که ظرافت هایش را بپوشاند. انگار کنار آتش باشی و ادعای نسوختن کنی. مگر می شد؟ باز صدای تلفن شبیه ناقوسی بی وقت در دنیای خالی ذهنش صدا کرد. تکانی خورد. پلک هایش هنوز می سوخت، اما طرف دست بردار نبود تا بیدارش کند. چشم بسته دست کشید به میز و با یافتن گوشی بی حال گفت:

- بله!

- بله و بلا. نترکی انقدر می خوابی!  پاشو  چاق میشیااا   

کسل  و بی رمق گفت:

- وای سپیده چی می خوای کله صبح؟

- کله صبح؟ نه بابا! شبای جمعه بهت ساخته. ساعت از یازده هم گذشته.

- مزخرف نگو. چی شده حالا؟

- با سورن حرف زدی؟  چی شد؟ تعریف کن ببینم ... 

- آره!

- بهش گفتی؟

- چی رو؟

- مرگ منو. شوهر کردنتو دیگه.

- مگه قراره که ...

یک مرتبه خواب از سرش پرید و سیخ نشست. نگاهی به اطرافش انداخت. خدا رو شکر که سهیل داخل اتاق نبود. نفسی از سر آسودگی کشید.

- مردی رها؟

- دیوونه وسط خواب و بیداری چه سوالایی می پرسی!

صدای سپیده آرام تر شد.

- سهیل پیشته؟

- نه بابا ولی نمی دونی جمعه ها خونه است و زنگ می زنی اصول دین می پرسی؟

- الان کجاست؟

- نمی دونم. شاید تو سالن باشه. سر و صداش نمیاد.

- میگم با سورن چی کار کردی؟

کمر صاف کرد و به بالش تکیه داد. انگشت لای موهایش فرو برد. اصلا دلش نمی خواست صبحش را با نام سورن شروع کند.

- بحثامون تکراری شده سپیده. بعدا حرف می زنیم.

- خفه شو یه دقیقه گوش بده. رها دیدن سورن نرو. باشه؟

- نمی خواستم برم ولی نمی ذاره. از طرفی می ترسم تلفنی بهش بگم خل بازی در بیاره، اما وقتی رو در رو ببینمش ...

- رو در رو ببینیش که دوباره فیلت یاد هندوستان کنه؟

حرصش گرفت و گفت:

- تو نگران چی هستی؟ نفهمید شرایط من فرق می کنه به جهنم.

در صدای سپیده موج خاصی افتاد.

- یعنی چی رها؟ منظورت چیه که ...

کلافه گفت:

- ببخشید سپیده. باور کن از این همه کشمکش دارم دیوونه میشم.

- من نگران زندگیتم. اگرم حرفی می زنم واسه اینه که دوست دارم. حالا که میخوای ببینیش حرفی نیست، ولی تشویقش کن برگرده همون جایی که بوده.

- مگه کجا بوده؟

- خب ... فکرکنم خارج از کشور بوده.

- تو از کجا می دونی؟

- خودش گفت.

رها تکانی خورد.

- خودش؟ مگه چقدر با هم حرف زدید که فرصت پیدا کرده همه چیو واسه تو توضیح بده؟

- چه فرقی می کنه؟ من پرسیدم کجا بوده این همه وقت که خبری از تو نگرفته گفت ایران نبوده، همین.

نمی دانست چرا حس کرد رازی در این میان وجود دارد. یک راز سر به مهر! داشت حالش به هم می خورد. یادش بود که در آن سفر سورن اول مورد توجه سپیده قرار گرفت. حتی به خاطر این موضوع تا مدت ها روی خوش به سورن نشان نداد تا بالاخره خود سپیده گفت حسی به او ندارد و دو دلی را کنار گذاشت.

- رها چی تو مغز پوکته؟

- باشه بعدا صحبت می کنیم سپیده.

- فردا میری دیدنش یا نه؟

- آره. باید برم. باهام میای؟

- نه! خودت برو. من باشم شاید نتونی راحت حرفتو بزنی. دوباره بهت زنگ می زنم. فعلا کاری نداری؟

- نه سلام برسون.

خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت، اما یک مرتبه فکری از ذهنش گذشت. سپیده از کجا می دانست که برای فردا قرار گذاشته اند؟ اعصابش خرد شد از هجوم افکار گوناگونی که مثل خوره مغزش را می خورد. حتما خودش گفته بود و یادش نمی آمد. درسته، همین بود. نفعی برای سپیده نداشت که بخواهد دروغ بگوید. امروز به او نرسیده بود. سال ها بود خانه یکی بودند و روزو شبهای زیادی را کنار هم سپری کردند. در بدترین شرایط، سپیده کنارش ماند و راه درست نشاش داد. پس این افکار مزخرف جایی میان دوستی ریشه دارشان نداشت.

برای فرار از این افکار مالیخویایی اش پتو را کنار زد و برخاست. حوصله عوض کردن لباس نداشت. لباس خوابش فعلا با لباس های معمولی که می پوشید یکی بود. خنده دار بود. شاید هم تلخ تر از این نمی شد. چرا نباید شبیه دیگر تازه عروس ها شبش پر از رویای نوازش نباشد؟ از چه می گریخت؟ از نیازی که کم کم در وجود خودش هم سر بر می داشت؟ مقابل آینه ایستاد. لبخند بی روحی به ظاهر بی روح ترش زد. باید قدمی بر می داشت یا نه؟

پیراهن کوتاهی را برداشت و کمی نگاهش کرد. از آن بی در و پیکرهایی بود که پوشیدنش محض مسخره بود مگر ... وسوسه شد بپوشد، اما با تصور دیده شدنش توسط سهیل لپ هایش گل انداخت. هنوز از او شرم حضور داشت. پس باشد برای بعد.

تاپ و شلوارک مناسبی پوشید و بیرون رفت، اما نه خیر، خبری از سهیل نبود. صدایش کرد، اما جوابی نشنید. وارد آشپزخانه شد. فهمید سهیل صبحانه هم خورده است و بیرون رفته. حالا کجا نمی دانست! بسته ای مرغ بیرون گذاشت که راحت ترین غذا برای ظهر بود.

تقریبا یک ساعت بعد که زیر مرغ را کم کرد و برنج را دم گذاشت از آشپزخانه بیرون رفت. ساعت دوازده و نیم ظهر بود. شماره موبایل سهیل را گرفت که صدایش را از داخل سالن شنید. وایی گفت و بیرون سر کشید. تازه لباس های بیرون او را دید. پس کجا بود این همه وقت؟

حوصله اش حسابی سر رفت. بی آن که لباس عوض کند چادر برداشت و سر کرد. سری بیرون کشید. انگار در باغ کوچک مقابل هم خبری نبود. بیرون رفت که از پنجره پشت هم به باغ سر بکشد که چشمش به همان در بلند رو به رو افتاد. چادرش را مرتب کرد و به آن سمت رفت. در را که باز کرد با دیدن راه پله ای عریض و طویل تعجب کرد. با کنجکاوی پایین تر رفت. انگار دو طبقه را رد کرد و به زیر زمین رسید. سالن مدور و کوچکی بود که سه در داشت. صدای آب می آمد. در اول را که باز کرد باشگاه مجهزی در ابعاد کوچک دید. از وسایل بدن سازی فقط وزنه و تردمیل را می شناخت که حماد تا قبل از ازدواج در خانه پدری داشت. از بقیه سر در نمی آورد. سرش را بیرون کشید و در میانی را باز کرد که بوی رطوبت آمد. خوشش آمد. جلوتر رفت. با دیدن رختکن های مدور در یک طرف و حمام های یک نفره و مکعبی شکل با دیوارک های شیشه ای، ابروهایش بالا پرید. چه جایی در خانه اش بود و نزدیک یک ماه بی خبر بود!

جلوتر هم در دیگری بود که معلوم بود به فضای استخر منتهی می شود. نگاهی به اتاقک های رختکن انداخت. لباس های آشنای سهیل را شناخت و ناخوداگاه لبخند زد. چادرش را همان جا آویزان کرد و وارد فضای اصلی شد. حدسش درست بود و به محض ورودش سهیل وارد آب شیرجه زد، اما فورا به فاصله سی ثانیه سرش را از آب بیرون آورد. از دیدن او هم تعجب کرد هم خوشش آمد. رها ظهر بخیری گفت که صدایش در فضا پیچید.

سهیل برایش دست تکان داد و شنا کنان به سمتش آمد. در همان فاصله روی نیم ست فرفوژه ای که گوشه ورودی و نزدیک اتاقک کوچکی در کنج تعبیه شده بود نشست. نگاه که کرد فهمید اینجا چیزی از یک استخر مجهز کم ندارد. حتی بوفه خوراکی هم که شبیه بار ساخته شده بود چیزی کم نداشت.

- علیک سلام. کی بیدار شدی؟

سر برگرداند و سهیل را دید که دو دستش را تکیه گاه تنش کرده و از داخل آب با لبخند نگاهش می کرد. موهای خیسی که توی صورتش ریخته بود بامزه اش می کرد.

- خیلی وقته. به گوشیت زنگ زدم دیدم تو خونه ست. غذا درست کردم دیدم حوصله ام سر رفته اومدم بیرون که از اینجا سر در آوردم.

سهیل با نگاهی به سر تا پای او کمی اخم کرد.

- این جوری اومدی تو راه پله؟

- آره خب!

- رها جان اینجا مرد رفت و آمد می کنه.

- خب بکنه.

سهیل اخم هایش را بیشتر در هم کشید و هشدار دهنده گفت:

- رهـــا!

رها با خنده ای آرام گفت:

- چادر سرم بود. اومدم اینجا دیدم لباسات هست گذاشتم کنار اونا.

سهیل نفس عمیقی کشید و لبخند زد.

- دیگه این جوری با چادر هم بیرون نیا.

- چشم!

- قربون چشای خوشگلت. میای تو آب؟

خنده رها بند آمد.

- هان؟

این بار صدای خنده سهیل در فضای خالی پیچید.

- گفتم بیا تو آب.

رها خودش را جمع و جور کرد.

- خیلی ممنون. خوش بگذره.

شیطنت سهیل گل کرده و دست بردار هم نبود.

- خب منم گفتم بیای که خوش بگذره دیگه.

لپ های رها گل انداخت و آب دهانش را قورت داد.

- من از شنا خوشم نمیاد.

سهیل چشمکی زد و گفت:

- یه بار امتحان کن من قول میدم بدت نیاد.

حس عجیبی درون رها به غلیان افتاده بود، قلقکش می داد مثل یک دست نامرئی. مدام بزاق دهانش را قورت می داد و دلش می خواست از زیر سلطه نگاه او که پر از بازیگوشی شده بود فرار کند. بلند شد و گفت:

- من دیگه برم ممکنه غذا بسوزه.

- باشه. فقط اون لیوان آب پرتقالو به من میدی؟

لیوان نصفه نیمه آب پرتقال را از روی میز وسط برداشت. خواست پرش کند که سهیل گفت:

- همون کافیه. می خوام بیام بیرون.

با همان لیوان به سمتش رفت. سهیل هنوز لبخندی محو ته چهره اش خودنمایی می کرد. لیوان را لاجرعه سر کشید و لب استخر گذاشت. رها برای گریز نگاهش از پیچیدگی های قوی اندام مردانه او فورا خم شد لیوان را بردارد که در عرض چند ثانیه قفل محکمی دور مچش چسبید و تا به خود بجنبد میان جیغ کوتاهش داخل آب کشیده شد.

نفسش برای چند ثانیه قطع شد میان هجوم پر تنش آب، اما نه از آن، بیشتر از حصار دستان گرمی که دور تنش چسبید و بالایش کشید. آب وارد مجرای بینی و دهانش شده بود و به سرفه افتاد. سهیل او را به سمت کم عمق تر کشید و نگهش داشت.

- خوبی؟

تکان آرامی به سرش داد و دست به صورت خیسش کشید و به او نگاه کرد.

- حالا من چطوری برم بالا؟

سهیل با خنده گفت:

- خودم می برمت. غصه شو نخور.

چشمانش در اختیارش نبودند و بی اجازه به سمت او چرخ می خورد. برای گریز به دنبال پله هایی می گشت که بی شک در قسمت هایی نصب شده بود. با دیدنشان در آن سوی استخر کناره ها را گرفت حرکت کند که سهیل دست دور کمرش انداخت و او را به سوی خود کشید.

- کجا؟

قلبش وحشیانه کوبش گرفت. گرمای دست او را میان آن شرایط خاص روی کمرش حس می کرد.

- برم بالا.

سهیل او را چرخاند و با لبخند موهایش را از روی صورتش کنار زد.

- مگه می ذارم.

کمی عقب رفت. باز او جلو کشید. آب دست و پای تند حرکت کردنش را می بست.

- شنا بلد نیستم.

- خودم یادت میدم عزیزم.

- سهیل اذیت نکن بذار برم. یهو یکی میاد زشته.

- اولا که هیشگی نمیاد. همه می دونم من تا ظهر این جا رو قرق می کنم. در ثانی نمی دونی اذیت کردنت چه لذتی داره.

دروغ بود اگر می گفت تنش نمی خارد برای کمی شیطنت اما ... با پیش آمدن سهیل مکث نکرد و خودش را عقب کشید. زیر آب رفت و به سمت مخالف شنا کرد بلکه دست او نیفتد، اما لباس های تنش با این که کم و سبک بود، مانع از حرکت سریعش می شد. هنوز به پله ها در سمت دیگر نرسیده بود که دست محکم او برای چندمین بار دور تنش قفل شد و به تنش چسبید. روی آب که آمد نفس نفس می زد. سهیل با خنده دست به صورتش کشید.

- که شنا بلد نیستی، نه؟

چند بار پلک زد تا آب چشمانش را اذیت نکند. خنده هم در این میان پاپی لب هایش شده بود.

- بگم ببخشید حل میشه؟

سهیل سرش را خم کرد و همزمان با حرکت نرم دستش روی کمر او ابرو بالا انداخت.

- نچ! برای منی که دنبال بهونه م واسه تنبیه کردنت هیچ اشتباهی قابل گذشت نیست.

داشت مسحور چشم های او می شد که با پیش آمدن صورت او سر عقب برد. بازی اش گرفت.

- قبول نیست. تقصیر تو بود. من نمی خواستم بیام تو آب.

- این دیگه حقی بود که گردنم داشتی.

- اِ اگه نخوام قبول کنم؟

- این بار دیگه شرمندم خوشگلم.

باز صورتش پیش رفت و باز رها عقب کشید. سهیل خواست محکم نگهش دارد اما او از اندام ظریفش استفاده کرد و از زیر دستش در رفت. نتوانست یک قدم حتی دور شود و سهیل پایش را گرفت و او را به سمت خود کشید و این بار پیش از حتی نفس گرفتنش کار خود را کرد. بوسه اش کوتاه اما نفس بر بود. جدا که شد خندید.

- دیگه در نری ها!

به چشم هایش نگاه کرد. لبخند روی لب هایش نقش زد.

- تو که هر کاری می خوای می کنی.

- جبران مافاته.

- داره سردم میشه. برم؟

- تازه شیطون شدی، کجا؟ خودم گرمت می کنم.

گل سر او را از پشت سرش باز کرد و موهای خیس رها روی شانه هایش ریخت. دسته ای از موهایش را به دست گرفت و بو کشید.

- عطر موهات، عطر تنت، دیوونه کننده س.

چشم هایش سرخ سرخ بود که بالا چرخید و در چشم های تب کرده او قفل زد.

- قراره باهام چی کار کنی تو؟

دل رها لرزید. به چشم هایش زل زد. پر از خواهش بود. هیچ فاصله ای نبود. سهیل حلقه دستش را دور تنش تنگ تر کرد و دست دیگرش روی گونه او نوازش گونه سر خورد تا روی لبش رسید. حرکت تند قفسه سینه اش، انقباض اندام محکمش را حس کرد. داشت پس می افتاد مقابل این همه هیجان. احساس می کرد میان دریایی از مذاب گرفتار شده است. انگشتان سهیل وسوسه کننده روی کمرش سر خورد. چشم هایش بسته شد و بی اختیار به تن کوره ای او چسبید. داغِ داغ بود. انگار لحظه به لحظه به قله اوج خواستن و خواهش می رسید. زنانگی اش سر برداشت. سد مقاومتش در هم شکست. دستش به نوازش کتف و موهای او رسید. در پیچ و تاب موهای خیسش داشت عشق و لذت را با هم تجربه می کرد. برای لحظه ای سهیل فاصله گرفت. نفس هایش منقطع شد. دوست داشت هم فرار کند و هم بماند اما وقتی تابش با یک حرکت او از تنش درآمد شرم و هیجان و خواستن با هم در وجودش غوغا کرد. دیگر نه اختیاری برای سد کشیدن مقابل خواستن داشت نه هیچ دژی مقابل آن همه هیجان سهیل ایستادگی می کرد. با کمال میل خودش را دست او سپرد.

****

موهایش را مرتب بالا بست. کمی بدنش درد می کرد. نگاهی به چهره خود درون آینه انداخت. دوباره اتفاقات ظهر در ذهنش تداعی شد. لپ هایش گل انداخت. فورا نگاهش را گرفت و لب تخت نشست. هنوز رویش نمی شد بیرون برود و با سهیل رو به رو شود. به شدت خجالت می کشید. با این که هنوز حرمت هایی میانشان باقی مانده بود، اما دیگر برایش فرقی نمی کرد. فاصله را تمام شده می دید. هر چند که اگر در آن فضای خاص نبودند و شرایط طور دیگر رقم می خورد، نمی توانست مانعی بر آن همه اشتیاق و هیجان و خواستن شود. باز تنش داغ شد. باز نوازش ها و بوسه های او که گاها به خشونت و تبی که از شدت هیجان بود می آمیخت، درونش ولوله به پا کرد. این روی سهیل را ندیده بود. حتی با تب تند شب ازدواجشان. انگار تمایل رها به تب و هیجان او هم دامن زد. از خودش هم شرم می کرد که با یادآوری این لحظات لبخند ناخواسته ای گوشه لبش می نشست و باز تمنایی عجیب درونش غوغا می کرد.

- منو بیرون تنها گذاشتی اینجا به چی می خندی؟

سرش را سریع بالا گرفت و به چهره خندان سهیل نگاه کرد که شانه به چهارچوب زده و تماشایش می کرد. حس کرد خون به صورتش دوید و سرخ شد. نگاهش را دزدید.

- هیچی. دارم میام.

- نشستی که هنوز!

بلند شد و دوباره موهایش را بهانه کرد. بازشان کرد و برس را دست گرفت.

- میام الان.

چند لحظه بعد برس نرم از میان انگشتانش بیرون کشیده شد و به سمت سهیل برگشت. صدای آرام او دلش را لرزاند. تازه فهمیده بود چقدر این صدا را دوست دارد.

- نکنه ازم دلخوری رها؟

- نه! دلخور واسه چی؟

- پس چرا نگام نمی کنی؟

دزدکی نگاهش کرد و لبش را محکم گاز گرفت.

- خب ... راستش ...

آب دهانش را قورت داد و مارک نایک و برجسته تیشترت طوسی او را با ناخن به بازی گرفت.

- روم نمی شه!

همین جمله کوتاه را گفت و سرش را به سینه گرم او چسباند. سهیل با لذت و محبت محکم فشارش داد و با خنده ای آرام گفت:

- قربون خجالتت برم. دو ساعته واسه این بیرون نمیای؟ می دونم من چقدر روح و روان خودمو شاد کردم که بی جنبه ام؟

رها خندید. سهیل دست زیر چانه اش برد و صورتش را بالا گرفت.

- اون زیر داری به من می خندی؟ می بینی چه بلایی سرم آوردی؟

رها دوباره لب به دندان کشید نخندد. هنوز هم نگاهش از او فراری بود. سهیل دست به لبش کشید و از تیغ دندان رهایش کرد.

- انقدر این جام مستی منو گاز نگیر. لازمش دارم.

تنش از شدت هیجان بی حس شد. چقدر بی جنبه شده بود. معترض گفت سهیل و سهیل جونم غلیظی نثارش کرد.

- سرخ میشی آدم عین هلو می خواد گازت بگیره.

سرش خم شد که رها عقب کشید و فوری گفت:

- گاز نگیری ها!

- دیگه حیوون با وفا که نیستم خوشگلم. گاز گرفتنم شرایط مطلوب می خواد. دوست داری بگم چه شرایطی؟!

شیطنت سهیل تمامی نداشت. خودش را کنار کشید و گفت:

- نه خیر. می دونم.

سهیل خندید و بازیگوشی را از سر گرفت و به طرفش رفت.

- بدت که نمیاد، هوم؟

چشمانش گرد شد. بازداشت نگاه های چند ساعت پیش سهیل تکرار می شد. لبخندش هم همان بود. فوری دستانش را سپر کرد و گفت:

- سهیل! اذیت نکن!

لبخند سهیل از آن شیطنت فاصله گرفت و باز فقط مهر را منعکس کرد. همان جا ایستاد و دستانش را باز کرد. رها با کمی تعلل سمتش رفت و باز آغوشش شد مامن امنی برای لحظاتش.

- رها راستشو بگو. اذیت میشی؟

آرام و صادق گفت:

- نه!

- پس ازم رو نگیر. می دونی حالم چقدر بد میشه. هنوز حرفای اون شبت ...

مکث کرد و کمی عقب رفت. نگاهش کرد. عمیق و با محبت!

- هنوز کامم تلخ میشه از حرفایی که شنیدم ولی ...

- مامانم همیشه میگه عشقی که بعد از ازدواج به وجود میاد مقدس تره.

چشم های سهیل برق زد. چراغانی بود در پیچ و خم یک دست چشمانش. صورت رها میان قاب دستان مردانه اش فرو رفت.

- تو عشق اول و آخر منی رها. فاصله ها اذیتم می کنه. دنبال بهانه ام برای شکستن طلسمش. یک ماهه دارم کنار نفس می کشم. عطر تنت و بو می کنم، ولی به خودم اجازه ندادم بیشتر از خواسته ت پا پیش بذارم، چون می ترسم. می ترسم بهم عادت کنی. می ترسم جسمت غارت خواسته ام شه و روحت ازم دور بمونه. قلبت باهام راه نیاد.

چشمانش در مردمک لرزان چشم های او دو دو زد.

- قلبتو واسه خودم می خوام.

رها دست روی دستان او گذاشت و با بغض گفت:

- تو خیلی خوبی سهیل. بهتر از هر چی که تو ذهنم بود.

سهیل چشمانش را بست و نرم پیشانی او را بوسید.

باز به چشم هایش نگاه کرد و آرام گفت:

- منتظر اشاره چشماتم رها. تا چشات و برقش یه دست نشه این دل آروم نمی شه. عادت نمی خوام ازت. عشق می خوام. پابند نیاز نشو. پابند محبتم شو.

هنوز می دانست وقتش نرسیده است که اعتراف به دوست داشتن کند. حق این مرد عاشق مقابلش فقط یک عشق بی نظیر بود. لبخند زد و خودش را بالا کشید. گونه گرمش را بوسید و گفت:

- می خوام از خط قرمز عشق تو رد شم سهیل. اون موقع می فهمی دوست داشتن یعنی چی. امتحانمو جوری پس میدم که به خودت شک کنی، نه من!

لب ها و چشم های سهیل با هم خندید. چقدر دنیا در آن لحظات که نفس های او را نفس کشید زیبا بود. فقط مال خودش بود.

با صدای زنگ در سر عقب برد و خندید.

- خروس بی محل نداشتیم. زود بیا بیرون تا نیومدم زیر قول و قرار خط قرمزمون بزنم.

رها خندید و سهیل رفت. به سمت میز رفت و آرایش مختصری کرد تا بیرون برود که صدای ویبره گوشی آمد. سر چرخاند و انگشت روی صفحه کشید. بادیدن شماره دست و پایش کرخت شد. درونش انگار دیگ زهر برگشت و تلخی تمام دنیایش را پر کرد. یک آدرس شد جغد شوم لحظه ی خوبش. شد تردید اثبات محبتش. چشم هایش را محکم روی هم فشار داد و تایپ کرد.

- میام.

و بعد تلفن را خاموش کرد. مطمئن بود این دیدار اولین و آخرین دیدار است. صدای سهیل را شنید.

- عزیزم، مهمون داریم.

بیرون رفت و با این که دیانا را در مجاورت سهیل دید و تعجب کرد اما با خوشرویی خوش آمد گفت. کمی به نظرش حضور دیانا عجیب آمد اما به روی خودش نیاورد و برای بردن وسایل پذیرایی به آشپزخانه رفت.

مشغول ریختن چای بود که سهیل وارد آشپزخانه شد.

- چی کار می کنی؟ طولانی شد.

نیم نگاهی به سمتش انداخت و با لحن آرامی گفت:

- شما برو پیش مهمونمون. شاید مجبور باشی جبران کم لطفی و کم کاری کنی.

سهیل کمی نگاهش کرد. به طرفش رفت و سر مقابل صورت رها خم کرد. نفس های گرمش امروز برای هزارمین بار احساس دختر جوان را به بازی گرفت:

- متلک میگی خوشگله؟

اما او به عکس دقایق پیش کمی تلخ شده بود.

- نه خیر! یادآوری حقیقت می کنم.

سهیل بی محابا ولی کنترل شده خندید. دست دور کمر او انداخت و کاملا او را به خود چسباند.

- امروز نخورمت شانس آوردی. زبونت بدجوری قلقلکم میده.شیطونه میگه الان بی خیال مبادی آداب شم و عذر دیانا رو بخوام. بعد حسابی از خجالتت در بیام.

لبخند کم جانی زد.

- زشته سهیل! دیانا تنها نشسته.

بعد خودش را از دستان او بیرون کشید و با برداشتن سینی بیرون رفت. استرس بدی به جانش افتاده بود. یاد گرفته بود تا از چیزی مطمئن نشده واکنش نشان ندهد اما شاخک های زنانه اش تکان خورده و موج منفی از حضور دیانا دریافت می کرد. از جزئیات رابطه اش با سهیل خبر نداشت اما همین که می دانست روزی گزینه ازدواج پر رنگی برای او بوده بس بود. افکار منفی و موذی ذهنش را کنار زد و پس از تعارف چای در مبلی نزدیک دیانا نشست و ضمن خوشامد گویی مجدد گفت:

- خانواده خوبن دیانا جان؟

دیانا فنجان چای را برداشت و پا روی پا انداخت. انگار لبخند عضو جدا نشدنی چهره این دختر بود.

- خیلی سلام رسوندن. ببخشید که بد موقع مزاحم شدم. راستش سهیل دیگه واقعا ستاره سهیل شده. اینه که مجبورم واسه پیدا کردنش مزاحم شما بشم.

چرا از لحن دیانا خوشش نمی آمد. انگار می خواست موضوعی را محترمانه توی صورتش بکوبد. یک شعار بلند و محکم! این که هنوز هست، برایش فرقی نمی کند سهیل همان پسر عموی محبوب مجردش باشد یا متعهد به زنی دیگر. نباید ضعف نشان می داد. حس می کرد دیانا تک به تک حالاتش را آنالیز می کند. پس با لبخند و لحنی کنترل شده گفت:

- اختیار دارید. از دیدنتون خوشحال میشم. بلکه سهیل بهونه ای باشه برای آشنایی بیشتر.

لبخند دیانا عمیق تر شد. سیاست دخترک را در دل ستود.

- ممنون. به هر حال فعلا نمی شه زیاد مزاحم تازه عروس و داماد شد.

بسته ای از کنار پایش برداشت و به سمت رها گرفت.

- ناقابله ولی دور از ادب دیدم برای مرتبه اول دست خالی خدمت برسم.

رها با دیدن مجسمه برنز زن و مردی تشکر کرد. توقع نداشت ولی حسابی از دیدن مجسمه خوشش آمد. دیانا آلبومی بیرون آورد و به سمت سهیل گرفت.

- اینم طرح آخرین کارام. عمو گفت بیارم تو ببینی.

سهیل خم شد و آلبوم را گرفت و دل رها در برخورد انگشتان آن ها به هم لرزید. انگار گسل های درونش تکان خوردند وزلزله به پا شد. فقط همین برخورد نبود. مکث نگاهشان برای چند ثانیه کوتاه از همه بدتر بود. به وضوح لبخند دیانا و سگرمه های درهم شده سهیل را دید که انگار دلش می خواست حرفی بزند و نزد.

- خب! کی خبر میدی؟

سهیل یکی دو صفحه رد کرد.

- طرحای نهاییته دیگه، نه؟

- مشکلی داشت بگو تغییرش میدم.

سهیل آلبوم را بست و روی میز گذاشت.

- باید تمرکز کنم بعد بهت میگم.

- سهیل نشه داستان آخرین طرحم که خودت خرابش کردی ها. زود بگو!

سهیل سیبی بالا انداخت و عقب نشست.

- دقت کن وقتی طرح می زنی یه موقع می بینی از زیر دست منم در میره.

- عجب رویی داره!

دل روده رها از این همه صمیمیت داشت به گره می خورد. آخه دیانا چه ربطی به کار سهیل داشت! برای اثبات حضورش نیازی به یک تلنگر ما بین آن ها بود، اما سهیل فرصت را از پرسیدن سوال او گرفت و خودش توضیح داد.

- بعضی از طراحی های جدید فرش های سفارشیمون با دیاناس رها. البته همیشه کاراش رو دستمون می مونه از بس مزخرفه!

لحن سهیل جدی بود اما دیانا خندید.

- واسه همین دست از سرم بر نمی دارن شرکتای دیگه، نه؟

- املن اونا. طرح نمی دونن چیه!

دیانا به رها نگاه کرد و خنده اش گسترده تر شد.

- شوهرت خیلی بی انصاف رها.

رها لبخند مضحکی زد.

- نمی دونستم هنرمندی!

- هنر چیه؟ مگه نمی بینی چی میگه؟

- شوخی می کنه.

- ایشون همیشه شوخی شوخی حال منو گرفته.

سهیل خندید و گازی به سیبش زد.

- حرص نخور. میوه بخور.

دیانا موزی برداشت و مشغول تکه تکه کردنش شد و ذهنش به چند ماه پیش برگشت.

- شوخی می کنی؟

- نه! مگه مرض دارم؟

با ناباوری نگاهش کرد.

- اما من ...

سهیل قدمی به سویش برداشت و آرام گفت:

- ببین دیانا، من واقعا متاسفم، اما این رابطه تموم بشه بهتره.

دیانا با بغض گفت:

- حالا که من بهت وابسته شدم. حالا که ...

- قرارمون همین بود از اول، نه؟

- آره، آره همین بود ولی تو دو ماه پیش به من گفتی کم کم رابطه مون رسمی میشه.

سهیل دست پشت گردنش کشید و رو برگرداند.

- ببخش دختر عمو. نشد. یعنی ...

نگاهش کرد و با مکثی کوتاه افزود.

- عاشق شدم.

- میگم منم یه طرح سفارشی دارم. خراب نمی کنی بهت بدم؟

دیانا بغضش را قورت داد و از گذشته فاصله گرفت.

- چه طرحی؟

- حالا بهت نشون میدم. ببین می تونی از پسش بربیای.

تکه ای موز داخل دهانش گذاشت.

- سعیمو می کنم.

- پس اومدی واسه طرحای نهایی بهت نشونش میدم.

- باشه.

دیانا به رها که مثل همیشه کم حرف بود نگاه کرد و گفت:

- فردا می خوام دعوتت کنم به یه جمع دوستانه رها. رومو که زمین نمیندازی؟

رها تکان خورد.

- فردا؟

- اوهوم. نکنه کار داری؟

- نه! کار خاصی که ندارم ولی ...

دیانا بی تعارف دستش را گرفت و گفت:

- قول میدم بهت خوش بگذره. دیگه باید سهیل منو با بهونه تو ببینه. نه تو منو با بهونه اون ...

رها در منگنه گیر افتاده بود. نگاه دیانا هم عجیب بود و اصرارش عجیب تر.

- آخه فردا با سپیده قرار داشتم.

گوشه ابروی دیانا بالا رفت.

- جمع ما صمیمیه. جا واسه همه هست. مگه کار خاصی داشته باشی که در اون صورت مزاحمت نمی شم.

سهیل مداخله کرد.

- به نظر من برو رها.

بدتر شد. چرا همه چیز به هم می پیچید. با سورن دوباره چه می کرد! اگر این بار هم نمی رفت ممکن بود آبروریزی راه بیفتد.

- سهیل این جوری ازت بله نگرفته ها خانم خوشگله! قول میدم بهت خوش بگذره.

به ظاهر کلام او طنز داشت اما نیش تیز کنایه اش رها را آزرد. خودش را به خدا سپرد.

- فقط میشه بگی چه ساعتی؟

- صبح میریم تا سه و چهار بعد از ظهر.

پس می توانست برای ساعت پنج و شش با سورن هماهنگ کند. لبخندی زد.

- باشه. مزاحم میشم.

- اختیار داری افتخار میدی. خودم میام دنبالت. به دوستتم بگو که ...

- معلوم نیست سپیده بیاد. باشه صبح بهت خبر میدم.

دیانا برخاست و تعارف آن ها را برای شام رد کرد.

با نگاهی به محیط سر سبز و شاد باغ لبخند زد و به دیانا نگاه کرد.
به نقطه ای نامعلوم از زمین زیر پایش خیره ماند و غرق افکاری ناشناخته شد  کمی این دستو ان دست کرد  و مجدد  نگاهی زیر چشمی  به  دیانا دوخت....
   ۶