رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

 کمی فکر کردم  کمی به زمین خیره موندم و اسیر سیر پیوستگی افکارم شدم  .  به خودم برگشتم و تلفن رو برداشتم و به یاسمینا  زنگ زدم ..
 هنوز تلفن بوق نخورده بود که ناگهان ‏دستی جلوی دهنم رو گرفت. گوشی تلفن از دستم افتاد. چند ثانیه‌ای مات به روبرو زل زده ‏بودم. چنان خشکم زده بود که نمی‌دونستم باید چه کار کنم.
 ولی کم‏‌‏کم به خودم اومدم و ‏متوجه موقعیت شدم. وجودم پر از ترس شد. هر ثانیه که می‌گذشت، نفس‌هام تنگ‌تر می‌شد.
 ‏دستم رو به سمت دستش بردم و سعی کردم از روی دهنم بردارمش، اما تلاشم بی‌نتیجه بود. ‏دو تا دست‌هاش رو محکم جلوی صورتم قلاب کرده بود تا نتونم نفس بکشم‎.‎‏ کم‏‌‏کم بدنم ‏هم سست می‌شد و چشم‌هام تار و تارتر.
 شروع کردم به تقلای بیشتر، اما بی‌فایده. بعد چند ثانیه ‏سرم به طرز وحشتناکی گیج رفت و دیگه هیچ چیز نفهمیدم....‏
با صدای شکستن شیشه چشم باز کردم. هنوز سرم گیج می‌رفت. اما فشاری که به دست‌هام ‏می‌اومد و چسبی که روی دهنم زده شده بود، باعث شد خیلی زود از گیجی دربیام. نگاهی به ‏اطراف انداختم.
‏‎ ‎مردی که روبروم ایستاده بود، تازه به یادم آورد چه اتفاقی افتاده. خواستم از ‏جا بلند شم، اما با دست بسته و بدنی که هنوز سست و بی‌حس بود، فقط تکونی خوردم و بلند ‏نشده، افتادم.
 دهنم با چسب پهنی بسته شده بود و به شدت احساس خفگی می‏‌‏کردم. مرد با ‏شنیدن صدای افتادنم به سمتم برگشت، پوزخندی زد و به سمتم اومد.‏‎ ‎
ـ به‌به! خانوم خانوما! بالاخره بیدار شدین؟‎ ‎
با خشم تمام بهش زل زدم.‏‎ ‎نمی‌تونستم بفهمم چرا این اتفاق افتاده. اونقدر گیج بودم که هر ‏ثانیه هزار تا دلیل و فرضیه از ذهنم می‌گذشت. مرد کلاهش رو از سرش برداشت و به گوشه‌ای ‏پرت کرد.‏‎ ‎بعد رو به من گفت:‏
ـ می‌دونی من چرا اینجام؟
بعد تو چشم‏‌‏هام دقیق شد و با خنده گفت:‏
ـ البته که نمی‌دونی! ولی عیب نداره، خودم الان شیرفهمت می‏‌‏کنم!‏‎ ‎
در عین اینکه ترسیده بودم و نمی‌تونستم هیچ واکنشی نشون بدم، کنجکاوانه بهش خیره ‏شدم. واقعاً می‌خواستم جریان رو بفهمم.  اومد و روبروم نشست. بعد با همون پوزخندی که ‏داشت، بهم نگاه کرد.‏‎ ‎
ـ بذار از اولش برات بگم... از روزی که بهراد اومد کرمان و ما برای اولین بار همدیگه رو ‏دیدیم. اون گفت که دلش برای مادرش می‌سوزه.‏‎ ‎
لحظه‌ای سکوت کرد. انگار منتظر عکس‌العمل من نبود. من اما فقط نگاهش کردم. با دهن ‏بسته، چیزی هم نمی‌تونستم بگم، پس ادامه داد.‏
ـ همون گوهربانو... گفت که دلش نمی‌خواد مادرش بی‌دستمزد تو خونه شما کار کنه و ‏حسابی هم شاکی بود. می‌پرسی چرا؟ خب معلومه! چون مادرش عاشق تو و خواهرت بود و ‏دوست نداشت که یک ریال هم در قبال زحمت‌هاش ازتون پول بگیره.‏‎
 ‎
حس کنجکاویم هرلحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. زل زده بودم بهش، بی‌هیچ تکونی.‏
ـ تا جایی که من یه نقشه ریختم و قرار شد که ما حق مادرش رو از شماها بگیریم؛ نقشه‌ای ‏که بخاطر طرحش، رابطه من و بهراد تا مدتی شکر آب شد.
 واقعیت اینه که بهراد با شنیدنش ‏حسابی ریخت به هم... تا چند روز با خودش درگیر بود. البته حق هم داشت... اون سر یه ‏دوراهی بزرگ گیر کرده بود. دوراهی‌ای که یه طرفش وجدانش بود و طرف دیگه پول!
 ‏خلاصه بعد از روزها جرّ و بحث، بالاخره تونستم قانعش کنم که نقشه‌مون رو عملی کنه. ‏می‌دونی اون نقشه چی بود؟‎ ‎
با بهت بهش خیره شده بودم. خیال حرف‌های بهراد، روزهای اولی که ابراز عشق می‌کرد ‏یه لحظه از ذهنم بیرون نمی‌رفت. یعنی همه‌اش دروغ بود؟ یهو ته دلم خالی شد انگار. سرگیجه ‏دوباره برگشت.‏
ـ نقشه‌مون این بود که عاشق تو بشه... البته واقعی نه ها! بهراد فقط قرار بود نقش یه آدم ‏عاشق رو بازی کنه و به نظرم خیلی هم خوب نقشش رو بازی کرد.‏‎ ‎برخلاف میل و وجدانش، ‏بعد از ابراز عشق به تو و اینکه فهمید تو هم او رو دوست داری، با هم عقد کردید. تا چند ماه ‏همه چیز خوب پیش می‌رفت.
 تونستیم خیلی از اسنادتون رو گیر بیاریم و قرار شد که توسط یه ‏نفر همه اون‌ها رو به اسم بهراد کنیم. بعد از این هم قرارمون بر این شد که از ایران بریم. تا ‏اینکه بهراد فهمید تو بارداری...‏
یه لحظه ساکت شد. چشم‏‌‏هاش سرخ شده بود و می‌شد خشم رو توش دید. کم‏‌‏کم ترس ‏داشت جای کنجکاوی رو می‌گرفت. مرد که حالا صداش کمی بالا رفته بود، ادامه داد: ‏
‏- از اون روز به بعد همه چیز عوض شد. بهراد تو روم ایستاد و اعتراف کرد که تو رو ‏دوست داره و حاضر نیست ترکت کنه! برخلاف تصورم گفت که دیگه به پول هم نیازی ‏نداره!

چشم‏‌‏هاش پر از خون شد انگار. مشتش رو کوبید کف دست دیگرش و گفت:‏‎ ‎
‏- یعنی از حق مادرش گذشت و نذاشت به اون چیزی که میخوام برسم! به همین سادگی! و خیلی راحت داشت بهم می‌فهموند تمام ‏زحمت‌هایی که این وسط کشیده بودم، باد فنا!‏
خیره به مرد نگاه می‌کردم.
 انگار تمام دنیا رو سرم آوار شده بود.‏‎ ‎حس می‏‌‏کردم خوابم، ‏ولی نه... می‌خواستم داد بزنم که این حرف‏‌‏ها فقط یه مشت دروغه و این مرد داره از سر ‏دشمنی با بهراد این حرف‌ها رو می‌زنه. اما با این خیال فقط داشتم خودم رو آروم می‌کردم.
‏‎ ‎پوزخندی به روی مرد زدم و رو ازش برگردوندم... باید بهش می‌فهموندم که حرف‌هاش رو ‏باور نکردم و به بهراد ایمان دارم. مرد انگار که فهمید، چون گفت:‏
ـ چیه؟ باورت نمی‌شه، نه؟ حق می‌دم بهت! ولی الان کاری می‏‌‏کنم که باورت شه.‏‎ ‎
 گوشیش رو از جیبش درآورد. روی مبل نشست و بعد از کمی جستجو، گوشی رو ‏گرفت سمتم و گفت:‏
‏- خوب گوش بده!‏
صدای بهراد بود:‏
ـ سامان! کی این بازی مسخره رو تموم می‌کنی؟ چه جوری بهت حالی کنم که دیگه از ‏نقش بازی کردن جلوی یاسمین خسته شدم؟! ازت خواهش می‏‌‏کنم کاری کن زودتر قائله ‏ختم بخیر شه و ما بریم. دیگه نمی‌تونم!‏ ‏
ابرو در هم کشیدم و نگاه از مرد گرفتم. نه! این حقیقت نداشت! بهراد من اینی نیست که ‏این می‌گه! بهرادی که من عاشقش بودم، این نیست! دروغه! همه‌اش دروغه! این‌ها همه فقط یه ‏کابوسه! 
به خودم نهیب زدم: «زود باش بیدار شو! بیدار شو یاسمین!» صدای مرد از خیال ‏بیرونم آورد. آهسته گفت:‏
ـ از چی فرار می‌کنی؟ هان؟
اما یه مرتبه صداش اوج گرفت و فریاد زد:‏‎ ‎
ـ از اینکه فهمیدی عشقت بخاطر پول باهات ازدواج کرده؟ آره؟‎ ‎
صداش درست مثل ناقوس مرگ توی مغزم پخش می‌شد. کاش دست‏‌‏هام باز بود و ‏می‌تونستم گوشم رو بگیرم. نمی‌تونستم دیگه صداش رو تحمل کنم! 
مرد اما دوباره فریاد زد:‏‎ ‎
ـ تو قربانی عشق بهرادی! عشق بی‌موقعی که گند زد به همه نقشه‌های من! به بهراد هشدار ‏داده بودم که با من وارد بازی نشه، اما جدی نگرفت! تو یه بازیچه‌ای! یه عروسک! بهراد از اول ‏عاشق تو نبود.‏‎
 ‎
دیگه تحمل صداش رو نداشتم، می‌خواستم فریاد بزنم که بس کنه، دهنم محکم بسته شده ‏بود... هرکلمه‌ای که می‌گفت مثل آتشی تو تمام وجودم شعله می‌کشید. 
دلم می‌خواست به هیچ ‏چیز فکر نکنم. احساس می‏‌‏کردم خوارترین آدم دنیام. شاید باید التماسش می‌کردم تا تمومش ‏کنه!
 چشم باز کردم. جلوی روم نشسته بود و نگاه حریصش رو بهم دوخته بود. با وحشت ‏عقب کشیدم. بازوهام رو محکم تو مشتش گرفت. تو خودم جمع شدم. پوزخندی زد و گفت:‏‎ ‎
ـ می‌ترسی، نه؟
حالم قابل وصف نبود. ترس بود یا حس حقارت. خردشدگی یا وحشت...
 خودم هم ‏نمی‌فهمیدم. تقلا ‌‏کردم تا خودم رو از بین دست‌هاش بیرون بکشم، اما مثل ماری که دور طعمه ‏می‌پیچه، بازوهام رو محکم گرفته بود.
‏‎ ‎با یه حرکت چسب رو از روی دهنم کند و صورتش ‏روی صورتم گذاشت. دلم می‌خواست همون لحظه بمیرم. اونقدر صورتم رو سفت گرفته بود ‏و فشار می‌داد که کوچک‌ترین تکونی هم نمی‌تونستم بخورم.
 طعم خون رو با تموم وجودم ‏حس می‏‌‏کردم! فقط تونستم اشک بریزم؛ بی‌صدا...‏
صدای چرخیدن کلید توی قفل او رو عقب کشید. تو یه چشم به هم زدن ازم فاصله گرفت ‏و رهام کرد تو آغوش مبل.
 قدمی عقب نرفته بود که بهراد میانه در ظاهر شد.‏
ـ سلام یاسمین! یه چیزی جا گذاشته....‏
حرف توی دهنش خشکید و نگاه بهت‌زده‌اش نشست رو مرد.‏‎ ‎من رو با دست‌های بسته و ‏لب خونی دید و ندید. فقط دیدم که چشم‌هاش پر از خون شد و بعد از چندثانیه خیز برداشت سمت مرد.‏
ـ تو اینجا چه غلطی می‌کنی مرتیکه؟!‏
مرد سریع خودش رو از دسترس بهراد عقب کشید و پشت مبل ایستاد.‏
دندون‌های بهراد رو می‌دیدم که روی هم فشرده می‌شد و رگ گردنش که ورم کرده بود. ‏خیز دیگری به سمت مرد برداشت و فریاد زد:‏‎ ‎
ـ گفتم تو خونه من چه غلطی می‌کنی؟
اینبار مشتش تو صورت مرد نشست و او رو از پشت به زمین انداخت.
 بهراد از روی مبل ‏پرید و خودش رو انداخت روی مرد و مشت دیگری حواله صورتش کرد. با وحشت بلند شدم ‏و رفتم سمتشون.
 دست‌های بسته، حرکتم رو کند کرده بود. مرد سعی داشت خودش رو از ‏دست بهراد نجات بده، اما هیکل درشت بهراد این اجازه رو ازش گرفته بود. یکمرتبه برق ‏تیزی چاقو رو توی دست‌های مرد دیدم و فریاد کشیدم:‏
‏- بهراد چاقو داره!‏
تو یک لحظه بی‌خیال تمام حرف‌های چند دقیقه قبل سامان شدم.
 لیوان روی میز رو ‏برداشتم و به طرفشون رفتم.‏‎ ‎لیوان رو با تمام قدرتم بالا بردم اما قبل اینکه به سرش برخورد کنه ‏سوزش وحشتناکی رو توی پهلوم حس کردم.
‏‎ ‎لیوان از دستم افتاد.
‏‎ ‎بهراد بهت‌زده به طرفم خم ‏شد. فریاد زد و صدام کرد.‏‎ ‎حس می‏‌‏کردم تمام حرف‌ها و اتفاقات این چند سال مثل یه فیلم از ‏جلوی چشم‌هام می‌گذره. صدای بهراد که اسمم رو فریاد می‌زد، هر لحظه دور سرم می‌پیچید.‏‎ ‎
ـ یاسمین! بلند شو! چشم‏‌‏هات رو باز کن! یاسمین!!‏
صداش هرلحظه بالاتر می‌رفت و بر سرم کوبیده می‌شد، اما... دیگه نشنیدم.‏
بهراد:‏
ـ آقای دکتر! حالش چطوره؟ کی به هوش میاد؟‎ ‎
ـ نگران نباشید! خدا خیلی دوستتون داشته. شکر خدا هر دوشون سالمن.‏
لبخندی زدم و پرسیدم:‏‎ ‎
ـ کی به هوش میاد؟‎ ‎
ـ تا چند دقیقه دیگه به هوش میاد، اما محض احتیاط تا فردا باید اینجا بمونن تا تحت نظر ‏باشن. بعد هم می‌تونید تشریف ببرید خونه، فقط خیلی مراقبت می‌خوان.‏‎ ‎
ـ چشم آقای دکتر! خیلی ازتون ممنونم. می‌تونم الان ببینمش؟
ـ بله! فقط زیاد ازش حرف نکشید! بدنش خیلی ضعیفه‎!‎
ـ چشم!‏
بعد از رفتن دکتر، به گل‌فروشی که تو محوطه بیمارستان بود رفتم و چند شاخه گل گرفتم ‏و به اتاق برگشتم.‏‎ ‎هنوز بیهوش بود.
‏‎ ‎دسته گل رو روی میز کوچیکی که کنار تخت بود ‏گذاشتم و خودم هم رو صندلی کنار تخت نشستم. زل زدم تو صورت یاسمین. رنگش پریده ‏بود.
 خیلی پریده بود و این همه بخاطر من بود. آروم دستش رو تو دستم گرفتم و خیره موندم ‏تو صورتش. فکر سامان لحظه‌ای راحتم نمی‌ذاشت. هیچوقت فکرش رو هم نمی‏‌‏کردم که ‏اینقدر بی‌معرفت و عوضی باشه که سراغ یاسمین بیاد. زهی خیال باطل!
 پسری که هر روز با یه ‏دختر لاس می‌زنه، چطور فکر کردم سراغ یاسمین نمیاد؟! سرم تیر کشید. فکر انتقام تو سرم ‏چرخ می‌خورد. ‏
ـ خانومته؟‎ ‎
با همون خیال، نگاهم چرخید سمت پیرزن ریزنقشی که رو تخت کنار یاسمین بستری بود.‏‎ ‎با لبخند نگاهم کرد و دوباره پرسید.‏‎ ‎
ـ خانومته؟
ـ بله!‏
ـ معلومه خیلی دوستش داری!‏
سر به زیر انداختم.‏
ـ بله... ولی فکر کنم خیلی دیر شده!‏
با صدای ضعیفی گفت:‏
ـ برای دوست داشتن هیچوقت دیر نیست!‏
خنده‌ای زدم به حال خودم.‏
ـ برای منی که تمام پل‌های پشت سرم رو خراب کردم، دیره! خیلی هم دیره!‏
پیرزن چند تا سرفه پشت سر هم کرد و دوباره بهم خیره شد.‏‎ ‎
ـ اون چی؟ دوستت داره؟‎ ‎
آروم دست یاسمین رو نوازش کردم و سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم.‏
ـ پس باهات می‌مونه!‏
خیره شدم تو صورت یاسمین.‏
ـ امیدوارم.‏‎ ‎
دیدم که پلک‌های یاسمین تکون خورد. نفس تو سینه‌ام حبس شد. پلک‌ها باز به هم ‏خوردند و بعد چشم‌هاش باز شد. نگاهش خیره موند روی سقف. لب‌هام به خنده باز شد. اما ‏دیدم که یکمرتبه چهره‌اش در هم شد. دست گرفت به پهلوش. خنده روی لبم خشکید.‏
ـ درد داری عزیزم؟
سرش رو به سمتم برگردوند. برای لحظاتی تو صورتم خیره موند. آهسته پرسیدم:‏
ـ خوبی؟
جوابی نداد. دستش رو آهسته از دستم بیرون کشید و سر گردوند سمت پیرزن. پیرزن با ‏همون لبخند مهربون گفت:‏
ـ سلام!‏
لبخند کمرنگی رو صورت یاسمین نشست و بی‌صدا جواب پیرزن رو داد. پیرزن پرسید:‏
ـ خوبی؟
آروم سرش رو تکون داد و دوباره چشم‌هاش رو بست.‏‎ ‎حق داشت... حق داشت که اینقدر ‏سرد باهام برخورد کنه، من چی بودم؟ یه پسر احمق که وجدانش رو زیر پا گذاشته بود فقط ‏بخاطر پول؛ پولی که حتی نمی‌دونست حق مادرش هست یا نه!
 آهسته صداش کردم. چشم باز ‏کرد، اما نه نگاهم کرد و نه چیزی گفت.‏‎ ‎
ـ دلم برای لوس‌بازی‌هات تنگ شده.‏‎..‎
نیشخندی زد و به نقطه نامعلومی خیره موند.‏‎ ‎
ـ ببین! من باید خیلی چیزها رو برات توضیح بدم... جریان واقعاً اون چیزی که سامان بهت ‏گفته نیست! من... من واقعاً تو رو‎...‎
دستش رو به نشونه اینکه سکوت کنم جلو آورد و آروم گفت:‏‎ ‎
ـ الان هیچی نمی‌خوام بشنوم...هیچی!‏‎ ‎
ـ ولی تو باید همه حقیقت رو بدونی!‏‎ ‎
ـ هرچی که لازم بود بشنوم و بفهمم، شنیدم و فهمیدم. دیگه نیازی به حرف‌های تو نیست. ‏الانم برو بیرون، می‌خوام استراحت کنم!‏
ـ ولی.‏‎..‎
یکمرتبه فریاد زد:‏
ـ گفتم می‌خوام استراحت کنم!‏
نگاهم برگشت سمت پیرزن که با ایما و اشاره ازم خواست تنهاش بذارم. موندنم فایده‌ای ‏نداشت. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم.
 امیدوار بودم بلکه پیرزن بتونه یاسمین رو راضی ‏کنه تا لااقل به حرف‌هام گوش بده.‏‎ ‎از بیمارستان بیرون رفتم تا کمی تو هوای آزاد قدم بزنم.‏‎ ‎بلکه بتونم آروم بگیرم.‏
یاسمین‎:‎
بی‌حال روی تخت افتاده بودم و به ساختمون‌های بلند پشت پنجره نگاه می‌کردم. نگاهی به ‏ساعت روی دیوار انداختم. 8 شب بود. به گفته دکتر باید تا فردا می‌موندم، ولی دیگه برام مهم ‏نبود.
 توی این مدت، بعد از شنیدن حرف‌های اون مرد، بعد از شنیدن صدای ضبط شده بهراد، ‏من عوض شدم؛ به معنای واقعی! 
گاهی وقت‌ها اتفاقاتی برای ما آدم‌ها میفته که به کل ‏تغییرمون می‌ده، همه چیز برامون بی‌اهمیت می‌شه. حقیقتاً همه چیز برام بی‌اهمیت شده بود، تنها ‏امید زندگیم جنینی بود که تو وجودم در حال رشد بود و چند وقت دیگه می‌خواست به دنیا ‏بیاد.
 دلم براش می‌سوخت. تو چه شرایط بدی قرار بود به دنیا بیاد!‏‎ ‎
ـ دخترم! حالت بهتره؟‎ ‎
نگاهم چرخید سمت پیرزنی که رو تخت کناری خوابیده بود.‏‎ ‎
ـ آره! ممنون! فقط یه کم درد دارم، ولی بهترم!‏‎ ‎
ـ وقتی بی‌هوش بودی، شوهرت مدام بالای سرت بود. مدام اضطراب داشت...‏
چند لحظه مکث کرد و بعد ادامه داد:‏
ـ ازش پرسیدم دوستش داری؟ گفت آره، ولی می‌دونم که دیگه دیر شده!‏
لبخندی زدم و گفتم:‏‎ ‎
ـ بهراد هیچوقت من رو دوست نداشته!‏
ـ از کجا می‌دونی؟‎ ‎
ـ چون اگه دوستم داشت، پا روی احساس من نمی‌ذاشت، اونم فقط بخاطر پول.‏‎ ‎
ـ مردها خیلی کم عشقشون رو ابراز می‌کنن دخترم. اون آدمی که من دیدم، دوستت ‏نداره... عاشقته‎!‎
بغضم گرفت.‏‎ ‎
ـ منم عاشق بهراد بودم حاج خانوم! عاشقش بودم، از ته دلم، با تمام وجودم! ولی اون چی؟ ‏یک سال برام نقش بازی کرد، تو همه این یک سال من فکر می‏‌‏کردم... فکر می‏‌‏کردم...‏
نتونستم ادامه بدم. بغضم شکست.
 بغضی که ساعت‌ها بود تو گلوم سنگینی می‌کرد، ‏شکست‎.‎‏ پتو رو روی سرم کشیدم و اجازه دادم اشک‌هایی که چند ساعت پشت حصار ‏چشم‌هام حبس شده بودن، آزادانه صورتم رو نوازش بدن‎.‎‏ با صدای گرفته به پیرزن که سراپا ‏گوش، به من نگاه می‌کرد، گفتم:‏
ـ خیلی سخته... خیلی سخته بعد از یک سال، اونم با یه بچه‌ای که تا چند ماه دیگه به دنیا ‏میاد، بفهمی که عشقت هیچوقت دوستت نداشته!‏
پیرزن که با چشم‌هایی پر از اشک فقط به من نگاه می‌کرد، با صدای ضعیفی گفت:‏‎ ‎
ـ این اتفاقیه که دقیقاً 40 سال پیش برای منم افتاد.‏‎ ‎اون موقع‌ها من یه دختر احساساتی و دل ‏نازک بودم؛ خیلی دل نازک. وقتی فهمیدم که مردی که سال‌ها دوستش داشتم باهام چه کار ‏کرده، تموم شدم.‏‎..‎
با ملافه اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت:‏‎ ‎
ـ امیدوارم فکر کنی و بهترین تصمیم رو بگیری‎.‎
ـ من تصمیمم رو گرفتم حاج خانوم! نیازی به فکر ندارم!‏‎ ‎
بدون هیچ حرفی لبخند تلخی گوشه لبش نشست‎.‎
با صدای باز شدن در نگاهم به سمت در چرخید. بهراد بود، با یک دسته گل. با دیدنم ‏لبخندی زد و بعد رو به پیرزن گفت‎:‎
ـ سلام حاج خانوم!‏‎ ‎
ـ سلام پسرم! شبت بخیر.‏‎ ‎
ـ همچنین! ممنون.‏‎ ‎
نگاه بهراد از پیرزن به سمت من برگشت. نگاهم رو ازش گرفتم. اما او با همون لبخند ‏پرسید:‏‎ ‎
ـ بهتری؟
چیزی نگفتم.‏‎ ‎دسته گلی که توی دستش بود رو جلوی صورتم گرفت و گفت:‏‎ ‎
ـ خیلی خوشبوئه! ببین!‏‎ ‎
نفس کوتاهی کشیدم. حق با اون بود. عطر گل مسخ‌کننده بود. بدون اینکه جوابی بدم، ‏سرم رو به سمت دیگری چرخوندم.
 نفس عمیقی کشید و دسته گل رو روی میز انداخت‎.‎
ـ یاسمین! این کارهات چه معنی می‌ده؟ از ظهر سه دفعه اومدم، هر سه دفعه یک کلمه هم ‏حرف نزدی!‏
دیگه نتونستم سکوت کنم. خونسردیش وادارم کرد که جوابش رو بدم.‏
ـ نکنه انتظار داری قربون صدقه‌ت برم؟!‏
ـ نه! انتظار ندارم قربون صدقه‌م بری... ولی انتظارهم ندارم اینقدر سرد برخورد کنی‎.‎
ـ هه.‏‎..‎
ـ یاسمین! خواهش می‏‌‏کنم! چند دقیقه به حرف‌هام گوش کن!‏‎ ‎
با قاطعیت گفتم‎:‎
ـ نمی‌خوام! من دیگه اون دختر ساده و احمق دیروز نیستم که حرف‌های مزخرف تو رو ‏باور کنم‎.‎
همون موقع پرستار وارد اتاق شد و به سمت تخت پیرزن رفت. آمپولی به سِرُم پیرزن تزریق ‏کرد و بعد از دادن داروهاش از اتاق بیرون رفت. پرستار که رفت، بهراد در اتاق رو بست و رو ‏به پیرزن گفت:‏‎ ‎
ـ شرمنده حاج خانوم! می‌دونم صدامون براتون مزاحمت ایجاد می‌کنه، ولی واقعاً مهمه!‏
ـ نه پسرم! راحت باشید.‏‎ ‎
بهراد صندلی کنار تخت رو جلوتر کشید و روبروم نشست و به چشم‌هام زل زد. رو ازش ‏برگردوندم.‏
ـ یاسمین! من رو نگاه کن!‏
ـ نمی‌خوام!‏
ـ خیلی خب... روت رو برگردون! لجبازی کن! باهام سرد باش! ولی به حرف‌هام گوش ‏بده! درسته که من توی طول زندگیمون خیلی اشتباه کردم، به تو هم حق می‌دم که از دستم ‏ناراحت باشی... ولی یاسمین! من تو یه چیز هیچوقت بهت دروغ نگفتم!

لحظه‌ای سکوت کرد و بعد از نفس عمیقی که کشید ادامه داد:‏
ـ این اولین باره که دارم این رو بهت می‌گم... به ارواح خاک بابام دروغ نیست! یاسمین! ‏من واقعاً دوستت دارم! از ته دلم!‏
بردن این الفاظ اعصابم رو به هم ریخت. با بغضی که پر بود از عصبانیت، رو کردم بهش و ‏گفتم:‏‎ ‎
ـ بسه بهراد! بسه این همه دروغ! بسه این همه نقش بازی کردن! کافیه دیگه لعنتی! چقدر ‏می‌خوای من رو بازی بدی؟! چقدر می‌خوای زجرم بدی؟! مگه من باهات چه کار کرده بودم ‏که این کار رو باهام کردی؟!‏
حالا دیگه بی‌اختیار صدام بالا رفت و فریاد زدم:‏
ـ چه کار کردم؟!‏
همون موقع یکی از پرستارها سراسیمه در اتاق رو باز کرد.‏‎ ‎
ـ اینجا چه خبره؟! بیمارستانه‌ها!... آقا بفرمایید بیرون! ایشون تا فردا باید استراحت کنن‎.‎
بهراد دیگه هیچ اصراری برای موندن نکرد.‏‎ ‎لحظاتی توی چشم‌هام نگاه کرد و بعد آهسته ‏گفت:‏
ـ فردا میام دنبالت.‏‎ ‎
این رو گفت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. دوباره من موندم و گریه‌های لعنتیم...‏
پیرزن خواب بود که آهسته از اتاق بیرون زدم. نگاهی به مسئول پذیرش کردم که سرش به ‏کارش گرم بود. بی‌صدا از مقابلش رد شدم و بعد کمی سرعت گرفتم و سریع از بیمارستان ‏خارج شد. پهلوم به شدت می‌سوخت و تیر می‌کشید. دست به پهلو گرفتم و هرطور که بود ‏خودم رو به سر خیابون رسوندم.‏‎ ‎صبح زود بود و بخاطر همین کمتر ماشینی از اونجا رد می‌شد. ‏بالاخره بعد از چند دقیقه ماشینی جلوم توقف کرد. ازش خواستم من رو تا سعادت‌آباد برسونه.‏
بخاطر داروی آرام‌بخشی که سحر بهم تزریق کرده بودن، بدنم حسابی سست بود و ‏سرگیجه داشتم. خوشبختانه فاصله بیمارستان تا خونه زیاد نبود و خیلی زود رسیدیم. دست تو ‏جیبم کردم. کمی پول بود. به راننده دادم و پیاده شدم. خودم رو به کنار در رسوندم. به دیوار ‏تکیه زدم و زنگ رو فشردم. خیلی طول نکشید که صدای یاسمینا اومد:‏
ـ بله؟‎ ‎
ـ منم یاسمینا! باز کن!‏
ـ تویی یاسی؟! بیا تو!‏‎ ‎
‎ ‎در رو که بنظرم خیلی سنگین شده بود، هل دادم و وارد شدم. چقدر دلم برای خونه تنگ ‏شده بود! گمونم دو سه هفته‌ای می‌شد که نیومده بودم. درد پهلوم هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر ‏می‌شد. خودم رو روی نیمکت کنار حیاط انداختم. انگار دیگه توان رفتن نداشتم. یاسمینا رو ‏دیدم که با نگرانی از پله‌ها پایین می‌اومد. با دیدن چهره رنگ پریده‌ام، نگرانیش بیشتر شد.‏
ـ یاسمین!‏
ـ سلام!‏
ـ سلام عزیزم! چرا اینقدر رنگت پریده؟!‏‎ ‎
ـ چیزی نیست!‏‎ ‎
ـ تنهایی اومدی؟ پس بهراد؟
ـ دیگه هیچوقت اسمش رو جلوم نیار!‏
این رو گفتم و کشان کشان به سمت در ورودی رفتم.‏‎ ‎
ـ چرا اینجوری راه می‌ری؟ چیزی شده؟!‏
ـ گفتم که... نه!‏
بالاخره با هر سختی بود خودم رو به اتاقم رسوندم تا کمی استراحت کنم. روی تخت ‏نشستم و شالم رو از سرم برداشتم. یاسمینا که دنبالم اومده بود گفت:‏
ـ خیلی خب! حالا بگو ماجرا از چه قراره؟
ـ الان نمی‌تونم! حالم خوب نیست. آقا سعید خوبه؟
ـ آره، امروز زودتر از روزهای قبل رفت شرکت.‏‎ ‎
ـ راستی! اگه گوهربانو خواست بیاد اتاقم، بگو فعلاً حالش خوب نیست. نمی‌خوام ‏هیچکس رو ببینم.‏‎ ‎
بغضی که تو گلوم گیر کرده بود، کم‌کم خودش رو نشون داد و یاسمینا هم این رو فهمید. ‏کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد.‏‎ ‎
ـ نمی‌خوای بگی چی شده؟‎ ‎
بدون هیچ حرفی به روبرو خیره شدم.‏
ـ یاسمین؟! با بهراد دعوات شده؟‎ ‎
ـ هه! بهراد اونقدر پسته که حتی ارزش دعوا کردن هم نداره!‏
یاسمینا ناباورانه ازم فاصله گرفت. تو صورتم زل زد و گفت:‏
ـ یاسمین! دیگه دارم نگران می‌شم! بگو چی شده؟‎ ‎
نتونستم سکوت کنم. بغضم اونقدر سنگین و دلم اونقدر پر بود که سکوت فقط حالم رو ‏بدتر می‌کرد. ناخودآگاه بغضم ترکید.‏
ـ دیروز همه چیز رو فهمیدم.‏‎..‎

بهراد:‏‎ ‎
جلوی آیینه ایستادم و یک بار دیگه تیپم رو وارسی کردم. مطمئناً امروز می‌تونستم باهاش ‏حرف بزنم و تمام چیزهایی که این چند ماه آخر توی دلم گذشته بود رو بهش بگم. یاسمین ‏من رو دوست داره، امکان نداره فکر احمقانه‌ای به سرش بزنه. کمی ژل روی موهام و کمی هم ‏از عطری که یاسمین عاشقش بود، به خودم زدم. ساعتم رو بستم و از خونه بیرون رفتم.‏
یاسمین:‏
با باز کردن چشم‌هام، گوهربانو رو مضطرب بالای سرم دیدم.‏‎ ‎
ـ بالاخره بیدار شدی دخترم؟
با بی‌حالی سرم رو از روی بالشت برداشتم و نشستم. درد وحشتناکی توی پهلوم پیچید.‏‎ ‎
ـ آیی‎...‎
ـ چی شد؟‎ ‎
ـ هیچی‎!‎‏ کاری باهام داشتید؟
ـ چی یاسمین من رو اینقدر ناراحت کرده؟
ـ هیچی!‏
‏- نمی‌شه که بخاطر هیچی به این حال و روز افتاده باشی! خودت رو تو آیینه دیدی؟
با بی‌حوصلگی نفسم رو بیرون دادم و به دیوار پهلوم تکیه زدم.‏‎ ‎
ـ بس کن گوهربانو! بذار برای بعد.‏‎ ‎
صداش رو بلندتر کرد‎:‎
ـ گفتم بگو چی شده؟ مُردم از نگرانی!‏
اونقدر اعصابم داغون بود که فقط منتظر یه تلنگر بودم تا داد بزنم. ناخوداگاه فریاد زدم:‏‎ ‎
ـ چی شده؟! می‌پرسی چی شده؟! هیچی! فقط بعد از یک سال فهمیدم که آقا پسرتون...‏
ـ آقا پسرم چی؟‎ ‎
همون موقع یاسمینا سراسیمه خودش رو به اتاق رسوند.‏‎ ‎
ـ چه خبره یاسمین؟! چرا داد می‌زنی؟‎ ‎
ـ ولم کن یاسمینا!‏
یاسمینا گوهربانو رو از اتاق بیرون برد و گفت:‏
ـ شما بیا پایین، من برات تعریف می‏‌‏کنم... این بچه الان حالش خوب نیست.‏‎ ‎
حق با یاسمینا بود. توی همون دو روز، من به کل عوض شده بودم.‏‎ ‎ناخودآگاه... دیگه ‏اعصاب هیچ چیز و هیچکس رو نداشتم. دوباره دراز کشیدم. سرم رو توی بالشت فشار دادم تا ‏صدای هق هقم بیرون از اتاق نره.‏
با صدای یاسمینا که اسمم رو برد، چشم باز کردم.‏
ـ می‌خوای بریم دکتر؟ رنگت خیلی پریده‎!‎
بدون هیچ حرفی دوباره چشم بستم. یاسمینا کنارم نشست. دستش رو روی بازوم گذاشت ‏و من رو به سمت خودش برگردوند.‏‎ ‎
ـ چرا با خودت اینجوری می‌کنی خواهری؟ فکر می‌کنی بهراد لیاقت این همه ناراحتی تو ‏رو داره؟
ـ دیگه اسمش رو جلوی من نیار!‏‎ ‎
ـ چشم! ولی خواهش می‏‌‏کنم بیا پایین یه چیزی بخور. مطمئناً الان بدنت به انرژی نیاز داره.‏
ـ هروقت گرسنه شدم، خودم میام. تو برو!‏‎ ‎
ـ باشه.‏‎ ‎
بوسه‌ای روی موهام زد و از کنارم بلند شد. با صدای بسته شدن در، مطمئن شدم که رفته. ‏به هر زحمتی بود، بلند شدم، به طرف در رفتم و کلید رو تو قفل چرخوندم. نمی‌خواستم کسی ‏مزاحم خلوتم شه‎.‎‏ هیچکس...‏
بهراد:‏‎ ‎
ماشین رو جلوی در بیمارستان پارک کردم و پیاده شدم.‏‎ ‎نگاهی به ساعت انداختم. 10:15 ‏صبح بود. دیگه حتماً تا الان بیدار شده. بعد از گرفتن چند تا کمپوت و آبمیوه، وارد بیمارستان ‏شدم.‏‎ ‎مستقیم به طرف قسمت پرداخت رفتم.‏
ـ سلام خانوم صبحتون بخیر!‏‎ ‎
مسئول صندوق، همونطور که با سرعت چیزی تایپ می‌کرد جواب داد‎:‎
ـ سلام! صبح شما هم بخیر!‏
ـ برای پرداخت هزینه بیمارستان اومدم.‏‎ ‎
ـ اسم بیمار؟
ـ یاسمین یاوری.‏
صدای کلیدهای صفحه کلید سرعت گرفت و بعد مسئول صندوق گفت:‏‎ ‎
‏- لطفا به بخش پرستاری برید.‏
اول تعجب کردم، اما یکمرتبه دلهره افتاد به جونم. سراسیمه به طرف اتاق یاسمین رفتم. ‏در رو باز کردم. هیچکس داخل اتاق نبود، حتی پیرزن. فوراً رفتم بخش پرستاری و مسئول ‏بخش خیلی راحت گفت که یاسمین رفته... صبح زود... باید هزینه رو حساب می‌کردم. ‏بی‌معطلی رفتم بخش حسابداری. هزینه رو واریز کردم و سریع از بیمارستان خارج شدم. حتماً ‏تا الان باید به خونه رسیده باشه. بلافاصله ماشین رو روشن کردم و به طرف خونه راه افتادم‎.‎


یاسمین:‏‎ ‎
همونطور بی‌حوصله روی تخت افتاده بودم و سقف رو نگاه می‏‌‏کردم، از بالای سرم رمانی ‏رو که عاشقش بودم و قبلاً همیشه قبل خواب می‌خوندمش رو برداشتم. بی‌هدف یکی از ‏صفحه‌هاش رو باز کردم تا بخونم، بلکه از این فکر و خیال‌های مزخرفم بیرون بیام. اما دیگه ‏حوصله رمان خوندن هم نداشتم. ناخودآگاه کتاب رو به گوشه‌ای پرت کردم و چشم‌هام رو ‏بستم. یاد یکی از شعرهای مامان افتادم، همون که خیلی دوستش داشتم. زیر لب آروم زمزمه ‏کردم:‏
‏«باید ببندم کوله‌بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ‌جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پخته‌ام کرد
یک عمر پایت سوختم، قابل ندارد
من عاشقی کردم، تو اما سرد گفتی
از برف اگر آدم بسازی، دل ندارد
باشد ولم کن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه‌ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی‌ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد...»‏
اشک تمام بالشت رو خیس کرده بود... بی‌اونکه اشک‌هام رو پاک کنم، تکرار کردم:‏
‏«... باشد ولم کن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه‌ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی‌ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد...»‏
با صدای در، ناخواسته از حس و حالم بیرون کشیده شدم.‏
ـ یاسمین! مادر بیا پایین وقت ناهاره!‏
ـ میل ندارم!‏
ـ یعنی چی که میل ندارم؟! تو حالت خوب نیست، باید یه چیزی بخوری.‏
صداش گرفته بود. معلوم بود همه چیز رو فهمیده.‏
ـ حداقل در رو باز کن... باهات کار دارم.‏‎ ‎
ـ نه گوهربانو! لطفاً اجازه بده تنها باشم‎.‎
همون موقع صدای بهراد اومد که گفت:‏
ـ مامان! شما برو پایین، می‌خوام خودم باهاش حرف بزنم.‏
حدس می‌زدم بیاد. تا الان هم دیر کرده بود. اما دلم نمی‌خواست صداش رو بشنوم. صدای ‏گوهربانو اومد که گفت:‏
ـ حرفت رو که زدی، گورت رو از این خونه گم می‌کنی! فهمیدی؟
یه لحظه ماتم برد. باورم نمی‌شد که این گوهربانو باشه. توی این همه وقت ندیده بودم که ‏اینجوری با بهراد حرف بزنه. صدای قدم‌های تند گوهربانو دور شد و دیگه شنیده نشد. بعد ‏صدای بهراد اومد.‏
ـ یاسمین!‏
جوابی ندادم. پتو رو روی سرم کشیدم و چشم‌هام رو بستم.‏‎ ‎
ـ یاسی! می‌شنوی صدام رو؟‎ ‎
ـ از اینجا برو عوضی! راحتم بذار!‏‎ ‎
ـ خواهش می‏‌‏کنم یه لحظه در رو باز کن! فقط به اندازه پنج دقیقه باهات حرف دارم.‏‎ ‎
دستم رو روی گوشم گرفتم و سعی کردم صداش رو نشنوم، ولی بی‌فایده بود.‏
ـ یاسمین با تواَم! چرا جواب نمی‌دی؟‎!‎
فریاد زدم:‏
ـ حرف حساب رو یه بار می‌زنن. گفتم نمی‌خوام چیزی بشنوم!‏
ـ فقط پنج دقیقه!‏
ـ برو بیرون! چرا نمی‌فهمی؟! دیگه حال و حوصله هیچکدومتون رو ندارم.‏
ـ ببین چند بار التماست کردم یاسمین! ببین چند بار ازت خواهش کردم!‏‎ ‎
ـ خواستی نکنی! من محتاج التماس‌ها و خواهش‌های تو نیستم.‏‎ ‎
ـ دیگه داری کفریم می‌کنی یاسمین! گفتم این در لامصب رو باز کن!‏
فریاد زدم:‏‎ ‎
ـ باز نمی‏‌‏کنم‎!‎
یه دفعه با کف دستش کوبید رو در و گفت:‏
ـ به جهنـم!‏
و صدای قدم‌هاش رو شنیدم که دور شد. صدای داد و فریادشون رو به راحتی می‌شد شنید، ‏اما قابل تشخیص نبود. ظاهراً یاسمینا به بهراد می‌گفت که از خونه بره بیرون و بهراد هم ‏حرف‌هایی می‌زد که درست نمی‌تونستم بشنوم. چند دقیقه بعد صداشون قطع شد و صدای بسته ‏شدن در باغ، درست مثل ناقوسی توی سرم پیچید.‏
عقربه‌های ساعت با تندترین سرعت ممکن در حرکت بودن و روزها سریع می‌گذشتن‎.‎‏ ‏یک هفته‌ای از برگشتن من به خونه پدری‌ام می‌گذشت و من تمام مدتم رو توی اتاقی که ‏روزی بهترین جای دنیا برام بود، می‌گذروندم. 
اتاقی که خودم رو درست مثل یه زندانی توش ‏حبس کرده بودم و ساعت‌ها به در و دیوار زل می‌زدم. از همه کناره می‌گرفتم و حتی برای غذا ‏خوردن هم بین جمع نمی‌رفتم.
 یاسمینا و گوهربانو بارها خواستن باهام حرف بزنن، اما همیشه ‏بهونه‌ای جور می‏‌‏کردم و دوباره به اتاقم پناه می‌بردم.
 باورش براشون سخت بود که ببینن اون ‏دختری که یه روز هیچکس از دست شیطنت‌هاش در امان نبود، حالا مثل یه مرده متحرک ‏روی تخت افتاده باشه!
 آقا سعید، شوهر یاسمینا هم از موضوع بی‌خبر بود و فکر می‌کرد که ‏قضیه فقط یه دعوای ساده است و تا چند روز دیگه به خونه خودمون برمی‌گردم. همه چیز به ‏همین منوال پیش می‌رفت تا روزی که بالاخره تصمیم قطعیم رو گرفتم.

ساعت هشت شب بود و بارون شدیدی می‌اومد. هرچند دقیقه یکبار، رعد و برق کل اتاق ‏رو روشن می‌کرد و بارون بیشتر و بیشتر می‌شد.
 از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره رفتم. ‏بازش کردم تا کمی از عطر بارون به مشامم بخوره. همیشه عاشق این عطر بودم و هر وقت که ‏استشمامش می‏‌‏کردم، حس و حال عجیبی بهم دست می‌داد.
 باد تمام درخت‌ها رو تکون می‌داد ‏و بوی نم خاک همه جا رو پر کرده بود. با تمام وجودم نفس عمیقی کشیدم. توی این چند روز ‏برای اولین بار احساس آرامش بهم دست داد و حقیقتاً حالم تغییر کرد.‏‎ ‎
ـ یاسمین خانوم!‏
یه لحظه فکر کردم که صدای بهراد رو شنیدم، اما آقا سعید بود که پرسید:‏‎ ‎
ـ می‌شه یک لحظه در رو باز کنید.‏‎ ‎
تعجب کردم. اون با من چه کار داشت؟! نکنه... نکنه یاسمینا همه چیز رو بهش گفته!‏
ـ بله! چند لحظه صبر کنین.‏‎ ‎
شالی رو که گوشه تخت بود، برداشتم و روی سرم انداختم. برخلاف میلم، کلید رو توی ‏قفل چرخوندم و در رو باز کردم.‏‎ ‎
ـ سلام!‏‎ ‎
ـ سلام!‏
ـ خوبید؟
ـ بله! ممنون‎.‎
ـ خواستم ازتون خواهش کنم که اگه می‌شه چند دقیقه تشریف بیارید پایین. باهاتون کار ‏داشتم‎.‎
ـ خیر باشه‎.‎
ـ خیره!‏
ـ چشم، شما برید، من خودم میام.‏‎ ‎
سری تکون داد و از پله‌ها پایین رفت. با اینکه اصلاً دلم نمی‌خواست برم، اما توی ‏رودربایستی گیر کردم. 
شالم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. یاسمینا توی ‏پذیرایی نشسته بود و کتاب می‌خوند. سعید هم کنار پنجره ایستاده بود.‏
ـ سلام!‏
یاسمینا با شنیدن صدام برگشت و با مهربونی گفت:‏‎ ‎
ـ سلام عزیز دلم!‏
سعید هم لبخندی زد و جوابم رو داد. با سردترین حالت ممکن پرسیدم‎:‎
ـ با من کاری داشتین آقا سعید؟
با همون لبخند چند دقیقه پیش اشاره به مبل کناری یاسمینا کرد و گفت:‏
ـ بله‎.‎
کنار یاسمینا نشستم.‏‎ ‎
ـ بفرمایید.‏
یاسمینا شروع کرد:‏
ـ ببین یاسمین جون! من و سعید تصمیم گرفتیم که راجع به موضوعی که الان یه هفته ‏است تو رو درگیر خودش کرده صحبت کنیم. از اون جایی که سعید روانشناسه و خیلی از ‏موارد مشابه تو رو دیده، همه چیز رو براش تعریف کردم تا کمکمون کنه.‏‎ ‎
ـ ولی من تصمیمم رو گرفتم.‏
سعید کمی از لیوان چایش نوشید و روبروم نشست.‏‎ ‎
ـ ببین یاسمین خانوم! من می‌دونم که شرایط روحی شما الان زیاد مناسب نیست، اما دیر یا ‏زود ما باید راجع به این اتفاق تصمیم بگیریم. همونطور که خودتون هم می‌دونید بهراد از ‏ماجراهایی که قبلاً به وجود اومده واقعاً پشیمونه. این رو من خودم به شخصه میون حرف‌هاش ‏فهمیدم، یاسمینا هم همینطور.‏‎ ‎
یاسمینا سرش رو به نشونه تأیید تکون داد و گفت:‏‎ ‎
ـ اگه تو بتونی بهراد رو ببخشی.‏‎..‎
یه لحظه اختیارم از دست رفت و با صدای بلند گفتم:‏
ـ حرفشم نزن یاسمینا! حتی یک درصدم به این فکر نکن که من برگردم!‏
ـ حداقل بخاطر بچه‌ای که قراره به دنیا بیاد کوتاه بیا!‏
ـ اون بچه نیازی به همچین پدر دروغگویی نداره.‏‎..‎
سعید با قاطعیت گفت:‏
ـ ولی یاسمین خانوم! شما نمی‌تونی یه بچه رو از داشتن پدر محروم کنی! اون بچه هروقت ‏که به دنیا بیاد نیاز به پدر داره.‏
ـ ببینم یاسمین! تو فکر می‌کنی من واقعاً بهراد رو بخاطر اون اتفاقات بخشیدم؟! نه! به ‏ارواح خاک مامان که نبخشیدم! ولی من نگران تو و اون بچه ام. دلم نمی‌خواد زندگیش ‏خراب بشه.‏
از جام بلند شدم و گفتم:‏‎ ‎
ـ زندگی که با دروغ و نقش بازی کردن شروع شه، همون بهتر که خراب شه.‏
ـ ولی یاسمین.‏‎..‎
ـ لطفاً بسه یاسمینا! همونطور که قبلاً بهتون گفتم، من تصمیمم رو گرفتم.‏‎ ‎
سعید هم بلند شد و روبروم ایستاد:‏
ـ حداقل بگو تصمیمت چیه!‏‎ ‎
ـ نیازی به گفتنش ندارم.‏
این رو گفتم و بی‌توجه به حرف‌هاشون از خونه بیرون رفتم. بارون بیشتر از قبل شده بود و ‏سوز شدیدی می‌اومد.‏
ـ صبر کن یاسمین! اونطوری نرو بیرون! هوا خیلی سرده‎!‎
چیزی نگفتم‎.‎‏ بی‌خیال! مگه برای من مهمه؟ فقط دلم می‌خواست دور از همه این اتفاقات ‏لعنتی که زندگیم رو خراب کرد، زیر بارون راه برم تا شاید برای چند دقیقه از فکرشون ‏خلاص شم.‏....
بهراد: ‏
خدایا! چرا؟ چرا گاهی ما آدم‌ها اینقدر بد می‌شیم؟! چرا گاهی اینقدر بی‌وجدان می‌شیم؟ ‏چرا بعضی وقت‌ها اینقدر گناه می‌کنیم که آخرش نتیجه‌اش یه مشت پشیمونی و حسرت ‏باشه؟!
 من پشیمون شده بودم. دست از همه چیز کشیدم. قید هرچی پول بود، زدم. پس چرا ‏اینجوری شد؟

 ماشین رو جلوی خونه پارک کردم و بعد از قفل کردنش پیاده شدم.
 با خودم ‏عهد بستم که این آخرین باری باشه غرورم رو زیر پام لگد مال می‏‌‏کنم و ازش می‌خوام که ‏برگرده. 
جلوی در ایستادم و لحظاتی به زنگ خیره شدم، با تردید دستم رو روی دکمه فشار ‏دادم. از جلوی آیفون کنار رفتم. می‌دونستم که اگه تصویرم رو ببینن، جواب نمی‌دن. کسی ‏جواب نداد. برای بار دوم زنگ زدم.
 ایندفعه بعد از چند ثانیه مامان گوشی رو برداشت. صداش ‏گرفته بود.‏
ـ بله؟‎ ‎
ـ منم مامان!‏
ـ مگه نگفته بودم دیگه این طرف‌ها پیدات نشه؟!‏
ـ مامان! خواهش می‏‌‏کنم در رو باز کن! من باید با یاسمین حرف بزنم! جریان اونجوری که ‏شماها شنیدین نیست به خدا...‏
صداش گرفته‌تر شد. فهمیدم داره گریه می‌کنه.‏‎ ‎
ـ داری گریه می‌کنی؟
ـ دیگه یاسمینی وجود نداره... برو راحتمون بذار!‏
همه وجودم یخ کرد. با وحشت پرسیدم:‏
ـ چی شده؟!‏
گوشی رو گذاشت. چند بار زنگ زدم. کسی جواب نداد. دستم رو گذاشتم رو زنگ و ‏محکم کوبیدم به در و فریاد زدم: ‏
‏- باز کنید این در رو وگرنه می‌شکنمش!‏
صدای مامان باز از پشت آیفون اومد.‏
ـ چی می‌خوای بهراد؟
ـ یعنی چی که یاسمینی وجود نداره!‏‎ ‎
ـ یعنی اینکه یاسمین رفته!‏
ـ رفته؟ کجا رفته؟
فریاد زد‎:‎
ـ نمی‌دونم‎!‎
ـ دروغ بسه مامان! بگو بیاد پایین کارش دارم.‏
ـ برات متأسفم بهراد! بد کردی! خیلی بد کردی! هم به یاسمین، هم به من، هم به اون بچه ‏بی‌گناهی که چند ماه دیگه به دنیا می‌آد.
 نمی‌خوام نفرینت کنم، ولی برو... فقط برو!‏‎ ‎
گوشی رو گذاشت. ناباورانه به دیوار تکیه زدم. نه! این امکان نداره! یاسمین جز اینجا و ‏خونه خودمون جایی رو نداره که بره!
 حتماً این رو گفتن تا من دست از سرش بردارم. آره! ‏همینه! همون موقع جعبه‌ای از بالای در پرت شد و درست جلوی پام افتاد.
 نگاهی به بالای سرم ‏انداختم. انگار جعبه از داخل خونه بیرون افتاده بود. فوراً به طرف جعبه رفتم و بازش کردم. به ‏محض باز کردنش، برق گردنبندی تو چشمم افتاد. از توی جعبه برداشتمش و نگاهش کردم.
 ‏همون گردنبندی بود که روز تولد یاسمین براش خریدم و توی رستوران بهش دادم. ته جعبه یه ‏کاغذ بود. برداشتم و بازش کردم.‏
‏«سلام!‏
می‌دونم وقتی این نامه به دستت رسیده که دیگه من نیستم. توی نامه‌ای که برای خواهرم ‏نوشته بودم، ازش خواستم که این جعبه رو بهت بده.
 چیزایی توش هست که من باهاش زندگی ‏کردم و از هر کدوم هم یه خاطره دارم. اولین نامه‌ات، همون که بهم گفتی دوستم داری، یادته؟
 ‏اولین هدیه‌ات که حروف اسممون رو روش حکاکی کرده بودی و روز تولدم بهم دادی. اما ‏حالا همه‌اش رو بهت برگردوندم. نمی‌خوام از این به بعد هیچ اثری از تو و یادت توی زندگیم ‏بمونه. من بخشیدمت... اما دیگه دنبالم نیا!
 به بقیه هم بگو که دیگه دنبال من نگردن. من به غیر ‏از خدا، نیازی به هیچکدومتون ندارم. هرکس که سراغم رو ازت گرفت، بگو مُردم، برای تو ‏که فرقی نمی‌کنه... هوای گوهربانو رو داشته باش. ازش بخواه تا ببخشدت... وگرنه نفرینش ‏روزگارت رو سیاه می‌کنه.‏
از طرف یه غریبه»

برگه بی‌اختیار از دستم افتاد. باورم نمی‌شد کار به اینجاها بکشه... یعنی رفت؟ یاسمین من ‏رفت؟ 
ولی اون لعنتی حق نداشت بره! حق نداشت! چرا بهم فرصت نداد تا بهش ثابت کنم؟ ‏چرا بهم مهلت نداد که ثابت کنم عاشقشم؟
 تکیه به دیوار زدم و نشستم روی زمین. مات و ‏مبهوت به روبرو خیره شدم. رو به سمت آسمون کردم و فریاد کشیدم.‏
‏- چرا؟... من که توبه کرده بودم! من که می‌خواستم جبران کنم! می‌خوای تقاص پس بدم؟ ‏باشه... پس می‌دم! یاسمین رو بهم برگردون و هر بلایی که دلت خواست سرم بیار! این رسمش ‏نبود که عشقش رو تو همه وجودم بندازی و بذاری بره... رسمش نبود!

اون روز، اولین روزی بود که بعد از فوت بابام یه بار دیگه شکستم و بی‌خیال جمله «مرد ‏که گریه نمی‌کنه»، گریه کردم. 
هرچند دقیقه یکبار، مردم از کنارم رد می‌شدن. بعضی‌ها با ‏تعجب نگاهم می‌کردن و بعضی‌ها با ترحم. اما دیگه برام مهم نبود. این حق من بود... آره! حقم ‏بود. تقاص بازی کردن با احساس همینه... و باید تقاص پس بدم، من بد کردم! 
خیلی هم بد ‏کردم! روزی که سامان بهم تلفن زد و خواست برم پیشش، روزی که پیشنهاد این بازی مسخره ‏رو بهم داد، روزی که قبول کردم بخاطر پول وارد زندگی یه دختر شم، باید فکر این روزها رو ‏می‏‌‏کردم...
 بِکِش بهراد! اینه تاوان فریب.‏‎..‎
‏«باید فکری برای غرورم بکنم...‏
آخر یکی نیست به من یادآوری کند...‏
مرا چه به تحمل دوری تو؟!‏
مرا چه به این همه فاصله؟!‏
وقتی به تو فکر می‌کنم...‏
ناخودآگاه از حضورت اشباع می‌شوم...‏
حضوری سایه‌وار و بی‌هیاهو...‏
درست درون قلبم...‏
مدت‌هاست از آخرین سلام‌مان می‌گذرد...‏
و من در انتظار سلامی دوباره...‏
تن به این خداحافظی داده‌ام...‏
خداحافظی که همیشه از آن می‌ترسیدم...‏
چه ساده بازی می‌کنیم ‏
با قلب‌هایی که یادمان رفته آن قلب‌ها هم احساس دارند!‏
و مثل همیشه عاشق شدن درست مثل چوب خدا صدا ندارد...‏
دقیقاً وقتی دردش را احساس می‌کنی
که می‌بینی دیگر نیست...»‏
ـ بهراد! چرا نمی‌خوابی؟
صدای محمد من رو از حال و هوای شعر بیرون آورد. نفس عمیقی کشیدم و خودکارم رو ‏روی کاغذ انداختم.‏
ـ خوابم نمیاد!‏
‏- پسر! ناسلامتی من یه امشب رو اومدم پیشت تا مراقبت باشم... دکتر گفت باید حواسم ‏بهت باشه تا این چند روز فقط استراحت کنی... ولی ظاهراً الان جامون عوض شده! من عین ‏مرغ گرفتم خوابیدم، تو بالا سرم بیداری!‏
لبخند تلخی زدم و گفتم: ‏
ـ تو غصه من رو نخور! به موقعش استراحتم می‌کنم. بهت گفتم که اگه بیای اینجا شب ‏نمی‌تونی بخوابی.‏
ـ تونستش رو که می‌تونم... منتها من برای خودت نگرانم!‏
ـ لازم نیست! بگیر بخواب! شب بخیر...‏
محمد هم شب بخیری گفت و پتو رو روی سرش کشید.‏
بعد از رفتن یاسمین و فوت مادرم دیگه نتونستم تو تهران بمونم. بنابراین بعد از یک سال ‏به کرمان برگشتم و تونستم با پس‌انداز درآمدم یه خونه کوچیک بخرم. هرچند دیگه اون آدم ‏سابق نبودم. دیگه از اون بهراد شوخ و مغرور خبری نبود. همه چیز دگرگون شد. درست مثل ‏زندگیم. تو تمام این مدت، محمد تنها کسی بود که همراهم بود و از داستان زندگیم خبر ‏داشت. او یکی از شاعرای درجه یک نشریه بود. شعرهاش فوق‌العاده بود و همکاری ما بیشتر با ‏هم بود. اما همین شاعر، طی این چند سال برام رفیقی شد که تا حالا هیچوقت تو زندگیم ‏نداشتم. تنها چیزی که از اسم رفیق یادم بود، یه مشت خیانت و فریب بود. اما محمد کاری ‏کرد تا باور کنم «رفیق واقعی» واقعاً وجود داره...‏
اوایل روزهایی که مادرم رو از دست دادم، چندبار فکر خودکشی به سرم زد، حتی یک بار ‏هم اقدام کردم، ولی این محمد بود که نجاتم داد و با حرف‌هاش تونست من رو به زندگی ‏برگردونه. گرچه خاطرات اون روزها همیشه و هرکجا باهامه و حتی یک ثانیه هم نمی‌تونم ‏فراموشش کنم، اما تصمیم گرفتم که تا آخر عمر هیچوقت تسلیم نشم.‏
جلوی آیینه ایستادم و به تصویر خودم زل زدم. نگاهم به تارهای سفیدی افتاد که لابه‌لای ‏تارهای مشکی موهام نشسته بود. جالبه! سفیدی مو سن و سال حالیش نمی‌شه. تا قبل از این فکر ‏می‌کردم که فقط آدم‌های مسن موهاشون سفید می‌شه، اما حالا... نظرم عوض شد! چشمم افتاد ‏به عکس کوچیک خودم و یاسمین که کنار آیینه گذاشته بودم. از کنار آیینه برداشتمش و ‏چند ثانیه‌ای بهش خیره شدم. آروم چهره یاسمین رو نوازش کردم.‏
ـ بی‌معرفت! کجایی؟
یعنی الان داشت چه کار می‌کرد؟ ممکنه که او هم مثل من بی‌خوابی به سرش زده باشه؟ ‏کجای این دنیای بزرگه که از هر کی که سراغش رو می‌گیرم، خبری نداره. تمام دوستانش و ‏حتی خواهرش، تمام این سال‌ها هیچ خبری از یاسمین نداشتن. لبخند محوی زدم و زیر لب ‏گفتم:‏
‏- پسرمون چی؟ هه! یادش بخیر... قرار بود هر وقت که به دنیا اومد، اسمش رو بذاریم ‏بهزاد... دوست داشتم اسمش عین خودم باشه... حتماً الان کلی بزرگ شده! ‏
دیگه به این سؤال‌های تکراری عادت کرده بودم. کنار محمد دراز کشیدم و به سقف خیره ‏شدم. ‏
ـ از خدا می‌خوام هرجا که هستی، مراقب و محافظت باشه...‏
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم.‏
ـ آقای بهراد شاکری! ‏
ـ بله!‏
ـ بفرمایید نوبت شماست. ‏
با تردید نگاهی به محمد که با گوشیش ورمی‌رفت انداختم. لبخندی زد و گفت:‏
ـ همه چیز رو براش بگو بهراد! دکتره بابای دوستمه. می‌شناسمش. مرد خوبیه. مطمئنم ‏خیلی خوب می‌تونه کمکت کنه. ‏
پاسخش رو با یه لبخند زورکی دادم و به سمت اتاق دکتر رفتم.‏
بعد از چند روز، با اصرار محمد بالاخره راضی شدم که بیام پیش پدر دوستش که ‏روانشناسه. می‌گفتن معجزه می‌کنه. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. دکتر همزمان که مشغول ‏نوشتن چیزی بود، نگاهی بهم انداخت و با دیدنم از جا بلند شد. لبخند گرمی زد و گفت: ‏
ـ سلام! خوش اومدید. ‏
ـ سلام! خیلی ممنون. ‏
همونطور که با دست به مبل روبروش اشاره می‌کرد، گفت: ‏
ـ بفرمایید بشینید! ‏
لبخند محوی زدم و روبروش نشستم. ‏
ـ اگه ممکنه قبل از هر چیز اسم و فامیلتون رو بگید. ‏
ـ بهراد شاکری. ‏
بعد از نوشتن اسمم، عینکش رو درآورد و با همون لبخند چند دقیقه پیش گفت: ‏
ـ شما باید دوست محمد آقا باشی... درسته؟ ‏
ـ بله! درسته. ‏
ـ خیلی خوشبختم!‏
ـ من بیشتر! ‏
ـ خب... بفرمایید شروع کنید. ‏
ـ از کجا؟ ‏
ـ از اول زندگی، از شروع اتفاق‌هایی که باعث شد الان اینجا باشی. ‏
برای لحظاتی خیره به دکتر نگاه کردم. شاید سکوتم بخاطر این بود که نمی‌خواستم رذل ‏بازی‌های خودم رو برای کسی بگم. یه جور شرم جلوی زبونم رو گرفته بود و همین باعث ‏شده بود که ندونم از کجا شروع کنم. اما بالاخره تصمیم گرفتم که همه چیز رو برای دکتر ‏تعریف کنم. او فقط به حرف‌هام گوش می‌داد و گاهی مابینش چیزی توی دفترش یادداشت ‏می‌کرد.‏
ـ همه ماجرا همین بود. حالا من موندم و یه دنیا عذاب وجدان، پشیمونی و دلتنگی.‏
ـ اگه اجازه بدید، می‌خوام راحت‌تر باهاتون حرف بزنم. ‏
ـ خواهش می‌کنم. ‏
ـ من از میون حرف‌هایی که زدی، فهمیدم که واقعاً همسرت رو دوست داری. ‏
ـ همینطوره. ‏
ـ یعنی به هیچ عنوان رضایت به ازدواج دوباره نمی‌دی؟
خنده‌ای تلخ صورتم رو پر کرد و جواب دادم: ‏
ـ من هنوز تو زندگی خودم موندم... دربه‌در دنبال یاسمین و پسرم هستم. اصلاً نمی‌دونم ‏زنده‌ان یا نه... گرچه همیشه به خودم امیدواری دادم که هستن، اما من هیچ خبری ازشون ندارم. ‏تا الان هر جا رو که بگید گشتم و از هر کسی که فکرش رو بکنید، سراغش رو گرفتم، اما ‏درست مثل یه قطره تو اقیانوس گم شده. فقط و فقط خدا می‌دونه که من توی این پنج سال ‏چی کشیدم... مدام عذاب وجدان...‏
ـ ببین بهراد! تو اول از همه باید مطمئن شی که دیگه اون آدم قبلی نیستی. باید اطمینان پیدا ‏کنی از اینکه واقعاً عوض شدی. ‏
ـ آدم قبلی وجود نداره... بهراد چند سال پیش مرده آقای دکتر. حداقلش بعد از مرگ ‏مادرم می‌شه گفت که دیگه مَنی وجود نداره. ‏
ـ اما تو هنوزم عاشق یاسمینی!‏
ـ تو این شکی ندارم.‏
ـ خیلی خب... پس تو عوض شدی! تو تاوان همه اشتباهاتت رو پس دادی. فهمیدی که ‏رفاقت با آدم‌های ناباب چه گرفتاری‌هایی در پی داره.‏
ـ خب!‏
ـ یه سؤال! یاسمین شغل یا حرفه خاصی داشت که بتونه جایی فعالیت کنه؟ ‏
ـ یادمه پیانو کار می‌کرد و نقاشی هم می‌کشید... البته خیلی خیلی کم، ولی همیشه می‌گفت ‏که آرزو داره یه گالری نقاشی برای خودش بزنه.‏
ابروهای دکتر لحظه‌ای در هم رفت. تو صورتش دقیق شدم و پرسیدم:‏
ـ چیزی شده؟
ـ گفتی فامیلیش چیه؟ ‏
ـ یاوری... یاسمین یاوری! ‏
برای لحظه‌ای سکوت کرد و بعد زیر لب زمزمه کرد:‏
ـ چقدر آشناست. ‏
ناخودآگاه نور امیدی تو دلم روشن شد. با هیجان پرسیدم:‏
ـ می‌شناسیدش؟ می‌دونید کجاست؟ ‏
ـ راستش... ماجرا برمی‌گرده به دوسال پیش، وقتی که من تهران زندگی می‌کردم. یادمه ‏قرار بود یکی از همکارام برای دخترش یه استاد نقاشی بگیره. بهم سپرد که اگه کسی رو سراغ ‏دارم، بهش معرفی کنم.‏
مات و مبهوت نگاهش می‌کردم که دکتر ادامه داد:‏
ـ به یکی از آشناهامون که چند تا شاگرد داشت، سپردم که اسم یه نقاش خوب رو بهم بده. ‏اگه اشتباه نکنم، همچین اسمی رو بهم معرفی کرد... یاسمین یاوری! فکر می‌کنم تا سال پیش ‏به دختر همکارم نقاشی یاد می‌داد. ‏
نیم‌خیز شدم روی میزش و هیجان‌زده پرسیدم:‏
ـ هنوزم بهش یاد می‌ده؟
ـ نه! یادمه یک سال پیش بود که همکارم می‌گفت از تهران رفت.‏
بی‌اختیار مشتم کوبیده شد روی میز.‏
ـ یعنی... یعنی الان دیگه نمی‌شه پیداش کرد؟
ـ چرا! فکر می‌کنم بتونم نشونه‌ای ازش برات بگیرم. ‏
ـ آقای دکتر! اگه یاسمین و پسرم رو برام پیدا کنین، بهتون قول می‌دم هر کاری که از دستم ‏بربیاد واستون انجام بدم. ‏
ـ این چه حرفیه پسرم! چشم! من تمام تلاشم رو می‌کنم تا ردی ازش پیدا کنم، اما قبلش ‏باید خودت رو پیدا کنی!‏
فرو رفتم توی مبل. راست می‌گفت. با این حال و روحیه، چطور می‌تونستم باهاشون روبرو ‏شم؟ سری تکون دادم و گفتم:‏
‏- بله! شما درست می‌گید.‏
دکتر اشاره‌ای به ساعت کرد و گفت:‏
‏- وقت شما تموم شده و بیمارهای بعدی منتظرن. حتماً شماره‌ات رو تو پرونده‌ات بنویس ‏که تو اولین فرصتی که خبری ازش پیدا کردم، تماس بگیرم.
 به منشی هم بگو تو همین هفته یه ‏وقت برات بذاره تا زودتر ببینمت. اگر گفت وقت خالی نیست، بگو خارج از وقت بذاره.‏
سری تکون دادم. بلند شدم و با تشکر، از اتاق بیرون رفتم.‏
از اتاق دکتر که بیرون اومدم، دیگه اون بهراد یک ساعت پیش نبودم. انگار که اون خبر، ‏به کلی حالم رو عوض کرد. وارد سالن انتظار که شدم، محمد با لبخند، بلند شد و جلو اومد: ‏
ـ چیه پسر؟ سرخوش شدی؟
ـ بریم بیرون تا برات بگم!‏
ـ خیلی خب! بریم تا از کنجکاوی ناقص نشدم!‏
‏- صبر کن اول یه وقت دیگه بگیرم، بعد... 
این رو گفتم و به طرف منشی رفتم....‏
سه هفته‌ای از روز مشاوره می‌گذشت، از اون روز حس می‌کردم حالم بهتره. نمی‌دونم ‏چرا، اما یه حسی مدام بهم می‌گفت که اون دختر نقاش، همون یاسمینه؛
 یاسمینی که پنج ساله ‏دنبالشم تا اشتباهاتم رو جبران کنم و بشم همون بهرادی که قبلاً عاشقش بود. راستش خودم ‏هم دلیل این همه هیجان رو نمی‌دونستم.
 من، پسر مغروری که تو کل عمرم معنی عشق رو ‏نمی‌دونستم و بهش هیچ اعتقادی نداشتم، منی که اگه اشتباهی می‌کردم، محال بود عذرخواهی ‏کنم، و منی که باورم نمی‌شد روزی همین عشق اونقدر توی قلبم شعله‌ور بشه که به کل ‏دگرگونم کنه و از من یه آدم دیگه بسازه. 


پنجره رو باز کردم. سوز شدیدی می‌اومد. زمستون اون سال هوا نسبت به سال‌های دیگه ‏خیلی سردتر بود و من این رو دوست داشتم.
 ناخودآگاه نگاهم به سمت آسمون رفت... هوا ‏ابری بود و اثری از خورشید دیده نمی‌شد. انگار آسمون فقط منتظر یه تلنگر بود تا بغضش رو ‏بشکنه و اشک بریزه و این کاملاً از وضع هوا مشخص بود.
 نگاهم به سمت خیابون کشیده شد. ‏ماشین‌ها پشت سر هم توقف کرده بودن. یکی بوق می‌زد، یکی به نفر جلویی بد و بیراه ‏می‌گفت، یکی با انگشت‌هاش رو فرمون ضرب گرفته بود و منتظر بود تا ماشین‌ها راه بیفتن. ‏اون طرف‌تر یه زن و شوهر دست هم رو گرفته بودن و قدم می‌زدن.
 کمی اون جلوتر، پیرمردی ‏گدایی می‌کرد. این وسط صدای بچه‌ای که جلوی یه مغازه اسباب‌بازی فروشی ایستاده بود و ‏گریه می‌کرد هم انگار بر تمام صداها غلبه داشت و مثل همیشه زندگی جریان داشت...‏
با شنیدن صدای زنگ گوشی، سریع برداشتمش و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. محمد بود. ‏تماس رو برقرار کردم.‏
ـ بله؟
ـ سلام بر آقا بهراد بی‌معرفت!‏
ـ سلام بر آقا محمد بامعرفت! چطوری؟ ‏
ـ پسر یه هفته‌ست غیبت زده، نباید یه خبری به من بدی؟ ‏
ـ شرمنده دیگه!‏
ـ دشمنت شرمنده. چه خبرا؟ خبری از دکتر نشد؟!‏
ـ سلامتی! فعلاً که نه... زنگ نزده! ‏
ـ ایشالا که زنگ می‌زنه.‏
ـ امیدوارم...‏
ـ خواستم یه یادآوری بهت بکنم و شرم رو کم کنم.‏
ـ اختیار داری بابا! جانم؟
ـ مهمونی دو روز دیگه ما رو که فراموش نکردی؟ ‏
با تعجب پرسیدم:‏
‏- مهمونی؟!‏
‏- به! دوست ما رو! ما کلی پز دادیم که داداش بزرگتر داریم و... واقعاً از این همه هیجانت ‏مشعوف شدم!‏
سعی کردم یادم بیاد که در مورد چی داره حرف می‌زنه، اما سکوتم، خود محمد رو به زبون ‏آورد:‏
‏- پس فردا مراسم عروسیمونه دیگه!‏
وای! چقدر بد شد! البته که می‌دونستم، اما به کلی فراموش کرده بودم!‏
‏- واقعا شرمنده محمدجان! خودت که اوضاعم رو می‌دونی! رو هیچ چیزی نمی‌تونم ‏تمرکز کنم.‏
‏- بله! می‌دونم!‏
‏- خب! به سلامتی باشه ایشالا!‏
ـ خیلی ممنون. ایشالا که تو هم زودتر یاسمین خانوم رو پیدا کنی و یه شیرینی درست ‏حسابی مهمونمون کنی.‏
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:‏
ـ تو دعا کن پیداش کنم، خرج ماه عسلت با من!‏
ـ اوووه! یه وقت ورشکست می‌شی‌ها!‏
ـ نه! نمی‌شم. نگران نباش!‏
ـ خیلی خب... پس دیگه یادآوری نکنم! خودت حواست باشه. ‏
ـ حتماً. کاری داشتی خبر بده.‏
ـ تو بیا! لازم نیست کاری کنی!‏
خودش گفت و خودش خندید و خداحافظی کرد. تماس قطع شد. صبحانه مختصری ‏خوردم و بعد یه دوش آب سرد از خونه بیرون زدم. 

 

 

بانک رمان کانون نویسندگان  نویسنده  شین براری 

نظرات (۴)

داستان کوتاه و نقد سکوت ناودان ها از شین براری

hamayesh HONAR SHargh

سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ ۱۷:۱۹

Happy shin.

نظرات مخاطبین نگین ذرات شعاع

جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۹ ۲۳:۴۱

عالی من از آثار نویسنده شین فقط دو تا کتاب داستان بلند خوندم که به دلم نشست خوشم اومد جالب مینویسه. مرسی نگین ذرات شعاع اردبیل

fozol

پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹ ۲۲:۵۲

Salam. Shahrooz barari kheyli khoobe . Khosham miadesh azash . Booooc 

هنیفه کابوکی سیستان

دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹ ۰:۲۳

من کتبی از شین براری در کتابخانه مدرسه خواندم پستوی شهر خیس عالی بود

پونه ایزدی

چهارشنبه ۴ فروردین ۱۴۰۰ ۲۱:۵۷

 سلام خیلی سخت پیدا میشه کرد اثار اقای صیغلانی را .
تیراژ محدود اخه چرا؟
شاهکاره داستان نویسی هست داستان بانوی محله ضرب
حتی من « پستوی شهر خیس» را تنها بخش هایی را بلطف اپلیکیشن کتابراه و طاقچه مطالعه داشتم که اپیزود «اوهام سبز» «وارونگی جنسی» و از همه باهال تر و خفن اپیزودی بود که راجب به «خانه باغ» بودش وای بی نزیر بودش
مرسی از پیج شما
چون اثار شین براری سیقلانی را بازنشر میدی عالیه

مهلقا. محبعلی

شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ ۲۲:۴۵

سلام. با. اینکه خیلی شین براری رو میپسندم و حرفای دلمو از نوشته هاش پیدا میکنم. عالیه

محبی تایبات صفرمرزی

سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ ۱۸:۲۲


من شین براری نمیشناختم که دوستم به من کتابی از او هدیه شد به من. Gooood خیلی هم خووووب بود و بر من تاثیرات مثبت گذاردش و من بارها به فلسفه های طرح شده در کتابش اندیشه کردم زیبا و درست و اندیشمندانه بود . زندگیم تغییر کرد چون اندیشه من بهبود پیدا کرد 

hod hofi

جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰ ۱:۵۵

 واقن از نوشته هاتون شوق زندگی و آرامش میگیرم آقای شهروز براری ممنونم واسه خاطر آرامشی ک بهم بخشیدی با داستان هایی مث مشخ پستو شهر

عالی

افرین  مرسی

   لذت بردم  نویسنده تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی