رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

بی تو با تو بودم

=============================

باتنی خیس عرق از خواب پریدم.بازم همون کابوس تکراری.

نمیدونم کی قراره از شرش خلاص شم.باگذشت8 سال هنوز دست از سرم برنمیداره.بازم اون خندهای لعنتی.خیلی وقت بود که کابوس نمیدیدم.

ولی انگار دوباره شروع شدهوبلاگ مرجع ایلامی   بود .اوایل هرشب کابوس میدیدم .ولی

 کم کم کابوسام کم شده بود.ولی چند وقته دوباره به سراغم امده.

انگارهمون شب بود.هنوز صدای خندهای اونو.گریه های خودم تو سرمه

...

از روی تخت بلند شدم ساعت هنوز 5 نشده بود.اروم به طرف دستشویی رفتم.

بصورتم اب زدم .به چهره ی پریشونم نگاه کردم.چقدر با خودم غریبه بودم.

به اتاق برگشتم.

دوباره روی تخت دراز کشیدم.به سقف خیره شدم.

-کی میخوای دست از سرم برداری.من واقعا عاشقت بودم.چرا باهام اون کارو کردی.

اینقدر به سقف نگاه کردم که کم کم چشمام بسته شد.

 ....

با صدای در بیدار شدم.مامان امد تو اتاق.

-بیتا جان مادر بیدار شو امروز مگه کلاس نداری.

- مامان بیدارم.امروز صبح کلاس ندارم.

بابا رفته.

-نه ..... .باز کابوس دیدی؟

-نه.

-پس چشمات چرا قرمزه.

مجبور بودم بهش دروغ بگم.نمیخواستم نگرانش کنم.

-بخاطر ریمل جدیده .فکر کنم جنسش زیاد خوب نبود بهش حساسیت پیدا کردم

-مگه نمیگم اینقدر از این اشغالا به چشمات نزن اخر کور میشی.

-باشه سعی میکنم کمتر بزنم.

حالا شما برید پایین من الان میام .

مامان از اتاق بیرون رفت.

اون اوایل که کابوسام بیشتر بود.مامان خیلی ناراحت میشد.هر چقدر ازم میپرسیدکه چه اتفاقی افتاده بهش نمی گفتم.

یه مدتم منو میخواست پیش روانشناس ببره که قبول نکردم.

هیچ کس نفهمید اون شب چی شد جز خودم.فقط کابوسهای گاه وبی گاهم دست از سرم

 بر نمی داشت.

دوباره دستو صورتمو شستم.جلوی ایینه واستادم.

به خودم نگاه کردم.

هیچ شباهتی به بیتای 8 سال پیش نداشتم.

دیگه از اون چاقی خبری نبود.

تو ایینه دختری با اندام لاغر وقدی متوسط با چشمایی درشت به رنگ میشی.پوستم گندمی بود.با ابروهای که به لطف ارایشگر پهن وکوتاه شده بود.

دیگه از اون صورت پر مو که باعث مسخره همه بود خبری نبود.

موهامو شونه کردم.قبلا بخاطر اینکه چاق بودم همیشه مدل پسرونه میزدم ولی حالا سالهاست که زیاد کوتاه نکردم.تقریبا تا ارنجم بود.

موهامو با کش بستم از پله ها پایین رفتم.

خونمون یک خونه ی قدیمی بود . سه تا اتاق طبقه ی بالا بود با دستشویی وحموم پزیرایی و آشپز خونه هم پایین بود .

مامان وبابا وقتی ازدواج کردن امدن تو این خونه با مامان بزرگم زندگی میکردن. مامان بزرگم دو تا بچه داره یکی بابای من یکی عمم. وقتی مامان بزرگم مرد.بابام بخاطر علا قه ای که به این خونه داشت سهم ارث عمه مو خرید. عمم تو شمال زندگی میکنه.که دو تا پسر داره یکی ۲۴ساله ویکی 16 سالست.

من فقط همین یک عمه رو دارم .

 ....

وارد اشپزخونه شدم .مامانو بابا وتینا داشتن صبحانه میخوردن.

-سلام.

-سلام دخترم بیا پیش بابا.

تینا- بابا شما همش بیتا رو دوست داری.

-کی گفته من شما رو هم دوست دارم.

-تینا بازم حسودی کردی.

-نخیر خودت حسودی.

مامان- تینا با خواهر بزرگت درست صحبت کن.صبحانتو بخورمدرست دیرنشه.

تینا با چشمش برام خط ونشون کشیدو بعدم ساکت شد.

بابا-بابا جان تو مگه امروز کلاس نداری

-نه صبح کلاس ندارم با ارزو قراره برم خرید میخواد برای تولد ارتین کادو بخره.

مامان-وا چقدر مهمونی میگرن. تازه تولد نازی بود.

بابا- چکارشون داری خانم .

-مردم پول ندارن نون بخورن اینا همش مهمونی میگرن.

تینا-اخ جون ماهم دعوتیم.

-نخیربچه ها دعوت نیستید

-مامان نگاش کن من کجام بچست.

-بیتا باز شروع کردی.

-باشه بابا من رفتم دیرم شد

 من و ارزو و اون از بچه گی با هم بزرگ شده بودیم.بابای ارزو با بابای اون باهم شریک بودن یک شرکت صادرات واردات دارن.وضع مالیشون خیلی خوبه.

بابای منم وکیله... کارای وکلالت شرکتشونو هم میکنه.باباهامون از قبل از بدنیا امدن من باهام دوست بودن.

از پله ها بالا رفتم.

لباسامو پو شیدم.یک مانتوی مشکی با شلوار جین وشال مشکی .

یکم کرم زدم وخط چشم کشیدم وریمل زدم بایک رژ کالباسی.

رفتم پایین.

-مامان من دارم میرم کاری نداری.

-نه برو ....دختر ظهر میای.

-نه مامان با ارزو یک چیزی میخوریم.

سوار ماشینم شدم.بابا بخاطر قبولیه فوق لیسانسم برام یک پراید خریده بود.

به دم در خونه ی ارزو رسیدم.خونشون یک

 خونه ی ویلایی بزرگ تو بالا شهر بود .خونه ی ما تقریبا باهاش فاصله زیادی داشت.

زنگ و زدم.

-بیتا جان بیا تو ارزو هنوز حاضر نیست.

رفتم تو وارد حیاط شدم.واقعا حیاط زیبایی داشتن.

وارد سالن شدم.زهرا خانم کارگرشون تا منو دید امد جلو زهرا خانم خیلی منو دوست داشت از بچه گی مواظب منم بود .

-سلام زهرا خانم.

-سلام مادر خوبی.

-ممنونم.

-بیا مادر بشین تا ارزو خانم بیان برات چایی بیارم.

رفتم رو مبل نشستم.

نازی خانم مامان ارزو از پله ها پایین امد.

-خوش امدی بیتا جون.

-ممنونم.

-چه خبر مامان اینا خوبن .

-ممنون. سلام رسوندن.

نازی خانم امد نزدیک تر.

-بیتا جان ارزو امروز زیادحالش خوب نیست.

-چرا؟!!

-نمیدونم عزیزم چی شده فکر کنم باز دچار افسردگی شده.

-اخه برای چی.؟

-نمیدونم عزیزم فکر کنم.دوباره یاد افشین افتاده.

-باشه نگران نباشید من مواظبشم.

تو فکر فرو رفتم.

آرزو عاشق افشین بود .خیلی سختی کشید تا عمو رضایت داد که با هم ازدواج کنن

 افشین از یک خانواده ی معمولی بود و عمو هم میخواست که آرزو با اون ازدواج کنه ولی آرزو قبول نمیکرد .

وقتی اون از آرزو نا امید شد رفت خارج عمو اجازه داد که با افشین ازدواج کنه.اونا خیلی خوشبخت بودن.

آرزوخیلی دوستش داشت وقتی افشین یک سالو نیم پیش تو یک تصادف مرد. آرزو تا چند وقت دچار افسردگی شدید شد خیلی دکتر بردنش تا بهتر شد ۸ماه تو بیمارستان روانی بستری بود چند بارم خواست خودکشی کنه ولی نتونست این کارو انجام بده دکتر میگفت نباید کوچکترین شوکی بهش وارد بشه.

من با وجود مشکلات خودم هیچ وقت ولش نکردم آرزو بهترین دوست منه.واقعا از ته قلبم دوستش دارم.

خیلی بهش کمک کردم که از اون حال در بیاد تمام مدتی که تو بیمارستان روانی بستری بود فقط جز من کسه دیگه ای رو اجازه نمیداد بهش نزدیک بشه.

بخاطر همین هر مشکلی براش پیش میامد نازی خانم و عمو به من زنگ میزدن.

عمو یا همون بابای آروز همیشه میگه که زندگیه دوباره ی آرزو رو به من مدیونن.

تواین یک سالو نیم آرزو خیلی سختی کشیده دلم خیلی براش میسوزه از دست دادن عشق آدم خیلی سخته اینو من بهتر از هر کسی میدونم.

ولی برای من موضوع بدتر بود پس زده شدن از طرف کسی که دوستش داری خیلی عذاب آوره.

وقتی به اون فکر میکنم که باهام چکار کرد.

حتی جرات آوردن اسمشو ندارم.

وقتی۸سال پیش پدر و مادرش برای آرزو آمدن خواستگاری

 حساس میکردم دارم میمیرم.

ولی از اونشب لعنتی به بعد خودش منو کلا نابود کرد.

با صدای آرزو از فکر بیرون آمدم 

-سلام چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی.

-ببخشید حواسم نبود.

به چشمای ابیش نگاه کردم چقدر هنوز غمگین بود.

آروز زن زیبایی بود همیشه از بچه گی بخاطر زیبایی مورد توجه بود .همون بود که اون عاشقش شد .

-پاشو بریم که دیر شد.

-باشه.

به طرف حیاط رفتیم.

داشتم به طرف در میرفتم که صدام کرد.

-کجا.؟

-دارم میرم سوار ماشین بشم دیگه.

-لازم نکرده با ماشین من میریم.

-من با ماشین تو رانندگی نمیکنم اگه یک جاش بخوره.باید ماشینمو بزارم برم.

-تو نگران نباش چیزی نمیشه ماشین تو تا سر کوچه بیشتر راه نمیره من حوصله ی هول دادن ماشینتو ندارم.

-جان آرزو ول کن.

-نه بدو بیا اون لگنم بزار همین جا بمونه بعد بیا ورش دار

 سمت ماشین آرزو رفتم کلیدو سمتم پرت کرد.روهوا گرفتمش سوار شدیم از موقعی که افشین تصادف کرده بود .آرزو پشت ماشین

 نمی نشست.

هر جا می خواستیم بریم من یا باماشین اون رانندگی میکردم.یا با ماشین خودم. 

به طرف پاساژ رفتیم.

-خوب حالاچی میخوای بخری؟

-نمیدونم به نظر تو چی بخرم.

-نمیدونم یک پسر ۱۵ساله چی دوست داره لباس بخر .

-اخه یک عالمه لباس داره.

-خوب ادکلن بگیر.

چشماش پر اشک شد.

-چی شد؟

-افشین همیشه ازادکلنایی که من براش میخریدم خوشش میامد.

-ارزوی باز شروع کردی.

-خواهش میکنم اینقدر خودتو عذاب نده.

-نمیتونم‌بیتا‌ هر کی ندونه تو میدونی که چقدر دوستش داشتم.

-میدونم عزیزم ولی اونم راضی نیست تو اینجوری خودتو عذاب بدی.باید زندگی کنی.سعی کن دوباره به زندگی برگردی.

-نمیدونم میتونم یا نه.

-معلومه که میتونی تو تازه ۲۵سالته تازه اول جونونیته.میتونی دوباره . ازدواج کنی.

-من هیچ وقت دیگه نمیتونم مثل روز اول زندگی کنم.

-چرا یک روز خودت میای بهم میگی بیتا من میخوام ازدواج کنم

-غیر ممکنه.

-هیچ چیز غیر ممکن نیست.

-تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره.

-یعنی چی؟

-تو نمیخوای عاشق بشی.

قلبم برای چند ثانیه لرزید.چه واژه ی نامأنوسی برای من بود

 چرا نسبت به این موضوع حساس بودم.

عشق تو وجودم تواون شب مرده بود.

قلبم‌اون لحظه از حرکت ایستاد ه بود.

من تو ۱۷ سالگی مرده بودم.

-نه نمیخوام عاشق بشم.

-چرا؟

-چون به نظرم عشق اصلا وجود نداره.

خیلی مسخرس.

-تو هنوز نمیدونی عشق چه معجزه ای میکنه.

-بیا بریم دیر میشه.

-باز داری از حرف زدن فرار میکنی.هنوزم نمیخوای بگی چی شده.

-اصلا چیزی نیست تو چقدر همیشه به من مشکوکی.

-بیتا من باهات بزرگ شدم میدونم همیشه یک چیزی بوده که تو ازش فرار میکنی.

-نه چیزی نبوده

.-باشه بلاخره یک روزی میفهمم.

آرزو تمام پاساژ و گشت تا بالاخره یک چیزی پیدا کرد و خرید بعدم باهم رفتیم نهار خوردیم اخر هفته تولد بود باید برای خودمم لباس میخریدم.

آرزو که پدرش اینقدر براش از کشورهای دیگه لباس آورده بود که گفت نمیخواد لباس بخره منم بهش نگفتم لباس ندارم.

نمیخواستم باهاش برای خرید لباس برم چون اون همش دست میذاشت رو چیزای گرون که من پولشو نداشتم.

ساعت نزدیک ۳برگشتم خونه لباسامو عوض کردم امروز ساعت۴تا ۸کلاس داشتم.

از خستگی رو پام بند نبودم.

رفتم دانشگاه.

سر کلاس الهامو فرشته برام جا گرفته بودن.

-کجابی بابا قیافت چرا اینقدر خستس.

-با آرزو خرید بودم دارم از خستگی میمیرم.

-وای تو باز با آرزو رفتی خرید.کچلت نکرد.

-چرا بابا هر مغازه رو ده بار رفت نزدیک بود از پاساژ بیرونمون کنن .تازه بعد از خرید گفت.

زیادن از خریدم راضی نیستم.

-خدا بهت صبر بده.

-اره میدونم .

-راستی برای دانشگاه میخواد چکار کنه نمیخواد دوباره برای فوق امتحان بده.

-نمیدونم شما که وضعیتشومیدونیدچجوریه .شاید امسال شرکت کنه.

استاد آمد سر کلاس ماهم ساکت شدیم

 بعدتموم شدن کلاس فرشته با الهام ازم خداحافظی کردن رفتن خونه منم به سمت ماشینم رفتم.

هوای پاییز منو یاد اون روزای سخت مینداخت.

روزایی که بدترین روز های عمرم بود.

بدتر از اینکه نمیتونستم به کسی دربارش حرفی بزنم.همین طور که میرفتم کسی صدام کرد.

-خانم رضایی.

برگشتم سمت صدا یکی از بچه های هم دانشگاهی مون بود که دکترای عمران میخوند

 هیراد زمانی.

پسر خوبیه هم خوش قیافس هم از خانوداه ی پولداریه .

قبلا ازم خواستگاری کرده بود ولی من بهش جواب رد داده بودم یعنی به همه جواب رد میدادم.

هنوز تو همون ۱۷سالگی مونده بودم نفرتم از مردا باعث میشد نتونم به ازدواج فکر کنم.

 ....

-بله بفرمایید.

-میتونم باهاتون صحبت کنم.

-در چه مورد.؟

-در مورد کار.راستش من قراره با پسر یکی از دوستان پدرم یک شرکت ساختمانی تاسیس کنیم.چون قراره ایشون ازخارج بیان ازمن خواسته چند نفر از بچه های معماری رو که

 کارشون خوبه رومعرفی کنم منم شما رو پیشنهاد دادم.با اقای احمدی رو.

اگه دوست داشته باشید باهامون همکاری کنید خیلی خوشحال میشم.

-اخه دانشگاه چی؟

-الان که ترم آخری چیزی نمونده میتونید فعلا پاره وقت بیاید تا در ستون تموم بشه.

-باشه فکرامو میکنم.

-خیلی خوشحال میشم اگه قبول کنید.

-ممنون خدا حافظ. 

پیشنهاد غیر منتظره ی هیراد منو تو فکر برد نمیدونستم چکار کنم.ولی خیلی دوست داشتم که پیشنهادشو قبول کنم.

بهرحال بعد تموم شدن دانشگاه میخواستم برم سر کار این بهترین موقعیت برای من بود.

رفتم خونه خیلی خسته بودم بعد شام با مامان و بابا درباره ی پیشنهاد هیراد صحبت کردم هردو بهم گفتن اگه موقعیت خوبیه از لحاظ مکانی هم خوبه موافقت کنم.

 ...

چند روزی از پیشنهاد هیراد میگذره تو این چند روز تو دانشگاه ندیدمش.امروز کلاسم فقط صبح بود قرار بود با فرشته برم برای خودم لباس بخرم البته اگه نامزدش نیاد.فرشته والهام ومن وارزو از دوره ی لیسانس باهم دوستیم ولی آرزو برای فوق شرکت نکرد.بعدشم که اون اتفاق باعث شد از دانشگاه دور بمونه.

فرشته تازه ۶ماهه نامزد کرده نامزدشم همون اقای احمدیه که هیراد انتخابش کرده.جز بهترینای دانشگاست پسر خوبیه به فرشته خیلی میاد.

الهامم ۶سال پیش ازدواج کرده یک بچه ی ۲ساله داره. شوهرشم دکتره اطفاله.

فقط من توشون ازدواج نکردم.

 ...

فرشته-بریم دیگه تا سعید نیامده وگرنه نمیزاره من بیام.

-خواب شاید باهات کار داره.

-نه بابا چکاری الکی منو از این ور اون ور میبره.

-بده میخواد پیشت باشه.

-نه بد نیست ولی از قدیم گفتن دوری و دوستی.

زیاد که باهمیم دعوامون میشه.

-به من چه خودت میدونی بعد نگه بیتا از راه بدرت کرد.

-اتفاقا خیلی هم با تو خوبه میگه دختر به نجابت خانم رضایی کم پیدا میشه.

-راست میگی‌ یا داری هندونه زیر بغلم میزاری.

-برو بابا تقصیر منه ازت تعریف کردم اصلا جنبه نداری.

-خیله خوب حالا قهر نکن.دقت کردی از وقتی ازدواج کردی سعید آقا نازتو کشیده چقدر لوس شدی‌‌

-من کجام لوسه.

-حالا بیا بریم دیر شد بعدا درباره ی لوسیت حرف میزنیم.

با فرشته سوار ماشین شدیم.توراه چند بار سعید به موبایلش زنگ زد اونم گفت با من آمده بیرون.امروز نمیتونه باهاش باشه.

-بیتا شنیدم هیراد زمانی به تو هم پیشنهاد کار داده.

-تو از کجا میدونی.

-همه ی بچه های دانشگاه میدونن.

-راست میگی.

-اره تازه اون دختره هم کلاسیش نغمه که همش بهش اویزونه از ناراحتی داشت میترکید.ا ز ناراحتیش

 به بچه ها گفته هیراد داره خر خونا رو جمع میکنه.

-عجب بیشوریه.من خر خونم.

-ولش کن بابا سعید که از پیشنهادش خیلی خوشحال میگه رفته شرکتشو دیده عجب جاییه میگه شریکش که از آمریکا داره میاد ۷۰درصد سهامو داره خیلیم خر پوله تازه دکترای معماری داره.

-واقعا

-میگم بیتا تو حتما برو شاید بتونی مخ رییسو بزنی از این تر شیدگی نجات پیدا کنی‌

-برو گمشو خودت ترشیده ای من اگه اهلش بودم مخ هیرادو میزدم.

-بیتا بدون شوخی تو واقعا از هیراد خوشت نمیاد

-اصلا موضوع خوش آمدن نیست من فعلا قصد ازدواج ندارم.

-چرا؟

-دلیل خاصی نیست.

-پای کسی درمیونه.

-نه.

-پس چی نکنه یک عشق مرموزه.

دلم داشت زیرو رو میشد.

-میشه خواهش کنم دراین باره حرف نزنیم.

-باشه هر جور دوست داری.

-فرشته از دستم ناراحت نشو من واقعا دست خودم نیست.

-اشکالی نداره عزیزم.

تا مقصد هیچ کدوم حرفی نزدیم.

تو پاساژو گشتیم تا من با کمک فرشته یک لباس عسلی خریدم که حالت عروسکی بود با یک کمربند پهن روش استینشم حالت کوتاه کمی پف دار بود ‌

 به اندام لاغرم خیلی میامد.فرشته گفت واقعا مثل عروسک شدی‌

 بعدم یک کفش پاشنه بلند هم رنگ لباسم خریدم.

وقتی به خونه رسیدم ساعت۸بود. 

تینا و بابا و مامان تو حال بودن داشتند تلویزیون نگاه میکردن.

-سلام.

-سلام مادر خسته نباشی.

-ممنون

 تینا-لباس خریدی.؟

-اره.

-مامان منم لباس میخوام من فردا چی بپوشم.

-تو مگه لباس نداری؟

-نه.

-پس اون صورتیه چیه؟

-اونو که قبلا پو شیدم.

-مگه هر لباسی رو باید یک دفعه بپوشی.

-چجوری خودت لباس خریدی.

-من لباس نداشتم تازه مگه من همسن توام.

-تو ۱۶ سالته.من ۲۵سالمه.خودتو هر دفعه باید بامن مقایسه کنی.

-مامان نگاش کن.

-راست میگه تینا مگه هر لباسو باید یک بار بپوشی بیتا بزرگتره با تو فرق داره تازه ما شاید فردا نریم تولد.

-چرا مامان من میخوام برم.

-اخه خالت خونشون مهمونی گرفته مارو دعوت کرده زشته نریم.

-من با بیتا میرم شما برید خونه ی خاله.

-نه بیتا نیست تو باید با ما بیای.

مامان و تیناداشتن باهم جرو بحث میکردن من از پله ها بالا می رم.

وارد اتاقم شدم لباسامو در اوردم خودمو پرت کردم رو تخت خیلی خسته بودم.فردا کلاس نداشتم آخر هفته بود ولی از صبح با آرزو قرار داشتم . میخواست بره آرایشگاه منم با خودش میخواست ببره. چشمام سنگینی میکرد

...

باصدای زنگ گوشیم از  عمق خوابی عجیب و رویاگونه  به  قلب زندگانی و روزمرگی های  پیچیده  و  تو در تو  پل  زدم    و سراسیمه از خواب پریدم.

ساعت ۸ صبح بود. چقدر خوابیده بودم از دیشب که خوابم برد دیگه بیدار نشده بودم.

گوشیمو از تو کیفم در اوردم.  چرا خوابم چنین سنگین بود خب ؟  حتما خیلی خسته بودم 

-بله بفرمایید؟

-ببخشید مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم.

-شما.!؟!

-من زمانی هستم.هیراد زمانی.

تعجب کرده بودم

_خانم رضایی صدامو میشنوید. با شما هستماااا   

-  اره  اره   حواسم پرت شد یه لحظه  ، میشنوم  میشنوم  ،اره. تعجب کردم شماره ی منو از کجا اوردین؟؟!

 

 

 

  • ۰۰/۰۶/۲۱
  • Shin brary

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی