رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

 در اتاقی تاریک و سیاه خودمو پیدا کردم . با لمس دیواره ی اتاق کمی پیش رفتم ، دیواره اش سرد بود  انگار که از جنس فلز بود .  شاید کنکور رشته پزشکی قبول شدم و الان توی اتاق جراحی هستم و برق رفته !؟...   نه... مگه خول شدم .  من که هنوز کنکور ندادم ...  کلیپس موی سرم چرا روی سرم نیست   چرا موهام اینقدر پریشون و آشفته ریخته  روی صورتم ...   من اینجا چه کار میکنم  اصلا چطوری سر از این خرابشده در آوردم ؟   احساس خیس بودن زیر قدم هام  توجه ام رو جلب کرد    لحظه ای از دل سیاه و تاریک دیوار  کسی یا موجودی دستم رو  میکشه و  من میخورم به دیوار ، سریع دستم رو پس میکشم  ، یا خدا .... اینجا چه خبره؟  چیزی چکه میکنه روی پام ،  به بالای سرم نگاه میکنم  ولی غیر سیاهی چیزی نیست که نیست ،    باریکه ی نور  از صدها فرسنگ دورتر  می تابه  و به کف اتاقک بی انتها  انعکاس منتهی میشه . اینجا اتاق نیست  بیشتر شبیه یه کلیدور  بی انتها و تنگ و تاریکه .   سمت نور  میرم  و  یه انار رو کف اتاق ببطف تابش نور  میبینم    میخوام بر دارمش  ولی نمیتونم .  قطرات سرخ رنگی روی کف اتاق چکه میکنه     یه نگاه به دستم می اندازم  وااای خدای من  ....  مچ دستم قطع شده ....   پس چرا درد ندارم  . صدای زنگ گوشی موبایلم بشکل خفیفی شنیده میشه ولی انگار دورتر از این فضا و مکان هست   و من فقط صدای ضعیفش رو میشنوم .  صدا به آرامی بلند تر و بلند تر میشه   .... لحظه ای زیر پاهام خالی میشه و سقوط میکنم  درون تخت خوابم و آشفته بیدار میشم ....  انگار صدای زنگ گوشی موبایل منو از عالم کابوس به بیداری کشونده .   

 تا چند ثانیه گیج گیج بودم، غرغرکنان گوشی رو ‏برداشتم. نگاهی به صفحه انداختم. هانیه بود. ‏
ـ بله! ‏
ـ علیک سلام یاسی خانوم! اُغُر بخیر!‏ 
ـ سلام و درد! دختر تو هنوز نمی‌دونی من تا ده می‌خوابم و هیچ خوشم نمی‌آد کسی بیدارم ‏کنه؟
ـ تنبل خانوم! یه نگاه به ساعت بنداز! یازدهه!‏
با خنده گفتم: ‏
‏- حالا کارت رو بگو که بدجوری اعصابم قاراشمیشه.‏
ـ کی قاراشمیش نبوده؟ ‏
ـ هانیییییی! خفت می‌کنما، زود کارت رو بگو.‏
ـ باشه، باشه... خواستم بگم امروز با بروبچ قرار داریم بریم بیرون. پایه‌ای؟
ـ ساعت چند؟
ـ حول و حوش دو و نیم. واس ناهار، همه هم مهمون مهتابیم.‏
ـ جدی؟ خب پس. حالا که اینجوریه میام. ‏
ـ خسیس!‏
ـ هههههه!‏
ـ مرض! دو و نیم بیا سرکوچه‌تون! ‏
ـ اوکـــی! بای!‏
ـ بای!‏
گوشی رو روی تخت پرت کردم. جلوی آیینه رفتم و نگاهی به سر و وضع ژولیدم ‏انداختم. به قدری خنده‌دار شده بودم که حد نداشت. شونه رو برداشتم و مشغول شونه کردن ‏موهای ژولیدم شدم.‏
ـ یاسمین جان! خانومی! ساعت یازدهه! بیدار شو بیا صبحانه بخور!‏
ـ جانم گوهربانو! بیدارم. الان میام.‏
ـ باشه عزیزم.‏
موهام رو شونه کردم و با کلیپس جمع‌شون کردم. از اتاق بیرون اومدم و بعد از شستن ‏دست و صورتم پایین رفتم.‏
ـ به به! بالاخره بیدار شدی!‏
ـ بعله!‏
ـ بیا بشین تا برات چایی بریزم.‏
ـ دست شما درد نکنه.‏
ـ سرت درد نکنه.‏
لبخندی زد و همونطور که چایی رو جلوم می‌ذاشت، گفت:‏
ـ راستی! یه خبر خوش.‏
ـ چی؟
ـ بهراد زنگ زد گفت راه افتاده. یکی دوساعت دیگه تهرانه.‏
یه لقمه برای خودم گرفتم.‏
ـ واقعاً؟! چقدر خوب، به سلامتی.‏
ـ سلامت باشی عزیزم.‏
ـ راستی گوهربانو! یاسمینا کو؟ ندیدمش.‏
ـ امروز زودتر رفت سرکار، گفت سرش خیلی شلوغه.‏
طفلکی یاسمینا. از وقتی پدر و مادرم فوت کردن، اون بود که وظیفه پول درآوردن رو به ‏عهده گرفت. با اینکه بابا به اندازه کافی برامون مال و ثروت گذاشته بود، اما یاسمینا معتقد بود ‏که باید کار کنه. می‌گفت برای روز مبادا به کار می‌آد. اون موقع من تازه 10 ساله بودم و ‏یاسمینا 18 ساله. گوهربانو هم یه خدمتکار باوفا و مهربون بود که از وقتی من به دنیا اومدم تو ‏خونمون کار می‌کرد. وظیفه پخت و پز و نظافت و همه کارها برعهده اون بود. در واقع من اون ‏موقع‌ها همه‌اش می‌خوردم و می‏‌‏خوابیدم. ولی دروغ نگم خیلی درس می‌خوندم. هنوزم ‏می‌خونم. یاسمینا می‌گفت «تو فقط درست رو بخون!» امسال آخرین سالم بود و قرار بود به ‏امید خدا پزشکی بخونم.‏
صبحانه رو که خوردم، روی کاناپه ولو شدم و مثل همیشه شروع کردم به جستجو بین ‏شبکه‌های تلویزیون.‏
ـ یاسمین جان!‏
ـ جانم گوهربانو!‏
ـ یه چیز بگم قول می‌دی از دستم ناراحت نشی؟
ـ معلومه، بگو.‏
ـ تو مثل دخترم می‌مونی، دوست دارم در آینده یه زندگی موفق داشته باشی، ولی عزیزم! ‏برای اینکه تو رشته پزشکی قبول بشی، باید بیشتر درس بخونی، باور کن با تلف کردن وقتت ‏فقط به ضرر خودت کار می‌کنی.‏
ـ راستش... حرف‌هاتون رو کاملاً قبول دارم، اما همه می‌دونن که من هیچ علاقه‌ای به ‏پزشکی ندارم، اگرم تصمیم گرفتم این رشته رو بخونم فقط بخاطر یاسمیناست. نمی‌خواستم ‏روش رو زمین بندازم، برای همینه که اصلاً انگیزه ندارم. بی‌حوصله‌ام...‏
گوهربانو دست‌هاش رو خشک کرد و اومد کنارم نشست.‏
ـ ببین دخترم! یاسمینم! تو الان ففط باید درس بخونی. خودتم می‌دونی که یاسمینا فقط ‏همین رو از تو می‌خواد، من بهت قول می‌دم که اگه تمرکزت رو فقط بذاری رو درست، ‏می‌تونی با بهترین رتبه قبول شی.‏
ـ مشکل همینه گوهربانو! من اصلاً تمرکز ندارم، چون رشته‌ای که قراره بردارم، مورد ‏علاقه‌ام نیست. اگرم حرفی زدم، فقط بخاطر یاسمینا بوده.‏
ـ خب باهاش حرف بزن. تو هر درسی که بخونی و تو هر رشته‌ای که تحصیل کنی، خیلی ‏بهتر از اینه که بشینی تو خونه وقتت رو تلف کنی.‏
ـ اوهوم! حرف‌هاتون درسته. ‏
‏ بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:‏
ـ قربون دخترم برم که اینقدر حرف گوش کنه!‏
دست‌هاش رو بوسیدم و به اتاقم رفتم.‏
خودم رو روی تخت انداختم. داشتم از بی‌حوصلگی می‌مردم. یه جورایی از تعطیلات بدم ‏می‌اومد. روزهای مدرسه، حداقل سرم به درس‌ها گرم بود، ولی روزهای تعطیل همیشه به ‏بیکاری و وقت تلف کردن می‌گذشت. مجله روی میز رو برداشتم و ورق زدم. باید از بیکاری ‏دربیام، اینجوری حس می‌کنم یه آدم بی‌فایده‌ام. خواهر طفلکم باید بره کار کنه تا پول ‏پس‌انداز کنیم، منم اینجا گرفتم دراز به دراز خوابیدم. نفس عمیقی از سر بی‌حوصلگی کشیدم. ‏کوله پشتیم رو برداشتم و برنامه شنبه رو آماده کردم. چند تا از کتاب‌هام رو برداشتم و دونه ‏دونه ورق زدم. نخیر! حس درس خوندنم نداشتم. نگاه به ساعت انداختم. هنوز نیم ساعت ‏مونده بود تا بچه‌ها بیان. تصمیم گرفتم زودتر حاضر شم و برم تو حیاط قدم بزنم. جلوی آیینه ‏ایستادم و توی چشم‌های فندقیم خیره شدم. خودم بودم. یه دختر بلاتکلیف! کمدم رو باز ‏کردم. یه مانتوی طوسی پوشیدم با یه شال همرنگش. شلوارم هم مثل همیشه مشکی بود. یه کم ‏پنکک به صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم.‏
ـ گل بانو! من می‌رم بیرون. فعلاً خداحافظ.‏
ـ باشه، مراقب خودت باش... زود برگردیا...‏
ـ چــــــشم!‏
کتونی‌هام رو پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم. حیاط خونه‌مون خیلی بزرگ بود، درست شبیه ‏یه پارک سرسبز. یاد قدیما افتادم. من و یاسمینا کلی خاطرات خوب و بد توی این حیاط ‏داشتیم. روی نیمکت کنار درخت نشستم و به ساعتم نگاه کردم، دو و ربع بود. یه موسیقی از ‏مهدی احمدوند روشن کردم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. ‏
‏«از قلب پریشونم، بی‌واهمه رد می‌شی ‏
من خوب تو می‌مونم، با این همه بد می‌شی ‏
این قلب ترک خورده، دلواپس فرداته ‏
با هر قدم که می‌ری، محتاج نفس‌هاته ‏
شاید نمی‌دونی، بی‌عشق تو می‌میرم ‏
من از تو و رفتارت، از فاصله دلگیرم
تقدیر من همین شد، بازم بین این بازی ‏
تو اول خوشبختی، آینده‌تو می‌سازی...»‏
با صدای قدم‌های کسی که به نظرم می‌اومد از دور می‌آد، سرم رو بلند کردم. جا خوردم، ‏اما نزدیک‌تر که اومد، شناختم. بهراد بود، پسر گوهربانو. یه پسر جدی و مغرور. جوری قدم ‏برمی‌داشت که انگار صاحب کل دنیاست؛ پسر از خود راضی! به من که نزدیک شد، قدم‌هاش ‏رو آروم‌تر کرد. از جام بلند شدم. ‏
ـ س... سلام.‏
لبخندی زد و گفت:‏
ـ از دفعه قبل که دیدمت، خیلی بزرگ‌تر شدی!‏
ـ مگه چقد گذشته!!!‏
ـ دو سه سالی می‌شه.‏
ـ آهان! به هر حال خوش اومدین!‏
ـ ممنون.‏
این رو گفت و به طرف خونه رفت. عجب عطری هم زده بود، بوش تا شصت کیلومتری ‏می‌رفت. گوشیم رو توی کیف گذاشتم و رفتم جلوی در. ماشین آلبالویی مهتاب سر کوچه ‏خودنمایی می‌کرد. در خونه رو بستم و به سمتشون رفتم.‏
ـ سلااااام!‏
ـ به به یاسی خانوم! زود بشین که دیر شد.‏
ـ چشم خانوم!‏
ـ چشمت بی‌بلا!‏
ـ می‌گما مهتاب! این بنز آلبالوییت بدجوری تو چشم هستا، می‌ترسم آخر، کار دستش ‏بدن.‏
ـ چه غلطا! مگه جرئت دارن با یه کاراته‌باز درگیر شن و ماشینش رو بدزدن؟
همه زدیم زیر خنده.‏
ـ خوبه حالا کمربندشم سفیده‌ها.‏
مهتاب با یه دستش توی دهن فرشته زد و گفت:‏
ـ مرض! کمربند، کمربنده دیگه! حالا سفید یا مشکی.‏
دوباره ماشین از خنده‌مون رفت رو هوا.‏
نیم ساعتی تو راه بودیم. بالاخره مهتاب جلوی یه کوه که اطرافشم پر از رستوران و ‏کافی‌شاپ بود، نگه داشت.‏
ـ بفرمایید خانوما! به رستوران مخصوص مهتاب خوش اومدید!‏
ـ اووووو... نه بابا! ظاهراً یه کَمی سلیقه داری!‏
ـ ببند هانیههههههه!‏
ـ اوه! اوه! خانوم کاراته‌باز عصبانی شد!‏
ـ هههههه! الان از کوه پرتمون می‌کنه پایین! ‏
ـ اگه زیادی رو مخم اسکی برین، بله، شوتتون می‌کنم پایین.‏
خندیدم و گفتم:‏
ـ ولی ناموساً عجب جای خفنیه مهتاب! دمت گرم!‏
ـ ما اینیم دیگه! حالا پیاده شید. غذاش رو که ببینین، هوش از سرتون می‌پره.‏
ـ هوووووم.‏
همگی به طرف رستوران رفتیم. یه میز که دقیقاً پنجره‌اش به سمت پرتگاه بود رو انتخاب ‏کردیم.‏
ـ گارسون! بیا اینجا!‏
گارسون با کمی تأخیر به سمت میز ما اومد.‏
ـ خوش اومدید خانوما! چی میل دارید؟
ـ من زرشک پلو با مرغ، هانیه تو چی؟
ـ من سبزی پلو با ماهی.‏
ـ فرشته!‏
ـ جوجه کباب.‏
ـ یاسی!‏
ـ منم جوجه کباب.‏
گارسون سفارش رو نوشت و پرسید:‏
ـ دوغ یا نوشابه؟
ـ چهار تا نوشابه مشکی لطفاً.‏
ـ چشم!‏
با خنده به مهتاب گفتم:‏
ـ خوب جای ما نظر می‌دیا!‏
فرشته یه دونه زد پس کله مهتاب و گفت:‏
ـ عادتشه این دوست خل و چل ما.‏
ـ فرشته عوضی! خفه شو! زشته!‏
ـ چشــــــــم!‏
غذا رو آوردن و همگی مشغول خوردن غذا شدیم. ‏
ـ مثل اینکه حق با تو بود مهتاب، غذاش عالیه.‏
ـ اوهوم موافقم.‏
مهتاب پشت چشمی نازک کرد و با عشوه گفت:‏
ـ سلیقه مهتاب خانومه دیگه!‏
بعد از خوردن غذا و گشت و گذار توی کوه، به سمت خونه راه افتادیم. اولین نفر هم من ‏رو رسوندن. ‏
ـ بچه‌ها! خیلی خوش گذشت. مهتاب جون عالی بود، دستت طلا.‏
ـ قربونت یاسی جونم، ایشالا هفته بعدم قرار می‌ذاریم اگه شد می‌ریم.‏
ـ ایشالا. خداحافظ بچه‌ها! ‏
همگی خداحافظی کردن و رفتن. سر کوچه پیاده شده بودم که دیگه مهتاب نخواد دور بزنه ‏اما از بس ورجه وورجه کرده بودیم که دیگه نای راه رفتن نداشتم و غصه‌ام گرفت چه جوری ‏تا خونه خودم رو برسونم. ‏
ـ به! عجب خانوم محترمی! شماره بدم؟
به پشت سر برگشتم. دو تا پسر لات ایستاده بودن و سر تا پای اندامم رو نگاه می‌کردن. ‏چشم غره‌ای رفتم و به سمت خونه راه افتادم که یک دفعه حس کردم یکی‌شون دستش رو ‏روی بدنم گذاشت. جیغ بلندی زدم و گفتم:‏
ـ گم شید عوضیا! ‏
ـ خفه شو! جیغ نزن وگرنه...‏
‏ همون موقع در خونه‌مون باز شد و بهراد اومد بیرون. ما رو که دید، اول برای چند لحظه ‏مات و مبهوت نگاهمون کرد. بعد انگار که تازه متوجه صحنه شده باشه، با عصبانیت نگاهی به ‏پسرها کرد و در یک لحظه خودش رو به ما رسوند و یه مشت خوابوند تو صورت یکی از ‏پسرها. اون یکی پسره هم فرار کرد. بهراد یقه پسر رو گرفت و چسبوندش به دیوار. ناله طرف ‏بلند شد:‏
ـ تو کی هستی دیگه؟! ول کن بابا!‏
ـ کثافت! مگه خودت ناموس نداری؟ بزنم لهت کنم؟
ـ خب بابا ناموست ارزونی خودت! ول کن برم!‏
بهراد یه سیلی دیگه خوابوند تو گوش پسره و گفت:‏
ـ اگه ول نکنم؟
رو به بهراد کردم و گفتم:‏
ـ آقا بهراد! ولش کن! بذار بره! به اندازه کافی ادب شده.‏
در عین ناباوری داد زد و گفت:‏
ـ تو نمی‌خواد به من دستور بدی! برو تو خونه!‏
چشم‌هام از تعجب گرد شده بود. حسابی از دستش کفری شدم. پسره بیشعور! به چه حقی ‏سرم داد می‌زنه؟! خواستم جوابش رو بدم، اما ترجیح دادم فعلاً بی‌خیال شم. نمی‌خواستم روز ‏اولی که اومده، با جنگ و دعوا شروع شه. پس سریع خودم رو به خونه رسوندم.‏
ـ سلام!‏
ـ سلام یاسمین جان! دیر کردی!‏
ـ ببخشید!‏
این رو گفتم و با بی‌حوصلگی از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق که شدم، کیفم رو روی تخت ‏انداختم. بدجور اعصابم بهم ریخته بود. هنوز لحظاتی نگذشته بود که صدای در اتاق اومد.‏
ـ بله؟
ـ منم!‏
یاسمینا بود. چقدر زود اومده.‏
ـ سلام خواهری! چطوری؟
ـ سلام! خوبم. خسته نباشی!‏
ـ سلامت باشی!‏
کنارم نشست و گفت:‏
ـ گردش خوش گذشت؟
لبخند کمرنگی زدم و سرم رو تکون دادم.‏
ـ به نظر پَکَر میای. چیزی شده؟
ترجیح دادم که چیزی به یاسمینا نگم. نمی‌خواستم روز اولی با بهراد لج کنه، چون سر من ‏داد زده. ‏
ـ نه چیزی نیست. فقط یه کم خسته‌ام.‏
ـ پس من می‌رم، تو بخواب. ‏
بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:‏
ـ فعلاً...‏
ـ بابای!‏
واقعاً خسته بودم. یاسمینا که رفت، روی تخت دراز کشیدم و چشم‏‌‏هام رو بستم. خیلی زود ‏خوابم برد.‏
با صدای در اتاق از خواب پریدم. متنفر بودم از اینکه کسی از خواب بیدارم کنه.‏
ـ بله؟
ـ بهرادم.‏
جا خوردم، فوری شالم رو روی سرم انداختم و «بفرما» گفتم.‏
ـ سلام!‏
ـ سلام!‏
ـ خوابیده بودی؟
ـ با اجازه‌تون.‏
ـ خواستم... خواستم بابت دادی که ظهر سرت زدم، معذرت خواهی کنم. دست خودم ‏نبود. من کلاً عصبی می‌شم کسی مزاحم دخترا می‌شه.‏
ـ خیلی ممنون از دفاعتون، ولی من کاری نکرده بودم که اونجوری تو کوچه صداتون رو ‏بلند کردید.‏
ـ گفتم که... ببخشید. ‏
ـ مهم نیست.‏
همونطور که نشسته بود، نگاهی به دور اتاق انداخت و گفت:‏
ـ اتاق قشنگی داری.‏
ـ ممنون.‏
ـ خواهش می‌کنم. مامان گفت یه ساعت دیگه بیا پایین برا شام.‏
ـ باشه، ممنون.‏
ـ فعلاً...‏
ـ خداحافظ.‏
بهراد که رفت، شالم رو درآوردم و زیر لب گفتم: ‏
ـ حالا شد! اگه عذرخواهی نمی‌کردی، دمار از روزگارت در می‌آوردم! ‏
بعد هم زدم زیر خنده. نگاهی به ساعت انداختم، هفت و نیم بود. حوصله‌ام بدجوری سر ‏رفته بود. پنجره رو باز کردم. باد خنکی شروع به وزیدن کرد و موهام رو به حرکت درآورد.‏
ـ سلام!‏
از جا پریدم. ‏
ـ آروم دختر! منم!‏
ـ یاسمینا! نمیری الهی! صد بار گفتم یهویی نیا پشت سر من! می‌ترسم.‏
از پشت بغلم کرد.‏
ـ چشـــــــم! به روی چشم!‏
ـ بی‌بلا!‏
ـ راستی یاسی! نگفتی بهما...‏
ـ چی رو؟!‏
ـ اینکه چرا پکری.‏
ـ نه پکر نیستم... راستش! می‌خواستم یه موضوعی رو بهت بگم.‏
روی تخت نشست.‏
ـ می‌شنوم.‏
ـ ببین یاسمینا! من دو ماه دیگه دیپلمم رو می‌گیرم، اما هنوز مشخص نیست که قراره چه ‏رشته‌ای برای دانشگام بخونم.‏
ـ خب معلومه... تو به من گفتی که قراره پزشکی بخونی.‏
ـ مشکل همینه... من... من به پزشکی علاقه ندارم! یعنی اصلاً نمی‌تونم روش تمرکز کنم. ‏چند وقت پیش کتاب‌هاش رو یه نگاه انداختم و اون وقت بود که به معنای واقعی «هر کسی را ‏بهر کاری ساختند» پی بردم. یاسمینا! من خیلی دوست دارم که خوشحالت کنم، ولی باور کن ‏من نمی‌تونم واحدهاش رو پاس کنم. درس‌هاش برای من واقعاً سخته.‏
ـ ولی... من فکر می‌کردم که تو دوست داری!‏
ـ یاسمینا! ناموساً اگه پزشکی درس آسونی بود و از پسش برمی‌اومدم بخاطر تو هم شده ‏می‌خوندمش، اما از آینده‌م می‌ترسم. اگه نتونم پاسش کنم، خیلی بد می‌شه.‏
ـ نه عزیزم! خوب کردی گفتی. من نمی‌تونم تو رو مجبور کنم. فقط فکر کردم اگه ‏پزشکی بخونی، زندگی و آینده موفق‌تری داری. حالام مشکلی نیست... هر چیزی که خودت ‏دوست داری بخون... فقط یه قولی بهم بده!‏
ـ چه قولی؟
ـ اینکه تو هر رشته‌ای رفتی، بازیگوشی رو کنار بذاری و سفت و سخت بچسبی به ‏درس‌هات. آینده تو برام مهمه، خیلی هم مهمه.‏
ـ درسته!‏
انگشت کوچیکش رو جلو آورد و گفت:‏
ـ قول؟
با خنده انگشتم رو چفت انگشتش کردم و گفتم:‏
ـ قول!‏
ـ آفرین خواهری! حالا بیا بریم شام.‏
ـ یاسمیییییییین!‏
ـ بعله!‏
ـ کجایی پس؟ غذا سرد شد. ما منتظر توییما!‏
ـ اومدم خواهری!‏
شالم رو روی سرم انداختم و توی آیینه خودم رو نگاه کردم. خوبیت نداره که همینجوری ‏برم جلوش. با شال خودم راحت‌ترم. لبخندی زدم و با عجله از پله‌ها پایین رفتم.‏
ـ به به! بالاخره اومد این دختر خانوم ما.‏
لبخندی زدم و کنار یاسمینا نشستم. گوهربانو برام برنج کشید و جلوم گذاشت.‏
ـ ممنون!‏
یاسمینا ظرف خورشت رو نزدیکم آورد. کمی خورشت ریختم و مشغول خوردن شدم. ‏
ـ عجب چیزی شده گوهربانو!‏
ـ نوش جونت دخترم!‏
بهراد یه قلپ از دوغش خورد و گفت:‏
ـ می‌گم اگه موافقین امشب بریم بگردیم. دلم حسابی برای تهران تنگ شده.‏
گوهربانو لبخندی زد و گفت:‏
ـ چرا که نه، من موافقم. ‏
بهراد رو به من و یاسمینا کرد و گفت:‏
ـ شما؟
نگاهی به یاسمینا انداختم. دوست داشتم قبول کنه.‏
ـ نه ممنون! ما نمی‌یاییم. یاسمین فردا مدرسه داره، منم باید صبح زود برم سرکار.‏
گوهربانو نگاهی به یاسمینا انداخت و گفت:‏
ـ چرا نمی‌یایین؟ یه شب که هزار شب نمی‌شه. ‏
ـ یاسمینا! من برای مدرسه مشکل ندارما، ساعت زنگ می‌ذارم.‏
ـ تو اگه می‏‌‏خوای برو، من باید بخوابم. خسته‌ام.‏
بهراد رو به یاسمینا کرد و گفت:‏
ـ به قول مامان، یه شب که هزار شب نمی‌شه.‏
یاسمینا از سر میز بلند شد و گفت:‏
ـ نه! خیلی ممنون!‏
ـ هرجور راحتی.‏
ـ گوهربانو! ممنون! عالی بود. ‏
ـ نوش جونت! ‏
ـ پس یاسمین جان! تو برو حاضر شو!‏
ـ چشم! ممنون بابت غذا.‏
بهراد هم تشکری کرد و رفتیم تا حاضر شیم. اون شب، هرچقدر اصرار کردم، یاسمینا ‏نیومد. اما من برعکس اون، دلم بدجور هوای گردش تو شب رو کرده بود. قرار شد که با ‏ماشین بهراد بریم. ماشین خودمون رو یاسمینا نمی‌ذاشت بهش دست بزنم، چون به گفته اون ‏بچه بودم و کار دست خودم می‌دادم.‏
ساعت ده راه افتادیم.‏
ـ خب کجا بریم؟
گوهربانو لبخندی زد و گفت:‏
ـ هرجا که دوست داری.‏
بهراد برگشت و به من نگاهی کرد.‏
ـ کجا بریم یاسمین خانوم؟
یه کم مکث کردم و گفتم:‏
ـ فکر کنم بوستان نهج‌البلاغه خوب باشه، طبیعتش رو دوست دارم.‏
ـ پس یا علی!‏
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.‏‎ ‎
اون شب تا ساعت دوازده بیرون بودیم. گوهربانو خیلی اصرار کرد که زود برگردیم ‏خونه، چون من فرداش مدرسه داشتم، اما من خودم خیلی حال کردم. گشت و گذار رو دوست ‏داشتم. وقتی که برگشتیم، گوهربانو از من خواست که زودتر بخوابم و خودشم زود رفت تا ‏بخوابه. اما بهراد من رو به حرف گرفت.‏
ـ خوش گذشت بهت؟
ـ آره! ممنون! ‏
ـ خواهش می‌کنم. ‏
شانس آوردم که یاسمینا خواب بود، وگرنه حسابی بهم گیر می‌داد. هرچند وقتی آهسته از ‏پله‌ها بالا می‌رفتم، یه آن با چهره درهم جلوم ظاهر شد. جیغی زدم و گفتم:‏
ـ دیوونه! تو اینجا چی کار می‌کنی؟ مگه خواب نبودی؟
ـ می‌شه یه نگاه به ساعت بندازی؟
ـ اه! یاسمینا! می‌شه گیر ندی! یه شب دیگه. ‏
ـ دختر! تو چرا حرف‌های من رو اصلاً جدی نمی‌گیری، اینقد دیر می‏‌‏خوابی، فردا کسل ‏بلند می‌شی.‏
ـ خیلی ببخشیدا! ولی من بچه نیستم که اینقد برام تعیین تکلیف می‌کنی!‏
همون موقع صدای بهراد رو شنیدم.‏
ـ تقصیر من بود یاسمینا خانوم. لطفاً جر و بحث نکنید! من خواستم امشب رو دیرتر ‏برگردیم.‏
ـ آقا بهراد! یاسمین فردا...‏
با عصبانیت گفتم:‏
ـ یاسمینا! بسه خواهشاً! دیگه ادامه نده! بخاطر این نگرانی‌های احمقانه تو، یه بیرونم نمی‌شه ‏رفت. ‏
این رو گفتم و در اتاق رو کوبیدم. اعصابم حسابی خرد شده بود. به در اتاق تکیه دادم و ‏چشم‌هام رو بستم. لباس‌هام رو تندی عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. شایدم یاسمینا ‏حق داره که اینقدر نگرانم باشه. به هر حال بعد از مامان و بابا، مسئولیت من به عهده اونه. ولی ‏اون برای زمانی بود که بچه بودم. الان من دیگه هیجده سالم شده، بلدم که چطوری باید از ‏خودم مراقبت کنم. دوست نداشتم یاسمینا من رو یه بچه دست و پا چلفتی فرض کنه. هرچند ‏از رفتار بدم هم پشیمون شدم، اما الان زمان خوبی برای حرف زدن و معذرت خواستن نیست. ‏بذار اونم به خودش بیاد و بدونه که دیگه نباید اینقدر نگران من باشه. چشم‌هام رو بستم و غرق ‏در همین افکار خوابیدم.‏
بهراد:‏
شش ماهی می‌شد که از کرمان برگشته بودم، اما کاش برنگشته بودم! بعد از اومدن به ‏تهران، من یه آدم دیگه شدم. یه آدم رذلی که هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کردم. هنوزم وقتی ‏فکرش رو می‌کنم، دلم می‌خواد سرم رو محکم به دیوار بکوبم. همه‌اش تقصیر خودم بود... ‏همه‌ی همه‌اش!‏
ـ الو! ‏
ـ الو! بله؟ ‏
ـ چطوری بهراد؟
ـ ممنون. ‏
ـ اون جریان چی شد؟ ‏
ـ سامان حرف نزن! داری دیوونه‌ام می‌کنی!‏
ـ حقا که اسکلی بهراد! شانس در خونه‌ات رو زده... چرا در رو براش باز نمی‌کنی؟!‏
ـ اگه این شانس منه، من صد سال سیاه نمی‏‌‏خوام خوش شانس باشم!‏
ـ ببینم نکنه عاشقش شدی؟!‏
ـ هه!‏
ـ با توام! ‏
ـ من هیچوقت عاشق هیچ دختری نشدم! یعنی نمی‌تونم به هیچ دختری اعتماد کنم. ولی ‏دلیل نمی‌شه کثافت کاری‌هام رو بذارم پای...‏
ـ بهراد! فعلاً هیچی نگو که بدجوری از دستت شکارم! پاشو بیا سرکوچه!‏
ـ حال ندارم!‏
ـ بهت می‌گم پاشو بیا! باهات حرف دارم! نیم ساعت دیگه، می‏‌‏بینمت.‏
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت. دستی لای موهام کشیدم و به یه نقطه خیره ‏شدم. نمی‌دونستم چی غلطه، چی درست. حرف‌های سامان وسوسه‌ام می‌کرد که وارد این بازی ‏بشم؛ بازی‌ای که توش باید خودم رو عاشق و دلباخته یاسمین جلوه می‌دادم و آخرش... و ‏آخرش پولی که به اصطلاح حق و حقوق این همه سال زحمت کشیدن مادرم بود، از چنگش ‏درمی‌آوردم. یه وقت‌هایی فکر می‌کردم که حق با سامانه. مادر من هیچ پولی از اون‌ها ‏نمی‌گرفت، چون می‌گفت من مادر شمام، مادر هم که از بچه‌اش پول نمی‌گیره. اعصابم خرد ‏بود. بلند شدم و به سمت کمد رفتم. سوییشِرت مشکیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.‏
ـ کجا پسرم؟
ـ یه سر می‌رم بیرون، زود میام.‏
ـ سلام!‏
یاسمین بود. نگاهی بهش انداختم و با لبخند سرم رو تکون دادم.‏
ـ امتحانت رو خوب دادی؟
ـ آره! خوب بود.‏
ـ کی تموم می‌شه. ‏
ـ حدوداً هفته دیگه.‏
سری تکون دادم و گفتم:‏
ـ موفق باشی! فعلاً خداحافظ!‏
ـ ممنون! خداحافظ!‏
از خونه بیرون اومدم. سامان سر کوچه، به دیوار تکیه داده بود و منتظر من بود. به سمتش ‏رفتم.‏
ـ به! سلام آقا بهراد!‏
ـ علیک!‏
ـ چیه؟! اوقاتت تلخه؟!‏
ـ هیچی! گفتی کارم داری!‏
ـ آهان! آره!‏
ـ خب! بفرما!‏
ـ اینجا که نمی‌شه! بریم یه جا بشینیم.‏
ـ لازم نیست! همینجا خوبه!‏
ـ بریم همین کافی شاپ بغلی، هزینه‌اش هم با من.‏
به ناچار دنبالش به کافی شاپ رفتم. ‏
ـ خب چی می‌خوری؟
ـ هیچی نمی‏‌‏خوام حرفت رو بزن! می‏‌‏خوام برم.‏
ـ خب بابا! آروم باش!... ببین بهراد! تو الان توی یه موقعیت فوق‌العاده‌ای! قراره که حق و ‏حقوق این همه سال زحمت کشیدن و خدمت مادرت به این خانواده رو بگیری. منتها از دختره.‏
ـ نفهم! چند بار باید یه حرف رو بهت بزنم؟! مادر من حق و حقوق نمی‌خواد!‏
با دستش روی میز کوبید و با صدای نسبتاً بلند گفت:‏
ـ دِ! می‌خواد!‏
چند نفر به سمت ما برگشتن. نفس عمیقی کشید و صداش رو پایین آورد:‏
ـ مادر تو یه آدم احساسیه! زن‌ها همه‌شون اینجوری‌ان. نمی‌دونن که هر زحمتی، یه حق و ‏حقوقی هم داره. مادرت اونا رو دوست داره، قبول! اما حساب، حسابه؛ کاکا، برادر!‏
‏- این وسط چی به تو می‌رسه که اینقدر سنگ این قضیه رو به سینه می‌زنی؟!‏
ـ یعنی چی؟! مگه حتماً باید نفعی به من برسه تا به کسی کمک کنم؟!‏
‏- من تو رو خوب می‌شناسم! تو کاری نمی‌کنی که سودی برات نداشته باشه!‏
اخم‌های سامان تو هم رفت و به حالت قهر کشید کنار. اعصاب خودم هم خرد بود، ‏حوصله منت‌کشی هم نداشتم. پس بهتر بود موضوع رو عوض می‌کردم. بخاطر همین پرسیدم:‏
ـ پس اون دختر چی؟
سامان با حالت قهر، با بی‌میلی گفت:‏
ـ تهش که کارت تموم شد، خودم بهت می‌گم چی کار کنی. ‏
با عصبانیت از جام بلند شدم. خواستم برم که محکم دستم رو گرفت.‏
ـ پسر! جفت پا لگد نزن تو بختت! این به نفع هر دوتونه! هم مادرت به حقش می‌رسه، هم ‏خود تو به یه نون و نوایی می‌رسی. ببینم چی کار می‌کنی...‏
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از کافی شاپ بیرون رفتم. داشتم دیوونه می‌شدم.اما ‏باید اعتراف می‌کردم که سامان تونست من رو متقاعد کنه. اما به چه قیمتی؟ به قیمت نابودی ‏خودم...‏
بهراد:‏
از کافی شاپ بیرون اومدم و رفتم به سمت پارکی که اون نزدیکی بود. شدیداً نیاز به ‏تنهایی داشتم. یه جورایی حس انتقام داشتم. حس می‌کردم یه بخشی از اون ثروت، متعلق به ‏من و مادرمه. حرصم گرفته بود از اینکه مادرم این همه سال توی این خونه جون کنده و هیچ ‏پولی نگرفته؛ پولی که اگه گرفته بود حتماً خیلی اوضاع بهتری داشتیم. توی اون لحظات، ‏شیطون تموم وجودم رو تسخیر کرده بود. افکاری که قصد داشتم به واقعیت تبدیلشون کنم. ‏باید از جلد خودم در می‌اومدم و یه بهراد دیگه می‌شدم و این سخت‌ترین کار دنیا بود.‏
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم.‏
ـ بله؟
ـ سلام پسرم! کجایی؟ ما میز رو چیدیم. منتظر توییم.‏
ـ شرمنده! یه کاری پیش اومد، نتونستم زود بیام. دو دقیقه دیگه خونه‌ام.‏
ـ منتظرتیم.‏
ـ باشه! ‏
تماس رو قطع کردم و به سمت خونه راه افتادم. تصمیم خودم رو گرفته بودم، اما کاش ‏بیشتر فکر می‌کردم. کاش...‏
وارد خونه که شدم، همه دور میز نشسته بودن. سلامی دادم و رفتم سمت میز. همه جواب ‏سلامم رو دادن. سوییشِرتم رو درآوردم و به پشتی صندلی آویزون کردم.‏
ـ شرمنده! خیلی منتظر شدین!‏
یاسمینا گفت:‏
ـ نه! بفرمایید سرد نشه.‏
ـ ممنون!‏
مامان یه بشقاب برنج برام کشید و به همراه یه ظرف خورشت قورمه سبزی جلوم گذشت.‏
ـ بَه! مامان چی کار کردیا! ‏
ـ نوش جونت!‏
یاسمین زودتر غذاش رو خورد و به اتاقش رفت. باید تموم تلاشم رو می‌کردم تا به ‏یاسمین نزدیک شم. به هر بهانه‌ای...‏
ـ مامان دستت درد نکنه! عالی بود. ‏
ـ نوش جونت عزیزم!‏
ـ ببخشید یاسمینا خانوم! شما کلاسور اضافه دارید؟ برای یه سری از کارهای دانشگاهم ‏می‌خواستم. موقع اومدن مغازه‌ها بسته بود، نتونستم بگیرم.‏
ـ نه! ولی فکر می‌کنم یاسمین داره.‏
ـ بسیار خب! ممنون. ‏
بشقاب رو توی آشپزخونه گذاشتم و به سمت اتاق یاسمین رفتم. سر و صدایی از اتاقش ‏نمی‌اومد، آروم در زدم. با صدای گرفته گفت:‏
ـ بله؟ ‏
ـ منم! می‌شه بیام تو؟ ‏
ـ بفرمایید!‏

یاسمین:‏
فوراً اشک‌هام رو پاک کردم و ایستادم. با تعجب پرسید:‏
ـ خوبی؟!‏
ـ ممنون! کاری داشتین.‏
ـ آهان! آره! می‌خواستم ببینم کلاسور اضافه داری؟ تو راه که می‌اومدم، مغازه‌ها بسته بود، ‏نشد بگیرم.‏
به سمت کمدم رفتم و مشغول گشتن لای کتاب‌ها شدم. فقط کلاسور خودم بود. از میون ‏کتاب‌هام بیرون کشیدمش و گفتم:‏
ـ فقط همینه!‏
ـ اضافه ست؟
ـ نه! اما فعلاً لازمش ندارم. این رو شما بگیر، من بعداً می‌خرم.‏
ـ نه پس! ولش کن! گفتم اگه اضافه داری.‏
ـ این تازه ست. خودمم فعلاً لازمش ندارم. ‏
ـ مطمئنی؟
ـ بله.‏
لبخندی زد. تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. وقتی که مطمئن شدم رفت، شالم رو ‏برداشتم و خودم رو روی تخت انداختم. ذهنم درگیر بود. درگیر یه سری اتفاق‌های جدید. ‏نمی‌خواستم بهش فکر کنم. خیلی خسته بودم. چشم‌هام رو بستم و به همه افکارم پایان دادم.‏
با صدای یاسمینا چشم‌هام رو باز کردم. ‏
ـ یاسمین!!! سه ساعته دارم در می‌زنم! واسه چی جواب نمی‌دی؟
دستی روی چشم‌هام کشیدم و گفتم:‏
ـ خواب بودم.‏
ـ خوبی؟
ـ ممنون!‏
ـ این روزها دلم برات تنگ شده! مخصوصاً که کارم زیاد شده و یه کم دیرتر می‌رسم.‏
ـ اوهوم منم همینطور.‏
به طرف پنجره رفت:‏
ـ داره بارون میاد.‏
ـ جدی؟
ـ آره.‏
با عجله سمت پنجره رفتم و بازش کردم. هر دو یه نفس عمیق کشیدیم.‏
ـ وای یاسمینا! من عاشق بارونم! ‏
ـ آره، هوای دو نفره ست.‏
ـ ههههه!‏
ـ چرا می‌خندی؟!‏
ـ خب جالبه دیگه! من تنها، اینقدر عاشق بارون!‏
دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:‏
ـ ببین یاسمین! می‏‌‏خوام این رو بدونی! من شاید کم خونه باشم و نتونم زیاد کنارت باشم، ‏اما همه همّ و غمّم تویی. می‌دونی چقدر به گوهربانو سفارش کردم که هوای تو رو داشته باشه؟ ‏می‏‌‏خوام بدونی یه خواهر تو این دنیا داری که عاشقته... تا آخرش باهاته.‏
بوسه‌ای روی گونه‌اش زدم و گفتم:‏
ـ ممنون یاسمینا! این حرف‌هات بهم آرامش می‌ده.‏
ـ به منم!... یاسمین! من فردا برای شش ماه می‌رم مأموریت.‏
ـ چی؟! مأموریت؟!‏
ـ آره!‏
ـ قراره همه اعضای شرکت برای یه مدتی منتقل شن به شعبه دوم شرکت توی سمنان، تا ‏شش ماه. ‏
اشک توی چشم‌هام حلقه زد. شونه‌هاش رو گرفتم و گفتم:‏
ـ یاسمینا! چرا اینقد مسخره‌بازی درمیاری؟ معنی این کارهات چیه؟! مگه بابا چی برامون ‏کم گذاشته که داری اینقد جون می‌کنی. این پول‌ها به چه درد ما می‌خوره؟!‏
ـ به موقعش می‌فهمی!‏
با صدای بلند گفتم:‏
ـ موقعش الانه! بهم بگو چرا اینقد خودت رو تو دردسر می‌ندازی!‏
به سمتم برگشت. به چشم‌هام زل زد و گفت:‏
ـ چون وصیت مامانه... اون قبل از مرگش بهم گفت به بهونه مال و اموالی که بابا برامون ‏گذاشته، تو خونه نشینم. گفت برم سر کار. گفت تا می‌تونم پول جمع کنم. ‏
ـ هنوزم وصیت‌نامه‌اش رو دارم. بهم گفت هر وقت که پولی به دستم رسید، یه بخشش رو ‏بدم به کسایی که نیازمندن، چون تو زندگی‌مون گشایش ایجاد می‌کنه. می‌گفت باعث می‌شه ‏خدا بهمون نظر کنه. این رو گفتم که فکر نکنی من فقط حرص می‌زنم برای خودمون... نه! ‏مامان تو رو بعد از خدا به من سپرد، گفت هوات رو داشته باشم... گفت برای آینده‌مون تا ‏می‌تونم سرمایه جمع کنم.‏
نگاهی به من انداخت، به چشم‌های اشکیم و محکم در آغوشم کشید. منم محکم بغلش ‏کردم و اجازه دادم این بغض سنگین بشکنه. چه جایی بهتر از آغوش خواهر؟
ـ حرف‌هام یادت نره یاسمین! من هر روز بهت زنگ می‌زنم تا با هم حرف بزنیم. نمی‏‌‏خوام ‏هیچوقت احساس تنهایی کنی. حتی اگه... حتی اگه منم نبودم.‏
ـ یاسمینا! بسه! نگو اینجوری! تحملش رو ندارم!‏
ـ گوش کن! همیشه این رو بدون که خدا هوات رو داره... آخه شنیدم که خدا بنده‌های ‏یتیمش رو خیلی دوست داره...‏
سکوت کرده بودم و فقط اشک می‌ریختم. چونه‌ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد. میون ‏گریه، لبخند زد و به آسمون اشاره کرد.‏
ـ بیا یه قراری بذاریم! هرموقع دلمون گرفت، به آسمون نگاه کنیم. آخه می‌دونی... هروقت ‏که به آسمون نگاه می‌کنم، نگاه خدا رو احساس می‌کنم. قبول؟
سرم و تکون دادم. اشک‌هام رو پاک کرد و با خنده گفت:‏
ـ دیگه فیلم هندی بسه! بخند!‏
به چشم‌های خیسش نگاه کردم.‏
ـ دِ! بخند دختر!‏
لبخندی زدم و آروم گفتم:‏
ـ فقط مراقب خودت باش!‏
ـ چشـــــــــــــــــــــــم! من برم زودتر بخوابم که فردا صبح به پرواز برسم.‏
ـ باشه آجی! شبت خوش!‏
ـ شبت بخیر عزیزم.‏
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. صدای بارون تو اون لحظات سخت، انگار با دلم ‏همراهی می‌کرد؛ لحظاتی که دلم فقط یه دل سیر گریه می‌خواست. بدون درنگ، ژاکتم رو ‏برداشتم و به حیاط رفتم. اشک ریختن زیر بارون عجب صفایی داشت...‏
گوهربانو همونطور که گریه می‌کرد یاسمینا رو تو آغوش گرفت و گفت:‏
ـ خیلی مراقب خودت باش دخترم! به خودت برس! غذات رو سر وقت بخور! بیرون که ‏هستی، لباس گرم حتماً داشته باش! هوای بهار دزده، یه روز گرمه، یه روز سرد. مبادا مریض ‏بشی!‏
یاسمینا محکم گوهربانو رو بوسید و گفت:‏
ـ رو جفت چشم‌هام!‏
بهراد لبخندی زد و گفت:‏
ـ خیلی مراقب خودتون باشید. ‏
ـ چشم! حتماً!‏
یاسمینا بعد از خداحافظی با بهراد و گوهربانو، به سمت من اومد و محکم بغلم کرد. ‏
ـ خواهری! سفارش‌هام رو یادت نره‌ها! این یه هفته هم قشنگ درس‌هات رو بخون تا ایشالا ‏دیپلمت رو بگیری و آماده شی برای کنکور. دلم می‌خواد وقتی برمی‌گردم کلی سر حال باشی ‏و همینطور آماده. آینده تو برام از هرچیزی مهم‌تره.‏
سرم رو از رو شونه‌اش برداشتم و به چشم‌هاش زل زدم.‏
ـ قول بده زود برمی‌گردی!‏
بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:‏
ـ قول قول!‏
این رو گفت و رو به گوهربانو و بهراد کرد.‏
ـ گوهربانو! جون شما و جون یاسمین! نمی‏‌‏خوام تو این شیش ماه احساس تنهایی کنه. ‏
ـ خیالت راحت عزیزم! مثل چشم‌هام مراقبشم. ‏
بعد رو به بهراد کرد و با لبخند محوی گفت:‏
ـ و شما آقا بهراد! دلم می‌خواد مثل یه برادر هوای یاسمین رو داشته باشی!‏
بهراد دست به سینه ایستاده بود و زیر چشمی من رو نگاه می‌کرد. لبخند محوی زد و نفس ‏عمیقی کشید. ‏
ـ چشم! حتماً!‏
ـ ممنون از همه‌تون. خداحافظ!‏
گوهربانو رو به بهراد کرد و گفت: ‏
ـ بهراد جان! چمدون یاسمینا رو تا دم در ببر!‏
ـ خیلی ممنون! زحمت می‌شه!‏
ـ نه بابا! چه زحمتی؟!‏
بهراد چمدون رو برداشت و به همراه یاسمینا از خونه بیرون رفتن. گوهربانو هم تا دم در ‏رفت. و اما من... اصلاً حال خوبی نداشتم! بعد از پدر و مادرم، اونقدر به یاسمینا وابسته بودم که ‏فکر شش ماه دوریش بدجور عذابم می‌داد. روی پله‌ها نشستم و رفتم تو خیال خودم. همون ‏موقع گوهربانو سر رسید و کنارم نشست. دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:‏
ـ نبینم یاسمینم ناراحت باشه!‏
ـ هیچوقت نمی‌دونستم اینقدر به یاسمینا وابسته‌ام. ‏
ـ تو که تنها نیستی! من و بهراد پیشتیم. یاسمینا هم چشم به هم بزنی، برمی‌گرده.‏
ـ امیدوارم...‏

با بی‌حوصلگی خودم رو روی تختم انداختم. مدتی به سقف اتاق زل زدم. بعد کتاب رو از ‏میز کنار تختم برداشتم و باز کردم. سرم بدجوری درد می‌کرد. صدای زنگ گوشیم اومد. از ‏تو کشو برش داشتم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. هانیه بود. لبخندی زدم و جواب دادم.‏
ـ الو! هانیه!‏
ـ سلام عشقم! چطوری؟
ـ خوبم ممنون! تو خوبی؟
ـ آره!‏
ـ شکر!‏
ـ امروز با بچه‌ها قرار گذاشتیم بریم بیرون. میای؟
ـ کجا؟
ـ قراره بریم توچال، تلکابین. ‏
به نفعم بود که پیشنهادشون رو قبول کنم. تنهایی فقط حالم رو خراب می‌کرد.‏
ـ باشه! منم هستم. ساعت چند؟
ـ الان ساعت چنده؟
ـ نه و نیم.‏
ـ تو ده بیا سر کوچه.‏
ـ باشه. ‏
ـ می‏‌‏بینمت.‏
ـ فعلاً...‏
گوشی رو قطع کردم و روی تخت انداختم. یه مانتوی ساده کرمی با یه شال قهوه‌ای از تو ‏کمد برداشتم. خیلی زود حاضر شدم. جلوی آیینه ایستادم و مشغول بستن موهام شدم.‏
بهراد:‏
ـ بهراد! مامان! گوشیت زنگ می‌زنه!‏
ـ کیه؟
ـ نوشته سامان!‏
با عصبانیت نفسم رو بیرون دادم و گفتم:‏
‏- ولش کن! بعداً میام بهش زنگ می‌زنم.‏
هر اسمی از سامان و هر خبری از او، من رو یاد نقشه‌هایی که کشیده بودیم می‌انداخت، یاد ‏کاری که به اصرار اون شروع کرده بودم، یاد پولی که قرار بود ازین طریق گیرم بیاد. آب سرد ‏رو باز کردم و چشم‏‌‏هام رو بستم. این کار بهم آرامش خاصی می‌داد. یه وقت‌هایی به خودم ‏می‌گم، شاید اگه سنم بیشتر بود، تجربه بیشتری داشتم، هیچوقت این بازی رو شروع ‏نمی‌کردم. اون وقت‌ها چوب بازی با احساسات یه دختر رو نخورده بودم. از بچگی تو گوشم ‏خونده بودن که هرچی که هستم، هیچوقت دل کسی رو نشکونم و به بازیش نگیرم، چون خدا ‏بدجوری انتقام بنده‌هاش رو از آدم می‌گیره. اما بعد از آشنایی با سامان و شنیدن حرف‌هاش، ‏همه چیز عوض شد. فکر می‌کردم که همه این چیزها باد هواست. اما نبود... من به احساس یه ‏دختر ضربه زدم و بعدش...‏
جلوی آیینه ایستادم و مشغول سشوار کشیدن شدم که دوباره صدای مامان رو شنیدم.‏
ـ بهراد! این پسره دوباره زنگ زده! بیا ببین چه کارت داره دیگه!‏
با کلافگی گفتم:‏
ـ اااااه... اومدم!‏
سشوار رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم. گوشی رو از مامان گرفتم.‏
ـ چی می‌گی تو هی زرت و زرت زنگ می‌زنی؟!‏
ـ علیک سلام!‏
ـ گیرم که علیک!‏
ـ چته تو دوباره سگ شدی؟ ‏
ـ کارت رو بگو!‏
ـ بیا سرکوچه یه دقیقه!‏
ـ پشت تلفن بگو!‏
ـ می‌گم پاشو بیا! لابد نمی‌تونم پشت تلفن بگم دیگه!‏
ـ خب بابا! صبر کن تا بیام!‏
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و ژاکتم رو پوشیدم. مامان مشغول درست کردن ناهار بود. ‏همون موقع که از اتاق بیرون اومدم، یاسمین هم از پله‌ها پایین اومد. رو به مامان کرد و گفت:‏
ـ گوهربانو!‏
ـ جانم! ‏
ـ من امروز ناهار خونه نیستم. با دوست‌هام بیرونیم.‏
ـ کی میای؟
ـ معلوم نیست! شاید تا چهار، پنج بیام.‏
ـ باشه! ولی خیلی مراقب خودت باش!‏
ـ چشم!‏
رو بهش کردم و گفتم:‏
‏- مراقب باش!‏
ـ باشه!‏
این رو گفت و بعد از خداحافظی از خونه بیرون رفت. چند دقیقه صبر کردم تا بره، اما از ‏ساختمون که بیرون اومدم دیدم دم در ایستاده و انگار داره با کسی حرف می‌زنه. دقت کردم، ‏صدا، صدای مرد بود و... آشنا. سریع خودم رو به دم در رسوندم و در رو که نیمه باز بود، کامل ‏باز کردم. یاسمن با وحشت، جیغ کوتاهی کشید و عقب رفت. منم که چشمم تو چشم سامان ‏افتاده بود، با عصبانیت تخت سینه‌اش کوبیدم وگفتم:‏
ـ هوی! تو مگه قراره نبود سر کوچه وایسی؟! دم در چه غلطی می‌کنی؟!‏
نگاه سنگین یاسمین رو رو خودم حس می‌کردم، اما نمی‌تونستم چشم از سامان بردارم که ‏خنده‌ای زد و گفت:‏
ـ داد نزن بابا! خواستم از یاسمین خانوم بپرسم که چرا اینقد دیر کردی. ‏
ـ خبرت! دو دقیقه صبر می‌کردی تا بیام!‏
همون موقع با صدای بوق یه ماشین، بی‌اختیار نگاهم چرخید سمت یه بنز آلبالویی که چند ‏تا دختر سوارش بودن. یاسمین بدون هیچ حرفی، سریع از خونه بیرون رفت، به سمت ماشین ‏دوید و سوار شد. چشم از بنز آلبالویی برداشتم و دوباره با خشم رو به سامان گفتم:‏
ـ قرارمون این نبودا! سراغ یاسمین نیا!‏
نیشخندی زد و گفت:‏
ـ اوهو! هنو هیچی نشده روش غیرت پیدا کردی؟!‏
ـ خفه شو!‏
ـ باشه! خفه می‌شم چون حوصله جر و بحث با تو رو ندارم.‏
ـ آره! اینجوری بهتره.‏
یه پاکت از تو جیبش درآورد و به سمتم گرفت.‏
ـ این چیه؟!‏
ـ نامه.‏
ـ نامه چی؟!‏
ـ بخونش!‏
کاغذ رو از پاکت درآوردم و نگاهی بهش انداختم. ماتم برد. با عصبانیت نامه رو جلوش ‏پرت کردم و گفتم:‏
ـ این مزخرف‌ها چیه؟!‏
نامه رو از رو زمین برداشت و گفت:‏
ـ وحشی بازی در نیار بابا!... برای معشوقته!‏
ـ تو اونقد آدم عوضی‌ای بودی و من...‏
دستش رو جلوی دهنم گذاشت و گفت:‏
ـ حرف بیخودی نزن! ازت نخواستم که موشک هوا کنی. تو فقط این نامه رو بهش می‌دی ‏و خلاص.‏
ـ سامان بیا و بی‌خیال شو! یاسمین خواهرش رفته یه شهر دیگه تا شیش ماه دیگه هم ‏برنمی‌گرده. حالش خوب نیست. ‏
ـ بدبخت! تو چرا اینقد سوسول بازی درمیاری؟ مگه من واسه خودم می‌گم؟! پول خودته! ‏پول مادرته! باید ازشون بگیری یا نه؟! ‏
کاغذ رو توی دستم گذاشت.‏
ـ د! آخه آدم اینقدر نفهم؟!... اینقد خر؟!‏
ـ هوی! حواست به حرف زدنت باشه‌ها! زیادی حال ندارم، یهو دیدی قاطی کردم، زدم...‏
ـ خب بابا! خب! من دیگه باید برم. کاری نداری؟
ـ از اولم نداشتم!‏
ـ بهراد!... قول و قرارات یادت نره!... تو به عنوان یه پسر، باید یه کاری برای مادرت بکنی یا ‏نه؟ در ثانی! با این کار، با یه تیر دو نشون می‌زنی. هم مادرت رو به حقش می‌رسونی، هم یه چیز ‏گیر خودت میاد!‏
حوصله جواب دادن نداشتم. پس خداحافظی کردم و در روبروش بستم. حالا من موندم و ‏یه نامه لعنتی...‏

 

 

تهیه شده در وبلاگ تهران ناول شین براری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی