رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان احساسی ۷

 

به تصویر خودم در انعکاس این آیینه ی رنگو رو رفته و جیوه پریده  نگاهی کردم ..با این قیافه می رفتم پیششون خودشون تا آخر قضیه رو می رفتن.
یه مشت آب سرد پاشیدم به صورتم تا از التهابش کم بشه.باید برای شبنم یه وکیل کار کشته می گرفتم.اگه در مورد کاری که کرده چیزی به پلیس بگه برای همیشه از دستش میدم...و من اینو نمی خواستم!!می دونم خودخواهیه...همه ی عاشقا خودخواهن!!
عشقم فقط متعلق به منه..نمی ذارم هیچ کسو هیچ چیز ازمبگیرتش..هیچکس!!
شیر آبو بستم.از دستشویی اومدم بیرون به سمت اطلاعات رفتم.ایستادم تا مردی که جلوم بود کارش تموم بشه.بعد از اینکه کارش تموم شد رفت.خانمی که اونجا نشسته بود با دیدنم منو شناخت و آدرس اتاق شبنمو داد.
وسط راه بودم که یادم افتاد به دکترش نگفتم نمی خوام فعلاََ حرفی به شبنم و مامان و ماه منیر بزنن.راه رفته رو برگشتم.خدا رو شکر تو اتاقش بود.
در زدم و بعد از اینکه اجازه ی ورود داد وارد اتاقش شدم.با دیدنم عینکشو آورد پایین و موشکافانه نگاهم کرد.حقم داشت..حال اون موقعم کجا و حال الانم کجا!
با دست صندلی رو نشون داد و گفت:بشین.
نشستم.دستشو رو میز گذاشت و منتظر شد.

============

وقتی از اتاق اومدم بیرون و درو پشت سرم بستم نفسمو با آسودگی بیرون دادم.فکر نمی کردم قبول کنه ولی قبول کرد و گفت به پرستار ها هم می گه که حرفی نزنن تا خودم بهش بگم.
با قدم های تند خودمو به اتاقش رسوندم.نفس نفس می زدم.ایستادم تا ریتم نفس کشیدنم عادی بشه.نمی خواستم هیچی رو لو بدم.
تقه ای به در زدم و وارد شدم.مامان روی صندلی نشسته بود و ماه منیر کنار تخت ایستاده بود و دست شبنمو گرفته بود.
به شبنم نگاه کردم.چقدر رنگش پریده بود.روی صورتش پر از زخم و کبودی بود و دور پیشونیش کامل باندپیچی شده بود.کامل رفتم تو و در اتاقو بستم.سعی کردم به شبنم نگاه نکنم...دیدنش بین اونهمه سیم و دستگاه برام مثل عذاب و شکنجه بود.از خدا خداستم این مدتو بهم تحمل بده تا بتونم کاری که شروع کردمو به پایان برسونم.
لبخندی زدم و پرسیدم:حالش چطوره؟
ماه منیر برگشت طرفم.چقدر تو این یه روز حس کردم شکسته شده هم اون هم مامان...معلومه تو این همه سال خیلی بهم وابسته شدن.
با صدای خش دار و گرفته ای گفت:تا فردا صبح بهوش نمیاد.پرستارش گفت چون هم خون زیادی از دست داده هم اثر داروی بیهوشی که بهش زدن هنوز از بین نرفته.
مامان اومد سمتم.نگرانی تو صورتش هویدا بود.از در دور شدم و خودمو بهش رسوندم.
-مامان دکترش چی گفت؟!
با حفظ ظاهر و لبخند گفتم:گفت به خاطر داروی بیهوشی و ضربه ای که به سرش خورده ممکنه اتفاقات اخیر یادش نیاد.
با نگرانی گفت:همین؟!
نفس عمیقی کشیدم..حالا قسمت سختش بود:نه!ضربه شدیدی به شکمش خورده.روی شکمش بخیه زدن وقتی بهوش بیاد دردش زیاد میشه..مواظب باشید یه وقت تکون نخوره یا فشار به شکمش نیاره وگرنه بخیه ها پاره میشن و دوباره خونریزی میکنه.
مامان نگاهی به شبنم کرد و دوباره به من خیره شد.هنوز توی چشماش رگه های سرخ دیده می شد.به ماه منیر نگاه کردم به نظر می رسید هر دوشون حرفمو باور کردن.برای اینکه ذهنشونو منحرف کنم ادامه دادم:
-تکلیف پاشم که معلومه حالا حالاها باید تو گچ باشه!
از اینکه مجبور بودم به عزیزترین کسانم دروغ بگم بیزار بودم..ولی راه دیگه ای نداشتم.
به اصرار ماه منیر برگشتیم خونه.البته زیادم برام بد نشد..می تونستم به خودم برسم تا فردا سرحال باشم.
تمام مدت به این فکر می کردم که واکنش شبنم بعد از فهمیدن حقیقت چیه و واقعاََ هم از واکنشش می ترسیدم.
باید خودمو آماده می کردم...
فردا صبح با انرژی و سرحال رفتم بیمارستان.مامانو بیدار نکردم خیلی خسته بود گذاشتم بخوابه.
وقتی جلوی بیمارستان رسیدم قلبم تند میزد.یعنی الان بهوش اومده؟!
اولین جای پارکی که دیدم ماشینو گذاشتم.وارد بیمارستان شدم.از دیروز خیلی شلوغ تر شده بود.
آروم آروم به سمت اتاقش رفتم.چشمم به سرباز جلوی در اتاقش افتاد.اهمیتی ندادم و بدون در زدن وارد شدم.
سرشو دیدم که به سمتم چرخید.سرجام میخکوب شدم.قلبم دیوانه وار میزد.
نگاهم روی صورتش چرخید..هنوزم رنگ پریده بود.چشماش پر از رگه های سرخ رنگ بود.
هر چی پیش خودم نقشه کشیده بودم با نگاهش دود شد رفت هوا! تازه فهمیدم چقدر دلم برای این چشمای مخملی مشکی تنگ شده...
با سلام کردن ماه منیر از فکر و خیال در اومدم.سلام کردم .می ترسیدم از رفتارام بفهمه بهش حقیقتو نگفتم.
چشمای شبنم هنوز بخاطر خواب آلودگی خمار بود.
با لبخند رفتم سمتش.نگاهش که به سقف بود به طرفم معطوف شد.
-سلام.بهتری؟!
متوجه زخم ها و بریدگی های عمیق روی لبش شدم.
آروم فقط یه بار سرشو پایین آورد.
برگشتم سمت ماه منیر که روی صندلی نشسته بود و پرسیدم:شکمش درد نگرفته؟!
سرشو با ناراحتی تکون داد و گفت:چرا درد داره ولی دکترش گفت فعلاََ نمی تونن بهش مسکن بزنن.
بعد از کمی مکث درحالیکه از روی صندلی بلند می شد گفت:من برم نمازمو بخونم میام.
فهمیدم حرفش بهونه ست.لبخندی به چهره ی خسته و خواب آلودش زدم و با نگاهم تا دم در بدرقه اش کردم.
با صدای ضعیف شبنم که گفت:سیاوش...برگشتم سمتش.دستشو که آزاد بود توی دستم گرفتم..سرد بود.
لبخندم پر رنگ تر شد:جانم!
از فشردن لبهاش روی هم فهمیدم درد داره.دستشو کمی فشار دادم: هر چقدر درد داری به همون اندازه دست منو فشار بده.
چشماشو بست.پلکاش می لرزید.دستمو فشار داد.انقدر محکم که یه لحظه حس کردم استخونام زیر فشار دستای ظریفش خُرد شد.
چشماشو باز کرد..خیس بود.
دوباره صداشو شنیدم.لرزون بود و گرفته:کی بهم زد؟!
تو چشماش خیره شدم و گفتم:نمی دونم.پلیس نتونست بگیرتش!
انگشتاشو تو دستم تکون داد و گفت:مطمئنم از عمد بهم زد.
از حرفش شوکه شدم.از کجا فهمیده بود؟وای نکنه ماه منیر درباره ی مکالمه م با بیتا چیزی بهش گفته باشه؟!
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:پلیس هنوز داره تحقیق می کنه!
ابروهاشو تو هم کشید و با اخم گفت:پلیس؟!
-آره دیگه!
یه دفعه حالتش عوض شد و با بغض گفت:حالا چی کارم می کنن؟!
-شبنم به من نگاه کن!
با چهره ی مغموم بهم نگاه کرد.لبامو با زبونم خیس کردم:برات یه وکیل کار کشته می گیرم.اگه ثابت بشه که فقط از خودت دفاع کردی و راه دیگه ای برای نجات از اون مهلکه نداشتی هیچ جرمی مرتکب نشدی..نه بازداشتگاهی..نه زندانی..
حرفم که تموم شد نور امید رو در چشماش دیدم.تو دلم گفتم:اگه می تونستی تصمیم بگیری مطمئنم زندان رفتنو به محروم شدن از داشتن بچه ای که از رگ و پی ات باشه ترجیح می دادی!
لبخند بی جونی زد و گفت:واقعاََ؟
-آره..
دوباره رفت تو فکر و گفت:ولی اگه ازم پرسیدن چرا فرزاد بردم تو خونه پدریم چی بهشون بگم؟بالاخره که می فهمن فرزاد پسره فرامرزه!
راست می گفت فکر اینجاشو نکرده بودم..ولی برای اینکه نگرانش نکنم با اطمینان گفتم:نگران نباش برای اونم یه فکری دارم!
با ذوق سرشو از روی بالش بلند کرد و گفت:جدی میگی؟آخ!!
از کارش عصبانی شدم.با لحن کنترل شده ولی حرصی گفتم:یواش تر شبنم می خوای بخیه هات پاره بشه؟!مگه دکتر بهت نگفت تکون نخوری؟!
با چهره ای که از درد درهم رفته بود نالید:من فقط سرمو تکون دادم!!
دست آزادمو لای موهاش سُر دادم:یکم مراعات کن تا وقتی زخمت خوب بشه بعد هر چقدر دلت خواست ورج وورجه کن!
یکم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:حتماََ با این پای چلاغم!!
نگاهم به پای چپش که تا بالای زانو تو گچ بود افتاد.از حرفم خنده ام گرفته بود.
لبخندی بهش زدم و سرمو به صورتش نزدیک کردم.
با شیطنت گفتم:خودم میشم پات چطوره؟!
ابروهاش از تعجب بالا پرید!دستشو از توی دستم درآورد.گذاشت روی گیجگاهش و گفت:ببینم مطمئنی ضربه ای چیزی به سرت نخورده؟!
دستشو از روی گیجگاهش برداشتم و اینبار توی دوتا دستام قفل کردم.
-مطمئنِ مطمئنم!
یکم مکث کردم و گفتم:یه قولی بهم میدی شبنم؟!
کنجکاو نگاهم کرد و گفت:چه قولی؟!!
چشمامو بستم و لبامو روی هم فشار دادم.صدای قلبمو به وضوح می شنیدم.ای کاش شبنمم صداشو می شنید تا خودش بفهمه دردم چیه!
چشمامو باز کردم و تو نگاه منتظرش خیره شدم:قول میدی هیچوقت به احساسم شک نکنی؟!
مات و متحیر فقط نگاهم می کرد..همینجور که نگاهم می کرد گفت:چ..چی داری میگی؟!تو که...
نذاشتم جمله شو ادامه بده و گفتم:شبنم بهم قول بده..
حس کردم دستش یکم گرم شده..توی نگاهش اون حسی که دنبالش بودم رو پیدا کرده بودم ولی مطمئن بودم الان به زبون نمیاره..نه تا وقتی که از من و احساس من مطمئن نشه!!
چشماشو باز و بسته کرد و گفت:قول میدم.
لبخندی از ته دل زدم..از تهِ ته دلم...اونم در جوابم لبخندی زد.
-پس قول دادیا!!
-آره!
-زیرشم نمی زنی!؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:نچ!!
تا خواستم حرف دلمو بهش بزنم تقه ای به در خورد و ماه منیر اومد تو.به بخت بد خودم لعنت فرستادم..نمی شد دو دقیقه دیرتر بیاد!!
دست شبنمو ناچاراََ ول کردم..دلم نمی خواست یه لحظه هم از کنارش تکون بخورم.ولی نمی شد باید کارای وکالت شبنمو درست می کردم.
نگاهمو به سختی از چشماش گرفتم.چایی که ماه منیر برام گرفته بود از دستش گرفتم....

✅ راوی داستان «شبنم»

نیم ساعت بود که بیدار شده بودم.دردم خیلی کم شده فقط یه وقتایی داخل شکمم درد می گرفت.به ماه منیر نگاه کردم که روی صندلی تخت خواب شو خوابش برده بود.تقه ای به در خورد.به در بسته نگاه کردم.در باز شد و سیاوش اومد تو.با لبخندش لبخندی رو لبم اومد.سلام آرومی کرد منم به آرومی جوابشو دادم.به ماه منیر اشاره کرد و پرسید:خوابه!؟سرمو به نشونه آره پایین آوردم.
رفت سمت ماه منیر و صداش زد:ماه منیر..ماه منیر...
ماه منیر تکون کوچیکی خورد و چشماشو باز کرد.با دیدن سیاوش چشماشو کامل باز کرد و صاف روی صندلی نشست.
-چیزی شده؟!
-نه امروز من می مونم شما برو خونه استراحت کن!
-نه پسرم زحمتت میشه تازه باید بری سرکار.
-زحمتی نیست از بیمارستانم مرخصی گرفتم می تونم بمونم.الانم آژانس پایین منتظره.
با تعجب به مکالمه شون گوش می دادم.سیاوش به خاطر من مرخصی گرفته بود؟!
ماه منیر اومد بالا سرم پیشونیمو بوسید و بعد از خداحافظی با سیاوش از اتاق بیرون رفت.
با تعجب پرسیدم:آخه چرا مرخصی گرفتی؟!
دستاشو فرو برد تو جیب شلوارش با لبخندی که دلمو لرزوند گفت:به خاطر تو!
از حرفش غرق لذت شدم.همونطور که می اومد سمتم گفت:واست یه وکیل خوب گرفتم!
ذوق زده گفتم:واقعاََ؟!
-آره!در مورد فرامرز و فرزاد و کشتن اون چهارتام باهاش صحبت کردم.باید به پلیس بگی بابات تو رو ساقی خودش کرده بود اون شبی که اون سه تا اومدن خونه ازت خواسته دوتا مشروب باهم قاطی کنی و براشون بیاری تو هم همین کارو کردی بعدم رفتی تو اتاقت..وقتی صداشونو می شنوی میایی بیرون می بینی حسابی مست کردن از ترس اینکه بلایی که سر خواهرت اومده سر خودتم بیاد از خونه فرار می کنی که همون شبم با ماشین تصادف می کنی و ماه منیر پیدات می کنه.
-دادگاه کیه؟!
-قبلش باید صحنه ی قتل بازسازی بشه!
-با این وضعم باید برم؟!
-نگران نباش با آمبولانس میری با آمبولانس برمی گردی.دادگاهتم همینطوره.
صدام می لرزید:ولی من می ترسم.
اومد کنارم روی تخت نشست و دوباره مثل صبح دستمو توی دستش گرفت.اون یکی دستشم گذاشت زیر چونم.
گرم شده بودم.از حضورش..از وجودش..
-تا وقتی که من کنارت هستم از هیچی نباید بترسی!
به چشماش که برق می زد نگاه کردم:تا کِی کنارم هستی؟!
با انگشتاش چونمو نوازش کرد و گفت:یادته صبح ازت قول گرفتم که به احساسم شک نکنی؟!
با یادآوری صبح با لحن معترضی گفتم:آره یادمه!ولی تو بهم نگفتی احساست چیه؟!
لبخند زد و گفت:خیلی دلت می خواد بدونی؟!
لبامو جمع کردم:اوهوم!قلبم به شدت به قفسه ی سینم می کوبید.منتظر بودم تا بگه..تا من بگم..تا منم اعتراف کنم...
سرشو به صورتم نزدیک کرد.از هیجان تمام تنم گر گرفته بود.دستمو محکم توی دستش فشار داد.توی تخت فرو رفتم و چشماشو بستم.
گرمی لبانش روی پیشونیم و بین ابروهام حس کردم.
دلم می خواست به زمان بگم وایسه و من همینجور تو این خلسه شیرین و رویایی بمونم.لباشو از روی پیشونیم برداشت.چشمام هنوز بسته بود که صداشو کنار گوشم شنیدم که نجواگونه گفت:خیلی دوستت دارم!!
نفسم تو سینه حبس شد.یعنی گوشم درست شنید؟!
چشمامو باز کردم.سرش هنوز کنار سرم بود و چشماش بسته بود.
دستمو که تو دستش بود حرکت داد و روی قلبش گذاشت..دوباره آروم نجوا کرد:اینم سند و مدرکش...!!
چشمامو باز کردم.سرش هنوز کنار سرم بود و چشماش بسته بود.
دستمو که تو دستش بود حرکت داد و روی قلبش گذاشت..دوباره آروم نجوا کرد:اینم سند و مدرکش...!!
نفس حبس شده امو آزاد کردم.دلم می خواست بال دربیارم.دلم میخواست داد بزنم و به همه ی دنیا بگم.از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم.
گونشو بوسیدم و با تمام احساسی که تو خودم سراغ داشتم کنار گوشش گفتم:منم خیلی دوستت دارم.
نفس عمیقی کشید و سرشو از کنار برداشت.
از حرارت چشماش ذوب میشدم و از کوبش قلبش می لرزیدم.
-حالا من می خوام یه قول بهت بدم شبنم.
با صدایی که از هیجان می لرزید گفتم:چه قولی؟!
روی دستمو بوسید و گفت:قول میدم همیشه کنارت بمونم.
جواب من به قولش لبخندی بود پر از عشق و احساس....

✅ راوی داستان «سیاوش»

سه هفته بعد...
از صبح وقتی تو بیمارستان بودم و با بیمارام سر و کله می زدم کلافه بودم.امروز باید حقیقتو به شبنم می گفتم.الان که روحیه اش بهتر شده بود راحت تر می تونستم بهش بگم.چند روز پیش دادگاه حکم بیگناهی شبنم رو صادر کرد و هممون یه نفس راحت کشیدیم.تو این سه هفته انقدر بهم وابسته شده بودیم که یه لحظه نبود که به شبنم فکر نکنم.
هر روز به امید اینکه زودتر برم خونه و ببینمش کارامو با اشتیاق و سریع انجام میدادم تا زودتر تموم شه و برم خونه.
می دونستم دیگه پسم نمی زنه.این مدت در مورد بچه باهاش حرف زده بودم و غیر مستقیم فهمیده بودم چه نظری داره برای همین تا حدودی از اضطرابم کم شده بود.اونم مثل من اعتقاد داشت پدر و مادر واقعی اونایی هستن که بچه رو برزگش می کنن..تربیتش می کنن..نه اونایی که بچه رو به دنیا میارن.
حتی ازش پرسیدم اگه بفهمه بچه دار نمی شه چیکار می کنه؟!اونم در کمال بهتم گفت:این همه بچه بی سرپرست.یکی از همین بچه ها رو به فرزندخوندگی می گیرم و همه ی دنیارو همه ی محبتای مادری رو به پاش می ریزم.
امروز روزی بود که باید این حقیقت تلخو بهش می گفتم.مامان هفته ی پیش قضیه رو به ماه منیر گفته بود فقط شانس آوردیم که شبنم خونه نبود و با هم بیرون رفته بودیم.
به خودم اومدم دیدم شیفتم تموم شده.لباسامو عوض کردم و از بیمارستان اومدم بیرون.ماشینو تو خونه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
شبنمو دیدم که از پشت خونه به سمتم می اومد.بلوز شلوار توسی پوشیده بود و یه شال بزرگ سفید رنگم روی شونه هاش بود.موهاشم مثل همیشه باز بود.
چون با عصا می اومد یکم طول می کشید.برای همین خودمو بهش رسوندم تا بیشتر از این راه نره.
با لبخند بهم نگاه کرد:سلام عرض شد آقای دکتر.خسته نباشی.
خندیدم و گفتم:علیک سلام.درمونده نباشی خانوم.
با وزش باد سرد و شبنم که یکم خودشو جمع کرد..اخم کوچیکی کردم و گفتم:تو این سرما میایی بیرون یه چیزی بذار رو سرت سرما نخوری!
دماغشو جمع کرد و گفت:نه بابا انقدرام نازک نارنجی نیستم..حرفش که تموم شد عطسه کرد.خنده ی بلندی کردم و گفتم:بر منکرش لعنت!!
با مشت کوبید تو بازوم و با حرص گفت:کوفت!عجب سقِّ سیاهی داری تو!
خنده ام شدّت گرفت.دستمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم:شبنم باید صحبت کنیم!!
در حالیکه خنده رو لباش بود:الان؟!
-آره الان مهمه!!
با تعجب نگاهم کرد:نکنه مثه دیشب درباره بچه دار نشدن و این حرفاست!آره؟!
جوابشو ندادم.جدی شد.
-سیاوش برای چی این حرفا رو می زنی؟!داری می توسونیم!
دستمو دور بازوش حلقه کردم:ولی باید بگم!
-منظورت چیه؟!
-اول یه سوالمو جواب بده بعد بهت میگم.حرفایی که پریشب گفتی واقعاََ از ته دلت بود؟!همش راست بود؟!
می تونستم ترسشو حس کنم.سردرگم نگاهم کرد:خوب آره برای چی؟!
آب دهنمو قورت دادم.گلوم خشک شده بود.
-سیاوش جون به سرم کردی تو رو خدا حرف بزن!!
زبونم توی دهنم نمی چرخید.
با بغض گفت:چی شده؟!
خودمم بغض داشتم.ولی سعی کردم بهش غلبه کنم الان وقتش نیست من باید محکم باشم.اون بهم احتیاج داره.
-وقتی تصادف کردی ضربه ای که به شکمت خورده بود خیلی شدید بود.
بهش نگاه کردم تا حالتشو ببینم.هنوز گیج بود.
-مجبور شدن رحمتو دربیارن وگرنه زنده نمی موندی...
کاسه چشمش لحظه به لحظه از اشک پر تر می شد.بازوشو از تو دستم درآورد.یه قدم به عقب رفت.اشکاش دونه دونه جاری می شدن.قدرت تکون خوردن نداشتم.سرشو تکون داد و گفت:نه..نه این امکان داره.مات شد بهم.قدم عقب رفته رو برگشت.خودشو بهم رسوند و دستمو چنگ زد.
ملتمس گفت:سیاوش بگو شوخی کردی..بگو همه ی حرفات دروغه..دستمو با دستای لرزونش تکون داد.
به چهره ی معصومش نگاه کردم.داشتم از درون متلاشی می شدم.لبام بهم چسبیده فقط تونستم بگم نه.ریزش اشکاش شدیدتر شد.دستاش شل شد.لباش می لرزید.عصا از دستش افتاد.یه قدم عقب رفت.نفس نفس می زد انگار هوایی وجود نداره.دستشو گذاشت رو گوشش و با تمام توانش جیغ زد و آوار شد رو زمین.کیف و کتم از دستم ول شد.خودمو بهش رسوندم.با ناخوناش رو صورتش چنگ می زد.نشستم کنارش و به زور دستاشو گرفتم.ضجه می زد.از صدای جیغ و دادش مامان و ماه منیر سراسیمه اومدن تو باغ.اشکم دراومده بود.با هرجیغی که میکشید و اشکی از چشمش می چکید احساس می کردم دارم له میشم.
دستاشو از دستم آزاد کرد و به سینم مشت می زد.مامان و ماه منیر با چشمای گریون بهمون نگاه می کردن.گذاشتم هر چقدر می خواد بهم مشت بزنه.از ضربه هاش قفسه سینم تیر می کشید ولی تحمل کردم.چون لحظه به لحظه انرژیش تحلیل می رفت.انقدر زد تا دیگه جونی براش نموند و دستاشو گذاشت رو صورتش..از ته دل ضجه می زد.
سرشو کشیدم سمت خودم و گذاشتم روی سینه ام و موهاشو نوازش کردم.انقدر خسته شده بود که فقط هق هق می کرد و از سرما می لرزید.دستمو انداختم زیرپاشو از زمین بلندش کردم.بردمش تو خونه و روی مبل کنار شوفاژ گذاشتمش.توی نور خونه فهمیدم چی به روز صورتش آورده..مثل بچه بی پناه تو بغلم گریه می کرد و می لرزید.بعد چند دقیقه از نفس های منظمش فهمیدم خوابش برده ..توی خواب زخماشو تمییز کردم.مامان و ماه منیر بی هیچ حرفی رفتن تو اتاق مامان و گذاشتن تنها باشیم.پتو رو روش کشیدم و رفتم تو آشپزخونه تا براش سوپ درست کنم.کارم که تموم شد شبنمم بیدار شد.
رفتم یه کاسه سوپ براش ریختم.کنارش نشستم.چشماش بسته بود.
-شبنم..شبنم..پاشو سوپ بخور.
چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد.پر از گله و شکایت..چشمای ورم کرده و قرمز قلبمو به درد آورد.بالش روی مبلو درست کردم و نشوندمش.قاشقو توی سوپ چرخوندم و پرش کردم و گرفتم سمتش.
روشو کرد سمت دیگه و با صدای خش دار و گرفته گفت:نمی خورم!
-با من قهری چرا با خودت لج میکنی شبنم؟!
دست به سینه با دلخوری نگاهم کرد:من با کسی قهر نیستم.مگه بچه ام؟!
قاشقو تو سوپ ول کردم:پس این کار چیه؟!فشارت پایینه باید یه چیزی بخوری!
بدون توجه به حرفام گفت:چرا زودتر بهم نگفتی؟!چرا ازم قایم کردی؟!
دوباره چشماش خیس شده بود و آماده ی باریدن.سوپ رو روی میز کنار مبل گذاشتم.موهاشو که به صورتش چسبیده بود کنار زدم:اگه اون موقع بهت می گفتم بعدش بهت می گفتم دوستت دارم حرفمو می ذاشتی پای عشق و علاقه م یا پای ترحم؟!راستشو بگو؟!
خیره نگاهم کرد.یه قطره اشک از چشمش چکید.جواب نداد..چون هر دومون می دونستیم جوابش چیه!
با دستام صورتش رو قاب گرفتم و گفتم: می دونی از کِی تو قلبم جاخوش کردی بدون اینکه خودمم بفهمم؟!
حرفی نزد و سؤالی نگاهم کرد.ادامه دادم:از همون وقتی که علاقه شدیدتو بهم با اون سینی که کوبوندی تو صورتم نشون دادی...
میون اشکهاش لبخندی زد که کم کم تبدیل به خنده شد...دستامو که دور صورتش بود با دستاش گرفت و بلند بلند خندید.بریده بریده گفت:ه..هنوز یادته؟!
خندیدم و گفتم:مگه میشه یادم بره؟!
از صدای خنده مون مامان و ماه منیر اومدن پایین.با قیافه های متعجب به ما دوتا نگاه می کردن.دستامو آوردم پایین و روی پام گذاشتم.
مامان گفت:مجلسه عزا تموم شد؟!
خندیدم:فعلاََ که آتش بسه..
شبنم با تخسی گفت:نخیرم هیچم آتش بس نیست چون سه هفته بهم دروغ گفتی باید برام سه تا بچه ی ترگل ورگل گیس گلابتون از پروزشگاه بیاری!!
چشمامو گرد کردم:مگه می خوای مهدکودک راه بندازی؟!
همونجوری تخس نگام کرد:همینه که هست!!من سه تا بچه می خوام!!
ابروهامو بالا بردم:ببینم اگه قرار بود خودت بچه دار بشی حاضر بودی سه بار اون شرایطو تحمل کنی؟!
با شیطنت نگاهم کرد:نچ!!یه رحم واست می خریدم تا توام حس شیرین بارداری رو تجربه کنی!!
با شلیک خنده ی مامان و ماه منیر منو شبنم نگاهی بهم کردیم و شروع کردیم خندیدن.دست شبنمو گرفتم و کشیدمش تو بغلم.روی موهاش بوسه ای زدم و خدا رو از اینکه بهم نعمت عشق رو بخشید شکر کردم.
شش سال بعد...

✅ راوی داستان «شبنم»

توی آشپزخونه داشتم فسنجون درست می کردم و گذشته رو مرور می کردم.شش ساله منو سیاوش ازدواج کردیم و تو همین خونه کنار ثریا جون و ماه منیر زندگی می کنیم.از اینکه بالاخره بعد اینهمه وقت تونسته بودم از شر اون خواب های وحشتناک و خاطره های بد با کمک سیاوش و دوست روانپزشکش راحت بشم خوشحال بودم.با صدای خنده های بی غل و غششون از فکر گذشته بیرون اومدم و لبخند مهمون لبم شد.
در قابلمه رو گذاشتم با همون لبخند از آشپزخونه خارج شدم.نگاهم به سیاوش و دختر کوچولومون افتاد که روی زمین بودن.سیاوش روی زمین دراز کشیده بود و عسل روی شکمش با عروسک خرسی پشمالوش بازی می کرد و حواسشون به من نبود.یاد سختی های که برای گرفتن سرپرستی عسل کشیدیم افتادم.اون روزا چقدر تلخ بود اما حالا با وجود عسل شیرینه شیرینه و تلخی اون روزا رو از یادمون برده...
وقتی شش ماهش بود حضانتش رو قبول کردیم الان دو سال و نیمشه...با لبخند به موهای موّاج مشکی رنگ و چشمای عسلیش که برق شیطنت و معصومیتش هر کسی رو مجذوب خودش می کنه نگاه می کنم.
به سمتشون میرم که با فرو رفتن شئ تو پام آخ بلندی میگم و پامو تو دست می گیرم.از درد پام ضعف رفت.نگاه کردم ببینم چی روی زمین بود که دیدم..بله!! طبق معمول یکی از عروسکای عسله.با اخم به سیاوش که حالا نشسته بود و عسل که رو پای سیاوش خرسشو تو بغلش فشار می داد کردم.
عروسکو تو دستم تکون دادم:مگه نگفتم عروسکاتو رو زمین ول نکن عسل؟!
سرشو توی خرس پشمالوش فرو کرد و تکون داد.سیاوش محکم بغلش کرد و روی موهاشو بوسید و گفت:چی کارش داری بچه رو؟!بزار راحت باشه!
اخمم غلیظ تر شد:انقدر لوسش نکن وسایلشو خودش باید جمع کنه!!
عسلو از روی پاش گذاشت رو زمین و با لبخند خبیثی بهم نگاه کرد:پس مامانش اینجا چیکاره ست؟!
چشمامو گرد کردم و با جیغ درحالیکه عروسکو به سمتش پرت کردم:سیاوش خونت حلاله!!
با سرعت از رو زمین بلند شد و رفت پشت مبل منم رو به روش وایسادم.دور مبل می چرخیدیم.سیاوش و عسل می خندیدن و من حرص می خوردم که عسل با لحن شیرینش که دلم براش قنج می رفت گفت:مامی هاپو!!
سیاوش همونجا از خنده نشست رو زمین و ریسه رفت و من خشکم زده بود.با خشم سیاوش نگاه کردم می دونستم همه ی آتیشا از گور اون بلند میشه به کوسن روی مبل چنگ زدم رفتم طرفش تا اومد از رو زمین بلند شه محکم با کوسن زدم رو سرش خودمم انداختم روش..وسط خنده اش آخی گفت.خودمم خنده ام گرفته بود.عسلم فقط به تو سر و کله زدنای ما می خندید.
گوششو گرفتم و پیچوندم:سیاوش یه بار دیگه از این حرفا یادش بدی من میدونم و تو!!
سیاشو قیافه شو مظلوم کرد:چشم خانوم معلم حالا میشه گوشمونو ول کنید؟!
گوششو با خنده ول کردم که سریع روی زمین نیم خیز شد و لبمو بوسید.
چشمکی زد و گفت:واسه ی تشکر بود خانوم معلم!!
چشم غره ای بهش رفتم:حداقل جلوی بچه مراعات کن!
روی زمین نشست و منو نشوند روی پاش:نچچچ!!نمی شه در ضمن بچه ام خودش یه پا استاده.بعد رو به عسل که لپاش از خنده گل انداخته بود گفت:عسل بابا بدو بیا ببینم!!
عسل عروسکشو ول کرد و بدو بدو اومد سمتمون خودشو پرت کرد تو بغل سیاوش و خندید.
یه ماچ آبدار از لپش کردم:قربون اون لپای اناریت بره مامان!!
سیاوش اون یکی لپشو بوسید و سرشو محکم روی سینه اش فشرد.دستمو دور شونه سیاوش حلقه کردم و سرمو روی شونه اش گذاشتم.
بوسه ای روی موهام زد..چشمامو بستم و از ته دل خدا رو برای خانواده کوچیک اما صمیمی و خوشبختی که بهم داده شکر کردم.

پایان

 

 


شین براری 

نظرات (۱)

  شهروز براری    متشکر اگر به پیام خصوصی ام که ارسال کردم  پاسخ بدید .

   منتظرم   و بروی  کمک شما  حسابی باز کرده ام . 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی