رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان احساسی ۳

 

راوی شبنم ؛  جای خالی سیاوش رو چیزی باید پر میکرد و خب چه چیزی بهتر از تفریح همیشگی یعنی نقاشی...  تا  نقاشی میکردم تا بلکه کمی کمتر فکر کنم.ولی مگه میشد؟!یه خط روی کاغذ میکشیدم هزار جور فکر از سرم میگذشت.
ماه منیرم یکی از کارای مشتریاشو آورده بود تو خونه و مشغول کارش بود..اونم معلوم بود ذهنش مشغوله چون چند بار سوزنو تو انگشتش فرو کرد.
با صدای تلفن هر دو به تلفن نگاه کردیم...
دوباره زنگ خورد که ماه منیر لباسو پرت کرد و خودشو به تلفن رسوند.از دیدم خارج شده بود.
صدای شادش باعث شد گوشامو تیز کنم تا بشنوم چی میگه!
-وایی مادر نمیدونی چقدر خوشحالم کردی.نمیدونم چجوری محبتاتو جبران کنم!!
-[سکوت]
لبخندی از سر آسودگی زدم.پس خونه جور شده بود.
-حالا کجا هست؟!
-[سکوت]
با تعجب-چی؟!خونه ی مادرت؟!نه نه اینجوری مزاحمش میشیم!
-[سکوت]
از حرف ماه منیر متعجب بودم.دوباره صداش اومد
با تردید و دودلی-باشه مادر هر جور صلاح میدونی!
-[سکوت]
-باشه.باشه.خداحافظ!
ماه منیر بعد از چند ثانیه اومد...با دقت به صورتش نگاه کردم.هم خوشحال بود...هم یه جورایی شرم زده...
اومد کنارم نشست و در حالیکه به نقاشیم خیره شده بود گفت:سیاوش برامون خونه پیدا کرده!
حرفی نزدم و منتظر شدم تا بقیه اشو بگه...
-یه خونه ی کوچیک تو باغ پدریشه!مادرش تنها اونجا زندگی میکنه!با مادرش صحبت کرده بریم اونجا.
سرمو تکون دادم و گفتم:پس کارت چی اونجا که نمیتونی کار کنی؟!
-نمیدونم!بذار بریم ببینیم چجوریه اونجا شاید بشه کاریش کرد!
بعد مکثی کوتاه ادامه داد:من برم وسایل خونه رو جمع کنم.سیاوش فردا صبح میاد دنبالمون!


فردا صبح زود حاضر و آماده لباس پوشیده بودم البته ناگفته نماند که پدرم دراومد تا پوشیدمشون.
از دیشب استرس داشتم و نگران بودم.دوباره مثل این چند وقته کابوس دیدم و تا صبح خوابم نبرد!
همش به این فکر میکردم که سیاوش در مورد من به مادرش چی گفته...برخورد مادرش بیشتر از همه نگرانم میکرد.
پوست لبمو انقدر جویده بودم که میسوخت...سرانگشتام یخ یخ بود.
صدای زنگ در اومد...
بعد از چند دقیقه سیاوش اومد تو خونه.
-سلام صبح بخیر!
هر دو با هم جوابشو دادیم.سیاوش اول به من نگاه کرد و بعد به ماه منیر که سرش پایین بود و کنار در آشپزخونه ایستاده بود.
سیاوش با یه قدم خودشو به مقابل ماه منیر رسوند و با صدای آرومی گفت:ماه منیر این شرم و خجالت برای چیه؟!
ماه منیر با صدایی که به نظرم بغض دار بود گفت:از اولین باری که دیدمت تا حالا جز زحمت کاری برات نداشتم و ...
سیاوش حرفشو قطع کرد و با چهره درهم و لحنی دلخور گفت:
ماه منیر به خداوندی خدا قسم اگه یه بار دیگه این حرفارو به زبون بیاری دیگه اسمتو نمیارم.مادر منم یه زن تنهاست تو یه خونه بزرگ...از خداشه که یه هم زبون داشته باشه...
منم که شکر خدا در نقش مترسکم!!
ماه منیر سرشو بالا آورد کرد و به سیاوش نگاه کرد:من تو خونه مادرت نمیتونم کار کنم چجوری خرج زندگیمو دربیارم؟!
سیاوش یکم نگاهش کرد و گفت:اونم براش یه فکری دارم..نگران نباش...
گوشی سیاوش زنگ خورد.جواب داد:
-سلام!
-[سکوت]
-باشه و قطع کرد.
-ماه منیر کامیون اومده من برم درو باز کنم بیان تو و با گفتن این حرف از خونه خارج شد.
عصا رو گذاشتم رو زمین.با کمک دست سالمم خودمو رو تخت جلو کشیدم...ماه منیر اومد سمتم:
-بذار بیام کمکت تنهایی سختته!!
اومد کنارم و زیر بغلمو گرفت.به سختی از روی تخت بلند شدم.داشتم عصامو محکم میکردم که در باز شد و چند تا کارگر اومدن تو پشت سرشونم سیاوش اومد داخل.
ساک دستی هایی که وسایل ضروریمون توش بودو از کنار در برداشت و گفت:بیایین بریم تو ماشین آقایون خودشون وسایلو میزارن تو کامیون.
بدون هیچ حرفی به طرف در رفتیم.
بعد از نیم ساعت که تو ماشین سیاوش به رفت و آمد کارگرا نگاه میکردیم بالاخره کارشون تموم شد.سیاوشم تمام مدت بالا سرشون بود.با راننده کامیون صحبت کرد و اومد سمت ماشین.
درو باز کرد و نشست داخل ماشین.ماه منیر جلو نشسته بود و من عقب ماشین پشت ماه منیر بودم.
-خسته نباشی پسرم!
لببخندی زد-سلامت باشی!
مونده بودم ازش بپرسم در مورد من چیزی به مادرش گفته یا نه؟!چندبار دهن باز کردم ولی پشیمون شدم نمیدونم چرا از جوابش میترسیدم!
ماشینو روشن کرد...
ماه منیر-سیاوش!در مورد شبنم به مادرت گفتی؟!
با کنجکاوی به دهنش چشم دوختم و منتظر جوابش شدم!
دنده رو جا زد و حرکت کرد
-آره همه چیزو بهش گفتم!
-خب؟!
-هیچی اولش شوکه شد ولی بعدش راضی شد!
تو راه تمام مدت از شیشه به بیرون نگاه میکردم.میترسیدم مادر سیاوش فکر کنه یه دختر فراری هر جاییم!!
با توقف ماشین به کوچه ای که توش بودیم نگاه کردم.کوچه ی سرسبز و خلوتی بود.خونه ها همه دو طبقه بودن.
سیاوش از ماشین پیاده شد و به طرف در سفید رنگی رفت.درو باز کرد و رفت داخل...
بالاخره بعد از چند دقیقه اومد بیرون...پشت سرش یه خانوم نسبتاََ بلند قد تو چهارچوب در پدیدار شد.
مادرش اوّل به ماه منیر و بعد من نگاه کرد.نگاهش روی من موند.زیر خیرگی نگاهش کلافه شدم.
ماه منیر از ماشین پیاده شد و درو برام باز کرد.با کمک ماه منیر با هر مصیبتی بود از ماشین پیاده شدم.کامیونم همون موقع رسید.
سیاوش رفت سمت در خونه اشون و درو کامل باز کرد تا وسایلو ببرن تو خونه.
مادرش بیرون کنار در ایستاد.با کمک ماه منیر و لنگ لنگون بهش نزدیک شدیم.اوّلین چیزی که بهش نگاه کردم چشمای مادرش بود.میخواستم ببینم سیاوش این رنگ چشم عجیبو از کی به ارث برده...
به چشمای مادرش نگاه کردم.چشمای قهوه ای داشت که به صورت گرد و سفیدش میومد...
پس رنگ چشماشو از مادرش به ارث نبرده...
با رسیدن ما سیاوش هم کنار مادرش ایستاد:
مامان ایشون ماه منیر و با دست به ماه منیر اشاره کرد...ایشونم شبنم هستن و بعد به من اشاره کرد..
مادرش با لبخند نگاهشو بین من و ماه منیر گردوند و گفت:سلام خیلی خوش اومدین!بفرمایین داخل تا وسایلتونو بیارن در خدمتتون باشیم.
ماه منیر با نگاهی که هنوز رنگ شرم داشت گفت:سلام.ممنون.نه دیگه بیشتر ازین زحمت نمیدیم.
مادرش چادرو رو سرش درست کرد و با همون لبخند گفت:این چه حرفیه؟!بفرمایید خواهش میکنم.
سیاوشم با سر حرفشو تاید کرد و وارد خونه شد...
مادرش با اخم نگاهش کرد و گفت:آهای آقای دکتر!!
سیاوش سرجاش ایستاد و برگشت سمت ما...با تعجب گفت:بله؟!
مادرش با همون اخم گفت:بابا جونت یادت نداده که خانوما مقدمن؟!!!
از حرف مادرش خنده ام گرفته بود و بیشتر از اون از قیافه سیاوش که شبیه علامت تعجب شده بود!
ماه منیر گفت:اشکال نداره بذارید بره خسته ست از صبح دنبال کارای ماست!
مادرش به ماه منیر نگاه کرد:شما بگو کوه کنده آداب و رسومو باید رعایت کنه!!
سیاوش مستاصل نگاهی به مادرش کرد و بعد سر به زیر اومد بیرون کنار در وایساد و به ما گفت بفرمایید خانوما!!
مادرش هم بعد سیاوش گفت:بفرمایید بفرمایید سرپا خسته میشید!
با ماه منیر وارد خونه شدیم.به اطراف نگاه کردم دور تا دور ساختمون پر بود از انواع درخت و درختچه که با نظم خاصی کنار هم قرار گرفته بودن و تا جلوی ورودی ادامه داشتند...خونه ی دو طبقه با نمای سفید بود که دور ستون هاش و نرده ی بالکن ها رو پیچک دربرگرفته بود و منظره ی قشنگی به خونه بخشیده بود.
وقتی وارد خونه شدیم هر دو نفس نفس میزدیم مسیر نسبتاََ درازی بود.
پشت سر ما مادر سیاوش و بعد هم سیاوش وارد خونه شد و درو بست.
با صدای مادر سیاوش بهش نگاه کردم
با دست به مبل های راحتی وسط سالن اشاره کرد و گفت:بشینید تا براتون چایی بیارم!
سیاوش هم با لبخند از کنارمون رد شد.وا!این چرا جدیداََ مشنگ شده؟!هی واسه خودش لبخند میزنه!حتماََ انقدر درس خونده مخش زایل شده!!
به مبل که رسیدیم خودمو تقریباََ پرت کردم روش که پا و کمرم درد گرفت و اخم کردم.
سیاوش روبه روم نشست و با نیشخند گفت:ارث باباته خودتو اینجوری میندازی روش؟؟!!
مثل خودش نیشخند زدم و گفتم:فضولو بردن جهنم گفت صبر کنید دکی جونم بیاد!!به تو چه آخهه؟!!
صدای ماه منیر جر و بحثمون رو نصفه گذاشت.
-شبنم عصاتو بده بذارم کنار مبل.عصامو دادم بهش و به سیاوش نگاه کردم که به پشتی مبل تکیه داد بود و به اطراف نگاه میکرد.
مادرش با سینی چای اومد پیشمون.چادرشو درآورده بود.یه روسری طرحدار بنفش با پیرهن و دامن بنفش بادمجونی تنش بود.هیکل متناسبی داشت.
بعد از اینکه سینی چای رو گردوند روی مبلِ کنارم نشست.
سیاوش داشت به من نگاه میکرد ولی انگار فکرش جای دیگه ای بود.همه ساکت بودیم که مادرش گفت:
-خوردیش!!
من و ماه منیر با تعجب به مادرش که لبخند مرموزی روی لبش بود نگاه کردیم.
طرف صحبتش با کی بود؟!داشت به سیاوش نگاه میکرد که هنوز تو عالم خودش بود و به من نگاه میکرد.یعنی با سیاوش بود؟!اینکه چیزی دم دستش برای خوردن نیست!!؟
-سیاوش جان مادر!صدامو داری؟!!
از لحن با نمک مادرش خنده ام گرفت و سرمو انداختم پایین و خندیدم...
سیاوشم که از عالم هپروت تازه بیرون اومده بود یکم با گیجی به ما نگاه کرد و با گیجی پرسید:
-هان؟!چی؟!چیزی گفتی مامان؟!!
مادرش یکم تو جاش تکون خورد و گفت:پرسیدم خوردیش خوشمزه بود؟!!
سیاوش گیج تر از قبل پرسید:چی رو خوردم؟!
لبخند مادرش پر رنگ تر شد و با چشم به من اشاره کرد...سیاوش یه نگاه به من کرد یه نگاه به مادرش..و یه دفعه چشماش گرد شد . با صدای شاکی گفت:مـــامـــان!!!
مامانش و ماه منیر بلند شروع کردن خندیدن و سیاوشم سرشو گرفت پایین که مادرش گفت:خب آخه یه ساعته زل زدی به دختر مردم که چی بشه؟!!
من که تازه دوزاریم افتاده بود چه خبره خجالت کشیدم و به لیوان چایی مقابلم چشم دوختم.در عجب بودم که چه مادر شاد و سرزنده ای داره برخلاف خودش که مثل...مثل...آهان مثل بستنی یخی میمونه..آره بستنی یخی چقدرم بهش میاد!!!
با صدای سیاوش بهش نگاه کردم سرش پایین بود
-داشتم به یه چیز دیگه فکر میکردم...
مادرش با لحن شیطونی گفت:به چی؟!!
ساوش سرشو بلند کرد چهره اش ته مایه ی صورتی داشت.معلوم حسابی داره از دست مادرش حرص میخوره!
-مامان تو رو جون هر کی دوست داری بیخیال شو!تا آبروی منو نبری ول کن نیستی!!
مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت:واه!کی خواست آبروی تو رو ببره مجنون!!
فکر کنم اگه اون لحظه چیزی دم دستش بود محکم میکوبوند تو سر خودش!!تو دلم حسابی بهش خندیدم وقتی حرص میخورد قیافه اش واقعاََ دیدنی میشد!
داشتم زیر زیرکی میخندیدم که ماه منیر گفت:اذیتش نکنید خسته ست!!
مادرش با لبخند رو به ماه منیر گفت:نه بابا این هرکول که با اینکارا خسته نمیشه !!
سیاوش چشماشو گرد کرد و گفت:اِ مامان!!!
مامانش خندید و گفت:هنوز کوه بیستون نصفش مونده که باید بکَنی شازده!!الان خسته بشی وای به اون موقع!!اونوقته که نامزد عزیزت پررر!!
با این حرفش همگی خندیدیم.در سکوت چایمونو خوردیم.از مادرش خوشم اومده بود.انتظار برخورد بدتر از اینو داشتم ولی همه پیش بینی هام درباره ی رفتار مادرش غلط از آب دراومد.برام خیلی جالب بود که انقدر سر به سر سیاوش میذاره به قیافه اشم اصلاََ نمیاد که پسر به این بزرگی داشته باشه!
بعد از خوردن چای یکم درباره ی خونه و شرایط خونه صحبت کردن و من ساکت به حرفاشون گوش دادم تا کار کارگرا تموم شد.
با کمک ماه منیر مسیر طولانی رو طی کردیم ولی خب به سرسبزی و قشنگیش می ارزید.تا شب با ماه منیر وسایل خونه رو میچیدیم.کارمون که تموم شد مثل جنازه روی کاناپه ولو شدم.ماه منیرم روی مبل روبه روم لم داده بود و با چشمای بسته سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود.
با اینکه وسایلو جابه جا نکرده بودم فقط از تو کارتون درآورده بودم ولی خیلی خسته شده بودم.
خونه نه زیاد بزرگ بود نه کوچیک ولی در برابر خونه سیاوش و مادرش قوطی کبریتم حساب نمیشد.
از در که میومدی تو راهرو مقابلت بود که سه تا در داشت یه اتاق خواب و دو در دیگه حموم و دستشویی بود.سمت راست در ورودی هال قرار داشت و در مقابل هال آشپزخونه کوچیک و نقلی!!
روی سقفم گچ بری های ظریف و خوش نقشی بود که نمای خونه رو زیباتر کرده بود.

=========

دو هفته از اومدنمون به این خونه میگذره.هنوز خوابای مزخرف دست از سرم برنداشته بود هرشب همین بدبختی رو داشتم انقدر که دیگه دعا میکردم دیرتر شب بشه تا مجبور نشم بخوابم.
یه هفته پیش سیاوش برای ماه منیر یه مغازه ی کوچیک نزدیک خونه اجاره کرد که بتونه خیاطی بکنه خودشم بیشتر وقتا به مادرش که فهمیده بودم اسمش ثریاست سر میزد.ولی تا حالا نامزدشو ندیده بودم خیلی کنجکاو بودم که نامزدشو ببینم که به لطف ثریا خانوم مثل اینکه امشب قرار بود نامزدش بیاد اینجا.
بیشتر وقتایی که میرفتم تو باغ تا با عصام یکم راه برم سیاوشو میدیدم اوایل خیلی شاد و شنگول بود ولی از چند روز پیش خیلی تو فکر بود و کلافه...
چیزیم نمی تونستم ازش بپرسم چون مطمئن بودم جواب دندون شکنی بهم میده!!
تو باغ روی تاب دونفره نشسته بودم و به درختای روبه روم و کنجشگ ها که هراز گاهی دنبال هم با سر و صدا ازین شاخه به اون شاخه میپریدند نگاه میکردم.
صدای باز شدن در نگاهمو به سمت در کشید.سیاوش بود.فاصله ام باهاش زیاد نبود و تا حدودی میتونستم صورتشو ببینم.با دقت به صورتش نگاه کردم تا ببینم مثل این چند روزه ست یا نه؟!...از چهره اش آشفتگی میبارید!!
اینکه باید خوشحال باشه امشب نامزدش میاد اینجا پس چرا اینجوری شده؟!شایدم نگرانه مهمونی خوب پیش نره؟!نه بابا فکر نکنم مگه بار اوّله که دختره میخواد بیاد اینجا؟!!
سرمو تکون دادم و با خودم گفتم:پس این چشه مثل مرغ سر کنده میمونه!!با قدم های بلند خودشو به خونه رسوند و رفت داخل خونه هنوز نگاهم به در خونه بود.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :به من چه!!و دوباره مشغول دیدن زدن باغ شدم تا حواسمو از رفتار عجیب سیاوش پرت کنم...
دنبال یه چیزی میگشتم تا بتونم دلیل این همه تغییر رفتارو پیدا کنم ولی هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.
بالاخره ساعت 5 بعد از ظهر نامزدش اومد و من یواشکی از پشت دیوار خونه نگاهش کرده بودم.دختر زیبایی بود.صورت سفید مهتابی داشت با موهای بور و چشمای سبز یشمی.قدشم بلند بود و هیکل خوش فرمی داشت.به هم میومدن!
توی خونه بودم و خودمو با طراحی سرگرم کرده بودم.ماه منیرم بعد ازینکه از مغازه اومد یه راست رفت خونه پیش ثریا خانوم تا دست تنها نباشه!
مدادمو از روی کاغذ برداشتم به طراحیم نگاه کردم...بالاخره چهره ی مادرمو کامل کشیدم.چقدر دلم براش تنگ شده بود.
برای مامان...برای شمیم...حاضر بودم همه ی زندگیمو بدم تا یه بار دیگه بتونم ببینمشون!
ای کاش ماه منیر هیچوقت نجاتم نمیداد اونوقت من الان پیششون بودم.
قطره ی اشکی از گوشه چشمم سُر خورد و از زیر چونه ام روی کاغذ افتاد!!طراحیمو همونجا گذاشتم و عصامو برداشتم و از خونه اومدم بیرون.
باد سردی اومد که باعث شد بلرزم و ژاکتی که ماه منیر برام بافته بود رو محکم دورم بپیچم.آفتاب داشت غروب میکرد و هوا گرگ و میش بود.
داشتم بی هدف قدم میزدم که صدای گفت و گویی باعث شد سرجام وایسم.با دقت گوش کردم.صدای سیاوش بود که داشت با نامزدش صحبت میکرد.
نگاه کردم تا ببینم کجان.یکم به اطرافم سر کشیدم تا پیداشون کردم...پشت درخت کاج بزرگی مقابل هم ایستاده بودن.چند قدم به درخت نزدیک شدم نمیتونستم ببینمشون ولی صداشونو بهتر میشنیدم.
مهتاب-چی شده سیاوش؟!چرا انقدر کلافه ای از وقتی اومدم همش تو خودتی!
سیاوش با صدای آرومی گفت:نمیدونم...
-یعنی چی نمیدونی اتفاقی افتاده؟!
عجب صدای پر از نازی داره!!!
-اتفاق که آره ولی نمیدونم چجوری بگم!!
مهتاب با بی طاقتی گفت:چه جوری نداره که!بگو جون به سرم کردی سیا!!
جان!!!چی شد؟!سیاوش یه دفعه شد سیا!!
سیاوش با لحن تندی گفت:صد دفعه بهت گفتم به من نگو سیا بدم میاد!!!
مهتاب-باشه بابا!فهمیدم سیاوش خان خوبه؟!!حالا حرفتو بزن!
چند ثانیه سکوت بود بعد سیاوش با من من گفت:را..راستش کارای اقامتمون درست نشد!و بعد نفسشو با صدا بیرون داد!
مهتاب با صدای جیغ مانندی گفت:چی!!؟؟یعنی چی؟!واسه ی چی جور نشد!؟
پوفی کرد:سفارت ایران تو فرانسه بسته شده چون روابط دو کشور قطع شده!!معلوم نیست کی دوباره همه چی برگرده رو روال عادیش!
مهتاب با طلبکاری گفت:بیا!هی بهت گفتم زودتر بریم هی پشت گوش انداختی اینم شد نتیجه اش!
-مگه نمیتونیم همینجا درسمونو ادامه بدیم؟!
-نه نمیتونیم.من از اولشم بهت گفتم میخوام برم فرانسه اگه منو دوست داری توهم باید با من بیای!
-منم قبول کردم چون دوستت دارم!بعدشم مگه تقصیر منه که سفارت تعطیل شده؟!!
مهتاب شاکی گفت:آره تقصیر تو!برای اینکه بی عرضه ایی!
ازین حرفش چشمام گرد شد این سیاوش چرا جوابشو نمیده!مگه آرد تو دهنت ریختن؟!!چرا انقدر جلوش کوتاه میاد؟!آخه اگه حرفش حساب بود یه چیزی!!
سیاوش با عصبانیت گفت:من بی عرضه ام؟!من به خاطر خواسته ی تو خودمو به آب و آتیش زدم.هر ترم بالاترین معدل رو میگرفتم تا بتونم واحدهای بیشتری بردارم تا راحت بورسیه بهم بدن!!اونوقت من بی عرضه ام؟!!یعنی انقدر برات مهمه که بری فرانسه حتی مهم تر ازمن که به خاطرش داری اینجوری جلز ولز میکنی؟!!
مهتاب با صدایی که از عصبانیت بم شده بود گفت:آره بی عرضه ای...بی لیاقتی...تو لیاقت منو نداری!!فکم ازینهمه پررویی دختره داشت میخورد زمین!از خداتم باشه دختره ی شفته با اون موهات که شبیه کاکل ذرّت میمونه!
-فکر میکنی اینجا بمونی چی میشه هان؟!آخرش باید واسه دوزار پول ازین بیمارستان بری اون بیمارستان! سیاوش با تمسخر در جوابش گفت:هه!نکنه فکر کردی بری اونجا از تو فرودگاه برات فرش قرمز پهن میکنن خوبه همین کاری که تو بیمارستان داری از صدقه سری داییت داری که داری واسه من سخنرانی میکنی!من بی عرضه نیستم.احمقم.
کمی مکث کرد و بعد با صدای دورگه ای ادامه داد:احمقم که تو رو تو این سه سال نشناختم.انقدر که فکر پولی به فکر من نیستی.همه ی فکرت شده رفتن به فرانسه!
-آره همه ی فکرم فرانسه ست..من عاشق فرانسه ام.آیندم اونجاست چه با تو چه بدون تو!!
سیاوش با بهت گفت-منظورتو نمی فهمم!یعنی واست مهم نیست من که نامزدتم...
مهتاب حرفشو قطع کرد و عصبی گفت-من هیچ علاقه بهت نداشتم و ندارم!
سیاوش-پس چرا...
-بین بچه های دانشگاه چه از لحاظ تیپ و قیافه چه از لحاظ درسی از همه یه سر و گردن بالاتر بودی!!
بعد ادامه داد-بالاخره باید به مذاق بابام خوش میومدی.میدونی چرا؟!چون تنها در صورتی اجازه میداد برم فرانسه که ازدواج کرده باشم!!تو برام حکم بلیط رو داشتی جز این هیچ ارزشی برام نداری!
از حرفاش واقعا شوکه شده بودم همه ی وجودم گوش شده بود تا ببینم سیاوش چی میگه!!
از حرفاش واقعا شوکه شده بودم همه ی وجودم گوش شده بود تا ببینم سیاوش چی میگه!!
-پس تو این سه سال...
-نقش بازی میکردم
و واقعاََ که چه بازیگر خوبی بوده این دختر!!
سیاوش با صدایی که به زور شنیده میشد و کمی لرزش داشت:ولی من دوستت دارم مهتاب!!
-هه!برو بابا..عشق و عاشقی کیلو چنده؟
دلت خوشه!!عشق جز دردسر و اسارت هیچی نداره!تنها چیزی که توی این دنیا ارزش داره پوله...پول!!میفهمی؟!
-نه نمیفهمم..نمی فهممت مهتاب!انگار اصلاََ تو رو نمیشناسم!
-نبایدم بشناسی اینی که الان جلوت وایساده داره این حرفا رو میزنه مهتاب واقعیه نه اون مهتاب عاشق پیشه ای که سه سال باهاش بودی!
فقط صدای نفس های نامنظم سیاوش میومد.شاید منتظر بود تا مهتاب بخنده و بگه شوخی کردم باهات همش یه شوخی مسخره بود ولی با جمله بعدی مهتاب این کور سوی امیدشم از دست رفت.
مهتاب با لحن سردی گفت:از نظر من رابطه ما تمومه چون تو دیگه واسم فایده ای نداری من الان میرم خودت یه بهانه ای برای مادرت بتراش.خداحافظ.
صدای تلق تولوق پاشنه ی کفشش سکوت شب رو میشکست
حتی جیر جیرک ها هم ساکت شده بودن... سوگواری میکردن برای فنای عشق سیاوش... صدای شکستنش رو به وضوح میشد شنید.ذره ذره وجودش هزار تیکه شد.شخصیتش...غرورش عشقش مثل شبنم در زیر آفتاب سوزان عشقی نافرجام بخار شد و تو هوا محو شد انگار از اول هم وجود نداشته... غرورش... عشقش
یه جور حس خاصی بهش داشتم...شاید بهترین اسمی که میشد روش گذاشت دلسوزی بود!! از حرفاش معلوم بود خیلی مهتابو دوست داره..
چقدر سنگدل بود این دختر که سه سال با احساس یه نفر دیگه بازی کرده بود.مثل عروسک سه سال بازیش داده بود و حالا که دیگه براش استفاده ای نداشت با بیرحمی دور انداختش.
از درخت فاصله گرفتم سلانه سلانه به طرف خونه رفتم.بیچاره سیاوش حتی حاضر نیستم یه لحظه جاش باشم و حال الانشو لمس کنم حتی یه لحظه...

==========
✅ راوی داستان سیاوش

«من علاقه ای به تو ندارم»«تو برام حکم بلیطو داشتی»«از نظر من رابطه ی ما تمومه»...
تک جمله هاش مثل خنجر تو قلبم فرو میرفت.پاهام به زمین چسبیده بود.نمی دونستم نفس میکشم یا نه.
قلبم تیر کشید...دستمو به درخت تکیه دادم و دست دیگه ام رو روی قلبم گذاشتم...
از اوّلین روز آشناییم با مهتاب مثل یه فیلم روی دور تند از مقابل چشمام میگذشت و به اینجا که می رسید آروم میشد...و دوباره از اوّل تکرار میشد...
هر جمله اش وجودم رو به آتیش میکشید...سه سال عاشق کی بودم؟!برای کی نجوای عاشقانه میکردم؟به کی دل بستم؟!به خاطرش خودم رو به آب و آتیش زدم؟!
وجودم شکست و هزار تیکه شد...کنار درخت سُر خوردم و روی زمین افتادم.دستم رو محکم روی قلبم فشار دادم...می خواستم این قلب لعنتی رو از قفسه ی سینم بیرون بکشم...
بیرون بکشم و بهش بگم:
خیلی احمقی...خیلی بیشعوری...خیلی ساده لوحی!
این بود آدمی که فکر میکرد دست رو هر دختری بذاره نه نمیشنوه؟!اون کسی که همه دخترا منتظر یه گوشه ی چشم بودن ازش؟!
این بود اون آدمی که فکر میکرد تو زرنگی لنگه نداره؟!کسی نمیتونه سرش شیره بماله؟!
ولی سه سال عروسک خیمه شب بازی یه دختر شده بود و به هر سازش رقصید!!
حالا اینجوری مثل یه درخت کرم خورده با یه باد کمرش شکسته...
✅ راوی داستان سیاوش

صدایی تو ذهنم گفت:التماسش کردی؟!چرا التماس کردی؟!به یه آدمی که همه ی فکرش پولِ...؟!!
صدا داد زد:چرا؟!...چــــرا؟!...چـرا اینکارو کردی؟!
دوباره همون صدا گفت:تو که انقدر مغرور بودی چرا به دست و پاش افتادی؟!
چرا بهش گفتی دوستش داری لعنتی؟!که به ریشت بخنده؟!که بگه برو بابا عاشقی حماقته؟!!
بعدشم با پاهاش غرورتو لگدمال کنه؟!آره؟!همینو میخواستی؟!!!
داد زد:راست میگفت تو خیلی احمقی!!
دستامو گذاشتم رو شقیقه هام و محکم فشار دادم تا ذهنم خالی بشه...مثل وجودم...
وجودم که خالی شده بود...خالی از همه چیز و هیچ چیز...پر بودم از خالی!
پشت پلکم گرم شده بود و میسوخت...چشمامو بستم و پلکامو فشار دادم...
نه...نه...من اشک نمی ریزم!نمیذارم غرورم بیشتر ازین خُرد بشه!!
نفس عمیق و بریده بریده ای کشیدم و آروم چشمامو باز کردم...
اشکامو پشت قفس شیشه ای چشمام زندانی کردم...
یه زندانی محکوم به حبس ابد...
به جرم عاشقی...
حبس ابدی در زندان غرور وجودم...
از روی زمین بلند شدم و لباسامو تکوندم.پاهام روی زمین کشیده میشد...حالا چی به مامام بگم؟!بگم چرا تموم شد؟!به ماه که تو آسمون می درخشید نگاه کردم و زیر لب گفتم:لعنت به تو مهتاب!!
وارد خونه شدم و یه راست به طرف سالن رفتم...با ورودم صدای صحبت ماه منیر و مامان قطع شد...
مامان سکوت رو شکست و گفت:پس مهتاب کجاست؟!
دستامو مشت کردم و لبامو محکم روی هم فشار دادم که فریاد نزنم...
با صدایی که از خشم می لرزید تو چشمای پر از تعجب مامان خیره شدم و گفتم:جهّنّم!!و بدون اینکه نگاهش کنم با سرعت از پله ها رفتم بالا.
رفتم تو اتاقم و درو محکم بهم کوبیدم...
درو که بستم افکار به ذهنم هجوم آوردن...سرم درد میکرد.روی تختم نشستم و از داخل کشوی میز عسلی یه قرص آرامبخش در آوردم و بدون آب قورتش دادم.
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم...چشمامو بستم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم...
و چه تلاش بیهوده ای بود!!

با احساس سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم.نور خورشید از لای پرده به داخل اتاق می تابید و شروع یک روز جدید رو خبر میداد.
کش و قوسی به بدنم دادم و پاهامو از لبه ی تخت آویزون کردم.دیشب تصمیمو گرفتم و هیچ چیز و هیچ کس هم نمیتونست مانعم بشه.داشتم افکارم رو نظم می دادم که تقه ای به در خورد و مامان وارد اتاق شد.
لبخند مهربونی زد و با چشمهای نگرانش بهم نگاه کرد و گفت:سلام صبحت بخیر!
چشمامو مالوندم و گفتم:سلام صبح شمام بخیر!
درو بست و کنار درایستاد منتظر بودم به خاطر اتفاقای دیشب ازم سؤال بپرسه ولی فقط نگاه منتظرش بود که روی صورتم میچرخید.
آروم گفتم:میخوای بدونی دیشب چی شد؟!
سرشو آروم بالا پایین کرد.قیافه اش مثل بچه های که میترسیدن از بزرگترشون چیزی بخوان و به خاطر خواسته اشون با مؤاخذه مواجهه بشن شده بود.
لبخند بی جونی زدم و با دستم کنارم رو نشون دادم و گفتم:پس بیا بشین طولانیه!!
با طمأنینه کنارم نشست.هر دو به دیوار خیره شده بودیم.نفس عمیقی کشیدم و از اوّل مشکل اقامتمون تا قضیه ی دیشبو براش تعریف کردم تا آخرش ساکت بود و حرفی نزد.
نگاهمو از فرش گرفتم و نگاهش کردم.سرشو چرخوند طرفم...نگاهش رنجیده بود اونم مثل من فکر نمی کرد مهتاب همچین آدم پول پرست و مادّی باشه!
دستشو گذاشت رو دستم و فشار خفیفی بهش وارد کرد.گفت:بازم خدا رو شکر که بیشتر ازین جلو نرفتین!خدایی نکرده اگه عقد می کردین و میرفتین اونجا می می فهمیدی چه مار خوش خط و خالیه بیشتر ضربه می خوردی حداقل اینجا چهار تا هم زبون داری من هستم دوستات هستن!!
کمی مکث کرد ...همراه با آه گفت:من که به خدا واگذارش کردم تو هم همین کارو بکن خودش میدونه چه جوری تاوان دل شکسته ی یتیمو بگیره!!
به چهره ی مهربونش که گرد سالخوردگی روش نشسته بود نگاه کردم و چقدر ممنون بودم که همچین مادری دارم.
مادری که به وقتش مادرمِ...
دوستمِ...
همدرد و همدمِ
خواهرمِ
پدرمِ
جای همه اشونو تا جایی که میتونست برام پر کرده تا هیچ وقت احساس کمبود نکنم تا حسرت بی پدری نداشته باشم.
هر دو بهم نگاه میکردیم آروم بهش نزدیک شدم و بوسه ای به پیشونیش زدم و با نگاهم از حضورش از آرامشی که بهم داده بود قدردانی کردم.
-حالا چه تصمیمی داری؟!
به قاب عکس خانواده ی سه نفره امون که روی عسلی بود خیره شدم:
میخوام درسمو ادامه بدم...همینجا...تو ایران!
مامان دستشو نوازش گرانه روی کمرم کشید و با لحن نجواگرانه ای گفت:هر تصمیمی که بگیری مطمئن باش اگه از روی عقل و احساست باشه همیشه پشتتم...
چشم از قاب عکسمون گرفتم و به چشماش خیره شدم در ادامه ی حرفش گفتم:همونجوری که تا الان بودی...و هر دو خندیدیم.
چندبار دستشو زد پشتم و گفت:من برم به کارام برسم و از اتاقم رفت.
چقدر آروم شده بودم.میخواستم مهتابو کامل از زندگیم حذف کنم انگار از اوّل همچین کسی وجود نداشته.
رفتم سراغ وسایلی که منو یادش مینداخت.لباس..کتاب...عطر و هر چیزی که تو این سه سال برام گرفته بود همه اشو با آلبوم های عکسمون تو یه کیسه بزرگ ریختم.نگاهی به دور تا دور اتاق کردم تا ببینم چیزی رو جا نذاشته باشم وقتی مطمئن شدم سر کیسه رو گره زدم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها با سرعت سرازیر شدم دم در بودم که با صدای مامان سرجام ایستادم
-به کجا چنین شتابان؟!برگشتم و به مامان که توی چهارچوب آشپزخونه با پیشبند و کف گیر ایستاده بود نگاه کردم...از قیافه اش خنده ام گرفته بود...
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:به سوی سطل آشغال مامان مطبخی!!
با این حرفم چشماشو گرد کرد و پاشو آورد بالا...در حالیکه دمپاییشو از پاش در میاورد با حرص گفت:به من میگی مطبخی و همزمان دمپاییشو به طرفم پرتاب کرد که جاخالی دادم و با خنده از خونه اومدم بیرون...
نگاهم به کیسه ی تو دستم افتاد...لبخند کم کم از روی لبهام محو شد و جاشو به اخم کمرنگی داد.
خودمم نمیدونستم چه حسی دارم...احساسات ضد و نقیضی همزمان در وجودم شکل گرفته بود!از پله ها پایین اومدم به طرف در باغ حرکت کردم.بعد از اینکه کیسه رو انداختم دور وارد باغ شدم و درو بستم به طرف خونه راه افتادم..
با شنیدن صدای خش خش برگ ها و شکسته شدن چوب درختا سرجام ایستادم...
نگاهمو دور تا دور باغ چرخوندم...شبنمو دیدم که با عصاش به سمت تاب دو نفره میرفت.
دختر عجیبی بود.تو این هوای سرد برای چی بیرون اومده؟!راهمو به اون سمت کج کردم.روی تاب نشستو شالشو محکم دور خودش پیچید.سعی میکردم پامو روی برگا نذارم تا متوجه حضورم نشه.
کنجکاو بودم که بدونم چیکار داره میکنه...
تقریباََ بالای سرش بودم ولی اون اصلاََ متوجهم نبود توی دنیای خودش بود . فقط حرکت دستشو میدیدم.یه قدم به جلو برداشتم به دستش نگاه کردم متعجب شده بودم.
داشت طراحی میکرد!!!
دختری رو کشیده بود که چهره ی شرقی و زیبایی داشت و شباهت زیادی به خودش داشت! یعنی داره خودشو میکشه؟!...
ولی نه!...با هم فرق داشتن!!...پس این کیه؟!
به نیم رخش نگاه کردم توی طراحیش غرق شده بود...قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سُر خورد و روی کاغذ افتاد...درست روی گونه ی دختر...
دستش از حرکت ایستاد...مداد رو گذاشت کنار و آروم دستشو روی صورت دختر کشید...زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم.
این دختر کی بود که داشت براش گریه میکرد؟!
آروم ازش فاصله گرفتم و به طرف خونه رفتم...تمام ذهنم پر شده بود از شبنم و اون دختر...دوباره تموم ذهنمو تسخیر کرده بود...
با رفتارش...با کاراش...
ناخودآگاه تو ذهنم با مهتاب مقایسه اش کردم...
تک تک اجزای صورتشو در مقابل اجزای صورت مهتاب قرار دادم چشماش که به رنگ شب بود همیشه برق میزد در برابر چشمای سبز افسونگر مهتاب...
و موهای مثل شَبَقش که زیباییشون خیره کننده بود در مقابل موهای رنگ شده ی مهتاب...
لبهای سرخ رنگشو در برابر لبهای همیشه رژ زده ی مهتاب که هیچ وقت نفهمیدم رنگ واقعیش چیه!
شبنم زیبایی خیره کننده ای نداشت بیشتر معصومیت و غرور نگاهش آدمو مجذوب میکرد ولی مهتاب زیبایی و لوندیش!!
من داشتم چیکار می کردم؟!یه دختر بچه ی 11 ساله رو با یه دختر 22 ساله مقایسه میکردم؟!من چم شده؟!مگه نمی خواستم فراموشش کنم؟!
حالا دارم با این دختر که زمین تا آسمون باهاش فرق میکنه مقایسه می کنم؟!
سرمو محکم تکون دادم تا این افکار مزاحمو پس بزنم و وارد خونه شدم.
✅ راوی داستان "شبنم"

از دیشب که حرفای مهتاب و سیاوش رو شنیدم فکر سیاوش یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت...خودمو با تنها کاری که حواسمو میتونست پرت کنه سرگرم کردم تصمیم داشتم چهره ی شمیم رو بکشم .
ولی هر خطی که روی کاغذ میکشیدم چهره ی سیاوش مقابل چشمام میومد...
یعنی الان چه حالی داره؟!داره چیکار میکنه؟!منتظر داد و فریاد از خونه اشون بودم.جسمم تو این خونه بود ولی ذهن و روحم توی خونه ی سیاوش سرگردون بود!!
نمی دونستم چرا انقدر بهش فکر می کنم...شاید یه جور دِین به خاطر لطفی که در حق من و ماه منیر کرده باعثش شه؟!آره حتماََ همینه!
نمی دونم چرا سعی داشتم برای این حس دلسوزی و نگرانیم نسبت بهش توجیه بیارم تا خودمو قانع کنم!!
انتطار می کشیدم تا ماه منیر میاد تا شاید حرفی بزنه که از کنجکاویم کم بشه ولی وقتی ماه منیر اومد خودشم گیج و متعجب بود و وقتی ازش پرسیدم چی شده گفت مثل اینکه سیاوش و مهتاب بحثشون شده اونم گذاشته رفته سیاوشم عصبانی شده!
تو دلم پوزخندی به افکار ماه منیر زدم و با خودم گفتم خبر نداری از بحثم گذشته با هم بهم زدن!!
با هم در سکوت شام مختصری که واسه مهمونی پخته بود خوردیم و من با ذهنی خسته از اتفاقات امروز به آغوش خواب رفتم.

========
✅ شش سال بعد

تو کلاس صدای دبیر مثل مته رو مخم بود از اونورم صدای فرناز که یه ریز زیر گوشم ویز ویز می کرد کلافه ام کرده بود.
از اوّل کلاس این عقربه های ساعت باهام لج کرده بودن انگار خاصیت زنگای آخر بود!
تو دلم داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که فرناز زیر لب با غرغر گفت:
-اَه زنیکه!چرا انقدر فک می زنه؟!!این فکش با سرعت نور می جنبه الهی فکت بشکنه!الهی زبونت لای دندونت گیر کنه!
با بی حوصلگی سقلمه ای به پهلوش زدم و پوفی کردم و گفتم:میشه کرکره ی اون دهنو بکشی پایین حوصله ندارم!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:عُلیا حضرت کی حوصله دارن؟!
بدون اینکه جوابی بهش بدم با خودکار تو دستم بازی کردم.
فکرم به گذشته پرواز کرد...بعد از این که مهتاب رفت سیاوش خیلی کمتر از قبل به خونه می اومد.بیشتر وقتش تو دانشگاه و بیمارستان می گذشت الانم که دو ساله برای طرحش رفته همدان!!حضورش تو ذهنم مثل سایه کمرنگ شده ولی هیچ وقت محو نشد!...
یعنی نخواستم که محو بشه!!خودمم نمی دونم چرا!
از وقتی که کمتر می اومد خونه من و ماه منیر بیشتر می رفتیم پیش مادرش تا کمتر تنها باشه البته که اون به تنهایی عادت داشت!
منم بعد از اینکه دست و پام رو از گچ درآوردم شروع کردم به درس خوندن و جهشی خوندم و الان با 17 سال سن کلاس دوّم دبیرستانم فرنازم بهترین دوستمه و تنها کسی که سن واقعیمو می دونه...نمی خواستم بقیه چیزی در مورد زندگیم بدونن ولی فرناز همه چی رو می دونست به جز کاری که با بابام و اون سه تا کثافت کردم!!
با صدای زنگ از فکر و خیال در اومدم و وسایلمو جمع کردم و با فرناز رفتیم تو حیاط...
نزدیک در حیاط بودیم که زد به بازومو گفت:چته انقدر تو فکری؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:هیچی همین جوری!!
با لحن با نمکی گفت:پایه ای بریم بستنی بزنیم هنوز هوا گرمه به شدت بستنی می طلبه!!
خندیدم و گفتم:تو کلاََ تو هر موقعیتی باشی اون خندقت یه چیزی می طلبه!!
زد پس کله ام و گفت:بیا و خوبی کن!!من می خواستم توی خرو از فکر وخیال در بیارم!!
همون موقع وارد مغازه شدیم و نتونستم جوابشو بدم.وقتی اومدیم بیرون جلد بستنی هامونو که باز کردیم با دستم زدم تو شکمش که آخی گفت و خم شد:
-الهی کچل بمیری شبنم!!واسه چی میزنی؟!
طلبکار گفتم:واسه اینکه از دو جنبه به شخص شخیص من جسارت کردی اوّل بهم گفتی خررر دوّم اینکه احمق جووون خر نره!الاغ ماده ست!تو الان به جنسیت من توهین کردی!!
شاکی نگاهم کرد و با صدای جیغ مانندی گفت:می کشمتـــــــ!!!حالا از من غلط می گیری نکبت و افتاد دنبالم!
منم الفرارررر!!دنبالم می دویید و بد و بیراه می گفت منم بلند بلند می خندیدم که حرصیش کنم.
سرکوچه پیچیدم که محکم خوردم به یه چیزی و پخش زمین شدم...
واییی کمر و زانوم داغون شد!چشمم به بستنی توی دستم افتاد...وا!! این چرا این شکلی شده من که نخوردم اصلاََ!
فرناز نفس نفس زنون خودشو بهم رسوند همینجور به بستنی زل زده بودم که یه تیکه بستنی کنارم افتاد رو زمین...ولی...
ولی از روی بستنی من نبود...
مسیر افتادن بستنی رو دنبال کردم.
نگاهم اوّل به یه جفت کفش مشکی آدیداس...
بعد شلوار کتون مشکی...
لباس سفید با طرح درهم مشکی و یه تیکه بستنی که روی لباس خودنمایی می کرد...
و...
و در نهایت چهره ی برافروخته ی پسر جوونی که داشت بهم نگاه می کرد!!
فرنازم بدتر از من زل زده بود به پسره و با دهن باز نگاهش بین من و اون پسر می چرخید!!!
خودمو جمع و جور کردم و از جام بلند شدم انقدر که لبمو گاز گرفته بودم که جلوی پسره آخ و اوخ راه نندازم لبم از درد گز گز می کرد.
با صدای آرومی گفتم:ببخشید من ندیدمتون!
سرم پایین بود که صدای شاکی پسر رو شنیدم:اگه مثل بچه های دبستانی گرگم به هوا بازی نمی کردین آدم به این گنده گی رو می دیدین!!!
از حرفش عصبی شدم و دوباره شدم همون شبنم پررو و حاضر جواب مثل اینکه مهربونی بهت نیومده!منم مثل خودش گفتم:
-ببخشید ولی شما مثل اینکه عقده ی خود بزرگ بینی داری نکنه فکر کردی شِرکی؟!!
با این حرفم فرناز پقی زد زیر خنده که با نگاه وحشتناک من و اون پسر خفه خون گرفت.
دوباره بهم نگاه کردیم این بار پسره با عصبانیت گفت:من عقده ی خود بزرگ بینی ندارم ولی تو پیاده رو جای یابو سواری نیس خانوم کوچولو!
و بعد پوزخند حرص درآری حواله ام کرد.
دیگه آمپر چسبوندم با آرامش و پوزخند رو به فرناز گفتم:ببین صد دفعه بهشون گفتم موقع یابو سواری این یابو ها رو بدون صاحاب اینجوری ول نکنید ها بیا اینم نتیجه اش!
فرناز با دهن باز نگام می کرد پسره هم کارد میزدی خونش در نمی اومد یکم به کفشاش نگاه کردم و گفتم:
-پاتو بیار بالا نعلتو ببینم اسم صاحابت روش هست یا نه بریم تحویلت بدم!!
دوباره نگاه آروم و پر تمسخرم به طرف صورت پسر کشیده شد.اوه اوه از کله اش داره بخار بلند میشه بدجوری نگاهم می کرد یه دفعه دستشو آورد طرفم که جیغ بنفشی کشیدم و بقیه بستنی مو پرتاب کردم سمتش و در رفتم!فرنازم دنبالم...
صدای داد و بی داد پسره کوچه رو برداشته بود انقدر دوییدیم که دیگه نفسم بالا نمی اومد به سر کوچه ی خونه رسیده بودیم وایسادم به دیوار تکیه دادم.
نفس نفس می زدم و گرمم شده بود.می خواستم نفس تازه کنم.فرنازم بهم رسید و وایساد بستنیشو که بیشترش آب شده بود پرت کرد توی جوب و همونجا رو به روی من رو زمین ولو شد!
یکم به هم نگاه کردیم و بعد شروع کردیم خندیدن!!
فرناز درحالی که از خنده صورتش سرخ شده بود بریده بریده گفت:
-خدا...نکشتت مُردم از خنده!حالا...پسره تلافی نکنه!
با خنده گفتم-نه بابا غلط کرده جرأتشو نداره بیاد!
-نیاد جلو در مدرسه اون وقت بدبخت میشیم ها!
سرم و بالا انداختمو گفتم:نه بابا فک نکنم اگرم بیاد میریم پیش مَلی جون چغلی!!
دوباره خندیدیم و یکم بدون حرف سرکوچه موندیم.فرناز از روی زمین بلند شد و مانتوشو تکوند.منم تکیه امو از دیوار گرفتم کیفمو رو دوشم صاف کردم.
فرناز-من دیگه برم مامانم نگرانم میشه ولی دمت گرم هیجان خونم اُفت کرده بود همچین اُور دوز کردم سرحال اومدم.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:آره خیلی چسبید منم برم.
-خداحافظ
-خدافظ تا فردا!
با لبخند به طرف خونه راه افتادم تو ذهنم اتفاقای امروزو مرور کردم و لحظه ای لبخند از روی لبم محو نمی شد.کلی انرژی گرفته بودم خیلی وقت بود با کسی این جوری کل کل نکرده بودم!
با سرخوشی با کلید در رو باز کردم و رفتم تو.
بوی گل های محمدی بینیمو قلقلک می داد...نفس عمیقی کشیدم و با دو خودمو به خونه رسوندم.
درو باز کردم و با صدای بلندی گفتم:سلام به صاحب خونه ی عزیز!هستیــــی؟!همزمان کفشامو درآوردم و رفتم تو پذیرایی.ثریا جون از اتاقش اومد بیرون.
بهش نگاه کردم..چشماش برق می زد!معلوم بود خیلی خوشحاله.هر وقت خبر خوشی بهش می رسید اینجوری می شد ولی حس کردم این بار با دفعه های قبلی فرق می کنه!
با خنده گفت:سلام به مستأجر وروجک!!چیه شنگولی؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:آرهـــ!بدجورر فول باتریم!!ولی شمام مث که خبریه ها!!ببینم نکنه خواستگار اومده برات؟!
چشماشو گرد کرد و گفت:دختره ی بی حیا!نه خیرم!تا مژدگونی ندی نمی گم!
در حالیکه رو مبل ولو می شدم گفتم:پس حتماََ برای من خواستگار اومده!
زد رو دستش و گفت:وای وای از دست شما دخترای امروزی که یه ذره شرم و حیا ندارین!ما اون موقع اسم خواستگار که می اومد سرخ و سفید می شدیم!بابا حالا خجالتم نمی کشی یکم اداشو دربیار ما دلمون به یه چیزی خوش بشه حداقل!!
مث بچه های سرتق ابروهامو انداختم بالا و نچی گفتم و پامو که جوراب داشت تو هوا چرخوندم و با لحن تهدید آمیز و لبخند خبیثی گفتم:اگه نگی چی شده شیمیاییت می کنمااا!!!
دماغشو با حالت با مزه ای گرفت و چهره اشو تو هم کشید:جمع کن اون گربه مرده ی کپک زده رو اَه حالمو بهم زدی!مژدگونی نخواستیم بابا میگم!
یه دور پامو تو هوا چرخوندم و گفتم:زود تند سریع!بگووو!
کنارم نشست و با ذوق گفت:سیاوش داره بر می گرده!
با این جمله اش شوکه شدم و پام افتاد رو زمین!اصلاََ انتظار نداشتم به این زودی برگرده با تعجّب گفتم:برای همیشه؟!!مگه طرحش تموم شده؟!
با لبخند پهنی گفت:آره دیگه دانشگاه آزاد طرحش دو سال و نیمه!سیاوشم دو سال و نیم همدان طرحشو گذروند الانم داره برمی گرده!
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و پرسیدم:حالا دقیقاََ کی میاد؟!
یکم فکر کرد و بعد گفت:دو روز دیگه میاد تهران! چشماشو رو صورتم چرخوند و پرسید:خوش حال نشدی؟!
-چرا خوش حال شدم و لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم.
یه جورایی هم خوش حال بودم هم ناراحت.خوش حال از این که بعد این همه سال می تونم ببینمش و ناراحت از این که نمی دونستم چجوری باید باهاش برخورد کنم یا چجوری باهام برخورد می کنه!
چون نه من دیگه اون دختر بچه ی 11 ساله بودم نه سیاوش اون آدم سابق بود خصوصاََ بعد از قضیه مهتاب چون بعد اون قضیه دیگه با هم روبرو نشدیم!
نمی دونم چقدر عوض شده!با دستی که جلوم تکون خورد از فکر و خیال در اومدم و با گیجی به ثریا جون نگاه کردم:
-چی شد دختر رفتی تو عالم هپروت؟!
-هان؟!هیچی...هیچی...یه لحظه حواسم پرت شد.
زد رو رونم و گفت:پاشو..پاشو بریم میزو بچینیم تا ماه منیرم بیاد ناهار بخوریم.بلند شدم و دنبالش به آشپزخونه رفتم.
به این فکر کردم که اگه سیاوش برگرده بازم می تونیم هر روز اینجا ناهار و شامو کنار ثریا جون بخوریم یا نه؟!...
ماه منیر که اومد ثریا جون که بهش گفت سیاوش داره میاد یک ذوقی کرد انگار پسر خودش داره میاد!هر دوشون خوش حالی از رفتار و حرکاتشون مشخص بود امّا من فقط ذهنم پر از سؤال بود!
سؤال های بی جواب!!
اون روز بدون هیچ اتفاق خاص دیگه ای سپری شد و فرداش هم یه روز کسل کننده و سرسام آور دیگه تو مدرسه که با نبود فرناز طاقت فرسا هم شده بود.هیچی هم از درسا نفهمیده بودم با سستی به طرف در حیاط می رفتم و با خودم درگیر بودم.
اهه چرا انقدر فکرم درگیرش شده؟!فکر کنم خود سیاوش از موقعی که منو دیده انقدر به من فکر نکرده که من تو این یه روز بهش فکر کردم.
از مدرسه اومدم بیرون و با سر پایین تو پیاده رو می رفتم.از مدرسه دور شده بودم که حس کردم یه ماشین دنبالمه.جلوی یه مغازه وایسادم و به بهانه ی درست کردن مقنعه ام از شیشه خیابونو نگاه کردم...
حدسم درست بود یه ماشین نوک مدادی با شیشه ی دودی وایساده بود.تلاشم برای دیدن راننده اش و مدل ماشین بیهوده بود.
یه لحظه حرف فرناز از ذهنم گذشت:نکنه تلافی کنه بیاد دم مدرسه...!!
ای خدا اون نباشه واقعاََ!!حالا چه غلطی بکنم؟!برم خونه که آدرس خونه رو یاد می گیره!از مغازه فاصله گرفتم ماشینم با فاصله از من شروع به حرکت کرد و به آهستگی تعقیبم می کرد.
داشتم تو ذهنم دنبال یه راه حل می گشتم که چشمم به پارک خورد...آره خودشه!!میرم تو پارک از اون طرفش میرم بیرون فقط راهم یکم دور میشه.
آروم راهمو به سمت پارک منحرف کردم تا متوجه نشه که قصدم چیه توی پارک که رفتم سرعت قدم هامو زیاد کردم و قبل از این که به پارک برسه خودمو پشت یه درخت تنومند پنهان کردم.
نفس عمیقی کشیدم و سرک کشیدم به طرف خیابون...ماشینش رو به روی پارک نگه داشته بود نمی تونست از تو ماشینش منو ببینه...
پوفی کردم و از لابه لای درختا به راه افتادم و از طرف دیگه ی پارک اومدم بیرون.از کوچه پس کوچه ها با قدم های بلند و سریع عبور می کردم و افکار گوناگون با سرعت از ذهنم می گذشت..با خودم گفتم گیریم این دفعه رو پیچوندیش اگه فردا پس فردا بازم بیاد چه خاکی میخوای گِل کنی به سرت بگیری هان؟!ای بمیرم من با این زبون درازم که هر دفعه کار دستم میده و با حرص به قوطی نوشابه ی خالی جلوی پام لگد زدم که با سر و صدا شوت شد یه طرف دیگه!
از دست خودم عصبانی بودم به شدّت!با اعصاب داغون رفتم تو خونه و حرصمو سر در مادر مرده هم درآوردم ولی با دیدن باغ چشمام گرد شد!!
اوه اوه چه خبره اینجا !سه تا باغبون افتاده بودن به جون گل و گیاها یکی داشت هرس می کرد اون یکی گل می کاشت نفر سوّمم آبیاری می کرد!
نگاهم به سمت خونه کشیده شد دوتا کارگرم اونجا به جون در و پنجره ها و زمین افتاده بودن و حسابی داشتن کیسه می کشیدنشون!!
اوفــــ!!یعنی همه ی اینکارا به خاطر سیاوشه؟!!حالا انگار دانشمند قرن قراره بیاد!!
کیفو از رو دوشم برداشتم و همینجور که رو زمین می کشیدمش به سمت خونه خودمون ته باغ رفتم.انقدر فکر تو ذهنم بود که نمی دونستم به کدومش فکر کنم!ای کاش ذهن آدما یه لوله داشت که هر وقت می خواستی با واشر باز می کردی تا هر چی فکر و خیال تو سرته بریزه بیرون و ذهنت خالی بشه...نوی نو!انگار تا حالا هیچی توش نبوده ولی حیف..
فردا سیاوش میاد و همه شاد و خوش حالن!ولی من نه!
ای کاش می شد یکم دیر تر بیاد.یعنی اوّلین دیدارمون بعد شش سال چجوریه؟!
مثل بار اوّل یا نه؟!...
نمی دونم واقعاََ نمی دونم چی می خوام...
بعد از این که کارای مدرسه امو با هزار تا جون کندن انجام دادم انقدر خسته بودم که بر خلاف همیشه که شبا تا خوابم ببره فکر می کردم تا سرمو رو بالش گذاشتم خواب به سراغم اومد.

=======

از خواب بیدار شدم.چشمامو به سختی باز کردم.هوا که هنوز تاریکه پس من چرا بیدار شدم؟!
کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم و به ساعت نگاه کردم..سه صبح بود.
داشتم تجزیه تحلیل می کردم چرا بیدار شدم که صدایی شنیدم.یکم گوش کردم وقتی دیدم صدایی نمی یاد بی خیال شدم و اومدم دوباره سرجام دراز بکشم که با شنیدن دوباره ی صدا خشکم زد!
یه دفعه سیخ نشستم سرجام و سعی کردم با دقّت به صداهای بیرون گوش بدم...دوباره صدایی اومد.وایی نکنه دزد اومده باشه؟!ای خدا کم بودن جن و پری این خروس بی محلم وقت گیر آورده!
از سرجام بلند شدم و وسط اتاق ایستادم...چیکار کنم چیکار نکنم وایی چرا مغرم کار نمی کنه!
به ماه منیر بگم؟!نه از دست اون که کاری بر نمیاد!پلیسو خبر کنم؟!تا اونا برسن که این طرف خونه رو بار زده!
یه دفعه یاد چماق جلوی در افتادم که برای محافظت از خودمون گذاشته بودیم اونجا!آره همینه میرم طرفو از پشت نفله اش می کنم دیگه پشت سرش که چشم نداره!
با همین فکر بدو روی پنجه ی پا از اتاق اومدم بیرون تا ماه منیر رو بیدار نکنم.چماقو برداشتم و درو به آرومی باز کردم که صدای قیژی داد منم نامردی نکردم چندتا فحش آبدار نثار لولاهای مزخرفش کردم.
از خونه اومدم بیرون و درو پشت سرم بستم.نسیم خنکی به صورتم خورد که خوابو از سرم پروند.
به آسمون نگاه کردم ماه پشت ابرا بود ولی بازم نورش یکم زمینو روشن کرده ولی اطرافم زیاد واضح نبود!
با تی شرت آبی و شلوار هم رنگش با یه دمپایی ابری و چماق به دست راه افتادم سمت مسیر ورودی خونه...یارو هیبتو ببینه حتماََ پس میوفته البته نه از ترس...از خنده!!
کورمال کور مال تا راه خودمو رسوندم .کنار مسیر ورودی ایستاده بودم که به یُمن ورود سیاوش تازه گلکاری شده بود که صدای خشی خشی از سمت راستم اومد...
چشمامو تا جایی که می تونستم ریز کردم تا بتونم ببینم کمی به سمت گلا خم شدم و به محوطه ی پشت گل ها که چمن کاری شده بود نگاه می کردم...که یه چیزی از لای پام رد شد یه جیغ بنفش کشیدم و چماق از دستم افتاد اومدم چماقو بردارم که احساس کردم لباسم سنگین شد!

 

 

وبلاگ تهران ناول 

 نویسنده رمان  شین براری