رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان احساسی ۱

 

نگارنده شین براری  _ گوشه ی اتاق مشترکم با خواهرم کز کرده بودم.پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم و دستامو محکم دورش حلقه کرده بودم.
صدای ناله های بی جون مامانم به روح و تن خسته ام چنگ میکشید.
بیشتر تو خودم مچاله شدم.اشکام به پهنای صورتم جاری بود...تنها همدم این لحظه های زندگیم همین اشکا بود که روی گونم سُر میخورد و بعد روی لباسم گم میشد.
دهنمو چسبوندم به پام تا صدای هق هق ام رو خفه کنم...تا صداش از اتاق بیرون نره...
آخه هر وقت گریه میکردیم یا جیغ میکشیدیم بابا دیوونه میشد...اوّل می خندید بعد صورتش قرمز میشد و شروع میکرد داد زدن...
حرفای بد میزد...خیلی بد...انقدر دیوونه میشد که همه مونو میزد.
طفلک مامان...همیشه سپر بلای من و شمیم بود.هر وقت بابا صداش کشدار و شُل میشد ما رو میاورد تو اتاقو مجبورمون میکرد درو از پشت قفل کنیم.
نگاه تارمو به تخت شمیم میدوزم...رو شکم خوابیده و سرشو برده زیر بالش...
با دستاش محکم بالشو فشار میده...پشتش می لرزه...حتماََ اونم داره گریه میکنه!
به خاطر مامانی!!آخی مامانی الان حتماََ خیلی درد داره...
صدای پایی رو میشنوم که نزدیک میشه...
سریع نفسمو تو سینه ام حبس میکنم...صدای کشیده شدن پا روی زمین ترسو مهمون دلم میکنه...آره مطمئنم باباست!داره میره بخوابه...
هر وقت مارو میزنه بعدش میره میخوابه!انگار مثل شام شب براش حیاتیه!!
صدای کوبیده شدن در که میاد با آسودگی نفسمو ول میکنم که پشت سرش چندتا سکسکه میکنم.
صدای ناله ها و حرفای نامفهوم مامانم هنوز میاد...
با دست اشکامو پاک میکنم.تمام توانمو جمع میکنم از سرجام بلند میشم...هر قدمی که بر میدارم انگار سوزن تو پام فرو میکنن!
از درد پام اشک دوباره مهمون چشمام میشه...
هنوز زخم کف پام خوب نشده...از درد میشینم روی زمین...
پارچه ی کهنه ای که دور پام بسته بودم خونی شده...یکم رو پام تکونش میدم که از سوزشش چهره ام درهم میره...
با خودم فکر میکنم اگه بابا دیشب بطریشو نزده بود زمین الان پام نمیسوخت...دست مامان نمیسوخت...کمر شمیم نمیسوخت!
ولی سوزش این زخم ها در برابر سوزش دلامون ناچیزه...
از رو زمین بلند میشم و رو تخت شمیم میشینم....
طبق عادت دستمو میذارم پشتش و یکم فشار میدم...
جیغ خفیفی میکشه و تکون شدیدی میخوره که از رو تخت پرت میشم پایین...
دردی تو کمرم میپیچه...سرشو از زیر بالش بیرون میاره...
نگاهش میکنم...موهاش به صورتش چسبیده و چشماش قرمزه...
بغض میکنم...سریع میاد کنارم میشینه و دستشو دورم حلقه میکنه...
سرمو میذارم رو سینه اش که آروم بالا و پایین میره...ولی قلبش سریع...
سردی دستش رو از روی لباس نازکم حس میکنم...
با صدای بغض داری میگم:ببخشید!یادم نبود کمرت زخمه..!
فشار دستاش دورم بیشتر میشه...با صدای گرفته میگه:من باید معذرت بخوام که پرتت کردم رو زمین...
چشمامو میبیندم به هارمونی تپش قلبش که تو گوشم طنین انداز میشه گوش میسپرم...
چقدر تو آغوشش آرامش دارم...چقدر احساس داشتن یه آرامگاه خوبه...
با اینکه شمیم 15 سالشه و 4 سال ازم بزرگتره از هرکسی تو این دنیا بهم نزدیکتره...از هرکسی...
چونه امو میذارم رو سینه اشو میگم:شمیم مامان کتک خورده بریم پیشش !!
با لبخند مهربونی نگاهم میکنه و دستشو میکشه لای موهام ...ترس جای خودشو به آرامش داده...
با هم از روی زمین بلند میشیم...
شمیم با احتیاط درو باز میکنه...روی پنجه ی پا حرکت میکنیم تا یه وقت بابا صدامونو نشنوه...
هر چی به هال نزدیکتر میشدیم صدای ناله ها بلندتر میشد...
وسط هال ایستادیم و دنبال مامان گشتیم...چشمم به مامان خورد...
سرجام میخکوب شدم...گوشه لباسه شمیمو کشیدم که بهم نگاه کرد...
مسیر نگاهمو دنبال کرد ...با دهن باز به مامان نگاه میکرد...
با دیدن مامان تو اون وضع هیچ دردی رو حس نمیکنم..
مامانم مثل یه تیکه گوشت که با چاقو لهش کرده باشن رو زمین از درد به خودش میپیچه...
چشماش از درد بسته ست و اشک جاری از چشمش با خون روی صورتش قاطی شده...
زیرچشمش کبود شده و لبش خونیه...جای سگک کمربند روی پوست سفیدش خودنمایی میکنه...
با دوییدن شمیم به سمت مامان منم از شوک بیرون میامو می دوم سمت مامان...
هیچکدوم جرأت نداریم بهش دست بزنیم...از ترس اینکه یه وقت دردش نگیره...
چشمای هر دومون بارونی شده...آسمون دلامون بدجوری گرفته...
ازین همه بی رحمی...ازین همه نامردی...ازین همه وحشی گری..
همینجور مثل مجسمه بالای سر مامانمون نشستیم...با بیحالی از سرجام بلند میشم و میرم توی آشپزخونه...
یه کاسه برمیدارم و توش آب میریزم..قطره های اشکم میفتن توی آب و گم میشن...
آهی میکشم و به گم شدن اشکام حسرت میخورم...
چند تیکه پارچه برمیدارم و با کاسه ی آب از آشپزخونه خارج میشم...
دوباره کنار مامان جای میگیرم...یکی از پارچه هارو میذارم تو دست شمیم...
با گنگی نگاهم میکنه..حتی حال اینکه بهش توضیح بدمو ندارم...
پارچه رو نمناک میکنم و روی خون های خشکیده شده ی صورت مامان میکشم...
چشمای بی فروغشو باز میکنه...تو چشمای خیسم خیره میشه...بعد دوباره چشماش بسته میشه
شمیم هم به تبعیت از من همون کارو انجام میده...
چقدر سخته دیدن شکستن مادر...شکستن شخصیتش...
حرمتش...غرورش...
چقدر سخته دیدن کسی که همیشه مثل یه کوه محکم بوده...اما دیگه چیزی ازون استحکام و مقاومت نمونده...
چقدر سخته دیدن درد کشیدن مادر...دیدن ناله های تنهایی و بی کسیش...
دیدن گریه های شبانه اش...دیدن چشمای غمگین و نامیدش...
بعد ازینکه زخماشو تمیز کردیم شمیم از توی اتاق یه ملافه آورد و کنار مامان انداختش...
زیر پا و بغل مامانو گرفتیم و گذاشتیمش روی ملافه...
دوسر ملافه رو گرفتیم و مامانو بلند کردیم...از شدت درد و خستگی به خواب رفته بود
بردیمش توی اتاق و روی تخت شمیم خوابوندیمش...پتو رو انداختم روش...
به چهره ی تکیده اش خیره شدم...هرکی مامانو میدید فکر میکرد 50-55 سالشه در صورتیکه مامانم 40 سال بیشتر نداشت...
ولی به خاطر مصیبت ها و مشکلات زندگی انقدر شکسته شده بود...
خیلی سخته که از عرش به فرش پرت بشی!
زیرلب زمزمه کردم:چقدر مامان محکمه که تا حالا دووم آورده...
رفتم روی تخت کنار شمیم نشستم...
شمیم آهسته گفت:اگه تا الان دووم آورده و دم نزده به خاطر ما بوده...به خاطر راحتی ما...
ولی این چند وقته هر وقت که نماز میخونه از خدا مرگشو میخواد!!
دستشو مشت کرد و با بغض ادامه داد:آرزو میکنه هر شب که چشماشو میبنده دیگه فردایی نباشه...حقم داره...
هر کسی یه تحملی داره...دیگه چقدر میتونه تحمل کنه؟!
هر روز دعوا...هر روز کتک کاری...
منم بودم جا میزدم..خیلی زودتر ازینها...
هیچکس نمیتونه با آدمی زندگی کنه که روی زندگیش قمار کرد...روی آینده ی خانواده اش...
بعدشم بشه یه آدم دائم الخمر مست و پاتیل که اگه یه شب با اون رفیقای پست تر از خودش قمار نکنه شبش روز نمیشه...
نفس عمیقی کشید و روی تخت دراز کشید...دست راستشو گذاشت رو پیشونیشو به سقف چشم دوخت...
لباشو روی هم فشار داد و با صدای لرزون ادامه داد:ولی من هروقت نماز میخونم به جای اینکه مرگ خودمو بخوام..از خدا میخوام جون بابارو بگیره...
هر نفسی که میکشه اون نفس نفس آخرش باشه...
زندگی خودشو مارو به گند کشید...دیگه چه بلایی میخواد سرمون بیاره؟
دیگه چی ازمون مونده؟!...جونمون؟اونم ارزونی خودش...
یه قطره اشک سمج از گوشه ی چشمش راه خودشو باز کرد و روی بالش افتاد...
-من این زندگی سگی رو نمیخوام شبنم...!!
دستای سردشو تو دستام گرفتم..فشار دادم...اونم
چشماشو آروم بست و به دنیای بی خبری خواب فرو رفت...منم...
با صدای ناله های بی جونی به زور پلکامو که به خاطر گریه ی دیشبم بهم چسبیده بود باز کردم..یکم طول کشید تا اتفاقای دیشب یادم بیاد...
به سرعت سرمو چرخوندم سمت مامان که گردنم تقی صدا کرد...صورتش خیس بود و لباش تکون میخورد.
از روی تخت بلند شدم و کنارش نشستم...دستمو گذاشتم رو صورتش...
از داغیش آتیش گرفتم..دلم آتیش گرفت...
با وحشت شمیم رو صدا زدم...بدون اینکه چشماشو باز کنه با صدای خواب آلودی گفت:چیه؟!چی شده؟!
-شمیم مامان!
یه دفعه مثل فنر از جاش پرید و با چشمای گشاد شده به مامان نگاه کرد...
از روی تخت پرید پایین و سمت دیگه ی مامان نشست...
دستشو گذاشت رو پیشونی مامان...اخماش رفت تو هم...
شمیم-داره تو تب میسوزه...حتماََ زخماش عفونت کرده!
دست و پامو گم کرده بودم پرسیدم:حالا چیکار کنیم؟!
سرشو با کلافگی تکون داد:نمیدونم!باید ببریمش دکتر!
با ناراحتی بهش نگاه کردم:امّا ما که...
عصبی حرفمو برید و گفت:خودم میدونم احتیاج نیست بهم یادآوری کنی!!
حالام به جای اینکه انقدر حرف بزنی پاشو برو یه تشت بردار آب بریز بیارش باید تا میتونیم تبشو بیاریم پایین!

=========
دو روز بود مامان تو تب میسوخت...همه زخماش عفونت کرده بود...خیلی درد میکشید!
هیچ کاری از دستمون برنمیومد...
جز اینکه یه گوشه بشینیم و زانوی غم بغل کنیم...کار روز و شبمون گریه و زاری بود...
من که از اتاق اصلاََ بیرون نرفته بودم..شمیم هم فقط واسه تعویض آب و غذا درست کردن میرفت.
بابا هم که انگار نه انگار ما تو این خونه وجود داریم...زنش داره درد میکشه...
هر شب صدای قهقهه های مستانه ی خودش و دوستاش سکوت خونه ی دلگیرمون رو میشکست!!
روز سوم بالاخره مامانم چشماشو باز کرد...انگار دریچه ی امیدم به رومون باز شده باشه...
ولی باز موندنش زیاد دووم نیاورد...ای کاش به این زودیا چشماشو باز نمیکرد
ای کاش...!

========

با شوق به مامان چشم دوخته بودیم...با اشتیاق تک تک اعضای صورتشو از نظر میگذروندم...
دستای لرزونشو تو دستمون گرفته بودیم...
با صدای آروم و خسته ای شروع کرد:بهتون گفتم کنارم باشید تا حرفایی ناگفته ای رو که خیلی وقت پیش باید بهتون میگفتم بگم و جواب سؤالای بی جوابتونو بدم!
با زبونش لبشو تر کرد و ادامه داد:می دونم مادر خوبی نبودم...میدونم باباتون براتون پدری نکرد...
اگ..اگه میتونستم همون روزی که باباتون خودش و مارو نابود کرد ترکش میکردم...
شاید روزی هزار بار این فکر از سرم میگذشت ولی وقتی به بعدش فکر میکردم منصرف میشدم...
من تو این دنیا جز باباتون و شما دوتا که ثمره ی زندگیم هستین هیچ کسی رو ندارم...
چشماشو بست و بعد چند لحظه دوباره باز کرد...چشماش براق شده بود...
-بی کس و تنها بودم...نه کاری...نه خونه ای
نه درآمدی از خودم داشتم که بتونم زندگیمونو اداره کنم...
اهل کار خلاف و کثافت کاری نبودم...نمی خواستم و نمی تونستم...
نمی دونستم باباتون روز به روز بدتر و بی قید تر میشه!
انگار با دود شدن زندگیمون غیرت اونم دود شد...
خیلی در حقتون بد کردم..میدونم
از روتون خجالت میکشم...من شما رو به این دنیای بی رحم آوردم...
زندگیتونو تباه کردم...
با بغض گفتم:مامان!تو رو خدا اینجوری نگو!تو هر کاری در توانت بود برای ما انجام دادی!
شمیم دنباله حرفمو گرفت:آره مامان!اگه تو نبودی بدبخت تر از اینی که هستیم میشدیم...اگه تو جلوی بابارو نگرفته بودی همه بلاهایی که سرت آورد سر ما می آورد!شاید هیچ کدوممون تا حالا زنده نبودیم!
چند تا سرفه کرد:بذارید حرفم تموم شه...خوشحالم ازینکه تا حالا پاتونو کج نذاشتید...اگه از شوهر شانس نداشتم روزی صد هزار مرتبه خدا رو شکر میکنم که بچه هام صالحن!
از برگ گل پاک ترن...از آب زلال ترن...دامنشون به هیچ گناهی آلوده نشده!
حداقل دیگه بیشتر ازین شرمنده ی خدا نمیشم!
کمی مکث کرد و بعد با صدای لرزونی گفت:من چیزی ندارم که براتون بذارم و وصیت کنم براتون...
قلبم به قفسه ی سینم میکوبید...با وحشت به دهن مامان چشم دوخته بودم...
شمیم سراپا گوش شده بود...چشمای هر سه مون خیس بود!
-فقط یه درخواست ازتون دارم...
پرسشگر بهش نگاه کردیم...اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد:حلالم کنید!
با حرفش شیشه بغضمون شکست و اشکمون بی مهابا راه خودشونو روی صورتمون باز میکردند!
مثل مسخ شده ها به مامان زل زه بودم!من حلالش کنم؟!من کی باشم که همچین حقی داشته باشم!؟
هیچوقت به خاطر زندگیمون از مامانم گله نکردم...چون میدونستم خودش وضعش بهتر از ما نیست که بدتره!
هیچوقت به خودم اجازه ندادم از مامان دلگیر باشم...از چیش دلگیر باشم...
دعواهایی که به خاطرمون با بابا کرده؟!از کتک هایی که به جای خورده؟!از فحش های که شنیده؟!
از چی؟!!!
دستامونو فشار داد هر دو به چشمای زاغش خیره شدیم:حلالم میکنید؟!
دستامونو فشار داد هر دو به چشمای زاغش خیره شدیم:حلالم میکنید؟!
بی درنگ سرمونو به نشونه ی مثبت تکون دادیم!
لبخند مهمون لبهاش شد...چیزیکه خیلی وقت بود همه مون باهاش غریبه بودیم...شادی و لبخند تو دنیای سیاه ما معنایی نداشت!
چشماشو آروم بست..چند قطره اشک باز هم از گوشه ی چشمش افتاد...هنوز لبخند روی لبهاش بود
نفس عمیقی کشید ....و بعد...
برگشتی برای نفسش نبود...
دستش تو دستم سنگین شد...خون تو رگهام منجمد شد...دستشو تکون دادم
به آرومی صداش زدم..جوابی نداد!
شمیم هم صداش زد...
لحظه به لحظه صدامون اوج میگرفت همراه با اشکامون...
با صدای جیغ و دادمون در باز شد و بابا با عصبانیت اومد داخل اتاق...
درو بهم کوبید و با فریاد گفت:چه مرگتونه مثل سگ زوزه میکشید توله سگا!!؟
شمیم با گریه گفت:مامان!!
به شمیم بُراق شد و گفت:مامان چی؟!هان؟!
شمیم بریده بریده گفت:ر..رفت!!
بابا مات شد...به بدن بی جون مامان روی تخت نگاه کرد...یه قدم عقب رفت
به در تکیه داد..آروم سُر خورد و روی زمین نشست...
من با حیرت به حرکاتش نگاه میکردم وضع شمیم هم بهتر از من نبود...
تنها سؤالی که تو ذهنم پر رنگ شد این بود:که بابا هنوز مامانو دوست داره؟!
بابا محکم کف دستشو کوبوند به پیشونیش که من و شمیم از جا پریدیم
با صدای ناله مانندی گفت:وای بدبخت شدم!وای که بیچاره شدم!
ای خدا این چه مصیبتی بود که به سرم اومد؟!حالا چه خاکی به سرم بریزم؟!
منو شمیم بهم نگاه کردیم...هر دو به همون سؤال فکر میکردیم...
ولی جمله ی بعدی بابا همه افکارمونو نیست کرد!
سرشو تکون داد و دوباره صربه آرومی به سرش زد:ای خدا حالا خرج کفن و دفن اینو از کجا بیارم؟!
به کی رو بندازم؟! اه لعنتی! الانم وقت در رفتن جونت بود؟!مرده شور هر سه تونو ببرن که فقط مایه دردسرین!!
با خشم و نفرت بهش خیره شدم!همه نفرتمو میخواستم بوسیله ی چشمام به وجود بی ارزشش نشون بدم!
چقدر پسته این آدم!!...آدم؟!نه این موجودی که روبروی ما نشسته اسم آدم روش سنگینی میکنه!
حتی اسم حیوونم نمیشه روش گذاشت!حیوونا تا پای جونشون از خانوادشون محافظت میکنن!
همونجور که زیرلب با خودش حرف میزد از اتاق بیرون رفت...
نفس آسوده ای کشیدم و به شمیم نگاه کردم..
چشماشو بسته بود...لبشو گاز گرفته بود!
گونه هاش گلگون شه بود!
نفس های تند و کوتاه میکشید...حرفی نزدم...گذاشتم آروم بشه!
حرفای بابا خیلی برامون سنگین بود!!
تا شب تو اتاق مونده بودیم و گریه میکردیم.چشمم میسوخت...ورم کرده بود و قرمز شده بود.
دماغمو بالا کشیدم و به شمیم که روی تخت خودشو جمع کرده بود با چشمای پر اشک به مامان خیره شده بود.
با باز شدن در سرمون به سمت در کشیده شد.بابا بود.با چهره ای عبوس و ابروهای در هم کشیده یه چیزی توی دستش بود.
به سمت مامان رفت.
هم ترسیده بودم از چهره اش هم جرأت حرف زدن نداشتم.معلوم بود اعصابش داغونه...
پارچه ی سفیدی تو دستش بود...یه نگاه به من و شمیم کرد از ترس میلرزیدم.
هیچ وقت این نگاهو دوست نداشتم...چون نشونه آرامش قبل از طوفان بود...
روی مامان خم شد...دستشو گرفت و کشیدش سمت لبه ی تخت...
مامانو با یه حرکت از لبه ی تخت پرت کرد پایین...قلبم مالامال از درد شد...
از روی تخت نیم خیز شدم...با صدای شمیم چشم از بابا برداشتم
شمیم معترضانه گفت:بابا!چیکار داری میکنی؟!با جنازه مامان چرا اینجوری میکنی؟
همونجوری که با پارچه ور میرفت نفس نفس زنان گفت:به تو ربطی نداره!فضولی تو کارای من نکن!فهمیدی؟!
شمیم با داد:این مامان ماست که مث آشغال داری باهاش رفتار میکنی!
سرشو آورد بالا و داد زد:خفه میشی یا خودم خفت کنم؟!میخوام مامان جونتونو خاکش کنم!
هر دو با هم پرسیدیم:این موقع شب؟!کجا؟!
چپ چپ نگاهمون کرد و زیرلب غرید:قبرستون!خوب معلومه تو حیاط!
چشمامون گشاد شد و با بهت پرسیدیم:توحیاط؟!!!
بابا سر پارچه رو گرفت و رو زمین میکشید...به سمت در راه افتاد...
شمیم از روی تخت پرید پایین و جلوی بابارو گرفت با حالت تهاجمی گفت:
-حق نداری همچین کاری بکنی!اون لیاقتش این نیست که بخوای مثل یه حیوون تو باغچه خونت خاکش کنی!
صدای سیلی تو فضای سرد و بی روح اتاق پیچید...صورت شمیم به راست متمایل شده بود از ترس مثل بید میلرزیدم و به تخت چسبیده بودم!
شمیم هم میلرزید ولی نه از ترس ...از خشم...
جای دست بابا روی پوست سفیدش خودنمایی میکرد...لبش پاره شده بود و خون میومد.
دستش مشت شد...توی یه لحظه به بابا حمله ور شد...با مشت و لگد میزدش و جیغ میکشید...
نفسم تو سینه ام حبس شده بود...میدونستم بابا الان مثل آتش فشان شده و هر آن ممکنه فوران کنه...
همینم شد...یه دفعه داد وحشتناکی زد که شمیم تو جاش میخکوب شد!گوشامو محکم گرفتم!
شمیم رو محکم هل داد که تعادلشو از دست داد و محکم خورد زمین...ناله ای کرد از درد...
بابا با چند قدم خودشو رسوند به شمیم که روی زمین افتاده بود...موهای بلند و مشکی شمیم رو دور دستش پیچوند...
دستشو عقب کشید که سر شمیم هم باهاش عقب رفت و از درد جیغ کشید.
با یه دستش سعی میکرد به بابا چنگ بندازه و با دست دیگه اش در تقلای آزاد کردن موهاش بود.
ولی بابا فشار دستشو بیشتر کرد و یه دفعه دستشو انقدر سریع عقب کشید که شمیم مث عروسک خیمه شب بازی از زمین کنده شد...
جیغ میکشید و اشک میریخت.
شمیم-آیی ول کن موهامو!کندیشون کثافت!!!
با این حرفش بابا جری تر شد و شمیم رو چرخوند جوری که صورتشون مقابل هم قرار گرفت.چشماش مثل دوکاسه خون شده بود.
بابا از بین فکای قفل شده اش غرید:به کی گفتی کثافت هان؟!
شمیم از درد صورتش در هم رفته بود داد زد:به توی آشغال عوضی گفتم...بعدم تف انداخت تو صورت بابا به دنبالش نعره ای که گوشمو کر کرد
قدرت حرکت نداشتم...فقط نظاره گر جدال بین اون دوتا بودم حتی اشکم نمیریختم!
بابا با صورت برافروخته ای موهای شمیم رو کشید و به طرف دیوار هلش داد...
موهاشو ول کرد...
شمیم با صورت به دیوار خورد و جیغ کوتاهی کشید...نقش زمین شد...
با دو دستش صورتشو پوشونده بود...زیرلب ناله میکرد و به بابا بد و بیراه میگفت!
با رفتن بابا به سمت مامان به خودم اودم با یه جست خودمو زودتر به مامان رسوندم.
جلوشو سد کردم.
با دیدنم سرجاش ایستاد و فریاد کشید:چیه؟!تو هم واسه ی من دُم درآوردی؟!ازین به بعد خودم آدمتون میکنم بوزینه ها!!
پوزخندی زدم و با گستاخی تو چشماش زل زدم:چطور میخوای مارو به موجودی تبدیل کنی که حتی خودتم نیستی؟!تو از حیوونم کمتری!
شمیم و بابا با دهن باز به من نگاه میکردن...خودمم ازین همه خونسردی و حرفام تعجب کرده بودم!
بابا یه قدم بهم نزدیک شد...دستشو روی کمربندش گذاشت...
ترسیدم اما بروز ندادم حتی عقبم نرفتم...دیگه نمیخواستم ضعیف باشم...
اگه ضعیف بمونم نابود میشم!
تو چشمای همیشه سرخش خیره شدم...
لبخند کجی زدم:چیه؟!حقیقت تلخه نه؟!
با یه حرکت کمربندشو در آورد...چند لحظه بعد تلخی و گزندگی کمربند بود که بند بند وجودمو از هم می گسیخت...
صدای گوش خراش برخورد کمربند با تنم با صدای داد بابا و ناله های شمیم درهم آمیخته بود.
ضربه های پی در پی روی بدنم فرود می اومد اما من مثل سنگ شده بودم...
نه حرفی...نه حرکتی...
فقط به چهره ی سرد و بی روح مامانم خیره شده بودم.
درد وحشتناکی تو پهلوم پیچید و بعد ازون هم توی کمرم...
بابا با لگد به پهلوم زده بود که به دیوار کوبیده شدم...
چشمام از درد بسته بود...با کوبیده شدن در چشمامو باز کردم...
از بابا خبری نبود..مامان هم نبود..
با چشمای پر اشک به شمیم نگاه کردم...از دماغ و دهنش خون مثل فواره جاری بود.
اونم به من نگاه کرد...تازه گرمای خون رو روی بدنم حس میکردم...
ولی هیچ درد و سوزشی نداشتم...
چرا...یه درد داشتم...فقط یه درد!!
اونم درد دل خونم که هیچ مرهمی نداشت!!
با حال زار از روی زمین بلند شدیم...دست به دیوار به طرف حیاط رفتیم...
صدای کنده شدن خاک اعصابمو کش می آورد...سرعتمو بیشتر کردم...
بالای پله ها ایستادم و به حیاط نگاه کردم...
با دیدن بابا که با بیل افتاده بود به جون باغچه عصبانی شدم.هر دو از پله ها سرازیر شدیم و خودمونو رسوندیم به بابا...
بابا با دیدنمون چند لحظه دست از کارش کشید ولی دوباره به کارش ادامه داد.
شمیم به بابا نزدیک شد و با صدایی که سعی میکرد بلند نشه گفت:حق نداری مامانو اینجا خاک کنی!همزمان دستشو روی دسته ی بیل قرار داد.
بابا بیلو از دستش کشید و با پشت دست زد تو دهنش که شمیم چند قدم به عقب رفت و روی زمین افتاد.
با حرفای شمیم جرأتم بیشتر شد .رفتم جلو و بیلو از دستش کشیدم بیرون.
چون حواسش به شمیم بود از کارم غافلگیر شده بود.
عقب گرد کردم و لنگ لنگون ازش فاصله گرفتم.
به پشت سرم نگاه نمیکردم...یه دفعه بیل با شدت از دستم کشیده شد و بعد درد وحشتناکی که توی شکمم پیچید...
صدای جیغ شمیم رو شنیدم...بابا با بیل زده بود تو شکمم!
زانوهام خم شد و روی زمین افتادم...
صدای داد و فریادهای بابا و شمیم تو گوشم میپیچید...
شمیم کشون کشون خودشو بهم رسوند لبش پاره شده بود و خون میومد.
با نگرانی دستای سردشو رو بازوهام گذاشت.
نگرانی و ترس تو چشماش موج میزد.
بابا دوباره کارشو از سر گرفته بود...شمیم مسیر نگاهمو دنبال کرد...
یه گودال تو باغچه کنده بود...مامان دقیقاََ کنار گودال بود.
دست از کار کشید و نفس عمیقی کشید...
نفس نفس میزد.صورتش عرق کرده بود و به سرخی میزد.
با دست عرق پیشونیشو پاک کرد.بیلو تو زمین فرو کرد و رفت طرف مامان!
داشتیم بهش نگاه میکردیم...هیچکدوم حریفش نمیشدیم.
همیشه در برابرش احساس عجز میکردم ولی حالا این حسم اوج گرفته بود و با خشم و نفرتی بی اندازه در هم آمیخته بود...
از خودم بدم میومد که هیچکاری نمیتونم بکنم.
هر دومون با هم جیغ کشیدیم:نـــــــــــــه!!
بابا با پاش یه لگد به جنازه ی مامان زد و پرتش کرد تو گودال!
با صدای به برخوردش به زمین بغض من و شمیم شکست و گریه کردیم.
جیغ میزدیم و به بابا بد و بیراه میگفتیم ولی اون حتی خم هم به ابرو نیاورد.
با بیخیالی داشت روی جنازه ی مامان خاک میریخت.
کارش که تموم شد لبخند نیم بندی زد و با رضایتی که از چهره اش معلوم بود لباساشو تکوند.
چشمش به ما دوتا که روی زمین نشسته بودیم افتاد.اخماشو کشید تو هم گفت:پاشید انقدر زر زر نکنید اعصابمو خورد کردید.برید بتمرگید تو اتاقتون صداتونم درنیاد وگرنه انقدر میزنمتون تا جونتون مثل مامان جونتون در بره!
از عصبانیت چونه ام لرزید به بابا خیره شدم...با نفرت...تو اون چشمای همیشه خمار نفرت انگیزش!
شمیم زیر بازومو گرفت و از روی زمین بلندم کرد...آروم به طرف اتاق رفتیم...

===============
دو هفته از رفتن مامان گذشته بود....و ما هر روز بیشتر حسرت نبودنشو میخوردیم...
دلتنگش بودیم...زیاد..
خیلی زیاد...جاش خیلی خالیه....
با رفتنش این خونه مث خونه ارواح شده سرد و بی روح تر از گذشته...
من از اتاق بیرون نمی رفتم..هم به خاطر زخمام که هنوز خوب نشده بود هم به خاطر اینکه شمیم بهم اجازه نمیداد.
نمیدونم چرا ولی هر دفعه میومد تو اتاق رنگش پریده بود و مضطرب بود.
هر بار صدای قهقهه های بابا و رفیقاش میومد عصبانیتش تشدید میشد.
سرشو میکرد تو بالش و گوشاشو میگرفت...با پاش محکم به هر جایی که نزدیکش بود ضربه میزد.
نمی فهمیدم چش شده!هر چقدرم ازش میپرسیدم در جوابم سکوت میکرد و حرفی نمیزد...
و من هر روز نگرانتر میشدم..نگران این آرامش که بابا تو این دو هفته تو خونه برقرار کرده بود...
نه حرفی...نه دادو بیدادی...
نه دعوایی..نه کتکی...
نگرانیم بی مورد نبود...همش آرامش قبل از طوفان بود!
طوفانی که ویرونه های زندگیمونو ویرون تر کرد...طوفانی که زندگیمونو سیاه تر کرد!
سه هفته بود که بابا کاری به کارمون نداشت.خیلی برام عجیب بود.دوستاش هرشب میومدن تا صبح!
و شمیم...
شمیم هر روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشد...کم حرف و گوشه گیر شده بود...
یه ترس مبهمی تو چشماش لونه کرده بود که روی رفتار و حرکاتش تأثیر گذاشته بود.
اون شب خودمو تو اتاق با سرگرمی همیشگیم مشغول کرده بود.از وقتی مامان رفته بود نقاشی چهره اشو میکشیدم تا کمتر دلتنگش بشم...
در اتاق باز شد.برگشتم سمت در و شمیم رو دیدم که دستاش می لرزید...
چشماش خیس بود...انقدر لباشو گاز گرفته بود که سرخ سرخ شده بود!
موهای مشکی و براقش روی شونه هاش ریخته بود...آشفته بود!
پوست سفیدش رنگ پریده تر بود!
اومد کنارم روی تخت نشست با صدای لرزونی گفت:شبنمی فقط هرکاری میگم بکن و سؤال نپرس باشه؟!
دلشوره ام بیشتر شد.تا دهن باز کردم انگشت سبابه ی کشیده اشو روی لبم گذاشت.
ملتمسانه نگاهم کرد:خواهش میکنم!
چشمای سیاهش برق میزد..از اشک...
-پاشو برو تو کمد صداتم در نیاد.هر اتفاقیم افتاد بیرون نمیای.سر و صدام نمیکنی!فهمیدی؟!
با گیجی نگاهش کردم.دستمو کشید و از روی تخت بلندم کرد.
به سمت کمد بردم...کمد کهنه ای که تو کنج اتاق بود...روی درش چندتا سوراخ بود که میشد راحت بیرونو دید و تقریباََ به همه جای اتاق مشرف بود!
در کمدو باز کرد و هلم داد توی کمد!
نشستم کف کمد..شمیم هم روبه رو نشست.
لبخندی زد:آبجی کوچیکه نگران نباش خودم میارمت بیرون فقط بازم میگم هر چی شد حق نداری ازین کمد بیای بیرون فهمیدی؟!
فقط سرمو تکون دادم و زل زدم تو چشماش!
دلم آشوب بود...گواه بد میداد...شمیم آروم روی موهام بوسه ای زد و در کمدو بست.
من موندم و کمد...
چشمام بسته بود...صدای چندتا مرد که معلوم بود مستن نزدیک و نزدیک تر میشد.
چشمامو باز کردم از توی سوراخ به در نگاه کردم...
شمیم با قدم های بلند خودشو به در رسوند دستش رو روی کلید گذاشته بود که در باز شد...
خورد به صورتش و آخی گفت و افتاد رو زمین...
قامت سه تا مرد تو چهارچوب در پدیدار شد.هیکل درشتی داشتند.
اونی که درو باز کرده بود نگاهش روی شمیم میچرخید لبخند کجی زد و با صدای شُلی گفت:
راضی به زحمت نبودیم خانوم خانوما!احتیاج نبود بیای استقبالمون!
با این حرفش سه تاشون خندیدن!
تمام وجودم چشم و گوش شده بود!
همون مرد نگاهی به دورتادور اتاق کرد...دستاشو بهم مالید و گفت:خوب همه چیز که آماده ست برای یه شب رویایی به جز...
برگشت سمت اون دوتا مرد...اونام اومدن تو اتاق و درو قفل کردن...
به طرف تخت هامون رفتن...تخت هارو بهم چسبوندن...
رو به همون مرد گفتن:همه چی آماده ست فرامرز!
چشمام تا آخرین حدّ ممکن گشاد شده بود!!دستمو گذاشته بودم رو دهنم که صدام در نیاد...
شمیم هنوز رو زمین بود...اون مرد که فهمیدم اسمش فرامرزه رفت طرف شمیم.
بازوشو گرفت و بلندش کرد..
شمیم با شدت دستشو بیرون کشید و هلش داد عقب.. داد زد:به من دست نزن کثافت!!
فرامرز دوباره بهش نزدیک شد:به به چه دختر وحشی!!چه بهتر!خودمون رامت میکنیم!
بعد برگشت سمت اون دوتا و گفت:مگه نه؟!
شمیم به دیوار چسبیده بود...تند تند نفس میکشید...
حالت تهاجمی داشت.هر سه شون بهش نزدیک شدن.شروع کرد جیغ و داد کردن!
هر کدوم بهش نزدیک میشدن دورشون میکرد!
ولی انگار اونا بیشتر لذّت میبردن!
شمیم خسته شده بود فرامرز دوباره بهش نزدیک شد...اینبار هیچ واکنشی نشون نداد!
چسبیدم به در کمد و نگاهشون میکردم!
دستشوگذاشت روی بازوهای شمیم و چسبوندش به دیوار...
سرشو به صورت شمیم نزدیک کرد با صدای آرومی گفت:
اوخی!چی شد خانوم کوچولو!خسته شدی؟!می خوای...
با مشتی که شمیم به فکش زد نقش زمین شد..اون دوتام سرجاشون میخکوب شدن!
شمیم با عصبانیت در حالی که دستاشو مشت کرده بود داد زد:
کثافتا دست از سرم بردارید نمیذارم دستتون بهم بخوره هوس بازای بی همه چیز!!
فرامرز روی زمین افتاده بود با صدایی که از عصبانیت دورگه شده بود داد زد:
بچه بازی دیگه بسه!هر چی بهت رو دادیم وحشی تر شدی!جفتک پرونیاتو کردی بسته!!ببرینش!!
اون دوتا سریع رفتن سمت شمیم و بازوهاشو گرفتن...تقلا میکرد تا خودشو آزاد کنه ولی زورش نمیرسید!
بردنش طرف تخت و پرتش کردن رو تخت...فرامرزم درحالیکه چونه اشو میمالید از روی زمین بلند شد!
بابا کجا بود؟!چرا اجازه داده بود اینا بیان تو اتاقمون؟!
سکسه ام گرفته بود...خواستم برم بیرون که یاد حرفای شمیم افتادم پشیمون شدم.
اون دوتا دست و پاهای شمیم رو گرفته بودن...فرامرز رفت روی تخت...
شمیم رو نمیدیدم!!فرامرز جلوی دیدمو گرفته بود...
با صدای جیغ شمیم و بعد صدای پاره شدن لباسش از ترس به دیوار کمد چسبیدم...
تازه فهمیدم برای چی اومدن تو اتاق...تازه فهمیده بودم چرا مامان موقعی که اینا میومدن مارو میفرستاد تو اتاق...
فهمیدم چرا شمیم این سه هفته حالش بد بود و نمیذاشت من برم بیرون...
اشکام بی مهابا روی گونه ام می ریخت...دوباره یکی دیگه شده بود سپر بلای من!
اگه شمیم تو کمد نفرستاده بودم الان منم زیر دست اینا بودم...
با وحشت به صحنه روبه روم نگاه میکردم...
جیغ های شمیم...ناله هاش....خدا رو صدا میزد....مامانو صدا میزد...گریه های از سر عجز و ناتوانیش...
تقلاشو میدیدم...
خنده های مستانه اونا...صدای غرق در لذتشون...با صدای ناله های شمیم قاطی شده بود...
خواهرم داشت زیر دستشون جون میداد...سه نفری افتاده بودن به جونش و امونش نمیدادن....
نمیدونم چقدر گذشته بود که دیدم سر و صداشون نمیاد...
بیشتر گوش دادم صدایی نمیومد...از سوراخ کمد به تخت نگاه کردم...از صحنه ای که مقابلم روی کمرم عرق سردی نشست
حالت تهوع داشتم...قلبم به کندی میزد...تمام تنم یخ کرده بود
چه بلایی سر شمیم آوردن...توان دوباره نگاه کردنشونو نداشتم...
صدای شمیم هم نمیومد
نمیدونستم چیکارش کردن که هیچ حرفی نمیزنه....
سرمو گذاشتم رو زانوهام که تو شکمم جمع کرده بودم...
مامان کجایی که ببینی شوهر بی غیرتت چه به سر دخترت آورد...
دختری که به پاکی و معصومیتش میبالیدی...
حالا کجایی که ببینی شوهرت همون پاکیشو...همون معصومیتشو به نجاست کشید!
به خاطر...به خاطر قمار....
به خاطر عشق و حال خودش ببین باهامون چیکار کرده...
ببین کارش به کجا رسیده که سر ناموسش قمار کرده...
خدایا اون بالایی...داری مبینی زندگیمونو...بازم باید شکرت کنم؟!
بازم باید بگم توش این کارم حکمتی بوده؟!آره؟!

با صدای یکیشون سرمو بلند کردم و با دقت به حرفاشون گوش کردم...
-بچه ها این چرا لال مونی گرفته؟!
-چه میدونم بابا!ازش بپرس چرا دیگه آژیر نمیکشه!
-چشماش که بسته ست فک کنم بیهوش شده!
صدای بی حوصله یکیشون اومد:خوب به درک اَسفلُ السافلین!!
-اینجوری که دیگه حال نمیده کیفش به همون جیغ و داد و وحشی بازیاش بود!
-آره بابا راست میگه!
با عصبانیت گفت:خوب به هوشش بیارید اَه! نشستن اینجا واسه من روضه میگن!
از صحنه که مقابل چشمام بود هم خجالت میکشیدم هم عصبانی بودم...
خواهرم با اون وضعیت تو بغل سه تا آدم مست و بُلهوس...
چشمامو بستم و روی هم فشار دادم...شاید این کابوس وحشتناک تموم بشه...
چشمامو باز کردم...ولی خواب نبود...همش حقیقت بود
یه حقیقت تلخ و زجرآور...
صدای ضربه هایی که به شمیم میزدن تا به هوش بیادو میشنیدم...
-بچه ها جواب نمیده!!
-اهه به درک انقدر فک نزن سرم درد میکنه!
صدای نگران یکیشون اومد که گفت:نمرده باشه؟!
با این حرفش قلبم از حرکت ایستاد...نه....نه...
خدایا...نه...تحمل این یکی رو دیگه ندارم!
خدایا پس کجایی؟!چرا نمیبینی چی به روزمون اومده؟!تقاص چیو داریم پس میدیم؟!
خدایــــــا!!
تقه ای به در خورد که از ترس به دیوار کمد چسبیدم...
صدای بابا اومد:چه غلطی دارین میکنین اون تو بیایین بیرون گفتم یه ساعت نه سه ساعت!!باز شما چشمتون به دوتا دختر خورد؟!!مث قحطی زده ها افتادین به جونشون؟!
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نکشم!!چیزایی که میشنیدمو نمیتونستم هضم کنم!!
بابا خودش به اینا گفته بود...وای...خدایا!!
خیلی پستی...بی غیرت!!
صداشون دوباره توجهمو جلب کرد:
-زر مفت نزن بابا!دوتا کجا بود؟!یکی بود!تازه دو ساعت داشتیم رامش میکردیم که انقدر جفتک نپرونه!که ازش فیض ببریم!
صدای خنده ی کوتاه همشونو شنیدم...
-بسه جمع کنید بیایید برید رد کارتون!
صدای اعتراضشون بلند شد:خوب بابا حالا انگار نوبرشو آورده!!
دوباره صدای بابا اومد:اون کثافت کاریاتونم جمع کنید!!
صدای آه و ناله شون بلند شد.
-بچه ها جدی دختره چش شده؟!
با صدایی که تمسخر توش بود گفت:اولاََ دختره نه و خانومه!ثانیاََ من چه میدونم حتماََ از زیادت لذّت ذوق مرگ شده پس افتاده!!
-خفه بمیر بابا!!معلوم بود داره خیلی حال میکنه با اون جفتک پروندناش!!
-ول کنید دیگه حالا هر مرگش که شده باشه مارو سننه!!جمع کنید لَشتونو بریم!
صدای قیژ قیژ تخت خبر از بلند شدنشون میداد!
بعد نیم ساعت از اتاق رفتن بیرون.
خونه که ساکت شد فهمیدم گورشونو گم کردن!
آروم در کمدو باز کردم و با پاهای لرزون ازش خارج شدم...
محتاطانه به اطرافم نگاه کردم...
به تخت نگاه کردم...قلبم از جا کنده شد...چی به روز خواهرم آورده بودن
روی بدنش جایی نبود که کبود و زخم نباشه!!
دوباره چشمه اشکم به جوش و خروش اومده بود...زیرلب صداش کردم...
جوابی نداد.بالا سرش رفتم.چشمای قشنگش بسته بود...مژه های سیاهش بهم چسبیده بود
موهاش صورتشو قاب گرفته بود و دورش پریشون شده بود!
از همیشه رنگ پریده تر بود!
کنارش نشستم...ملافه روی تختو آروم روش کشیدم.
دستمو گذاشتم رو صورتش سرد بود...دستاشم سرد بود...
نفس...
با صدای فریادم خونه به لرزه افتاد.
داد زدم:شمیم!!چرا نفس نمیکشی؟!
شمیم خیلی بی معرفتی!!مگه بهم قول نداده بودی تا آخرش باهم میمونیم!؟
چرا قولتو شکستی شمیم؟!
به ملافه ای که روش بود چنگ زدم!
-شمیم چرا تنهام گذاشتی؟حالا من تنهایی چیکار کنم؟!
چرا اون چشمای قشنگتو باز نمیکنی؟!!
افتادم به جونش با صدای لرزون فریاد زدم:لعنتی چرا جوابمو نمیدی؟!
تکونش دادم:حق نداشتی بری شمیم!!
زجه میزدم...به صورتم چنگ میکشیدم...موهامو میکشیدم
بابا سراسیمه اومد تو اتاق...با دیدنش داد زدم:کثافت قاتل!!
دم در خشکش زد...به سمتش حمله کردم..با سر رفتم تو شکمش
آخی گفت و روی زمین افتاد!
خودمو انداختم روش...هیچکدوم از کارام دست خودم نبود...
به صورتش چنگ میزدم...موهاشو میکشیدم...مشت بهش میزدم
فریاد کشیدم:کثافت نامرد!...قاتل..مامانمو کشتی بست نبود؟!
خواهرمم ازم گرفتی !...بی همه چیز...بی غیرت
چطر تونستی بذاری دخترت زیر دست سه تا آدم هرزه و کثافت تر از خودت جون بده؟!
چطوری گذاشتی اینجوری بی عفتش کنن؟!
یه مشت خوابوندم زیر چشمش که سرش به زمین خورد و از درد ناله کرد:بی عفتش کردی عوضی!!
موهاشو تو دستم گرفتم و میکشیدم:وقتی داشت جیغ میکشید کدوم گوری بودی؟!
وقتی داشت برای حفظ پاکیش تقلا میکرد!!!برای معصومیتش می جنگید سرت کجا گرم بود؟!
هـــــان؟!!!
وقتی از ته دلش زجه میزد و کمک میخواست کجا بودی آشغال؟!
تو یه لکه ی ننگی...یه انگل که باعث مرگ همه اطرافیاش میشه!!
خودم میکشمت...خودم با همین دستام خفت میکنم...
دندونامو رو هم فشار دادم...دستمو رو گلوش گذاشتم و با همه ی توانم فشار دادم..
سرخ شده بود و خس خس میکرد...
خودمم نفس نفس میزدم...هیچی نمیفهمیدم فقط میخواستم نفسشو ببُرم!!
یه دفه همه انرژیم تخلیه شد...اونم تا دید دستام شل شد از روی خودش پرتم کرد!
سرفه میکرد..دستشو رو گلوش گذاشته بود و ماساژش میداد...
بدون اینکه حتی نگاهم کنه بلند شد و رفت کنار تخت...
با صدای خش داری گفت:وای حالا اینو چیکار کنم...
کف دستشو کوبوند رو پیشونیش :اه!احمق های بیشعور چقدر گفتم زیاده روی نکنن!!
با این حرفش خون جلوی چشمامو گرفت از اتاق رفتم بیرون....
وسط راهرو وایسادم.یکم اطرافو نگاه کردم.دستی به چونه ام کشیدم.
فهمیدم!آشپزخونه!....آره همینه!
با حالت دو رفتم تو آشپزخونه.ناخودآگاه لبخند از فکری که تو سرم بود به لبم اومد.وسایل آشپزخونه بهم چشمک میزدن!
از بین همه اونها چشممو یه چاقوی بزرگ و تیز که بین بقیه چاقوها خودنمایی میکرد گرفت!با همون لبخند رفتم طرف کابینت...
چاقو رو از بین بقیه چاقوها کشیدم بیرون...دستمو آروم روی لبه اش کشیدم...
فلز براقّش بهم حس قدرت میداد...
انگشتمو گذاشتم روی لبه ی چاقو...آروم کشیدم روی انگشتم...خون از انگشتم جاری شد.
قطره قطره روی زمین میریخت...لبخند روی لبم هم لحظه لحظه پررنگ تر میشد!
چاقو رو تو هوا تکون دادم و تو دلم گفتم:فاتحه اتو بخون پدر عزیزم!
روی نوک پا رفتم طرف اتاق.از لای در به داخل اتاق سرک کشیدم...داشت همونجوری که مامانو توی ملافه پیچیده بود شمیم رو می پیچید!
دسته ی چاقو رو تو دستم بیشتر فشردم...چشمامو بستم و نفسمو فوت کردم بیرون...خوب ازین نفسای آخرت استفاده کن!
درو باز کردم و رفتم تو.هنوزمتوجه من نشده بود.آروم رفتم طرفش با هر قدمی که بهش نزدیکتر میشدم چاقو رو بالاتر میبردم.
پشت سرش ایستادم...هیچ استرس و هیجانی نداشتم...انگار آسونترین و بی دغدغه ترین کار دنیا رو دارم انجام میدم.تو دلم پوزخندی زدم به همه افکار بچه گونه ام که فکر میکردم چقدر آدم کشتن کار وحشتناکیه!امّا حالا خودم با خیال راحت و آسوده دارم اینکارو انجام میدم!
روی کاری که میخواستم انجام بدم تمرکز کردم.چاقو رو بردم عقب...با تمام توانم چاقو رو فرود آوردم...
ولی...
ولی یه دفعه برگشت و دستمو تو هوا نگه داشت!نوک چاقو به اندازه یه بند انگشت با اون قلب سنگیش فاصله داشت.
فشار دستمو زیاد کردم...فشار دست اونم روی مچ دستم بیشتر شد!لبامو محکم روی هم فشار دادم...یه قدم جلو رفتم!اونم یه قدم عقب رفت!
از شدّت زوری که میزد دستش میلرزید...منم...با صدایی که از خشم میلرزید گفت:
-حالا دیگه واسه من چاقو کشی میکنی توله سگ؟!!
تو چشمای نفرت انگیزش خیره شدم:
-بسه هر چقدر هوا رو مسموم کردی با نفس کشیدنت.انقدر هوا رو کثیف کردی که زن و بچه اتو کشتی...توی مردابی که برای برای خودت ساختی خفشون کردی!!ولی دیگه بســــه!!بســــــه!!
نوک چاقو به قلبش نزدیکتر شده بود!!
تو یه حرکت ناگهانی با پاش زد تو ساق پام...آخی گفتم و روی زمین افتادم!چاقو رو از دستم کشید...با لگد افتاد به جونم!ولی من مثل سنگ روی زمین افتاده بودم!
بهم لگد میزد و فحش میداد!امّا من نمی شنیدم حرفاشو.آره سنگ شده بودم...روی سنگ هیچی اثر نداره!
انقدر منو زد که خودش خسته شد و دست از سرم برداشت.انقدر تو پهلوم لگد زده بود که حس میکردم دنده هام رفته تو و جای ریه هامو تنگ کرده...
ذهنم خالی بود...خالی از همه چیز و هیچ چیز...از هرفکری!!
فقط یه حس داشتم!یه حس خیلی شیرین!تک تک ذره های وجودم حسمو بیداد میکردن...و من از شیرینی اون حس لبخندی مهمون لبانم شد...!!
حس شیرین انتقام...!!!

===========

دوباره تکرار صحنه ها...
فرو رفتن بیل به داخل خاک...کشیده شدن جنازه روی زمین...
افتادن جسد بی جون داخل گودال...همون صحنه های نفرت انگیز!!
مطمئنم دفعه ی بعدی اون یه نفر من نیستم که توی ملافه ی سفید در آغوش سرد خاک قرار میگیرم...شک ندارم!!
دوباره زندگی سگیمون از سر گرفته شده بود.من هر روز با فکر انتقام روزمو شب میکردم...انقدر این حس تو وجودم قوی شده بود که مث یه غده ی سرطانی تو سراسر وجودم ریشه می دوند!
منتظر یه فرصت بودم یه فرصت مناسب برای گرفتن انتقام...از بابا...از اون سه تا رذل نامرد که خواهرمو پر پر کردن!!
هر روز تو اتاقم مینشستم و با مداد روی کاغذ خط های درهم میکشیدم...
ازون روز با بابا راه میومدم هر کاری که میگفت بی چون و چرا انجام میدادم!!برای عملی کردن نقشه ام لازم بود...
شده بودم ساقیش...ساقی اون و هر کثافتی که میومد خونه امون!!
بالاخره منم میشم بازیچه قمار بازی هاشون...همونجوری که خواهر و مادرم شدن!!
میشم شرط بازیشون...یه بازی کثیف...بازی با زندگی آدما...
قمار زندگی...
ولی من نمیذارم...نابودشون میکنم...همه ی اون قماربازایی رو که هرشب با صداهای کشدارشون به خواب میرم!!جوری نابودشون میکنم که انگار از اوّل هم وجود نداشتن!!
من آماده ی آماده ام مثل یه شکارچی در کمین شکار...تا شکارم یه حرکت نا به جا ازش سر بزنه تا حکم مرگشو اجرا کنم!!
چه روز محشری بشه اون روز...!!
بالاخره روز موعود رسید!روز انتقام!روز گرفتن انتقام خون مامان و شمیم!طعمشو دارم حس میکنم!
روی تخت منتظرم تا اون سه تا رذلم از راه برسن...بابا گفت امشب میان.
میرم جلوی آینه ی قدی...سرتا پامو از نظر میگذرونم!
یه دامن مشکی سیاه جذب تا بالای زانوم که پاهای خوش تراشمو به خوبی نشون میده...یه تاپ بندی قرمز رنگ...موهای مشکی رنگم مثل فرش ابریشم خودنمایی میکنه!
زخمام بهتر شده بود ولی هنوز آثارش روی بدنم بود بیشترشو با کرم پودر پوشوندم.
چشمای سیاهم برق میزنه...توی چشمام چراغونیه!
آره واسه جشن امشب چراغونی شده...امشب میشم عروسک خیمه شب بازیتون ولی نمایش آخر شب پرده ی آخرش نوبت نمایش منه!!تا جشن امشبو به بهترین شکل تکمیل کنه...
یه شب رویایی براتون میسازم...شبی که تا عمر دارین یادتون نره!
نگاهی به دور تا دور اتاق میندازم همه چی آماده ست.
بالاخره صدای نحس احوال پرسیشونو میشنوم...چند دقیقه بعد بابا صدام میزنه!دستی به لباسم میکشم و از اتاق خارج میشم...

 

 


بانک رمان در گوگل پلی
شین براری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی