رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان


‏- ایرانی سلاااااام! صبح دلنشین و بارونی تک‌تک هموطنان ایرانی بخیر! امیدوارم که ‏امروز، یه روز شاد و پرانرژی برای همه باشه!...‏
صدای رادیو رو کم کردم. همیشه صبح‌ها، بعد از گوش دادن به رادیو یه انرژی خاصی ‏می‌گرفتم. همونطور که به موسیقی شاد رادیو گوش می‌دادم، مشغول چیدن میز شدم. همه چیز ‏دقیقاً سرجاش بود. حتی یه ذره هم دکور تغییر نکرده بود، اما اثری از گرد و خاک روشون ‏نبود. همه ظرف‌ها از تمیزی برق می‌زدن. معلوم بود که آقای اکبری و خانومش خیلی به اینجا ‏می‌رسن. بعد از چیدن میز، روی کاناپه دراز کشیدم و مشغول گوش دادن به صدای گوینده ‏رادیو شدم!‏
ـ خب! امیدوارم که از موسیقی خوشتون اومده باشه! در حال حاضر، جناب آقای فرهادی، ‏کارشناس هواشناسی‌مون پشت خط هستن... آقای فرهادی سلام! از هوای امروز برامون بگید! ‏
‏- سلام می‌کنم خدمت تمام هموطنان عزیزم! همونطور که شما اشاره کردید، خوشبختانه ‏امروز در اکثر نقاط کشورمون، به خصوص در ساری، هوای بارونی رو داریم.‏
با شنیدن این خبر فوراً به سمت پنجره دویدم. اوه! عجب بارونی! لبخندی زدم و همونطور ‏که از پشت پنجره به باغ نگاه می‌کردم، به ادامه خبر گوش دادم.‏
‏- در استان‌های یزد، بوشهر، بندرعباس و شیراز، هوای نیمه ابری رو داریم. در پایتختمون ‏هم بارش خفیفی دیده می‌شه. طبق پیش‌بینی ما، این بارش‌ها تا روز دوشنبه ادامه‌دار هستن و در ‏این دو روز، آب و هوای بسیار خوبی رو در اکثر استان‌ها خواهیم داشت.‏
‏- خیلی ممنون آقای فرهادی! روز خوبی رو براتون آرزو می‌کنم! ‏
‏- خیلی ممنونم!‏
‏- خب، دوستان و شنوندگان رادیو جوان! هم اکنون یه موسیقی بسیار زیبا براتون آماده ‏کردیم. امیدواریم که از شنیدنش لذت ببرید. ‏
پنجره رو باز کردم تا بهتر بتونم بارون رو حس کنم. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو ‏بستم.‏
ـ سلام! صبح بخیر!‏
با صدای بهراد، به عقب برگشتم.‏
ـ علیک سلام! دیگه باید بگیم ظهر بخیر!‏
همونطور که با حوله صورت خیسش رو خشک می‌کرد، خندید و از پله‌ها پایین اومد.‏
ـ ببین چه بارونی داره میاد!‏
ـ اوه! ماشالا!‏
لبخنذی زدم و پشت میز نشستم. ‏
ـ بیا صبحانه بخوریم که بدجور گرسنه‌ام. ‏
حوله رو به میله‌ای که کنار روشویی بود، آویزون کرد و بعد روبروی من نشست. ‏
ـ به‌به! چقدر مفصل!‏
ـ نوش جون! ‏
صبحانه رو که خوردیم هر دو لباس گرم پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون. واقعاً حیف بود ‏که توی این هوا، آدم بشینه توی خونه و فقط بیرون رو تماشا کنه. باد خنک، بوته‌ها و ‏درخت‌ها رو تکون می‌داد و بوی نم بارون همه جا رو برداشته بود. دست‌هام رو دور بازوهام ‏حلقه کردم.‏
ـ عجب هواییه! ‏
بهراد همونطور که روی تاپ نشسته بود و آروم عقب جلو می‌رفت، گفت:‏
ـ به گمونم امسال پاییز و زمستون با هم جا به جا شدن!‏
ـ بعید نیست! ‏
یهو چشمم به استخر افتاد. از فکری که به سرم زد، خنده‌ام گرفت. لبخند زیرکانه‌ای زدم و ‏رو به بهراد گفتم: ‏
ـ بهراد!‏
ـ بله؟ ‏
ـ یه دقیقه میای اینجا؟ ‏
ـ کجا؟
ـ اینجا دیگه، کنار استخر.‏
با کمی مکث از جاش بلند شد و به سمت من اومد. با خنده گفتم:‏
ـ دلت می‌خواد شنا کنی؟
به چشم‌هاش که از تعجب گرد شده بود زل زدم و زدم زیر خنده. ‏
ـ توی این سرما؟! عمراً!‏
شونه‌هام رو بالا انداختم و برگشتم. جوری که طبیعی به نظر بیاد، پام رو رو لبه استخر سر ‏دادم و محکم خودم و توی آب انداختم. ‏
ـ عــــــــــه! دختره خل! چی کار کردی؟! بیا بیرون!‏
داشتم از سرما یخ می‌زدم، ولی خب دیگه، جلوی این شیطنت‌ها رو هیچ جوره نمی‌تونم ‏بگیرم. همونطور که دست و پا می‌زدم، فریاد کشیدم:‏
ـ بهراااااااد! من نمی‌تونم بیام بالا! کمکککککک!‏
بهراد همونطور که با چهره‌ای پر از اضطراب و عصبانیت نگاهم می‌کرد، سراسیمه اطرافش ‏رو نگاه کرد. بعد با صدای بلند فریاد زد:‏
ـ یاسمین! سعی کن خودت رو بالای آب نگه داری! باشه!‏
ـ نههههه! نمی‌تونمممم! وای بهراد! دارم غرق می‌شم! ‏
طفلک نمی‌دونست چه کار کنه. با عجله دستش رو به سمتم دراز کرد و داد زد:‏
ـ زود باش دستم رو بگیر و آروم بیا طرفم!‏
همه سعیم بر این بود که خنده‌ام رو مهار کنم. محکم دستش رو گرفتم و بعد از چند ثانیه ‏با همه زورم کشیدمش توی آب. بیچاره بهراد! با سر شیرجه زد تو آب. دیگه نمی‏‌‏تونستم ‏جلوی خنده‌ام رو بگیرم. خودم رو کشیدم روی آب و بلند زدم زیر خنده. همون موقع بهراد ‏سرش رو از زیر آب بالا آورد و همونطور که نفس‌نفس می‌زد، گفت:‏
ـ یاسمین! به خدا! به خدا اگه بگیرمت، در جا کشتمت!‏
ـ اگـــــــه بتونی بگیریم!‏
موهاش به صورتش چسبیده بودن و همین چهره‌اش رو جذاب‌تر می‌کرد. به طرفم شیرجه ‏زد. تا خواستم فرار کنم، با یه جست، محکم بازوم رو گرفت. جیغ بلندی کشیدم که باعث شد ‏گوشش رو بگیره و من رو رها کنه.‏
ـ چه خبره دختره دیوانه! کر شدم!‏
ـ حقته!‏
دیگه داشتم منجمد می‌شدم. نمی‌تونستم درست دست و پا بزنم تا ازش دور شم. بهراد هم ‏سریع با یه جست، اون یکی بازوم رو محکم گرفت. با خنده گفتم:‏
ـ بهراد! ول کن! دستم شکست!... به خدا شوخی کردم.‏
ـ به همین خیال باش! ‏
من رو به دیوار چسبوند و با خنده‌ای عصبی گفت:‏
ـ که شوخی کردی؟! آره؟! می‏‌‏خوای منم یه شوخی آبدار باهات بکنم؟
این رو گفت و دندون‌هاش رو روی گونه‌ام گذاشت. سوزشی عمیق توی صورتم پیچید و ‏محکم جیغ کشیدم: ‏
ـ ااااااااااییییی! صورتم! ‏
دستم رو روی گونه‌ام گذاشتم. جدی نزدیک بود اشکم در بیاد. با خنده گفت:‏
ـ یک یک مساوی!‏
به هر زوری شده بود از استخر بیرون اومدم و همونطور که با یه دست گونه‌ام رو گرفته ‏بودم، گفتم:‏
ـ خیلی نامردی! گوشتم کنده شد!‏
خودش رو ول کرده بود روی آب و تماشام می‌کرد. خنده‌ای کرد و گفت:‏
ـ خب! منم شوخی کردم دیگه! درست مثل خودت!‏
با دلخوری نگاهش کردم و به سمت خونه دویدم. بدنم کرخت شده بود. بهراد هم که ‏ظاهراً فهمید ناراحت شدم، از استخر بیرون اومد و به دنبالم اومد. سریع به طرف شوفاژ رفتم و ‏خودم رو چسبوندم بهش. همون موقع بهرادم اومد، کنارم ایستاد:‏
ـ یاسی! ناراحت شدی؟
ـ نه اتفاقاً! خیلی هم خوشحال شدم! ممنون که صورتم رو کبود کردی!‏
دستم رو که از روی گونه‌ام برداشتم، بهراد ماتش برد.‏
ـ یاسی! ببخش! نمی‌خواستم اینقدر محکم...‏
به طرف آیینه رفتم. جای دندون‌هاش روی صورتم مونده بود. راستش از ته دلم اونقدرام ‏ناراحت نشدم، فقط دلم می‌خواست یه کم پیاز داغش رو زیاد کنم؛ از همین لوس‌بازی‌های ‏دخترونه. با نگرانی به سمتم اومد و روبروم ایستاد. صورتم رو برگردوند سمت خودش و بعد ‏از اینکه کاملاً تونست جاش رو ببینه، لبش رو گاز گرفت. دستش رو گذاشت روش تا ‏ماساژش بده. باز دوباره آهم رفت هوا. فوراً دستش رو برداشت و سر به زیر انداخت و با ‏تأسف گفت: ‏
ـ شرمنده‌ام!‏
طاقت نداشتم بیشتر ازین ناراحتیش رو ببینم. اصلاً انگار نه انگار که همه چیز تقصیر ‏شیطنت‌های خودم بود. با خنده شیطنت‌آمیزی گفتم:‏
ـ حالا این دفعه رو می‌بخشم! ولی خواهشاً من بعد، از این کارها نکن! پس بوس رو خدا ‏برای چی آفریده؟! ‏
با این حرفم سرش رو بالا آورد و مات نگاهم کرد. لبم رو گزیدم. ای تو روحت یاسمین! ‏می‌مردی زبونت رو نگه می‌داشتی؟ این چه حرف مزخرفی بود؟! الان غیرمستقیم من به اون ‏گفتم بیا من رو ببوس دیگه! اَه! اصلاً به درک! شوهرمه خب! تازه‌شم، مطمئنم خودش خوب ‏منظورم رو فهمید. فعلاً فقط ترجیح دادم به یه بهونه اونجا رو ترک کنم. همونطور که عقب ‏عقب و دستپاچه به سمت حموم می‌رفتم، گفتم:‏
ـ من... من می‌رم یه دوش بگیرم، تو هم اگه خواستی بری، توی اتاق طبقه بالا حموم هست. ‏
این رو گفتم و با خنده، به سمت حموم دویدم.‏
یک هفته‌ای از مسافرت من و بهراد به شمال می‌گذشت و قرار بود که بخاطر آب و هوای ‏سرد ساری تا سه روز دیگه به تهران برگردیم. قوری رو از روی گاز برداشتم و توی دو تا از ‏لیوان‌ها چایی ریختم. نگاهی به بهراد انداختم. به پشتی مبل تکیه داده بود و خیره به صفحه ‏تلویزیون نگاه می‌کرد. سینی چایی رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.‏
ـ بهراد! از کی تا حالا تو مستند نگاه می‌کنی؟!‏
جواب نداد. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم.‏
ـ بهراد!‏
ـ هان؟!... بله؟!‏
ـ می‌شنوی چی می‌گم؟!‏
ـ نه!‏
ـ بله! کاملاً مشخصه... می‌گم از کی تا حالا مستند نگاه می‌کنی؟!‏
ـ گاهی اوقات می‏‌‏بینم. ‏
ـ می‌گم! میای بریم تو باغ چایی بخوریم؟ پوکیدم تو خونه! ‏
دوباره سکوت کرد. این دفعه با عصبانیت فریاد زدم: ‏
ـ اَه! بهراد! با توام! ‏
دوباره از جا پرید. ‏
ـ چی می‌گی؟
ـ هیچی بابا! هبچی!... تو مستندت رو نگاه کن!‏
با دلخوری از جا بلند شدم و به طرف اتاق رفتم. ‏

بهراد:‏
اصلاً نفهمیدم چی شد که با دلخوری به سمت اتاق رفت و در رو بست. یه لحظه به اونچه ‏گفته بود و گفته بودم فکر کردم. تازه فهمیدم چی شده. آهی کشیدم. حق داشت، ولی حوصله ‏منت‌کشی نداشتم. فکرم خیلی مشغول بود. با کلافگی تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو ‏روی میز انداختم. خواستم از جام بلند شم که صدای گوشیم مانع شد. خم شدم و از روی میز ‏عسلی گوشی رو برداشتم. سامان بود. حوصله این یکی رو دیگه نداشتم. خواستم ردش کنم، ‏ترسیدم بخواد هی زنگ بزنه، بدتر شه، پس با بی‌میلی جواب دادم.‏
ـ الو! ‏
‏- سلام بر رفیق خودم!‏
ـ علیک!‏
ـ چطوری؟
ـ چطور باید باشم؟
با صدای آرومی جواب داد:‏
ـ اوووه! من که اگه جای تو بودم و همچین دختری به پستم می‌خورد، تا وقت داشتم ‏باهاش حال می‌کردم.‏
سرم سوت کشید. دستم رو مشت کردم و با عصبانیت گفتم:‏
ـ خفه شو سامان! الان اصلاً حوصله شوخی ندارم. ‏
برگشتم و پشت سرم رو نگا کردم. ممکن بود یاسمین بیرون اومده باشه و صدام رو بشنوه. ‏فوراً بلند شدم. ژاکتم رو از لبه مبل برداشتم و از خونه بیرون زدم. صدای خنده سامان توی ‏گوشم پیچید.‏
ـ باشه بابا! ببخشید!‏
ژاکت رو روی دوشم انداختم و به ستون کنار پله‌ها تکیه دادم. ‏
ـ این چند روزه بدجوری اعصابم خرده... الانم که ظاهراً قهر کرده باهام، دیگه واویلا!‏
ـ چی؟! قهر کرده؟! بهراد! یه هفته هم نتونستی حفظ ظاهر کنی؟!‏
ـ چرت و پرت نگو بابا! من چیزی نگفتم بهش! سر یه چیز الکی قهر کرد!‏
ـ برو معذرت‌خواهی کن!‏
ـ چی؟! کاری نکردم که بخوام منت‌کشی کنم!‏
ـ می‌گم برو!‏
ـ عمراً!‏
اینبار با صدای بلندتر گفت:‏
ـ بهراد! می‌گم برو معذرت‌خواهی کن! جون مادرت خراب نکن نقشه‌هامون رو! فقط پنج ‏شیش ماه دندون رو جیگر بذار تا همه چی درست شه، بعد خودم می‌کشونمت کنار.‏
میون حرف‌های سامان صدای دختری هم شنیده می‌شد. معلوم بود که داشت غر می‌زد.‏
ـ پیش دوست دخترتی؟
ـ آره!‏
ـ کدومش؟ ‏
ـ سیسسس! خفه شو!‏
و بعد با صدایی که به زور می‌شد، گفت:‏
ـ با مریم! ‏
ـ من نمی‏‌‏دونم تو آخرش با این دختر بازی‌ها به کجا می‌رسی!‏
ـ توهم دست کمی از من نداریا! ‏
ـ احمق! یاسمین محرم منه! با این حال خیلی مراعات می‌کنم که طرفش نرم، تو چی؟!‏
ـ اووو! جدی؟! بابا نمی‌خوری به این حرف‏‌‏ها!‏
ـ بسه سامان! حوصله‌ت رو ندارم.‏
ـ دل به دل راه داره اساسی! ‏
صدای دختره مدام می‌اومد. با بی‌حوصلگی گفتم:‏
ـ برو پیشش تا نکشتدت!‏
ـ باشه!... ببین بهراد! حواست باشه‌ها! ببینم می‌تونی شیش ماه خودت رو با این شرایط وفق ‏بدی یا بازم می‏‌‏خوای ازین ادا اصولای مغرورانه‌ت درآری. ‏
ـ فیض بردیم! فعلاً!‏
ـ زت زیاد!‏
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم. ظاهراً باید می‌رفتم منت‌کشی. نفس ‏عمیقی کشیدم و به خونه برگشتم. سکوت مطلق تو خونه حاکم بود. با تردید از پله‌ها بالا رفتم ‏و جلوی در اتاق ایستادم. دستم رو بالا بردم تا در بزنم. بعد از کمی مکث آروم در زدم. جواب ‏نداد. ‏
ـ یاسمین! ‏
باز هم جواب نداد. این دفعه در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. پشت پنجره ایستاده بود و ‏هندزفری تو گوشش بود. نگاهش به حیاط خیره بود. به طرفش رفتم و کنارش ایستادم. نیم ‏نگاهی بهم انداخت و دوباره به حالت اول برگشت. ‏
ـ بردار هندزفری رو، کارت دارم. ‏
جوابی نداد. دستم رو جلوی چشمش حرکت دادم:‏
ـ هی! با تو اَم!‏
چشم‌هاش رو بست. نخیر! ظاهراً قصد دیدن هم نداشت. این دفعه با عصبانیت هندزفری رو ‏از گوشش بیرون کشیدم. عصبانی شد و داد زد:‏
ـ چی کار می‌کنی؟
ـ مگه نمی‌شنوی چی می‌گم؟
ـ می‌بینی که هندزفری توی گوشمه!‏
ـ منم گفتم درش بیار!‏
ـ هوووف!‏
چند دقیقه‌ای به منظره‌های باغ خیره شدم تا حال طبیعیم رو به دست بیارم. با این اعصاب ‏داغون، بخوام هم، نمی‌تونم عادی رفتار کنم.‏
ـ می‌گم... پایه‌ای برای شام بریم رستوران؟ ‏
ـ نه! خیلی ممنون! مستندت تموم می‌شه یه وقت. ‏
ـ ای بابا! نمی‏‌‏خوای بی‌خیال شی، نه؟
ـ بهراد! تو جای من بودی چی کار می‌کردی؟ خیر سرمون اومدیم ماه عسل. از اول سفر ‏بی‌حوصلگیت رو دیدم، اما تا الان به روت نیاوردم. من نمی‌فهمم! چرا تو باید اینقدر تو فکر ‏باشی؟! یه هفته‌ست اومدیم اینجا، تقریباً هر روز کارمون شده نشستن رو کاناپه و زل زدن به ‏دیوارها.‏
ـ دست شما درد نکنه! پس دو بار ساحل رفتنمونم کشک بود دیگه! ‏
ـ اون رو منظورم نبود!‏
ـ خب حالا اگه بگم ببخشید، حله؟ ‏
نیم نگاهی بهم انداخت.‏
ـ هوم؟ یه شرط داره!! ‏
دست به سینه ایستادم و پرسیدم:‏
ـ چی؟
همونطور که هندزفریش رو توی کیفش می‌ذاشت، گفت:‏
ـ شرطش اینه که اینقدر تو فکر نباشی! اگرم به هر دلیلی مشکلی پیش اومد، صادقانه با منم ‏در میون بذاری. اگر نتونم کمکت کنم، حداقل یه همدرد که می‌تونم باشم!‏
نفس عمیقی کشیدم. هه! حتی تصور کردنش هم برام غیرممکن بود. مطمئنم بعد تموم ‏شدن این ماجرا، دیگه نمی‏‌‏تونستم توی چشم‌هاش نگاه کنم. انگشت کوچیکش رو به طرفم ‏گرفت.‏
ـ قول؟
ناخودآگاه به چشم‌هاش خیره شدم. محبت رو به راحتی می‌شد توی چشم‌هاش دید. واضح ‏بود؛ اونقدر واضح که گاهی تصور می‌کردم محبتش داره گریبانگیر خودم هم می‌شه. اما آیا ‏واقعاَ قابل تصور بود؟ صدای مزاحمی توی ذهنم پیچید: «بسه بهراد! تو فقط برای یه هدف وارد ‏زندگی این دختر شدی. به زودی هم از زندگیش بیرون می‌ری. پس به خودت مسلط باش و با ‏تصورات غلط، خودت رو گول نزن!» با صدای یاسمین به خودم اومدم.‏
ـ چی شد؟
انگشتش رو جلو آورده بود و با نگاهی منتظر بهم خیره شده بود. انگشتم رو به طرف ‏دستش بردم و چفت انگشتش کردم. با لبخند محوی گفتم:‏
ـ قول!‏
یک روز بعد ...

یاسمین:‏
‏«تو رسیدی درست اون لحظه که باید می‌رسیدی
بین مردم تو فقط بودی که این بار من رو دیدی ‏
تو رسیدی که نذاری منو ویرون کنه این درد ‏
حس و حالی که باهاته، حال دنیام رو عوض کرد ‏
واسه هرکی یه نفر هست که همیشه چشم براشی
به خطر افتاده بودم که نجات من تو باشی ‏
دو تا دستام رو گرفتی درست اونجا که بریدم ‏
تو منو ادامه دادی من تو رو ادامه می‌دم...»‏
صدای آهنگ رو زیاد کردم. آخ که چقدر عاشق این آهنگ بودم! ‏
‏«حق بده وقت دیدنت از زور گریه سست شم
کی فکر اینجاشو می‌کرد با دست تو درست شم
واسه تموم حسرت‌هام رو تو حساب می‌کنم ‏
صد بار دیگه من تو رو باز انتخاب می‌کنم...»‏
چشمم به عکسی افتاد که من و بهراد تازه گرفته بودیم. چند روز پیش، تو ساحل. خم شدم ‏و از کنار تخت برداشتمش. واقعاً عکس قشنگی بود. من روی نیمکت نشسته بودم و از ته دل ‏می‌خندیدم. ردیف دندون‌هام کاملاً تو چشم بود، اما بهراد که بالا سرم ایستاده بود و دست‌هاش ‏رو کنار شونه‌هام گذاشته بود، لبخند محوی به لب داشت. از همون لبخندهای همیشگی که ‏می‌زد و من دوستش داشتم. هرچند به نظر سرد و مصنوعی می‌اومد، اما دوستش داشتم.‏
‏«تو رسیدی که نذاری منو ویرون کنه این درد ‏
حس و حالی که باهاته حال دنیام رو عوض کرد...»‏
ـ نخوابیدی هنوز؟
سرم رو به سمت بهراد که تازه وارد اتاق شده بود، برگردوندم. ‏
ـ نه! ‏
عکس رو سر جاش گذاشتم و آهنگ رو قطع کردم. بهراد هم چراغ اتاق رو خاموش کرد ‏و کنارم دراز کشید. دستش رو زیر سرش گذاشت و همونطور که به سقف زل زده بود، گفت:‏
ـ یاسمین!‏
ـ هوم؟ ‏
ـ می‌شه یه سؤالی بپرسم؟
ـ بپرس!‏
ـ تو احساست نسبت به من چیه؟ چه تصوری از من داری؟
با تعجب گفتم:‏
ـ بهراد! وقت گیر آوردیا! مگه خدا روز رو ازت گرفته که نصف شب ازین سؤال‌ها ‏می‌پرسی؟!‏
ـ جواب من رو بده! ‏
چند ثانیه مکث کردم.‏
ـ خب... به نظر من تو یه آدم با جُربذه و کاری هستی. احترام به بزرگ‌تر از خودت به ‏خصوص مادرت، سرت می‌شه. با محبتی... و البتـــــه... ‏
ـ و البته چی؟
ـ و البته خیلی مغرور و بی‌احساسی! ‏
چرخید سمتم و زل زد تو صورتم.‏
ـ بی‌احساسم؟
ـ آره! خیـــلی!‏
ـ چرا اونوقت؟! ‏
ـ اووو! بهراد! اصول دین نپرس نصف شبی!‏
خندید و محکم لپم رو کشید.‏
ـ آیییی!‏
ـ چشم‌هات بدجوری خواب آلوده! بگیر بخواب!‏
ـ بله! اگر شما اجازه بدین، داشتم همین کار رو می‌کردم!‏
با تعجب گفت:‏
ـ با اون صدای آهنگ؟
بلند زدم زیر خنده.‏
ـ خب دیگه! ما هم اینجوری می‌خوابیم! ‏
یه لنگه از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:‏
ـ آره؟! ‏
ـ نههههه!‏
دوباره خندیدم و پتو رو پیچیدم دورم. لبخندی زد و گفت:‏
ـ بگیر بخواب دختر! شب بخیر!‏
ـ شب بخیر! خوب بخوابی! ‏
چشم‌هام رو بستم و خیلی زود خوابم برد.‏

بهراد:‏
بی‌خوابی بدی اومده بود سراغم. اصلاً نمی‏‌‏تونستم بخوابم. مدام رفتارهام با یاسمین جلوی ‏چشمم بود. رفتارهایی که به نظر خودم گاهی اوقات واقعاً از حالت تصنعی درمی‌اومد و ‏خودش رو واقعیت جلوه می‌داد. گاهی اوقات واقعاً در مقابلش، خودم می‌شدم؛ خود خوبم؛ ‏خود باوجدانم. در مقابل بعضی حرکاتش، بعضی رفتارهاش، بعضی حرف‏‌‏هاش، بی‌اختیار ‏می‌خندیدم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و بهش خیره شدم. موهاش ریخته بود جلوی صورتش ‏و همین با نمک‌ترش می‌کرد. بی‌اختیار دستم رو به طرف موهاش بردم و از جلوی صورتش ‏کنار زدم. از فکر حرف چند ساعت پیشش خنده‌ام گرفت. «بله! اگر شما اجازه بدین، داشتم ‏همین کار رو می‌کردم!» ای نمیری دختر با این حرف‌هات!‏
یاسمین:‏
بالاخره این چند روز سفر هم مثل برق و باد گذشت و من و بهراد با یه پرواز به سمت ‏تهران برگشتیم.
 ساعت هفت و نیم شب بود که رسیدیم. اونقدر خسته بودم که نزدیک بود تو ‏ماشین خوابم ببره. البته شوق دیدن خونه نیاوران، تو بیدار نگه داشتنم خیلی مؤثر بود
. خیلی دلم ‏می‌خواست ببینم که بعد از این همه سال، خونه چه شکلی شده. 


با هیجان کلید رو توی قفل ‏انداختم و در رو باز کردم.
 درست حدس زده بودم، خونه از این رو به این رو شده بود. در که ‏باز می‌شد، وارد یه راهروی کوچیک می‌شدیم که با سه تا پله به سمت پایین، به پذیرایی راه ‏پیدا می‌کرد.
 سمت راست یه آشپزخونه بزرگ بود و سمت چپ یه راه پله به صورت مارپیچ ‏که به راهروی اتاق خواب‌ها می‌رسید. 
وسایل اونقدر خوب و باسلیقه چیده شده بود که خونه ‏رو صد برابر قشنگ‌تر نشون می‌داد.‏
ـ عجب چیدمانی! معلومه خواهرت خیلی خوش‌سلیقه‌ست! ‏
لبخندی زدم و گفتم:‏
ـ آره! خیلی قشنگ و شیک شده. ‏
هنوز چند دقیقه‌ای از رسیدن‌مون نگذشته بود که صدای زنگ تلفن توی خونه پیچید. به ‏سمت تلفن رفتم و جواب دادم. ‏
ـ بله؟ ‏
ـ سلام بر خواهر بی‌معرفت خودم! ‏
ـ وای یاسمینا! تویی؟! ‏
ـ مگه غیر من کس دیگه‌ای هم شماره اونجا رو داره؟!‏
ـ وای یاسمینا! عالیه! عالی! واقعاً ممنونتم! ‏
‏- پس خوشت اومد؟
‏- یه چیزی هم بیشتر! واقعاً عالی شده!‏
‏- خب خدا رو شکر! حالا کی رسیدید؟
‏- پنج دقیقه هم نمی‌شه.‏
‏- تو پنج دقیقه فهمیدی همه چی چقد عالیه؟!‏
‏- اونقدر عالیه که با یه نگاه می‌شه فهمید که یه آدم خوش‌سلیقه اینجا رو چیده!‏
ـ خوشحالم که خوشت اومد! البته گوهربانو هم خیلی خیلی کمک کردا! ‏
ـ خیلی ازش تشکر کن! ‏
ـ چشم حتماً. حالا چه خبر؟ خوش گذشت؟ ‏
ـ آره! خیلی! حالا دیدمت، مفصل برات تعریف می‌کنم. ‏
ـ باشه عزیزم! دیگه مزاحمتون نمی‌شم، تازه هم رسیدید، حتماً خسته‌اید. به بهراد سلام ‏برسون. ‏
ـ باشه! حتماً. ممنونم خواهری! ‏
ـ خواهش می‌کنم خواهری! فعلاً خداحافظ!‏
ـ خداحافظ. ‏
بهراد همونطور که به نرده‌های راهرو تکیه داده بود و خونه رو دید می‌زد، پرسید:‏
ـ یاسمینا بود؟
‏- آره!‏
‏- اینطور که معلومه خیلی زحمت کشیدن! ‏
ـ اوهوم! خیلی! ‏
ـ دستشون درد نکنه! ‏
از پله‌ها پایین اومد و گفت: ‏
ـ من می‌رم یه چیزی برای شام بگیرم. زود برمی‌گردم. ‏
ـ باشه! ممنون. ‏
به طرف اتاق خوابمون رفتم. دکورش معرکه شده بود. 
اتاقش تقریباً 30 متری می‌شد. وارد ‏اتاق که می‌شدی، اولین چیزی که بیشتر از همه خودنمایی می‌کرد، تصویر من و بهراد بود که ‏بالای تخت نصب شده بود؛
 همون عکسی که بعد از عقد تو آتلیه گرفتیم. 
بعد از اون، رنگ ‏کرمی تخت که حسابی به پارکت فندقی رنگ می‌اومد. کنار تخت، یه میز عسلی کوچیک ‏بود که یاسمینا مجسمه مورد علاقه من رو روش گذاشته بود.
 یه پسر و دختر که به هم تکیه داده ‏بودن و لبخند می‌زدن.
 با دیدن چهره بامزه‌شون منم خنده‌ام گرفت. سمت راست اتاق یه میز و ‏صندلی شیری رنگ به همراه یه آیینه بزرگ گذاشته شده بود که زیبایی اتاق رو چندین برابر ‏می‌کرد. 
با کنجکاوی کشوی کوچیک میز رو باز کردم.
 پر از لوازم آرایش‌های مختلف بود. ‏کنارش هم یه کمد دقیقاً به رنگ میز آرایش قرار داشت که به لطف یاسمینا همه لباس‌هامم ‏توش بود. ‏
ترکیب رنگ کرم قهوه‌ای اتاق رو خیلی دوست داشتم. واقعاً فوق‌العاده بود. با خوشحالی ‏خودم رو روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم.
 «مامان! کاش بودی و این روزها رو ‏می‌دیدی! کاش هیچوقت تنهام نمی‌ذاشتی.» چند دقیقه‌ای توی همین فکرها بودم، تو تصور ‏اینکه اگه مامان و بابا اینجا بودن و این روزها رو می‌دیدن، چه واکنشی نشون می‌دادن. 
یهو به ‏خودم نهیب زدم که «بسه یاسمین! امشب وقت فکر کردن به این مسائل نیست! خیر سرت ‏امشب اولین شب زندگی مشترکته! بلند شو یه کم به خودت برس!»
 با تلنگری که افکارم بهم ‏زد، خودم رو از شرّ تصوراتم خلاص کردم و از جا بلند شدم. لباس‌های بیرونم رو در آوردم و ‏توی کمد آویزون‌شون کردم.
 جلوی آیینه ایستادم و به چشم‌های خودم زل زدم. به این فکر ‏کردم که چی بپوشم. بعد از چند ثانیه، بشکنی زدم و با خنده گفتم: ‏
ـ خودشه!‏
یه تیشرت قهوه‌ای به همراه یه شلوار همرنگش از کمد در آوردم و پوشیدم. موهام رو ‏باز کردم و بعد از شونه کردن، دورم رهاشون کردم. چتری‌هام رو پشت گوشم زدم.
 همیشه این ‏مدل مو، چهره‌ام رو زیباتر نشون می‌داد.
 دوباره خودم رو توی آیینه ورانداز کردم. خیلی خوب ‏شده بودم. کشوی میز رو باز کردم و چند تا از رژها رو روی میز گذاشتم. همه‌شون رو امتحان ‏کردم. هر کدومش یه ترکیب خاصی رو روی چهره‌ام به وجود می‌‌آورد، اما مسی بیشتر به تیپم ‏می‌اومد.
 بالاخره همون رنگ رو برداشتم و روی لبم کشیدم. بعد از اون هم یه کم کرم پودر ‏روی صورتم زدم. خندیدم و با صدای بلند گفتم:‏
‏- اوه! اوه! درسته قورتم نده، شانس آوردم!‏
از حرف خودم خنده‌ام گرفت. یه کم هم عطر زدم و از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به ساعت ‏کردم. از ده گذشته بود. با تعجب زیر لب گفتم:‏
‏- این رفته غذا بگیره یا درست کنه؟ ‏
در جواب خودم، سرشونه‌هام رو بالا انداختم. یه موسیقی ملایم روشن کردم و بعد به طرف ‏آشپزخونه رفتم تا میز رو برای شام آماده کنم. هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که صدای ‏زنگ در بلند شد. سریع خودم رو رسوندم پشت در. از چشمی نگاه کردم و لبخند زیرکانه‌ای ‏زدم و پرسیدم:‏
ـ کیه؟ ‏
ـ منم! باز کن! ‏
ـ شما؟! ‏
ـ بهرادم دیگه! کلید رو یادم رفت.‏
ـ از کجا بدونم تو بهرادی؟ شاید می‌خوای خودت رو جای اون جا بزنی و بیای دزدی! ‏
از پشت چشمی به چهره متعجبش نگاه کردم. دستم رو جلوی دهنم گذاشته بودم تا صدای ‏خنده‌ام بیرون نره. ‏
ـ یاسی! هوا سرده! باز کن در رو!‏
ـ مدرک!‏
ـ ها؟! ‏
ـ مدرک بده که بهرادی! ‏
ـ ذکی! مدرک از کجا گیر بیارم این موقع شب؟! ‏
ـ اون دیگه مشکل خودته! ‏
نفسش رو بیرون داد و به دیوار تکیه زد. نخیر! از قیافه‌اش مشخص بود که اصلاً حال و ‏حوصله شوخی نداره. در رو باز کردم و پشت در ایستادم. ‏
ـ بی‌جنبه! ‏
با گفتن این کلمه، برگشت به سمتم.‏
نگاهش مات مونده بود روم. بهش حق می‌دادم. حالا خوبه بهراد فقط نگاه می‌کرد. هر ‏کسی جای اون بود، کنترلش رو از دست می‌داد! اوه! پقی زدم زیر خنده و چندبار دستم رو ‏جلوی صورتش بالا و پایین کردم.‏
ـ الو!‏
ـ چیه؟ ‏
دستم رو دور سینه‌ام قلاب کردم و با خونسردی گفتم:‏
ـ چیزی شده؟! نگانگا می‌کنی!‏
یه لنگه از ابروهاش رو بالا انداخت. ‏
ـ جرمه؟!‏
ـ نه! کی گفته؟
خنده نصفه نیمه‌ای کرد و و نگاهش رو ازم گرفت. به سمت آشپزخونه رفت و کیسه ‏ساندویچ‌ها رو روی میز گذاشت. ‏

بهراد: ‏
ـ بهراد! ‏
ـ بله؟! ‏
ـ این گوشیت خودش رو کشت! ‏
ـ ولش کن! یکی از دوستامه، امشب حوصله‌ش رو ندارم. ‏
یاسمین یه کاسه تخمه آورد، روی میز گذاشت و کنارم روی مبل نشست. همونطور که به ‏تلویزیون زل زده بود، گفت:‏
ـ خب شاید کار واجب داشته باشه! ‏
ـ نه! نداره. ‏
می‌دونستم سامانه. اما حال و حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم. حالم گرفته بود. چراش ‏رو خودمم نمی‌دونستم، ولی گرفته بود. پام رو رو پام انداختم. یه مشت تخمه از ظرف برداشتم ‏و همونطور که سریال رو تماشا می‌کردم، مشغول خوردن شدم. اینبار صدای گوشی یاسمین تو ‏خونه پیچید. فوراً به سمتش رفت و بعد از نگاه کردن به صفحه گوشی جواب داد. ‏
ـ الو! سلااااام!... ممنون هانیه جون! خوبی؟ خوشی؟...‏
یاسمین همینطور که با تلفن حرف می‌زد، به سمتم اومد. کنارم نشست و به حرف زدن ‏ادامه داد.‏
ـ ... هی! خدا رو شکر! نفس می‌کشیم هنوز. چه خبر از بچه‌ها؟... باشه! حتماً! خوشحال ‏می‌شم... نه! سلام برسون به مامانت اینا... بابای! ‏
گوشی رو قطع کرد و روی میز انداخت. متوجه نگاه سنگینش شدم، اما به روی خودم ‏نیاوردم و همچنان به تماشای تلویزیون ادامه دادم. چند دقیقه‌ای با سکوت بینمون گذشت. اما ‏یاسمین انگار طاقت نیاورد. دستم رو تو دستش گرفت. انگار می‌خواست اینطوری توجهم رو ‏جلب کنه. برگشتم سمتش. نگاهش روی دست‌هامون بود که تو هم گره زده بود. آهسته گفت:‏
ـ بهراد! ‏
ـ بله!‏
بدون اینکه نگاهم کنه، دستم رو فشرد و با همون صدای آهسته پرسید: ‏
ـ کسی تو فکرته؟
انگار آب سردی روی سرم ریختن. مثل برق گرفته‌ها، دستم رو از دستش بیرون کشیدم. ‏کمی ازش فاصله گرفتم و با تعجب پرسیدم:‏
ـ منظورت چیه؟!‏
اینبار سر بلند کرد و با جدیت چشم به چشم‌هام دوخت. هیچ اثری از شیطنت چند دقیقه ‏پیشش، وقتی که داشت با تلفن حرف می‌زد، نبود. سؤالش رو دوباره تکرار کرد.‏
ـ پرسیدم کسی تو فکرته؟ ‏
همین جمله برام کافی بود که بفهمم خیلی دارم تو کناره‌گیری زیاده‌روی می‌کنم. نباید ‏اینجوری می‌شد. به هیچ عنوان نباید همچین تصوری از من تو ذهنش درست می‌شد. یاد ‏حرف‌های سامان افتادم. وقتش بود که ترس و نگرانی رو کنار بذارم و امشب خودم باشم. ‏
ـ دیوونه شدی؟! ‏
با جدیتی که تا اون روز ازش ندیده بودم، گفت:‏
ـ جواب سؤال من رو بده! ‏
اینبار من دست‌هاش رو تو دستم گرفتم و فشردم. سعی کردم تمام محبتم رو به دست‌هاش ‏منتقل کنم. کمی خودش رو جمع کرد. سر خم کردم. زل زدم تو صورتش و پرسیدم: ‏
ـ چرا این حرف رو می‌زنی؟! ‏
ـ از رفتارت مشخصه! ‏
سری تکون دادم و گفتم:‏
ـ دیگه هیچوقت این حرف رو نزن! حتی فکرش رو هم نکن! هیچوقت! باشه!‏
سر بلند کرد. نگاهش اونقدر خواستنی شده بود که دلم می‌خواست زیر همه نقشه‌هامون ‏بزنم و برای همیشه فقط و فقط به خودش فکر کنم و بس. نگاه ازش گرفتم و گفتم:‏
ـ اینجوری نگاهم نکن یاسمین! ‏
ـ چرا؟! ‏
ـ نمی‌دونم... فقط اینجوری نگاهم نکن! ‏
یاسمین:‏
تو نگاهم پر از سؤال بود. سؤال از عشقی که انگار بود، اما اثری نداشت.
 انگار در حرف ‏خلاصه می‌شد و بس. اما به احترام درخواستش که گفت اونطوری نگاهش نکنم، نگاهم رو ‏ازش گرفتم.
 دستم رو هم از دستش بیرون کشیدم و عقب رفتم. تو خودم جمع شده بودم، ‏جمع‌تر شدم. دلم می‌خواست حرف دلم رو بر زبون بیارم، اما شنیده نشه. شاید چون از جوابش ‏می‌ترسیدم. هرچند آهسته بر زبان آوردم و انگار که شنیده هم شد.‏
‏ ـ بگو بهراد! همین امشب باید از این قضیه مطمئن شم. در برابر چی مقاومت می‌کنی؟! چرا ‏دوری می‌کنی؟!‏
خودش رو بهم نزدیک کرد. صدای نفس‌هاش رو می‌شنیدم، اما سرم پایین بود. آهسته در ‏گوشم زمزمه کرد:‏
‏- اونقدر ظریفی که از دست زدن بهت می‌ترسم... می‌ترسم ظرافتت رو خدشه‌دار کنم... و ‏این حق رو به خودم نمی‌دم...‏
سر بلند کردم. صورتش تو صورتم بود ، آهسته‌تر زمزمه کرد:‏
‏- باور کن! قسم می‌خورم، به هر اون چیزی که باور دارم! ازت می‌خوام این حرفم رو همیشه ‏تو خاطرت نگه داری... همیشه...
چند ثانیه تو اون چشم های مشکی که با همه وجود دوسشون داشتم خیره شدم.تصویر خودم رو توی چشماش دیدم. ‏
بهراد اولین پسری بود که برخلاف تصورم عاشقش شدم ، و حالا این عشق و  این گرما رو با همه وجود دوست داشتم.....
دو سه روزی از بازگشت من و بهراد به تهران می‌گذشت و قرار بود که اون شب گوهربانو ‏و یاسمینا برای شام بیان پیشمون.
 صدای موسیقی رو بلند کردم و مشغول خرد کردن پیازها ‏شدم. همیشه عادت داشتم موقع انجام دادن کارهام موسیقی گوش کنم. آرامش و تمرکز ‏خاصی بهم می‌داد. پیازهای خرد شده رو توی قابلمه ریختم و و تفتشون دادم.
 نگاهی به ساعت ‏انداختم. هفت بود و این یعنی هنوز وقت دارم. ‏
تا ساعتی بعد غذا تقریباً آماده بود. حالا می‌تونستم برم و کمی به خودم برسم. 
به اتاق ‏خواب رفتم و خودم رو جلوی آیینه ورانداز کردم.
 یه لباس کاموایی گلبهی با آستین سه ربع، ‏به همراه شلوار جذب مشکی رو تنم خودنمایی می‌کرد. یه رژ سرخابی روی لبم کشیدم و کمی ‏ریمل به مژه‌هام زدم. 
یه نگاه سرتاسری دیگه به خودم انداختم. خندیدم و زیر لب گفتم:‏
‏- راضی‌ام!‏
بدنم خیلی خسته بود. خودم رو روی تخت رها کردم. چشم که گردوندم، یهو چشمم به ‏یکی از کتاب‌های درسیم افتاد که مثلاً گذاشته بودم دم دست که بخونم. 
برداشتمش و نگاهی ‏بهش انداختم. توی این چند روز حتی یه کلمه هم نخونده بودم.
 اگه می‌خواستم تو رشته مورد ‏علاقه‌ام قبول شم، باید خیلی بیشتر از این‌ها درس می‌خوندم.‏
چند دقیقه‌ای سرم تو کتاب بود تا اینکه صدای آیفون از جا بلندم کرد.
 بهراد بود. در حیاط ‏رو باز کردم و برای استقبالش رفتم سمت در ورودی.‏
ـ سلام!‏
ـ سلام! خسته نباشی! ‏
چند لحظه با لبخند نگاه کرد و بعد گفت:‏
ـ چطوری خوشتیپ؟!‏
ـ خوبم! ممنون! ‏
چشم‏‌‏هاش رو بست و یه نفس عمیق کشید. ‏
ـ هممم! چه بوی غذایی!‏
لبخندی زدم و گفتم:‏
ـ کم‏‌‏کم دیگه آماده می‌شه.‏
ژاکتش رو درآورد و خودش و ژاکت رو با هم رها کرد روی مبل. خنده‌ام گرفت. خودم ‏هم رفتم و کنارش نشستم. سرش رو روی پشتی مبل گذاشت چشم‌هاش رو رو هم گذاشت و بعد از مکثی پرسید:‏
ـ چه خبرا؟! مامان اینا نیومدن هنوز، نه؟!‏
ـ سلامتی! نه هنوز! ولی فکر کنم دیگه کم‏‌‏کم برسن! چیزی می‌خوری بیارم؟
چشم باز کرد. نگاهی بهم انداخت و طبق عادت هر روز، محکم لپم رو کشید. با خنده، ‏جیغ خفیفی کشیدم. ‏
ـ ایییییی! خیلی بدی!‏
خندید و گفت:‏
ـ نه چیزی نمی‌خورم. منتظر می‌مونم تا بیان. ‏
بعد نگاهش رو دقیق کرد تو صورتم و پرسید:‏
ـ دردت که نیومد؟! ‏
همونطور که لپم رو ماساژ می‌دادم، گفتم: ‏
ـ راستش رو بگم؟
ـ آره!‏
با مظلومیت گفتم: ‏
ـ خیلی! ‏
بوسه‌ای از لپم گرفت و با خنده گفت:‏
ـ حق بده بهم! اونقدر لپ‌هات گوشتیه، دلم می‌خواد حداقل روزی یه بار بکشمش. ‏
خندیدم و گفتم: ‏
ـ چون تویی، عیب نداره!‏

بالاخره مهمون‌ها هم رسیدن. خیلی زود شام خوردیم و دور هم نشستیم تا یادی از روزهای ‏گذشته کنیم. یاسمینا همونطور که پرتقال پوست می‏‌‏کند، گفت: ‏
ـ خب چه خبر؟ خوش گذشت؟ ‏
ـ آره خدا رو شکر. خیلی خوب بود. ‏
رو به گوهربانو کردم و دستش رو تو دست‌هام گرفتم:‏
ـ راستی! وقت نشد بابت چیدمان خونه درست و حسابی ازتون تشکر کنم. واقعاً ازتون ‏ممنونم.‏
ـ این چه حرفیه عزیزم؟! من برای دخترم هر کاری که بتونم می‌کنم. ‏
بوسه‌ای روی گونه‌اش زدم و تشکر کردم. بهراد هم همونطور که سیبش رو قاچ می‌کرد، ‏گفت: ‏
ـ آره! حق با یاسمینه. هر دو خیلی زحمت کشیدین، هم شما مامان و هم شما یاسمینا خانوم. ‏
بعد از خوردن میوه و گفتگوهای شبانه، یاسمینا جعبه کوچیکی رو از کیفش درآورد و ‏جلوی من و بهراد گذاشت.‏
ـ این هدیه از طرف من و گوهربانوئه. ایشالا که به سلامتی ازش استفاده کنید. ‏
من و بهراد با تعجب به هم نگاهی انداختیم. بعد از چند لحظه من پیش قدم شدم تا جعبه ‏رو باز کنم. یه سوئیچ توش بود. تعجبمون بیشتر شد.‏
ـ خدای من! یاسمینا! ‏
ـ نشستیم با گوهربانو مشورت کردیم تا در آخر به این نتیجه رسیدیم تنها چیزی که الان ‏بیشتر بهش نیاز دارید، همین ماشینه! ماشین سفیده رو هم من و گوهربانو ازش استفاده می‌کنیم.‏
گوهربانو خندید و گفت:‏
ـ من که گواهینامه ندارم مادر! ‏
ـ اونم می‌گیری ایشالا! ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست! ‏
بهراد آروم خندید و گفت:‏
ـ واقعاً لطف کردین یاسمینا خانوم! نمی‌دونم چطور ازتون تشکر کنم.‏
ـ تشکر لازم نیست! مبارکتون باشه.‏
به سمت یاسمینا رفتم. پریدم تو بغلش و محکم فشارش دادن.‏
ـ ممنونم خواهری! عاشقتـــــــم!‏
ـ آروم دیوونه! نخوری به میز!‏
همه زدیم زیر خنده. خدایا! بابت همه چیز ازت ممنونم. این خوشبختی، این خنده‌ها، این ‏زندگی خوب. هرچی که دارم، همه‌اش از توئه. عاشقتم...‏
‏«پر می‌کشم از پنجره‌ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافیست مرا، ای همه‌ی خواسته‌ها، تو...»‏
با صدای بهراد چشم‌هام رو باز کردم. هنوز پلک‌هام سنگین بود، بخاطر همین دوباره ‏چشم‌هام بسته شد. یه بار دیگه سعی کردم و به سنگینی پلک‌ها غلبه کردم. زیر سنگینی ‏پلک‌ها، بهراد رو دیدم که جلوی آیینه ایستاده بود. موهاش رو مرتب می‌کرد و با خودش ‏می‌خوند:‏
‏«... دیشب من و تو بسته‌ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا، تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا، تو
آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
حتی شده‌ای از خودت آزاد و رها، تو
یا مرگ و یا شعبده‌بازان سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو...»‏
دستم رو زیر سرم گذاشتم و همونطور که با لبخند بهش نگاه می‌کردم، به صداش گوش ‏دادم.‏
‏«... وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
‏ یعنی همه جا، تو، همه جا، تو، همه جا، تو
‏ پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟
‏ تا شرح دهم، از همه‌ی خلق چرا تو؟»‏
ـ عالی بووووووود....‏
با صدای من، چشم‌های بهراد تو آیینه متوجهم شد و بعد خودش به سمتم برگشت. ‏
ـ عه! تو بیداری؟! ‏
ـ بعله! ‏
ـ ببخشید بیدارت کردم! ‏
ـ یه پیشنهاد! ‏
همونطور که یه کم ژل به موهاش می‌زد، از توی آیینه به چشم‏‌‏هام زل زد. ‏
ـ جانم!‏
ـ به جای کار تو نشریه، یه استودیو جور می‌کنیم، دو نفری توش کار می‌کنیم. آهنگش از ‏من، خوندنش از تو! ‏
با خنده گفت: ‏
ـ فکر خوبیه! ولی مگه بلدی آهنگ بزنی؟
ـ آره! پیانو کار کردم.‏
ـ جدی؟!‏
ـ اوهوم. ‏
پتو رو کنار زدم و سر جام نشستم. بهراد رو ورانداز کردم که یه شلوار کتون مشکی نسبتاً ‏جذب، با یه پیرهن سورمه‌ای که حسابی چسب تنش بود، پوشیده بود. ترکیب قشنگی شده بود. ‏با خنده گفتم:‏
ـ عروسی تشریف می‌برین؟
خندید و گفت:‏
ـ خب من برم دیگه! کاری نداری؟
ـ نه... فقط یه چیزی!‏
ـ جانم!‏
ـ امروز قراره دوستانم رو برای شام دعوت کنم، مشکلی که نداری؟ ‏
‏- نه! اتفاقاً خیلی هم خوبه. فقط ممکنه من امشب یه کم دیر بیام! ‏
ـ چرا؟
ـ کارهام زیاده! ‏
ـ آهان! ‏
ـ کاری نداری؟
ـ نه. به سلامت! ‏
داشت می‌رفت که یهو یاد چیزی افتادم. صداش زدم. ایستاد و برگشت سمتم. سریع از ‏تخت پایین پریدم و به طرفش رفتم. روبروش ایستادم. پرسشگرانه نگاهم کرد. گردنبند الله‌ام ‏رو از گردنم در آوردم و توی دستش گذاشتم.‏
ـ این رو آویزون کن تو ماشین! ‏
سرش رو به نشانه رضایت تکون داد. لبخندی زد و دستم رو محکم فشرد. ‏
ـ فعلاً خداحافظ! ‏
ـ خداحافظ.‏

بهراد:‏
نگاهی به ساعت انداختم. پنج و نیم بعد از ظهر بود.‏‎ ‎با کلافگی به ماشین تکیه دادم و ‏شماره سامان رو گرفتم!‏
ـ الو! کجایی تو؟ نیم ساعته من رو کاشتی اینجا!‏
ـ آرووووووم بابا! ایناها! پشت سرتم.‏‎ ‎
به پشت سر نگاه کردم، سامان با دختری تو پارک اون طرف خیابون، روی نیمکت نشسته ‏بودن. دستی برام تکون داد. منم با عصبانیت اشاره کردم زودتر بیاد.‏‎ ‎اونم بلند شد و اومد ‏سمتم.‏
ـ به‌به! سلام آقا بهراد! رسیدن بخیر!‏
ـ ممنون!‏‎ ‎
ـ خوبی؟ چطوری؟
ـ خوبم.‏‎ ‎
دستی روی ماشین کشید و گفت:‏
ـ این عروسک مال کیه؟
ـ اگه ریا نشه مال بنده!‏
ـ تو یا یاسمین؟
ـ فعلاً که زیر پای منه.‏
ـ سندش چی؟
ـ ببینم! اصول دین می‌پرسی؟
با صدای بلند خندید و گفت:‏
ـ بی‌خیال! همه چی خوبه؟ اوضاع چطوره؟
ـ فعلاً که خوبه. خدا رو شکر.‏‎ ‎
ـ آفرین! خوب داری پیش می‌ری.‏
ـ فقط دوست دارم که زودتر این بازی لامصب رو تمومش کنم و ازین عذاب وجدان ‏راحت شم. همین.‏
ـ اونم تموم می‌شه. تو فقط یه کم صبر کن!‏
صدای دختری که به سمت ما می‌اومد، حواسمون رو به خودش جلب کرد.‏
ـ سامان! دو ساعته من رو علاف کردی! چرا نمیای پس؟‎!‎
ـ ببخشید عزیزم! بریم! راستی! یادم رفت معرفی کنم. این آقای خوش‌تیپ که می‌بینی، ‏رفیق بنده هستن، آقا بهراد.‏‎ ‎و این دختر خانوم خوشگل هم که قراره به زودی خانومم بشه، ‏مریم جان هستن‎.‎
با تأسف خنده‌ای زدم و در گوشش گفتم:‏
ـ حساب زن گرفتن‌هات داره از ده بیست تا هم بالا می‌زنه‌ها. ورشکست نشی یه وقت‎!‎
با عصبانیت نگاهم کرد.‏
ـ خوشبختم آقا بهراد!‏
رو به دختر کردم و گفتم‎:‎
ـ ممنون! همچنین!‏
بعد رو به سامان گفتم:‏
‏- من دیگه باید برم، کاری نداری؟‎ ‎
ـ نه! برو به سلامت! کار داشتی خبرم کن!‏‎ ‎
ـ باشه. فعلاً!‏
ریموت ماشین رو زدم و سوار شدم. دستی براشون تکون دادم و راه افتادم‎.‎
با صدای در، از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.‏‎ ‎
ـ بله؟
ـ منم! باز کن!‏
ـ بهراد تویی؟ مگه کلید نداری؟!‏
ـ چرا، ولی دستم پره، می‌بینی که!‏
کیسه‌ها رو داخل آشپزخونه گذاشت و با بی‌حالی خودش رو روی مبل انداخت.‏‎ ‎
ـ وای خدا! مُردم از گرما!‏
با تعجب گفتم:‏
ـ گرما؟ اونم تو زمستون!‏‎ ‎
ـ اگه بدونی چقدر امروز اینور اونور دویدم!‏‎ ‎
یه فکر شیطنت‌آمیز به ذهنم اومد.‏
ـ می‌خوای خنکت کنم؟!‏
بنده خدا با بی‌حالی اما اشتیاق گفت:‏
ـ واقعاً ممنون می‌شم!‏
به طرف یخچال رفتم. یه لیوان آب سرد ریختم تو لیوان و پیشش برگشتم. لیوان آب رو ‏که دستم دید، با شوق گفت:‏
ـ آخ! قربون دستت.‏
دستش رو دراز کرد تا لیوان رو از دستم بگیره، ولی من تمامش رو روی سرش خالی ‏کردم. برای چند ثانیه مات و مبهوت نگاهم کرد. انگار برق گرفته بودش. منم زدم زیر خنده. ‏اونقدر قیافه‌اش باحال شده بود که دلم می‌خواست فقط بخندم.‏‎ ‎موهاش چسبیده بود به سرش و ‏همینجوری نگام می‌کرد. ولی کم‌کم عصبانیت جای بُهت رو گرفت. یکمرتبه، بدون هیچ ‏حرفی به سمتم خیز برداشت. ‏
ـ منو خیس می‌کنی؟! نشونت می‌دم!‏
سریع خودم رو از جلوش کنار کشیدم و دویدم سمت اتاق. اما تا خواستم در رو ببندم، با یه ‏خیز خودش رو بهم رسوند و من رو محکم به دیوار چسبوند. مچ دو تا دستم رو گرفت و رو ‏دیوار گذاشت. تو چشم‌هام زل زد و بعد چند ثانیه پرسید:‏
ـ خدا وکیلی! خودت بگو چه کارت کنم؟
همونطور که نفس‌نفس می‌زدم، خندیدم:‏
ـ ببخشــیـد... خب می‌خواستم خنکت کنم!‏
خودش هم بدتر از من خنده‌اش گرفته بود.‏‎ ‎
ـ دختر! نگفتم که منجمدم کنی!‏
با مظلومیت تو چشم‌هاش زل زدم:‏
ـ ببخشید دیگه!‏
پیشانیش رو روی پیشانیم گذاشت و گفت:‏
ـ با این دیوونه‌بازی‌هات داری دیوونه‌م می‌کنی! دیوونه! می‌فهمی؟
لبخندی زدم و گفتم:‏
ـ منم فقط می‌خوام با دیوونه‌بازی‌هام دیوونت کنم، دیوونه. می‌فهمی؟
صدای تلفن توجه هر دومون رو به خودش جلب کرد. فشار دست بهراد هم کم شد. ‏خواستم از فرصت استفاده کنم و دربرم که باز مشتش رو دور مچم محکم کرد و با خنده ‏گفت:‏
ـ این دفعه برو، ولی دفعه بعدی در کار نیست!‏
چشمکی بهش زدم و به طرف تلفن رفتم.‏
ـ بله؟
ـ سلام یاسمین، چطوری؟
ـ سلااام، قربونت خواهری. تو خوبی؟
ـ ممنون! خوبم. چه خبرا؟
ـ سلامتیت. تو چه خبر؟ گوهربانو خوبه؟
ـ سلامت باشی. آره، خوبه. سلام می‌رسونه.‏‎ ‎
ـ سلام برسون!‏
ـ حتماً! یاسمین؟‏
ـ جانم!‏
ـ امشب می‌تونین با بهراد بیاین اینجا؟
ـ خیره ایشالا! خبریه؟
ـ آره خیره. قراره یه نفر بیاد برای خواستگاری!‏
با خوشحالی فریاد کشیدم:‏‎ ‎
ـ جــــدی؟!‏
ـ هیسسس! آروم‌تر دختر! آره! جدی‎!‎
به چهره متعجب بهراد که چهار چشمی بهم زل زده بود نگاه کردم و با خنده گفتم‎:‎
ـ پس بالاخره این خواهر سخت‌پسندمون یه نفر رو انتخاب کرد. حالا کی هست این مرد ‏خوشبخت؟
ـ اگه بیای می‌بینیش. دوست نداشتم فقط من و گوهربانو باشیم. فکر کردم شما هم باشین ‏بهتره‎!‎
ـ صد البته! کار خیلی خوبی کردی، چون اگه به من نمی‌گفتی تیکه بزرگت، گوشت بود!‏
ـ خیلی خب کوچولو! مزه ریختن بسه! ساعت هشت منتظرتونم.‏
ـ چشـــم!‏‎ ‎
ـ چشمت بی‌بلا! فعلاً خداحافظ‎!‎
ـ خداحافظ.‏
گوشی رو گذاشتم. به طرف بهراد رفتم و پریدم تو بغلش.‏‎ ‎
ـ وااای بهراد! نمی‌دونی چی شد!‏‎ ‎
با همون چهره متعجب چند دقیقه پیش، من رو کمی عقب‌تر از خودش گرفت و پرسید:‏
ـ چی شد؟
ـ بالاخره یاسمینا یه نفر رو پسندید... و این یعنی یاسمینا، پــــَــر!‏‎ ‎
ـ جدی می‌گی؟! چقدر خوب.‏‎ ‎
ـ آره! خیلی خوبه! همیشه فکر می‌کردم یاسمینا با این سخت‌پسندی و دقت بیش از حدش، ‏تا آخر عمر مجرد می‌مونه... چون هرکی می‌اومد، یه جوری ردش می‌کرد. ولی این دفعه فرق ‏داره. وقتی به ما گفته بریم، یعنی جدیه.‏‎..‎
ـ به سلامتی! حالا کی باید بریم؟
ـ گفت تا ساعت هشت اونجا باشیم.‏
نگاهی به ساعت انداختم و ادامه دادم:‏‎ ‎
ـ یعنی نیم ساعت دیگه!‏‎ ‎
ـ خب پس زودتر حاضر شو بریم!‏‎ ‎
ـ باشه! تو هم عجله کن!
ـ خب نگفتی... کجا باهاش آشنا شدی؟ چند سالشه؟ چه کاره‌ست؟ چه شکلیه؟
یاسمینا‎ ‎همونطور که جلوی آینه شالش رو مرتب می‌کرد، گفت:‏‎ ‎
ـ اوووه! یکی یکی! سه سال از خودم بزرگ‌تره. تو شرکت باهاش آشنا شدم. دکتر ‏روانشناس هم هست.‏‎ ‎
روی تخت نشستم و همونطور که نسکافه‌ام رو هم می‌زدم، گفتم:‏
ـ ایول! حالا جواب سؤال آخرم چی شد؟
ـ سؤال آخرت چی بود؟
ـ پرسیدم خوشگله؟ بر و رو داره؟‎ ‎
دست به سینه به طرفم برگشت.‏‎ ‎
ـ چه فرقی به حال تو داره؟
ـ وااا! خب باید بدونم شوهر خواهرم چه جوریه یا نه؟
ـ تو فکر کن آره، خوشگله‎!‎
ـ ایولا!‏
یاسمینا خندید و دوباره به سمت آیینه برگشت.‏
‎ ‎چهره یاسمینا هم یه جورایی شبیه به من بود. ابروهای صاف، که در انتها کمی به سمت ‏پایین می‌اومد. چشم‌های نسبتاَ درشت مشکی، بینی متوسط و لب‌های کوچیک و خوش فرم. یه ‏کم کرم پودر به صورتش زد و به طرفم برگشت.‏
ـ چطوره؟
نگاهی به سر تا پاش انداختم. یه لباس نسبتاً بلند یاسی رنگ که تا بالای زانوش می‌اومد به ‏همراه یه دامن زرشکی رنگ و شالی با مخلوط این دورنگ، پوشیده بود. سرم رو به نشانه تأیید ‏تکون دادم و گفتم:‏
ـ فوق‌العاده شدی!‏
ـ ممنون! راستی یاسمین! بهراد نیومد؟ ندیدمش؟
لیوان رو سر کشیدم و جواب دادم:‏
ـ چرا بابا! مگه می‌شه نیاد؟! یه کم دیرتر از من اومد. الانم حتماً پیش گوهربانوئه و دارن ‏گپ می‌زنن، خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودن.‏‎ ‎
ـ آهان!‏
صدای زنگ که توی خونه پیچید، چهره یاسمینا مضطرب شد.‏
ـ اومدن! وای!‏
به طرفش رفتم و دست‌هاش رو گرفتم:‏
ـ دیوونه! چرا اینقد قرمز شدی؟! نگرانی نداره که!‏
ـ نمی‌دونم چی شده! حالم یه جوریه!‏
چشمکی زدم و با خنده گفتم:‏
ـ خاصیت عشقه دیگه!‏
ـ الان وقت شوخیه؟!‏
ـ باشه! ببخشید! بیا زودتر برو تو آشپزخونه و چایی رو آماده کن!‏‎ ‎
ـ باشه بریم!‏
از پله‌ها پایین رفتیم و یاسمینا فوراً به آشپزخونه رفت. منم کنار بهراد، جلوی در ایستادم.‏‎ ‎مرد شیک‌پوشی به همراه یه خانم از انتهای حیاط به سمت ساختمون می‌اومدن. نزدیک‌تر که ‏شدن، چهره‌شون واضح‌تر شد.‏
ـ سلام! شبتون بخیر!‏
ـ سلام! شب شما هم بخیر! خیلی خوش اومدید!‏‎ ‎
داماد دستش رو به طرف بهراد دراز کرد و با هم دست دادن.‏‎ ‎مادرش هم با من گوهربانو ‏روبوسی کرد.‏‎ ‎از حق نگذریم سلیقه یاسمینا هم خوب بود.‏
ـ شما باید یاسمین خانوم باشید، درسته؟
ـ بله! خودم هستم. خیلی خوش اومدید.‏‎ ‎
و همونطور که به سمت پذیرایی اشاره می‌کردم، ادامه دادم:‏
ـ بفرمایید خواهش می‌کنم.‏‎ ‎
ـ خیلی ممنون!‏‎ ‎
همگی نشستیم. چند دقیقه اول بینمون سکوت بود تا اینکه مادر داماد، سکوت رو شکست.‏‎ ‎
ـ خب! خیلی خوشبختم از دیدنتون.‏‎ ‎
گوهربانو لبخندی زد و گفت:‏
ـ ما هم همینطور.‏‎ ‎
ـ راستش این پسر من، دختر شما رو توی شرکت دیده و ظاهراً همدیگه رو پسندیدن. طبق ‏قرار، امروز مزاحمتون شدیم، برای اینکه خانواده‌ها هم با همدیگه آشنا بشیم و در آخر اگه ‏خدا بخواد و همه چیز جور باشه، این دو تا جوون رو به هم برسونیم.‏
گوهربانو سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:‏‎ ‎
ـ ببینید! یاسمینا و خواهرش یاسمین پانزده سال پیش پدرشون رو و ده سال قبل مادرشون رو ‏از دست دادن!‏‎ ‎
ـ خدا بیامرزدشون.‏‎ ‎
لبخند محوی زدم و گفتم:‏‎ ‎
ـ خیلی ممنون.‏
گوهربانو ادامه داد:‏
ـ من هردوشون رو از بچگی بزرگ کردم و با خلق و خوهاشون کاملاً آشنام. یاسمینا جان ‏دختر فوق‌العاده مهربون و آینده‌نگریه. یعنی خیلی به آینده فکر می‌کنه.‏
داماد سری تکون داد و گفت:‏‎ ‎
ـ بله! درسته!‏
مادرش رو به من و گوهربانو کرد و گفت:‏‎ ‎
ـ شرایط ما تقریباً شبیه به هم هست، با این تفاوت که پدر سعید، شش سال پیش عمرشون ‏رو به شما دادن و سعید بیشتر اوقات زندگیش رو با من گذرونده و از اون جایی که من ‏فوق‌العاده رو کاری بودن پسر حساس بودم، سعید هم خوشبختانه بچه کاری و زحمتکشی از ‏آب دراومد.‏
همون موقع یاسمینا سینی چایی رو آورد.
 مادر سعید با لبخندی از سر رضایت به یاسمینا ‏نگاه کرد. از چهره‌اش کاملاً مشخص بود که از یاسمینا خوشش اومده. 
خلاصه اون شب با ‏گفتن حرف‌ها و شرایط دو طرف و صحبت کردن یاسمینا و سعید، مشخص شد که جواب هر ‏دو طرف مثبته و قرار شد بعداً در جلسه دیگه‌ای برای تعیین مهریه و تاریخ عقد صحبت بشه.‏
بالاخره قرار عقد یاسمینا و سعید هم برای نیمه بهمن گذاشته شد. از اونجا هم که هر دو ‏فامیل زیادی نداشتیم که بخواهیم جشنی بگیریم، قرار شد به یه سفر دو نفره قناعت کنن و برن ‏خونه خودشون. قرار سفر برای تعطیلات نوروز بسته شد.‏
گوشی تلفن رو برداشتم و شماره همراه یاسمینا رو گرفتم. بعد از چند تا بوق، بالاخره ‏جواب داد.‏‎ ‎
ـ الو! یاسمینا!‏‎ ‎
ـ جانم یاسمین!‏‎ ‎
ـ کجایین شما؟ دو سه بار به تلفن خونه زنگ زدم، برنداشتید.‏
ـ آره! خونه نیستیم. اومدیم حلقه بگیریم!‏‎ ‎
ـ عزیزم! جدی؟
ـ بعله! جدی!‏
ـ برای فردا آماده‌ای دیگه، نه؟ کاری نداری بیام کمک کنم؟
ـ به امید خدا آماده‌ام.‏‎ ‎نه. ممنون. کاری نیست.‏
ـ پس من فردا صبح قبل ساعت 11 خودم رو می‌رسونم. تنهایی نرین! ‏
ـ باشه! حتماً! فقط دیر نکنی!‏‎ ‎
ـ چشم! چشم! فردا می‌بینمت خواهری! فعلاً خداحافظت.‏
ـ خداحافظت عزیزم!‏
گوشی رو گذاشتم و برای لحظاتی تو فکر رفتم. دلم می‌خواست زودتر فردا از راه برسه.‏

 

 


شین براری 

نظرات (۱)

عالی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی