رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
  • ۰
  • ۰

بی تو با تو بودم 2

رمان بی تو باتو بودم   شین براری


_خیلی  جالبی ، باور کن انسان به پررویی تو  فقط خودتی و بس...     از پلکان دو تایکی رفتم بالا و تلفن زنگ زد و طبق عادت ناخواسته گفتم :    من گوشی رو بر میدارم....

آرزو بود و ریز به ریز  مسایل  رو ازم گزارش گرفت و ته تماسش گفت :  این دفعه دیگه نمیزارم  قسر در بری ، باید شیرینی بدی   یا که  شام مهمونم کنی ....  
 
  شب پیش از اینکه  بخوام بخوابم   شده بودم اسیر فکر و خیال   
هرچه چشم میبستم ، دلم خواب نمیرفت که نمیرفت  ،   تآ عاقبت  چشمام سنگین شدن و خودمم نفهمیدم که چی شد خوابم برد....

مثل یک آدم سحرخیز و  شاداب  بیدار شدم دیشب کابوس ندیدم.حالم امروز خیلی خوب بود .
یک جورایی  همه چیز  ملو  و   مانوئلیه .  انگار حس شیکی بر اتمسفر زندگیم حاکم شده .
زود حاضر شدم.

شلوار جین ومانتوی ابیمو پوشیدم با شال ابی.ارایشم کردم رفتم پایین.

-سلام میبینم که سحر خیز شدی.

-بابا من که همیشه زود بیدار میشم.

-اره خیلی .

تینا خندید.زیر لب فحشی نثارش کردم.رفتم تو اشپزخونه.

-مامان من دیرم میشه چایی حاضره.

-اره مادر تا من میزو میچینم تو چایی بریز.

همه صبحانه خوردیم.بابا و تینا رفتن منم سوار ماشین شدم رفتم سمت شرکت.

  نگاه نگهبان برام شکل عجیب و مرموزی بنظر رسید .   از جاش بلند شد و سلام گفت .
به طبقه ی ۹ رسیدم هنوز زود بود ساعت ۸ نشده بود در زدم.همون آقای دیروزی درو باز کرد.

-من رضایی هستم .دیروز استخدام شدم.

-بفرمایید مهندس هنوز بقیه نیامدن بشینید

چای میل دارید یا قهوه؟ 

-خیلی ممنون.  چای رو ترجیح میدم . 

.منشی هنوز نیامده بود. روی صندلی نشستم اون آقا با یک چای آمد گذاشت جلوم.

-خانم مهندس من جعفرم اگه کاری داشتید در خدمتم.

-ممنونم .

منشی آمد و با کفش های پاشنه بلندش  تق توق  چند قدمی پیش اومد تا چشمش خورد به من  شوکه شد  انگار  جن دیده باشه ،  حسابی از دیدنم تعجب کرد.

سلام  گفت و دستش رو به تعبیر ترسیدن روی دلش گذاشت

منم جوابشو دادم

رفت سر جاش نشست.

منم چایمو خوردم چند دقیقه بعد سارا آمد تو

-به به بیتا خانم سحر خیز.

-سلام .

-بدو بریم که خیلی کار داریم.

بعد رو به منشی گفت.

-خانم تقی زاده اون لیستا دیروز که فکس کردنو بیار تو اتاقمون.

با هم رفتیم تو اتاق.

-تو هم از تقی زاده خوشت نمیاد.

-اره یک جورایی نچسبه.

-اره ولی به مردا خوب میچسبه.

مثل سیریش به هیراد میچسبه.

-واقعا.

-اره بابا نمیبینی صورتش دیگه برای آرایش جا نداره.

خندیدم.

-بیا بریم کاراتو بهت بگم.

با سارا مشغول شدیم هیراد راست میگفت خیلی کارامون زیاد بود وقتم کم داشتیم.

چند ساعتی هر دو مشغول بودیم اصلا نفهمیدم که کی ظهر شد.

سارا آمد سمتم.

ببینم چکار کردی بعدم بریم نهار بخوریم.

به نقشه ها نگاه کرد ابرو هاش تو هم رفت.

-چیزی شده.

-تونابغه ای دختر هیرا د گفت مغزت خیلی کار میکنه فکر کردم داره الکی بخاطر مساله دیگه ای میگه.

-کدوم مساله.

-ولش کن بیا بریم پایین نهار.

-باشه .

زمان سوار بر عقربه های گرد روی دیوار تیک تاک کنان پیش رفت و به ساعت دو رسید .   من عظم رفتن داشتم که درب باز شد و

همون موقع سعید آمد تو اتاق.

-چه خبر مهندسای محترم.

-خبرای خوب

-مهندس نگفته بودید همکار جدید کارش عالیه.

-نیازی به تعریف نبود وقتی تو شرکت به این مهمی ازش دعوت به کار شده معلومه که کارش عالیه.

حالا بیاید بریم اتاق جلسه که قرار رئیس براتون سخنرانی کنه همه ی مهندسای بخشایی دیگه هم هستند.

-الان.تازه میخواستیم

بریم نهار.

-حالا بیاید تا دیر نشده بریم میشناسیدش که ،ممکنه راهمون ندن.

همه به طرف اتاق جلسه رفتیم.

حدودا ۱۰-۱۵ نفر از مهندسا بودن.

که تو قسمتای مختلف کار میکردن. همه به هم سلام کردیم ونشستیم.

-معلوم نیست خودشون کجان یک ساعت معطل کردن.

دارم از گشنگی میمیرم.

-بهت نمیاد شکمو باشی.

در باز شد.

هیراد آمد تو.

رفت نشست روبرومون

.-خوب خیلی خوشحالم که قراره باهم همکاری کنیم

بیشتر شما قبلا با پدرم کار کردید ولی حالا تو این شرکت با منو شریکم کار میکنید الان.خودشون تشریف میارن راستش ایشون تازه از خارج برگشتن وبیشتر سهام این شرکت مال ایشونه.

همون طور که بعضی ها دیدنشون ایشون تو کار خیلی جدی هستند پس خواهش میکنم.

به کارتون توجه کنید که هیچ اشتباهی رو نمی بخشن.

همون موقع در باز شد.

همه به طرف در برگشتیم.

-ریس شرکت و شریک بنده آقای کیان سالاری.

خون تو بدنم خشک شد.

چشمامو چند بار بازو بسته کردم شاید کابوس زندگیم دست از سرم بر داره.

همه بلند شدن ولی من سر جام خشک شده بودم.

وای تو این همه شرکت تو این شهر بزرگ لعنتی باید دقیقا این رییس من باشه.

خدا چرا این کارو با من میکنی.

زندگیم شده فیلم هندی.

مانتو مو تو دستم چنگ زدم. رنگم پریده بود لعنت به این زندگی.

بیتا حالت خوبه.

-اره خوبم.

-رنگت پریده.میخوای بریم بیرون.

-نه خوبم.

کیان رفت رو صندلیش نشست مثل همیشه جدی بود.یک کت پاییزه خاکستری تنش بود با بلیز خاکستریه روشن.

مثل همیشه خوش لباس و مرتب بود.

هنوز به من توجه نکرده بود .شایدم من اینجوری فکر میکردم

-حتما مهندس زمانی درباره ی کار باهاتون صحبت کرده فقط من دوباره تکرار میکنم که هیچ گونه اشتباهی رو نمی پذیرم.

مانتومو اینقدر موچاله کرده بودم که فکر کنم چیز سالمی ازش نمونده بود.

باید از شرکت میرفتم.

به هیراد چی میگفتم تا ضایع نشم.تو فکر فرو رفته بودم. که سارا زد به پهلوم.

-مهندس تو رو صدا میزنه.

-بله.

کیان با پوزخند معروفش گفت:خانم محترم مثل اینکه حواستون جای دیگست به عرایض بنده گوش نمیدید.دارم برای شما حرف میزنم.

-فکر نمی کنید یکم صحبتاتون طولانی شده الان ساعت پنجه.

ما از ساعت سه اینجاییم.باتوجه به حجم کاریی که ما داریم الان بجای حرف زدن درباره ی اینکه شما از انضباط خوشتون میاد واز بی نظمی بدتون میاد همه سر کارشون بودن.الان کلی کارا جلو افتاده بود.

همه با تعجب نگام کردن سارا با ارنجش زد تو پهلوم.

یواش گفت:دیونه شدی الان اخراجت میکنه.

(بهتر من همینو میخوام)

-اقای مهندس زمانی مثل اینکه کسایی که استخدام کردید توانایی های زیادی دارن.

-مهندس جان خانم رضایی منظوری نداشتن ایشون از بهترین نیرو هامونن.

-اتفاقا درست میگن فکر کنم به کار علاقه ی زیادی دارن..پس بهتره همه برن سر کاراشون.

همه به من نگاه میکردن.

-بفرمایید چرا ایستادید.

همه بلند شدن از اتاق بیرون رفتن.

-خانم رضایی شما بمونید.

سارا با ترس بهم نگاه کرد منم چشمامو اروم روی هم گذاشتم یعنی خیالش راحت باشه.

فقط من موندمو کیان و هیراد.

کیان رو صندلیش لم داده بود.

-اقای مهندس شما هم بفر مایید.

-کیان گفتم خانم رضایی منظوری نداشت.

-هیراد جان من باهاشون کاری ندارم چرا نگرانی.فقط باهاشون صحبت دارم. شما بفرمایید

هیراد با تردید از اتاق بیرون رفت.

کیان گوشی رو برداشت .

-خانم تقی زاده لطفا قرار داد خانم رضایی رو بیارید.

(بزار اخراجم کنه بهتر منم همینو میخواستم).

ساکت بود منم هیچی نگفتم.

منشی امد تو قراردادو گذاشت روی میز.باعشوه به کیان نگاه کرد .

-امر دیگه ای ندارید

-نخیر بفرمایید.

-خوب خانم رضایی میدونید من از کساییکه زبونشون زیادی بلنده خوشم نمیاد.

-فکر نمیکنم من باید بخاطر خوشامد شما کاری کنم.

-جالبه هنوزم دست بردار نیستید.میبینم تو این چند سال خوب رو رفتارت تجدید نظر کردید.

ناخونامو تو دستم فرو کردم.

ازش نترس بیتا به خودت مسلط باش.

-گذشت زمان چیز خوبیه ادما از اشتبا هاشون درس میگیرن.

-خوبه حرفای بزرگ میزنی.

-ببینید من حوصله ی ندارم اگه میخواید اخراجم کنید پس این همه مقدمه چینی برای چیه؟

ابرو هاش بالا رفت از روصندلیش بلند شد امد طرفم.

خم شد سمتم .چشماشو به چشمم دوخت...

تپش قلبم بالا رفت ناخونامو بیشتر تو دستم فرو کردم. بوی ادکلنش تو نفسام گره خورده بود.

-چرا باید اخراجت کنم مگر اینکه ازمن ترسیدی میخوای خودت استفا بدی...

سیاهی چشماش داشت ذوبم میکرد.بدون هیچ حرکتی نگام میکرد.نمیتونستم

سرمو پایین بیارم هر حرکتی میکردم ممکن بود بفهمه که چقدر در مقابلش ناتوانم.

-چرا باید ازت بترسم.

-چشمات که چیز دیگه ای میگه

بوی ادکلن لعنتیش داشت عذابم میداد داشت باهام بازی میکرد مثل اون شب داشت لهم میکرد.

-من نه ازت میترسم نه میخوام استفا بدم..

کمی حالت چهرش عوض شد انگار داشت نظرش عوض میشد.ازم دور شد نفس راحتی کشیدم

-باشه هر جور مایلید.بهر حال اگه قراردادو مطالعه کرده باشید میدونید اگه بهر دلیلی استفا بدید باید خسارت به شرکت پرداخت کنید.

-گفتم که من استفا نمیدم اقای مهندس سالاری.

از قصد سالاری رو کشیده گفتم.

حالت نگاهش عوض شد ولی همچنان غرور تو صورتش بود.

-برید به کارتون برسید ولی دفعه اخرتون باشه که تو جمع اون طور صحبت کردید.این دفعه بخاطر مهندس زمانی می بخشمتون ولی دفعه دیگه ای در کار نخواهد بود.

میدو نید من هیچ چیزی رو بی جواب نمیزارم..

اخراج کردن شما گزینه ی اخر من هست من کارای بهتری بلدم.

احمق داشت تحدیدم میکرد.

لعنتی روانی فکر کرده مثل قبل ازش ترسیدم.

از حرفش خشکم زده بود

-نمیخواید برید!!!؟ ....شایدم دلتون میخواد بیشتر اینجا پیش من بمونید.

کیفمو از روی صندلی چنگ زدم .سمت در رفتم.

-خانم مهندس .

برگشتم سمتش.

-بامن درگیر نشو چون اونی که همیشه میبازه تویی.

- به خودتون مغرور نشید .هیچ چیزی ابدی نیست.

از اتاق بیرون رفتم.سارا منتظرم بود.

-بیتا خوبی اخراجت نکرد.

-نه.فقط تحدیدم کرد.

-خدا رو شکر داشتم سکته میکردم.دیونه اون چه کاری بود کردی.اگه وساطت هیراد نبود حتما اخراجت میکرد.

-به درک..

-یعنی مهم نیست اخراجت کنه.

-نه اگه موندم بخاطر قولیه که به اقای زمانی دادم که تو این پرژه کمکش کنم.وگرنه میرفتم.

البته با اون قرار دادی که امضا کردم فکر کنم باید نصف عمرمو مجانی برای خسارت اینجا کار کنم.

-ولش کن حالا که اخراجت نکرد بریم شام از نهار که گذشته حداقل بریم شام بخوریم.

ولی این مهندسه خیلی جگره ها چقدر باجبروته.مثل این دیپلماتای خارجی میمونه.

-کجاش جگره .انگار از دماغ فیل افتاده.

-به نظر من که خیلی ایده اله.

-فکر کنم سلیقت خیلی بد باشه شایم غذا نخوردی به مغزت فشار امده.بریم دارم از گشنگی میمیرم.

-بریم.

....

روی تخت دراز کشیدم هرچی ازش فرار میکردم بازم بهش برخورد میکردم.

انگار باید یک جورایی باهاش رو در رو میشدم این همه سال فرار کردن بس بود.

من دیگه توان فرار کردنو نداشتم باید باهاش رو به رو می شدم.

اینجوری تکلیفم روشن میشد.فقط باید قلبمو کنترل میکردم.

...

امروز صبح کلاس داشتم شرکت نرفتم. ساعت نزدیک 2 خودمو به شرکت رسوندم.

پشت در نفس عمیقی کشیدم رفتم تو.

-سلام خانم سارا ارین عزیز.

-سلام بیتای فراری.

-فکر کردم مهندس داده سر به نیستت کنن.

-نه بابا کلاس داشتم.

-بیتا بیا چند جا به مشکل خوردم..

مهندسم نمیدونم چش شده گفته باید نقشه تا ساعت 5 تحویل بدیم.

-این که خیلی کار داره

- میدونم مهندس دیونه شده خودش نمی تونه تمومش کنه گفته باید ما تمومش کنیم.

-اشکالی نداره .تمومش میکنیم.

(کیان سالاری زود جنگو شروع کردی شدیم یک یک ولی من این دفعه نمیبازم)

تا ساعت 5 بکوب رو نقشه ها ولو بودیم بلاخره تموم شد.

-بیتا تو بهترینی عمرا من تنهایی تا فردا هم تمومش نمی کردم.

همون موقع تلفن اتاق زنگ خورد.

سارا گوشی رو برداشت.

-بله تموم شد ..الان.بله چشم.

-بیتا نقشه ها رو ببر مهندس منتظره.

-من چرا خودت ببره.

-تو وارد تری میترسم جلوش خراب کاری کنم.

-توکه سابقت از من بیشتره.

-باشه سواد تو بیشتره ازمن چند تا سوال کنه هل میشم گند میزنم.

با ناچاری نقشه ها رو برداشتم رفتم سمت اتاقش.

نفسمو فوت کردم ودر زدم.

-بفرمایید تو.

رفتم تو کیان تنها بود. داشت با تلفن صحبت میکرد.

-باشه عزیزم امشب میام.باشه زود میام.من همین طور.

نقشه ها رو روی میز گذاشتم. مثلا میخواست پز دوست دخترش بده هنوز نیومده دست بکار شده.

-خانم مهندس مثل رییسا سر کار میاید.

- من به مهندس زمانی هم گفتم ساعتایی که کلاس دارم نمی تونم بیام ..تو قراردادم ذکر شده.بعید میدونم که قراردادها رو مطالعه نکرده باشید.

عصبی شده بود.

-نقشه ها رو تموم کردید.

-بله.

نقشه ها رو دید با تعجب نگاه می کرد چند تا سوال پرسید جوابشو دادم.

-خوبه میتونید برید.

-ببخشید مهندس فکر نکنم نقشه ای به این مشکلی رو خودتون بتونید تو 3 ساعت تموم کنید.بهتر برای تلافی روش دیگه ای رو در نظر بگیرید.

مهندس ارین این وسط هیچ کارست .

اونو وارد بازیتون نکنید.

صورتش از عصبانیت سرخ شد.

رگای پیشونیش زد بیرون.

بلند شد امد سمتم.

انگشتشو گرفت سمتم.

-قبلانم بهت گفتم مثل اینکه یادت رفته تو در حد من نیستی.بخوام کارتو تلافی کنم

-اتفاقا خوب یادمه ولی اون ماجرا مال قبل بود اقای کیان سالاری.

حالا من اون دختر 17 ساله نیستم.

از اتاق امدم بیرون.

شدیم 3-1 جناب سالاری.

دو هفته بودکه امده بودم شرکت امتحانام شروع شده بود از اون روز دیگه بخاطر حجم کاری زیاد باهاش برخورد نداشتم.

امروزم از هیراد چند روزی مرخصی گرفتم که برای امتحانات اماده شم.

...

امروز امتحان اخرم بود .

باید از فردا هرروز میرفتم شرکت فقط پایان نامم بود که براش خیلی وقت داشتم.

امشب خونه ی ارزو اینا دعوت بودیم مطمعن بودم اونم میاد.میخواستم به خودم خیلی برسم که فکر نکنه از دوریش افسردگی گرفتم.

...
از ارایشگاه بیرون امدم خیلی وقت بود فرصت نداشتم به خودم برسم.
رفتم خونه نزدیک غروب بود.
-سلام مامان کجایی؟
-چه عجب امدی.بدو لباساتو عوض کن که دیر شده الان بابات میاد دنبالمون .
-من تازه میخوام برم حموم شما برید من خودم میام.
-باشه ولی زود بیای دیر نکنی!
-چشم شما برید.
رفتم حموم دوش گرفتم.لباسامم عوض کردم یک پلیور قرمز پوشیدم.با شلوار تنگ مشکی موهامم اتو کردم
چشمام خط چشم کشیدم ریملم زدمو یک رژ زرشکی هم زدم.پالتوی البالویی موپوشیدم یک شال قرمزم سرم کردم.
رفتم سمت خونه ی ارزو اینا.
زنگو زدم.زهرا خانم درو باز کرد.
رفتم تو.
همه تو سالن بودن ارزوتا منو دید امد سمتم.
-باز دیر امدی.
-ببخشید من همیشه دیر میرسم.

-ارزو چرا بیتا رو دم در نگه داشتی بیارش تو.

-برو که مامانم نجاتت داد وگرنه کلتو میخواستم بکنم.

به طرف بقیه رفتم سلام کردم.عمو و آقای سالاری ماندانا جون باهم دست دادن ولی اون فقط سرشو تکون داد.

-بیتا جان برو پالتوتو در بیار.

-رفتم اتاق آرزو لباسامو در اوردم موهامو مرتب کردم رفتم پایین.

تو پله ها دیدمش که باهمون پوزخند معروفش نگام میکنه.

یک لحظه احساس کردم حالت نگاش عوض شد.

بعد روشو برگردوند.

به طرف آرزو و نازی خانم رفتم.

-چقدر خوشگل شدی بیتا جون.

-ممنونم نازی جون.

دوباره سرشو به سمت من چرخوند نگاهم کرداز نگاش چیزی رو نمیشد حدس زد.

همه مشغول حرف زدن شدن.

آقای سالاری- بیتا جان شنیدم و تو شرکت کیان مشغول شدید.

-بله راستش منو شریکشون که هم دانشگاهیم بودن استخدام کردن نمیدونستم شرکت ایشونم هست.

-اره کیان... هیراد هم دانشگاهیه بیتاست.

-بله.

ارزو-هیراد همون خواستگارت نبود بیتا.

کیان حالت چهرش عوض شد .

منم یکم معذب شدم.

مامان-اره آرزو جون همونه.خیلیم پسر خوبیه نمیدونم بیتا چرا قبول نمیکنه.

-مامان!!!!

-مگه دروغ میگم ....ماندانا جون بنظر شما ادم خواستگار به این خوبی رو رد میکنه.

-نه اتفاقا ما سالهاست خانوادشونو میشناسیم هیراد خیلی پسر خوبیه مگه نه کیان.

کیان سرشو بلند کرد صورتش سرخ بود.

-اره خوبه.

-من نمیدونم این دخترا چی میخوان.

از جام بلند شدم.

-ببخشید با اجازه .

به سمت اشپزخونه رفتم.

داشتم از عصبانیت میمردم.

از اینکه مامانم منو جلوی جمع تحت فشار قرار داده بود عصبی بودم یک لیوان آب خوردم.ارزو آمد تو اشپزخونه.
-چی شد بیتا ناراحت نشو مامانت منظوری نداشت.
-هزار دفعه بهش گفتم منو تحت فشار نزار.
-بیا بریم بیرون اشکالی نداره.
به نظرت کیان امشب ناراحت نیست.
-من چه میدونم اینقدر دارم که به ناراحتیه اون نمیرسه.
حالا چرا کارای اون برات مهم شده.
-من !!؛کی گفته.همین جوری گفتم.
-باشه بریم بیرون.
رفتیم تو سالن همه مشغول بودن .
شامو آوردن بعد شام دوباره همه با هم صحبت میکردن تمام مدت اون تو فکر بود آرزو راست میگفت انگار ناراحته.
اصلا به من چه چرا ناراحتیش باید برام مهم باشه.
-ارزو من میرم تو حیاط یک هوایی بخورم.
-سرده دیونه سرما میخوری.
-زود میام میدونی که من عاشق آلاچیق تو حیاطم.
-پس برو زود بیا من که فکر کنم یکم سرما خوردم اگه بیام بیرون حالم بدتر میشه .
- باشه.من رفتم .
-رفتم تو حیاط هوا واقعا سرد بود.
روی نیمکت نشستم دستامو دورم حلقه کردم.
بوی آشنایی بهم نزدیک میشد .
به روی خودم نیاوردم.
نزدیک تر شد.
-خانم مهندس سرما نخوری که مرخصیات تموم شده.
آمد روبروم نشست.
-شما نگران نباش من نمیزارم کاراتون عقب بیافته.
سیگاری در آورد و روشن کرد.
چند تا پک زد هردو ساکت بودیم.
-بیخود نبود هیراد اینقدر سفارشتو میکرد.

-منظورتو نو نمیفهمم.

-خوب طبیعه آدم باید برای کسی که ازش خواستگاری کرده بیشتر مایه بزاره.

-اگه یک روزی ایشون ازم خواستگاری کرده دلیل استخدام نمیشه منو بخاطر کارم انتخاب کرده

.

-شما برای چی دعوت به کارشو قبول کردید.

-چون ایشون آدم محترمیه.

-پس چرا بهش جواب رد دادید.

داشت عصبیم میکرد تو این کار استاد بود.

-فکر نمیکنم مسایل شخصی من به شما ربطی داشته باشه.

سیگارو زیر ‌پاش له کرد.

-راست میگید به من ربطی نداره .

ولی هیراد پسر خوبیه بهتر به پیشنهادش دوباره فکر کنید.

لعنتی...

-باشه ممنون که تاییدش کردید منتظر همین بودم.پس از این به بعد بهش بیشتر فکر میکنم

دستاشو مشت کرد.

به طرف داخل خونه رفت.

به سیگار نیمه سوخته نگاه کردم.

یک روزی منو مثل این سیگار زیر پات له کردی ولی دیگه نمیزارم.

تا آخر شب دیگه نگام نکرد.

آرزو همش باهاش صحبت میکرد.

اونم جوابشو می داد .

لبخند آرزو نشون میداد حالش بهتره.

بلاخره از همه خداحافظی کردیم رفتیم خونه.

.

..‌‌..

صبح بازنگ موبایل از خواب بیدار شدم

سریع حاضر شدم رفتم شرکت.

رفتم تو اتاقم هنوز کسی نیومده بود.رفتم سراغ نقشه ها سارا امروز نمیخواست بیاد مثل اینکه سرما خورده بود.

تلفن اتاق زنگ زد.

-بله.

-خانم مهندس هیرادم . نقشه ها در چه مرحله ایه.

-هنوز خیلی کار داره.

-لطفا بیاید اتاق من چون مهندس آرین نمیان ممکنه خیلی طول بکشه که نقشه ها تموم بشه کیان امروز لازمشون داره بیاید اینجا باهم تمومشون کنیم.

-باشه الان میام.

نقشه هارو برداشتم رفتم تو اتاقش .

نقشه هارو روی میز گذاشتیم ومشغول شدیم.

چند ساعت طول کشید.

هیراد گفت.

-میخواید بگم براتون قهوه بیارن.

-نه ممنون من از قهوه خوشم نمیاد ولی چایی خوبه.

-اره اتفاقا منم از قهوه خوشم نمیاد یک روز با بچه ها رفتیم کافی شاپ اینقدر تو قهوه شکر ریختم که دیگه تو فنجون هل نمیشد.

زدم زیر خنده .

اونم میخندید.

یک دفعه در اتاق باز شد. کیان با قیافه ی عصبانی آمد تو.

-معلومه اینجا چه خبره صداتون کل شرکتو برداشته.

هردو با تعجب نگاش کردیم.

-چیه کیان چرا ناراحتی.

-اینجا شرکته یا محل خنده و شوخی.

-این چه حرفیه ما داشتیم کار می کردیم.

-اره کاملا معلومه.

-ببخشید من میرم تو اتاقم.

-صبر کنید خانم مهندس.

-کیان رفتارت درست نیست.

-من معذرت میخوام که مزاحم شدم.

از اتاق رفت بیرون درو محکم بست.

-من معذرت میخوام خانم مهندس نمیدونم کیان امروز چش شده.

-اشکال نداره از ایشون زیاد به من رسیده.

رفتم تو اتاقم.

همش به رفتار کیان فکر میکردم.شرکت تعطیل شد از شرکت آمدم بیرون برف میامد.

سوار ماشین شدم هر چی استارت زدم ماشین روشن نشد.

ازش پیاده شدم لگدی به ماشین زدم .

کنار خیابون واستادم ماشین رد نمیشد داشتم یخ میزدم.

یک ماشین جلوی پام نگه داشت.

-بفرمایید سوار شید.

سرمو خم کردم .کیان بود.

-بله.!!

تعجب کرده بودم.

این که رفته بود.

هنوزم آثار ناراحتی تو چهرش بود.

-میخوای یخ بزنی؟!!

-هان؟!؛

هول شده بودم .

-اگه منتظر هیرادی اون نیم ساعت پیش رفت.

باز داشت عصبیم میکرد.
-کی گفته من منتظر کسی هستم.
- پس از چی میترسی سوار نمیشی.
-چرا همش فکر میکنی ازت میترسم مگه کی هستی.
سوار شدم در ماشینو محکم بستم.
حرکت نمیکرد برگشتم سمتش بهش خیره شدم.
داشت بهم نگاه میکرد.
-دیدید من ازتون ترسی ندارم.پس...
چند ثانیه به چشماش که نگاه کردم قلبم لرزید.
ازم چشم بر نمیداشتم با تمام قدرتم از چشماش دل کندم برگشتم سمت جلو.
-نمیخواد حرکت کنید.بنزین تموم شد.
زیر چشمی نگاش کردم هنوز بهم خیره بود .
-اگه نمیرید من پیاده شم.
انگار به خودش آمد پاشو رو گاز گذاشتو بدون هیچ حرفی حرکت کرد.
سیگاری از جیبش در آورد روشن کرد.
.چند تا پک زد.
-ببخشید آقای مهندس بهتون یاد ندادن تو فضای بسته سیگار نکشید.
بازم نگام کرد.سیگارو تو جای سیگاریه ماشین خاموش کرد.
-به شما هم یاد ندادن تو محیط کارباخواستگار سابقتون بگو بخند راه نندازید.
میخواست تلافی کنه.
چقدر احمق بودم فکر کردم دلش برام سوخته از سرما یخ نزنم میخواد جبرانه رفتارشو بکنه
ولی عوض بشو نبود میخواست سوارم کنه که
بهم زخم بزنه.
بیتای ساده دل اون کیان سالاریه چرا فکر میکنی تغییر میکنه.
-فکر کنم حرف دیشبو زود عملی کردید.
-اره دیگه فقط چون منتظر تایید شما بودم.
گفتم یک فرصتی دوباره به خودمو هیراد بدم.
از قصد اسم هیرادو آوردم.

فرمونو محکم تو دستش فشار داد رگای دستش بیرون زده بود.ولی سعی میکرد خودشو کنترل
کنه.
-هر کاری میخوای بکن ولی بیرون شرکت.
البته شما زنا هیچ فرصتی رو از دست نمیدید.
تا یک مرد پولدار میبینید خودتونو بهش آویزون
میکنید.تو هر سنی که باشید.
منظورش به من بود من واقعا دوستش داشتم هیچ وقت به تنها چیزی که فکر نکرده بودم پولش بود.

دستام شروع به لرزیدن کرده بود.هوای ماشین داشت خفم میکرد.
-نگه دار.
به رانندگیش ادامه داد بهم اهمیت نداد.
-بهت میگم نگه دار.
-هروقت صلاح بدونم نگه میدارم.
دستگیره ی درو فشار دادم.

پاشو گذاشت رو تر مز
ماشین با صدای بدی رو یخا سر خورد.
سرم محکم خورد به شیشه. خیسیه چیزی رو رو سرم احساس کردم اما بهش اهمیت ندادم
در باز کردم از ماشین پیاده شدم.
تو کوچه هیچ کس نبود.
آمد سمتم دستمو از پشت کشید.
- این کارا چیه دیونه شدی.
-به تو ربطی نداره.اره دیونم وگرنه سوار ماشین آدم مریضی مثل تو نمیشدم.
من اگه مثل اون دوست دخترای عضویت دنبال پول بودم.
یک سال پیش جواب هیرادو میدادم.
پس اول به کسی که داری باهاش حرف میزنی نگاه کن ببین کیه.؟!!
دیگه بهت اجازه نمیدم تحقیرم کنی.
صدام میلرزید.
تمام تنم یخ زده بود.
هیچی نمیگفت. نگام میکرد.
دستشو آورد سمت صورتم مثل مجسمه شده بودم بی حرکتو لال.
موهامو که تو صورتم ریخته بود کنار زد.
به پیشونیم نگاه میکرد.
منه مسخ شده فقط حرکت چشماشو دنبال میکردم.
پیشونیمو لمس کرد.
تمام تنم با برخورد دستش داغ شد.
احساس میکردم دارم بیهوش میشم.
-پیشونیت داره خون میاد.باید بر یم دکتر.
با صدایی که آخرین ته مونده ی توانم بود گفتم

-ولم کن به کمکت احتیاج ندارم.

دستمو گرفت دوباره منو سمت ماشین برد.

دستم داشت ذوب میشد.

خدایا نجاتم بده مثل عروسک منو هر جا میتونست ببره.ناتوانه ناتوان بودم.

درو باز کرد منوبه طرف صندلی هل داد.

خاک تو سر بیچارم کنن که نمیتونستم مقاومت کنم.انگار روحمو تسخیر کرده بود.

خودشم سوار شد پاشو رو گاز گذاشت چهرش

ناراحت بود.

با صدای ارومی که میخواستم خودمو کنترل کنم نزنم زیر گریه گفتم.

-میخوام برم خونه.

حرفی نزد انگار با خودش درگیر بود

چند بار مشتشو کوبید به فرمون.

سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم شاید سرماش .

حالمو بهتر کنه.

خدایا نمیتونم مقاومت کنم.

-راست میگفت من نمیتونستم شکستش بدم.

هنوز دوستش داشتم.

لعنت به قلبم.لعنت به منه بی غیرت که با این همه
سال تحمل تحقیراش بازم میخواستمش.
من اشغالم .حالم از خودم بهم میخوره.
منو تا مرز جنون برده بود.
ولی بازم دوستش داشتم.
یک قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید. مقاومتم شکست

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی