رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان احساسی ۲

صداشون رو کمو بیش میشنوم  ولی واضح نیست  ، یکهو لیوان از دستی کسی افتاد و حواسم  صد لحظه شد ... ، توی راهرو کنار دیوار مشرف به هال می ایستم...توی هال سرک میکشم...همه شون دور میز نشستن و خوش و بش میکنن! کسی تکه های شکسته رو جمع میکنه ... 
از فکر اینکه اون سه تا نگاه هرزه تا آخر شب روی بدنم میگرده چندشم شد...ولی این چیزا مهم نیست!مهم نقشه ی انتقاممه!
بابا دوباره صدام میکنه...با طمأنینه وارد هال میشم...چشمای کثیفشون که رو بدنم میچرخه عصبیم میکنه ولی به روی خودم نمیارم.
بدون اینکه به اون سه تا نگاه کنم از بابا میپرسم:چی سِرو کنم؟!
لبخندی بهم میزنه و ازشون میپرسه:با چی شروع کنیم؟!
فرامرز دستشو آروم میزنه روی میز و بدون اینکه ازم چشم برداره:
-به انتخاب خانوم خوشگله باشه فرقی نمیکنه ما سلیقه اشونو همه رقمه قبول داریم!
بابا برمیکرده سمتم:هر چی دوست داری بیار!
سرمو تکون میدم و لبخند زورکی میزنم...وارد آشپزخونه میشم...سمت باری که بابا درست کرده میرم!
با انگشتم چونمو میخارونم و به قفسه مشروب ها خیره میشم...قوی ترین مشروب های بابا رو از قفسه خارج میکنم ...تو یه دستم بطری ودکا اَبسُلوت(vodka absolut) و توی دست دیگه ام بطری تِکیلا(tequila)!!
از سردی بطری مور مور میشم...پوزخندی گوشه لبم نقش میبنده بطری هارو میزنم بهم:«به سلامتی نفس آخرتون»
بطری هارو میذارم روی میز وسط آشپزخونه جام های شرابم کنارش توی سینی میذارم.دستمو میبرم زیر میز...یکی از جاساز های بابا برای موادش بود...دستم کیسه ی موّاد رو لمس میکنه!از زیر میز میکنمش...
مشروبی براتون سرو کنم تا عمر دارید طعمش زیر دندوناتون باقی بمونه!
توی همه جام ها مخلوطی از ودکا و تکیلا و هروئین میریزم...یه مرگ کاملاََ طبیعی...
سکته ی قلبی...بر اثر زیاده روی در مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر!
یه جام هم برای خودم میزارم ولی فقط با ودکا پرش میکنم!
سینی رو برمیدارم از آشپزخونه خارج میشم...سرگرم بازیشون شدن.جلوی میز می ایستم...نگاهشون مثل خنجر روحمو زخمی و آزرده میکنه...
جام هارو کنار دستشون میذارم.روی صندلی که برام گذاشتن میشینم.جامم برمیدارم و کمی مشروبو مزمزه میکنم...
تلخی و تندی اش برام آشناست...خیلی آشنا...طعم زندگی ایه که دارم توش دست و پا میزنم!
با صدای یکیشون از فکر میام بیرونو و بهش چشم میدوزم:
-سعید جون این عروسکتو تا حالا کجا قایم کرده بودیش؟!
بابا با نگاهی مغرور و لبخند رو لبش:همین دور و ورا!!جای دوری نبوده!
-پس از بد اقبالی ما بوده که ایشونو زیارت نکردیم!
هر سه با هم بهم نگاه میکنن...زیر نگاهشون معذّب میشم...سرمو میندازم پایین.
با دستی که روی بازوم قرار میگیره انگار جریان برق از بدنم رد شده!سرمو میارم بالا و به چشمای خمار فرامرز نگاه میکنم.لبخند کج و کوله ای میزنه:
-اگه قول بدی دختر خوبی باشی شب رویایی رو برات میسازیم!و بعد هر سه شون میخندن!
دستشو با دستم پس میزنم...همه نفرتمو تو چشمام جمع میکنم با نیشخند میگم:مثل همون شب رویایی که برای خواهرم ساختی نه؟!
کم کم لبخند از روی لباشون محو میشه.
فرامرز:خواهرت تقصیر خودش بود اگه انقدر وحشی بازی در نمی آورد...
با عصبانیت حرفشو بریدم:در حقش لطف میکردین و نمی کشتینش نه؟!!
دهن هر سه شون باز میمونه...مات نگاهم میکنن...اونی که مقابلم نشسته با من من :مَ...مَگه مرده؟!!
دستمو مشت میکنم و فشار میدم!
- نه پس فکر کردی از زیادت لذّت ذوق مرگ شده بود پس افتاده بود!!
فقط شوکه بهم خیره شدن!بابا پا در میونی میکنه و بحثو عوض میکنه:
بچه ها بخورید مشروباتونو شما که هیچی نخوردید!
همشون یه ضرب مشروبشونو میخورن!
خوشحال از عملی شدن نقشه ام لبخندی میزنم که جز خودم کسی متوجهش نمیشه!
بعد از یه ربع چهره اشون ملتهب شده...دونه های عرق روی صورتشون نشسته!
فرامرز-وایی چقدر اینجا گرمه!
-آره بابا پختم!
من-الان پنجره رو باز میکنم...بلند شدم و پنجره هارو باز کردم...
راهمو به سمت اتاق کج میکنم...
بابا-کجا میری؟!
بدون اینکه برگردم:تو اتاقم یه کار کوچیک دارم الان میام!منتظر جوابش نشدم و به طرف اتاق رفتم!
آرامش عجیبی وجودمو فراگرفته بود...در اتاقو میبندم...دستامو از هم باز میکنم و یه دور دور خودم میچرخم...
با خودم زمزمه میکنم:
پرده ی آخر نمایش با اجرای شبنم و حضور افتخاری عزرائیل!
صدای آه و ناله اشون بلند میشه...گوشمو به در میچسبونم.
چقدر هارمونی دلنشین و لذّت بخشیه...با تمام وجودم صداشونو گوش میدم غرق در آرامش میشم!
آره درد بکشید...باید جون بکنید!ذرّه ذرّه....
آروم آروم...زجرکش بشید!
لباسامو عوض میکنم و ساک به دست میرم توی هال.
همه اشون دارن روی صندلی بال بال میزنن!پوزخندی میزنم و با صدای بلندی میگم:
امیدوارم شب رویایی تون با حضور فعّال جناب عزرائیل در صحنه تکمیل بشه!!سلام منو به شیطون برسونید برام از جهنم کارت پستال بفرستید!!
صدای فریاد اونا با قهقهه ی من قاطی میشه و با لبخند از اعماق وجودم از خونه خارج میشم!شیرینی انتقام روحمو نوازش میکنه و غرق در خوشی و لذّت میشم.
سوز سردی که به صورتم میخوره از شور و التهابم ذره ای کم نمیکنه! صدای کفشم روی برف های دست نخورده پیاده رو سکوت شب رو میشکنه!
نیم ساعتی بود که تو خیابونا پرسه میزدم...به اطراف نگاهی میکنم اون سمت خیابون یه پارک میبینم.
ساکمو تو دستم جابه جا میکنم و راه میوفتم.وسط خیابون صدای کشیده شدن چرخ ماشینی توجهمو به خودش جلب میکنه...نور چراغش چشممو میزنه...سرجام میخکوب میشم!
ماشین با سرعت به طرفم میاد...پاهام به زمین چسبیدن...
صدای ترمز ماشین تو گوشم میپیچه...روی زمین پرت میشم...
احساس میکنم دنده هام خورد شده...خس خس میکنم...گرمای خونو روی صورتم حس میکنم!
از درد چشمامو میبندم...صدای پا میشنوم...
مرد با صدایی نگران:ای وای خاک بر سرم شد!چه گلی به سرم بگیرم؟!!
مرد دوّم:این داره میمیره ببریمش بیمارستان شر میشه...بیا بریم!
-نه!شاید زنده بمونه!!
مرد دوّم با صدای عصبی:مگه کوری نمیبینی چقدر خون ازش رفته...زودباش تا کسی ندیدتمون بریم!!
صداها مبهم و ناواضح میشد...و بعد تاریکی مطلق!!

با نوازش دستی روی صورتم چشمامو به آرومی باز میکنم.همه جام درد میکرد.سرم سنگین بود.گلوم خشک شده بود.
نوازشش همچنان ادامه داشت.صدای نجواگونه ی زنی رو شنیدم...متوجه نمیشدم چی میگه!
چشمام تار میدید و میسوخت...چندبار پلک زدم که شقیقه هام تیر کشید.از درد چشمام پر اشک شد...دیدم واضح تر شده بود.
چشمامو به آرومی چرخوندم...یه زن کنارم نشسته بود.چهره ی مهربونی داشت...لباش تکون میخورد به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.
سرمو تکون جزیی دادم که بهم نگاه کرد.با دیدن چشمای بازم روم نیم خیز شد سعی کردم خودمو عقب بکشم که دست و کمرم درد گرفت...اخمام رفت توهم و همونجوری به زن نگاه کردم.
دستشو گذاشت روی گونه ام:بالاخره چشماتو باز کردی؟!تو که منو جون به سر کردی دختر!
این دیگه کی بود؟من کجام؟با گنگی بهش نگاه کردم که دوباره به صحبتش ادامه داد:
نمیدونی چقدر ترسیدم تو اون وضعیت وسط خیابون افتاده بودی!کلی خون ازت رفته بود...تو این یه هفته فقط دعا میکردم چشماتو باز کنی!!
بهت زده نگاهش کردم!من یه هفته بیهوش بودم!؟؟
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:شما کی هستید؟اینجا کجاست؟!
با دستش وشگونی از لپش گرفت و گفت:وایی ببین حواس واسم نمونده!من ماه منیرم...اینجام خونمه!
پس اون ماشینی که بهم زده بود فرار کرده بود!
دوباره صداش از فکر بیرونم آورد:من برم به آقای دکتر خبر بدم به هوش اومدی!بعد از کنارم بلند شد و رفت.
آقای دکتر؟!دکتر دیگه کیه؟!با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم.خونه کوچیک و نقلی بود.تخت خوابم گوشه ی خونه بود.وسایل خونه با سلیقه چیده شده بود و خونه رو بزرگتر از اندازه ی واقعیش نشون میداد.
داشتم خونه رو دید میزدم که گردنم خارش گرفت.خواستم گردنمو بخارونم که دستم به یه چیزی خورد...چند لحظه مکث کردم و دوباره دست زدم.این چیه دور گردنم؟!!!
خواستم با کمک دستام بازش کنم که دیدم دست راستم تکون نمیخوره!با بدبختی سرمو سمت دستم چرخوندم...با دهن باز به دستم نگاه میکردم!!دستم تا کتف توی گچ بود!!
هنوز از شوک درنیومده بودم که صدای ماه منیر توجهمو جلب کرد.به سرتا پاش نگاه کردم.بلوز دامن محلی تنش بود و شال خوش نقش و نگاری روی سرش انداخته بود...قد کوتاه و هیکل تپلی داشت.چهره اش سبزه بود با چشم و ابروی مشکی!بهش میخورد 40-45 سالش باشه.با لبخند مهربونی به طرفم میومد...
-الان به آقای دکتر زنگ زدم...تو راهه داره میاد...
به حرفاش اهمیتی ندادم و با صدای گرفته ای گفتم:آب!
صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت:چی گفتی؟!
دوباره تکرار کردم:آب!!
سرشو تکون داد و گفت:نه بذار آقای دکتر بیاد معاینه ات بکنه شاید آب برات خوب نباشه!چشمامو گرد کردمو بهش نگاه کردم با خودم گفتم:ای درد و دکتر!ای مرض و دکتر!ای دکتر بمیره!!اَه هی برای من دکتر دکتر میکنه انگار پسر پیغمبره!!
میدونستم اصرارم بی فایده ست برای همین حرفی نزدم...
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای زنگ دراومد...چشمامو باز کردم...
ماه منیر با ذوق از جاش بلند شد و با حالت دو خودش رو به در رسوند.این چرا اینجوری میکنه؟!انگار کی اومده؟!
پوفی کردم و سرمو تو بالش فرو کردم و دوباره چشمامو بستم.
صدای گفت و گوشون رو شنیدم ولی چشمامو باز نکردم...صداشون بالای سرم رسید...
-ماه منیر اینکه چشماش بسته ست!
-نه پسرم تا حالا باز بود...دخترم خوابی؟!چشماتو باز کن آقای دکتر تشریف آوردن!
هی دکتر دکتر میکنه!یه دکتر میگه صدتا دکتر از بغلش میریزه!حالا انگار چه تحفه ا...
همزمان با افکارم چشمامو باز کردم...نگاهم روش میخکوب شد...چشمام از حدقه زد بیرون!!
این دکتره!؟؟
این به زور 24 سالش میشه که!!همینجور بهش زل زده بودم که اخم کرد و کنارم روی تخت نشست.
به صورتش نگاه کردم...چهره ی جذاب و مردونه ای داشت.شبیه اون پسرهای دخترنمایی که گاهی اوقات میومدن خونمون نبود.
به اجزای صورتش خیره شدم...پوست سفید داشت.ابروهای پر و کشیده ی مشکی...موهای مشکی لخت و براق که دسته ایش روی پیشونیش ریخته بود.
چشمای درشت و خوش حالت عسلی...نه نه!سبز بود...وایی نمیدونم یه چیزی بین این دوتا!بینی خوش فرمی داشت و برخلاف بیشتر مردا روش کوهان رشد نکرده بود.
لبای درشت و مردونه ای که به قرمزی میزد...اخم بین ابروهاش جاخوش کرده بود.سرش تو کیفش بود و من با خیال راحت جز جز صورتشو از نظر میگذروندم.
اصلاََ بهش نمیومد دکتر باشه...به هیچ وجه!!
همیشه تصورم از دکتر یه پیرمرد مو سفید که جلوی موهاش ریخته با چهره ای مهربون و عینکی روی بینی بود اما حالا این مردی که جلوم نشسته بود با تصورم از زمین تا آسمون تفاوت داشت!
یه پسر جوون با چهره ای جدی و جذاب جلوم بود!این کجا و اون کجا!!!
صدای ماه منیر باعث شد چشم ازش بردارم:
ماه منیر:من برم برات چایی بریزم
با لحن محکمی گفت:نه ممنون!زحمتت میشه!
ماه منیر با لبخند:نه پسرم چه زحمتی الان برات میریزم تو این هوا میچسبه! و به طرف آشپزخونه رفت.
آشپزخونه اش یه اتاق کوچیک بود که به جایی که ما بودیم دید نداشت.
بالاخره دل از کیفش کند.یه چراغ قوه و گوشی پزشکی و یه ساک کوچیک طوسی رنگ تو دستش بود.با اون یکی دستش در کیفشو بست و پایین کنار تخت گذاشت.
اوّل با چراغ قوه تو چشمام نور انداخت.انقدر نورش قوی بود که اشک تو چشمام جمع شد.چراغ قوه رو کنار گذاشت و گوشی رو برداشت.گذاشت تو گوشش...دستشو روی شکمم گذاشت.نمیدونستم چیکار میخواد بکنه...با کنجکاوی بهش خیره شده بودم که دستشو برد زیر بلیزم!
مثل برق گرفته ها تو جام پریدم و دستشو پس زدم...
نفس نفس میزدم...با ترس بهش خیره شدم و اون با تعجب بهم نگاه میکرد!
بریده بریده گفتم:چیکار داری میکنی؟!
عصبی گفت:هیچی میخواستم لباستو بشورم!!خوب معلومه میخواستم معاینه ات کنم این چه سؤالیه!!؟
اینبار نوبت من بود اخم کنم:از روی لباسم میتونی معاینه کنی!!
بدجوری نگاهم کرد که از ترس حرفی که زدم زبونمو گاز گرفتم...
-حرفتو نشنیده میگیرم..در ضمن بار آخرت باشه تو کار من دخالت میکنی؟فهمیدی؟!
انقدر لحنش آمرانه بود که ساکت شدم و فقط سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم.
-دراز بکش!!
مثل بچه های حرف گوش کن تو جام دراز کشیدم.گوشی رو تو گوشش تنظیم کرد و دستشو از زیرلباسم برد تو..سرمای فلزش اذیتم میکرد ولی جرأت نداشتم حرفی بزنم.
ماه منیر با سینی چای اومد...سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و با لبخند رو به دکتر گفت:من برم شام درست کنم!
حرفی نزد و سرشو تکون داد.ماه منیرم دستی به شالش کشید و دوباره رفت تو آشپزخونه.
گوشی رو کنار گذاشت و ساکی رو که از تو کیفش درآورده بود برداشت.زیپشو باز کرد...یه چیزی از توش درآورد شبیه همون گوشیش بود ولی یه چیزایی اضافه داشت.
پارچه ای که بهش وصل بود رو دور دستم بست...گوشی رو گذاشت تو گوشش...یه چیز ساعت مانند که به سیم گوشی وصل بود رو تو دستش گرفت با اون یکی دستش یه چیز سیاه دوکی شکل!!
شروع کرد دوک رو فشار دادن...احساس کردم از زیر پارچه به دستم فشار میاد.
بعد از چندبار فشار دادن دست برداشت و پیچی که به ساعته وصل بودو پیچوند.
دستم بدجوری درد گرفته بود با ناله و بلند گفتم:دستم درد گرفت!!ول کن دستمو!!
قیافه اش غضبناک شد.گوشی رو از گوشش درآورد:نمیتونی دو دقیقه ساکت بشی فشارتو بگیرم؟!!
گیج پرسیدم:چه ربطی داره؟!چرا شقایقی رو به گودرزی ربط میدی؟!!
تو یه حرکت غافل گیر کننده روم خیمه زد که از ترس تا جایی که میتونستم توی تخت فرو رفتم.با چشمای گشاد نگاهش میکردم.
نفساش به صورتم میخورد..کلافه ام کرد:بکش کنار هیکلو!!
چشماشو ریز کرد و صورتشو نزدیکتر کرد...زیر لب غرید:یه کاری نکن اون زبون درازتو مثل دست و پات از کار بندازم!!
نمیدونم چرا نمی خواستم جلوش کم بیارم.یه جور حس سرکش تو وجودم زبونه میکشید.با زبون تند و تیزش آتیش حسمو سرکش تر میکرد.
اگه بابا این حرفا رو بهم میزد لال مونی میگرفتم...ولی جلوی این نه!نمیخواستم فکر کنه آدم ضعیف و ناتوانیم...فکر کنه بی عرضه و بی زبونم!
هنوز تو همون حالت بود.نگاه سرد و بی تفاوتم رو دوختم تو چشمای آتیشی و عصبانیش...زبونمو درآوردم و با انگشتم بهش اشاره کردم:
اینو میبینی؟!گنده تر از تو نتونست از کار بندازتش تو که عددی نیستی...آتیشی تر شد...نفس نفس میزد!!
پوزخندی زدم:بذار ماه منیرو صدا کنم آب بیاره بریزه تو موتورت یه وقت آمپر نسوزونی دکی!
یکم نگاهم کرد.بعد چند ثانیه عقب کشید.دیگه ازون عصبانیتش خبری نبود.حالت چشماش یه دفعه عوض شد...
پوزخندی زد و گفت:ببینم تو عضو باشگاه نیستی؟!
هان؟!این چی گفت؟باشگاه؟!چه ربطی داشت؟
با تعجب پرسیدم:باشگاه؟چه باشگاهی؟!!
پوزخندش پررنگ شد درحالیکه داشت گوشیشو تنظیم میکرد گفت:باشگاه چاخانیسم ها!! بهم زل زد و ادامه داد:آخه زیادی هارت و پورت میکنی و لاف میزنی!!
خونم به جوش اومده بود.بدجور عصبانیم کرد.تا اومدم جوابشو بدم صدای ماه منیر مانعم شد!!
با لبخند به ماه منیر نگاه میکنه:هنوز معاینه ام تموم نشده!
ماه منیر در جوابش لبخندی میزنه و لیوان چایی رو توی دستش جا به جا میکنه و روی مبل مقابل تخت میشینه.اونم مشغول معاینه اش میشه.
یه ربع بعد کیفشو گذاشته بود روی تختو وسایلشو میذاشت توش.نامرد از عمد موقع معاینه روی کبودیامو فشار میداد منم روح خودشو هفت جد و آبادشو مورد عنایت ویژه قرار دادم!!
حالا وقتش بود حالشو بگیرم..به نیم رخش خیره شدم:آقای دکتر میتونم یه سؤال بپرسم؟!
انقدر لحنم مظلوم بود که دست از کارش کشید و با کنجکاوی گفت:بپرس
ماه منیر چاییشو میخورد و نگاهش بین ما دوتا در گردش بود.
لبخند خبیثی زدم و پرسیدم:شما احیاناََ ازنوادگان دکتر احمدی نیستی؟!(کسانی که نمی دونن دکتر احمدی از معروف ترین شکنجه گر ها و درواقع کار تموم کن های ساواک بوده)
از حرفم چشماش گرد شد.با صدای خنده ماه منیر هر دو بهش نگاه کردیم.از خنده صورتش سرخ شده بود و تمام بدنش میلرزید...به دکتر نگاه کردم...
با اخم غلیظی بهم زل زده بود.دستاش مشت شده بود معلوم بود داره حرص میخوره.لبخند پیروزمندانه ای بهش زدم.
حقته!!تا تو باشی با من در نیوفتی!
قیافمو مظلوم کردم و گفتم:آخه معاینتون بیشتر شبیه شکنجه بود...اشکال نداره بالاخره خون اون مرحوم تو رگاتون جریان داره...
شلیک خنده ی ماه منیر به هوا رفت اینبار منم همراهیش کردم.
بین خنده هاش بریده بریده گفت:و..وایی دختر تو چقدر بانمکی...مردم از خنده!!
در جوابش لبخندی زدم و به دکتر خیره شدم...عصبانی بود به شدّت...اگه بگم از چشماش آتیش میبارید دروغ نگفتم.
ماه منیر با ته خنده گفت:ناراحت نشو پسرم شوخی کرد باهات!چاییتو بخور سرد شد!
نگاهشو به لیوان چایی دوخت...چشماش یه دفعه برق زد.لبخندی روی لبش نقش بست لبخندی که لبخند رو از روی لبم محو کرد.
با همون لبخند رو کرد به ماه منیر:نه ماه منیر ناراحت نشدم...بچه ست دیگه!
از حرصم پوست لبمو میجویدم...مطمئن بودم تا تلافی نکنه دست بردار نیست.آروم خم شد لیوانو برداشت.نیم نگاهی بهم کرد...دوباره همون لبخند!!
نمیتونستم بفهمم تو سرش چی میگذره..نگاهی به کیفش کرد که کنارش روی تخت بود.
با اون یکی دستش در کیفو باز کرد و دستشو داخل کیف کرد...چایی از لیوانش روی زمین ریخت.
سریع لیوان صاف کرد و تند تند گفت:ای وای ببخشید...حواسم پرت شد!!
ماه منیر لیوانشو گذاشت رو عسلی و گفت:اشکال نداره الان میرم پارچه میارم و بلند شد و رفت!!
سرشو چرخوند طرفم دستشو دوباره کرد تو کیفش:که من نوه ی دکتر احمدیم آره؟!پس بذار یه چشمه از هنرامو نشونت بدم...
یه جعبه ی کوچیک از تو کیفش در آورد آروم درشو باز کرد یه چیزی از توش درآورد تا به خودم بجنبم پرتش کرد روم...احساس کردم یه چیزی داره رو بدنم راه میره...
با دستم بهش دست زدم چندشم شد..م..مارمولک!!!
چشمام گشاد شد جیغ بنفش کشیدم و تو دستم گرفتمش و پرتش کردم یه جای دیگه...داشتم نگاه میکردم کجا پرتش کردم که سر و صورتم سوخت!!
انقدر شوکه بودم که هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم...نگاهم به لیوان خالیه توی دستش کشیده شد و بعد به چهره خندونش!!
از جیغم ماه منیر از آشپزخونه پرید بیرون دکتر با دیدن ماه منیر لبخندشو جمع کرد و با نگرانی رو به ماه منیر گفت:چیزی نیست ماه منیر داشتم از تو کیفم موبایلمو درمی آوردم بانداژم باهاش افتاد بیرون روش فکر کرد مارمولکه جیغ زد!
ماه منیر نگاه نگرانشو بهم دوخت :پس چرا سر و صورتت خیسه؟!
از فرط عصبانیت نفس نفس میزدم...تا اومدم جوابشو بدم پیش دستی کرد و گفت:یه دفعه از جاش پرید خورد به لیوان چاییم چایی ریخت روش!!
-صورتت میسوزه؟!با لبخند زورکی به ماه منیر گفتم:نه ماه منیر زیاد داغ نبود!
نفس آسوده ای کشید و گفت:خوب خدا رو شکر من برم حوله بیارم صورتتو خشک کنی!
دوباره با همون لبخند حرص درآرش بهم خیره شد...
-چی شد؟!اوف شدی کوچولو؟!میخوای فوتت کنم؟!
انقدر عصبانی بودم که درد و دست و پام یادم رفته بود یا بهتره بگم نادیده گرفته بودمش!!
تو چشماش زل زدم:میدونی من هیچ کاریو بدون جواب نمیذارم؟!
یه تای ابروشو داد بالا و با نیشخند:جدی؟مثلاََ میخوای چیکار کنی؟!!
بدون اینکه چشم ازش بردارم دستمو دراز کردم سمت عسلی و سینی رو برداشتم و با تمام قدرتم کوبوندم تو صورتش...
درد بدی تو کمرم پیچید که روی تخت افتادم...صدای آخش با صدای برخورد سینی به صورتش قاطی شد...صدای خیلی بدی داد فکر کنم دماغش خورد شد!!
چشمامو بسته بودم که یه دفعی سینی از دستم کشیده شد چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم...با دیدن قیافه اش پقی زدم زیر خنده...واقعاََ دیدنی شده بود دماغش سرخ شده بود...
خیلی عصبانی بود...با اومدن ماه منیر خنده امو جمع کردم...اونم با چشمش برام خط و نشون کشید!
لیوانو گذاشت تو سینی و گذاشتش روی عسلی.ماه منیر حوله رو بهم داد.
-خوب ماه منیر من دیگه باید برم.
-کجا مادر؟شام درست کردم!
-نه دیگه دیرم شده باید برم..
-باشه مادر
هر دو به طرف در رفتن...حوله رو روی صورتم انداختم.
کمرم هنوز درد میکرد ولی احساس سبکی میکردم.انگار جدالم با اون یه جورایی خشممو تخلیه کرده بود.
چشمامو بستم با یادآوری قیافه اش و دماغ قرمزش خنده ی کوتاهی کردم.
با خودم گفتم:من جلوی هر کی کم بیارم جلوی تو یکی عمراََ کم بیارم!خودت اینجوری خواستی!پس بچرخ تا بچرخیم دکی جون!

—-------------
✅ راوی داستان دکتر

نفهمیدم چه جوری با ماه منیر خداحافظی کردم و چی بهش گفتم...فقط داشتم تلاش میکردم از درد دماغم اشک تو چشمام جمع نشه که خدارو شکر ماه منیر متوجه نشد!
راه افتادم سمت ماشین...
دستمو رو دماغم گذاشتم.درد گرفت...دستمو برداشتم.دختره ی خیر ندیده عجب زوری داشت!شانس آوردم دماغم نشکست!!بعداََ خدمتت میرسم!
همینجوری که تو ذهنم داشتم براش نقشه میکشیدم یه دفعه یادم اومد اسمشو نپرسیدم.کف دستمو کوبوندم به پیشونیم...ای بابا یادم رفت اسمشو بپرسم!پوفی کردم و سرجام وایسادم.به خونه ی ماه منیر نگاه کردم...
اَه!دختره زبون دراز حواس نذاشت واسم!سرمو تکون دادم و دوباره راه افتادم.سوز سردی که میومد درد دماغمو تشدید میکرد.اشک تو چشمام جمع شده بود.سرعت قدم هامو بیشتر کردم.
هنوز ذهنم درگیر دختره بود...اصلاََ با ذهنیتم جور در نمیومد.جای اون همه زخم رو بدنش...زخمای قدیمی هم نبود.احتمال دادم پدرش کتکش زده باشه و اونم از خونه فرار کرده باشه ولی رفتار الانش...!!
اصلاََ انتظار نداشتم برخوردش اینجوری باشه.تو ماشین نشستم.کیفمو گذاشتم رو صندلی کنارم...دستامو یکم بهم مالیدم تا ازون بی حسی دربیاد.
رفتار این دختر بدجوری همه ی افکار و احتمالاتمو بهم ریخته بود!این رفتار اونم بعد از تصادف و احتمالاََ قبلش مورد ضرب و شتم قرار گرفتنش خیلی غیر عادیه!
ماشینو روشن کردم تا موتورش گرم بشه.سرمو به صندلی تکیه دادم...
شاید فراموشی گرفته باشه؟!شایدم خودشو زده به فراموشی؟!آخه من که ازش سؤالی در مورد زندگیش نپرسیدم!!
دستمو گذاشتم رو فرمون و روش ضرب گرفتم...
چقدر سؤال تو ذهنم داشتم همش هم بی جواب!!ذهنم درهم برهم بود.نمی تونستم دلیل منطقی برای این رفتارش پیدا کنم!!
گستاخ...مغرور و حاضر جواب...اینا تنها ذهنیتی بود که در موردش تو ذهنم ایجاد شده بود!!
راه افتادم طرف خونه ام.انقدر فکرم مشغول بود که نزدیک بود دوبار کار دست خودم بدم.گوشیم زنگ خورد.به صفحه ی گوشی نگاه کردم..مامان بود!
یه گوشه نگه داشتم...
-الو..
-الو سلام سیاوش!خوبی مادر؟!
-سلام مامان.آره خوبم!
-هنوز نرفتی خونه؟!
-نه مامان دارم میرم.چطور؟!
-هیچی زنگ زدم بیمارستان و خونه نبودی نگرانت شدم!
-یکم زودتر از بیمارستان اومدم بیرون باید یکی از بیمارامو ویزیت میکردم!!
-باشه مادر مواظب خودت باش!
-چشم مامان جان!کاری نداری؟!
-نه پسرم.شبت بخیر. خدانگهدار!
-خدانگهدار!
گوشی رو از گوشم دور کردم و روی صندلی انداختم.دوباره حرکت کردم.بعد نیم ساعت خسته و کوفته رسیدم خونه.
ماشینو تو پارکینگ گذاشتم و با بی حالی خودمو رسوندم جلو در واحدم.
وارد خونه شدم.چراغارو روشن کردم.کتمو در آوردم و با کیفم پرت کردم روی مبل.رفتم سمت دستشویی تا یه آبی به دست و صورتم بزنم.احساس می کردم یه لایه دوده رو صورتم نشسته!
تو آینه به قیافم نگاه کردم.دماغم هنوز قرمز بود...خنده ام گرفت!شبیه دلقکا شده بودم.تا فردا خوب نشه آبروم تو بیمارستان میره!!ببین چه قیافه ای واسم درست کرده دختره نیم وجبی!!
از دستشویی اومدم بیرون یه راست رفتم تو اتاق خواب...لباسامو در آوردم و رو تخت شیرجه زدم.چشمام سنگین شد و به خواب فرو رفتم!

========
✅ راوی داستان شبنم

دو روز از اوّلین باری که که دکی اومده بود گذشته.نامرد رفت حاجی حاجی مکّه!!خوب حقّم داره با اون حرفا و بلایی که سرش آوردم مگه دیوونست بیاد؟!
فقط تلفنی از ماه منیر حالمو میپرسید و سفارش بهش میکرد.
با صدای ماه منیر از فکر و خیال بیرون اومدم.
-شبنم جان!بلند شو برات سوپ آوردم!
لبخندی به روش زدم و در حالیکه آروم از جام بلند میشدم:دستت درد نکنه!زحمت کشیدی.
خندید و گفت:چه زحمتی توام مثل دخترم!
به ظرف سوپ خیره شدم.دخترم!؟نه..من یه مامان بیشتر ندارم!من فقط دختر اونم نه هیچکس دیگه!
با دستی که جلوم تکون میخورد نگاهمو از ظرف سوپ گرفتم به چهره مهربونش خیره شدم.
-چرا نمیخوری؟!سوپ دوست نداری؟!
سریع گفتم:نه نه!اتفاقاََ دوست دارم.
اومد کنارم روی تخت نشست بالشو پشتم صاف کرد تا راحت تکیه بدم و بعد سینی رو گذاشت رو پام.
آروم قاشقو فرو کردم توی سوپ..نزدیک دهنم بردم...چقدر دلم برای مامان و شمیم تنگ شده بود!
ولی حداقل مطمئن بودم جاشون خوبه...می دونستم الان در آرامش مطلقن!!میدونستم دیر یا زود باید به ماه منیر و دکتر جواب پس بدم!ولی چی بهشون بگم؟!!
صدای ماه منیر رشته ی افکارمو پاره کرد...
-چیزی گفتی ماه منیر؟!
دلخور نگاهم کرد و گفت:حواست کجاست دختر؟!
لبخند شرمگینی زدم و آروم قاشقو گذاشتم تو دهنم.با دهن پر گفتم:
-همینجا!!
-معلومه!!گفتم آقای دکتر داره میاد!!
غذا پرید تو گلوم شروع کردم سرفه کردن.ماه منیر هول شد و نمیدونست باید چیکار کنه!با دستم نشونش دادم بزنه پشتم.
به خودش اومد.همچین محکم زد پشتم که چشمام از حدقه زد بیرون!یه بار دیگه هم زد...یا خدا ستون فقراتم مُنهَدم شد!!
اومد ضربه سومو بزنه که با صدای زنگ در دستش تو هوا موند!با نگرانی یکم بهم نگاه کرد و بعد با قدم های بلند خودشو به در رسوند.
هنوز سرفه میکردم که صداشو شنیدم!...خودش بود!!مطمئن بودم صورتم قرمز شده همیشه هر وقت سرفه میکردم صورتم رنگ گوجه میشد!
سرفه ام کمتر شده بود.بالاخره اومد تو هال!اگه سرفه ام نمی گرفت یه سوت بلبلی براش میزدم!!عجب تیپی زده بود شازده!!
شلوار مشکی با یه پلیور یقه هفت سفید روشم یه پالتوی مشکی پوشیده بود یه شال سیاه با طرح سفیدم دور گردنش بود..موهاشم مثل دفعه ی قبل رو پیشونیش ریخته بود!
تک سرفه ای کردم ماه منیر گفت میرم برات یه لیوان آب بیارم.
دکترم همینجوری بهم نزدیک شد.کنار مبل روبه روی تخت وایساد.کیفشو گذاشت کنار مبل پالتوشو در آورد گذاشتش روی دسته ی مبل خودشم نشست رو مبل!!
بی تربیت سلام کردنم بلد نیست!!منتظر شدم تا حرف بزنه!
یکم نگام کرد و بعد گفت:اینجا خر داغ میکردن؟!
ابروهام از تعجب رفت بالا با صدای خش داری پرسیدم:چطور؟!!
نیشخندی زد و گفت:آخه صورتت قرمز شده گفتم شاید داشتن داغت میکردن!!
از حرصم دندونامو روهم ساییدم...من اگه تو جوجه دکترو سرجات نشونم شبنم نیستم!!
با آرامش لبخندی بهش زدم و گفتم:نه داشتیم نعل می کوبیدیم!!
هنوز همون لبخند مسخره رو لبش بود:اونوقت چرا؟!
لبخندی زدم:داشتیم برای شما نعل می کوبیدیم که تا امام زاده داوود که میرید مردم پشتتون سوار میشن سُمِتون درد نگیره!!!
لبخند از رو لبش رفت.زل زد تو چشمام منم تو چشماش زل زدم.
نه عصبانی بود نه ناراحت!!بی تفاوت نگاهم میکرد.ماه منیر با سر و صدا اومد تو هال هر دو نگاه از هم گرفتیم.
از رنگ چشماش خوشم میومد مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکرد.از مثالی که زدم لبخندی به لبم اومد که از چشم هیچکدومشون دور نموند.
لیوان آبو از ماه منیر گرفتم.لبه لیوان به لبم رسیده بود که با سؤال دکتر دستم تو هوا خشک شد.
-نمیخوای بگی چی شد که تصادف کردی؟!
سرمو آوردم بالا و به هردوشون نگاه کردم منتظر بودن تا من دهن واکنم و جواب سؤال هاشونو بدم!!
ولی چی باید بهشون میگفتم؟!میگفتم بابامو سه تا از رفیقاش رو کشتم و از خونه فرار کردم؟!!...میگفتم من آدم کشتم!!
چی بگم؟!از کی بگم؟!از کجا بگم؟!!!...
برای چی باید به اینا که هنوز دو سه روز نیست میشناسمشون اعتماد کنم و کل زندگی نکبتیمو براشون تعریف کنم؟!
حقیقتو بهشون میگم ولی نه همشو!!
لیوانو از لبم فاصله میدم...با زبونم لبامو تر میکنم...
-از خونمون فرار کردم که ماشین زد بهم!!
به ماه منیر نگاه کردم که روی تخت کنارم نشسته بود و بعد به دکتر که رو به روم روی مبل نشسته بود!
هر دوشون چشماشون یه چیز میگفت:چرا؟!!
سیاوش-فرار!!برای چی فرار کردی؟!
-بابام کتکم میزد تا سر حدّ مرگ!!
-ولی فرار راهش نبود!!
نگاه تندی بهش کردم و با لحن تند وعصبی گفتم:تو هیچی از زندگی من نمیدونی پس بیخودی واسه خودت فلسفه نباف!!
از جوابم جاخورد و چینی روی پیشونیش افتاد!!
-خوب بگو بدونیم!!اصلاََ مادرت چطور بهت اجازه داد که از خونه فرار کنی؟!
بغض راه گلومو بسته بود...مادرم؟!مادرم کجا بود که بخواد بهم اجازه بده یا نده؟!آب دهمنو قورت دادم تا راحت تر حرف بزنم...لیوانو تو دستم فشار دادم:
-کشتش!از حرفی که زدم هینی کردم و دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم...
مات و مبهوت نگاهم میکردن...وای خدا این چی بود که گفتم؟..خدا لعنتت کنه شبنم که نمیتونی جلوی دهنتو بگیری!!
بالاخره از شوک بیرون اومدن ماه منیر با صدای که توش بهت موج میزد:چ..چی گفتی؟!مادرتو کی کشته؟!!
از عصبانیت زبونمو گاز گرفتم!حالا چی جوابشونو بدم؟
صدای عصبی دکتر رو شنیدم:جواب سؤالشو بده کی مادرتو کشته؟!!
لیوان آبوگذاشتم رو عسلی...سرمو پایین گرفتم و با انگشتای دستم بازی کردم:با...بابام!!و به صورت دکتر نگاه کردم تا عکس العملشو ببینم!
چشماشو بست و باز کرد.دستی به پشت گردنش کشید و به پشتی مبل تکیه داد...
صدای جیغ مانند ماه منیر از جا پروندم:وایی خدا مرگم بده!آخه برای چی؟!
چه گیری افتادم!!ای خدا...
بالاخره به حرف اومدم:وقتایی که مست میکرد مامانمو میزد.یه بار انقدر زدش که...که دووم نیاورد و رفت...رفت و تنهام گذاشت!!
انگشتامو بهم فشار میدم تا صدای تلق تولوقشون در بیاد:بعد ازون منو میگرفت به کتک!!...منم فرار کردم!
به دکتر نگاه کردم...از صورتش چیزی معلوم نبود...نمیدونستم تو فکرش چی میگذره.
میخواستم زودتر ازین جو مزخرف فرار کنم ولی نمیشد!!
تکیه اشو از مبل برداشت و آرنجشو گذاشت روی پاش و زل زد تو چشمام:
وقتی فرار کردی کجا میخواستی بری؟خونه فامیل دوست آشنا؟!!
زیر لب گفتم:نه!!
-پس کجا میخواستی بری؟!
-نمیدونم من فقط میخواستم از بابام دور بشم همین!!
نگاهش سرزنشگر بود.می دونستم نفس کارم اشتباه بوده ولی باید اینکارو میکردم!!تنها هدفم انتقام گرفتن از بابا بود نه چیز دیگه!! اگه می موندم زنده ام نمیذاشت.زنده ام میموندم باید هر شب زیردست یکی از اون کثافتای رذل میبودم!
با صدای هق هق ماه منیر هر دو به طرفش برگشتیم:الهی بمیرم برات!چی کشیدی!!
ناراحت شدم...دوست نداشتم ناراحتش کنم نه اونو نه هیچکس دیگه ای رو!!
-ماه منیر تو رو خدا گریه نکن!!ببخشید به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم!!
ماه منیر با سر شالش اشکاشو پاک کرد وگفت:از تو ناراحت نشدم از دست بابات ناراحت شدم...چه جوری دلش اومده همچین بلایی سر زن و بچه اش بیاره؟!!
جوابم فقط لبخند بود...لبخندی تلخ...
خبر نداشت چه بلاهایی سر زن و بچه اش آورده...میخواست چه به سر خودم بیاره....
سیاوش-حالا میخوای چیکار کنی؟!بالاخره مدرسه که باید بری!اونجوری خیلی راحت پیدات میکنه!
-نمیدونم چیکار میخوام بکنم ولی مطمئنم پیدام نمیکنن!!
با کنجکاوی پرسید:چطور؟!
-برای اینکه من مدرسه نمیرم!
-الان نمیری ولی دست و پات که خوب بشه باید بری!!
چرا نمی فهمه چی میگم!!-آخه...من...
-تو چی؟!
-من اصلاََ مدرسه نمیرم!!
-چی میگی متوجه نمیشم؟!
-من فقط تا کلاس اوّل رفتم مدرسه!!
با دهانی باز از تعجب بهم خیره شده بود!!
چند بار دهنشو باز و بسته کرد و بالاخره گفت:الان چند ساله مدرسه نمیری؟!
با ناراحتی گفتم:4 سال!!
با صدای بلندی گفت:4 سال؟!!!یعنی الان 11 سالته؟!!
فقط سرمو تکون دادم!!
با انگشتاش محکم چشماشو فشار داد و نفسشو محکم فوت کرد!!
ماه منیر با چشممای اشکی بهم نگاه میکرد..از دست خودم عصبانی بودم که چرا این حرفا رو بهشون زدم.اَه لعنت به من!!
با صدای ماه منیر به چهره ی مغموم و ناراحتش نگاه کردم.
-سیاوش!؟
دکتر سرشو آورد بالا و به ماه منیر نگاه کرد با دیدن قیافه اش اخماش رفت تو هم.پس اسمش سیاوشه!چه اسم قشنگی..سیاوش!!
-پسرم!بذار شبنم فعلاََ پیش من بمونه تا بعد ببینیم چی پیش میاد!!
سرشو تکون داد باشه ی آرومی گفت.با قدردانی به ماه منیر نگاه کردم که دستمو تو دستش آروم فشار داد و لبخند مهربونشو به صورتم پاشید!!
جو خیلی بدی بود ولی اون شبم با همه ی اتفاقای خوب و بدش گذشت!!

========

یه ماه از اونروز میگذشت.دست و پام بهتر شده بود.میتونستم با عصا راه برم.وضع جسمانی خوب بود ولی وضع روحیم...!!
بدجوری بهم ریخته بودم.تقریباََ هر شب خوابای آشفته میدیدم...خواب کتک زدنای بابا!بلایی که سر شمیم اومد...مامان!!
ولی به ماه منیر چیزی نگفتم چون نمیخواستم بیشتر ازین تو زحمت بندازمش تا حالام خیلی بهم لطف کرده بود.
تو این مدّت فهمیده بودم ماه منیر خیاطی میکنه.بعد از مرگ شوهرش مجبور میشه برای گذروندن زندگیش خیاطی کنه و تو این خونه ی اجاره ای زندگی کنه!تو حیاط خونه یه اتاقک بود که اونجا مشتریاش میومدن و کاراشو میکرد!
با صدای صحبت از بیرون فکر میکنم یکی از مشتریاشه ولی صدای کلفت مردی که میشنوم توجهمو جلب میکنه!!
-آقای میرزایی من که گفتم تا یه هفته دیگه بهتون اجاره رو میدم.
-دو هفته پیشم همینو گفتی!میدونی الان چند ماهه اجاره ات عقب افتاده؟!سه ماه!!!
-به خدا گرفتارم!اگه پول دستم بود که بهتون میدادم به خدا این چند وقته زیاد مشتری ندارم!
مرد کلافه گفت: خوب به من چه؟!مگه من مقصر کم بودن مشتریاتم؟!من پولمو میخوام!!
صدای پر التماس ماه منیر بیش از پیش ناراحتم کرد:آقای میرزایی خواهش میکنم فقط یه هفته ی دیگه!تا اونموقع پولتونو جور میکنم!
کمی سکوت و بعد:
-باشه ولی فقط یه هفته نه بیشتر!اجاره ی سه ماهم باید بدی وگرنه اسباب اثاثیه ات تو خیابونه!!
-باشه!
-عزت زیاد!
-به سلامت!و بعد صدای بسته شدن در
احساس سربار بودن میکردم.اگه من نبودم مجبور نبود درآمد خیاطیشو خرج من بکنه!
سرموبین دستام گرفتم.دستش روی شونه ام قرار میگیره...لبخند خسته ای بهم میزنه و آروم کنارم میشینه!!
-صاحب خونه ات بود؟!
-آره!اجاره اشو میخواست گفتم یه هفته دیگه وقت بده!
-مگه قراره هفته ی دیگه پول به دستت برسه؟!
دستشو رو شونه ام بیشتر فشار داد:خدا بزرگه دخترم!خدا بزرگه!! و آه کشید!
از مهلت یه هفته ای صاحب خونه فقط یه روز مونده بود.ماه منیر تو این 6 روز خیلی کم میدیدم بیشتر تو اتاق کارش بود تا پول اجاره رو دربیاره!!
رو تخت نشسته بودم و نقاشی میکشیدم.زنگ درو زدن.بعد از چند دقیقه صدای گفت و گو شنیدم.
سیاوش اومده بود!!از صداش معلوم خوشحاله!
وقتی وارد خونه شدن لبخند روی لبش بود.این امروز چش شده؟!از همون دم در با لبخند بهم سلام کرد.
جوابشو دادم!دیگه داشتم شاخ در می آوردم!!
با ماه منیر اومدن تو هال.سیاوش به ماه منیر چیزی گفت که خوشحال شد و لبخندی به پهنای صورت به سیاوش زد:مبارکه!!به سلامتی و خیر و خوشی!
چی مبارکه؟!!!
ماه منیر ادامه داد:حالا کی میرین؟!!
-کارای اقامت و دانشگاهمون که درست بشه میریم...هنوز یکم کارای اداریش مونده که باید انجام بشه!
میرین؟!دانشگاهمون؟!!اقامت؟! !!
-حتماََ بهم زنگ بزنیا دل تنگت میشم!
-چشم ماه منیر!!
اینا چی دارن میگن؟!چرا هی جمع میبندن!!؟
ماه منیر انگارکه تازه چشمش به من افتاده بود که فک کنم قیافه ام شبیه علامت سؤال شده بود سریع اومد سمتم:
-شبنم!سیاوش با نامزدش چند وقت دیگه برای تخصصشون میرن فرانسه!
سیاوش...نامزدش؟مگه نامزد داره؟پس چرا حلقه دستش نیست؟!
نمیدونم چرا خوشحال نشدم...خوب اگه بره...خوب بره حالا نیس که همه اش ور دل منه؟!!
-خوشحال نشدی؟!
سریع گفتم:نه نه!اتفاقاََ خیلی خوشحال شدم.
بعد رو به سیاوش که حالا کنار مبل وایساده بود با لبخند مصنوعی گفتم:تبریک میگم امیدوارم موفق باشی!
لبخندی زد:ممنونم!
دوباره رفتم تو فکر...پس همه خوشحالیش برای این بود؟!
صدای زنگ در رشته ی افکارمو پاره کرد..
همه به هم نگاه کردیم....
سیاوش-منتظر کسی بودید؟!
من و ماه منیر بهم نگاه کردیم و بعد به سیاوش:
ماه منیر-نه!من برم ببینم کیه!
بعد از رفتن ماه منیر هر دو در سکوت نشسته بودیم.هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم ...برعکس همیشه...
فقط اومده بود خبر خوشو به ماه منیر بده که داره میره خارج!اوه نه..ببخشید دارن میرن خارج!!
آخه چجوری نامزد داره؟سنشم انقدر زیاد نیست!حتماََ خیلی دختره رو دوست داره که نتونسته صبر کنه!خوش به حال دختره!
ما که بخیل نیستیم به پای هم خوشبخت بشن!
صدای جر و بحث از بیرون خونه باعث شد نگاهمون برای چند ثانیه در هم گره بخوره و بعد به طرف حیاط کشیده بشه.
-آقای میرزایی باور کنید همینقدر تونستم تهیه کنم.
صدای شاکی میرزایی-یعنی چی خانوم؟!!گفتین یه هفته گفتم باشه الان پول یه ماه اجاره دادی به من پس بقیه اش چی؟!
-من که نگفتم نمیدم..هروقت پول دستم بیاد بهتون میدم!
-نمیشه تا فردا باید خونه رو تخلیه کنید.
با این جمله بدنم به لرزه افتاد حالا اگه آواره بشیم منو مجبور نکنن برگردم به اون خونه ی لعنتی؟!!وایی خدا حالا چیکار کنم؟
از حرص و عصبانیت انگشتای دستمو محکم تو کف دستم فرو کردم و سرمو انداختم پایین...
جلو سیاوش خجالت کشیدم میدونستم اصلی ترین دلیلی که ماه منیر نتونست پول اجاره اشو بده من بودم...
-شبنم؟!
سرمو آروم بلند کردم تو نگاه دلگیر و گرفته اش خیره شدم.
-اجاره خونه عقب افتاده؟!
فقط سرمو آروم بالا پایین کردم...
-چند وقته؟!
-سه ماه؟!
صداش یکم بلند شد :پس چرا چیزی به من نگفتین؟!
با تعجب نگاهمو رو صورتش چرخوندم:
-آخه این قضیه چه ربطی به تو داره؟چرا باید به تو میگفتیم؟!
کلافه نگاهی به در و دیوار خونه کرد و دوباره به من نگاه میکنه:
-برای اینکه ماه منیر بیشتر درآمد این مدتشو برای تو خرج کرده!
لبمو گاز گرفتم تا جوابشو با تندی ندم.خوشم نمیومد لطفی که ماه منیر در حقم کرده بودو به رخم بکشه!
زیرلب گفتم:من خودم یه هفته پیش فهمیدم تو که اونموقع زیاد اینجا نمیومدی!
دستشو تو هوا تکون داد و بدون اینکه حرفی بزنه از خونه رفت بیرون.
وا!این چرا اینجوری کرد؟کیفشم که نبرده کجا رفت پس؟!!
از بیکاری به در و دیوارای خونه زل زده بودم .حس نقاشی کشیدنم نداشتم.فکرم خیلی درگیر بود.
درگیر ماه منیر...درگیر سیاوش...درگیر اجاره خونه
صدای بازو بسته شدن در خبر از اومدنشون می داد.با کنجکاوی صورتشونو از نظر گذروندم...گرفته و دمغ بود!ماه منیر بیشتر!
ماه منیر کنارم روی تخت نشست و سیاوش تقریباََ خودشو روی مبل پرت کرد..
منتظر شدم تا حرف بزنن که سیاوش خودشو از رو مبل کشید جلو...آرنجشو گذاشت رو پاشو کف دستشو گذاشت زیر چونه اش:
-حالا چیکار میخوای بکنی ماه منیر؟!
ماه منیر کلافه گفت:نمیدونم...نمیدونم...
-با این وضع اجاره خونه و رهن اونم این موقع سال خیلی وقت میبره کار یه روز دو روز نیست!
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:صاحب خونه ات خیلی دندون گرده!شک ندارم مشتری بهتر و دست به نقدی پای این خونه داره وگرنه وقتی بهش گفتم اجاره ی عقب افتاده رو بهش تا فردا میدم باید کوتاه میومد...از اوّلم دنبال بهانه بوده تا بلندت کنه از این خونه!
ماه منیر آه میکشه و میگه:آره خدا خیرش نده من اینموقع سال چه خاکی به سرم بریزم؟!...
از همین میترسیدم...صاحب خونه جواب کرده بود.وایی حالا چیکار کنم؟! من حاضرم برم پرورشگاه ولی دوباره به اون خونه برنگردم...
چند دقیقه ای بود که هر سه ساکت بودیم...
سیاوش یه دفعه با ذوق گفت:من یه فکری دارم!فقط باید با یه نفر صحبت کنم اگه قبول کنه مشکلت حل میشه!
ماه منیر لبخندی زد و با خوشحالی گفت:باشه پسرم خدا خیرت بده!نمیدونی چقدر شرمنده ام که هی بهت زحمت میدم!
سیاوش اخم کمرنگی کرد:ماه منیر این چه حرفیه میزنی؟!شما رحمتی در ضمن دشمنت شرمنده باشه!پس من برم ببینم چیکار میتونم بکنم!
-باشه مادر برو خدا پشت و پناهت!
کیفشو از کنار مبل برداشت با لبخند گفت:ممنون خدانگهدار!
هر دو جوابشو دادیم و اون با سرعت از خونه خارج شد.خدا کنه بتونه یه خونه ای جور کنه وگرنه خیلی بد میشه!
✅ راوی داستان دکتر

همه ی خوشیم دود شد رفت هوا.از ماه منیر دلخور بودم که بهم نگفته بود.بهش گفته بودم اگه خرج و مخارج شبنم بهش فشار میاره خودم خرجشو بدم امّا الان باید بفهمم تا فردا باید خونه رو تخلیه کنن و اجاره ی دو ماهم باید بدن!
تو راه به مامان زنگ زدم و گفتم میرم دیدنش...
ماشینو تو کوچه پارک کردم و رفتم طرف خونه.درو باز کردم و وارد خونه شدم.
با صدای بلند:سلام مامان!کجایی؟!
مامان از آشپزخونه اومد بیرون با لبخند اومد سمتم:
-سلام پسرم.خوبی؟!
رفتم سمتش و پیشونیشو بوسیدم و با لبخند گفتم:آره مامان خوبم بیا بشین باید باهات در مورد یه موضوع مهمی صحبت کنم!
با نگرانی نگاهم کرد:اتفاق بدی افتاده؟!مهتاب چیزیش شده؟!
لبخند اطمینان بخشی زدم و دستشو گرفتم:نه مامان بیا بشین میگم بهت!
نگرانیش تقریباََ برطرف شده بود:پس بذار یه چایی برات بریزم بعد تعریف کن!
تو این یه مورد اصلاََ حریفش نمیشدم بی برو برگرد به هر کی از بیرون میومد چایی میداد..
سرمو تکون دادم و روی مبل نشستم بعد از چند دقیقه اومد.
چایی رو گذاشت روی میز مقابلم و خودشم روی مبل رو به روم نشست با کنجکاوی صورتمو میکاوید.
-خوب تعریف کن ببینم چه خوابی برام دیدی خیر ندیده ؟
با حرفش چشمام گرد شد و با بهت گفتم:اِ!من کی برای شما خواب دیدم؟!آخه من به این مظلومی!
سرشو تکون داد:آره آره واقعاََ یکی تو مظلومی یکی اون بابای مرحومت!
با انگشتم سرمو خاروندم و با لحن مظلومی گفتم:مامان به جای اینکه بابای مرحوم منو از گور بکشی بیرون بذار من حرفمو بزنم!
پشت چشم نازک کرد که خنده ام گرفت:وا!خوب بزن کی جلوتو گرفته؟
-چشم میگم.
یکم مکث کردم جمله هامو تو ذهنم مرتب کردم:مامان اون خونه ی ته باغ که یه مدت به باغبون داده بودیش هنوز خالیه؟
-آره مادر چطور مگه؟
-ماه منیرو که یادته در موردش بهت گفتم!!
-خوب خوب آره یادمه!
-صاحب خونه اش جوابش کرده چون یه مشتری بهتر پای خونه اش هست گفته تا فردا باید تخلیه کنن خونه رو...
مامانم آهی کشید:چقدر مردم طمعکار شدن!آخه چه جوری دلش اومده تو زمستون و سرما این بنده خدا رو آلاخون والاخون کنه؟!
-دیگه کاریه که شده!راستی مامان یه دخترم الان پیشش زندگی میکنه!
مشکوک نگاهم کرد:دختره چیکارشه؟!تو که گفتی کسی رو نداره؟!
-نه نداره!این دخترو ماشین بهش زده بود و ضارب فرار کرده بود ماه منیر وسط خیابون پیداش میکنه و می بردش بیمارستان...منم اونجا دختره رو دیدم فکر کردم نسبتی باهاش داره که واسم تعریف کرد قضیه چیه...
-دختره مگه خونواده نداره؟!چرا پیش ماه منیر مونده؟!
چاییمو از رو میز برداشتم و یکم ازش خوردم...
-از خونه فرار کرده!!
با چشمای گشاد شده نگاهم کرد و با صدای بلند و متعجبی گفت:چی؟!فرار کرده؟آخه برای چی؟!حتماََ دختره از ایناست...
سریع حرف مامانو قطع کردم تا بیشتر ازین فکر اشتباهش پیشروی نکنه!
-نه مادر من!اونی که فکر میکنی نیست.یازده سالشه..از دست باباش فرار کرده..
یکم آرومتر شده بود:واسه چی؟!
-چون کتکش میزده!مادرشم زیر دست باباش مرده اونم از خونه فرار کرده...
پوزخندی بهم زد:هه!توهم باور کردی حرفاشو؟!
-من قبل ازینکه این حرفارو بهم بزنه خودم حدس زده بودم!
-اونوقت چطوری؟!
نفسمو فوت کردم بیرون:از زخمای روی بدنش!جای سگک کمربند و کبودی رو بدنش خیلی زیاده!
مامان یکم رفت تو فکر..داشتم چاییمو میخوردم که با تردید گفت:آدمای قابل اعتمادین؟!
لبخندب بهش زدم:آره مامان قابل اعتمادن.
-دختره باباش بعداََ برامون شر نشه!
-نه شر نمیشه جایی نمیره که بخواد شر بشه.
-مدرسه که باید بره تو زمستونم که نمیشه مدرسشو عوض کرد!
به لیوان نصفه چای خیره شدم:مدرسه نمیره!
-یعنی چی مدرسه نمیره!؟
به چشمای متعجبش نگاه کردم:تا کلاس اوّل بیشتر نخونده بعدشم باباش نذاشته درسشو ادامه بده!
ناراحت شد:آخه این دیگه چه جور پدریه؟!کمترین حقّ بچه رو هم ازش گرفته؟!عجب آدم...استغفرالله...چی بگه آدم!!
لیوانو گذاشتم رو میز:پس من بهشون بگم بیان؟
سرشو تکون داد:باشه بگو ولی قبلش یه کارگر بیار خونه رو تمیز کنه!
خوشحال ازینکه مامان رو راضی کردم با شادی گفتم:ممنون مامان !کارگرم خبر میکنم...

 

   ادامه در  مطلب بعدی ..... 

وبلاگ تهران ناول قسمت دوم رمان احساسی

نویسنده شهروز براری