رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان احساسی ۴

باغ به شکل معناداری سوت و کور بنظر میرسید  ولی خب  سکوتی که شکننده بود 

چنان ترس در وجودم رخنه کرده بود که  در دره ای از ناباوری ها  سقوط کرده بودم   . ارام  آرام  دستم رو آوردم پشتم  ولی صدای جیغ عجیب یک گربه  از پشت سرم  منو  ترسوند  و   چهار ستون بدنم لرزید . 
نفسم به شماره افتاده بود واییی گربه!حرکتش رو روی کمرم حس کردم.وحشت از این که هار باشه و چنگم بندازه یا گازم بگیره فلجم کرده بود و نمی تونستم از جام تکون بخورم.
تا رسید روی کتفم با دستم گرفتم و پرتش کردم جلوم که یه صدای ترسناکی از خودش در آورد.اومدم برم که اون یکی که از لای پام رد شده بود اومد جلوش.
چند لحظه همو نگاه کردن و بعد شروع کردن صدای ناجور درآوردن و میو میو کردن همزمان مقابل هم می چرخیدن و حرکت می کردن!
می دونستم اینجور وقتا می خوان باهم دعوا کنن و از ترس داشتم خودمو خیس می کردم!رسماََ به غلط کردن افتاده بودم یه دفعه یه صدای خیلی خوف ناک یکیشون درآورد و به سمت هم حمله ور شدن داشتن تو سر وکله ی هم می زدن منم دوتا پا داشتم یه هفت هشتا قرض کردم والفرار! صداشونو پشت سرم شنیدم!
از ترسم نمی دونم با چه سرعتی داشتم می دوییدم برگشتم ببینم کجان که یه دفعه دیدم کله معلق شدم..جیغ کوتاه من با آخ یکی دیگه همراه شد!!
ای واییی داغون شدم !درد وحشتناکی تو کل بدنم پیچید صدای اون گربه هام رو سرم یورتمه می رفت یه دفعه جوش آوردم.
با همون حال زارم دمپایی مو از پام در آوردم و با صدایی که بی مانند به جیغ نبود گفتم:اه خفه شید دیگــــه و همزمان دمپایمو حواله شون کردم.بهشون نخورد ولی هر کدومشون از یه ور دررفتن!
نفس عمیقی کشیدم یه دفعه مغزم به کار افتاد اون کی بود که بهش خوردم؟!برگشتم تا ببینم می تونم قیافه ی طرفو ببینم یا نه!صداش چرا در نمیاد؟!داشتم چشمامو چپ و چوله می کردم تا بتونم چیزی ببینم که چراغای باغ روشن شد!
از کسی که جلوم می دیدم دهنم اندازه ی غار علی صدر وامونده بود!
این...این..
اینجا چیکار می کنه؟!
یه دور دیگه قیافه اشو از نظر گذروندم...زیاد تغییر نکرده بود فقط چهره اش مردونه تر شده بود پرت شده بود تو باغچه ی کنار خونه...نگاهم به طرف موهاش رفت یه گل رز صورتی از بوته ی کنارش کنده شده بود و لای موهاش رفته بود که با صورت عصبانیش ترکیب جالب رو به وجود آورده بود لبخندی به خاطر گل رو موهاش رو لبم نقش بست که با اخم وحشتناک سیاوش جمع و جورش کردم...
همینجور مثل بز بهش زل زده بودم اونم منو نگاه می کرد که با صدای ثریا جون که از بالای سرمون میومد چشم از هم گرفتیم!
با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهمون کرد و رو به سیاوش گفت:سیاوش!مادر تو اینجا چیکار می کنی؟!مگه قرار نبود فردا بیایی؟!
با پرسیدن این سؤال از پله ها اومد پایین لباس خواب سفید ساتن تنش بود و موهاش دورش ریخته بود.
سیاوش نگاه بدی بهم کرد و گفت:خیر سرم می خواستم سورپرایزتون کنم!
کنار پله ایستاد-تو باغچه چیکار می کنی پسر؟!
شاکی نگاهم کرد-از این خانوم بپرس!
لب ورچیدم و در حالی که مچ پامو که درد می کرد ماساژ میدادم گفتم:به من چه تقصیر اون دوتا گربه ی دیوونه بود نصف شبی تو سر و کله هم می زدن!!
ثریا جون که از حرف ما دوتا گیج شده بود گفت:چه ربطی داره آخه؟!
یکم بهم نگاه کردیم و بعد من قضیه رو برای ثریا جون تعریف کردم حرفم که تموم شد بلند بلند شروع کرد خندیدن انقدر خندیده بود که اشکش در اومده بود یه نگاه به سیاوش کرد و خنده اش شدیدتر شد!
سیاوش با تعجب و دلخوری گفت:چیز خنده داری تو من میبینی مامان؟!
ثریا جون در حالی که اشک گوشه چشمش رو پاک می کرد بریده بریده گفت:ما..مادر..اگه یاد بچه گیات افتادی که گل سر به موهات می زدم می گفتی خودم بهت بدم دیگه واسه چی گل چیدی؟!
اوّل با چشمای از حدقه دراومده نگاهش کردم بعد پقی زدم زیر خنده ثریا جونم همراهیم کرد ولی سیاوش با دهن نیمه باز به ما نگاه می کرد
از خنده شکمم گرفته بودم و رو زمین ولو شده بودم.
با بهت گفت-مامان!چی داری میگی؟!
-خوب..پس اون گلو واسه چی زدی به سرت گل پسررر؟!!
سیاوش اوّل مات نگاهش کرد بعد دستشو کرد لای موهاش...گل توی دستش که اومد دستشو آورد پایین و نگاهش کرد یه دفعه اخماشو کشید تو هم و پرتش کرد تو باغچه!!
به من که هنوز می خندیدم یه چشم غره ی جانانه رفت و رو به ثریا جون گفت:وقتی این خانوم با کله اومد تو شیکم من بنده هم پرت شدم تو باغچه رفته لای موهام!!
بعد این که حسابی خنده هامو کردم ثریا جون گفت:خیلِ خوب پاشید پاشید ببینم مثل شله زرد پخش شدید رو زمین!!
دستمو تکیه گاهم کردم و از رو زمین بلند شدم داشتم لباسمو میتکوندم که نگاهم به لباسام افتاد...به به با چه تیپی نشستم جلوی سیاوش دارم حاضرجوابی می کنم!! ای الهی خواب به خواب بری دخترر!!بی آبرو شدم رفت!!
اونم از تو باغچه بیرون اومده بود و با چهره ای درهم مشغول تمیز کردن لباساش بود!
رفتم دمپاییم و چماقو از رو زمین برداشتم از همونجا با صدای نسبتاََ بلندی گفتم:
-ثریا جون من برم بخوابم فردا باید برم مدرسه.
سیاوش با تعجب اوّل به من نگاه کرد و بعد به ثریا جون که جلوی در وایساده بود.
ثریا-باشه عزیزم شبت بخیر.
جوابشو دادم و به طرف خونه به راه افتادم.به این فکر کردم که چرا سیاوش از حرفم تعجب کرد؟!چیز عجیب غریبی که نگفتم فقط گفتم فردا مدرسه دارم خب اینم که خودش می دونست پس واسه چی متعجب بود؟!
سوز سردی که اومد مانع پیشروی افکارم شد.سرعت قدم هامو زیاد کردم.
وقتی درو پشت سرم بستم نفس آسوده ای کشیدم و خدا رو شکر کردم که واقعاََ دزد نبود.چماقو گذاشتم سرجاشو و به آرومی و بی سر و صدا وارد اتاقم شدم.روی تختم دراز کشیدم و نفهمیدم چه جوری خوابم برد.
صبح با صدا و تکون های ماه منیر لای یکی از چشمامو با ضرب و زور باز کردم.
-پاشو دختر بیا صبحونه اتو بخور الان مدرسه ات دیر میشه!نیم ساعته دارم صدات میکنم.سرمو بردم زیر ملافه و با صدای گرفته و ملتمسی گفتم:
-تو رو خدا بذار یکم دیگه بخوابم مگه ساعت چنده؟!
-7:30!
سیخ تو جام نشستم ولی چشمام بسته بود در حالیکه چشمامو با انگشت می مالوندم با کلافگی گفتم:
-ماه منیر تو رو خدا اذیت نکن هر دفعه گفتی 7:30 ساعت 7:15 بوده!
ماه منیر شاکی گفت:اون چشمای مبارکو باز کن یه نگاه به ساعت بنداز خودت می فهمی راست میگم یا نه! بعدم صدای قدم هاشو شنیدم که با بسته شدن در قطع شد.
چشمامو باز کردم و به ساعت خیره شدم...ساعتو که دیدم دو دستی زدم تو سرم! ای وایی خاک بر سر شدی شبنم... مثل فنر از رو تخت پریدم پایین به خاطر این حرکت آکروباتیک مچ پام پیچ خورد که به لطف در مثل املت پخش زمین نشدم!
سریع مانتو مقنعه امو پوشیدم و یه لقمه از ماه منیر که با نگاه سرزنشگرش تا دم در بدرقه ام کرد گرفتم تا تو راه بخورم.
از خونه اومدم بیرون با حالت دو راه افتادم تو همون حال یه گاز گنده از لقمه ی نون و پنیر و گردویی که ماه منیر بهم داده بود زدم.آخ لپم کش اومد.این نونه یا کش لقمه؟! ای خدا کی اوّل صبحی نون بربری میخوره اونم نه تازه فریزری!مثل لاستیک می مونه!
داشتم تیکه ای از لقمه که از دهنم بیرون زده بود تو دهنم می چپوندم (یکی نیست بگه آخه مجبوری؟!! )صدایی از پشت سرم اومد که باعث شد سرجام وایسم:
-به پا خفه نشی!نترس در نمیره!
خودش بود اَه باز نیومده شروع کرد.لقمه رو به زور قورتش دادم بماند که گلوم تیکه تیکه شد برگشتم طرفش...یه گرمکن مشکی تنش بود موهای خیسش تو صورتش ریخته بود و با لبخند مسخره ای بهم خیره شده بود.جوری که انگار چیزی کشف کرده باشم با تعجب و البته تمسخر گفتم:
-اِ اِ !! گفتم این لقمه چرا داره ویبره میره نگو تو رو دیده زهره ترک شده!! بعدم بدون اینکه نگاهش کنم به سمت در دویدم چون دیرم شده بود یه نفس تا مدرسه رو دویدم دقیقاََ همون موقعی که می خواستن درو ببندن رسیدم و تا کلاس با چشم غره ی معاونمون بدرقه شدم.
تو دلم گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست!!
تمام مدت تو مدرسه نگران این بودم که این پسره دوباره نیاد دم در مدرسه قضیه اون روز و اینکه سیاوش دیشب اومد رو البته با سانسور برای فرناز تعریف کردم.
از مدرسه که اومدیم بیرون ماشینایی که کنار خیابون پارک شده بود رو از نظر گذروندم...نه مثل اینکه بی خیال شده رو به فرناز گفتم:
-نیستش فرناز!!
فرناز پوفی کرد:خدا رو شکر پس بزن بریم!!
نزدیکای پارک بودیم ناخودآگاه برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که چشمم به ماشینش خورد...سریع برگشتم.
فرناز که تغییر حالت ناگهانییم رو متوجه شده بود زد پس کله امو با خنده گفت:چیه ملک الموت داره ازت سبقت می گیره این شکلی شدی؟!
با اضطراب گفتم:فرناز همون ماشینِ دنبالمونه...چشماش گرد شد خواست برگرده که مانعش شدم با اخم گفتم:
چیکار می کنی دیوونه میخوای بفهمه متوجهش شدیم!؟
با ناراحتی گفت:ای بمیری شبنم!همش تقصیر تو شد اگه باهاش دهن به دهن نمیذاشتی الان دنبالمون نمی اومد!!
دلخور نگاهش کردم و گفتم:کی بود اون روز گفت حال کردم هیجان خونم اومده بود پایین؟!!
سرشو تکون دادو گفت:من خوب...خوب...
-خوب و زهرمار!!تو از همین جا برو خونه منم از تو پارک میرم.
مصمم گفت:خوب منم باهات میام!
چپ چپ نگاهش کردم:اونوقت میخوای مامانت کلانتری محل رو بسیج کنه دنبالت بگردن؟!تو 5 دقیقه دیر میکنی مامانت تلفن مدرسه رو می سوزونه!!
متفکر گفت:راست میگی اصلاََ حواسم نبود.پس مواظب خودت باش!
سر کوچه از هم جدا شدیم و به طرف پارک رفتم از خیابون که رد می شدم دیدم ماشینش نیست...وا پس کجا رفت؟!
شونه امو انداختم بالا و وارد پارک شدم...درختارو از نظر می گذروندم که یه دفعه یکی پرید جلوم...
جیغ کوتاهی کشیدم و از ترس یه قدم رفتم عقب...دستمو گذاشتم رو قلبم که با سرعت می زد...وایی بیچاره شدم اینکه همون پسره ست!!
نیشخندی زد و گفت:بهت نمیاد انقدر ترسو باشی!
چینی به بینیم دادم و چهره امو در هم کشیدم:وقتی مثل جنّ بو داده جلو آدم ظاهر میشی توقع داری نترسه بعدشم این مسخره بازیا برای چیه؟!چرا با ماشین دنبالم میای؟!
ابروشو برد بالا و گفت:خواستم تلافی بلایی که سر لباسم درآوردی رو دربیارم...بار اوّل پیچوندیم...
نذاشتم بقیه حرفشو بزنه با خشم گفتم:حالام بی حساب شدیم و از کنارش رد شدم.
صدای قدم هاشو پشت سرم می شنیدم تازه بهش دقت کرده بودم...بهش می خورد 20 سالش باشه معلوم بود باشگاه بدن سازی میره ولی ازون عضله ای خفنا نبود...چهره اش هم در کل خوب بود ولی بیشتر تیپش بود که جذابش کرده بود.
دیدم ول کن نیست برگشتم سمتش اونم ایستاد با عصبانیت گفتم:چیه مثل دُم دنبال من راه افتادی؟!
خندید و گفت:خیلی زبون درازی!
-به تو ربطی نداره!
با خنده گفت:تا حالا دختر بچه ای به حاضر جوابی و نترسی تو ندیدم !
اخم کردم و گفتم:حالا که دیدی بی حسابم شدیم برو ردّ کارت! و با سرعت نور ازش دور شدم دیگه دنبالم نیومد.
تو راه با خودم فکر کردم که این بشر چقدر پررو بود...زهره ترکم کرده میگه می خواستم تلافی کنم پسره ی خرچُسونه...تا رسیدم خونه با انواع فحش آبکشیده و نکشیده مستفیضش کردم!!
هر روز بدتر از دیروز اون از دیشب بعدم صبح اینم از الان خدا بقیه اشو بخیر بگذرونه!!
وقتی در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم بوی گل های رز تو مشامم پیچید.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.دلم هوای مامان و شمیم رو کرد.
چقدر مامان گل رز دوست داشت ولی بعد از اینکه بابا به اون روز افتاد نه رنگ راحتی دید نه رنگ گل!!چشمامو به آرومی باز کردم آروم شده بودم ولی دل تنگ بودم.
قدم برداشتم ولی راهمو به طرف خونه ی خودمون کج کردم...دو دل بودم یرم پیش ثریا جون یا نه چون نمی دونستم سیاوش هم هست یا نه برای همین نرفتم اونجا و از طرف دیگه خیلی به تنهایی احتیاج داشتم.
دلم هوای مامانو کرده بود..هوای شمیم...دلم واسه چشمای معصوم و رنج کشیده اشون تنگ شده بود.
وارد خونه که شدم یه راست رفتم تو اتاقم.مانتو و مقنعه امو در آوردم و به جالباسی آویزون کردم کیفمم روی صندلی گذاشتم.به طرف در کمد رفتم.
درو باز کردم که با صدای قیژی باز کامل باز شد.به در کمد چشم دوختم.
به نقاشی که از مامان و شمیم کشیده بودم و به در کمد چسبونده بودم.
تصویرشون لرزید...و بعد تار شد و درهم شکست...قطره اشکی از چشمم سرازیر شد
از کمد فاصله گرفتم و روی تختم مقابل کمد چمباتمه زدم...بهشون خیره شده بودم.خاطراتم از اوّلین روزی که یادم می اومد از مقابل چشمام عبور می کردند و با هر قطره اشکی که از چشمام می افتاد محو میشد.
چقدر تو این چند سال خواستم برگردم به اون خونه ی نفرین شده و جنازه هاشونو بیارم بیرون ولی جرأت نکردم...نتونستم...حتی تا پشت در خونه رفتم ولی نه پاهام و نه دلم هیچ کدوم یاریم نکردن.
تو این شش سال تنها کاری که کردم تو خلوت خودم براشون سوگواری کردم...برای مظلومیتشون,برای دل شکسته شون,برای خودم ,برای همه ی بی کسی هام, برای همه ی تنهایی هام...
ولی هیچ وقت نذاشتم کسی دردِ دلِ شکسته مو بفهمه حتی ماه منیر!!نذاشتم بفهمه بیشتر شبا با قرص آرام بخش می خوابم...قرص تلخ می خورم تا تلخی که روزگار با وجودم عجین کرده حداقل موقع خواب دست از سرم برداره...تا اون کابوسای لعنتی دیگه سراغم نیان...
دیگه اون چشمای همیشه سرخ خمار بهم یادآوری نکنن که پدرم یه قاتلِ!قاتل زندگیمون...هیزم شکنی که تیشه به ریشه ی زندگیمون زد!!
خسته شدم انقدر اون چهارتا لعنتی وقت و بی وقت و بی اجازه به خوابم اومدن!می دونم تاوان بلایی که به سرشون آوردم ولی تنها حسی که هیچ وقت سراغم نیومد حس پشیمونی بود...هیچ وقت!!
نمیدونم چقدر بود که اونجا نشسته بودم...از رو تخت بلند شدم و به سمت ضبط صوت و آهنگی که دل بی طاقت و ناآرومم رو آروم می کرد گوش بدم...دکمه پخش رو زدم و رو تخت دراز کشیدم...صدای موسیقی تو اتاق پیچید و من تو دنیای خودم غرق شدم..
با غرولند های ماه منیر که از تو هال می اومد چشمامو کمی باز کردم و تو جام غلط زدم.
-شبنم!شبنم پاشو آماده شو واسه ناهار!!
سرمو تو بالش فرو کردم و با صدای بلند گفتم:سیرم!!
صداش از پشت در معترضانه به گوشم رسید:سیرم نداریم!پاشو باید بریم اون طرف واسه ناهار زشته سیاوش اومده درست نیست نریم.
نفسمو فوت کردم و سرمو کوبوندم رو بالش...پتو رو با حرص از رو خودم کنار زدم.
=====

لباس پوشیده بودم و جلوی کمد بلاتکلیف وایساده بودم...مردّد بودم شال بذارم سرم یا نذارم!همون شب که اومد من رو با اون سر و وضع دید الان ضایع نیست شال سرم بذارم؟!
کلافه با پام رو زمین ضرب گرفته بودم و پوست لبم رو می جویدم...بدجوری تو دوراهی گیر کرده بودم.
در اتاقم باز شد و ماه منیر اومد تو..با ناراحتی گفت:چی کار داری می کنی یه ساعته؟!!
نگاهمو کلافه به سمتش برگردوندم و گفتم:نمی دونم شال بذارم سرم یا نه؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:اینم سؤاله می پرسی؟خوب معلومه باید بذاری سیاوش بهت نامحرمه!زود باش یه چیزی بذار سرت زودتر بریم و بعد از اتاق بیرون رفت.
پوزخندی به حرف های ماه منیر زدم.آره نامحرم که هست ولی قبلاََ بنده رو با تی شرت و موهای افشون زیارت کردن!!شک رو کنار گذاشتم و شال همرنگ لباسم به سر گذاشتم.از اتاق خارج شدم...ماه منیر کنار در وایساده بود با دیدنم لبخندی زد و از خونه بیرون رفت منم به دنبالش!!
یاد گریه های امروزم افتادم.چقدر احساس بهتری داشتم اگه گریه نمی کردم می ترکیدم.قدم هامو سریع کردم تا کنار ماه منیر برسم.
در سکوت به طرف خونه سیاوش حرکت کردیم از در که وارد شدیم...شدم همون شبنم بی خیال و سرخوش با صدای بلندی گفتم:
-آهای صابخونه!اینه رسم مستأجرنوازی؟!کجایی پس؟!...بابا یه استقبالی, اسفندی, گاوی, گوسفندی ! حالا گاو و گوسفندم نه ما به همون مرغشم راضییم...
صدای خنده ثریا جون تو خونه پیچید:ولوله باز نیومده شروع کردی؟!
رفتم تو هال و گفتم:کی گفته نیومدم ایناها حیّ و حاضر!! از غول چراغ جادو هم سرعت عملم بالاتره!!
هر سه خندیدیم...ثریا جون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:خانوم غول چراغ جادو حالا که حیّ و حاضر هستین تشریف بیارین تو مطبخ میزو بچینین!!
با این حرفش لب و لوچه ام آویزون شد که هر دوشون با دیدن قیافه ام وارفته ام خندیدن...
لب ورچیدم و گفتم:ای بابا عجب گیری افتادما!من نمی خوام کدبانو باشم!! از آشپزی و کارای آشپزخونه هم خوشم نمیاد مگه زوره؟!
ماه منیر با لبخندی که از خنده روی لبانش بجا مونده بود گفت:چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد وقتی ازدواج کردی باید آشپزی کنی شوهر بیچاره ات چه گناهی کرده!بعد رو به ثریا جون گفت:بد میگم ثریا خانوم؟!
ثریا جونم با حرکت سر حرف ماه منیر رو تأیید کرد.سرمو بالا گرفتم و گفتم:
-ای خدا!!ببین با کیا همسایه ایم!!شما مث که تا نوه نتیجه منم نبینین دست بردار نیستین!!حالا که اینجوریه عمراََ اگه ازدواج کنم!
صدای سیاوش از پشت سرم اومد:نگران جاشم نباش کلی خمره تو انباری هست با هر نوع ترشی که دلت بخواد!!
ماه منیر و ثریا جون خنده کنان تو آشپزخونه رفتن!دندونامو رو هم فشار دادم!ببین تقصیر خودته هی شروع می کنیا!برگشتم طرفش و با خونسردی گفتم:فعلاََ که جناب عالی تو صدر جدولی و بعد با لبخند ادامه دادم:ترشی لیته خوبه بگم برات آماده کنن؟!
یه قدم بهم نزدیک شد و با پوزخند گفت:خانوم کوچولو! آقایون نمی ترشن اون خانومان که باید ترشی بندازیشون!!
انگشتمو گذاشتم گوشه لبمو با ذوق و لبخند گفتم:اهه!!راست میگی اصلاََ حواسم نبود قصد جسارت نداشتم یادم نبود آقایون می گَندن!!
لبخندش محو شد و کم کم جای خودش رو به چینی بین ابروانش داد!آخ چه حالی میده حرصت بدم هه هه کم آوردی!!؟
سرمو کج کردم و لبخند حرص درآر و پیروزمندانه ای زدم :حرص نخور دکی جوون موهات می ریزه از اینی که هستی بی ریخت تر میشی!!
بعدم پشتم رو بهش کردم و به طرف آشپزخونه به راه افتادم.صدای نفسش که محکم بیرون داد لبخندی به لبم آورد!!
در سکوت ناهارمونو خوردیم...گه گداری سنگینی نگاهی رو روی خودم حس می کردم ولی به خودم زحمت ندادم ببینم کیه!
بعد از نهار به اصرار ثریا جون برای خوردن چای موندیم.تو هال نشسته بودیم...من به پام زل زده بودم.ثریا جون با سینی وارد شد و سینی رو دور گردوند و کنار ماه منیر نشست.سیاوشم تقریباََ مقابل من بود روی مبل تک نفره نشسته بود.
ثریا جون سکوتو شکست و گفت:سیاوش مادر تو نمی خوایی فکری برای آینده ات بکنی؟!
من و سیاوش همزمان به ثریا جون چشم دوختیم.
سیاوش پرسید:منظورت چیه مامان؟!
تو دلم گفتم:ای خدا این چه جوری دکتر شده با این هوشش!!نگاهمو بی حوصله به سیاوش دوختم و گفتم:یعنی اینکه نمی خوایی بری قاطی دام و طیور؟!!
به جز سیاوش هر سه مون خندیدیم.ولی سیاوش انگار تو فکر بود...حتماََ داره به مهتاب فکر می کنه!اون که سه سال باهاش بود این جوری گذاشت تو کاسه اش وای به حال دیگران.
-چی شد مادر؟خودت کسی رو مدّ نظر داری؟!
سیاوش جدی به مادرش چشم دوخت و گفت:ولی من الان آمادگی ازدواج ندارم!
ثریا جون لیوان چایی رو تو دستش جا به جا کرد و گفت:منم نگفتم همین الان ازدواج کن.در حدّ همون رفت و آمد های معمولی بعدش اگه دیدی دوستش داری و می تونین در کنار هم خوشبخت بشین ازدواج کنین!حالا جواب منو ندادی؟!
سیاوش گنگ پرسید:جواب چیو؟چیزی نپرسیدی؟!
ثریا جون چاییشو مز مزه کرد و گفت:از کسی خوشت اومده تو این چند سال؟!
سیاوش اخم کمرنگی کرد و گفت:نه!من اصلاََ دنبال این برنامه ها نبودم!
ثریا جون لبخندی زد و گفت:پس خودم باید برات پیدا کنم!
نمی دونم چرا دوست داشتم ته دلم بگه نه ولی با جوابش افکارم دود شد!
-باشه من حرفی ندارم...بعد مشغول خوردن چاییش شد.
چقدر تو مظلوم و سر به زیری بشرر!!حالم گرفته شده بود...دلیلشو نمی دونستم فقط اینو می دونستم که امروز از اون روزاست که کائنات دست به دست هم میدن تا حالتو بگیرن!
بعد از اینکه چایمونو خوردیم خداحافظی کردیم و به طرف خونه خودمون حرکت کردیم وسط راه یادم افتاد تکالیف مدرسه ام مونده! ای خدا امروز از در و دیوار برام می باره!
با بدبختی کارامو تا شب تموم کردم رو تختم دراز کشیده بودم...فکرم به فردا پرواز کرد.یاد اون پسر مزاحم افتادم که خدا رو شکر شرّش از سرم کم شد ولی اگه بود می تونستم یکم باهاش سیاوش رو اذیّت کنم!
یه دفعه سیخ تو جام نشستم...این چه فکری بود؟!اصلاََ چرا سیاوش باید براش مهم باشه؟!مگه اون چیکارمه؟تازه از کجا می خواست بفهمه؟اینم فکر بود من کردم؟
دوباره سرجام دراز کشیدم...چرا...چرا یکی دو روز پیش این فکر به ذهنم نرسید؟
صدایی از درونم جواب داد:چون تا اون موقع سیاوش تو فکر نامزد وازدواج و این کارا نبود!
منم نمی خوام جلوش کم بیارم!انقدر با خودم درگیر بودم که نفهمیدم چطوری خوابم برد!
فردا تو مدرسه تو ذهنم فکرای جورواجور رژه می رفت و جولان می داد.نمی دونم چرا برخلاف چند روز قبل می خواستم اون پسر رو دوباره ببینم و همین تغییر نظر عصبی و سر در گمم کرده بود...
من که هیچ وقت فکر نمی کردم و اجازه نمی دادم حتیّ فکر یه پسر از ذهنم بگذره امّا حالا...
چون به هیچ مردی اعتماد نداشتم به جز سیاوش!با این که زیاد نمی شناسمش ولی هیچ وقت اون حس ترس...عدم اعتماد...اینکه اونم یکی باشه شبیه پدرم رو در من ایجاد نکرده ولی جلوش جبهه می گیرم دست خودمم نیست!
زنگ که خورد نفهمیدم چجوری وسایلمو جمع کردم و از مدرسه خارج شدم.فرناز امروز زنگ سوّم مادرش اومد دنبالش و رفت چون وقت دکتر دندون پزشک داشت.
یکم از مدرسه که دور شدم ایستادم...از کار خودم متعجب بودم...من با این همه عجله وسایلمو جمع کردم که بیام تو پیاده رو واسه خودم آسه برم؟!ناخودآگاه چشمام بین ماشینای کنار خیابون پارک شده چرخید...نبودش...نفسمو دادم بیرون و به مسیرم ادامه دادم.سرم پایین بود و به سنگ ریزه های جلوی پام لگد می زدم.
-چرا ازم فرار می کنی؟!
سرجام خشکم زد.از صداش نفهمیدم کیه برای همین به برگشتم سمت صدا که دقیقاََ از پشت سرم اومد.
خودش بود.تیپ مشکی کامل زده بود.مات و مبهوت نگاه می کردم که با شنیدن صداش به خودم اومدم:
-جواب سؤالمو ندادی؟
اخم کردم و گفتم:من از کسی فرار نمی کنم!
با یه قدم فاصله اشو باهام کم کرد..یکم ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم.
-پس این موش و گربه بازیا برای چیه؟!
ابروهامو انداختم بالا و با لحن جدی گفتم:نکنه توقع داشتی وقتی دنبالم می کنی با آغوش باز ازت استقبال کنم؟!
سرشو انداخت پایین و با سوییچ ماشینش که تو دستش بود بازی کرد.
با لحن آرومی گفت:
-نه!ولی حداقل می تونستی به حرفم گوش کنی!هر وقت خواستم باهات حرف بزنم از دستم فرار کردی!!
نگاهمو سرتاسر کوچه چرخوندم تا یه وقت کسی نباشه با بی قراری گفتم:
خواهش می کنم اینجا واینستا اینجا منو می شناسن.
نگاهش رنگ ناراحتی گرفت و گفت:پس بیا تو همین پارک چند دقیقه بیشتر وقتتو نمی گیرم.
مردّد نگاهش کردم چندین حس باهم به سراغم اومده بود ترس...هیجان...
ناراحتی...دلهره...همه اشون با هم در جدال بودن تا بالاخره یکیشون بهم غالب بشه.
تردید رو در چشمام دید و ملتمسانه گفت:خواهش می کنم.
باز هم با تردید و دو دلی سرمو به نشونه ی قبول تکون دادم که باعث شد لبخندی به لبش بیاد.با دستش بهم اشاره کرد که راه بیوفتم.
راه افتادم اونم پشت سرم می اومد.سرعت قدم هامو زیاد کردم تا سریع تر به پارک برسم.تقریباََ وسط پارک بودیم که سرجام وایسادم نفس عمیقی کشیدم و برگشتم طرفش...دستامو روی سینه ام با حالت ضربدر گذاشتم و گفتم:
-خوب حالا حرفتو بزن!
ازین صریح حرف زدنم به وضوح هول شده بود.خودمم نمی دونستم چرا دارم این کارارو می کنم.من می تونستم مثل دفعه ی قبل خیلی راحت از سرم بازش کنم ولی خودمم یه جورایی از اینکه یه نفر هر روز تو مسیر مدرسه مثل سایه دنبالم باشه خسته شده بودم از طرف دیگه هم کنجکاو بودم که بدونم چرا بی خیالم نمی شه!
همینجور منتظر بهش نگاه می کردم تا شروع کنه...اونم انگار داشت حرفاشو نظم میداد..تو چشمام خیره شد و بعد از چند دقیقه شروع کرد:
-خ..خوب اوّلین برخوردمون زیاد جالب نبود ولی...یکم مکث کرد و آب دهانشو قورت داد..دوباره ادامه داد:
-ولی همون رفتار اون روزت باعث شد یه لحظه فکرت از ذهنم بیرون نره.هر دفعه بهت نزدیک شدم رفتارت برخلاف پیش بینی ها و اون چیزی که فکر می کردم بود.
نگاهش روی اجزای صورتم در گردش بود...
-جسور...نترس...مغرور نگاهش روی چشمام متوقف شد و با لبخند گفت:و...حاضر جواب!
-تو عمرم جلوی هیچ دختری کم نیاوردم...اگه یکی گفته یکی شنیده آخرشم اونی که برنده میشد من بودم ولی هر دفعه که با تو هم صحبت شدم یه جورایی ازت کم آوردم...از جوابتو دادن درموندم!!
-خوب...چجوری بگم نمی دونم خودتم می دونی یا نه ولی اخلاقت شبیه دخترای هم سن و سالت نیست...
ابروهام از تعجب بالا رفت:چطور؟!
-خوب انگار با تجربه ای...بد برداشت نکن منظورم با تجربه تو اینکه چه جوری با یه پسر رفتار کنی نگو نه چون من خودم با دخترای هم سن و سال تو زیاد برخورد داشتم...
تو چشمات یه چیزی هست...معنیشو نمی دونم!ولی هر چی هست یه جور عدم اعتمادِ!!
حالا این من بودم که شگفت زده نگاهش می کردم و منتظر بودم تا بقیه حرفاشو بشنوم...
با زبونش لباشو تر کرد و ادامه داد:خیلی رفتارت برام عجیب و جالبه...اوّلین بار وقتی با بستنی خوردی بهم توقع داشتم ازم بترسی چون اون روز واقعاََ عصبی بودم مثل یه آتش فشان در مرز فوران...ولی تو برعکس با جسارت جوابمو دادی و ...لبخند شیطونی زد و گفت:
-و بجای عذر خواهی بقیه بستنی تو رو لباس و صورتم ریختی..
وایی پس بستنی خورده بود به صورتش...سرمو انداختم پایین و گفتم:یه دفعه ای طرفم خیز برداشتی منم ترسیدم!اون بستنی رو هم از عمد پرت نکردم روت..من..من فقط ترسیده بودم!!
حرفم که تموم شد دیدم حرفی نمی زنه سرمو بالا گرفتم که با چهره خندونش مواجهه شدم...متعجب پرسیدم:چرا می خندی؟!
با همون لبخند روی لبش گفت:خانوم جسور ترسو می تونم اسمتو بدونم؟!
نمی دونستم اسم واقعیم رو بهش بگم یا از خودم دربیارم.نه حتماََ اسممو از زبون فرناز شنیده داشتم تصمیم می گرفتم چی کار کنم که گفت:
-من با دونستن اسمت مزاحمتی نمی تونم برات ایجاد کنم همچین قصدیم ندارم!
این انگار از تو چشم آدما فکرشونو می خونه..شایدم چون زیاد دوست دختر داشته این رفتارا براش قابل حدسه...
-اسمم شبنمه!
با انگشت اشاره اش چونه اشو خاروند و گفت:همم چه اسم قشنگی درست مثل صاحبش!
تو چشماش خیره شدم تا صداقت حرفاشو بفهمم ولی از تو چشماش چیزی معلوم نبود.صحبتش باعث شد بیشتر ازین نتونم تو چشماش رو کنکاش کنم.
-من واقعاََ دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم...و
پریدم وسط حرفشو گفتم:ولی من از تو هیچی نمی دونم...چطور...
این بار اون بود که با بالا آوردن دستش وادار به سکوتم کرد:
-اسمم فرزادِ 21 سالمه مهندسی کامپیوتر دانشگاه آزاد می خونم با مادرم زندگی می کنم!برای آشنایی اوّلیه قابل قبوله!؟
گنگ نگاهش کردم..جوابی نداشتم که بهش بدم چون خودمم جوابی برای کارام نداشتم...دقیقاََ داشتم با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم.
یه جورایی بین قبول کردن و نکردن گیر نکرده بودم...برای همین گفتم:
-من باید بیشتر فکر کنم الان نمی تونم جوابی بهت بدم.
سرشو تکون داد و گفت:همینم غنیمته! و بعد با لبخند ادامه داد:این مدّت صبر کردم یه چند روزم روش و بعد دست کرد تو جیب شلوارش یه کارت ازش بیرون آورد و به طرفم گرفت...
بی حرکت نگاهش کردم و گفتم:این چیه؟!
-این کارت مغازه ای که توش کار می کنم و سهام دارم...شماره ی همراهم روش هست.تصمیمتو گرفتی باهام تماس بگیر!
کارتو از دستش گرفتم و به نوشته های روش خیره شدم...خداحافظی آرومی ازم کرد و رفت.
همونجا وایساده بودم...هم حس پشیمونی و ندامت داشتم...یه جورایی عذاب وجدان گرفته بودم و هم...یه حس خوبی داشتم از اینکه مورد توجه قرار گرفتم!
تو اون لحظه دو اسم...دو چهره تو ذهنم بود...
سیاوش...فرزاد...
اینکه کارتو ازش گرفتم..به حرفش گوش کردم..شاید به خاطر لجبازی بود!
ولی با کی؟!
با خودم؟!
با سیاوش؟!
انقدر با خودم درگیر کاری که امروز انجام دادم بودم که نفهمیدم چجوری رسیدم جلوی در خونه.هر چی فکر کردم هیچ جواب منطقی برای این رفتارم پیدا نکردم.
کلافه درو باز کردم و وارد باغ شدم.با خودم فکر کردم هنوزم دیر نشده دو سه روز دیگه بهش زنگ می زنم و می گم من نمی خوام باهات آشنا بشم!خلاص!آره همینه!همین کارو می کنم.
مثل همیشه رفتم پیش ثریا جون تا با ماه منیر در کنار هم ناهار بخوریم البته در نبود سیاوش چون بیمارستان شیفت بود.
تمام مدتی که اونجا بودیم منتظر بودم تا ثریا جون حرفی در مورد اینکه دختری برای سیاوش پیدا کرده یا نه بزنه که نزد و این یه جورایی باعث خوشحالی و سرخوشیم شده بود.از یه طرفم فکر می کردم سیاوش فقط برای اینکه تو روی مادرش واینسه روشو زمین ننداخت و بدون هیچ بحثی حرفشو قبول کرد که ثریا جون بهش یه دختر معرفی کنه بعدشم یه بهانه واسه رد کردن دختره بتراشه!

=======

پنج روز از روزی که کارتو از فرزاد گرفته بودم گذشته بود و امروز می خواستم برای همیشه از شرّش راحت بشم.ثریا جونم هنوز هیچ دختری رو به سیاوش معرفی نکرده بود و من از این بابت تو پوست خودم نمی گنجیدم مسلماََ گذشته ی سیاوش با مهتاب باعث شده که مادرش خیلی محافظه کار باشه ولی خوب هرچی دیرتر بهتر!!
آخر هفته هم قرار شده برای بازگشت غرور آفرین سیاوش از طرحش یه مهمونی بگیرن.همه ی فک و فامیلشونم دور و نزدیک دعوت کردن حالا خوبه آپولو هوا نکرده!!اونطور که ثریا جون می گفت دلیل تأخیر تو برگزاری مهمونی هم به خاطر نبودن دوتا از اقوام نزدیکشون بوده حالا که اومدن میخوان در حضور همه برای پزشک قرن مهمونی بگیرن.
تو باغ روی تاب دونفره نشسته بودم و با لذّت به درخت و گل های باغ نگاه می کردم و سرخوش ازینکه همه چی بر وفق مراد و سوار بر خر مراد بودم منتظر بودم تا ماه منیر بره مغازه اش تا به فرزاد زنگ بزنم.
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و دلچسب پاییز رو تو ریه هام کشیدم.همیشه برخلاف همه ی هم سن و سالام که از پاییز به خاطر شروع مدارس بدشون می اومد من عاشق پاییز بودم...چون فصل هنرنمایی خداست!
طبیعت بکر و رنگارنگ خدا...انگار خدا تو این فصل با یه آبرنگ و قلمو رنگای آبرنگشو میکشه رو دامن طبیعت...سبز ,زرد, نارنجی, قرمز, طلایی, قهوه ای...واقعاََ شاه فصلاست...
انقدر زیبا که آسمونم اشک شوق می ریزه به خاطر این همه زیبایی شگفت انگیز...
چشمامو بستم و شروع کردم زیر لب آهنگی که تک تک جمله هاش بهم آرامش میداد رو زمزمه کردن...
پاییز آمد
در میان درختان
لانه کرده کبوتر
از تراوش باران میگریزد
خورشید از غم –با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
عاشقانه به گریه مینشیند
من با قلبی به سپیدی صبح
با امید بهاران
میروم به گلستان
همچو عطر اقاقی
لابلای درختان مینشینم
باشد روزی به امید بهاران
روی دامن صحرا لاله روید
...
تو خلسه ی رویایی فرو رفته بودم که صدای گفت و گویی منو از خلسه ام بیرون کشید.چشمم رو چرخوندم ولی کسی نبود.از روی تاب اومدم پایین و به دنبال صدا رفتم.
صدا از جلوی در خونه سیاوش دری که به طرف پشت باغ باز می شد می اومد.نزدیک تر که شدم صدا واضح تر شد..صدای سیاوش و ثریا جون بود.کنار دیوار وایسادم و به حرفاشون گوش کردم...
ثریا-مگه خودت نگفتی برات یه دختر خوب پیدا کنم؟!
ابروهام درهم رفت و منتظر شدم.
سیاوش-چرا امّا الان...
-دیگه امّا و اگر نداره حالا تو ببینش اگه خوشت نیومد که هیچی اگه هم اومد که فبها!
دوباره همه ی افکارم بهم ریخت
-من مطمئنم ببینیش خوشت میاد تازه فامیل هم هست!
دستمو مشت کردم از این همه خوش خیالی و خیال بافی های خودم عصبانی بودم.زیرلب به زمین و زمان بد وبیراه گفتم و از کنار دیوار فاصله گرفتم.
چرا اینجوری شد؟اگه سیاوش عاشقش بشه چی؟!تلنگری به خودم زدم..من چم شده؟!اصلاََ چه ربطی به من داره که عاشق بشه یا نشه؟!
من که احساسی به اون ندارم..صدایی از درونم بهم نهیب زد...واقعاََ بهش احساسی نداشتم؟!
همینجور قدم می زدم و سعی می کردم حسی که به سیاوش دارم رو معنی کنم..یعنی اونم مثل منه؟!با خودش درگیره؟!
پوزخندی به سؤال بچه گانه ی تو ذهنم زدم و در جواب خودم گفتم اون اگه حسی بهت داشت بی چون و چرا حرف مادرشو قبول نمی کرد!
به خودم اومدم دیدم جلوی در خونه ام.بی سر و صدا وارد اتاقم شدم و درو بستم.نشستم روی تختم.
گوشیمو که تو تابستون خریده بودم از زیر بالشم کشیدم بیرون...نه اس ام اسی نه تماسی...
وارد قسمت شماره های تماس شدم.نگاهم روی شماره اش ثابت شده بود...دو دل بودم تماس بگیرم یا نه!دستم روی دکمه ی برقراری تماس و خروج در گردش بود!!
چشمامو بستم و دکمه ی برقراری تماس رو زدم.وقتی بوق آزاد تو گوشی پیچید از اینکه زنگ زدم پشیمون شدم.خواستم تماسو قطع کنم ولی دیر شده بود و صدای شاد و پر انرژی فرزاد تو گوشم پیچید...
هم ترسیده بودم و هم هیجان زده شده بودم چون اوّلین بار بود که با یه پسر تلفنی حرف می زدم.با صدای الو الو گفتنش نفس رو به آرومی دادم بیرون و برخلاف صدای شاد اون با صدایی که خودمم به شنیدنش شک داشتم سلام کردم.
صدامو که شنید سکوتی برقرار شد انگار داشت فکر می کرد کدوم یکی از دخترایی که بهشون کارتشو داده !با گذشتن این فکر از ذهنم پوزخندی روی لبم نقش بست و قبل از اینکه حرفی بزنه پیش دستی کردم و با لحن بدجنسی گفتم:
-اگه گفتی کدومشونم که بهش کارت دادی؟!
یکم من من کرد و بعد دوباره ساکت شد.خوشحال از یه دستی که بهش زدم لبخند روی لبم پر رنگ تر شد.سرگرمی خوبی بود.
دیدم حرفی نزد برای همین ادامه دادم:من همونیم که گفتی با بقیه برات فرق دارم...
فقط دلم می خواست الان جلوش بودم و قیافه اشو می دیدم.
نفسشو فوت کرد و با شک پرسید:شبنم تویی؟!
خواستم اذیتش کنم صدامو شوکه نشون دادم و جیغ مانند گفتم:شبنم دیگه کیــه؟!
دوباره به تته پته افتاده بود خیلی جلوی خودم رو گرفتم که بلند بلند نخندم.بازیو تمومش کردم و گفتم:جناب مشتاق آشنایی بیشتر!دیدی همه ی حرفات الکی بود!بعد اداشو درآوردم:تو با بقیه فرق می کنی!جسوری حاضر جوابی من هر دفعه جلوت کم میارم!
بعد با تمسخر ادامه دادم:تا حالا به چند نفر ازین حرفا زدی؟!
انگار که خیالش راحت شده باشه گفت:تو همیشه کارات انقدر عجیبه!
انگار که خیالش راحت شده باشه گفت:تو همیشه کارات انقدر عجیبه!
-جواب سؤال منو با سؤال نده؟!
آروم گفت:منم نگفتم تا حالا با هیچ دختری نبودم چرا بودم ولی بعد اینکه تو رو دیدم بی خیالشون شدم.
حرفاش قانعم نکرد گفتم:به اونام همین حرفا رو زدی.حتماََ چند وقت دیگه هم یکی بهتر از من با یه شخصیت جالب تر ببینی منم بی خیال میشی!
-این حرفا یعنی اینکه قبول کردی بیشتر آشنا بشیم؟!
قاطع گفتم:نه!
با صدایی که اون شادی اوّل رو نداشت گفت:چرا؟!
گوشی رو از گوشم برداشتم و روی اون یکی گوشم گذاشتم:جواب منو ندادی!
-تو چرا انقدر به همه چیز بدبینی؟!
-بدبین نیستم!واقع بینم!
-اگه واقع بین بودی خوبی و بدی آدما رو با هم می دیدی نه فقط بدی ها و اشتاباهاتشونو!
طلبکار گفتم-ببخشید میشه بپرسم چه خوبی به من نشون دادی؟!
یکم مکث کرد و بعد گفت:اگه آدم عوضی بودم خیلی راحت می تونستم حقیقت رو بهت نگم.بهت نگم که دوست دختر داشتم ولی گفتم الانم می گم آدم چشم و گوش بسته ای نیستم.اگه ازت خواستم بیشتر باهات آشنا بشم واسه این بود که بهم فرصت بدی خوبیامو...البته اگه تو نظر تو خوبی بیاد نشونت بدم.
نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد:تو دختر خوبی هستی منم نمی خوام این فرصتو از دست بدم...می خوام برای به دست آوردنت تلاش کنم!
بعد سکوت کرد.تمام مدّت داشتم با دقّت به حرفاش گوش می دادم.داشتم سبک سنگین می کردم که چی جوابشو بدم که صداش اومد:
-میذاری؟!
گیج پرسیدم:چیو میذارم؟!
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:میذاری برای به دست آوردنت تلاش کنم؟!
نمی دونستم چی جوابشو بدم با حرفاش واقعاََ خلع سلاح شده بودم هم مطمئن بودم جواب رد بشنوه دوباره هر روز میاد دم مدرسه.از یه طرف از صداقتش خوشم اومده بود از طرف دیگه همون ترس و بدبینی که تو وجودم لونه کرده بود داشت قدرت نمایی می کرد.
سر انگشتام یخ کرده بود...چشمامو محکم روی هم فشار دادم و باشه ای همراه با بیرون دادن نفسم گفتم.
صدای نفس آسوده ای که کشید رو شنیدم بعد چند ثانیه با خنده گفت:بیچاره اون کسی که تو می خوای بهش بله بدی!
از حرفش خنده ام گرفت و با خنده ای که تو صدام بود گفتم:دلش بخواد!
با لحن بامزه ای گفت:بر منکرش لعنت!! شبنم...با صدای مردی که از اون ور خط گفت ببخشید آقا حرفش نصفه موند.
سریع گفت:ببین من الان مشتری دارم خودم بعداََ بهت زنگ می زنم.خداحافظ . صدای بوق ممتد تو گوشی پیچید.
گوشی رو از گوشم دور کردم و به صفحه اش نگاه کردم با خودم گفتم دیوونه نذاشت حداقل جوابشو بدم.
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گوشیمو دوباره زیربالشم گذاشتم.
حس مبهمی داشتم از اینکه قبول کرده بودم بیشتر بشناسمش!ناخواسته فکرم کشیده شد به سیاوش و اون دختری که می خواست ببیندش.کلافه خودمو رو تخت انداختم به سقف خیره شدم.دستامو از دو طرف باز کردم.
یعنی از دختره خوشش میاد؟!این سؤالی بود که هر وقت اسمش رو به خاطر می آوردم این سؤال به دنبالش به یادم می اومد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم چهره ی فرزاد رو به یاد بیارم ولی همش چهره ی سیاوش تو ذهنم تداعی میشد.
اون چشمای خوش رنگش که با غروری که توش جاخوش کرده بود جلوه ی خاصی به چشماش بخشیده بود.
فرزاد چی؟اونم چشماش همین جوری بود؟!حتی چهره اش ناواضح تو ذهنم نقش بسته بود.
چشمامو بستم و دستامو بردم زیر سرم همزمان فکری به ذهنم رسید.اینکه اگه همه اشون درباره ی فرزاد بفهمن چی میشه؟خصوصاََ سیاوش!دوست داشتم ببینم اون چه واکنشی نشون میده؟!
شاید بهم بخنده بگه تو رو چه به این غلطا برو عروسک بازیتو کن یا شاید سرم داد بزنه شایدم بره فرزاد رو کتکش بزنه...تا وقتی که چشمام سنگین شد هزار شاید و امّا و اگر از ذهنم گذشت....
از صبح که بیدار شدم جنب و جوشی بی سابقه به خاطر مهمونی امشب تو خونه ایجاد شده بود.وسایل مهمونی رو با وانت می آوردن.
سیاوشم صبح زود رفته بود بیمارستان و قول داده بود که قبل از ساعت 5 که مهمونی شروع می شد خودشو برسونه.
منم از صبح پا به پای ثریا جون و ماه منیر کمک می کردم.
اوّل که میوه ها رو آماده کردیم تا شیرینی ها رو بیارن بعدم که شیرینیا رسید با کمک مستخدمایی که ثریا جون آورده بود مرتب تو سینی چیدیم.
شام هم از یه غذای خونگی که غذاهاش معرکه و لذیذ بود سفارش دادیم.
ساعت سه بعد از ظهر که کارا تموم شد هر کدوم از یه ور افتادیم.اعتراف می کنم تو عمرم انقدر کار نکرده بودم!جونم داشت در می اومد.یکی می اومد تو خونه فکر می کرد خمپاره ترکیده که ما اینجوری رو مبلا ولو شدیم.حتی نای حرف زدنم نداشتیم.
ولی از حق نگذریم خونه محشر شده بود.میز ناهارخوری تمام با میوه های خوش رنگ و لعاب و انواع شیرینی های خوشمزه به زیبایی تزیین شده بود.صندلی هایی که آوردن دور تا دور سالن چیده شده بود.یه میز هم برای سرو شام و اُردُور کنار آشپزخونه قرار گرفته بود که ظروف غذا خوری روش قرار گرفته بود.
تو هر کنج دیوار چند نوع گل مصنوعی توی گلدون های پایه بلند کریستال قرار داده شده بود.سرامیک های سفید کف خونه زیر نور لوسترها مثل ستاره می درخشید.
واقعاََ نگاه کردن به خونه خستگی رو ازم دور کرد.بعد از استراحت رفتیم خونه ی خودمون تا آماده بشیم.
البته ماه منیر اوّل قبول نکرد که بریم مهمونی و می گفت مهمونی خانوادگیِ اومدن ما درست نیست که حقم داشت ولی ثریا جون کوتاه نمی اومد و می گفت باید بیایین خلاصه از ثریا جون اصرار از ماه منیر انکار آخرشم ماه منیر کوتاه اومد و قبول کرد بریم.منم خیلی دوست داشتم برم چون کنجکاو بودم دختری که ثریا جون برای سیاوش در نظر گرفته بود رو ببینم.
تو اتاقم داشتم موهای خیسمو برس می کشیدم.خیلی بلند شده بود و تا روی رونم می رسید.بعد از اینکه برس کشیدنم تموم شد موهامو بافتم و بالای سرم با گیره محکم بستم.
رفتم سراغ لباسام.یه بلوز سفید آستین بلند و تونیک آبی نیلی با شلوار سفید و شال سفید با طرح های درهم آبی نیلی.شالم هدیه تولدم بود که ماه منیر بهم داده بود.
آماده شدنم زیاد طول نکشید چون اصلاََ اهل آرایش نبودم و خوشم نمی اومد از آرایش کردن.
یه نگاه به خودم تو آیینه کردم و شالمو مرتب کردم..بعد از اینکه از مناسب بودن لباسم مطمئن شدم از اتاقم بیرون اومدم.ماه منیر حاضر و آماده رو مبل نشسته بود و داشت گره ی روسریشو محکم می کرد.
یه کت و دامن خوش دوخت زیتونی که مطمئن بودم دوخت خودشه با روسری ستش تیپشو تکمیل کرده بود.زیتونی واقعاََ بهش می اومد.
همزمان بهم لبخند زدیم از نگاهش فهمیدم که از ظاهرم راضیه.با لبخند بهم گفت:مثل یه تیکه ماه شدی یادم باشه برات اسفند دود کنم چشم نخوری.
خندیدم و گفتم:فعلاََ بریم خونه ثریا جون اونجا واسه هر سه تامون دود کن و بعد چشمکی بهش زدم که خنده اش گرفت.
با خنده از رو مبل بلند شد و گفت :بریم که دیر شد.منم دنبالش راه افتادم.
وارد خونه شدیم هنوز کسی نیومده بود فقط مستخدما که از صبح اومده بودن در رفت و آمد بودن.
سرچرخوندم تا ثریا جون رو پیدا کنم که با صدای تلق تولوق کفشی که از طبقه ی بالا می اومد به پله ها چشم دوختم.
با دیدن ثریا جون توی کت و دامن توسی که روی کتش سنگ دوزی شده بود که جلوه ی لباسشو دو چندان کرده بود سرجام خشک شدم.
پله ی آخرو که اومد پایین سوتی زدم و گفتم:آهای خانوم خوشگله بابا این دله!نکن با این دله مادر مرده ی ما از اینکارا!
ثریا جون با تعجب کنار پله ها ایستاد و گفت:با منی؟!
ابررهامو با شیطنت بردم بالا و گفتم:مگه ما چندتا خانوم خوشگله اینجا داریم؟!
خندید منم با خنده گفتم:تو این کت دامن خیلی جیگر شدی به پا ندزدنت!
هر سه خندیدم.ثریا جون اومد نزدیک و با ماه منیر سلام احوال پرسی کرد بعد رو به من گفت:این کت دامن دست پخت ماه منیره!
با تعجب اوّل به ثریا جون بعد به ماه منیر که لبخند روی لبش نگاه کردم و گفتم:نمی دونستم سنگ دوزیم می کنی!خیلی قشنگ شده!
بعد ادامه دادم:دیدی گفتم میخوای اسفند دود کنی واسه هر سه تامون دود کن!
ثریا جون با خنده نگاهی به خودش کرد و بعد با لحن بانمکی گفت:راست میگه می ترسم چشم بخورم برم واسه خودم اسفند دود کنم.به طرف آشپزخونه رفت من و ماه منیرم با خنده پشت سرش وارد آشپزخونه شدیم.

=========
✅ راوی داستان «سیاوش»

بعد از اینکه از بیمارستان اومدم بیرون رفتم کت شلوارمو که برای مهمونی داده بودم خشک شویی تحویل بگیرم.
به هیچ وجه حال و حوصله مهمونی نداشتم بیشتر از اون حوصله دیدن دختری که مامان گفته بود.با یاد آوریشون کلافه دنده رو جا زدم و با بی میلی به طرف خونه روندم.
دلم می خواست مسیر هیچ وقت تموم نشه و ترافیک از همیشه سنگین تر باشه.تنها کاری که براش حوصله داشتم و یه جورایی لذّت می بردم سر به سر گذاشتن شبنم بود.
از اخلاقش خوشم می اومد.اهل ناز و عشوه اومدن و خودشو لوس کردن نبود حتی شش سال پیش!ذهنم به سوی اون شبی که اومدم پرواز کرد...از یادآوری اتفاقا لبخندی روی لبم نقش بست...بعد شش سال که دوباره دیدمش با یه چماقو تی شرت و شلوار آبی اومده بود دزد کشون!خانوم شجاع الدوله دِیلَمی!
موهاش از آخرین باری که دیده بودمش خیلی بلند تر شده بود و چهره اش...شبیه اون نقاشی دختری که کشیده بود شده بود.خیلی شبیه...
طوری  که در لحظه ی دیدنش  سریع به ذهنم خطور کرد که خیلی برام آشناست و خب  لابد همون دختره  هستش   ولی خب کمی هم مردد بودم   خب اگر عکسش بود  میشد راحت تر مطمئن بود  ولی نقاشی خب  کمی سخته تا تشخیص صد در صد  داد ....

      ادامه در مطلب بعد.....

 

 


 وبلاگ تهران رمان 
 نویسنده شین براری

نظرات (۴)

سلام    اقای براری   میدانم از  رمان و رمان عشقی   دوری میکردید همیشه .    و  گمانم  این هم  از سر   خالی نبودن عریضه   نوشته اید   

  اتفاقا  من بهترین رمانی  ک  توی زندگی  خوندم  ب  قلم  ایشون  بود

  • راحله نباتی
  • خوب و زیبا    مرسی 

      سلام محدثه   خوبی .   دانشگاه چخبر؟ 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی