رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان احساسی ۶

 

 سرم کمی گیج شد و چشمام تار دید   احساس کردم توی خواب این لحظات رو دیدم   بعدش سریع خودمو جمو جور کردم و با صدایی که لرزشش  قابل تشخیص بود  گفتم ؛ از ابتدای  آشناییمون تو رو نمی شناختم.
نیشخندی زد.دور صندلی چرخید و پشتم قرار گرفت:
-بهم گفتی بهت دروغ گفتم..سرشو آورد کنار گوشم.نفساش روی صورتم فرود می اومد و حالمو خرابتر می کرد.
ادامه داد:بهت دروغ نگفتم ولی همه چیزو نگفتم!اینو بهت نگفتم که بابای من شاید تو مشروب خوردن زیاده روی می کرد ولی تو مواد مخدر هیچوقت..!!
نفسم تو سینه ام حبس شد.گذشته مثل فیلم از مقابل چشمام رد می شد...نه نه این امکان نداره!!
چشمامو بستم محکم روی هم فشار دادم..نفسام تندتر شده بود هرچی نفس می کشیدم حس می کردم نفس کم دارم.
موهام با شدت به عقب کشیده شد و سرم به پشتی صندلی خورد..نفسمو با آخ بلندی بیرون دادم.صداشو دم گوشم شنیدم:
-تو روسپی بابامو کشتی باعث شدی مجبور بشم از درسم بزنم و حمالی کنم.زخم زبون بشنوم تحقیر بشم خورد بشم!!
با صدایی که از خشم و بغض می لرزید گفتم:پ..پدر رذل بی صفتت خواهرمو کشت منم انتقام خون خواهرمو گرفتم.خ..خواهرم از برگ گل پاک تر بود ولی اون سه تا بی ناموس بهش رحم نکردن کشتنش..منم کشتمشون...خون در برابر خون!!!
سرمو به جلو هل داد و خودش مقابلم روی صندلی خم شد.پوست سرم گز گز می کرد و تیر می کشید.
فاصله ی صورتش با صورتم یه وجب بود..نفسشو تو صورتم بیرون داد:آره کشتیش حالا منم اومدم تا کار نا تموم بابامو تموم کنم...اومدم کار فرامرز و دوتا رفیقای شفیقشو تموم کنم!!
بعد سرشو کشید عقب.قهقهه ی بلندی زد:همون جایی که باید خدمتت می رسید..من!!خدمتت می رسم.
واقعاََ نفسم بند اومده بود.از حرفش...اینجا..تو این خونه ی نفرین شده!!
خونه ی پدریم...پسر فرامرز...!!
اشک از گوشه ی چشمم چکید.
با نفرت توی چشماش که مثل گرگ می درخشید زل زدم:هیچ غلطی نمی تونی بکنی!!همون بیتای بی همه چیزم از سرت زیا...ولی حرفم با سیلی که تو گوشم زد تو دهنم موند..گوشم زنگ می زد.صورتم می سوخت انگار آهن داغ روش گذاشتن.سرم به راست پرتاب شده بود و به پشتی صندلی خورده بود.
گرمی خونو روی گونه و لبم حس می کردم.
سرمو چرخوندم..دستش می لرزید فکشو روی هم می سایید:حق نداری در مورد بیتا حرف بی ربط بزنی!!
با پوزخند گفتم:همه ی صفاتی که به من نسبت دادی برازنده ی خودت و بیتا و آبا و اجدادتونه..
اینبار صورتم به چپ پرتاب شد.دهنم پر خون شده بود..سرفه ای کردم و خون از دهنم روی لبم ریخت.
موهامو تو دستش گرفت و صورتمو مقابل صورت خودش نگه داشت..نفس نفس می زد:
-فکر کردی می ذارم بیتا سهم اون دکتر دوزاری بچه ننه بشه؟!!اون لیاقت بیتا رو نداره!
فشار دستاشو بیشتر کرد و ادامه داد:فکر کردی نمی دونم این چرت و پرتا رو کی تو گوشت کرده؟!فکر کردی نفهمیدم جلوی کافی شاپ با همون دکتر جونت زاغ سیامو چوب می زدی؟!
لبخند ترسناکی زد و گفت:ولی فکر نکنم دکی جون از جنسای دسته دوّم خوشش بیاد..حتی اگه عاشقشون هم باشه!!
از حرفش بند بند وجودم به لرزه افتاد.یاد سیاوش افتادم..نگاه مغرور و مهربونش...آغوش گرم و امنش...دستای حمایتگرش!
اشک تو چشمام حلقه زد چونه ام می لرزید با صدای لرزونی گفتم:اگه یه تار مو از سر سیاوش کم بشه تو رو هم مث اون بابای حروم زادت به درک واصل می کنم!!
موهامو ول کرد و چونه لرزونمو تو دستش گرفت..با صدای آرومی گفت:نترس به جسمش کاری ندارم با روحش کار دارم.وقتی تو رو نابود کنم اونم نابود میشه!
بعد لبشو برد نزدیک گوشم:دوست داری بچه مون دختر باشه یا پسر؟!!
نفس کم آوردم چشمام تا آخرین حدّ ممکن گشاد شده بود..همه ی تنم می لرزید.انگشتش روی گردنم حرکت کرد..مثل بید می لرزیدم.
کنترلی روی حرکات و رفتارم نداشتم تا صورتشو کشید عقب همه ی نیرومو جمع کردم و تو صورتش تف انداختم.
چهره اش تو هم رفت.صورتشو با آستینش پاک کرد..فکش منقبض شده بود.
خم شد و دستامو باز کرد.
با صدای بمی گفت:حالا دیگه تو صورت من تف میندازی؟!بلایی سرت میارم که به دست و پام بیوفتی..پامو لیس بزنی دختره ی خیابونی!!
با دستم که آزاد شده بود سیلی به صورتش زدم و گفتم:لش خیابونی تویی بی شرف!تو هم مثل بابات حروم زاده ای!
پاهامو آزاد کرد.دوباره موهامو تو دستش گرفت و به سمت خودش کشید...از روی صندلی کنده شدم.بهش چنگ مینداختم..تقلا می کردم تا موهامو ول کنه ولی اثری نداشت.از اتاق اومدیم بیرون در یه اتاق دیگه رو باز کرد و پرتم کرد تو اتاق.
با شدت خوردم زمین زانو و آرنجم درد گرفت.سرمو تو دستم گرفتم و به اتاق نگاه کردم..اتاق مشترک خودم و شمیم بود.اشکام روی گونه ام روون شد.
خدایا خودت کمک کن اگه دستش بهم برسه خودمو زنده نمیزارم...قسم می خورم!!
چشممو دورتادور اتاق چرخوندم هیچی نبود که بتونم از خودم دفاع کنم.وسایل اتاق همون وسایل قدیمی بود.خواستم از رو زمین بلند شم که در با شدت باز شد.اومد تو اتاقو در قفل کرد.
از ترس خودمو رو زمین کشیدم و از در فاصله گرفتم..سکسکه ام گرفته بود.تمام تنم یخ زده بود.
یه بطری تو دستش بود..خوب می دونستم تو اون بطری چیه..
در بطری رو باز کرد و لبه ی بطری رو گذاشت رو لبش و سرکشید.اخم کرده بود.چشماش قرمز بود.بهم نگاه کرد و با لبخند چندش آوری گفت:
-می خوام همونجوری که بابام به خواهرت تجاوز کرد بهت تجاوز کنم.
به در کمد چسبیده بودم اومد طرفم دستمو گرفت و کشید و من مثل عروسک دنبالش کشیده شدم.به خودم اومدم..پاهامو روی زمین نگه داشتم و مقاومت کردم.
برگشت سمتم و با کفشش محکم زد تو ساق پام...از شدت درد و ضعف چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین.ولی اون همچنان دستمو می کشید... روی زمین به دنبالش کشیده می شدم.
به تخت که رسید با قدرت پرتم کرد روی تخت...با صورت افتادم روی تشک...
از شدّت درد حتی نمی تونستم برگردم.صدای کوبیده شدن بطری روی عسلی باعث شد سرمو بیشتر توی تشک فرو کنم که موهام کشیده شد.
جیغ زدم:آیی موهامو ول کن کندیشون!!
زورم بهش نمی رسید.پامو گرفت و برم گردوند.سفیدی چشمش به سرخی میزد..نفس نفس میزد.نفسش بوی الکل می داد.احساس می کردم محتویات معده ام داره تو حلقم می جوشه.
ازش فاصله گرفتم.خودمو رو تخت بالا کشیدم و به پشتی تخت چسبیدم.
لبخندی زد و گفت:راه فراری نداری خانوم کوچولو!
دستشو کشید رو ساق پام از دردش بالشی که زیرم بودو چنگ زدم.لبامو روی هم فشار دادم که زخم رو لبم دوباره خونریزی کرد.
با لحن مشمئزکننده ای گفت:هنوز انتخاب نکردی دختر می خوای یا پسر؟!
مغزم به کار افتاد..باید وقت کشی می کردم شاید می تونستم از این مهلکه جون سالم به در ببرم.
با ترس پرسیدم:از کجا فهمیدی اونی که دنبالشی منم؟!
نیشخندی زد و گفت:می خوای وقت بگذرونی کوچولو؟!باشه ولی وقت بسیار است!!
تنم لرزید.راست می گفت.هیچکس خبر نداشت من اینجا گیر افتادم ولی حسی بهم می گفت نجات پیدا می کنم.
گفت:گذاشتم چند سال بعد دنبال قضیه رو بگیرم که آبا از آسیاب افتاده باشه و پلیس بی خیال شده باشه.اومدم اینجا از روی عکسایی که تو خونتون بود فهمیدم بابات بچه داشته..دوتا دختر.از اهل محلتون پرس و جو کردم.گفتن ماه آخر قبل از این اتفاق از دختر بزرگه و مادره هیچ خبری نبوده.همون روز قتلم یه رفتگر که همیشه کوچه تونو تمیز می کرده دیده یه دختر ازین خونه میاد بیرون ولی چون باباتو میشناخته چجور آدمی بوده حرفی به پلیس نزده.می دونستم بالاخره میری مدرسه.
یه نگاه به بطری کرد خم شد و برش داشت.دوباره ازش خورد و محکم تر از دفعه قبل کوبوندش رو عسلی.از ترس چسبیده بودم به پشتی تخت.
با پشت دستش چشماشو مالوند و ادامه داد:از رفیقم که تو آموزش و پرورش بود کمک گرفتم.اسما زیاد بود منم مجبور بودم با هر کدوم کمِ کم یه ماه باشم تا سفره دلشونو پیشم باز کنن...واسه همین پیدا کردنت سه سال طول کشید.
نگاه ترسناکی بهم کرد و گفت:ولی خب ارزششو داشت وقتی تو رستوران سرگذشتتو گفتی تا تهش رفتم..فهمیدم همونی هستی که زندگیمو به گند کشید با این حرفش همزمان پامو کشید سمت خودش...روی بالش افتادم و اون روی پام نشست.
با همه ی زورم پامو تکون دادم ولی تکون نخورد.روم خیمه زد .جیغ کشیدم و چشمامو بستم و ناخودآگاه به سمتش چنگ انداختم.چشمام که بسته بود رو آروم باز کردم..دیدم روی گونه اش خراش ناخونام افتاده..
همه وزنشو انداخت روم..آخی گفتم.راه نفسم بسته شده بود دستامو توی دستاش گرفت و برد بالای سرم و فشار دستاشو بیشتر کرد..صدای ترق توروق مفصلای انگشتام دراومده بود.
با حرص گفت:می خوام زیر دست و پام جون بدی بچه گربه!!
هق هق می کردم.یکی از دستاشو از روی دستم برداشت و به سمت کمربندش برد.
راه بینیم بسته شده بود...با دهن نفس های کوتاه و صدادار می کشیدم.دستش که دستامو نگه داشته بود شل شد.کمربندشو باز کرد.تکون شدیدی به پام دادم که تعادلش بهم خورد داشت میوفتاد روم که دستشو حایل کرد.
فاصله ی صورتش با صورتم یه وجب بود.از چشماش خون می بارید.دوباره خودشو متعادل کرد.دستشو گذاشت رو گلوم و از بین دندوناش غرید:یه کاری نکن اول نفستو بگیرم بعد ترتیبتو بدم ج..!!
نفسام یکی در میون شده بود.فشار دستش رو گلوم بیشتر میشد و صورتش لحظه به لحظه نزدیک تر.
خس خس می کردم.چشمام سیاهی می رفت.یکی از دستامو آزاد کردم دستمو رو تشک کشیدم به طرف عسلی.بدون اینکه چشم ازش بگیرم با دست دنبالش گشتم..بالاخره لمسش کردم.تو چشماش خیره شدم و انگشتامو دورش پیچیدم.
نفسمو حبس کردم و با همه ی توانم بطری رو تو سرش خورد کردم.صدای شکستن بطری با صدای شکستن در همراه شد.
صدای فریاد یه نفر تو گوشم پیچید..به فرزاد نگاه کردم نگاهش رو من مات شده بود..خون از بین موهاش و گیجگاهش رو پیشونیش ریخت و افتاد روم.
نمی تونستم نفس بکشم دست و پا میزدم.چشمام بسته بود و گریه می کردم.هیچی از صداهای اطرافم نمی فهمیدم.
احساس کردم سنگینیش از روم برداشته شد.نفس عمیقی کشیدم و سرفه های پی در پی به دنبالش.با هر سرفه ای که می کردم انگار دنده هام تو بدنم فرو می رفتن.قلبم تیر می کشید.
دستی دورمو گرفت که باعث شدبلرزم.تلاش کردم خودمو آزاد کنم که صداشو شنیدم...خودش بود.سیاوش بود!!
با بهت برگشتم طرفش..می خواستم مطمئن بشم که خودشه.نگرانی تو چشماش نی نی میکرد.خودمو پرت کردم تو آغوشش.از ترس به لباسش چنگ زدم.دستش دورم محکمتر شد.
سرمو رو سینه اش گذاشتم و زار زدم.دستشو رو سرم گذاشت و به سینه اش فشار داد.
صدای خشن مردی گفت:تموم کرده!!
جیغی از ته دل زدم و محکم تر لباسشو بین انگشتام فشردم.من قاتل بودم.بازم یه نفر دیگه رو کشتم.اینبار پسر فرامرزو!!
خواستم برگردم و ببینمش ولی سیاوش سرمو نگه داشت.صدای آروم و لرزونش رو شنیدم:چیو می خوای ببینی؟!
واقعاََ چی رو می خواستم ببینم؟!می خواستم آدمی که کشته بودم رو ببینم؟!
زیرلب ناله کردم:من کشتمش..من قاتلم.
انگشتاش تو موهام چرخید:تو فقط از خودت دفاع کردی.از پاکیت!!
اون نمی دونست..نمی دونست من پاک نیستم و خون سه نفر دیگه رو دستای منه.
با صدای جیغ زنی سرمو از سینه سیاوش برداشتم و هر دو به در نگاه کردیم.
ثریا جون و ماه منیر بودن.از چشمای ورم کرده و صورت رنگ پریده شون معلوم بود حال و روز خوبی ندارن.حتماََ سیاوش خبرشون کرده بود.
ماه منیر به صورتش چنگ زد و گفت:وای خدا مرگم بده.چی به روزت اومده؟!!چرا این شکلی شدی؟! به صورت خیس از اشکشون نگاه کردم.جوابی نداشتم بهشون بدم.سرمو چرخوندم به سمتی که فکر می کردم فرزاد اونجاست نگاه کردم. روشو پارچه ی سفید انداخته بودن که خونی شده بود. یه پلیس اومد تو.نگاهم روی پلیس می چرخید..با صدای خشدار و ضعیف صداش کردم..نشنید.با پارچه ای که روی سرم قرار گرفت نگاهمو چرخوندم.ثریا جون بود.با چشمای اشکی و لبخندی مهربون بالا سرم ایستاده بود. سیاوش صداش زد:سرکار!! چشم از جسد گرفت و به سیاوش نگاه کرد. به من اشاره کرد و گفت:با شما کار داره؟!
-بله خانوم؟!
زبونمو روی لبای خشکم کشیدم و گفتم:میشه بگید باغچه رو بکَنن؟!
همشون با تعجب به من خیره شده بودن.مرد پرسید:برای چی؟!
بی رمق گفتم:جنازه مادر و خواهرم تو باغچه ست..حقشون نیست اینجوری بی نام و نشون تو این باغچه بپوسن!!
مات و مبهوت بهم خیره شده بودن. اون مرد با صدای بیسیمش از بهت خارج شد و در حالیکه بی سیمشو از کمربندش جدا می کرد از اتاق بیرون رفت. سیاوش برم گردوند سمت خودش و با ناباوری پرسید:ت..تو خواهر داشتی؟!
اشک تو چشمام جمع شد.با بغض گفتم:داشتم ولی پر پرش کردن!!
از چهره هر سه شون معلوم بود هیچی از حرفم نفهمیدن.
دوباره همون پلیس تو اتاق سرک کشید و گفت:خانوم تشریف بیارید جای جسدارو بهمون نشون بدید.
با کمک سیاوش و ثریا جون از روی تخت بلند شدم.ضعف داشتم..دهنم خشک شده بود..چشمام می سوخت.درد و سوزش گونه ولبم هم مزید بر علت بود.
رفتیم تو حیاط دوتا سرباز بیل به دست کنار باغچه ایستاده بودن.دستمو از دست سیاوش جدا کردم و ازشو فاصله گرفتم.لنگ لنگون رفتم تو باغچه.بغض سنگینی گلومو گرفته بود.یاد تک تک روزایی که تو این خون شکنجه می شدم و کتک می خوردم افتاد.یاد کتکای مامانم و خواهرم.نگاهمو روی خاک چرخوندم و با انگشت به جایی که دفن شده بودن اشاره کردم.
یه قدم برداشتم تا بیام بیرون ولی سرم گیج رفت و روی زانو خم شدم.سیاوش خودشو بهم رسوند زیر بغلمو گرفت.کمکم کرد از باغچه بیام بیرون.بهش تکیه کرده بودم و اونم دستشو دور شونم حلقه کرده بود.ماه منیر دست سردمو تو دستش گرفته بود و با چشمای خیس از اشکش و لبخند مهربونش بهم دلداری میداد.ولی اون از دلم خبر نداشت...از حال و روزم حبر نداشت.
با آب قندی که ثریا جون بهم داده بود حالم بهتر شده بود اما هنوزم ضعف داشتم.با صدای یکی از سربازا که گفت اینجان پاهام سست شد.سیاوش حلقه دستشو محکمتر کرد.بهش نگاه کردم..اونم نگام کرد.آسمون چشماش ابری بود...می خواست بباره.چند نفر دیگه هم رفتن کمک.
با بیرون اومدن پارچه ی سفید و خاکی با خون هایی که جای جایش خشکیده بود چشمامو محکم روی هم فشار دادم.صدای گریه ثریا جون و ماه منیر بلند شد.
گذاشتنش رو زمین.اوّلین قدمو برداشتم.انگار با هر قدم جون از بدم خارج میشد.خیره به پارچه جلوتر رفتم تا رسیدم بهش.
چشمام از بالا به پایین و برعکس روی پارچه می چرخید.خم شدم و کنارش روی زمین نشستم...دستام می لرزید.
گره سر پارچه رو باز کردم.چشمامو بستم و پارچه رو کشیدم پایین...بغضم ترکید و دوباره اشکم سرازیر شد.چشمامو باز کردم.
شمیم بود..خواهرم بود..
با صدایی که از ته چاه در می اومد اسمشوصدا زدم:شمیم!
زل زدم به صورتش..صورت سفیدش که از همیشه سفید تر بود.
با یه دنیا دلتنگی بهش نگاه کردم...اندازه ی همه ی این سالها که به یادش اشک ریختم...
هیچ وقت نفهمیدم مامان و شمیم به جرم کدوم گناه اینجوری مجازات شدن!..هیچوقت نفهمیدم...
تو عالم خودم بودم که یه پارچه ی دیگه کنار شمیم قرار گرفت.توانایی بلند شدن رو نداشتم.انگار به زمین چسبیده بودم.اشکام صورتمو پوشونده بود.سوزی که می اومد مثل شلاق به صورتم می خورد و به ضعفم دامن می زد.دستام سر شده بود.
اون پلیس مقابلم سمت دیگه ی شمیم نشستوسنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم.
-چرا این جنازه ها اینجا هستن؟!
نگاهمو از جسد شمیم بالا کشیدم و به صورت مرد نگاه کردم.
-بابام اینجا دفنشون کرده...
-چرا؟!
پوزخندی روی لبم نقش بست:چون خرج کفن و دفنشونو نمی تونست بده!
ابروهاش بالا رفت.
-علّت مرگشون؟!
-مامان از کتک خوردن و عفونت زخماش..خواهرمم...
گلوم درد می کرد.از این بغضی که لحظه به لحظه مثل دُمل چرکی سر باز می کرد ولی بهتر نمی شد.
-خواهرمم سه تا مرد مست بهش تجاوز کردن.
مات و مبهوت نگاهش رو صورتم می چرخید.
صدای سیاوش از پشت سرم اومد:سرکار فکر نمی کنم وقت مناسبی برای بازجویی باشه.
پلیس اوّل نگاهی به سیاوش و بعد به من انداخت.سری تکون داد و گفت:برای تکمیل پپرونده و بازجویی های تکمیلی تا اطلاع ثانوی از شهر خارج نشید..بعدم راهشو کشید رفت.
چند نفر اومدن و روی جنازه ه ها رو پوشوندن و روی برانکار گذاشتن.
دستای سیاوش زیر بغلم قرار گرفت.انقدر بی جون بودم که نمی تونستم بلند بشم.انگار خودش حالمو فهمید که فشار دسشتو زیاد کرد و با یه حرکت از روی زمین بلندم کرد.زانوهام سست یود و می لرزید.ماه منیر و ثریا جون سریع اومدن کنارمون چشمای هر دوشون قرمز بود..حتی چشمای سیاشو!!
ماه منیر دستشو رو بازوم گذاشت و گفت:بیایین بریم تو اینجا سرده مریض می شین.
وارد خونه شدیم.وسایل خونه دست نخورده بود ولی خاک گرفته و کهنه گی بیش از حدش تو ذوق میزد.ماه منی رراهشو به سمت آشپزخونه کج کرد ما هم رفتیم تو هال.رفت و آمد پلیسا رفته رفته کمتر می شد.چشمم به میز قمار بابا افتاد..خیره نگاهش کردم.خاطرات زیادی با هم به ذهنم هجوم آوردن.
مهم تر از همه آخرین خاطره ای که از اون میز لعنتی داشتم.
کنار ثریا جون روی مبل نشستم سیاوشم مقابلم نشست و با نگرانی به صورتم نگاه می کرد.
وقتی خیرگی نگاهمو دید مسیر نگاهمو دنبال کرد..نگاهش روی میز ثابت شد.نمی دونم تو ذهنش چی می گذشت ولی من خوب می دونستم تو ذهنم چی می گذره و چی می خوام به زبون بیارم..
رازی که این همه سال سر به مُهر توی گوشه ای از ذهنم خاکش کرده بودم اما الان خسته تر از اونی بودم که بتونم تنهایی باهاش دست و پجه نرم کنم.
نگاهم به گوشه گوشه ی خونه سرک می کشید ولی دریغ از یه خاطره ی شیرین.همش درد و رنج...همش سیاهی بود..
ماه منیر با لیوان توی دستش از آشپزخونه اومد بیرون..در حالیکه با سر و صدا قاشقو تو لیوان می چرخوند گفت:خوب شد این پلیسا شکر رو با خودشون نبردن.
لیوانو داد دستمو گفت:بخور جون بگیری..رنگ به رو نداری!
با دستای لرزون لیوانو گرفتم و محکم نگه داشتم تا لرزشش به چشم نیاد.
لیوانو به لبم چسبوندم..برخورد آب به لبم لبمو سوزوند ولی اهمیتی ندادم و یه نفس سرکشیدم.
لبامو با زبونم تر کردم و گفتم:بابام مهندس عمران بود.
توجهشون بهم جلب شد..
ادامه دادم:تو دانشگاه عاشق مامانم شد.چون کسی رو نداشتن یه جشن کوچیک با دوستاشون گرفتن و زندگیشونو شروع کردن.بابام آدم بی خیالی بود یعنی هیچ وقت سخت نمی گرفت حتی وقتی با مشکل رو به رو می شد.همین بی خیالیش ریسک پذیرشم کرده بود.بیشتر وقتام تو ریسک کردن موفق بود.خیلیا به زندگیشون حسرت می خوردن.وضع مالیشون روز به روز بهتر میشد.شمیم سه سالش بود که بابا تو بورس سرمایه گذاری کرد یه سرمایه گذاری کَلون!!علی رغم مخالفت های مامانم و همه ی اطرافیانش کار خودشو کرد.طمع سودی که از این سرمایه گذاری عایدش می شد چشماشو کور کرده بود.
زد و قیمت سهامی که بابام روش سرمایه گذاری کرد سقوط کرد.بابام موند و یه ضرر هفت صد هشت صد میلیونی...
آهی کشیدم و گفتم:تو اون وضعیت مامانم فهمید منو بارداره..می خواستن سقط کنن ولی خطرش بالا بود ممکن بود مامانم زنده نمونه.همین جور مشکل پشت مشکل پیش می اومد و بابام هر روز داغون تر می شد.به خاطر بدهیش مجبور شد شرکتی که با هزار جون کندن به سود دهی رسونده بود بفروشه ...
برای اینکه از مشکلاتش فرار کنه رفت سراغ مشروب.انقدر ادامه داد که اگه تو روز یه بطری کامل نمی خورد مث مرغ سرکنده می شد.
برای اینکه بتونیم راحت زندگی کنیم بابا تصمیم گرفت خونه رو بفروشه بریم یه جای کوچیکتر. منم همون موقع به دنیا اومدم.بابام تو تصمیمش مصمم تر شد تا بتونه از پس مخارج دوتا بچه دربیاد.
همون موقع که خونه رو فروختیم دو سه روز بعدش قیمت خونه خیلی رفت بالا جوری که همه انگشت به دهن مونده بودن.
بابا هر چی می گشت خونه ای با پولی که داشت بخره نمی شد.وقتی می اومد خونه عصبانیتش رو سر ما خالی می کرد.اولین بار که مامانمو زد سر همین بود مامانم به خاطر سرمایه گذاریش بهش سرکوفت زد اونم تازه مشروب خورده بود کله اش داغ بود.همونجا کمربندشو کشید افتاد به جون مامانم.
پوزخندی زدم:انگار کتک زدن زیر دندونش رفته بود و مزه اش حسابی بهش چسبیده بود..تا تقی به توقی می خورد بی دلیل و با دلیل مامانمو می گرفت به باد کتک!!
چشم چرخوندم تا قیافه هاشونو ببینم.یکی از یکی مغموم تر و ناراحت تر..
-بالاخره انقدر گشت تا این خونه رو پیدا کرد.هه!خونه 400 متری تو بالاشهر کجا خونه 40 متری اینجا کجا!!
اینجا که اومدیم شرایطمون بدتر شد.چندتا آدم عوضی بابامو دوره کردن و کشوندنش تو کار مواد!!زندگیمون جهنم مجسم بود!
کار یادش دادن که با قمار خرج زندگیشو دربیاره.همه ی طلاهای مامانم سر این شرط بندی ها و باختناش رفت.آدم پخمه گیر آورده بودن رفیقاش.مجبورش می کردن تا خرخره بخوره بعدم باهاش قمار می کردن و هر چی داشت و نداشت ازش می گرفتن.
یه شب متوجه شدم سه نفر دیگه اومدن خونه اون قبلیا نبودن.مامانم هر وقت رفیقای بابام می اومدن منو شمیم رو می فرستاد تو اتاقمون و مجبورمون می کرد درو از پشت قفل کنیم.اون موقع معنی این کارشو نمی فهمیدم.
دستمو گذاشتم رو پیشونیم ادامه دادم:یه ماه بود از رفت و آمد این سه تا می گذشت.تا اینکه نمی دونم سرچی دوباره بابام با مامانم دعواش شد.
ما تو اتاق بودیم.به کتک زدنمون عادت کرده بود مثل آب براش حیاتی بود.وقتی رفت تو اتاقش رفتیم سراغ مامان..صدای ناله هاش می اومد.
یادآوری اون صحنه برام مثل مرگ تدریجی بود.صدام می لرزید:مثل یه تیکه گوشت خونین افتاده بود رو زمین.
انقدر کتک خورده بود می ترسیدیم بهش دست بزنیم.با بدبختی بردیمش تو اتاق.از ضعف و خستگی و کتکایی که خورده بود بیهوش شده بود.فرداش فهمیدیم تب داره..تو تب می سوخت.همه ی زخماش عفونت کرده بود.
سیاوش حرفمو قطع کرد:چرا نبردینش دکتر؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم:چون بابام هرچی پول داشتیم با موادش دود کرد فرستاد هوا.
لباشو رو هم فشار داد و سرشو انداخت پایین.
-چند روز بیهوش بود تا چشماشو باز کرد.هر دومون پیشش بودیم.
اشک از گوشه ی چشمم چکید:یکم حرف زد و بعدش گفت حلالم کنید! تا بهش گفتیم حلالش می کنیم.نفس آخرو کشید و برای همیشه تنهامون گذاشت.بابام اومد تو اتاق شروع کرد آه و ناله کردن فکر کردیم هنوز مامانو دوس داره ولی نشست کنار درو زد تو سر خودشو گفت حالا پول کفن و دفن اینو از کجا بیارم.پاشد از اتاق رفت بیرون با یه ملافه برگشت.مامانمو پیچید توشو برد تو باغچه..خودمونو به آب و آتیش تا جلوشو بگیریم ولی نتونستیم.. هق هق می کردم.با دستم اشکامو از صورتم پاک کردم.شوری اشک زخمای صورتمو می سوزوند ولی اهمیتی ندادم.ماه منیر و ثریا جون داشتن گریه می کردن.سیاوشم انگشتاشو روی چشماش فشار می داد. -بعد از اون شمیم نمی ذاشت من زیاد از اتاق برم بیرون.روز به روز میدیدم پریشون تر از قبل میشه..لاغرتر شده بود.ولی هرچی ازش می پرسیدم جوابم سکوت بود. بابا یه مدت کاری بهمون نداشت.تا اینکه یه شب تو اتاقمون بودم که شمیم اومد تو اتاق.خیلی مضطرب بود.رنگش پریده بود.دستاش می لرزید.اومد پیشم و بهم گفت برم تو کمد هر اتفاقیم افتاد حق ندارم از اون کمد بیام بیرون..
دستام دوباره به لرزه افتاده بود.انگار همین الان این صحنه ها دوباره داره تکرار میشه...
-رفتم تو کمد درو بستم.صدای کش دار چند نفرو شنیدم.از تو سوراخ کمد بیرونو نگاه می کردم.شمیم سریع رفت طرف در اتاق تا اومد درو قفل کنه در باز شد و خورد تو صورتش.نقش زمین شد.همون سه تا رفیقای بابا بودن.مست مست...رو پاشون بند نبودن.شمیمو دوره کردن..تا نزدیکش می شدن جیغ و داد می کرد.منتظر بودم تا بابا بیاد بندازتشون بیرون..ولی نیومد.سردستشون فرامرز بود.که آخرین بار به شمیم نزدیک شد..دیدم هیچ کاری نمی کنه تا فرامرز حرف زد با مشت کوبید تو چونش.. اونم عصبانی شد و به اون دوتا گفت شمیمو بگیرن.دستاشو گرفتن بردن طرف تخت... هق هقم اوج گرفته بود:انداختنش رو تخت..فرامرز اومد جلوی تخت وایساد.جلوی دیدمو گرفته بود..وقتی صدای جر خوردن لباس شمیمو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. بابام سر دختراش قمار کرده بود.. صدای گریه ماه منیر و ثریا جون اعصاب داغونمو کش می آورد.به سیاوش نگاه کردم.با دستاش محکم سرشو گرفته بود.سرش پایین بود.
-سه تا مست افتاده بودن به جون خواهرم.با چشمای خودم دیدم.بهش رحم نکردن مثل گرگ دریدنش..بعد یه ساعت دیدم از شمیم صدایی در نمیاد.هرچی نگاه کردم نفهمیدم چش شده.تقه ای به در خورد.بابام بهشون گفت سه ساعته اون تو چه غلطی می کنین من گفتم یه ساعت !باز شما چشمتون به دوتا دختر افتاد.. بعد نیم ساعت از اتاق رفتن بیرون.از کمد اومدم بیرون رفتم سراغ شمیم.بدنش داغون شده بود یه جای سالم رو بدنش نذاشته بودن حیوونا... هر چی صداش کردم..تکونش دادم جوابی نداد..چون چون مرده بود. جیغ و داد کردم ..خودمو زدم..شمیمو زدم.بابا اومد تو اتاق.دیوونه شده بودم اونو مقصر می دونستم.بهش حمله کردم.داشتم با دستام خفش می کردم که پرتم کرد گوشه ی دیوار..رفت سراغ شمیم.بازم نگران خرج کفن و دفنش بود اصلا واسش مهم نبود اونی که رو اون تخت جون داده دخترشه...شمیم هم کنار مامان تو باغچه خاک کرد. از اون شب به بعد فکر انتقام بودم..فقط انتقام..شب و روز تو اتاقم نقشه می کشیدم برای بابا و اون سه تا رذل.با بابا راه می اومدم شده بودم ساقیش می خواستم سر از کارش دربیارم.تو اون مدت مشروبارو شناختم جاساز موادشم پیدا کردم..منتظر بودم تا اون سه تا دوباره بیان.تا انتقام خواهرمو ازشون بگیرم. بالاخره اومدن..رفتم تو آشپزخونه دو تا از قوی ترین مشروبارو برداشتم و توی جام هاشون ریختم بعدشم از جاساز مواد بابا توش مواد ریختم.رفتم بیرون گذاشتم جلوشون.رفتم تو اتاقم و لباس پوشیدم منتظر شدم. نمی دونم چقدر طول کشید تا صدای آه و ناله شون بلند شد.اومدم بیرون نگاهشون کردم..داشتن بال بال می زدن.از خونه اومدم بیرون. آب دهنمو قورت دادم:از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.انتقام همه ی رنج و دردایی که تو اون خونه کشیدیم رو گرفتم.همون شب با ماشین تصادف کردم..بقیه اشم خودتون می دونین.. 
سیاوش-پس فرزاد برای چی آوردت اینجا؟!
سرم همچنان پایین بود
-اون پسره فرامرز بود. صدای هین گفتنی شنیدم.سرمو بلند کردم سیاوش با چشمای به خون نشسته نگاهم می کرد.
صدای مرد غریبه ای اومد:ببخشید باید خونه رو تخلیه کنید تا پلمپ بشه... همون مرد پلیس بود.داشت با تعجب به ما نگاه می کرد: -اتفاقی افتاده؟!
سیاوش سریع با صدای گرفته ای جواب داد:نه نه چیزی نشده!بعد رو کرد به ما و گفت بهتره بریم... ماه منیر با گوشه روسریش اشکاشو پاک کرد.ثریا جون با دستمال و همزمان همه به سمت در رفتیم. دم در یه زن با لباس نیروی انتظامی پارچه ی سیاهرنگی به طرفم گرفت. -اینو سرت کن تازه متوجه شدم مانتو تنم نیست.با لبخند کمرنگی چادرو ازش گرفتم و سرم کردم.سیاوش جلوتر از من از خونه بیرون رفته بود. برام سؤال بود که چطوری جنازه هاشون بعد اینهمه وقت نپوسیده. رفتم کنارش و صداش زدم.برگشت سمتم.چشماش سرخ سرخ بود. -سیاوش.اون جسدا چطوری سالم بودن؟! لبخندی زد و گفت:دوازده سال طول می کشه تا بپوسن تازه اگه پوششی دورشون نباشه...برای همین سالم بودن..حداقل ظاهرشون سالم بود. نگاهی به پلیسا که جلوی در بودن کرد وگفت:شبنم باید باهاشو بری اداره پلیس!
با ترس نگاهش کردم و گفتم:آخه چرا؟!من که از عمد.. نذاشت حرفمو ادامه بدم و با لحن اطمینان دهنده ای گفت: می دونم ولی تا قاضی حکم نده کاریش نمیشه کرد.
مستاصل نگاهش کردم:یعنی چقدر طول می کشه. تا دهن باز کرد صدای زنی از پشتم اومد که گفت:برو تو اون ماشینی که اون سمت خیابونه بشین. نگاهش کردم همون زنی بود که چادر بهم داده بود.مردم کم کم با دیدن ماشین پلیس جمع می شدن. دوباره به سیاوش کردم:برو مطمئن باش کاریت ندارن. از ماه منیر و ثریا جونم خداحافظی کردم و با پاهای لرزون به سمت خیابون رفتم.سرم پایین بود که با صدای ماشینی که می اومد سرمو بلند کردم یه ماشین با سرعت زیاد به سمتم می اومد...وسط خیابون خشکم زد. بعد تنها چیزی که حس کردم درد بود و درد..

✅راوی داستان «سیاوش»

تا وقتی که پلیسا برسن هر لحظه که می گذشت برام قدر یه سال می گذشت.اما حالا خیالم راحت بود کسی که دوستش دارم حالا سالمه و می تونم کنارم داشته باشمش.منتظر یه فرصت مناسب بودم تا مچ دل رسوا شده مو پیشش باز کنم.نمی دونستم چه حسی بهم داره ولی دیگه بیشتر ازین طاقت نداشتم.این اتفاقا همش یه تلنگر بود برام.که ممکنه از دستش بدم.نمی تونستم تحمل کنم که وقتی جسمش نزدیکمه روحش ازم دور باشه.من روح و جسمش رو با هم می خواستم.
وقتی بهش گفتم باید با پلیسا بره ترس تو چشمای قشنگش قلبمو فشرد .با تردید ازم فاصله گرفت.مسیر حرکتشو با چشم دنبال می کردم که با صدای مردی ازش چشم گرفتم.
به مرد خیره شدم..همونی بود که تو اتاقم بود.سؤالی بهش نگاه کرد تا بفهمم برای چی صدام کرده..
مرد تا دهن باز کرد...صدای کشیده شدن چرخ ماشین روی زمین و جیغ چند نفر با هم آمیخته شد.
به هجوم آدمایی که به وسط خیابون می رفتن نگاه کردم.سرجام خشکم زده بود.دلم گواه بد می داد.با دیدن ماه منیر و مامان که تو سر خودشون می زدن با قدم های بلند خودمو به جمعی که وسط خیابون حرف می زدن رسوندم.
با قلدری همشونو کنار زدم و خودمو رسوندم جلوتر...میخکوب به صحنه ی مقابلم خیره شدم.
همه ی هستیم جلوی چشمام غرق خون روی زمین افتاده بود.
زانوهام لرزید..سست شد.روی زمین افتادم.زمان برام ایستاده بود.فقط به چهره ی غرق در خونش نگاه می کردم.
دستام می لرزید.سردِ سرد بود.دستمو روی صورتش گذاشتم.سرمای پوستش همه وجودمو یخ زد.
صدای آدمایی که اطرافمو احاطه کرده بودن داشت دیوونم می کرد.دو نفر رو دیدم که کنار شبنم زانو زدن..
برانکارو کنارش گذاشتن...چشمام سنگین شده بود..تار میدید.سرم گیج می رفت.سرمو بالا بردم.ماه منیر و مامان گریه می کردن.فرصت نگاه کردن به بقیه آدما رو نداشتم.چون چشمام سیاهی رفت و هیچی نفهمیدم.
با صدای محوی که از بلندگو اعلام میشدچشمامو باز کردم.چشمم به اتاق بیمارستان که افتاد همه ی اتفاقا یادم اومدم.
با شدت از روی تخت بلند شدم.سرمی که به دستم وصل بود کشیدم بیرون و از روی تخت اومدم پایین.سرم یکم گیج رفت اهمیتی ندادم و رفتم سمت در که باز شد.مامان با چشمای به خون نشسته بهم نگاه کرد.
خودمو بهش رسوندم.دستمو گذاشتم رو بازوهاش و پرسیدم:شبنم کجاست؟!
با صدای گرفته و بغض داری گفت:هنوز تو اتاق عمله ..یه قطره اشک از چشمش چکید.
حال خودم کم خراب بود باید به مامانم دلداری می دادم.با سرانگشتم اشکشو پاک کردم و چشماشو بوسیدم.
-مامان آروم باش.اینجوری از پا می افتی!
چونه اش لرزید و گفت:نتونستن اون از خدا بی خبری که بهش زد پیدا کنن.
دندونامو رو هم فشار دادم.نمی فهمیدم چرا یه نفر باید بخواد به شبنم آسیب برسونه..
به مامان نگاه کردم:ماه منیر کجاست؟!
پشت اتاق عمل نشسته..حالش خیلی بده یه لحظه آروم و قرار نداره.از وقتی اومدیم بیمارستان دو بار از حال رفته.
دستمو از رو بازوهاش برداشتم و کف دستامو رو صورتم کشیدم.
زمزمه کردم:بریم پیشش!
درو باز کردم و از اتاق اومدم بیرون.مامانم پشت سرم می اومد.گیج به سه راهرویی که مقابلم بود نگاه کردم.
با صدای مامان که از کنارم رد می شدو گفت:از اینطرف...
دنبالش راه افتادم.
انقدر ضربه شدید بوده که تا الان طول کشیده..اصلا مگه چند ساعت گذشته؟!
به ساعتم نگاه کردم.چشمام گرد شد!چهار ساعت!!!؟...
چهار ساعته که تو بیمارستانیم؟!
انتهای راهرو ماه منیرو دیدم.صدای هق هقش راهرو برداشته بود.خودمو بهش رسوندم.سرشو بلند کرد و نگاهم کرد..با دیدنم گریه اش شدت گرفت.
-نگفتن عملش کی تموم میشه؟!
سرشو تکون داد و گفت:نه! بعد با دستمالی که تو دستش مچاله کرده بود اشکاشو پاک کرد.مامانم کنارش نشست.سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست.
عقب عقب رفتم و به دیوار مقابل صندلی ها تکیه دادم.چشمام بسته بود.
با لرزش گوشیم چشمامو باز کردم.دستمو داخل جیب شلوار سُر دادم و بیرون کشیدمش...
شماره ناشناس بود.حوصله جواب دادن نداشتم ولی گفتم شاید کار واجبی داشته باشن.تا اومدم جواب بدم قطع شد.
گوشی رو تو دستم فشار دادم و خواستم بذارم تو جیبم که دوباره شروع به لرزیدن کرد..دوبار همون شماره...
دکمه برقراری تماسو زدم و گوشی رو گذاشتم کنار گوشم.
با بی حالی گفتم:بله ؟!
-الو سیاوش!
-خودمم.شما؟!
-بیتام!
برق از سرم پرید.تکیه مو از دیوار گرفتم.ناخودآگاه اخم کردم.
با عصبانیت گفتم:برای چی به من زنگ زدی؟!
صدای قهقهه ش تو گوشی پیچید.گوشی رو از گوشم دور کردم و لبامو با حرص روی هم فشار دادم.
-اممم بذار فکر کنم...آهان یادم اومد...حال اون بچه گربه ت! اسمش چی بود؟! آهان شبنم!چطوره؟!!
با تعجب گوشی رو تو دستم فشار دادم:زنگ زدی به من که حال شبنمو بپرسی؟!!
لحنش جدی شد و گفت:می خواستم ببینم سقط شده یا داره ریق رحمتو سر می کشه؟!
داشتم منفجر می شدم.فکری که از وقتی که بهم زنگ زده بود تو سرم چرخ می خورد با صدایی که سعی می کردم بلند نشه به زبون آوردم:
-تو این بلا رو سرش آوردی؟!
با این حرف مامان و ماه منیر با حیرت نگاهم می کردن.
دوباره خندید و گفت:براوو!!پس بیخود نیست که دکتر شدی..خوشم اومد!!
از میان دندونای قفل شده غریدم:برای چی این کارو کردی عوضی؟!
خنده اش قطع شد و بعد صدای فریادش تو گوشم پیچید:برای اینکه می خواستم داغشو به دلت بذارمکثافت آشغال.اون دختره ی هرزه عشقمو فرزادو کشت!!حقشه..هر بلایی سرش آوردم حقشه..دختره..
با خشم غیرقابل کنترلی فریاد زدم:خفه شو!!هرزه تویی...فکر کردی ندیدم با اون پسره آشغال تر از خودت رفتین تو یه خونه...
از حرص و عصبانیت نفس نفس می زدم:فق..فقط دعا کن دستم بهت نرسه..چون زنده ات نمی ذارم!!
خندید و گفت:احتیاج به دعا نیست دکتر قلابی..هیچ وقت دستت بهم نمی رسه چون من ایران نیستم.اون کسی هم که به عشقت زد من بهش پول داده بودم تا جوری با ماشین بهش بزنه که درجا تموم کنه ولی مثل اینکه زیاد کارش خوب نبوده...
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:ولی خوب اشکال نداره..اینجوری بهتر شد.چون تا آخر عمر مثل آیینه دق جلوته..یه دختر علیل...
بعد صدای بوق ممتد تو گوشی پیچید.سرم داشت منفجر می شد.تکیه مو به دیوار دادم و کنار دیوار رو زمین سُر خوردم.
حس می کردم قلبم نمی زنه..باورم نمی شد بیتا همچین کاری کرده باشه!!
انقدر حالم خراب بود که مامان و ماه منیر جرأت نکردن چیزی ازم بپرسن.با احساس سایه ای که روی سرم افتاد سرم رو بلند کردم.همون مرد با پرونده ی آبی رنگی که تو دستش بود بالای سرم ایستاده بود.دستامو تکیه گاه کردم و بلند شدم.خیره نگاهم می کرد.چشمم به اسمش که روی پلاک مشکی رنگ کوچیکی که به لباسش متصل بود خورد...حسین مردانی.به درجه اش نگاه کردم سروان بود.
نگاهمو به چشماش کشیدم با صدای گرفته ای گفتم:میشه تو محوطه صحبت کنیم.
متوجه منظورم شد و نگاه کوتاهی به مامان و ماه منیر که هر از گاهی صدای هق هقشون سکوت راهروی بیمارستان رو می شکست کرد.سری تکون داد و کنارم قرار گرفت.با کنار رفتنش تازه متوجه سربازی شدم که همراهش بود.
سریع از وسط راهرو حرکت کرد و کنار دیوار ایستاد.
در سکوت به سمت محوطه ی بیرون بیمارستان رفتیم.وارد محوطه که شدیم دوباره مقابلم ایستاد منم به تبعیت از اون ایستادم.کلافه دستامو تو جیبم فرو بردم و منتظر شدم تا شروع کنه..ولی انگار قصد نداشت شروع کننده باشه.برای همین من شروع کردم:
-جناب سروان تونستین کسی که به شبنم زده بود بگیرین؟!
سرشو تکون داد و گفت:نه متأسفانه از دستمون فرار کرد.
-ولی پلاک ماشینو..
اجازه نداد حرفمو ادامه بدم:پلاک ماشین مسروقه بوده!
نفسمو سنگین بیرون دادم.دو دل بودم در مورد بیتا حرفی بزنم یا نه که با سؤالش شکم و دودلیم دود شد.موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
-مشخصه که این کار از قبل برنامه ریزی شده بوده و اون شخص از قبل از وقوع قتل تو محل حضور داشته و با دستور یه شخص سوم این کارو انجام داده چون هیچ تماسی در مدتی که مقتول تو اون خونه بوده با گوشیش گرفته نشده.شما به شخص خاصی مظنون نیستید؟!آقایِ...؟!
-فرهمند..سیاوش فرهمند!!
-آقای فرهمند!!
بدون لحظه ای تأمل اسم بیتا رو به زبون آوردم.ابروهاش کمی بالا رفت.فکر کنم از لحن مطمئنم متعجب شده بود.
-بیتا چی..؟!
دست راستمو از جیبم بیرون آوردم و بین موهای بهم ریختم کشیدم.به ذهنم فشار آوردم تا فامیلیشو به یاد بیارم.
-بیتا شهبازی!
خودکارشو داخل پرونده به حرکت درآورد و همونطور که سر توی پرونده بود پرسید:
-چرا به ایشون مظنون هستید؟!
خسته و سردرگم از سین جیم جواب دادم:چون ایشون به فرزاد علاقه داره.
سرشو بلند کرد:و این دلیل میشه که بخواد همچین کاری بکنه؟!
برای اینکه این بحثو تمومش کنم گفتم:قبل از اینکه شما بیایین اینجا به گوشیم تماس گرفت و گفت:خودش اون شخص رو فرستاده بوده دم خونه...
انگار که حرفام براش جالب باشه پرونده رو بست.ادامه دادم:ولی از کشور خارج شده...
پرونده رو دست به دست کرد و گفت:چرا با شما تماس گرفته همچین حرفی زده؟!شما از قبل ایشونو می شناختین؟!در ضمن اگه اینطور که شما میگی به مقتول علاقه داشته پس چرا از کشور خارج شده اونم به تنهایی؟!
وای چرا ول نمی کنه.چشمامو بستم و محکم روی هم فشار دادم تا جوابشو با تندی ندم:
-مادرشون از دوستان مادرم هستن و منم یه بار بیشتر ایشونو تو مهمونی ندیدم.مادرم ایشونو برای ازدواج بهم معرفی کرده بود.
پوزخند محوی رو لبش نشست که انگار می گفت:آفرین به این حُسن سلیقه ی مادرت!!
-در مورد خارج شدنشون از کشور..من دلیلشو نمی دونم ولی هرچی بوده طبق گفته ی خودتون حتماََ از قبل با هم برنامه ریزی کردن!!
بعدم بی هدف به ماشینا که در رفت و آمد بودن خیره شدم.با شنیدن صداش دوباره باجبار بهش نگاه کردم:بسیار خوب ممنون از همکاریتون آقای فرهمند.ما درباره این خانوم تحقیق می کنیم.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:اون سربازی که دیدید 24 ساعته پشت در اتاق خانوم شبنم رفیع نگهبانی میدن.
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و با خداحافظی کوتاهی ازش جدا شدم و به داخل بیمارستان برگشتم.
تا کنار مامان رسیدم در اتاق عمل باز شد و یه پرستار از در خارج شد.منتظر چشم به در دوختم تا دکتر جراح شبنم بیرون بیاد.
بعد از دو سه دقیقه مردی میانسال پوشیده با لباس سبز از در اومد بیرون.با قدم های بلند خودمو بهش رسوندم.مامان و ماه منیرم پشت سرم ایستادن.
با اضطراب پرسیدم:شما خانوم رفیع رو عمل کردین آقای دکتر؟!
سرجاش ایستاد.نگاهم کرد و بله ای گفت.
-حالش چطوره؟
کامل برگشت طرفم و پرسید:شما چه نسبتی با ایشون دارید؟!
عصبی بودم اینم بدتر با سؤالش دیوونم کرد.مونده بودم چی جوابشو بدم.به فکرم رسید بگم پسرخاله شم.
با همین فکر دهن باز کردم تا بگم اما با حرف مامان حرفم تو دهنم ماسید:
-نامزدشه آقای دکتر!!
با دهن نیمه باز برگشتم سمت مامان..باورم نمی شد همچین حرفی رو به زبون بیاره..با لبخند اطمینان بخشی که بهم زد فهمیدم همه چی رو فهمیده!
با صدای دکتر به خودم اومدم:لطفاََ همراه من بیایید.
پشت سرش راه می رفتم.دل تو دلم نبود.یعنی چی شده که جلوی اونا نمی تونست بگه!!
انگار طولانی ترین راه دنیا مسیر اتاق عمل تا اتاق اون دکتر بود.با ایستادنش به تبعیت از اون ایستادم.این لحظه ها برام بدترین و سخت ترین لحظه های عمرم بود.
وارد اتاقش شدم و روی صندلی نشستم.
اونم روی صندلیش پشت میز نشست و پرونده ای که مقابلش بود باز کرد.
بی قرار به دهنش چشم دوختم تا بگه شبنم سالمه...
بالاخره دهن باز کرد و من تک تک کلمه هاشو رو هوا قاپیدم:
-عمل جراحی خانوم رفیع با موفقیت انجام شده...
نفس آسوده ای کشیدم و لبخند محوی روی لبم اومد.
-امّا...
لبخند روی لبم خشکید.دوباره ترس...
-به خاطر خون ریزی شدید ناحیه داخلی شکم و رحم مجبور شدیم رحمشونو خارج کنیم!!
دنیا رو سرم آوار شد.رو صندلی وا رفتم.مات نگاهش می کردم.تک تک کلمه هاش تو ذهنم اکو می شد..
لبهای دکتر تکون می خورد ولی من هیچی از حرفاش نمی فهمیدم.یعنی شبنم دیگه می تونه بچه دار بشه؟!
سرمو تکون دادم و بلند گفتم:نه..نه!این امکان نداره!!
دکتر ساکت شد و با ناراحتی بهم نگاه کرد:متأسفم پسر جون.چاره ی دیگه ای نداشتیم.
سرمو تو دستام گرفتم و با انگشتم روی شقیقه هامو فشار دادم.احساس می کردم سرمو روی شعله های آتیش گذاشتن...
-اگه رحمشو خارج نمی کردیم زنده نمی موند.
آخه این چه تاوانیه؟!این عدالت نیست خدا!برای چی باید تا آخر عمر از چشیدن طعم پرورش دادن یه موجود زنده تو وجودش محروم بشه..این مجازات کدوم گناهشه؟!آدم کشتنش؟!آره؟!
دستمو روی صورتم کشیدم.خیس بود..با اشک...
همون چیزی که شش سال بود زندانیش کرده بودم..امّا حالا آزاد شده بود..
با حکم عشق..با حکم دوست داشتن..دوباره از قفس شیشه ای چشمم آزاد شده بود.
بدون اینکه حرفی بزنم از اتاق اومدم بیرون.پاهامو روی زمین می کشیدم.راهمو به محوطه ی پشتی بیمارستان که شبیه پارک بود کج کردم.روی اولین صندلی که دیدم نشستم....
الان نمی تونستم باهاشون حرف بزنم.سرمو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم.ابرهای سنگین و خاکستری تمام آسمون رو پوشونده بود...درست مثل ابرهایی که خیلی وقتی رو آسمون دلم جاخوش کرده بودن و قصد رفتن هم نداشتن.
چشمامو بستم نمی دونستم چجوری باید بهش بگم؟اصلاََ چی باید بهش بگم؟! من طاقت دیدن اشکاشو نداشتم امّا حالا با این وضعیت باید شاهد اشک و حسرت و زجه هاش باشم.خدایا چطوری تحمل کنم؟مگه نگفتی به عاشقا صبر می دی؟پس چرا من صبر ندارم؟!چرا آرامش ندارم؟!
از وقتی فهمیدم دلباختم یه لحظه آرامش ندارم...آسایش ندارم!
پس کی تموم میشه؟داری امتحانم می کنی؟!می خوای ببینی چقدر توان دارم؟!چقدر می تونم پای عشقم وایسم؟!با همه ی کاستی هام..با همه ی کاستی هاش...آره؟!!
اشکام تمام صورتمو پوشونده بود.واسم مهم نبود کسی تو این وضع ببینتم.دیگه نمی تونستم تو خودم بریزم و دم نزنم!نمی تونستم مثل مردایی که الگوم بودن محکم باشم و گریه نکنم..
حالا می فهمم همه ی اون حرفایی که وقتی بچه بودم درباره ی مرد بودن بهم می زدن..باد هوا بوده!
مرد نباید گریه کنه..مردی که گریه کنه مرد نیست..هیچ زنی نیاید اشکای یه مردو ببینه..
چرا؟مگه مردا آدم نیستن؟زن و مرد قبل اینکه زن و مرد باشن آدمن!
مگه مردا احساس ندارن؟!چون اسمشون مرده نباید گریه کنن؟!
آرنجمو روی پام گذاشتم و سرمو بین دستام گرفتم.دوباره فکرم به شبنم معطوف شد.اگه الان بهش بگم چه اتفاقی واسش افتاده و بعد بهش از علاقم بگم مطمئنم می ذاره به حساب ترحم!شک ندارم!
پس فقط میمونه یه راه..
اونم اینکه اوّل بهش بگم دوستش دارم و بعدش حقیقتو بهش بگم..
سرمو بلند کردم و به رو به روم خیره شدم.آره بهترین راه همینه.ولی با این سر و وضعم همه شون می فهمن اتفاق بدی افتاده.پس اول باید خودمو از این ناراحتی و آشفتگی خلاص کنم..حداقل در ظاهر!
با این فکر سریع از روی صندلی بلند شدم.بیش از این معطل می کردم ممکن بود مامان شک کنه.با سرعت وارد بیمارستان شدم.  کلی تلاش کردم تا  تونستم  دست به آب  و  روم به دیوار  توالت  رو  کاشف بعمل بیارم و دستی به آب برسونم ...

 

شهروز براری صیقلانی
شین براری