رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رمان لبخند خیس ۱۱


- از چه لحاظ ؟ منظورتون چیه ؟ حالش که خوبه ، ولی اگه متظورتون  زندگیشه  که باید بگم  اونم ؛ خوبه! خیلی خوبه، چون شما میگید راضیه حتما هست. راضیه کنار یکی شبیه شما. کنار کسی که شما واسش لقمه گرفتید. کنار سهیل خانِ ابهر. پسر یکی از سرشناس ترین بازاری های تهران. اونم تو صنفِ فرش! از جنس بین المللیش. چی از این بهتر؟ چی از این بیشتر؟ حاجی تو تمام عمر و تجربه کاریش معامله به این پر سودی داشت؟

حماد زل زد به چشم های پر کنایه و عصبی او که انگار منتظر بود همین الان یقه اش را بگیرد، اما فقط انگشت مقابلش تکان داد. صدایش در اوج ناراحتی هنوز هم کنترل شده بود.

- نه خواهر من کالا بود، نه پدر من اهل معامله دوران جاهلیت. معامله آخرشم سر رها شد جونش! بی خبر نیستم پس تو هم خودتو به بی خبری نزن. نبش قبر یه اشتباه با توهین تو، چیزی رو تغییر نمی ده. فقط اینو تو مغزت فرو کن که سهیلو خودِ رها خواست.

سورن سرش را کمی پیش برد و با جسارت گفت:

- لازم باشه تموم قبرستونای دنیا رو زیر و رو می کنم ولی رها باید به من برگرده.

حماد با لحظه ای مکث نیشخندی زد.

- ادعای عشق و تب جنونت همین قدر بود؟

- ادعا نبود. حقیقت بود و هست.

- پس بذار رها کنار سهیل به خوشبختیش برسه. چیزی تو اون زندگی کم نداره.

- چرا داره. منو کم داره. عشقو کم داره.

- هنوز به جایگاه گذشته ت تو زندگی و قلب رها شک دارم که تونست انقدر راحت جایگزینت کنه. هیچ وقت تو چشم کسی نگاه نکرد و از دوست داشتن تو نگفت، ولی مقابل من از عشقی که به شوهرش داره داد کشید. دیدن تنها کسی که تو اوج غم بی پدری تونست آرومش کنه، اون بود.

- سهیل هر کی هست بعد از من رسیده. نمی تونه انقدر راحت کمرنگم کنه، چون گذشته رها با من بوده.

- ولی الان شوهرشه. برو بشین به این نسبت خوب فکر کن. بعد دم از گذشته با رها بزن، خب؟

خواست برگردد اما با صدای محکم سورن ایستاد.

- طلاق بگیره.

حماد ساکت و عصبی نگاهش کرد. در یکه تازی این پسر مانده بود چه بگوید که سورن پشت به او ایستاد و افزود:

- حتی واسم مهم نیست چند ماه کنار یه مرد دیگه زندگی کرده، فقط می خوام باشه. همین!

حماد با چند ثانیه مکث پیش رفت. کنار سورن ایستاد و به نیمرخش خیره شد و گفت:

- این ملاقات یه نتیجه برای من داشت. این که پدرم حق داشت.

سورن باز دست مشت کرد اما تغییری در ایستادن و حتی نگاهش ایجاد نکرد و حماد محکم تر گفت:

- این بار دوستانه پیش اومدم سورن. مرتبه بعدی در کار نیست. از شعاع چند کیلومتری آرامش و زندگی رها رد بشی به قصد زلزله به پا کردن قید خیلی از چیزا رو می زنم. حتی اگه با رفاقت سهیل که البته به ادعای رفاقت داری پیش میری تا تیشه بزنی به ریشه زندگیش. به آرامش دریا نگاه نکن. طوفان سرکشی کنه، به ساحل دریا هم رحم نمی کنه. این حرف آخرم بود.

دیگر معطل نکرد و بیرون رفت. سورن از حرص و عصبانیت در حال انفجار بود. برگشت و اولین چیزی که دم دستش بود را محکم به شیشه ویترین کوبید. همه طبقه های شیشه ای پایین ریخت و با صدای ناهنجاری خرد شد، اما یاد رها فرو نمی ریخت. این عشق دست از سرش بر نمی داشت. مگر به خاطر یک اشتباه چقدر باید تاوان می داد؟ کف دستش روی میز چسبید و سرش خم شد. قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین می شد، اما هر چه می گذشت خللی بر تصمیمش و خواستن دوباره رها ایجاد نمی شد. 

خط اعتباری را داخل گوشی انداخت و پس از روشن کردنش، شماره ای را که این روزها تکرارش یک عادت بود، گرفت. قبل از فشردن دکمه سبز رنگ به ساعتش نگاه کرد. روی نیمکت پارک نشست. باران نرمی می بارید. لبخند تلخی کنج لبش نشست و نگاهش چرخی در فضای خیس پارک خورد. همین نیمکت بود که بارها شاهد پا گرفتن و تندتر شدن تب عشقش بود. عشقی آن قدر مقدس که در طول تمام مدت رابطه شان به خود اجازه نداد سر انگشتی لمسش کند و حالا چقدر راحت حرف از یک مرد به میان آمد. یک رقیب قدر شبیه سهیل! نه! خودِ سهیل. با نسبت همسر. چرا تیره پشتش می لرزید؟ چرا انگشتانش لرزید؟ چشمانش را بست. گوشی را لمس کرد و دکمه را فشرد. تپش قلبش دوباره با اولین بوق آزاد سر به فلک زد. صدای او که آمد رعد و برق نه چندان قوی برای لحظه ای آسمان را روشن کرد. انگار هنوز او کنارش نشسته بود. جای خالی اش در خیالش باز پر شد. پلک هایش دوباره روی هم رفت و با نفس عمیقی گفت:

- سلام عشقِ من!

سکوت محض رها پشت خط آزارش داد. برای هزارمین بار در طول این مدت در هم شکست.

- چرا جواب نمی دی رها؟

- اشتباه گرفتی.

- من نیمکتی که تو روش نشستی رو اشتباه نمی گیرم. همین الان روی همون نیکمت به جای خالیت خیره شدم. پس به بیراهه نرو عزیزم!

صدای خفه او را شنید.

- چی می خوای؟

- همون چیزی که سه سال پیش خواستم. تو رو!

- منی وجود نداره که...

صدای دادش در صدای رعد و برق آسمان پیچید.

- هستی! داری باهام حرف می زنی. می بینمت. صداتو می شنوم. قلبم هنوز می زنه، پس هستی.

صدای شکسته رها میان موج گریه آمد.

- آره هستم اما نه اون عشقی که تو فکر می کردی مال توئه، حق توئه. اون رها مُرد سورن، چون الان هم اسمش متعلق به یه مرد دیگه ست، هم قلبش! اینو می فهمی و باز اصرار به بودن اون آدم مُرده داری؟ بیرون کشیدن یه جسد از قبرش چی داره جز تعفن؟ چی داره جز یه جنازه تجزیه شده؟ این قبرو زیرو رو نکن. دست بردار از عذاب دادن من. دست بردار از زندگی من!

بی قرار برخاست. مثل فرفره دور خودش می چرخید. باران شلاق وار تنش را هدف گرفت. کی باران بی قرار و تند خروشید مثل او؟ همه چیز درد داشت، حتی نفس کشیدنش. دوباره چنگ زد به بند اصرار و التماس.

- تو بخوای زنده میشه. همه چی تازه میشه. بر می گرده سر جاش. تو فقط بخواه.

رها هنوز گریه می کرد.

- آخه چیو؟

- عشقمونو.

سکوت رها به سورن جسارت تاختن بر احساسش را داد.

- از اون زندگی بیا بیرون. جای تو اون جا نیست. با هم میریم. قول میدم نذارم آب تو دلت تکون بخوره. نمی ذارم گوشه چشم غم بهت بیفته. دنیا رو می کشم زیر پات. فقط باز باش آروم دلم. نه نگو عشق من!

صدای رها آرام شد. انگار گریه اش هم آرام شده بود.

- به چه اعتباری بهت اعتماد کنم؟

سورن ذوق کرد. جان گرفت. با تمام احساسش گفت:

- همون محبتی که تا دنیا دنیاست پای دل منو به چشمات بسته. تا جایی که برات بمیرم.

 

- همون محبت؟ همون محبتی که به خاطرش هزار تا دروغ سر هم کردی و جون بابامو گرفتی؟ آره سورن؟ من به اعتبار همون محبت کذایی که حد و مرز و حرمتی نمی شناسه قید عشق و زندگیمو بزنم؟ به خاطرش داغ خیانت بچسبونم به زندگی دست نخورده سهیل! آره؟

سورن خفه شد. لال شد. انگار مُرد. رها با گریه افزود:

- دلم می سوزه واسه خودم. واسه روزایی که به خاطرت دست و پا زدم. مقابل بابام وایسادم. گریه کردم. قلبمو تلف کردم اما به خاطر چی؟ به خاطر تویی که با ادعای محبت دروغت، بابامو گرفتی. پشتمو خالی کردی. دوستم داشتی؟ این بود دوست داشتنت که بی پدرم کنی؟

صدای سورن گرفته بود. انگار به زحمت توانست تارهای صوتی حنجره اش را به کار گیرد.

- گوش بده رها. به جون خودت قسم نمی دونستم بابات مریضه. نمی خواستم این جوری بشه. عصبانی بودم. دیوونه بودم. داشتم می مُردم. فکر کردم هنوز دروغ میگی. به بابات زنگ زدم که اون همه فشار خفه م نکنه. که ...

- چیو توجیه می کنی؟ مرگ بابامو؟ این که عزرائیلش شدی؟ چه فایده ای داره؟ می تونی زنده ش کنی؟ می تونی این حس عذابو از قلب من بیرون بکشی؟

سورن نفس کم آورد.

- بذار با خوشبخت کردنت جبران کنم عزیزم.

- من خوشبختم. اون قدر که تصورشم نمی تونی بکنی.

- جا زدی رها. جام گذاشتی. رسمش نبود.

- رسم عشقو تو بهم یاد آوری نکن، چون اشکال هندسی نیست. حس بین من و تو یه اشتباه محض بود. اینو همون موقع فهمیدم که تو رفتی. تاوانشم من دادم.

- رفتم که تو رو داشته باشم. با زندگیم قمار کردم که تو بمونی.

- اما باختت تو این قمار من بودم.

سورن به موهایش چنگ زد و آشفته و ملتمس گفت:

- رها! این جوری نکن با من. می دونم اشتباه کردم. به خدا می دونم حماقت کردم و تنها چیزی که نمی تونم جبران کنم مرگ حاجیه ولی ...

- بهتره اسم منم از دفترچه خاطرات ذهنت خط بزنی. یعنی مجبوری که ...

داد زد. عصبی، خروشان! طاقتش تمام شده بود.

- کی مجبورم کرده ازت بگذرم، هان؟

- شرع، قانون ... من!

- رهـــا!

- دیگه به من زنگ نزن سورن.

- من ازت دست نمی کشم.

جمله آخرش در بوق ممتد گوشی گم شد. باران تندتر شده بود. زانوهایش خم شد و همان جا وسط پارک نشست. بالای سرش جای رها بود. همان نیمکت و جای خالی. سرش میان دست هایش معلق شد. باران تندتر شد. بغضش شکست. غرورش شکست. گریه کرد بر بی رحمی عشق و شاید همین بی رحمش کرد.

زیر بارون، خاطره هامون، یادم میاد تو خلوت همین خیابون

گفته بودی عوض نمی شم

حالا کجاست اون که می گفت

من زندگیشم!

*** 

 


وسایلش را روی میز پرت کرد و مستقیم به سمت حمام رفت. هر تکه از لباسش را گوشه ای پرت کرد. زیر آن باران سرد تنش داغ کرده بود. شاید خاصیت شکست همین بود که آب هم آتش می زد.

آب سردی که بر سر و تنش فرو ریخت چند لحظه لرز به تنش انداخت، اما اندکی بعد آرام گرفت. آب بر سرش می ریخت اما انگار آوار بود. آوار آرزوهایی که داشت. زلزله ای که ریشتر و ویرانی اش را رها و حرف های کشنده اش تعیین کرد. سرش خم شد. چانه اش تا نزدیک سینه اش رسید. زانوهایش لرزید مثل خیلی از روزهای دیگر. کف دست هایش به کاشی های حمام تکیه کرد و شانه هایش لرزید. بت غرور و اشکش برای دومین بار در این شب نحس شکست. قطره های داغ اشک میان هجوم آب گم شد.

با حوله روی کاناپه ولو شد. حتی برق ها را هم روشن نکرد. تنش خسته و بی رمق بود. دلش نه آب می خواست و نه غذا. دلش فقط حضور یک نفر را فریاد می کشید. رهایی که بی رحمی امشبش دنیا را چرخاند و چون پتکی بر فرق سر خودش و احساسش کوبید. پس چرا نمُرد بدون او؟

پاکت سیگارش را برداشت. دراز کشید و چشمانش را بست. حلقه های دود ریه او و هوا را پر کرد. مثل دود بغضی که همه قلبش را مبتلا به تاوان کرد. میان خواب و بیداری بود که انگشتان ظریفی از روی شقیقه تا روی چانه اش سر خورد. جفت پلک هایش بالا پرید و نیم خیز شد. مچش را گرفت و دخترک را به آغوش کشید. سرش بی اختیار میان شانه و گردنش فرو رفت و با حرارت زمزمه کرد:

- رها!

سر دختر جوان عقب رفت. چشم هایش را با بغض تماشا کرد و قطره های اشکش فرو چکید. سورن به خودش آمد. از همه دنیا بیزار شد. دختر جوان را پس زد و با اَه غلیظی موهایش را چنگ زد. صدای خش دار او حالش را بدتر کرد.

- خواب دیدن یه زنی که ...

سیخ نشست. چشم ها و صدای پر غیظش به سمت او هجوم برد.

- حرف اضافه بزنی اول تو رو می فرستم جهنم بعد خودمو. پس ساکت شو.

به اتاقش رفت. لباس پوشید و باز سیگار به دست لب پنجره ایستاد. این روزها همراز همه تنهایی و یار جدا نشدنی اش همین سیگارها بود. حضور او را در چهار چوب در حس کرد. از همه جا وامانده تر و درمانده تر او بود شاید، اما حال دلش خیلی خراب بود. عقب عقب رفت و لب تخت نشست. سرش باز میان دو دستش آویزان شد. چند دقیقه گذشت که صدای او بالاخره آمد.

- چرا این جوری می کنی سورن؟

- داغونم سپیده. داغون!

سپیده کنارش نشست. مچش را گرفت و دستش را پایین آورد.

- تو رو خدا بذار زندگیشو بکنه. شما قسمت هم نبودید.

چنان نگاهی به دختر جوان انداخت تا دلش بخواهد زمین دهان باز کند و در شکافش فرو رود. برای هزارمین بار بغضی کهنه به سینه اش چنگ زد.

- به چی قسمت بدم که این جوری نگام نکنی؟

- به اون چیزی که بتونه رها رو به من برگردونه.

سپیده کلافه مقابلش ایستاد.

- چرا نمی فهمی تو؟ شوهر کرده!

سورن با جستی ناگهانی ایستاد. سپیده ناخواسته دست مقابل صورتش گذاشت و با هینی یک قدم عقب کشید. سورن فاصله را جبران کرد. بازویش را کشید و محکم فشار داد. نفس های عصبی اش روی صورت او پخش شد.

- همون وردی رو که زیر گوشش خوندی تا زن سهیل بشه رو برعکس بخون که طلاق بگیره سپیده. و الا روزگار همه رو سیاه می کنم و اول از همه تو رو ...

سپیده دستش را پس کشید و صدایش با حرص بالا رفت.

- بس کن این مزخرفاتو. برای بار هزارمه که میگم من نقشی تو ازدواج و انتخاب رها نداشتم.

- پس چرا اون موقع که دائم ازت می پرسیدم رها چی کار می کنه و چراجوابمو نمی ده لال شده بودی، هان؟ رها سه ماهه زنِ این یارو شده. اگه زودتر فهمیده بودم که نمی ذاشتم. از عمد نگفتی بهم. از عمد شماره ش رو ندادی تا از گوشیت برداشتم.تو نقشی نداشتی پس چرا این فاصله رو انداختی، هان؟

سپیده با گریه عقبش زد.

- چند بار عذاب میدی؟ چند بار می پرسی؟ چند بار؟

سورن محکم به پیشانی اش زد و پشت به او خواهش کرد.

- برو سپیده. برو که گند زدی به همه چی! برو.

باز آتش سیگار و دلش با هم شعله کشید. سر به پنجره مه گرفته چسباند. حالش از خودش به هم خورد. زندگی را لعنت کرد. خصوصا وقتی دست های دختر جوان دور کمرش قفل شد و صورت پر گریه اش را به پشت او چسباند و با تضرع نالید:

- با من این جوری تا نکن سورن. من زنتم! 

 

مشت محکمش بر تن شیشه فرود آمد. سپیده با ترس عقب کشید و به چشم های سرخ و عصیانگر او نگاه کرد. ترسید از این همه آشفتگی و آشوب. با صدای کوبنده و ترسناکی گفت:

- چند بار گفتم اون قرارداد لعنتیو به این نسبتی که هیچ وقت بینمون نبود نچسبون؟

لب های سپیده از بغض و حرص لرزید. صدای خسته اش بالا کشید:

- قراردادی که خودت نقضش کردی سورن خان. گواهشم اون ...

- من حالیم نبود، کله ام داغ بود، تو چی؟ غیر این بود که کل برنامه ریزیت واسه دور نگه داشتن من از رها شد.

سپیده از شدت بدبختی خنده اش گرفت. خنده ای تلخ تر از هق هق های بی صدا.

- من نقشه کشیدم؟ باشه. باشه سورن. میرم همه رو از نقشه کثیفم با خبر می کنم. به رها میگم باباش به سینه عشقش دست رد زد، چون فهمید من از راه به درش کردم. چون فهمید عشقش دوست صمیمیشو عقد کرده. بذار بفهمه که نه دیگه تو صورت من نگاه کنه، نه رغبتی به شنیدن صدای تو داشته باشه. بذار بفهمه نه من لیاقت دوستی پاکشو دارم، نه تو لیاقت آشفته کردن زندگیشو.

صورتش را با غیظ برگرداند، اما به چند ثانیه نکشید که از پشت سر کشیده و تنش محکم به دیوار کوبیده شد. آه از نهادش برخاست. سورن توی صورتش رفت و باصدای خفه ای گفت:

- تو به رها هیچی نمی گی و الا ...

از فشار مشت سفت شده او روی سینه اش نفسش داشت بند می آمد، اما میان حرفش گفت:

- و الا چی؟ روزگارمو سیاه می کنی؟ مگه الان سیاه نیست؟ از منم بدبخت تر آدم هست یا نه! می کشیم؟ اینم ازت بعید نیست. وقتی تونستی راحت بچه مو بکشی، پس کشتن منم واست راحته. هر چی زودتر بهتر. اصلا می نویسم و امضا می کنم که خودکشی کردم. راحتم کن سورن. خسته شدم.

کلمات آخرش میان هق هق گریه اش گم شد. سورن با بیچارگی کف دستش را به دیوار پشت سر او کوبید. عقب رفت. سپیده روی زمین نشست و پاهایش را بغل زد. سورن مثل پانل ساعت از سویی به سوی دیگر رفت و دست به سر و کله آشفته اش کشید. نفهمید چقدر راه رفت، اما داشت سرگیجه می گرفت. بالاخره خسته شد. مقابل سپیده ایستاد و کلافه گفت:

- جونِ مادرت بس کن سپیده! من خودم دارم می میرم.

سپیده کف دستش را روی صورت خیسش کشید. سورن درمانده با دستمال کاغذی مقابلش نشست و صورت خیسش را پاک کرد...

- بد شبی رو انتخاب کردی واسه دیوونه کردن من دختر!

سپیده دوباره با اشک های سرازیر شده اش درگیر شد و دست او را چسبید.

- به خدا دوستت دارم سورن! هر چی که بودی و هر بلایی سرم آوردی ...

سورن دستش را عقب کشید و برخاست. آرام گفت:

- قرارمون دلبستگی نبود، بود؟

- قرارمون نقض بند و تبصره و کشتن ثمره اش نبود، بود؟

- پِی چی می گردی سپیده؟ بودن اون بچه چه نفعی به حالت داشت جز دردسر؟! یه نطفه اشتباهی که فقط سر هوس بسته شد و بس!

بغض سپیده در این چند ماه و بر سر این موضوع کهنه شده بود.

- تو خدا نبودی که واسه بودن و رفتنش تصمیم گرفتی.

- بس کن! تو رو به هر چی می پرستی و اعتقاد داری کِش نده این بحث مزخرفو! قرار نبود تا این جا پیش بریم. تو اسم منو می خواستی و من اعتماد خاندانتو. همین! حتی اگه اون بچه می موند هم آویزون خودت و آینده ت می شد. می دونستی و می دونی این عقد باطل میشه و منم کنارت موندنی نیستم. حالام تمومش کن! 

 

سپیده مقابلش ایستاد و خیره در رنگ هزار رنگ سبز چشم های او گفت:

- اون نطفه ای که تو میگی از هوس بود سه ماه بامن زندگی کرد، نبض داشت، قلب داشت. روح داشت. خودم صدای گوپس گوپس قلبشو شنیدم. حسش کردم ولی چون تو نخواستی گوشت قربونی شد، چرخ شد و مرد ولی ...

سورن دست بلند کرد تا او ساکت شود.

- بهت بد کردم، می دونم. خریت کردم، می دونم. به رها خیانت کردم، می دونم، ولی تو که دیدی اون شب حال من طبیعی نبود اگه بود که می شدم همون سورن سه ماه پیشش. دیدی که قبل از تو خودم گریه کردم. خودم مث سگ پشیمون شدم. حتی دیگه به اجبار کنارت نشستم چون عذاب کمر به کشتنم بسته بود ولی اون اتفاق افتاد حتی اگه از شدت ناراحتی می مردیم اما توقع داری سر یه اشتباه یه عمر آویزون هم باشیم؟

- یه عمر خودتو سرگردون رها کنی چه سودی می بری؟

- تو می دونی رها خونِ تن من شده بود و الا همچین حماقتی نمی کردم.

- دروغ میگی سورن! رها رو دوست نداری.

سورن با خشم نگاهش کرد.

- نه! عاشق تو شدم و دارم از نبودن رها می میرم.

- فقط ادعا داری و الا محال بود بتونی به من نزدیک شی. دست و پا زدنتم فقط واسه اینه که رها جایزه یه قماره برات، که اگه ببریش می تونی روی دست بلندش کنی و بگی من همیشه برنده بودم.

- خودتو به حماقت نزن. کارگردان این بازی مسخره تو بودی. خودت خوب می دونی ازدواجم با تو هم به خاطر رها بود.

سپیده وامانده از همه جا گفت:

- آره! ولی من فقط می خواستم به هم کمک کنیم ولی تو ...

سورن با انگشت چشمانش را فشار داد.

- چند بار بگم غلط کردم تا راضی شی اون شب لعنتیو فراموش کنی؟

- فقط می خوام بی خیال زندگی رها شی. اون موقع واسه همیشه حلالت می کنم.

پوزخند کل صورت سورن را گرفت و درد تمام قلب سپیده را، اما با جسارت دوباره گفت:

- اون تازه فهمیده معنی عشق و آرامش چیه! اگه دوسش داری، برو و بذار به زندگیش برسه.

- به خوشبختی می رسه چون حقشه، ولی با من.

سپیده عمیق نگاهش کرد. سورن نفهمید تیغ تیز نگاهش از چیست اما حس بد کلامش را منتقل کرد.

- قلب شکسته من، حقی از ناحقی که تو کردی نداشت؟

- منظور؟

- میرم سورن، ولی قبلش همه چیو به رها میگم تا ته مونده عشق تو رو بالا بیاره و ریشه دلشو مثل تنش تو آغوش سهیل محکم تر کنه.

چشم های سورن شبیه دو جام سرخ شراب شد. خونِ خون بود. مشت فشرد و غرید:

- خفه شو سپیده!

سپیده میان بغض خندید.

- هر چی تو ناز کشیدن بلد نیستی، سهیل خوب کار کشته است. همه عالم و آدم فهمیدن وقتی نوک انگشت زنشو لمس می کنه سر تا پا حسه و گذشتن ازش محال میشه. اون قدر به تنش معتادش کرده که حتی شبای ...

ضربه سنگینی که به صورتش خورد باعث شد نامتعادل روی زمین بیفتد. صدای سورن شبیه نعره شیر در قفس بود.

- گفتم خفه شو تاخفه ت نکردم. سپیده پایه تخت را گرفت و سر بلند کرد. اشک هایش روی صورتش می غلتید و غم با دلش سرسره بازی می کرد.

- حتی شبای مردن باباشم از تنش جدا نشد. اون قدر غرق عشقش می کرد که بتونه راحت سر بذار رو سینه شو بخوابه. تا تو رو یادش بره.

انگار سورن را زیر آب نگه داشته بود. کبود بود. بی نفس بود. دل سپیده می سوخت. جهنمی که می گفتند را زود تجربه کرد. همین حس الانشان جهنم بود. تاب نیاورد. صدای گریه اش بلند شد و داد کشید:

- لیاقت رها کمتر از سهیل نبود که مرد واقعیه و عاشق، اما لیاقت تو کمتر از منه دم دستی بود که تنم با هوس یک شبت آلوده خیانت شد. از سوختن دیدن خوشبختی و عشق واقعی رها بمیری هم کمته سورن، چون نامردی، پستی، سیاه خالصی.

به مانتو شالش چنگ انداخت و میان گریه های بلندش از خانه بیرون زد. سورن مثل دیوانه ها دور خودش چرخ خورد. رها و سهیل. رها و خوشبختی با سهیل. رها و عشق سهیل! نه! آن قدر نه را بلند داد زد که انگار دیوار خانه لرزید. دیواره قلبش فرو ریخت. شیطان دقیقا کجای خانه ایستاد و با ذوق تماشایش کرد تا از فرصت بهره برد و وارد قلبش شد!

دندان به هم سایید و غرید:

- مال ِ منی رها. مالِ منی! به هر قیمتی که شده.

سرش را کف دستش کوبید. شیطان دست دور گردنش انداخت و تنشان یکی شد، اما سورن به جای لعنت کردن او بلند داد کشید:

- لعنت به تو سپیده.

شیطان خندید. او دعوتش را لبیک گفته بود. 

 

با سقلمه ای که به پهلویش خورد، آخی گفت و شاکی به سحر نگاه کرد.

- پهلوم سوراخ شد خب!

سحرچشمکی زد:

- کجایی دختر؟ تو فکر خواستگار جدیده؟

- آره بدجوری دلمو برده. خصوصا کله تاسش.

- کچلا خوش تیپن! نشنیدی تا حالا؟

- هم شنیدم، هم دیدم. منتها ایشون دیگه زیادی خوش تیپه.

سحر خندید و گفت:

- دیوونه برق کله اش میفتاد تو چشات، خوشگل تر میشی.

دیانا با تعجب ابرو در هم کشید.

- منظور ت چیه؟

سحر با خباثت ابرو بالا انداخت.

- اگه بله بدی بعدا می فهمی.

دیانا خنده اش گرفت.

- پس چلچراغ چشم تو هم واسه همونه. دختره پررو!

- بر منکرش لعنت. حالا جواب دادی یا نه؟

دیانا انگشت لب فنجانش کشید.

- نه هنوز!

- با سهیل مقایسه ش می کنی؟

دیانا این بار بلندتر خندید. سحر لب هایش را جلو داد و گفت:

- وا چرا می خندی؟

- آخه تو یه وجه اشتراک بین سهیل و وحید پیدا کن تا قابل قیاس شن با هم!

- لابد سهیل از همه لحاظ سرتره.

- اتفاقا یه خصلت وحید بهتره، اونم عاقل بودنشه.

- قربون دل پرت. عاشقی سهیل بده یعنی؟

با تردید به سحر نگاه کرد و گفت:

- می ترسم از این عاشقی سهیل که ...

بزنگاه حرفش را قطع کرد. اشتباه محض بود پای سحر را به تردیدهایش باز کند. چرا که محال بود او بتواند زبانش را نگه دارد و شر به پا نشود. بدی این جریان این بود که تنها بود و همرازی نداشت تا کمکش کند.

- که چی دیانا؟

- که من شوهر کنم پشیمون شه.

با لحن مضحکی این جمله را گفت و خودش خنده کوتاهی کرد، اما سحر جا به جا شد و با حرص پنهان شده در صدایش گفت:

- خوش خیالی دیانا. انگار رها یهو از راه رسید و جادو جنبل سر هم کرد. کم مونده سهیل وسط جمعیت ماچش کنه و قربون صدقه ش بره!

- خب بکنه. به تو چه. خودت مگه ناموس نداری؟

- گمشو تو هم. شانسشو میگم.

- از نظر تو مرغ همسایه همیشه غازه. حالا اگه بحث سر یه مساله دیگه است می تونی به سبحان داروی تقویتی بدی.

با نگاه چپ چپ سحر بلند خندید و زهر مار زیر لبی او را شنید.

- حسودجان! اولا که تازه عروس و دومادن و آتیششون تنده. مچ خودت و سبحانو چند بار سارای بدبخت تو راه پله و پستو مستو گرفت. تازه تو دوران عقدتون. ثانیا زنه و عشوگری و دلبریش، که رها تو ذاتشه. راه میره آدم چشش دنبالش میره. اون که دیگه شوهرشه. یه خرده ازش یاد بگیری بد نیست. فقط سر به سر سبحان نذار و قهر کن که این جوری از اون طرف سالن چشم و ابرو بیاد که شب حالتو جا میارم. دقیقا روی کلمه شب تأکید داشت. سر ندوانش بنده خدا رو

- نترس جونم! اون بنده خدا کارش با من به برخورد فیزیکی هم برسه حق الزحمه خودشو می گیره.

- حق الزحمه رو خوب اومدی. خب بعد این همه تلاش یه بچه حقشه دیگه، نیست؟

- زوده!

- فردا پس فردا بچه بغل اومد خونه، نگی دیانا کسی نبود بگه نقطه ضعفه مردا چیه ها؟

- همچین حرف می زنی انگار تا حالا ده تا شوهر کردی دختر!

- قرار باشه هر آدمی خودش تجربه کنه تا بفهمه درستش چیه که عمرمون تموم میشه و کاری جز تکرار تاریخ رخ نمی ده. حالام پاشو برو ببین سبحان چی میگه تا لباش همون شکلی پیس پیسی نمونده. منم کم کم برم.

- کجا؟ تو هم بیا بریم خب.

- مهمونی خانوادگیه، اما دوست داشتم رها رو می دیدم و هدیه مو بهش می دادم. مهم نیست بعد میام می بینمش.

- چه کاریه دختر عمو جان؟ جا واسه تو هم داریم.

سحر و دیانا از یک دفعه دیدن او جا خوردند و با تعجب نگاهش کردند. سحر پشت چشم نازک کرد و رو برگرداند. سبحان چشم و ابرویی برای دیانا آمد که به خنده اش انداخت. برخاست و جایش را به او داد و در همان حال هم گفت:

- نیاز به جای خالی شما ندارم. خودم ماشین دارم ولی ...

- ولی نداره. اگه بیرونت کردن خودم می برمت رستوران.

- رستوران بردن من پیشکش. دل عروس عمومو به دست بیار هنر کردی.

- دل ایشونو چهار سال پیش با بدختی به دست آوردم، ولی ایشونه که دل منو پس می زنه.

سحر با غیظ گفت:

- شروع نکن سبحان.

سبحان دست دورشانه هایش انداخت و گفت:

- چشم. تمومش می کنیم دیگه.

سحر وای خدایی از دست او گفت. دیگر همه فهمیده بودند بحث بچه دار شدن آن ها چند ماه است بالا گرفته اما سحر به دلایلی زیر بار نمی رفت و گاهی هم سبحان کفری می شد و می زدند به اعصاب هم. دیانا برای آرام نگه داشتن فضا گفت:

- هیچ مشکلی حل نشدنی نیست مگه خودتون نخواید حلش کنید. من برم یه تماس با خونه بگیرم اگه شد باهاتون بیام.

داخل حیاط راه می رفت و صحبت می کرد که با دیدن سهیل تعجب کرد. حرفش را کوتاه و خداحافظی کرد. سهیل با دیدنش لبخند زد و احوال پرسی کرد.

- تو که این جایی؟

- خونه بابامه خانم. خونه خودمم یه طبقه بالاتر. شما چه می کنی؟

- اومدم رها رو ببینم که نبود.

سهیل با کمی تعجب گفت:

- رها رو؟

- آره؟ جرمه؟ دوست داشتم به رسم دوستی و ادب پیش قدم شم برای عوض کردن لباس سیاهش.

سهیل لبخند زد.

- لطف کردی. اتفاقا امشب همه اون جا دعوتن برای همین کار. بیا اون جا. ببینتت خوشحال میشه.

- اتفاقا سبحان هم پیشنهاد داد. حالا ببینم چی میشه.

- دیگه خودتو لوس نکن. اصلا بیا الان با من بریم.

- مگه میری؟

- آره! باید زودتر یه وسیله به رها برسونم. میای؟

دیانا سر تکان داد.

- باشه. پس اجازه بده کیفمو بردارم.

- برو. تو ماشین منتظرم.

**** 

 


رها از دیدن دیانا همراه سهیل جا خورد. حس بدی ته دلش جوشید، اما گرم برخورد کرد و خوش آمد گفت. به اتاقش رفت. لباس هایش را عوض کرد.خدا رو شکر سهیل تمام وسایل مورد نیازش را آورده بود. دقایقی بعد مرتب تر بیرون رفت که ندا و دیانا را دید. ایستاد و گفت:

- کجا؟

ندا گفت:

- گفتم دیانا جون تو اتاق من راحت تر لباس مناسب بپوشه.

رها لب به دندان گرفت. اصلا حواسش نبود. دست روی بازوی دیانا گذاشت و گفت:

- شرمنده! وظیفه من بود. ندا جان تو برو پیش مامان.

دیانا با خوشرویی گفت:

- فرقی نمی کنه رها.

رها با لبخند گفت:

- اختیار داری. تو مهمون ویژه خودمی.

دیانا تشکر کرد و همراهش وارد اتاق شد. رها در حال آویختن مانتوی او داخل کمد گفت:

- اگه چیزی احتیاج داری تعارف نکن دیانا.

دیانا در حال تماشای اتاق سابق او که انگار دست نخورده بود، گفت:

- ممنون. اتاق خوشگلی داریا.

- مامانم اتاقای ما رو با همون دکور دوران تجرد نگه داشته. میگه حق بچه هاتونه بدونن پدر و مادرشون چه سلیقه ای داشتن. اتاق حمادم بعد از ازدواجش دست نخورده موند. البته اگه مهمون داشته باشیم استثنائا اتاقا قابل استفاده میشه.

دیانا ابرو بالا انداخت.

- چه مامان مهربون و آتیه نگری. از این کارش معلومه خیلی نقشه ها برای بچه هاتون داره.

- آره. عاشق یاسینه. میگه نوه یه چیز دیگه س!

- از قدیم گفتن نوه مغز بادومه و شیرین ترین اتفاق. تو خونه ما سر و کله برادرزادم که پیدا میشه دیگه کسی ما رو نمی بینه. بمونیم و بمیریم فرقی نداره. ایشاا... دفعه بعد اومدم تغییر و تحولی بابت اومدن کوچولوی تو ببینم.

ته دل رها غنج رفت اما خودش یخ کرد. درست بود که فاصله ای میان او و سهیل نمانده بود، اما با مرگ پدر و احوال بدی که برایش پیش آمد تجربه اش به همان شب و صبح ختم شد و دوباره و این بار فاصله ای ناخواسته ایجاد شد که تا امروز ادامه داشت با صدای دیانا افکارش را دور ریخت. دیانا با مکثی کوتاه ساک هدیه را برداشت و آرام گفت:

- امیدوارم روح پدرت غرق آرامش باشه و سایه مادرتم همیشه روی سرتون مستدام.

رها تشکر کرد و دیانا بسته را بالا گرفت:

- مطمئنم یادشون تو دلتون زنده است و از بین رفتنی نیست، اما ایشاا... این لباس سیاه برای همیشه از تنتون در بیاد.

رها بسته را گرفت. گلویش بغض داشت. دلش هنوز با خودش هم کنار نیامده بود، چه رسد به مرگ پدر! ولی حفظ ظاهر حداقل خوب بود.

- راضی به زحمت نبودم. شرمندم کردی.

- راستش نمی دونستم عمو اینا به همین بهانه مهمون شمان. اومدم ببینمت که بچه ها پیشنهاد دادن مزاحم شما بشم. این شد که با سهیل اومدم.

ناخودآگاه رها نفس راحتی کشید و مجددا تشکر کرد. پس قرار و مدار خاصی در بین نبود و آمدنش با سهیل هم به خاطر خودش بود. هنوز حرفی نزده بود که دیانا دوباره گفت:

- یه خواهش و پیشنهاد دوستانه داشته باشم قبول می کنی؟

- جانم، بگو!

- سانازو که یادت نرفته؟ مامانش یکی از بهترین آرایشگرای تهرانه. حتما اسمشو شنیدی. فردا میای با هم بریم؟

رها مستاصل نگاهش کرد که دیانا با لبخند افزود:

- تو خوشگلی! شکی نیست، ولی یه تغییر و تحول واسه پسر عموی عاشق و طفلکی ما لازمه. تازه دوماده ها. نه؟

رها خنده اش گرفت.

- از دست تو دیانا. حسابی غافلگیرم کردی.

- پس حله!

رها با رضایت سر تکان داد. صدای احوال پرسی مهمان ها که آمد رها با عذرخواهی کوتاهی بیرون رفت. دیانا هم شالش را مرتب کرد و خواست بیرون برود که چشمش به سطل کوچک زیر میز افتاد. پر از کاغذهای پاره و مچاله شده کنار یه قاب شبیه دفتر خاطرات بود. بی منظور و فقط از سر کنجکاوی یک از کاغذهای مچاله شده را برداشت. نام سورن مثل پتک توی سرش خورد و همه چیز تمام شد. آخرش به انضمام نام سهیل تکانش داد. پس اشتباه نکرده بود.

**** 

موبایلش را از کیفش در آورد و با دیدن شماره سپیده پیام را باز کرد.

- سلام. خوبی؟

در جوابش نوشت:

- سلام. ممنون. یه ساعت دیگه بهت زنگ می زنم.

خیلی زود جواب آمد.

- لازم نیست. هنوز تو فکر گالری هستی که با هم استارت بزنیم؟

تعجب کرد. گالری! خیلی وقت بود که دیگر در این مورد حرفی نزده بودند. یعنی از زمانی که سپیده مجبور شد دائما در سفر باشد. هنوز جواب نداده بود که مادر ساناز به طرفش رفت. رها با لبخند پرسید:

- بالاخره تموم شد؟

- آره! چقدر هم خوشرنگ شده! مبارک باشه.

چند دقیقه بعد که به کمک یکی از دستیاران آرایشگاه موهایش را شست و خشک کرد، مقابل آینه ایستاد. کمی تعجب کرد اما لبخند به لبش آمد. موهای کوتاه و روشن بیشتر از آن چه که دیگران می گفتند به صورت گرد و پوست گندمی اش می آمد. همان موقع صدای ساناز را از پشت سرش شنید.

- اوهو! این چه خوشگل شد. شبیه عروسک خارجیا شدی رها!

- فقط کاش موهامو کوتاه نمی کردم.

دیانا نزدیک آمد. لبخندش کمرنگ بود، اما رها برق تحسین را در چشم هایش دید.

- می خوای به سهیل همه جوره شوک بدی دیگه! لازم بود. غصه نخور موهات دوباره بلند میشه.

چند دقیقه بعد داخل ماشین دیانا به سمت خانه راه افتادند. پشت اولین چراغ قرمز که رسیدند، دیانا نگاهش کرد و کمی منومنو کرد و حرفش رو جویده جویده و نامفهوم قورت داد   ولی انگار از موضوعی دلخور باشه و جلوی خودشو بگیره و اعتراض نکنه ، یه چیزی از درون داشت مث خوره روحشو میخورد .

 

ادامه دارد در پست بعد.....

  رمان لبخند خیس

 

وبلاگ تصادفی جن وبلاگ jinnn.blog.ir کلیک پیوند

نظرات (۵)

  • وبلاگ قصه
  • شین خیلی لذت بردم از نامه سرگشاده ات ب پاسخ اعتراضات متعصبین و تنرو های دینی

     ساسان پسر پدرشجاع و بلعکس    teme ;  22:89"    date: 23/09/1400 


            samam   khob  bood.  Merci   .  In kheli  jaleb  BOOD  


    sasan.blogfa.com link me plz klek here you are


     

      نظرات من چرا به اسم ناشناس  درج میشه؟   حتمن باید عضو اینجا بود تا اسم درج بشه؟   این چه رسمشه. خوبیت نداره به افلاک و اعماق بحر قسم که اگر هفت هندوانه و یک  خربزه را در دست چپم و هفت پری زیبارو  و  خفن را در دست راستم بگذارند و بخواهند دانه ای ارزن را از دست موریانه ای بگیرم  آنگاه محال است که دیگر دستی داشته باشم تا آنرا بگیرم.  تنها یک عضو از اعضای بدنم بیکار مانده ک  آنهم قابلیت موریانه کشی ندارد.  وسلام.  حضرت تتلو و معجزاتش مانند نقاشی بروی صورت. و بیشتر   در سایت من بخوانید...

     ساسان پسر پدرشجاع و بلعکس    teme ;  22:89"    date: 23/09/1400 


            samam   khob  bood.  Merci   .  In kheli  jaleb  BOOD  


    sasan.blogfa.com link me plz klek here you are


     

      نظرات من چرا به اسم ناشناس  درج میشه؟   حتمن باید عضو اینجا بود تا اسم درج بشه؟   این چه رسمشه. خوبیت نداره به افلاک و اعماق بحر قسم که اگر هفت هندوانه و یک  خربزه را در دست چپم و هفت پری زیبارو  و  خفن را در دست راستم بگذارند و بخواهند دانه ای ارزن را از دست موریانه ای بگیرم  آنگاه محال است که دیگر دستی داشته باشم تا آنرا بگیرم.  تنها یک عضو از اعضای بدنم بیکار مانده ک  آنهم قابلیت موریانه کشی ندارد.  وسلام.  حضرت تتلو و معجزاتش مانند نقاشی بروی صورت. و بیشتر   در سایت من بخوانید...

  • سوفیا آریانژاد
  • ساسان سلام 

  • سوفیا آریانژاد
  • چون  وبلاگ  نداری  خب   ساسان  خنگ 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی