رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

داستان های خلاق

رمان عاشقانه

رمان های مجازی و اندروید

آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

لبخند خیس۱۲

- به نظرم باید یه حرفایی گفته بشه  یه ذره با هم حرف بزنیم؟

رها نگاهش کرد.

- حرف بزنیم.

دیانا انگشت گوشه لبش گذاشت و با کمی مکث گفت:

- تا حالا چند نفر بهت گفتن زیباییت خیلی خیره کننده است؟

رها حرف او را به حساب تعارف گذاشت و لبخند زد.

- تو خودت خوشگلی، به بقیه هم اعتماد به نفس میدی.

- آره خب! اعتماد به نفس من خوبه ولی بذار اعتراف کنم که بعد از دیدن تو ماستمو کیسه کردم.

رها این بار آرام خندید.

- یعنی چی؟

دیانا نگاهش کرد و آرام گفت:

- همون موقع که سهیل با دو بار دیدن تو، دو سال بودن با منو نادیده گرفت، اعتماد به نفسم از دست رفت و فهمیدم حتما یه چیزایی کم دارم، ولی کم کم به خودم اومدم و دیدم همه چیز نخواستن دیگری نیست. شاید واقعا جفت مناسبش نبودم.

لبخند رها محو شد. دیانا سر تکان داد. زیر لب متأسفمی گفت و با بوق ماشین پشت سرش حرکت کرد. سکوت سنگین میانشان هر دو را آزار داد. هر کس با حال خودش درگیر بود تا دوباره دیانا گفت:

- ناراحت نشو رها! منظوری نداشتم.

- پس چرا گفتی؟

- چون مطمئنم سهیل آدمی نیست که چیزی رو پنهون کنه و حتما از رابطه تموم شده ما باهات حرف زده.

- آره، گفته. اما نمی دونم تو چرا یادآوریش می کنی؟

دلخوری و خشم در صدای آرام رها کاملا مشهود بود. دیانا نفسی گرفت و گفت:

- بذار به حساب این که می خوام باهات دوست باشم.

پوزخند رها را دید اما به روی خودش نیاورد.

- برام همیشه یه سواله که چرا تو و سهیل این قدر برای ازدواج عجله کردید؟

- فکر کن ترسیدیم همو از دست بدیم.

- تظاهرت تو شب عروسیتون اینو نمی گفت.

- ادعای دوست داشتن الانم چی؟

دیانا لبخند زد.

- اگه به سهیل دل نمی بستی جای تعجب داشت. مرد بی نظیریه.

خون، خون رها را می خورد و چیزی از منظور او نمی فهمید.

- میشه بی حاشیه منظورتو بگی؟

- همیشه به این فکر کردم که سهیل واقعا مرد اول زندگیت بوده؟ اونم دختری مثل تو؟ واقعا گیر یه عشق این پسرای سمج و آتیشی نیفتادی؟

- کجاش تعجب برانگیزه؟

- این که حسم میگه تو مجبور به ازدواج با سهیل شدی.

رها برآشفت و گفت:

- فکر می کنم زندگی خصوصی ما به خودمون مربوط باشه.

- کاملا حق با توئه اما باور کن فقط کنجکاوی تحریکم کرد ازت بپرسم.

- بر فرض که به جواب رسیدی. چه فرقی به حال تو می کنه؟

دیانا راهنما زد و ماشین را در حاشیه خیابان متوقف کرد.

- بریم یه قهوه بخوریم؟

رها داشت دیوانه می شد و او دعوت به قهوه می کرد.

- ممنون. باید زودتر برم به فکر شام باشم.

دیانا کمی نگاهش کرد. سپس خم شد و دست سرد او را گرفت.

- رها! به جون مامانمم قصد و غرضی از گفتن این حرفا ندارم. فقط می خوام بدونی منم دوستتم! تو و سهیل خیلی با هم خوشبخیتید و کسی منکرش نمی تونه باشه، ولی مراقب باش. دور و برت پر از آدمای هزار رنگه که منتظر یه بهونه ان تا تیشه بزنن به ریشه تون. ممکنه خودتم این بهونه رو دستشون بدی ولی اگه پس و پنهونی از شوهرت نداشته باشی رسما دست این دشمنای احتمالی رو می بندی. سهیل مرد باهوشیه. فقط می خواستم اینو بهت بگم اگه چیزی هست که تا حالا بهش نگفتی و می دونی ممکنه خطرناک باشه معطل نکن و بهش بگو. گذشته آدما زیر ساخت آینده شونه. اگه این پی سست باشه به تحکم خوشبختی آینده هم اعتباری نیست.

رها به چشم های دیانا نگاه کرد و آرام گفت:

- تنها چیزی که الان همه زندگی منو پر کرده و سر پا نگه داشته زندگیم و سهیله. مطمئن باش برای داشتن و حفظش هر کاری لازم باشه انجام میدم.

- باور کن خوشحالم وقتی می بینم این جوری پشتتون به هم گرمه.

رها حرفی نزد و دیانا عقب کشید و دوباره راه افتاد. مقابل خانه که متوقف شد رها سعی کرد افکار موذی مغزش را کنار زند. حرف های او بوی دشمنی و کینه نمی داد. سعی کرد لبخند بزند.

- خیلی زحمت کشیدی دیانا. شامو با ما بخور.

دیانا در چشم های او مکث کرد. انگار دلخور بود و سعی در پنهان کردنش داشت.

- باشه یه شب دیگه. امشب به فکر عشقت باش.

رها گوشه لبش را به دندان گرفت و گفت:

- بابت برخوردم متاسفم ولی ...

- می فهمم. هر کی هم جای تو بود ممکن بود فکر کنه من به نیت خاصی اون حرفا رو زدم، اما باور کن سهیل الان فقط برای من یه پسر عموی عزیزه، همین! اگرم حرفی می زنم فقط از سر دوستیه. بازم اگه دلخورت کردم معذرت می خوام.

رها لبخند زد و دستش را فشرد.

- دوست دارم یه روز با بچه ها دور هم باشیم. میشه باهاشون هماهنگ کنی؟

- حتما! چی بهتر از این؟

- ممنون بابت همه چی.

- به حرفام فکرکن، باشه؟

رها سر تکان داد اما قبل از پیاده شدن مکث کرد و به دیانا نگاه کرد.

- گذشته از زندگی پاک نمی شه، اما میشه فراموشش کرد.

- به شرطی که کسی هوس نکنه کتاب سرنوشتو ورق بزنه. گاهی یادآوری لازمه.

رها لبخند زد و خداحافظی کرد. دیانا نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. بازی عجیبی شده بود. صدای موبایلش این روزها زیاد بلند می شد. با دیدن یک شماره آشنا ریجکت کرد و بر شیطان لعنت فرستاد. یک مَثَل در ذهنش رژه رفت.

"عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد."

***

وقتی پیراهن سرخابی رنگش را پوشید، مقابل آینه ایستاد. از این همه تغییر راضی بود. اولین بار بود چنین ظاهری برای خودش و البته استقبال از سهیل می ساخت. لبخند به لبش آمد. چطور یک دفعه او همه زندگیش شد!

پلک هایش را لحظه ای بر هم گذاشت. افکارش را مرور کرد. زنگ حرف های دیانا در گوشش صدا می کرد. او با هر منظوری گذشته مرموزش را به رویش زد، اما باعث شد رها دل و عقلش را یکی کند و تصمیمش را بگیرد. باید می گفت در گذشته اش چه پنهان مانده است و الان همه آن گذشته پر اشتباه را فراموش کرده. سخت بود اما باید می گفت.

با نفس عمیقی چشمانش را باز کرد. با سر و وضعی مرتب چرخی دور خود زد و با اطمینان از خود اتاق را ترک کرد. تلفن را برداشت و شماره سهیل را گرفت. دو بوق آزاد خورد تا مثل همیشه با "جانم" جواب داد. "جانمی" که فقط مخصوص رها بود و در رابطه با دیگران به "بله" مختصری خلاصه می شد.

- سلام، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردی امشب.

- تو راهم عزیزم. یه ارباب رجوع داشتم که یه کم سمج بود.

- یعنی تا چند دقیقه دیگه می رسی؟

- آره! چطور؟ چیزی احتیاج داری؟

- نه! می خوام غذا رو آماده کنم. زودتر بیا.

سهیل چشمی گفت و تماس قطع شد. رها به آشپزخانه رفت و ظرف آماده لازانیا را از یخچال بیرون آورد. نگاهی به ساعت انداخت. فر را روشن کرد تا کمی گرم شود. همان موقع صدای پیامک گوشی اش را شنید. یادش آمد سپیده ظهر پیام داد و فراموش کرد پاسخ دهد. حدسش درست بود. خودش بود. گوشی را روی کابینت گذاشت و قفلش را باز کرد. متن ها را پشت هم دید.

"کجا رفتی؟"

"چی شد؟"

"پس چرا جواب نمی دی؟"

ابروهایش بالا پرید. باز سپیده مثل همان دو سال پیش پیله کرده بود. شماره او را گرفت و طبق عادت همیشه اش با دست دیگرش گوشواره اش را در لاله گوش چرخاند اما در کمال تعجب دید که تماس ریجکت شد. همان موقع پیام آمد "گوشیم خراب شده نمی تونم باهاش حرف بزنم. تو چرا جواب نمی دادی؟"

در جوابش نوشت "نتونستم. آرایشگاه بودم!"

"آرایشگاه واسه چی؟"

"فضولی؟ رفتم خوشگل شدم و اومدم."

کمی صبر کرد. جوابی نیامد. دوباره نوشت "چی شدی سپیده؟" کمی بعد جواب آمد "پس حسابی خوش می گذره، نه؟"

لب هایش را با تعجب جلو داد. گردنش را کمی به سمت شانه راستش خم کرد. به کابینت تکیه داد. دوباره با گوشواره اش ور رفت و با ناخن دست دیگرش تایپ کرد "حالت خوبه؟" خبر نداشت در آن حالتی که ایستاده یک جفت چشم مبهوت خیره اش مانده اند.

کمی بعد دوباره صدای گوشی و جواب سپیده آمد "آره! یه واحد کوچولو پیدا کردم که خیلی مناسبه. هستی؟"

تعجبش بیشتر شد. این قصه مال دو سال پیش بود. نمی فهمید چرا دوباره سپیده هوایی شده است. هنوز چیزی ننوشته بود که سنگینی نگاهی را حس کرد. سر بلند کرد و نگاهش در نگاه میخکوب شده سهیل ثابت ماند. آن قدر سرگرم بازی با گوشی بود که اصلا نفهمید او کِی آمده است. صاف ایستاد و سلام کرد. سهیل پلکی زد و جلو رفت.

- اینجا چه خبر بوده؟

رها گوشه لبش را به دندان گرفت و با نگاهی به خودش گفت:

- هیچی. فقط ... یعنی تو چقدر بی صدا اومدی؟!

سهیل از نوک پا تا موی سر او را برای چندمین بار برانداز کرد. هیچ حرفی هم نمی زد. روی پیراهن او مکث کرد. متناسب اندام ظریفش بود و البته پَر خوبی برای قلقلک دادن و بیدار کردن غریزه مردانه، اما سر در نمی آورد این پیراهن تن رها چه می کند؟ هر چند که آن قدر برازنده اش بود که در آن لحظه کم اهمیت جلوه کند و فقط زیباییش را ببیند.

- سهیل!

از حالت سکون بیرون آمد. نگاهش به زحمت وسوسه دید زدن اندام او را کنار زد و به چهره اش نگاه کرد. چشم های رها دلواپس بود. چقدر رنگ تازه این موهای کوتاه شده با رنگ روشن چشم هایش هم خوانی داشت. کاملا مقابل او ایستاد و تکه ای از موهایش را با انگشت تاب داد. خیره به چشم هایش گفت:

- اونی که انقدر به پری کوچولوی من رنگ و لعاب داده فکر قلب منو نکرده؟

خیال رها راحت شد. آمد نفسی از سر آسودگی بیرون دهد اما نفسش با هرم نفس های گرم او یکی شد. دستان نوازش گر او در برش کشید. تپش قلبش تصاعدی بالا رفت. تنش گرم شد. چشم هایش را بست. در خلسه ای شیرین فرو رفت. آن قدر عشق بازی او لطیف و پر احساس بود که اگر ساعت ها می گذشت و نفسش هم تمام می شد برای پایانش پیش قدم نمی شد.

زمان از دستشان در رفته بود که صدای پیامک گوشی رها تلنگری شد تا به خودشان بیایند. چشم های رها که باز شد سهیل هم با بوسه ای کوتاه روی گلبرگ لب هایش سر عقب برد و محکم در آغوشش کشید.

رها دست میان موهای او کشید و آرام گفت:

- چرا موهات نم داره؟

- بارون امشب مثل دیدن عروسک توی آشپزخونه غافلگیرم کرد. چی کار کردی تو با خودت؟

رها نگاهش کرد.

- فکر کردم خوشت نیومده.

سهیل نگاه بازیگوشش را در چشم های او انداخت و سرش را خم کرد.

- دوست داری محکم کاری کنم؟

چشم های رها گریخت.

- نمیری لباساتو عوض کنی؟

​ سهیل چشم غلیظی گفت که رها به خنده افتاد. دست روی گونه داغش گذاشت و نفس عمیقی کشید. اصلا توقع چنین عکس العمل زود هنگامی را نداشت، اما انگار سهیل منتظر یک تلنگر بود تا نیازش فوران کند.

 


ظرف لازانیا را داخل فر گذاشت. میز غذا را هم آماده کرد. اصلا دوست نداشت امشب چیزی کم باشد. بوی خوش لازانیا فضا را پر کرده بود. ظرف را بیرون آورد و گذاشت کمی خنک شود تا برش زدنش راحت تر شود. چشمش به گوشی اش افتاد. دوباره سپیده پیام داده بود. ترجیح داد سایلنتش کند. می خواست امشب فقط همین خانه و سهیل همه دنیایش باشد و بس! یک شب کنار گذاشتن دیگران زیاد سخت نبود.

دست های او که از پشت سر دور کمرش حلقه شد، لبخندش تازه شد. حرکت لب های او پشت گردنش قلقلکش داد. شانه بالا کشید و با گذاشتن دست روی سینه او چرخ خورد. امشب انگار در شب چشمانش ریسه بسته بودند.

- مامانم میگه نباید پشت گردن کسی رو بوسید، لوس میشه.

سهیل با لبخند انگشت روی لب او کشید.

- آخه مزه این سیب سرخ نمی ذاره آدم حسابی تماشات کنه.

باز نگاهش با اشتیاق پایین تر رفت و تا خواست سر پیش ببرد رها نگهش داشت.

- غذا یخ کرد.

- یه گاز از سیب اشتهای آدمو کور نمی کنه، نترس!

- بلعیدنش چرا! سیرت می کنه.

- من امشب اصلا آب و غذا نمی خوام. مشکلیه؟

رها با معصومیت لب هایش را جمع کرد.

- کلی زحمت کشیدم.

سهیل زبان روی لبش کشید و با اشاره به سر تا پای او گفت:

- بله! دست شمام درد نکنه. اتفاقا اشتهامم بد جور تحریک کرده.

وقتی رها معترض نامش را صدا کرد سهیل خندید و دست از شیطنت برداشت. پشت میز نشست. رها ظرف لازانیا را روی میز گذاشت و کنارش نشست. در حال گذاشتن برشی از لازانیا داخل بشقاب او بود که گفت:

- راستی این پیراهن مالِ خریدته؟

- نه! هدیه دیاناس.

ابروهای سهیل به هم نزدیک شد و به او نگاه کرد. پس اشتباه نکرده بود. همان پیراهن بود. رها سر از حالت نگاهش در نیاورد و کنجکاو پرسید:

- چیزی شده؟ نکنه خوشت نیومده؟

لبخند سهیل فورا تکرار شد.

- اتفاقا هم خیلی خوشگله، هم بهت میاد! دستشم درد نکنه.

خندید و افزود:

- اول که اومدم تو آشپزخونه، یه سوپر مدل ناز دیدم. گفتم خدایا توبه! این پری خوشگله کیه تو خونه منه تشنه لبه؟!

رها چشم هایش را گرد کرد.

- سهیل ... یعنی من ...

- خب نمی دونی چه جیگری شدی!

دست رها در هوا خشکید. این روی سکه سهیل را تا حالا ندیده بود. با خنده او خنده اش گرفت و به تکه بزرگ لازانیایی که بلعیده شد نگاه کرد. خوشحال بود اما ته دلش از حرف های نگفته ای که امشب قرار بود گفته شود می لرزید.

سهیل با تشکر از پشت میز برخاست. رها نوش جانی گفت و تاخواست میز را جمع کند سهیل دستش را گرفت و گفت:

- باشه بعد خودم کمکت می کنم.

- حداقل بذار دسر شکلاتی که درست کردمو بیارم. برو داخل نشیمن. منم الان میام.

- بچسبی اینجا من می دونمو تو ها!

- باشه. برو! راستی چایی می خوری؟

- با دسر که مزه نمی ده. باشه واسه بعد. خودت زود بیا.

رها باشه ای گفت و چند دقیقه بعد با وسایل پذیرایی اش رفت و کنار سهیل نشست. مشغول دیدن یکی از همان فیلم پلیسی ها بود که هیچ وقت رها نمی پسندید، اما حرفی نزد. سهیل زیر چشمی نگاهش کرد. از قصد روی این فیلم گذاشته بود تا او مایل به خیلی نشستن نباشد. ظرف دسر را با تشکر از رها گرفت و مشغول شد.

رها در حال مزه کردن دسر و کمی تفکر دل به دریا زد و شروع کرد.

- میگم سهیل ...

اما تلفن او زنگ خورد و مانع حرف زدنش شد. سهیل با عذر خواهی کوتاهی برخاست. نگاهی به شماره کرد و انگار مجبور شد جواب دهد. رها از بین مکالمه کوتاه و مختصر او فهمید طرف قصد دیدنش را در همان شب دارد. دیدارهایی که بارها پیش آمده بود، اما سهیل این بار با عذر خواهی کوتاهی به بعد موکول کرد و تماس را قطع کرد. کنار رها بازگشت و بالای سرش ایستاد. رها نگاهش کرد.

- چرا نمی شینی؟

- دسرتو خوردی؟

- آره، خب چرا ...

اما او میان حرفش تلویزیون را خاموش کرد و او را در آغوش کشید. رها دوباره پر از استرس و هیجان شد. درست مثل شب یکی شدنشان. روی تخت که قرار گرفت، آرام گفت:

- میشه حرف بزنیم؟

سهیل نگاهش کرد و تیشرتش را از تن بیرون کشید. به سمتش خم شد. بند لباس او را آرام پایین کشید که رها دستش را گرفت.

- میشه؟

سهیل بوسه هایش را از سر شانه او بالا کشید تا روی لب هایش رسید. نرم بوسید و آرام گفت:

- نکنه بابت مرتبه قبل می ترسی؟

- نه، ولی ...

سهیل انگشت روی لبش گذاشت. چشم های پر التهاب و مشتاقش را به چشم های او دوخت.

- اگه بگی نه مثل همیشه میرم. می دونی چی می خوام ولی واسم مهمه راضی باشه. اگه بازم فرصت می خوای بگو ولی اگه چیز دیگه ایه بذارش برای بعد. خب؟

فقط نگاهش کرد اما سهیل هنوز منتظر جوابش بود. نفس پر لرزشش را بیرون داد. دست هایش را دور گردن او حلقه کرد و به چشم هایش خیره شد. قشنگ ترین اجازه را با زیباترین جمله صادر کرد. آرام زمزمه کرد.

- "خیلی دوستت دارم!"

همین! حکم عشق و جنون برای او صادر شد. سنگینی تنش، روحش را تا اوج قله آرزو پَر داد. هر بوسه یک نبض تازه در نطفه تازه بسته شده عشق بود و هر نوازش یک تایید محکم بر خواهش دل. ریشه این نهال زود به اندازه یک درخت کهنسال رشد کرد. 


پتو تا روی سر شانه اش بالا آمد. نمی فهمید چرا بغض دارد. قطره های اشکش چکه چکه داخل بالش زیر سرش فرو رفت. دست های او هنوز نرم، نوازشش می کرد. با صدای آرامی زیر گوشش گفت:

- خیلی اذیت شدی؟

"نه" خفه ای گفت. حلقه دست او کمی شل شد. نیم تنه اش را بالاتر کشید و از پشت سر روی صورتش خم شد. گونه اش را با لب هایش لمس کرد. می دانست چطور باید او را آرام کند. صدایش بیش تر از همیشه احساس داشت.

- دلم می خواد الان بگی بمیر تا برات بمیرم و ثابت کنم چقدر می خوامت.

سر رها کمی چرخید و میان تاریک و روشن اتاق به چشم های پر ستاره اش نگاه کرد. سهیل رد اشکش را با انگشت نوازش کرد و گفت:

- این اشکا واسه چیه؟ اگه ...

میان حرف او در آغوش فرو رفت. این جا بهترین پناه برای رسیدن به آرامش بود اما صدایش آرام و گرفته بود.

- فقط یه شکرانه است واسه داشتن تو.

- تا وقتی من هستم فقط بخند عمرم.

نه دست او از نوازش خسته می شد و نه لب هایش از بوسیدن و عاشقانه گفتن. انگار هنوز دلشان با این چند ماه فاصله اجباری صاف نشده بود. این رسیدن به هم فقط از تب هوس نبود. گرمای عشق داشت.

دست روی شانه اش گذاشت و کمی فاصله گرفت. سهیل لبخند زد و گفت:

- ببخش عزیزم. این مدت مث یه عقده چسبیده بود بیخ گلوم. آدم عقده ای تا حالا ندیده بودی چه حریص میشه؟

- کاش همه عقده ها و کمبودها مال تو و احساست باشه.

- دوباره قلقلکم بدی خودت بد می بینی فرشته خوشگلم.

رها لبخند زد و سهیل آخرین بوسه اش را روی شقیقه او زد و خواست بلند شود که رها دستش را گرفت. سهیل با خنده برگشت و نگاهش کرد.

- من واسه خدمت رسانی نفسم زیاده. نگران توام.

اما رها جدی گفت:

- گفتی بعد حرف بزنیم.

- فرصت زیاده رها!

- نه! خیلی مهمه.

سهیل کمی نگاهش کرد و برخاست. سپس او را هم بلند کرد.

- یه دوش می گیریم بعد حرف می زنیم.

رها مخالفتی نکرد. چشم هایش را بست و باز خود را به دست های او سپرد.

****

ضعف بدی گرفته بود. روی کاناپه چسبیده به شوفاژ نشست و بازوهایش را بغل کرد. سهیل با سینی بیسکوییت و نسکافه آمد و کنارش نشست. نگاهش کرد و دست دور شانه هایش انداخت. لرزش خفیفی داشت. آرام دست پشتش کشید و گفت:

- باز که تو این جوری شدی.

- چیزی نیست، خوب میشم.

- تو قراره هر بار این حالت باشه؟

- نمی دونم.

- بریم دکتر؟

- نه! خوبم!

- می خوای ببرمت تو اتاق بخوابی؟

رها با استرس نگاهش کرد و گفت:

- مگه قرار نبود حرف بزنیم؟

نگاه سهیل در چهره او دور زد و در نهایت روی چشمان ملتهبش ثابت ماند.

- مگه چی می خوای بگی که مدام تکرار می کنی و انقدر مهمه؟

رها سرش را پایین انداخت. پاهایش را درون شکمش جمع کرد و انگشتان دستش را زیر پنجه های پایش قفل کرد. چانه اش را به فاصله کم میان زانوهایش فشرد و آرام گفت:

- یه چیزایی هست که تو نمی دونی. یعنی بود ... ولی ...

گفتنش سخت بود. هر چه تا حالا سعی کرده بود خودش را آرام نگه دارد، دیگر توانش را نداشت. حالا که وقت عمل بود داشت جا می زد ولی نه، باید هر چه بود امشب تمام می شد. در کارش مانده بود. از دو سو کشیده می شد. گاهی دلش می خواست بگوید هیچی نیست و کار را به حماد بسپارد اما باز پشیمان می شد. پیشانی اش را به زانویش فشرد که دست سهیل روی بازویش نشست و با ملایمت گفت:

- بذار باشه بعد رها.

- نه!

- آخه چی این قدر درگیرت کرده عزیزم؟

در همان حالت پنجه های پایش را محکم فشرد و با صدایی تحلیل رفته گفت:

- ترس از دست دادن تو!

سهیل سر او را بلند کرد و به چشم های شرجی اش خیره شد.

- دو تا چیز می تونه تو رو از من بگیره عشق من. اولیش مرگه و دومیش ...

با مکثی چند ثانیه ای به چشم های مضطرب او نگاه کرد که دو دو می زد. آرام افزود:

- خیانت! فرشته من که اصلا خیانتو نمی شناسه. پس تا من نفس می کشم از چیزی نترس!

دست او را گرفت و لب هایش لرزید.

- سه سال پیش تو یه سفر دانشجویی به شیراز باهاش آشنا شدم.

ابروهای سهیل کمی به هم نزدیک شد. خیرگی چشمانش بیشتر شد و خط بین ابروهایش تیغ تیزی شد و درست جایی میان سینه اش فرو رفت. رها آب دهانش را قورت داد و دوباره شروع کرد.

- تو چهارچوب خانواده من، دوستی با یه مرد جوون جایی نداشت. خصوصا تو قالب عقاید محکم بابام. واسه همین طفره می رفتم اما خیلی نتونستم در مقابل ابراز محبتایی که بهم می شد دووم بیارم و ...

دست سهیل از دور تنش شل شد و رها وا داد. جای او کنارش خالی شد و رها به قلبش چنگ زد. در یک لحظه، یک جمله از ذهن هر دو گذشت.

"بالاخره از چیزی که می ترسیدم، سرم اومد."

رها خیلی نتوانست دوام بیاورد. این سکوت داشت خفه اش می کرد. به زحمت و با صدایی دو رگه از استرس و هیجان گفت:

- سهیل! من ...

دست او بالا آمد و حکم سکوت رها صادر شد. پشت به او کنار پنجره پناه گرفت و با صدایی پایین گفت:

- تا تهش رفتم. داستان تعریف نکن.

رها دست و پای شُلش را جمع کرد. دسته ی مبل را گرفت و بلند شد. پاهایش از ضعف و استرس لرزش خفیفی داشت اما درون سینه و قلبش زلزله ای عجیب بود. قدمی پیش رفت و با بغض گفت:

- بذار بگم.

- چرا الان میگی؟

- سهیل!

- چرا روزی که اومدم خواستگاریت نگفتی؟

سکوت کرد و در پی سکوت او سهیل با چشم به دنبال چیزی گشت. به سمت دکور مثلثی بزرگ کنج نشیمن رفت و از طبقه اول بسته ای سیاه را برداشت. صدای تق بسته و موزیک ملایم فندک طلایی شبیه سمفونی مرگ بود. خط دنباله دار خاکستری از بینی اش بیرون زد و به سمت رها برگشت.

- فکر آبروی حاجی بودی؟ مگه من آدم بی آبرویی بودم؟ فکر کردی همه جا جار می زنم که دختر حاجی تیشه زده به پای اعتقادات پدری که اول خرج سفرش شد مامن و خونه ایتام، بعد خونه خدا؟

به صندلی تکیه داد و سرش را زیر انداخت. نفهمید او کِی مقابلش رسید و دست زیر چانه اش برد. قطره های اشک رها فرو چکید. سهیل انگار می خواست داد بکشد اما فقط کلافه نگاهش کرد و با همان صدای کنترل شده گفت:

- چرا شب عروسیمون نگفتی؟

به دست سهیل چسبید. خاکستر سیگار او پشت دستش ریخت، اما اهمیت نداد و بی رمق گفت:

- ترسیده بودم.

پوزخند سهیل با پک محکمی که به سیگارش زد محو شد اما لحنش مثل مار غاشیه زهر داشت.

- حتما واسه از هم پاشیدن ازدواجی که تو همون شب اولش دامادش فکر کنه یه متجاوز بی شرفه و ...

بی طاقت گفت:

- من اشتباه کردم سهیل. باید همون موقع بهت می گفتم ولی ...

با چنان خشمی نگاهش کرد که ناخواسته سر عقب کشید و به دسته مبل چنگ زد، اما چیزی درون سهیل مدام می گفت "آرام مرد ... آرام!"

- ولی هات الان درد منو دوا نمی کنه رها! گفتن الانت فقط حالمو از خودم به هم می زنه.

چهره جمع کرد. آن شب لعنتی و رفتار رها رهایش نمی کرد. چهره اش جمع شد. دست هایش مدام روی صورتش بالا و پایین می شد. لب مبل نشست. رها باز به خودش جرأت داد و پیش رفت. با ترس صدایش کرد. سهیل بی آن که سر بلند کند سیگار دومش را هم تا ته خاکستر کرد و گرفته گفت:

- برو بخواب رها. حرفاتو زدی.

با ته سیگار روشنش، بعدی را هم آتش زد که رها آن را از دستش کشید.

- واسه ندیدن من خفه ام کنی بهتره تا خودتو اسیر این لعنتی کنی.

سهیل آرام و قرار نمی گرفت. دوباره موهایش را چنگ زد و برخاست.

- حدس زدم که این انتخاب ظاهرا پیشنهاد شده به تو یه رازی داره. رفتم از زیر زبون سپیده بکشم، نم پس نداد ولی چشات پر حرف بود. حرفایی که دلم می خواست تا همین الان خودمو به کری و کوری می زدم و نمی شنیدم، همون حرفایی که اون شب چشای باباتو سرخ کرد، منم داغ می کرد. این که وقتی با همه وجودم خواستمت، لمست کردم. فکر و خیالِ تو ...

دیگر نتوانست ادامه دهد. مدام راه می رفت. بی قرار بود. هضمش سخت بود. رو به انفجار خاموشی می رفت که بعید نبود موجش رها را بگیرد. خودش را به خریت زده بود.

رها بی صدا گریه می کرد. کاش میان گریه اش می گفت نه! کاش باز دروغ می گفت نه! ولی ساکت بود و این بدترین سکوتی بود که دلش می خواست با یک فریاد متلاشی اش کند. انگار هوای خانه کم کم نفس گیر می شد. اکسیژن کم می شد. به نفس نفس افتاده بود. عرق کرده بود. یقه تیشرتش را پایین کشید اما بی فایده بود. هوای این خانه مثل بختک روی سینه اش چنبره زده بود. استغفار گفت. شاید برود اما این بختک قصد خفه کردنش را داشت. عاقبت طاقت نیاورد. رفتن را به ماندن ترجیح داد و از خانه بیرون زد. خانه ای که می دوید تا به آن رسد و آرامش گیرد حالا شبیه دخمه ای پر از شیطنت بود که با بستن راه تنفسی اش با مرگ شوخی می کرد.

رها تا پشت در دنبالش دوید اما صدای بسته شدن در انعکاس بدی در فضای ساکت خانه و قلب ترسیده او ایجاد کرد. مثل آوار روی زمین فرو ریخت و زانوهایش را بغل کرد. دلش پر از اقراری بود که سهیل مهلت گفتنش را نداد. اقرار به این که او جان است و نباشد رها فقط یک کالبد بی روح است. اشک هایش به جای حرف دلش سیل آسا فرو ریخت اما تازه این دل سر ریز کرده بود.

در ساعت گیج زمان گم شده بود. صدای گلبانگ اذان در گوش جسم و جانش پیچید. سر بلند کرد. ساعت زمان کجا گم شد که نمی دید! تکانی به خودش داد. تمام بدنش درد می کرد. چشم هایش می سوخت و حس می کرد پلک هایش ورم کرده. گز گز دست و پایش آزار دهنده بود. دست به دستگیره در گرفت و بلند شد. تلو تلو می خورد. درست مثل آدم هایی که الکل خونشان بالا بود. راستی بچه های دانشگاه چه می گفتند؟ الکل چند درصد طرف را افقی می کرد؟ دست به سرش گرفت. آلودگی خونش به غصه بود. درصدش هم آن قدر بالا بود که سایه مرگ را روی سرش می دید.

نفهمید درست وضو گرفت یا نه! اما سر سجاده اش ولو شد. خدا قبول می کرد. از دل شکسته قبول می کرد. پاهایش قوت ایستادن نداشت اما این جمله مادر آویز گوشش بود "هر موقع از خدا نا امید شدی حتما شیطون بغلت کرده! وقتی سایه شیطونو نزدیک دیدی فوری بایست. سر سجاده بایستی و قامت ببندی قد شیطنتش بهت نمی رسه. فقط دست روی گوش هاش می ذاره تا صدای لبیک گفتن به درگاه حقو نشنوه. سجده که طولانی شد بدنش از تقلای بلند کردنت درد می گیره. ذکرتو بلند بگو. بذار اون جیغ بکشه که نشنوه. کر و کور و فلجش کن حتی اگه تن خودت رو به ناتوانی بود."

سلامش را داد. با گوشه چادر قطره اشکش را گرفت. تسبیحش را میان دست هایش چرخاند. شبیه تسبیح بابا بود. همان تسبیحی که سهیل یک ساعت بعد از قول دادنش برایش 

آورد و گفت متبرک کربلاست.

 

 

 

کف دو دستش را به چشم هایش کشید. اسم سهیل از ذهنش هم می گذشت دلش بی قراری از

 سر می گرفت. می خواست با صداقت ریشه زندگیش را محکم کند. پس چرا سهیل حتی گوش نداد؟ کجای این شهر بی در و پیکر را به خانه امنش ترجیح داد تا حقیقت را نشنود! شنیده بود حقیقت به تلخی زهر است اما خسته بود از شیرینی کاذب دروغی که طعم زهرمار و ترس داشت.

هوا کم کم روشن می شد اما صدای باران هنوز می آمد. تنش سنگین تر شد. دیگر توان نشستن هم نداشت. همان جا روی سجاده اش دراز کشید. نیم رخش را روی جانماز گذاشت و دانه های تسبیح یکی یکی رو هم افتاد. یک بار با هر دانه تسبیح و یک بار با قطره های اشکش ذکر گفت. آن قدر که چشمش خسته و بسته شد اما دلش هنوز پشت در نشسته و منتظر بود.

****

مغزش از شدت فکر و خیال های مزخرف و بی ثمر در حال انفجار بود و دلش از دلخوری!

باران که قطع شد، انگار توان او هم تمام شد. چشمش به ساعت بزرگ میان میدان افتاد. تا کجا پیاده آمده و نفهمیده بود؟ آدم ها کم کم رفت و آمد روزانه را از سر می گرفتند و او هم تا ساعتی دیگر باید پشت میز مزخرفش می نشست یا میان فروشگاه راه می رفت و با مردم یکه به دو می کرد.

دیگر نه حوصله بود و نه درد کف پاهایش اجازه می داد پیاده برگردد. مقابل ماشینی را گرفت و با گفتن دربست کنار راننده ای نشست که خدا را به خاطر اولین دشت صبحش شکر می گفت.

قدم داخل خانه که گذاشت، باز همه چیز روی سرش آوار شد. دوست داشت بازگردد اما بندی دیگر قلبش را از سمت مقابل کشید. میان نشیمن که رسید ایستاد. انگار کسی محکم گلویش را فشار داد. رها زیر چادر سفیدش در خود جمع شده بود. سجاده زیر تنش بود اما در آن وضعیت که می دانست بدنش حساس است حتما عواقبش را می دید. مقصر بود. از خودش بیزار می شد که این طور ضعف نشان می داد، اما به کمی دور بودن از او نیاز داشت. نیاز داشت تا دلخوری از دلبرش را در خودش هضم کند. هر چند تمام تلاشش تا حالا عبث بود.

بی صدا پیش رفت و مقابلش روی زانو نشست. جزء به جزء صورت او را از نظر گذراند و نگاهش روی ردِ خشک شده اشک او ثابت ماند. آهی کشید. انگار خوشی و لذت با این عشق حرام بود. چرایش را هم نمی فهمید. درست در اوج احساس، زمانی که حس می کرد دنیا همان لحظه در آغوشش جا خوش کرده، ضربه ای محکم بر فرق سرش می خورد که بیدار شود.

گیج و کلافه بود. شاید رها حق داشت که ... سر تکان داد. فکر آن مرد مجهول که باز به ذهنش می زد، دیوانه می شد. همین کافی بود که بداند حضور غایب او دیواری شده بود در بستر عشقش و ...

شقیقه هایش را محکم فشار داد. از فکر این که رها در آغوشش به دیگری بیندیشد هم درد در نخاعش می پیچید. باید این صدای مرموز ذهنش را خفه می کرد. برخاست و روی تن رها خم شد. چادر را از سرش برداشت و مقنعه را با احتیاط از سرش بیرون کشید. رها تکانی خورد و قفسه سینه و نفسش لرزید. بغض او هنوز هم تمام نشده بود. چشمانش را محکم روی هم فشار داد و او را از روی زمین بلند کرد. دعا کرد بیدار نشود. اصلا در این موقعیت توان رو به رو شدن با او را نداشت. او را روی تخت گذاشت. رها به پهلو چرخید و دستش چرخی در اطرافش خورد. انگار دنبال راهی برای رسیدن به آغوش او می گشت اما در نهایت پتو را به سینه اش فشرد. سهیل گوشه دیگر پتو را روی تن او کشید و برای هزارمین بار به موهایش چنگ زد. دیشب اگر این موها نبود شاید به قلبش چنگ می زد و آن را بیرون می کشید. همان جا لباس هایش را در آورد و به حمام رفت. چشمش که به وان افتاد، حال عجیبی به قلبش سرازیر شد. به چیزی شک نداشت. رها پاک بود. سند پاکی اش را مثل جد و آباد سنتی اش از باکرگی اش نمی دانست. از شرم چشم هایی می دید که به هر بهانه دزدیده می شد تا میان یکی شدن تنشان به چشم های ملتهب او نیفتد. زمانی که خودش را با هر حجابی می پوشاند تا نگاه سهیل روی اندامش بازی نکند. حتی زمانی که تنها حجابش آغوش خودش می شد و بس!

سرش را زیر آب گرفت. هزار بار زمزمه او را در ذهنش بک و پلی می کرد. کم گفت. آرام گفت. با شرم گفت ولی اقرار کرد که دوستش دارد. این کافی نبود؟ نه! اگر این زمزمه روزی برای مرد دیگری هم تکرار شده باشد، پس ...

دستش را مشت کرد و به دیوار شیشه ای کنارش کوبید. لعنت به این ولی ها و تردیدها.

بیرون آمد. به رها نگاه کرد. تکان هم نخورده بود. خواب ِ خواب بود اما رنگ پریده اش حاکی از حال بد و دل مضطربش بود. دست پیش برد تا صورت نازش را لمس کند. بیدارش کند. بغلش کند اما ... باز دستش بی ثمر عقب رفت. می ترسید این دست، عاشقی بهانه کرده و خطا کند. باید حداقل با خودش کنار می آمد. با حضور مردی که رفته بود و سایه نامش این گونه به همش ریخت. به چند روز تنهایی نیاز داشت، اما بارهای پریشان مقابلش چه می کرد؟

آشفتگی ذهنش مثل بازار مکاره ای بود و هر فکری برای خودش جولان می داد. چشم بست. لباس هایش را برداشت و بیرون رفت. شاید بهتر بود رها چند روزی به خانه پدرش برود و تنها بماند. فکر دیگری به ذهنش نرسید.

****

 

با صدای زنگ در از جا پرید و با حرکتی غیر ارادی به سمت سهیل برگشت و گفت:

- اومدی سهیل؟

اما جای او خالی بود و دست نخورده! همان به هم ریختگی شب قبل بود و بس! با بغض خم شد و بالش او را بوسید.

- عزیزدلم! نمی ذارم ندیده ام بگیری. باید حرفامو تا آخر بشنوی. باید بدونی نباشی مرده و زنده رها بی فایده س!

صورتش را به بالش او چسباند و عطر به جا مانده اش را با تمام وجود استشمام کرد. دوباره صدای زنگ در آمد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت و بلند شد. شاید سهیل بود و یادش رفته کلید را ببرد.

دل درد خفیفی داشت اما به سمت در دوید. با ذوق در را باز کرد ولی سارا را دید و وا رفت. سلامش را جواب داد و به داخل دعوتش کرد. حوصله چیزی جز تنهایی را نداشت. کاش سارا می رفت اما او تشکر کرد و وارد شد. نگاه سارا به صورت او طولانی شد. عاقبت هم طاقت نیاورد و پرسید:

- خواب بودی؟

غیر ارادی به چشم هایش دست کشید. وای! ورم زیر پلک هایش آن قدر زیاد بود که قابل لمس بود. نگاهی به خودش کرد. خوشبختانه تاپ و شلوارکش آبرومند بود. گوشه لبش را جوید و سعی کرد لبخند بزند.

- راستش آره! دیشب دیر خوابیدم.

سارا در حال نشستن روی مبل با لبخند پت و پهنی گفت:

- پس بگو چرا سهیل صبح انقدر کِسِل بود. طفلک درست نخوابیده.

سهیل! سهیل که اصلا خانه نیامد. دلش گرفتار تلخی شد. از کنایه شیطنت آمیز سارا گذشت. شب رویایی اش با کابوس نام سورن تمام شده بود و ... یک دفعه مکث کرد. نگاهش روی سجاده گوشه سالن خشکید و مغزش به دنبال لحظه بیداریش رفت.

موجی گرم به یک باره در تنش سرازیر شد. قلبش دوباره تپشی واقعی گرفت. سهیل آمده بود، اما رها گیج و خسته ی خواب اصلا نفهمید آغوشش را فقط خواب ندیده است. دلش ذوق کرد. اگر سارا نبود بی شک بالا می پرید و خدا را شکر می کرد، اما خودداری کرد و این بار از ته دل لبخند زد. همین بازگشت و اهمیت سهیل به جای خواب او یک نشانه خوب بود، نبود؟!

در حال جمع کردن سجاده اش گفت:

- صبح اصلا متوجه رفتنش نشدم. نمی دونم چیزی خورده یا نه؟

- همین که دیشب بیدار نگهش داشتی کافیه. صبحانه نمی خواسته.

سارا ریز خندید و رها فقط لبخند زد. عذرخواهی کوتاهی کرد و برای مرتب کردن سر و وضعش به اتاق رفت. بیرون که آمد از سارا پرسید:

- چایی می خوری؟

- دستت درد نکنه.

رها به آشپزخانه رفت و از همان جا صدای سارا را شنید.

- راستش بعد از ظهر میخوام برم خرید. میگم اگه سهیل شب دوباره دیر میاد با هم بیرون بریم. باشه؟

آشپزخانه مرتب و سماور خنک حدسش را به یقین تبدیل کرد و باز دلش گرفت. کاش بیدار می شد. آهی کشید و چای ساز را به برق زد. سارا وارد آشپزخانه شد و گفت:

- نگفتی رها؟ میای؟

به خودش آمد و لبخند زد:

- باشه اما بذار با سهیل تماس بگیرم. اگه گفت دیر میاد حرفی نیست و الا باشه واسه یه روز دیگه.

سارا روی صندلی پایه بلند نشست و گفت:

- می دونم دیر میاد. همیشه وقتی سرشون گرمه طرحای جدیده همینن.

- مگه طرح جدید می زنن؟

- آره دیگه! ازاون موقعاست که دیانا و چند تای دیگه از طراحای خوبشون کار تحویل بدن، بررسیشون شروع میشه.

زنگ خطر با نام دیانا در گوش رها صدا کرد. در کابینت باز مانده و یادش نبود که چه می خواست. گیج و نگران به داخل قفسه نگاه می کرد که سارا یک دفعه با ذوق گفت:

- جونم! رها شکلات هشتاد درصد داری؟

نفس عمیقی کشید و بسته را برداشت. شاید برای برداشتن همین بسته سراغ کابینت رفته بود. آن را دست سارا داد و گفت:

- می دونم دوست داری. ببر پایین.

- دستت درد نکنه ولی ...

- ما دوست نداریم. نگهش داشتم واسه تو، منتها یادم می رفت بیارم پایین.

سارا تشکر کرد و همان موقع بسته را باز کرد.

- چی شد حالا؟

شین براری

 

بانک رمان در ناول شین 

وبلاگ پیشنهادی داستان نویسی خلاق شین براری کلیک کنید  شهروز براری